تهران _ مهران، اربعین ۱۴۰۴
صبح سهشنبه ما قرار بود حرکت کنیم ولی تا همسر بره ارزهایی که خریده بود رو تحویل بگیره، دیر شد و حدود ساعت ۱۱ ظهر راه افتادیم.
اینم بگم امسال، برادرشوهر ۲۰ سالهام هم با ما اومده سفر. بنده خدا تمام مسیری که در ایران در ماشین نشسته بودیم؛ صندلی عقب پیش بچهها بود. دیوانهاش کردند ولی نجیبانه هیچی نمیگفت. ما هم گاهی میگفتیم: انقدر عمو رو اذیت نکنید! دیگه هیچوقت باهامون نمیادها!
منم شب قبل کم خوابیده بودم و خوابم میاومد. اما هرچقدر تلاش میکردم بخوابم، نمیتونستم. انقدر بچهها سر و صدا میکردند.
یه بار وقتی بچهها خیلی اذیت کردند؛ تهدید کردم: بچهها اصلا من همینجا بروجرد میمونم؛ شماها تنها برید کربلا.
آقامصطفی سریع خطاب به بچهها گفت: بچهها! خطر! زنگِ خطر! خیلی اذیت کنید مامان میگه میمونم بروجرد و نمیادها!
و کلا تا یه جایی از این حربه استفاده کردم ولی از یه جایی به بعد شمشیرم از برندگیاش افتاد.
خلاصه رسیدیم بروجرد و خونه خالهام اینا غذا خوردیم و یه کوچولو خستگی در کردیم (من بیشتر اختلاط کردم با خالهام و عارفه به جای استراحت) و آقاجان مامانزهرا رو دیدیم و ساعت ۷ راه افتادیم به سمت مهران.
جادهها خیلی شلوغ بود. تازه ما از یه راه فرعی انداختیم به سمت ایلام. تارگتمون این بود که شام رو بریم "شباب" کباب بزنیم ولی "نشان" زده بود ساعت ۱ شب میرسیم اونجا. از ساعت ۱۰ شب هم من گشنهام بود. تا ۱۱ هم تحمل کردم ولی دیگه داشتم دچار خلسه میشدم. این خلسه من؛ یه حالتی بود، همراه با غُرهای وحشتناک. غُرهایی مثل: "وای! کی میرسیم یعنی؟ من طاقتش رو ندارم! تا از مرز رد بشیم من میمیرم! وای! همش باید فشار تحمل کنم! وای! چقدر قراره بیخوابی و خستگی بکشم!؟ وای! من نمیتونم... خیلی سخته... کاش نمیاومدم..."
و اینم اضافه کنم که خستگیهای اون خونهتکونی هنوز در جونم بود. مچ تا نوک انگشتای دستم؛ از درد جیغ میکشیدند. کفِ پام فریاد میکشید و میگفت: تو رو خدا این جورابهای کوفتی رو از من جدا کنید!
همسر گفت بریم این موکبها ببینیم چی دارن.
گفتم: اسم موکب که میاد من حالم بد میشه.
چرا؟ حتما تصوری ندارید از یه زن وقتی میره تو یه موکب، با سه تا بچه؛ ممکنه با چه مشکلاتی دست و پنجه نرم کنه. بهتره نگم چون احتمالا اونقدر خوششانس هستید که تجربهاش نکنید...
یه موکب وایستادیم؛ غذاشون تموم شده بود. برای همین همسر اولین کبابیای که دید وایساد. و محض دلخوشی ما گفت: حالا رسیدیم شباب هم دو سیخ چنجه میزنیم؛ باشه؟
خوشحال و خجسته رفتیم نشستیم تو یکی از سکوهایی که تو فضای باز گذاشته بودند و با پارتیشن محصورش کرده بودند.
تازه اونجا متوجه شدم چقدر دلم برای دخترام تنگ شده بوده و از صبح ندیده بودمشون. زینب به شدت خوابش میاومد. یه ذره هم تا غذا رو بیارن طول کشید.
مامانم و بابام از صبح چند بار بهمون زنگ زده بودند و مدام وضعیتمون رو چک میکردند و توصیه میکردند خودمون رو خسته نکنیم.
منتظر بودیم که کبابها رو بیارن که دوباره مامانم زنگ زد. توصیهها رو تکرار کرد و گفت: وایسید تو راه و استراحت کنید تا سفر راحتی داشته باشید. با راحتی برید، با راحتی برسید...
گفتم: مامان خواهشا هی نگو راحت، راحت! کدوم راحتی؟ هنوز نرسیدیم به مرز من جونم در اومده، دارم میمیرم! کدوم راحتی آخه؟ آخه کدوم آدم عاقلی با ماشین میره اروپا؟ با سه تا بچه! تو این گرما!
بابام یهو صداش اومد: راست میگه خانم. هی نگو راحت. کِی این سفر راحت میشه!؟
آقا مصطفی تا اینجای مکالمه پیشم نبود. رفته بود پیگیری کبابها رو بکنه. به اینجا که رسیدیم، اومد نشست و خبر نداشت من چقدر زاری کردم.
گفت: به مامانت بگو من خیلی خوشحال و با نشاط و با اشتیاقم. بگو تا اینجای سفر خیلی خوب و راحت بودیم...
منم گفتم: مامان! آقا مصطفی میگه بهت بگم خیلی ...
مامانم از خنده ریسه میرفت :)
اینجا ناگهان معجزه شد. واقعا اباعبدالله نظر کرد به ما. به ذهن بابا و مامان رسید که بهمون بگن بریم خونه پسردایی بابا. پسردایی بابا خونهشون ایلام هست و خیلی مهموننواز و مهربون هستند. اینکه مسافر اربعین هم بره خونهشون واقعا خوشحال میشن. ولی خب من که روم نمیشد خودم هماهنگ کنم. بابا و مامان پیشنهاد دادند و ما سریع قبول کردیم. بابا با پسردایی هماهنگ کرد و به محض اینکه خیالم راحت شد که قرار نیست یکسره بریم مرز و بعدش هم نجف؛ اولش یکسری خنده عصبی کردم، بعدش هم دردِ دستم قطع شد. شگفتانگیز نیست؟ :/
دمدمای اذان صبح رسیدیم خونهشون و واقعا خدا و امام حسین رحم کردند به جوانی من. چون از ساعت ۱۲ تا ۳ صبح، لیلا روی دستا و تو بغل من خوابیده بود و یک ساعت آخر مسیر، داشتم به فنای الهی میرسیدم.
اما از مهموننوازی پسردایی و خانومش نگم. لاگژرییِس... خونهشون هم خیلی بزرگ بود، هم خیلی شیک. بیاغراق حتی از هتل هیلتون هم بهم بیشتر چسبید. صبحانه و ناهار پیششون بودیم و بچههامون کلی با هم بازی کردند. البته همبازی بودن لیلا و زینب با محمدحسین و زهرا که دو به دو با همدیگه همسن بودند (۶ و ۴ ساله)، به شدت برای من گرون تموم شد. چون عصر اصلا نذاشتند من بخوابم :/ با تبلت داشتند بازی چهارنفره استیکمنپارتی میکردند و چنان بلند بلند و هیجانی در مورد برد و باختهاشون بازی و کلکل میکردند که خدا میدونه. با انواع و اقسام صداهای سرخپوستی و جیغ و داد یه ترکیب سمی ساخته بودند که من هرچی به خودم فشار آوردم، نتونستم بخوابم :/ دلهره گرفته بودم که با این وضع بچهداری و بیخوابی و خستگی چطوری میخوام بقیه مسیر رو دوام بیارم؟
هر چی بود، عصر راه افتادیم به سمت مهران و خدا رو شکر جاده بسیار خلوت بود. مداحیهای نوستالژیک پارسالمون رو هم پیدا کردیم: (۱- بیچارهام کرده کربلا (امین قدیم غیر استدیویی) ۲- هرکس یه شب جمعه بین الحرمین باشه ۳- خواب میبینم یه شب جمعه با سینهزنهات... (سید مهدی حسینی))
ولی دروغ چرا... استرس... من رو رها نمیکرد. مخصوصا به خاطر گرما و گرمازدگی بچهها. چون زینب خونه پسردایی که بودیم یه مقدار استفراغ کرد و علائم سرماخوردگی نشون داد. چون روز قبل، تمام مسیر کولر روشن بود و بچه سردش شده بود. طفلکم...
همینطور که جاده به سمت مهران رو میرفتیم و آسمون نارنجی بود، یه غمی توی دلم سنگینی میکرد. کتاب "چگونه سکولار نباشیم" رو هم خیرِ سرم آورده بودم که مطالعه کنم :/ مداحیها اون فضای نوستالژی دینی که تیلور میگه رو برام تداعی میکرد و از خودم سوال میکردم، من واقعا چه نسبتی با دینداری واقعی دارم؟
همش مشغول مباحثه علمی بودم با خودم. گهگاه هم یاد سختی سفر کاروان اسرای کربلا و حضرت زینب میافتادم و تو دلم میگفتم: آخه چطور تحمل کردند؟ تو این سفر آدم میگه فقط جونِ سالم به در ببرم، بسه. چقدر سختی کشیدند... هیییعی...
وقتی که رسیدیم مهران، بادِ داغ وحشتناکی میوزید. میگن دمای مهران در روز به پنجاه درجه میرسه. در یک پارکینگ خصوصی ماشین رو پارک کردیم... سوار تاکسی شدیم... از پل زائر رد شدیم... از تاکسی پیاده شدیم...
نگم از وقتی که پیاده شدیم، دیگه غمهام تموم شد.
و تمام گیتها رو با خوشحالی رد کردیم. بدونِ نگرانی.
و دیگه تموم شد، اون حالِ نارضایتی من.
دیگه رسیدم به همون بخشهای سفر که بعضیها برای ترغیب بقیه به سفر اربعین تعریفشون میکنند.
الان یه ونِ دربست گرفتیم به سمت نجف. بچهها داخل ون، قایمباشک بازی میکردند. مامانم زنگ زد و گفت: ما که هم سفر با شما رو از دست دادیم. هم سفر با رضااینا. مخصوصا بودن پیش شما و بچهها رو... هرچند انقدر بیخاصیت شدم که اگر هم بودم کاری نمیتونستم براتون بکنم.
مامانم چند روزه مریض شده. بهش گفتم: مامان این چه حرفیه. تو باید بیای که لذت ببری. نه اینکه برای ما کاری کنی.
حالا نشستیم توی این ون که وایفای رایگان داره و رانندهاش تقریبا همسن برادرشوهرمه. سیگاری نیست و خیلی خوشاخلاقه خدا رو شکر. منم دارم خاطرات سفر رو مینویسم. این خاطراتی که امید نداشتم بتونم بنویسمشون. اما انقدر حالم رو به راه هست که نوشتمشون.
فاطمهزهرا میگه: مامان یه سوال، حالا خوشحالی که اومدی یا نه؟
خندهام میگیره. میگم: خوشحالم. خیلی خوشحالم.
الحمدالله..
برای همه زائرا دعا میکنم سالم و پر روزی برگردن.
حالا من ایلامی بهتون بگم کباب مهدی اباد رو از دست ندین. مخصوصا جگروَز...
جگر کوسفندی که در لایه نازکی از چربی دیافراگم پیچیده شده و بسیار خوشمزه...با نان داغ محلی...به به!
حالا از اینا گدشته....من جرات نکردم دو تا طفلم رو که از قضا دخترم که نحیفه رو در این مسیر بیارم...دعا میکنم مشکلی برای گل دخترای شما پیش نیاد