صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۸ مطلب در آذر ۱۴۰۱ ثبت شده است

بعد از اینکه تحلیل فیلم "خون به پا خواهد شد" رو توسط استادِجان سر کلاس انقلاب بچه‌های کارشناسی شنیدم، انگار مدل تحلیل فیلمم تغییر کرده. از اون روز تقریبا هر فیلمی می‌بینم، احساس می‌کنم غرب در مساله زن چقدر دستش خالیه و چقدر با وجود اینکه زن رو در مرکز توجه میذاره ولی ذره‌ای براش ارزش قائل نیست و خیلی آشکار میگه از منظر تمایلات و وجوه انسانی از مرد پایین‌تره. مثلا "دختری با گوشواره مروارید" رو که می‌بینی، واقعا از زن بودن منزجر میشی‌. فرقی بین زن متمول و تهی‌دست فیلم نیست. فکر و ذهن زن، چیزی نیست جز زر و زیور و خودآرایی یا جلب توجه و محبت مردان با هر ابزار ممکن، حتی پاکدامنی‌!
از اون طرف، ما هم هیچ کاری نکردیم. در سینمای ایران، بازتولیدی از شمایل زن غربی رو داشتیم و تصویر زن در اسلام رو در کتاب‌های زن در اسلام که جستجو می‌کنی، چیزی بحث بلوغ و بحث‌ از این هست که عقل مرد بیشتره یا زن و رئیس خانواده کیه و طلاق و نفقه و تعدد زوجات و ... به چه شکل هست و با چه احکام و شرایطی و در نهایت اینکه کدوم نقش‌های زن اولویت داره که تهش میگن مادری و همسری.
مشکل این نیست که این ادبیات در متون اسلامی نباید تولید میشد. مشکل اینجاست که کافی نیست و ما هیچ تصویری از زن در اسلام نداریم به شکلی که به محض تصور این گزاره که مادری و همسری نقش‌های اولویت‌دار هستند، به جای وجوه تربیتی و انسان‌ساز زن، وجوه خدماتیِ زن در ذهن زنان و مردان جامعه پدیدار میشه. وقتی میگم زنان و مردان جامعه هم منظورم عموم افراد جامعه‌است؛ نه یک قشر خاص و الیت.
ما احتیاج داریم به اینکه تصویر سازیِ مطلوب کنیم. فیلم "look both ways" یا همه جوانب رو بسنج رو که می‌بینید، متوجه منظورم میشید که چطور برای انتخاب‌های متفاوت زنانِ غربی در چارچوب فرهنگ غربی، مطلوبیت ایجاد می‌کنند و ما در چارچوب فرهنگ اسلامی، ناتوان از ایجاد مطلوبیت برای انتخاب‌های گوناگون برای زنان جامعه‌مون هستیم و در حصار تنگ کلیشه‌ای زندانی‌شون کردیم.
از اون طرف هم وقتی بحث این میشه که زن‌ها در عمل چطور می‌تونند از خلال این ساختارهای برآمده از فرهنگ و تفکر غربی، انتخاب‌های متعهدانه و سازنده خودشون در چارچوب فرهنگ اسلامی رو محقق کنند، نقش دولت نادیده گرفته میشه. نقش تعدیل کنندگی، تنظیم کنندگی و حمایتی دولت چنان نادیده گرفته میشه که عملا راه زن‌ها در عمل اگر نگیم بسته، اما صعب العبور هست و همین باعث میشه که الگوهای جدید رو کمتر ببینیم و کمتر قابلیت ترویج شدن رو داشته باشند.
در آخر فقط می‌تونم بگم مشکلات زیاد داریم اما امید هم زیاد داریم :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۱ ، ۱۲:۳۷
نـــرگــــس

سلام و اول اینکه بگم‌ ممکنه پست قبل براتون توی پنل‌تون ستاره‌ش زرد نشده باشه. پس حتما یه نگاه بهش بکنید. ممنونم.


دوهفته پیش که یک‌شنبه تهران بارون اومد، خیابون قدس با درختای چنار زرد و نارنجیِ خیس، رویایی شده بود. بین دو کلاس دانشجوی دکتری گرایش خودم توی دانشکده رو دیدم. با هم دوستیم و شرایطمون شبیه همه از این جهت که ایشونم سه تا بچه داره. داشت برمی‌گشت خونه و من بهش اصرار کردم بیا بریم بیرون با هم یه چیزی بخوریم. قبول کرد و رفتیم یه کافه نزدیک دانشگاه‌.
حرف افتاد در مورد پایان‌نامه و وقتی بهش گفتم با کدوم استاد پایان‌نامه‌م داره پیش میره، با کمال ناباوری بهم گفت که اگه ازم پرسیده بودی بهت می‌گفتم اصلا باهاش پایان‌نامه‌ت رو برندار.
بعد ازش پرسیدم چرا؟ و شروع کرد به صحبت کردن در مورد کلاس دو ترم قبلش با استادِجان. یک سری حرف‌هاش توصیفی بود ولی بخش دیگریش واقعا ذهنیت خودش بود که برساخت شده بود و برای همین نمی‌تونستم از استاد دفاع نکنم.
کلا ایشون روی یه چیزایی در مورد استادِجان با قطعیت به عنوان امر نامطلوب تاکید می‌کرد که از نظر من اصلا نامطلوب نبود. مثلا می‌گفت استاد قلمبه سلمبه حرف می‌زنند و مثلا کلمه ابژه سوبژه و پارادایم از نظر ایشون مصداق قلمبه سلمبه حرف زدن بود! ولی مثلا من با توجه به پیشینه فلسفی استاد، اصلا کلاس برام ثقیل نبود. ولی بازم دوستم رو درک می‌کردم چون مثلا هم‌کلاسیم آقای ب که با من توی کلاس بودند، آخر ترم به استاد گفتند که این چیزایی که توی برگه‌م نوشتم؛ اصلا اون چیزی نبود که سر کلاس از شما فهمیدم. (به عبارت دیگه، بنده خدا خیلی دیر لود شد!)
بعد بامزه این بود که به منم میگفت تو هم مثل ایشون (استادِجان) شدی و قلمبه سلمبه حرف میزنی!
:)
من یه لته سفارش دادم و دوستم چایی اما واقعا نفهمیدم چطور لته‌م رو خوردم انقدری که حس بد بهم منتقل شد. بیشتر هم به خاطرِ یکی از تلقی‌های شخصی این دوستم در مورد گرایش سیاسی استادِجان، با وجود اینکه خیلی دور از ذهن بود ولی چون حساسیت‌برانگیز بود، نتونستم از ذهنم بیرونش کنم. مشکل اصلی هم این بود که نه می‌شد فهمید چقدر تصورات شخصی دوستم هست و نه میشد فهمید چقدر واقعیت‌.
خلاصه ظهر رفتم پیش شهدای گمنام ازشون کمک خواستم. راستش واقعا از خوردن اون لته و رفتن به کافه پشیمون شده بودم اما چه سود.
چند روز بعد تفال زدم به قرآن که آروم بشم. آیه از سوره رعد اومد: له دعوه الحق... .... الذین آمنوا و تطمئن قلوبهم بذکرالله‌، الا بذکر الله تطمئن القلوب.
خیلی فکر کردم به معناش ولی خیلی به چیزی نرسیدم. یاد یک سری صحنه‌ها توی ذهنم زنده میشه. اون وقتی که استادم با آرامش قرآن رو باز کردند و مقداری خوندند. اون وقتی که از استاد خواستم که برای پایان‌نامه کمکم کنند و استاد اصرار داشتند که من خوب فکرام رو بکنم و بعد تصمیم نهایی بگیرم و خودشون هم با وسواس پایان‌نامه‌م رو قبول کردند.
حالا چرا بعد از دوهفته دوباره یاد این قضیه افتادم؟ دیشب نمی‌دونم چی شد که رفتم داخل صفحه سرچ کتابخانه دانشگاه. می‌خواستم ببینم موضوع پایان نامه امیرحسین ثابتی مجری برنامه جهان‌آرا چی بوده و آیا رساله دکتری هم داره؟ با کمال تعجب دیدم که سال ۹۲ پایان‌نامه ارشدش رو دفاع کرده و استاد راهنماش صادق زیباکلام بوده. حالا اگه یه روز این آقای ثابتی رو ببینم ازش می‌پرسم چی شد که با کسی پایان‌نامه‌ت رو برداشتی که از سال ۸۸ از رضاشاه دفاع می‌کرد و سال ۸۹ می‌گفت ایران مدیون شمشیر آغامحمدخان و چکمه‌های رضاشاه هست؟
حالا یه ویری افتاده تو سرم که اگر یه روز گرایش سیاسی خودم و استادم شبیه هم نباشه؛ همین سوال رو یه روز یه نفر ازم می‌کنه و بی‌راه نیست. هرچند تا امروز هیچ دلالتی بر زاویه داشتن خودم و استادم از نظر سیاسی پیدا نکردم و همین حرفای اون دوستم رو خیلی عجیب و باورنکردنی می‌کنه.
دوباره توی ذهنم مرور می‌کنم: الا بذکر الله تطمئن القلوب....


پ.ن و شاید بی‌ربط: یادش به خیر وقتی همسر می‌خواست بره یکی از اردو جهادی‌ها و منم دلم رضا نبود، آیه ۶۲ سوره یونس اومد: الا ان اولیاء الله لاخوف علیهم و لا هم یحزنون... و کلی گریه کردم با این آیه.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۰۱ ، ۱۳:۱۵
نـــرگــــس

امروز مطلب رو که خوندم و حیفم اومد باهاتون به اشتراک نذارم. واقعا شوکه کننده بود:

✍️ مهدی پناهی، روزنامه نگار

قاتل دوجوان مشهدی اعدام شد اما قاتل اصلی کسانی هستند که با پمپاژ دروغ از آدمهای عادی و غیرسیاسی قاتل میسازند

مجیدرضا رهنورد قاتل دوجوان مشهدی در اعتراضات!(!) اخیر صبح امروز در ملاعام اعدام شد اما دادگاهش عجیب و درس‌آموز برای همه است، جایی که شما با یک قاتل روبه‌رو نیستید بلکه یک فرد توبه کننده می‌بینید که می‌گوید خون شهدا هدایتم کرد، زودتر اعدامم کنید تا در آن دنیا بارم سبکتر شود.

مجیدرضا رهنورد در دادگاه دغدغه این را داشت که برای حفظ حرمت شهدا درگیری‌های لفظی را در حضور خانواده‌هایشان نگوید یا اگر مادر تنهایش برای طلب بخشش آمد، گناه فرزند را به پای او ننویسند.

به خانواده دوجوان مشهدی التماس می‌کند که حلالش کنند تا بار گناهش در قیامت سبک‌تر شود.

مجیدرضا رهنورد که قبلا مطالبی در مخالفت با نماز و قرآن در اینستاگرام گذاشته بود در دادگاه می‌گوید من حرف زدن بلد نیستم، در زندان نماز و قرآن میخونم و به اهل بیت توسل کردم.

نمیدانم الان چگونه می‌توانم حرف بزنم. عجب حکایتی است این ماجرا. کاش دادگاهش روایت می‌شد ...

قاتل جوانان مشهدی اعدام شد تا خدایش در قیامت بیامرزدش اما قاتل اصلی کسانی است که با پمپاژ دروغ در رسانه، فضای مجازی و افکار عمومی(نقل قول مجیدرضا رهنورد درباره اثرپذیری از فجازی) از آدمهای عادی و غیرسیاسی قاتل میسازد و خون آدمها را برای اهداف پلید سیاسی‌ روی زمین میریزند.


بعد خودم رفتم تو اینترنت بازم سرچ کردم و فیلم‌ها و اخبار مرتبط رو هم دیدم. 

حتما اینجا رو هم ببینید. دروغ و فضاسازی رسانه‌ای زیاده اما ماه همیشه پشت ابر نمی‌مونه. هر کس توی ایران هست کم‌کم واقعیت‌ها بیدارش می‌کنه اما اونی که اونور آب نشسته و جوان مردم رو به اغتشاش و آشوب و خونریزی تحریک می‌کنه؛ در خواب و خیالِ براندازی باقی می‌مونه.

دیروز از خیابان ۱۶ آذر سوار یک تاکسی شدم. پیرمرد از اونا بود که در زمان سربازیش در دوران شاه به تنب بزرگ و ‌‌‌‌کوچک اعزام شده بود. میگفت در این روزهای ناآرامی یک جوان رو که ترسیده بود ظاهرا و میگفت من رو کمی جلوتر پیدا کن، سوار می‌کنه اما پشت چراغ قرمز از غفلت پیرمرد که داشته با راننده تاکسی دیگری صحبت می‌کرده، استفاده می‌کنه و دخل پیرمرد و گوشی موبایلش رو می‌زنه و فرار می‌کنه.

پیرمرد که به نیروهای سپاه و بسیج و نیروی انتظامی می‌گفت گاردی، به این جوان‌های به ظاهر انقلابی انتقاد  داشت و می‌گفت: زمان انقلاب کی اینطور بود؟ کی اینطور بود که مردم به مردم رحم نکنند. کی اینطور بود که اموال عمومی رو مردم تخریب کنند؟ خمینی مثل یک مرد ایستاده بود برای رهبری مردم. نه مثل الان که یه عده اونور آب راحت نشسته باشن و جوان‌ها رو تحریک کنن و به کشتن بدن و بگه شما برید جلو... 

همه چیز خیلی واضح داره میشه...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۰۱ ، ۱۳:۳۰
نـــرگــــس

امروز کلاس بعد‌ از ظهرمون تعطیل بود و زودتر برگشتم خونه. دم در خونه‌ی مامان‌اینا یهو دلم برای موعود برادرزاده‌م تنگ شد. حالا همین شب قبلش دیده‌ بودمش‌ها! ولی انصافا دلم برای مامانش هم تنگ شده بود چون زهرا رو خیلی وقت بود ندیده بودم. وارد ساختمون که شدم دیدم مامان مراسم روضه؛ مولودی‌طور گرفته! چون هم ولادت امام سجاد بنا به روایتی هست هم ایام فاطمیه و صدالبته مامان صبح که پا شده بود چنین تصمیمی نداشت! بلکه تازه ۹ صبح دست به کار شده بود و پیامک مراسم رو فرستاده بود.
اومدم داخل دیدم نی‌نی‌های ناز اومدند استقبالم!😍😅 موعود و لیلا. بعدش تک تک بوسیدن لیلا، زینب و فاطمه‌زهرا و حرف زدن باهاشون. مخصوصا موعود‌خان که به عمه‌ش بوس هم نمیده.🤣 و مامانِ موعود رو هم دیدم و بهش گفتم چقققدر دلم براش تنگ شده بود.
مامان هم یک آبگوشت کلاسیک پخته بود و خلاصه نشستیم سر سفره‌ی مراسم و به اتفاق خانوم‌های همسایه‌، یک دل سیر خوردیم. دیگه سفره‌ داشت جمع میشد که دو تا خانوم اومدند خونه‌ی مامان و در واقع به ته‌دیگ مراسم رسیدند و اظهار کردند که روزه هستند.
یه چیزی هم قبلش بگم. دور و بر خونه‌ی مامان‌اینا که از کلاس اول ابتدایی من اونجا بودم، مسجد زیاده اما مادر و پدرم همیشه می‌رفتند یکی از مسجدهای محله‌مون که خیلی قدیمی، نوستالژیک و دارای معماری خاصی هست. مثلا روحانی اون مسجد همیشه با لحن خاص و پرخشوعی استغفارهای قبل تکبیرالاحرام رو میگفت که هنوز طنین صداش توی گوشم هست و بخشی از درک من از لطافت‌های نماز جماعت اونجا اتفاق افتاد. منتهای مطلب عیبش این بود که به خاطر اون معماری، بخش زنانه‌ در طبقه همکف خیلی کوچیک بود و طبقه بالا خیلی بزرگ. آسانسور هم که نداشت، بنابراین پیرزن‌ها همیشه پایین رو قرق خودشون می‌کردند اما بین جمعیت خانم‌های سن و سال‌دار، یک خانومی بود که علیرغم اینکه جوان بود، اما همیشه طبقه همکف بین پیرزن‌ها بود و با صدایی ‌که نسبتا جوهرش مردانه بود، به خانم‌ها امر و نهی می‌کرد و مرتب منظمشون می‌کرد و خودش هم یه جای خاص نزدیک در ورودی داشت و هرکس وارد مسجد میشد مجبور بود از نزدیک اون رد بشه. اگر پات احیانا وسط اون شلوغ پلوغی به سجاده‌ش می‌خورد؛ داد و هوار راه می‌انداخت. حالا ما مجبور نبودیم بریم اون پایین بین پیرزن‌هایی با اخلاق‌های خاص و کمی تا قسمتی بی‌حوصله. اما مامانم خیلی وقتا اصرار داشت که بره اون لا لوها و راستش من بچه بودم و هیچ خاطره‌ی قشنگی از این موقعیت و اون خانم نداشتم و ندارم. مخصوصا که بعضی از رفتاراش برام غیر قابل تحمل بود...
اما امروز اون اومده بود خونه‌ی مامانم و مامان با مهربونی از همه پذیرایی می‌کرد...
اون خانم شروع کرد به بازی کردن با دخترای من و من فهمیدم ایشون همیشه یک دختربچه بوده. شاید کسی باید درکش می‌کرد. نمی‌دونم تو اون لحظات خودش چی فکر می‌کرد. آیا به خاطر می‌آورد که بیست سال پیش با بچه‌ها چطور برخورد می‌کرد؟ آیا الان می‌خواست با این کارش جبران کنه؟ بعیده... بچه که بودم مامان میگفت این خانومه یه ذره شیرین عقله. ولی من مشکلاتش رو از جنس گره‌های عاطفی می‌بینم و اضافه شدن پیچیدگی های ناشی از یک تربیت دینی غلط...
توی دلم هنوز با اون خانم صاف نشده بودم و بدم نمی‌اومد یه چیزی به خودش بگم؛ یه چیزی به مامان بگم. مثلا بگم: یادته...‌؟؟؟
اما نمی‌دونم چی شد که توی دلم این ذکرها تکرار شد: یا ستارالعیوب یا غفار الذنوب.
فایده اخلاق چیه؟ مگر برای جز این لحظات هست؟
از حکومت اسلامی که نباید انتظار برخورد با مجرمین رو بر اساس اخلاق داشته باشیم! در حکومت اسلامی مجازات به تناسب حقوق و جرم و ... است، نه امور و ضوابط اخلاقی!
و ما آدم‌ها تا اخلاقمند نشیم، جامعه‌ی بهتری نخواهیم داشت. منی که امروز به عینه دیدم که یه روز کوچک بودم و ضعیف و یه نفر می‌تونست بهم درشت بگه، اما الان بزرگ شدم و ذهنی و جسمی و خانوادگی قدرتمندم، امروز روز مهربانی منه...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۱ ، ۲۳:۱۶
نـــرگــــس

خیلی از روزمره‌ها نمی‌نویسم ولی دیدم بد نیست که تلگرافی از حال و روزم بنویسم.
بعد از ماجراهایی که به تبع پست قبل، من رو دغدغه‌مند کرد، دو سری از رفقام رو خونه‌مون دعوت کردم برای دورهمی.
دورهمی اول، فقط ۶ نفر رو دعوت کردم و همه‌شون هم اومدند. ۷ تا رفیق بودیم با ۱۴ تا بچه زیر ۸ سال. با وجود دیر خوابیدن بعد از بازی ایران-آمریکا، صبح زود پاشدم و اومدم خونه‌مون و کوفته تبریزی درست کردم و خلاصه کلی کیف کردیم و حرف و حرف و حرف.
دورهمی دوم، هم‌دوره‌ای های دوران طلبگیم در تهران بودند. توی گروه دعوت کردم همه رو و تقریبا ۵-۶ نفر بیشتر باید می‌اومدند اما روز قبل دورهمی که دوباره اعلام کردم، همه یه مشکلی داشتند و اعلام کردند نمی‌تونند بیان و دورهمی کنسل شد.
تو هفته‌هایی که گذشت، روزای خوب و بدِ من کنار هم بودند. مثلا یکی از هفته‌ها که من بنا داشتم از دوشنبه شروع به نوشتن پایان‌نامه کنم، یهو سقف دستشویی‌مون از طبقه بالا شروع به نشتی کرد و برای همین زار و زندگی رو جمع کردیم رفتیم خونه مامانم.
خیلی اعصابم به هم ریخته بود اما به طرزی باورنکردنی دو روزه مشکلمون حل شد! چون همسایه‌مون خودش بنا بود! باورتون میشه؟ سریع درستش کرد!
علاوه بر اون، وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه‌مون، من با لب‌تاپ جدیدم اومدم! همسر برام لب‌تاپ جدید خرید! راستش قبلی خیلی سنگین بود برای جا‌به‌جایی و دانشگاه بردن و ضمنا باطریش حتی یک ساعت هم دوام نمی‌آورد و ما چون توی خونه، پریز خیلی کم داریم، مشکلات من زیاد بود...
خلاصه قرار بود همسر وام بگیره و برام سرفیس بخره اما وقتی اون روز، اون لب‌تاپ تینک‌پد لنووو رو آورد خونه، همون لب‌تاپ کوچولوی جمع و جورِ استوکِ تمیز که خیلی کم‌وزن بود و صفحه لمسی داشت و قلم، واقعا عاشقش شدم...
و تمام! من لب‌تاپم رو عوض کردم! هورا! و برگشتیم خونه، خوشحال و خرم :)
این روزها بچه‌هامون مریض‌شون خوب بشو نیست انگار. زینب به تبع سرما‌خوردگی، گوش درد هم گرفت و حالا کلی دارو داره برای خوردن. لیلا و فاطمه‌زهرا هم تعریفی نیستند اما باز هم الحمدلله. همه چیز می‌تونست خیلی بدتر باشه.
فشارِ آب تهران که کم شده، هیچ! تمام همسایه‌هامون توی کوچه پمپ آب دارند و ما موندیم و حوض‌مون که آب نداره. یعنی کلا آب معمولی به زور داریم، آب گرم‌کن‌مون هم که به زور روشن می‌شه و این یعنی از آب گرم خبری نیست. البته الان شاید یک سال میشه که دیگه دخترا رو خونه‌ی مامانم می‌برم حموم که یه منبع بزرگ آب دارند. حموم رفتن اینجا با وضعیت آب خونمون واقعا مکافاتی هست...
دیگه اینکه این روزا احساس می‌کنم وقت کم میارم. شنبه یک‌شنبه که کلاس و دانشگاه و کوفتگی...
دوشنبه استراحت، استراحت، استراحت.
سه‌شنبه کلاس جهاد‌تبیین توی حوزه و رفتن به خونه مامان اینا و شاید کمی مطالعه.
چهارشنبه جمع و جور کردن خونه و لباس‌شستن و شاید آخر شب دوباره وقتی برای کارهای دانشگاه.
پنج‌شنبه کارهای عقب‌افتاده و جارو زدن خونه و بازم جمع‌و جور کردن و بازم لباس‌شستن و احتمالا درس‌خوندن و مهمونی و صله‌رحم و اینا.
جمعه صبحانه‌ی خانوادگی و کنار هم بودن و لذت بردن و درس‌خوندن یواشکی :)
تمام شب‌های هفته، بیدار‌شدن ساعت یک و دو نصفه‌شب برای بردن بچه به دستشویی و تحمل گریه‌ها و نق‌نق‌های آزاردهنده.
تمام صبح‌ها به جز پنج‌شنبه جمعه، بیدار شدن برای گرفتن لقمه کره بادام‌زمینی و عسل برای دختر مدرسه‌ای...
هر شنبه یک شنبه، گرفتن اسنپ در راه رفت و برگشت و گاهی توفیق همراهی با برادرکوچکتر تا خیابان حافظ و دانشگاه پلی‌تکنیک امیرکبیر...
و خیلی چیزهای تلخ و ترش و شیرین دیگر که از قلم افتادند :)


شب قبل از ۱۶ آذر که برای من و همسر، یک روز خاطرانگیز هست، تقویم سال ۹۱ خودم رو آوردم و شروع کردم به خوندنش. این تقویمی بود که اون سال، گهگاهی از اتفاقات زندگیم داخلش می‌نوشتم. خوندم و خوندم و می‌دیدم چقدر عاشق‌تر شدم، چقدر همسر عاشق‌تر شده. چقدر تغییر کردیم و درک‌مون نسبت به هم بیشتر شده. زندگی‌مون چقدر جلو رفته و هر روز بهتر شده. 
نقطه شروع ما روزهایی بود که من از عشق تهی بودم. مصطفی از پیشرفت دنیایی از نگاه همه‌ی آدمای معمولی صفر بود. من عاشق تحصیل بودم و مصطفی عاشق من و انتخابش بود. من شک داشتم و اون باور داشت ما به درد همدیگه می‌خوریم و حالا می‌بینم همه‌چیز خوب و قشنگ پیش رفته. 
خدا رو هزاران هزار بار شکر.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۱ ، ۰۰:۵۶
نـــرگــــس

خانم‌جلسه‌ای که براتون توی مطلب قبل گزیده‌ای از افکارش رو نوشتم، یک جلسه برای خواص از شاگردانش داره و یک جلسه برای عموم. چند نفر از شاگردهای کلاسش هم یک جلسه برای نوجوانان دارند ولی اصلا افرادی با تیپ مذهبی رو توی اون کلاس نوجوان راه نمیدن و اجازه صحبت بهش نمیدن مگر اینکه دختر نوجوان داشته باشه.
من تصمیم گرفتم به هر ترتیبی شده حتما اون جلسه نوجوانان رو برم تا ببینم حرف حسابشون با یک نوجوان مطالبه‌گر چیه و همین‌کار رو هم کردم. یه روز عصر بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن آدرس، بلاخره خونه‌ای که جلسه توش برگزار میشد رو پیدا کردم و دیدم در ساختمون باز هست. داخل شدم و رفتم بالا و توی پاگرد طبقه بعد، چادر و روسری‌م رو درآوردم و تا کردم گذاشتم توی کیفم و کلاه ورزشی داداشم رو که با خودم آورده بودم، سرم گذاشتم و در کیف رو بستم. کلاهِ سویتشرتم رو هم انداختم روی سرم و رفتم پایین در زدم.
خانمی که در رو باز کرد انقدر از دیدنم خوشحال شد و کلی بفرمایید و تعارف و احترام... تا به حال ندیده بودم یک خانم مذهبی از یک خانم مذهبی دیگه انقدر استقبال گرم کنه ولی من دیگه مذهبی نبودم! من یه دختر بدحجابِ ناهنجار بودم. 🤣🤣🤣

۱۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۱ ، ۲۳:۱۶
نـــرگــــس

این مطالب رو از صحبتای یک خانم جلسه‌ای که مثلا درس ولایت میده و صوت‌های پیاده‌شده‌اش در فضای مجازی موجود هست جدا کردم و در گروه دوستانِ حوزه فرستادم. ادامه مطلب رو هم بخونید و بدانید و آگاه باشید که اینا مقدمه پست بعدی هست.


چرند و پرند یک #خانم_جلسه‌_ای

قسمت اول

در جوانی بنده از حضور عزیزان افغانستانی در ایران ناراضی بودم و می گفتم هر کس به مملکت خودش برود، یکی از دختران کلاس بعد از ازدواج برای زندگی به کرج رفتند، شاکی بودم که چرا کرج رفته؟🤔 

خدا در دلم گفت که چطور افغانستانی ها باید بروند افغانستان، این عزیز هم همسرش اهل کرج هست و باید آنجا برود.🤭

وقتی متوجه اشتباه شدم و استغفار کردم، ایشان به شهرری برگشت.

***

😂😂😂

۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۰۱ ، ۰۸:۲۰
نـــرگــــس

اون روزا که دوره تربیت مدرس کتاب "طرح‌ کلی اندیشه اسلامی در قرآن" وابسته به دفتر حفظ و نشر رو شرکت کردم، یه خانمی که از مسئولین بود یه حرفی بهم زد که واقعت ناراحت شدم. (کلیدواژه دوره طرح کلی... هست.‌ میتونید مطالب رو ببینید.) چند وقت پیش‌ها ایشون توی گروهِ طرح کلی که من تشکیلش دادم، طلب حلالیت کردند از همه.
من با اینکه معمولا خیلی راحت می‌بخشم اما نتونستم ایشون رو ببخشم. ایشون یک فعالِ اجتماعی در حوزه بین‌الملل انقلاب اسلامی بودند و اسمشون رو با چند تریلی هم نمیشد کشید. من توی ذهنم در موردشون خیلی پیش‌داوری داشتم. مثلا می‌گفتم: انقدر ادعای ولایتمداری دارن، دوتا بچه آوردن کلا و بعدش به من میگن بشین خونه بچه‌هات بزرگ بشن بعد وارد عرصه اجتماعی شو! با خودم خیال می‌کردم ایشون هیچ درکی از شرایط فعلی جامعه ندارن. اصلا الگوی کنش فردی و خانوادگی و اجتماعیِ زنِ تراز انقلاب رو نمی‌تونند فهم کنند و بعد کلی ادعا دارند و همه جا دعوتشون می‌کنند و ...
گذشت و گذشت تا اینکه دختر این خانم که من اسمش رو میذارم "اِچ"، شد یکی از مهم‌ترین ایده‌پردازهای استارت‌آپی خانه‌ی خلاقِ همسر...
رویداد DEMO day که برگزار شد، من هم رفتم خانه خلاق و ارائه‌ی "اچ" رو دیدم. داورها که اصلا در عالمِ دیگری و فرهنگ و اقتصاد دیگری سیر می‌کردند، طرحِ اچ رو خیلی کوبیدند. ایرادهای مسخره‌ای میگرفتند که برام عین روز روشن شد که اینا اصلا نفهمیدند طرحِ اچ چی هست! طرحِ اچ رو کسی میتونست بفهمه که از عصر انقلاب اسلامی و فطرت انسان درک کافی داشته باشه یا تسلط کافی به رویکردهای جدید تربیت فرزند داشته باشه که اونا اصلا سواد این‌ها رو نداشتند متاسفانه. (و سواد چیزهای دیگری رو داشتند.)
خلاصه خیلی توی پرِ اچ خورد. جلوی تمام اعضای تیمش که اکثرا مرد بودند و مخصوصا شوهرش که خیلی از نظر فکری باهاش همراه نیست، خیلی بد شد.
وقتی داشت می‌رفت، دنبال سرش رفتم و گفتم خسته نباشی فلانی و عالی بود و ... و یه قرار بذاریم حتما می‌خوام ببینمت.
امروز که بچه‌ها مریض بودند، از قبل قرار گذاشته بودیم و برای همین دیگه من از خونه تکون نخوردم و به جاش اون اومد خونه‌ی ما. یه دختر هم داره که همسن زینب هست و بچه‌ها تمام مدت بین صحبت‌های ما پارازیت می‌انداختند :) پارازیت شیرین :)
خیلی با هم حرف زدیم. اول از همه از درخشان بودن طرحش و واسط بودن این ایده بین فرهنگ غرب و فرهنگ اسلامی گفتم و اینکه چرا اون داورها نمی‌تونند بفهمن چقدر طرحش عالیه. و بعد اینکه باید روی نیروی انسانی سرمایه‌گذاری کنه و یه تیم خوب با یک رویکرد تربیتی خوب و یک کتاب و استاد خوب بهش معرفی کردم تا مسیرش هموارتر بشه.
اما بعدش نمی‌دونم چی شد که در مورد پدرش ازش پرسیدم. نمی‌دونم کی چی بهم گفته بود که فکر می‌کردم پدرش فوت شده و یک توهمی داشتم که چون به فلان کشورها سفر کردند پس پدرش سپاهی هست.
پرسید در مورد پدرم چی میدونی؟ گفتم هیچی! و بعد خودش با احتیاط شروع کرد به تعریف کردن. نمیدونم چطور میتونم حسم رو بهتون منتقل کنم... اصلا در تصورم نمی‌گنجید که مادرِ اچ انقدر سختی کشیده باشه.
فکرش رو بکنید؛ یک زنِ انقلابیِ تحصیل‌کرده، همسرش روحانیِ مبلغ خارج از کشور باشه. لابد کلی آرمان و هدف داشته از این ازدواج. دوتا بچه به دنیا میاره اما همسرش تعادل روانی نداره، دست بزن داره و داره کلی به سلامت خانواده آسیب میزنه... بعد این آقا در بحبوحه وقایع سال ۷۸، از نظر سیاسی ضدانقلاب میشه و با تیم رفقای چپ‌کرده‌ش، به بهانه‌ی تبلیغ میره انگلیس و دیگه هیچ‌وقت بر‌نمیگرده. با این وجود، مادر خانواده طلاق نمی گیره تا وقتی که همسرش مشغول فعالیت‌های رسانه‌ای علنی علیه نظام میشه و دیگه مجبور میشه طلاق بگیره.
مادرِ اچ، مثل مامان فرانکی توی فیلم "فرانکیِ عزیز" هرچندوقت یکبار برای بچه‌هاش کادوی خارجی با بسته‌بندی خارجی می‌خریده که بگه بابا به یادتون هست. اما مثل همه‌ی فیلم‌ها، بلاخره یه روز اچ میفهمه و میگه: مامان! چرا این‌کارا رو می‌کنی؟رفته که رفته! مهم نیست...
همه چیز مثل توی فیلم‌ها. همه چیز خیلی دردناک...
شنیدنش هم سخت و سنگین بود. اگه پارازیت‌های بچه‌ها و شادی و نشاط‌شون از بازی نبود، شاید نه اچ توان گفتن داشت و نه من توان شنیدن.
من بعد از این ماجرا فهمیدم که چقدر در مورد مادر اچ اشتباه کردم. آخخخ. چرا؟
دارم به این فکر می‌کنم که با وجود اینکه کم سختی نکشیدم اما کم کم دارم به یک ویو و نمای بی‌عیب و نقص از زن تراز انقلاب پیدا می‌کنم! (ازدواج موفق، فرزندان خوب و زیاد! تحصیلات عالیه و احتمالا شغل خوب در آینده نزدیک) اما اما اما... واقعا باید یادم بمونه که چقدر زن‌ها هستند با وجود مبارزه‌ی زیاد و طاقت‌فرسا مجبورند راه دیگری برن...
مثل هم‌دانشکده‌ایم خانم ط، که داره طلاق می‌گیره با یه بچه. از یه شوهری شبیه شوهرِ اچ، البته با تلورانس خیلی خیلی بالاتر. و من چی میفهمم!؟؟؟ لعنت بر من. من هیچی نمیفهمم از درد و رنجِ اونا و ممکنه یکی مثل من در مواجهه اول ازشون بپرسه: فلانی! نمی‌خوای دومی‌ت رو بیاری؟
هیهات از این قضاوت‌ها. هیهات از این امر به معروف‌های پوچ و احمقانه.
خدایا کمک‌مون کن توی راهت، پشت و پناه هم باشیم. نه حریف تمرینی...


دومین مطلب با همین نام هم توی راه هست. برعکس این یکی که خیلی غمگین بود، اون مفرح و خنده‌داره. امیدوارم دوست داشته باشید.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۱ ، ۲۳:۴۳
نـــرگــــس