نمیدونم چی شده. بعد از اون ضد حال اساسیای که خوردم، خیلی با نفسم جنگیدم که ناراحتیم رو به روی مبارک همسر نیارم...
این جنگ من مدتهاست که شروع شده. اولش که تصمیم گرفتم فعالیتهام رو کم کنم تا بتونم بیشتر با بچهها همراهی کنم. بیشتر دل به مادری کردن بدم. کاری که منو رو آموزش داده بودند تا ازش متنفر باشم. اصلا از چقدر قبلتر با خودم جنگیدم که مادر شدن و زایش رو دوست بدارم. جنگیدم که با بچه وقت گذروندن رو دوست بدارم. از بچه لذت بردن رو یاد بگیرم...
بعدش که تصمیم گرفتم کارهام رو کم کنم، دیدم بازم بلد نیستم کارهام رو مدیریت کنم، چه کم باشن چه زیاد. دیدم که اگر بخوام ارشد بخونم بچههام به فنا میرن. اونم با وضعی که مادر و مادرشوهرم، کمک مستمرِ چندانی نمیتونند بهم بکنند. تصمیم گرفتم ارشد نخونم و بمونم بچهها بزرگتر بشن... بعدش دیدم خب کوووو تا بزرگ بشن. جایگزینها خودشون رو نشون دادند. اول دوره و حفظِ جدید قرآن رو شروع کردم. توی کلاس نظم شرکت کردم و اهداف قدیمی و جدید و ریز و درشتم رو نوشتم و خیلیهاشون محقق شد. یکی از اون هدفهای مهم فراهم کردن مقدمات به دنیا آوردن فرزندِ جدید بود. دیدم آخه من که از صبح تا شب دارم سرویس میدم. چرا فقط به دوتا؟ چرا بیشتر نباشن؟ مثلا چهارتا؟ چرا وقتی قرار شد برم دانشگاه فقط سه چهارتا بچه توی خونه همدم هم باشن؟ چرا بیشتر نباشن؟
همهی مقدمات رو فراهم کردم ولی یه سر دردِ عجیب اومد سراغ همسر. دوباره چند وقت بعد یه دندان دردِ عجیب دیگه اومد سراغ همسر. با اینکه ماه قبل همهی دندانهاش رو تو دندان پزشکی درست کرده بود. نتونستم این اتفاقات رو هضم کنم. ناراحت شدم. ناراحتیم رو بروز دادم اما خرابکاری نکردم.
چرا خرابکاری نکردم؟ چون تازه دارم طعم زن بودن رو میچشم.
زنی که با چشم گفتن به شوهرش، قلب اونو میتونه تسخیر کنه، آرومش کنه، به کارهاش هدف بده، بیشتر از هر کسی روی فعالیتهاش تاثیرگذار باشه...
تازه دارم طعم قدرت و شکوه خودم رو میچشم. قبلا آرزو داشتم که برم دانشگاه، استاد دانشگاه بشم، از این کشور به اون کشور دعوتم کنند برای فعالیت و کار و ...، آرزو داشتم یه شغل پردرآمد داشته باشم...
الان چقدر خنده م میاد به این آرزوهای مسخره. حداقل آرزو نکردم یه خونهی بزرگ داشته باشم. یکی نیست بگه آخه حقوق بالا به چه درد میخوره؟
قبلا... آها... بعدش چی شد؟ وقتی فهمیدم چقدر قدرتمندم آرزو کردم فقط داشته باشم. فقط زن باشم و با قدرت زنانهم به دست بیارم. به دست آوردم. وقتی اولین دستآوردم ماشین جدیدی بود که همسر زد به نامم... با عزت و احترام منو برد برای تعویض پلاک و الانم تا جایی که میتونه ازش مراقبت میکنه...
بذارید بهتون بگم: به دست آوردنش عین آب خوردن بود. آرزویی بود که حتی جرات نمیکردم به زبان بیارم اینقدر برام باورنکردنی بود.
الان حالم چطوره؟ هیچی! حسی ندارم. الان بیشتر فکر میکنم چه اشتباهی کردم این هدیه رو قبول کردم. همش وزر و وباله. از وقتی که تو کلاس نظم توجهم به حق الناس بیشتر شده، بیشتر میفهمم چقدر این هدیه مسئولیتم رو بالا برده.
ای کاش زودتر میفهمیدم به ازایِ اینی که به دست آوردم چه چیزایی رو قراره از دست بدم. خدا اما شاهده که اگر مسئولیتم سنگینتر نشه، چه سودی داره این آسایشم؟
جنگیدم... اون مدتی که با خودم جنگیدم تا صالحه سابق بشم، باید یاد میگرفتم که با وجود ناراحت بودنم باید بازم مثل قبل کارهام رو انجام بدم. همون کارهای قبل رو انجام بدم. همون نماز، همون تعقیبات، همون غذا، همون نظافت و نظم، همون کتابها و قرآن خوندنها، همون رسیدگی به بچهها.
نمرهم بیست نبود اما بد هم نشد. بزرگ شدم. یاد گرفتم اینقدر به شوهرم نچسبم مثل چسب یک دو سه. یه ذره فاصله بد نیست... گاهی قیمت این چسبیدنها دل شکستنه. مثل شکستن قلب اون برادری که اون روز چندین و چندبار صدای ترکهاش رو شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم. چقدر بیرحم بودم من.
صالحه بسه. بسه دیگه.... اَه. خستهم کردی...
یهو انگار نمیدونم چی شد. اولین فایل صوتی سری سخنرانیهای تنها مسیر حاج آقا پناهیان رو دانلود کردم. همین چند روز پیش. گوش دادم. گفتم ظلمت نفسی.
چقدر یهو راهم نزدیک شده. باورم نمیشه. این روزها که سخنرانیهای دانشگاه افسری رو از شبکه ۵ ساعت ۴ گوش میدم، یه طوری به فکر فرو میرم که انگار هیچ وقت اونطوری فکر نکردم. یه طوری اشک میریزم که هیچوقت اونطوری اشک نریختم.
این شبها انگار شب قدره. شب هایی که توش باید فکر کنیم عیار وجودمون رو بسنجیم ببینیم حسینی میشیم یا یزیدی. هیچ وقت ملاکِ خوبی پیدا نمیکردم. اما الان بعد از این دوتا اتفاق مهم ملاک پیدا کردم. میدونم که با این وضعم آقا رو ول میکردم. من یه عافیتطلبِ راحتطلبم.
تمام آرزوهام رو گذاشتم کنار حالا. دیگه دانشگاه نمیخوام. دیگه مقام و منصب نمیخوام. دیگه نمیخوام خونه بزرگ داشته باشم با حیاط خوشگل و آبنما. دیگه حتی نباید بچهی زیاد بخوام که زیاد بشن که عمرم هدر نره که بعدش برم دانشگاه که برم اینور اونور که دور و برم شلوغ باشه وقت پیری. دیگه هیچی نمیخوام جز لیاقت.
آرزوهام رو باید عوض کنم... میدونید؟