صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

امروز صبح درحالی از خواب بیدار شدم که خواب دیده بودم بچه‌ی سوممون به دنیا اومده و تو بغلمه. یه دختر بود و من به دور و اطرافیانم می‌گفتم: باورتون میشه الان سه‌تا دختر دارم!!! سه تااا!!!
امروز وقت مشاوره داشتم و همسر قرار بود با بچه‌ها باشه تا من برم و بیام ولی خودم پیشنهاد دادم که اونا هم با من بیان تا توی اون مدت برن پارک. همسر رو که از شب قبل که شمارش آرا داشتن، کمبود خواب داشت، بیدار کردم تا صبحانه بخوریم و بریم. بهم گفت خواب دیده که توی دوران خواستگاری از من هست و پدر و مادرش مخالف هستند که ما با هم ازدواج کنیم چون خانواده‌هامون با هم خیلی متفاوته ولی خودش میگه: نه! من این دختر رو دوست دارم و فقط می‌خوام با همین ازدواج کنم.
مصطفی گفت که خوابش هم خوب بوده هم بد. بد از این جهت که باز برگشته بود تو اون دورانِ برزخ راضی کردنِ پدر و مادرش و خوب از این جهت که یادش افتاده بود چقدر من رو دوست داره :)
از این جهت که مصطفی معمولا خواب نمی‌بینه و اگر ببینه حتما تعبیر داره، مطمئن بودم که تعبیر خوابش، اتفاقات امروزه.
وقتی رفتم پیش مشاور و تمام حرفام رو شنید، قرار شد که دو تا کار برای هفته بعد انجام بدم و یکی از اون کارها این بود که باید مشخصات همسر ایده‌آلم رو بنویسم. البته مصطفی هم باید این کار رو انجام بده و جلسه بعد، باید با هم بریم اونجا.
مثل دوران قبل از ازدواج... احساس می‌کنم همه‌چیز رو می‌تونیم از اول شروع کنیم. مخصوصا وقتی لیست خصوصیات همسر ایده‌آلم رو نوشتم :)
خیلی امیدوار شدم وقتی آخر جلسه از خانم مشاور پرسیدم که مشکل من چیه، گفت انرژیت‌ خوبه و انرژی زیادی داری، هدف‌های خوبی هم داری. این خیلی خوبه که جنگجویی و براشون تلاش می‌کنی اما من رنگ زندگیت رو نارنجی می‌بینم، این انرژی سرگردانه و باید درستش کنیم...
دوست دارم ببینم جلسه بعد چی میشه. مصطفی چی میگه، خانم مشاور چی میگه. من می‌دونستم که مشکل رو باید دوتایی حل کنیم اما نمی‌تونستم مصطفی رو تغییر بدم. حالا خوشحالم که تنها نیستم... شاید خانم مشاور بتونه بهم کمک کنه.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۹
نـــرگــــس

دو دوتا چهارتا که می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که نباید حالم بد باشه ولی هست. خیلی خسته‌ام از فشار شغل و کارهای گوناگون شوهرم که باعث شده نتونه به اندازه کافی به من توجه کنه. خسته‌ام از فشار جسمی و روحی بارداری. اینکه هورمون‌ها بتونند حال آدم رو خوب و بد کنند، اصلا چیز خوبی نیست. خسته‌ام از تنهایی، بی‌هم‌صحبتی...
یه مدت خیلی حالم بد بود. دوست ندارم اینجا بنویسم و شما بخونید و ناراحت بشید.‌ مطلب رمز دار قبلی هم‌ در مورد همون مساله‌ای هست که خیلی آزارم داد و به خاطرش یه هفته گریه می‌کردم. البته جای نگرانی نیست چون این مسائل و گریه کردنم، سر بچه‌ی اول هم مسبوق به سابقه‌است‌. اما اون موقع احساساتم رو خوب نمی‌شناختم و حالا بیشتر میشناسم و می‌تونم شرح‌شون بدم.
اما چیزهای خوب... انگیزه‌هایی که باید برای خودم پررنگ کنم... بذارید الان بیشتر از اونا بگم‌.
چند ماه پیش بود یکی از دوستانم توی گروه پیام داد که برای یه دختر دبیرستانی از بچه‌های اقوامشون، دنبال یه معلم خصوصی عربی هستند که قبل از امتحان نهایی بهش قواعد عربی بگه. توی گروه همه طلبه بودند و هستند اما شاید به جز من فقط یه نفر دیگه داوطلب این کار شد که اونم شرایط اومدن به تهران رو نداشت.‌ بعد از اوکی کردن اولیه، به شوهرم که گفتم خیلی مخالفت کرد. می‌گفت بهت اجازه نمیدم و چه معنی داره با بارداری و دوتا بچه و... می‌خوای بری درس بدی!؟ مگه ما مشکل پول داریم و هرچی می‌خوای بگو من بهت بدم. هرچقدر بهش می‌گفتم من این کار رو دوست دارم و صرفا به خاطر باحال بودنش قبول کردم و از بیکاری بهتره و حق التدریس رو هم برای این تعیین کردم که دانش‌آموز تدریس رو جدی بگیره؛ قبول نمی‌کرد. تا اینکه موعد و زمان تدریس رسید و من به خاطر قولی که داده بودم به دوستم، رفتم و شوهرم هم البته نرم شده بود اما یه جورایی گذاشتمش تو عمل انجام شده. خلاصه که رفتم و دو ساعت در روز اول با اون دانش‌آموز کار کردم و روز بعد هم مریض شد و جلسه کنسل شد اما مادرش خیلی راضی بود و گفته بود که تونسته سوالات اون بخش از قواعدی که بهش درس داده بودم رو جواب بده. طفلک صفرِ صفر بود توی عربی. شاید اگر وقت بیشتری داشتیم، می‌تونستیم خیلی بیشتر کار کنیم و نتیجه بگیریم چون دختر باهوشی بود.
اما به جز اون بخش شیرینِ حق التدریس که مادرش برام چیزی بیشتر از اون مقدار تعیین شده، واریز کرد، به عنوان هدیه و الحق و الانصاف خیلی بخش شیرینی بود ولی یه چیز خیلی مهمی فهمیدم... فهمیدم که من واقعا معلمی رو دوست دارم. خیلی هم دوست دارم و خیلی برای این کار مناسب هستم. چیزی که شوهرم چندین بار بهم گفته و البته دلیل مخالفتش برای این کار این بود که می‌گفت تو باید در دانشگاه تدریس کنی، نه تدریس خصوصی قواعد عربی و البته خودش هم می‌دونست که این استدلال چقدر مخدوش و بچگانه‌ است. اما برام جالبه. همین چند وقت پیش که زنگ زده بودم به یکی از خانم‌های سابقه‌دار در جهادی که در اصل شوهرش بود که شوهر من رو به این راه هدایت کرد، بهم گفت تو باید استاد دانشگاه بشی! و من در پوست خودم نمی‌گنجیدم و با اینکه همش با ناله داشتم درد و دل می‌کردم اما خیلی روحیه گرفتم.... خیلی.‌ این خانم شاید جزو معدود آدم‌هایی هست که می‌تونم بگم من رو وااااقعا می‌شناسه و خودش هم یک انسان فوق العاده و بی‌نهایت با استعداد و باایمان و بانشاطه. ده سال از من بزرگتره و مادر ۴ تا شاخه شمشاد و یک ریحانه‌ی لطیف و ظریفه و همسر یک مرد جهادی که در طول هفته، گاهی یک ساعت هم براش وقت نمی‌ذاره اما این بانو، همچنان قوی و بااراده و بااحساس باقی مونده. و چقدر عجیب. برای همین برای من الگوی عینی بوده و هست.
برای همین وقتی بهم گفت تو باید استاد دانشگاه بشی خیلی خوشحال شدم. نمی‌دونم نوشتم اینجا که برای ارشد ثبت نام کردم یا نه؟ نمیدونم نوشتم که رشته‌م رو تغییر دادم یا نه؟ الان دارم برای رشته‌ی مدرسی مبانی معارف اسلامی می‌خونم. تا سی سالگی هم بیشتر فرصت ندارم که توی این رشته پذیرفته بشم. یعنی کلا برنامه‌ی فرزند بعدی رو باید بذارم برای بعد از پذیرفته شدن در رشته‌ی مذکور. ضمن اینکه یه نگرانی محو و کمرنگ هم دارم... رفتن مامان و بابا به ماموریت سه ساله‌ی خارج از کشور که نشسته در کمین من و زندگیم و ممکنه در سه ماه آینده اتفاق بیافته. چه من و همسرم بتونیم بهشون سر بزنیم و اونا بیان سر بزنند و یا حتی موقتا بریم تبلیغ خارج از کشور که این آخری احتمالش خیلی ضعیفه اما گزینه‌ی روی میزه... من باید در هر صورت خودم رو قوی کنم. باید یاد بگیرم که حال خودم رو همیشه خوب نگه‌دارم، با نشاط و سرزنده باشم. می‌دونم که میشه... و اینکه توی این مدت سه سال آینده باید به خودم استراحت بدم. کارهای دیگه‌ای که دوست دارم رو بکنم. اگر امسال ارشد قبول بشم، مرخصی می‌گیرم به خاطر نی‌نی کوچولو ولی اگر قبول نشم، قطعا تمام تمام تلاشم رو می‌کنم برای سال آینده و به هیچ‌وجه نمی‌خوام این کار مقدس رو به تاخیر بندازم.
اینکه میگم مقدس... شاید خیلی با تمایلات نفسم همخوانی داشته باشه اما واقعا برای خانم‌ها، هیچ‌ شغلی مثل معلمی و پزشکی و پرستاری نیست که بعد از مادری (!) تقدس ویژه داشته باشه. ضمن اینکه برای منی که اگر توی خونه بمونم، واقعا افسرده میشم و دق می‌کنم می‌میرم، پیگیری این کار واجبه.
اون خانم جهادی‌ای که براتون گفتم، بهم گفت که خیلی خودم رو نادیده گرفتم و به خودم نرسیدم. یه جورایی درست می‌گفت چون من هدف‌های خانوادگی و گاهی هم هدف‌های همسرم رو به هدف‌های خودم ترجیح دادم و البته اینم بگم که چون همه‌ی این هدف‌ها در مسیر هدف‌های الهی و انقلابی بوده، ضرر نکردم اما باعث شده که کم انرژی و کم انگیزه بشم.
حالا دوباره بعد از حدود ۶ ماه رکود، می‌خوام دوباره اهداف کوتاه مدت و بلند مدتم رو پی بگیرم و شروع هم کردم... همین دو سه روزه، خیلی بهتر شدم. گرچه یه اتفاق‌هایی مثل اینکه هرچی حرف می‌زنم با همسر، نرود میخ آهنین در سنگ و اینکه امسال هم باز دوباره سالگرد عروسیمون رو یادمون رفت!!! واقعا دِپرسم می‌کنه. چرا؟؟؟ چون اون روز طبق معمول خونه مامان بودم و شب هم باید می‌اومدم خونه چون به همسایه بالایی قول داده بودم که اون شب پیشش باشم چون شوهرش رفته بود مسافرت و تنها بود. و این وسط همون نیم ساعتی هم که همسر رو دیدم، مشغول غر زدن بود که چرا زود آماده نشدی؟ چرا عجله نمی‌کنی؟ دیرم شده و واقعا چه توقعی هست که اینطوری برای آدم حواس بمونه!؟
حالا که دو دوتا چهارتا می‌کنم، می‌بینم چرا نباید حالم بد باشه؟ فعلا به علت همین مسائل علی‌الظاهر پیش پا افتاده، وقت مشاوره گرفتم. برای اینکه بیشتر از قبل یک زن مستقل و با اراده و هدفمند و قوی بشم. امیدوارم زودتر هم بچه‌م به دنیا بیاد و یه مدت زیادی نفس راحت بکشم. اوووففففف :( ....

پ.ن: امروز مثلا روز انتخاباته و من هیچی در موردش اینجا ننوشتم :(( 
همسر از سر صبح، سر صندوق هستش و من و بچه‌ها توی خونه هستیم باافتخار :)))) و من باید بازم برم خونه مامان‌اینا و احتمالا به همین دلیل میرم یه حوزه رای‌گیری دیگه که همسر تمرکزش به هم نخوره. (الکی مثلا من لج نکردم! :)))
امیدوارم که هممون شنبه‌ (شایدم یک‌شنبه) باشکوهی رو با رای قاطع و بی‌نظیر حاج آقا رئیسی به عنوان رئیس جمهوری اسلامی ایران تجربه کنیم و مشارکت بالای مردم، تضمینی باشه برای شروعِ روزهای خوبِ ایران و پایانِ روزهای تیره و تارِ وابستگی و خودباختگی و غرب شیفتگی و همه‌ی چیزهای واقعا حال به هم‌ زن :))))
پ.ن ۲: دلم می‌خواد برم همون حوزه رای‌گیری‌ای که ۸ سال پیش، یه روز قبل از عروسیمون، رفتم و رای دادم به سعید جلیلی... 
پ.ن ۳: امروز و فردای عزیز، خواهش می‌کنم زود تموم شید! :)
پ.ن ۴: چرا صف مخصوص بیماران و سالمندان و زنان باردار نمی‌ذارن؟ چرا؟ :|
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۱
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۳
نـــرگــــس

در کمتر از یک هفته بعد از عید فطر، سه اتفاق مهم برایم افتاد.
اول: صحبت‌های آرام و مهربان زهرا. شب عید، گوشه میدان با یک کاروان از دوستانمان نشستیم تا بلال تنوری بخوریم. من و او کنار هم نشستیم، انگار نه انگار که بقیه دوستانمان هستند، ما چندین دقیقه حرف زدیم بدون اینکه کسی صحبت‌مان را قطع کند یا در آن مشارکت کند و خود این مساله خیلی جالب بود. زهرا بیشتر از خودم فهمیده بود که علایق و روحیات من با علایق و روحیات همسرم متفاوت است چون خودش هم همینطور بود اما شجاعانه و مصمم پای انتخاب‌های زندگی‌اش ایستاده بود و سختی‌های راهش را به تناسب بر دوش خودش و همسرش تقسیم کرده بود، طوری که نه ظلم کند و نه فداکاری. به من گفت که اگر دنبال استعداد‌ها و توانایی‌هایم نروم، بعدها از سوی همان کسانی که برایشان فداکاری کرده‌ام، زخم زبان می‌خورم.
من خوب میدانستم یعنی چه. همین چند ماه اخیر...
بعد به من چند پیشنهاد داد که فردای آن روز پیگیر شدم اما نتیجه چندان دلخواه نبود ولی از هیچ بهتر بود. تصمیم گرفتم در یک دوره مهارت‌ورزی متناسب با استعدادم شرکت کنم.
در همین اثنا متوجه شدم که مهلت ویرایش اطلاعات ثبت نام در آزمون کارشناسی ارشد دارد تمام می‌شود. یکی دو مورد بود که باید زنگ می‌زدم و از اداره ارسال مدرک کارشناسی می‌پرسیدم. علاوه بر این، دو دل شده بودم که در چه رشته‌ای شرکت کنم.
در نهایت چیزی شد که فکرش را نمی‌کردم ولی خیلی بهتر از تصورم بود. خیلی خوشحال شدم و هنوز هستم. حالا خیالم خیلی راحت‌تر شده. دیگر مطمئن شده‌ام که در‌ها بسته نیستند. حالا دیگر مسیری رو به روی خودم‌ ترسیم کردم، خیلی واضح‌تر، خیلی روشن‌تر.
ولی مدیون زهرا هستم. چون با گفتن خاطرات و روزهای سختش به من اطمینان داد که اگر واقعا به خاطر یک هدف عالی، چیزی را با تمام وجود بخواهم، ارزشش را دارد که به خاطرش سختی بکشم و حتی شرایط خانواده‌ام را مشکل‌تر کنم.
به یاد خاطرات خانم دکتر لباف و تنها زندگی کردن با دو بچه‌ی کوچک در قم و چهار بچه در تهران، به یاد خاطرات خانم دکتر شاکری و تحصیلات مقطع دکتری و سفر به هند، به یاد خاطرات خانم طاهره حدیدچی دباغ با ۸ دختر و تنها جنگیدن برای انقلاب در غربت، به یاد تمام زنانِ مجاهد... نباید یادم برود... هرگز.
دوم: نصیحت الهام. فردای عید فطر بود. اقوام مادری‌ام در تهران، بنا داشتند جمع شوند در پارک ولایت. آن روز عصر کلی باران بارید و خیلی خیس شدیم ولی سنگر را خالی نکردیم و صبر کردیم تا همه بیایند که نهایتا ۲۰ نفر هم نشدیم. موقع خداحافظی فهمیدیم که دوتا از پسرخاله‌هایم قصد زیارت سیدالکریم را دارند. من و همسر اصرار کردیم که بیایند خانه ما و آن‌ها با کلی مقاومت قبول کردند. دیر شده بود. ساعت ۷ و نیم بود و تا خرید‌ها را انجام بدهیم، ساعت شد ۸ و اندی اما در عرض کمتر از یک ساعت و اندی برای ۱۴ نفر شام درست کردم و الحمدلله خیلی هم خوب و خوشمزه شد. اتفاقی که می‌خواهم بگویم درست بعد از جمع کردن سفره بود. مادرم و الهام داشتند ظرف‌ها را می‌شستند‌ و من خسته‌ی خسته یک گوشه آشپزخانه افتاده بودم و داشتم در فضای مجازی می‌گشتم و به همین خاطر یاد پاره‌ای بی‌اخلاقی‌ها در این فضا افتادم و شروع کردم به شرح ماوقعی که به زعم خودم غیبت هم محسوب نمی‌شد. من می‌خندیدم و تعریف می‌کردم و الهام گوش می‌کرد و مادرم ناراحت سر تکان می‌داد. این نکته را در پرانتز بگویم که دیگرانی که ما را میشناسند اصلا فکرش را هم نمی‌کنند که من و الهام چقدر باهم صمیمی هستیم. طوری که نه به هم حسادت می‌کنیم و نه از هم بدمان می‌آید و نه تفاوت‌هایمان مانع از این است که با هم حرف بزنیم و چیز جدید یاد بگیریم. البته همه‌ی این صمیمیت از طبع بلند الهام است و من مهربانی‌اش را می‌پرستم. الهام برگشت و گفت: "صالحه! چرا ذهنت رو از این افکار خاله زنک پر کردی و به این جور چیزها فکر می‌کنی؟ من داشتم به این فکر می‌کردم که امام زمان واقعا به زندگی تو نظر داره‌. کمتر کسی پیدا میشه که مثل تو حاضر باشه اینطوری جهاد کنه، سختی بکشه بچه بیاره و با وجود استعدادهاش بشینه تو خونه بچه‌داری کنه. حیفه. شان تو خیلی بیشتر از این حرف‌هاست. من مدت‌هاست که می‌خواستم به تو این رو بگم ولی نمیشد..."
جمله آخر خیلی برایم سنگین بود. گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ ولی جواب برای من خیلی واضح بود. چون هنوز زمانش نرسیده بود و آن لحظه زمانش رسیده بود. زمانی که من با اخلاص سعی کرده بودم یک مهمانی برای میهمانان یک ماه ضیافت الهی بگیرم و به نگه‌داشتن ثواب عملم امید داشتم و بعد ناگهان فهمیدم که ممکن است همه را دود سیاه کرده باشم به سمت دوزخ. برای همین از حرف الهام در مورد نظر داشتن امام زمان به زندگی‌ام، خیلی نمی‌توانم مطمئن باشم چون روسیاه‌تر از این حرف‌ها هستم. برای همین انگار چیزی درون مغزم تکان خورد. غصه خوردم که چرا زودتر برای افکارم طهارت نگرفته‌ام. مخصوصا در چند مورد خاص...
سوم: آنچه در بازگشت از مشهد اتفاق افتاد. این مورد آخر برایم ناراحت‌کننده است و روایت کردنش فقط روایت درد است. هنوز هم برای هیچکس تعریف نکرده‌ام. به خاطر حمایت نشدن، درک نشدن، متهم شدن و بی‌گناه بودن خودم پر از خط و خنج شده‌ام. واکنش خودم _که ناراحتم چرا قوی‌تر نبودم و بهترین واکنش را نشان ندادم_ و واکنش همسرم _که توقع دیگری از او داشتم_ و مکان اتفاق و فشردگی زمان آزارم می‌دهد. هر آدمی چند "خاطره‌ی نگو" دارد اما در بقیه خاطرات نگویم، هیچ وقت این همه عامل با هم جمع نشده بود...
آدم گاهی تعجب می‌کند از خودش. انگار خداوند می‌خواهد یک چیزی به او نشان بدهد، یک چیزی به او بدهد... چقدر تقلا می‌کند! مشهد که بودیم، مصطفی و دوستِ صمیمی‌اش بود، من و دوستِ صمیمی‌ام. مردها، به جای کالسکه، ویلچر می‌گرفتند و بچه‌ها را تویش می‌نشاندند تا به حرم برویم. نسیم گفت: "یک فیلم ازشان بگیریم تا بعد از شهادتشان، یادگاری بماند." من گفتم: "نه! من طاقت ندارم. اگر او شهید بشود من افسرده می‌شوم. من بدون او نمی‌توانم. ما باید با هم برویم." اما از خودم تعجب می‌کنم که این چند روز آرزو می‌کردم بمیرم. آرزو می‌کردم بروم یک جایی، بدون او زندگی کنم...
فراموش کردن سخت است اما غیر ممکن نیست قطعا. دیروز که جشن پیروزی مقاومت فلسطین بود، مصطفی دیگر طاقتش طاق شده بود از غمگین بودنِ من. هر دو مشغول مطالعه بودیم. مدام با حرف زدن‌هایش پارازیت می‌انداخت توی درس خواندنم. آخرش هم یک پیشنهادی داد که نتوانستم رد کنم. رفت و چند متر پارچه، به رنگ‌های سبز و سفید و مشکی و قرمز خرید. من با آن‌ها سریع یک پرچم فلسطین دوختم. یک پرچم بزرگ... و با خانواده دوتا از دوستانمان رفتیم میدان فلسطین تا با یک گروه فرهنگی دیگر، یک ماشین‌پیمایی کوچک داشته باشیم تا میدان آزادی. بعد هم که از دوستان خداحافظی کردیم، دیدیم دوباره یک تجمع دیگر، در میدان فلسطین برگزار می‌شود. حیفمان آمد برنگردیم. برگشتیم... حالم خوبِ خوب شده بود. پرچم بزرگ فلسطین در دستان مصطفی و چفیه مخصوص دور سر زینب و پرچم کوچکی از حاج قاسم و قدس شریف در دستان فاطمه‌زهرا بود. من هم یک پارچه قرمز شنل مانند داشتم با آرم قدس که روی چادرم گره زده بودم. خانواده‌ ما تکمیلِ تکمیل بود و حسابی بهمان خوش گذشت. بعد هم رفتیم کتابفروشی و کتاب خریدیم. آخر سر بود که مصطفی گفت که حاج قاسم گفته‌اند که اولین چیزی که در قیامت از آن سوال می‌شود، فلسطین است. خدا کند باز هم بتوانیم کاری کنیم... واقعا کاری کنیم برای فلسطین.
خلاصه که گاهی اینطور است. زندگی مثل یک گردو است که یک بچه کوچک توی هوا پرت می‌کند و روی زمین می‌خورد و صدا می‌دهد. دنبال وجه شبه نگردید که خودم هم پیدا نکردم. فی الجمله همین را داشته باشید که باید در لحظه زندگی کرد :)
همین لحظه فقط فرصت هست که عصبانی نشوم.
همین لحظه فقط فرصت هست که مهربان باشم.
گرچه نمی‌توانم کامل ببخشم اما می‌دانم شاید فقط همین لحظه فرصت باشد. سنگدل شده‌ام در حدی که دیگران را به خدا واگذار کرده‌ام. ولی سبک شده‌ام از اینکه مجبور نیستم در دنیا با آن‌ها بجنگم تا تغییرشان بدهم. عادات آزاردهنده‌شان، صورتم را به خنده می‌نشاند. مهربانی‌هایشان دهانم را از دعا پر می‌کند. حرف‌های تهی‌شان به سکوت وادار می‌کند. گرچه پر از دردم ولی آرام شده‌ام. تغییر بهای سنگینی دارد...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۹
نـــرگــــس