صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

شانس اتفاق افتادن سرنوشتی مشابه سرنوشت آتنا برای دختران ایرانی اصلا کم نیست.
اینو وقتی فهمیدم که من و دخترخاله ام عارفه، تو یکی از شب‌نشینی های دونفرمون، داشتیم در مورد این حرف میزدیم که چرا باید اتفاقی نظیر فاجعه‌ای که برای آتنا رخ داد، اتفاق بیافته.
که یکهو عارفه منو به یاد یکی از خاطره های نحس بچگی‌ام انداخت. عارفه همیشه محرم اسرارم بوده و هست و جزو معدود افرادی بود که بهش در مورد این اتفاق گفته بودم‌. اون شب ازم خواست دوباره همه چیز رو براش تعریف کنم و من تعریف کردم:
وقتی کلاس اول یا دوم بودم داشتم از مدرسه به سمت خونه میومدم‌. اون زمان خیابان پهن مجاور آپارتمان مسکونی ما، بن بست بود‌. بن بست که نه! میخورد به یک زمین کشاورزی و کلی درخت که راه را سد کرده بودند. آن پشت، لا به لای درختان و در تاریکی سایه درخت ها خیلی خطرناک بود. اما گاهی مسیر برگشتم از مدرسه را می‌انداختم از همان زمین مذکور. چون کمی نزدیک تر بود. اما الان چندین سال است که خیابان را به بزرگراه پشت زمین ها متصل کرده اند و راه هم کاملا امن و ایمن شده. اما آن موقع اینطور نبود. آن زمان تازه کنار پیاده‌رو خیابان، درخت و درختچه کاشته بودند و پیاده‌رو و حتی خیابان نسبتا خلوت بود. کسی نمی توانست یا اصلا نبود که عبور کند و یا پشت درختچه ها را ببیند. وقتی از مدرسه به خانه رسیدم دیدم مامانم خانه نیست. برگشتم و راهم را به سمت خانه دایی ام کج کردم که خانه‌شان چند کوچه و خیابان آن ور تر بود. اما اصلا یادم نمیآید چرا رفته بودم در پیاده‌رو. همان جا! پشت درختچه ها! که یکهو یک مرد جلوم ظاهر شد. چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت. به بهانه‌ای ازم کمک خواست. خیلی ترسیدم جلو بروم. یک لحظه دو دو تا چهارتایی کردم و حس کردم بهتره که اون مرد از کس دیگه ای اون کمک لعنتی رو بخواد. خیلی هم ترسیدم که نکنه الان بیاد و بگیرتم و مثل همه‌ی چیزایی که برام تعریف کرده بودند؛ سرم رو ببره و اعضای بدنم رو بفروشه. شاید همین چیزا نجاتم داد. با گوشه چشمم از بین درختچه ها دنبال راه فرار گشتم و فقط دویدم. دویدم به سمت خونه دایی و یادم نمیاد چی به زن‌دایی گفتم. یادم نمیاد به مامانم هم چی گفتم و اون بهم چی گفت.
تا چند سال، این اتفاق اصلا از تو ذهنم پاک نمی‌شد. اما انسان زود فراموش می‌کنه و شاید اتفاقی که برای آتنا افتاد من رو برد به همون سال های کودکی و به یادم آورد که چطور فقط خدا خواست که من سالم بمونم.
مواظب بچه‌هامون باشیم. لازم نیست براشون سند بیست‌سی رو اجرا کنیم تا سالم بمونن. بهتره بهشون آموزش بدیم:
1- هیچ وقت به هیچ نامحرمی در مکان خلوت نزدیک نشن و بهش اعتماد نکنند و سعی کنند همیشه همراه والدین باشند. در غیر این صورت همیشه از محله‌های پر تردد تر مسیرهای تصادفی رو انتخاب کنند و هیچ وقت سوار ماشین های شخصی نشوند‌.
 2- با محرم هاشون هم حد و مرز نگه‌دارن و تماس جسمی شون باید محدود به دست دادن و دیده بوسی و یا تماس ضروری باشه.
3- لباس‌هاشون نباید خیلی تنگ باشه و بهتره از هفت سالگی کم کم یاد بگیرند روسری بپوشند. اینطوری واقعا برای خودشون بهتره و حداقل میتونیم شانس زنده موندنشون رو بیشتر کنیم چون هوا و هوس شیطانی هیچ حد و مرزی نداره و خداوند هم مسئول بی دقتی‌ها و بی‌ملاحظگی های ما نیست.
و السلام علی من اتبع الهدی

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۱
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۶ مرداد ۹۶ ، ۱۲:۰۰
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۰
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۰:۴۶
صالحه

مامانم میگفت از هفت روزگیم، خیلی قشنگ دارو میخوردم. خودم یادمه، عاشق شربت های صورتی بودم.
از همون اول که به دنیا اومدم با تشخیص غلط یک دکتر و تجویز داروی غیر ضروری مریض شدم.
مراکش که بودیم آلرژی ام به غبار و رطوبت دیوونه ام کرده بود و هیچ دکتری نتونست درمانم کنه الا یک دکتر!!! اونم با دو جین قرص که البته یک صفحه کامل عوارض دارو پشتش نوشته شده بود. چیزایی در حد مرگ. ولی بازم خوردم و درمان نشدم.
وقتی مامانم فهمید حجامت چقدر حالم رو خوب میکنه، باز هم من با کمال میل تن به این نوع درمان دادم.
دیگر کم کم فهمیدم که چه چیزی خوب است و چه چیزی بد.
من همیشه رابطه ام با دکتر و دوا و درمان خوب بوده و هست. اما گاهی هم حس میکردم اینطوری درمان نمیشوم و به همین خاطر خلاف جهت رود شنا کردم.
در واقع رابطه دکتر‌ها با من خوب نبوده. چون آن‌ها علاقه ای به درمان کردن من نداشتند و این من بودم که همیشه به مطب آن‌ها می‌رفتم.
یادش به خیر اون آقای دکتری که وقتی وارد مطبش شدم بعد از ۳۰ ثانیه اول که یکی دو تا سوال کلی پرسید و من هم نتونستم جواب مناسبی به او بدهم، شروع کرد به نسخه پیچیدن و اصلا حرف‌هایم را گوش نکرد.
یادش به خیر اون خانم دکتر مو فرفری که هنوز نمیدانست مشکلم چیه، گفت بخواب رو تخت تا سونو ازت بگیرم و وقتی بهش گفتم:" چرا؟ تو که هنوز نمیدونی من چه ام شده؟ " از اتاقش بیرونمون کرد.
یادش به خیر اون خانم دکتر دندانپزشک که خودش نصف دندون‌هاش خراب و زرد بود و وقتی با کلی ادعا دندونم رو پر کرد بعد از چند روز دردم گرفت و دیگه نتونستم با اون فکم چیزی بجوم. اونم رفت یه درمانگاه دیگه و من هیچوقت دستم بهش نرسید.
یادش به خیر اون مامایی که به خاطر اشتباه اون تا سی و پنج روز خواب و زندگی نداشتم.
یادش به خیر اون خانم دکتر با تجربه ای که نتونست بفهمه دردم چیه، یادش به خیر...
یادش به خیر اون پرستاری که ازش خواستم کمکم کنه بشینم ولی حس بدی که توی نگاهش و سردی دستاش بود، منو پشیمون کرد.

یادش به خیر با وجود کلی درد، باز هم مامای بخش زایمان، به خاطر پرونده پزشکی ناقصم، دست از سین جیم و توضیح خواستن ازم بابت چرایی این مساله بر نداشت و خیلی هم آروم و با آرامش کارم رو راه انداخت.

یادش به خیر پیر دختر دکتر بخش زایمان که یک بار سر و کله اش بیشتر پیدا نشد و اونم اومد و اولش کلی تیکه انداخت که چقدر خودت بچه ای، بچه دار شدی و بعدش هم چند تا سفکسیم آشغال برام نوشت و تمام بدنم از خوردنش کهیر زد.

یادش به خیر...


سریال پرستاران هم که داره پخش میشه... آره. باید باور کنم که دکترا و پرستارامون همه شون، متخلق به اخلاق پزشکی اند. 
آره. به درک که تا الان از دکتر و پرستارا چی کشیدم و کشیده اند و کشیدیم.
اینا یه مشت دروغ واسه خراب کردن دکترا و پرستارا بود. لطفا سریال پرستاران رو جدی بگیرید و یه وقت فکر نکنید که کارگردان و نویسنده دارن رویا‌پردازی میکنند.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۱۲:۵۲
صالحه

ساعت 4و نیم صبح جمعه 16 تیر 96

من و دختر یک سال و سه ماهه ام در اتاق بالای زیرزمین خواب. من کمی خواب و بیدار.

مامانم، در بالکنی بیرون اتاق من، ایستاده رو بروی در و مشغول شنیدن نوای "بی تو ای صاحب زمان" مقدم.

شوهرم، خواب روی تخت های بالکنی روبروی پذیرایی پایین حیاط و رینگتون بیداری اش برای نماز صبح در حال پخش.

گربه ها، مشغول دعوا روی سقف دستشویی، برای یک لقمه استخوان بلدرچین؛ پسماندهای کباب دیشب.

که ناگهان یکی از گربه ها جیغ وحشتناکی کشید.

من در خواب فکر کردم یا حس کردم که گربه از بالای سرم پرید.

جیغ بلندی کشیدم و بلند شدم.

حس کردم گربه کنارم است. داد می زدم و با چشمان بسته روی گربه افتادم. پشمالویی اش را حس می کردم.

مادرم سریع آمد توی اتاق. منتظر بودم به کمکم بیاید تا گربه را بیشتر بزنم.

با فریاد های او چشمانم را کمی باز کردم. باورم نمی شد. داشتم دخترم را له می کردم و شاید خفه. یکی از پاهایم را روی پاهایش فیکس کرده بودم و دستهایم داشت بدنش را فشار می داد.

انگار تازه متوجه جیغ های او شدم.

سریع خودم را کنار کشیدم و سعی کردم آرامش کنم و دوباره بخوابانمش.

قلبم تا مدت زیادی در حال تپیدن بود. تپیدن که نه! کنده شدن.

فردایش لب پایینی ام درد می کرد. انقدر سفت گازش گرفته بودم که یکی دو روز درد داشت.


همیشه از این می ترسم که برای بچه ام اتفاقی بیافتد.
اما باید از خودم بیشتر بترسم.
من حتی اگر او را نکشم، ممکن است با تربیت غلطم، او را نابود کنم.
خدا رحم کرد...
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۱:۰۷
صالحه

نقدی بر فیلم inception یا سرآغاز، یقین
فیلمی بسیار خوش ساخت که شما را با خود همراه می کند. این فیلم همه چیز دارد، اکشن و ماجرایی، علمی و تخیلی، احساسی و روانشناسانه و من نمی خواهم نقد سینمایی بنویسم. تنها بحث من در مورد چاله‌های فیلم نامه است که با این که نولان بسیار روی آن وقت گذاشته است (می‌گویند ده سال) ولی نتوانسته آن چاله‌ها را پر کند بلکه با ظرافت و زیرکی آن ها را جزو روایت خود می‌کند و آن قدر به جزییات ماجرا می‌پردازد که بیننده‌ها می گویند که فیلم گیج کننده است. اما کسی که از ایده فیلم اطلاعات درست داشته باشد هرگز گیج نمی شود. این فیلم علمی–تخیلی است و من نقد خودم را بر جنبه علمی آن نوشته ام و از منظر منطقی–اسلامی به تماشای آن نشستم. شاید دانستن این نکات  جذابیت فیلم را برای شما کم کند اما خالی از لطف هم نیست.
اول از همه باید نکته‌ای را بگویم و آن این است که ما انسان ها دو نوع خواب می‌بینیم. یکی صادقه که دارای تعبیر و معانی خاصی است که اگر کشف شود (توسط معبّر) غالبا خبر از اتفاقی در آینده می‌دهد. و دومین نوع آن غیرصادقه است و از آن جا که مشخص است خواب هایی که افراد در آن می بینند، از نوع صادقه نیست پس قطعا غیرصادقه اند.
اساسا نولان فکت‌های (حقایق) غلطی را به خورد تماشاچی می دهد. حرف من در مورد همین فکت‌های غلط است. فیلم درمورد ارتباط خواب با تلقین و ناخود آگاه و دنیایی است که در خواب به آن می‌رویم.
فکت غلط اول: در این فیلم دنیای ساخته ذهن انگار شناور است و قائم به چیزی نیست ولی در بهترین حالت باید آن را به ذهن نسبت بدهیم ولی نمی‌شود. چون می‌بینیم فرد از آن عالم خواب اول یا لایه اول، منصرف می شود ولی همچنان آن عالم درجریان است و حتی لازم نیست فرد در همه‌ی مکان‌های عالم واقع باشد، زیرا آن‌ها خودشان، بی‌نیاز از فردِ ادراک‌کننده به فعالیت ادامه می دهند. اساسا ما در عالم خواب های غیر صادقه ( یا بدون تعبیر ) فقط آن جایی را مورد نظر خوابمان است را می‌بینیم و نه چیز دیگر. پس اولین اشتباه نبود وابستگی واقعی و خلق واقعی عوالم خواب توسط افراد است.
فکت غلط دوم: این فکت که از اولی هم مهم تر است این است که ما انسان ها اساسا یک روح داریم و یک جسم و همه می دانیم که به وسیله جسممان خواب نمی‌بینیم. بلکه روح است که خواب می‌بیند و روح هم مجرد است و برای همین این طور هم که در فیلم در مورد سایتو دیدیم، امکان ندارد که روح مجروح شود یا پیر شود. شاید برایتان پیش آمده که در خواب‌های بی سر و ته برایتان اتفاق ناگواری افتاده ولی با دانستن این مساله که خواب هستید مسیر داستان خوابتان را تغییر داده اید و حتی خودِ مجروحتان را سالم کرده باشید! هنرمندی نولان در همین جاست. او مسائلی را که خودش می خواهد و انتخاب می‌کند را، در حیطه عدم اختیار انسان‌ها تغییر می‌دهد ( مثل مرگ سایتو در عمق سوم ) و گرنه تقریبا همه چیز در حیطه اختیار انسان است.
فکت سوم غلط: خواب اصلی برای یک نفر است، چنانکه در فیلم می بینیم اما همه افراد می توانند؛ با ذهن خودشان در خواب تصرف کنند. شاید بگویید این یک خواب کاملا اشتراکی است ولی این طور نیست چون در فیلم تصریح می شود که خواب قائم به یک فرد مشخص است. و ما در خواب های خودمان می بینیم که دیگران زاییده ذهن ما هستند و هرگز پیش نمی آید کسی به شما بگوید که من هم همان خواب تو را دیدم و با اختیار خودم داشتم آن فعالیت‌ها را می کردم.
فکت چهارم غلط: ارتباط غلط بین خواب و ذهن. فیلم اساسا در پی این است که به ما بگوید هر باوری را از طریق خواب می توان به فرد القا کرد و یا از ذهن او دزدی اطلاعاتی کرد. اما همانطور که گفتیم خواب در حوزه روح است و نه ذهن. به همین دلیل چنین اتفاقی محال است.
البته فیلم چاله‌های ریز دیگری هم دارد. مثل اینکه افراد تا به خودشان سیم را وصل می کنند شروع به خواب دیدن می کنند در حالی که شروع دیدن خواب از اختیار انسان خارج است. یا اینکه در فیلم گفته شد که خواب نیازمند یک معمار است. اما متاسفانه نقش معمار در ارتباط با ذهن فردی که خواب بیش‌تر از دیگران متعلق به اوست به درستی تعریف نشده و البته این ها مسائلی هستند که با وجود این همه فکت غلط، قابل توجیه نیستند و صرفا ماست مالی شده اند اما در نهایت زیبایی. شاید نولان گل محمدی روی ماست ها پرپر کرده است...
و این که من این نقد را نوشتم چون فیلم وارد عرصه عقیدتی ما مسلمانان می شود و لازم دانستم که این مسائل را در خصوص فیلمی که مدعی ورود به عرصه‌ی جدید و ناشناخته‌ای است بنویسم. و این که پیش‌بینی میکنم فیلم دیگری در این خصوص ساخته نمی شود چرا که اگر خودتان هم در موضوعاتی که گفتم کمی فکر کنید متوجه می‌شود که کریستوفر نولان در بسیاری از بخش های فیلم نامه به ناچاری افتاده و ماجرا را بافته است، مخصوصا در یک سوم پایانی فیلم.

و اما یک نکته در مورد سکانس پایانی. اگر این سکانس در پایان فیلم ذهن شما را به خود مشغول کرده، من دو فرضیه جالب دارم که می تواند آدم را از شر سرگیجه ای که نولان ایجاد کرده رهایی بدهد. اول این که کاپ (دی کاپریو) در عالم واقعی آنقدر مشغله داشته است که هیچ وقت درست و حسابی فرفره‌اش را نچرخاند! دوم اینکه تمام ماجراهایی که در فیلم دیدیم زاییده تخیل او در یک بعد از ظهر که کنار دختر و پسر و (مایکل کین) بوده‌است، می‌باشد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۱۹:۰۶
صالحه

امسال ماه رمضان برای کار شوهرم، به همراه چند تا از دوستاش آمدیم ارومیه. شهری که از اذان صبح تا اذان مغرب ۱۶ ساعت و ۵۹ دقیقه طول روزه‌داری اش طول میکشد.
ما خانم ها با هم غذا درست می‌کنیم و فیلم می‌بینیم و یکی مون درس می‌خونه و دیگری با گوشیش بازی می‌کنه و منم مشغول کارای خودم و اون یکی هم خونه رو مرتب می‌کنه و بعدش پای قرآن تلویزیون قرآنش رو ختم می‌کنه و بچه ها رو هم وقتی که مردها جلسه ندارند، پاس می‌دیم اونور.
حالا من چی کار میکنم؟ کتاب زالودرمانی نوشته مت ایساک و رساله دلاکیه رو تموم کردم و حس و حال عبادت هم گرفتم (گوش شیطون کر) کمتر به اینترنت سر میزنم و کتاب عقلانیت و آینده توسعه یافتگی در ایران، نوشته محمود سریع القلم رو هم تورق می‌کنم.
یاد سفر مراوه تپه، شهریور پارسال افتادم... چقدر وحشتناک بود. چقدر بد گذشت. تعداد ما خانم ها زیاد بود و اسکان کوچیکی داشتیم. مردها هم دست کمی از ما نداشتند ولی وجود دو سه تا نخاله بی‌ادب و بی نزاکت و بی‌مسئولیت موقعیت رو از اونی که بود سخت‌تر کرده بود. سفر ما به استان گلستان ۵ یا ۶ روز بیشتر طول نکشید اما نابود شدیم؛ جسماً و روحاً. این‌که می‌گم جسماً به خاطر نشستن سه نفر و نصفی توی پراید برای ۲۰ ساعت ناقابل در راه برگشت و خوردن غذاهای بی‌کیفیت بود و روحاً به خاطر اون دلقک های بی تربیت. گرچه تو همین سفر ارومیه، هما و ریحانه منو کتک زدن (صد البته شوخی بود اما من بدم میاد، برای همین مقابله به مثل نکردم) اما برام قابل تحمل تر از کارای اون روانی‌ها بود.
الان ۱۰ روزی هست که ارومیه ایم و قراره ده روز دیگه هم باشیم اما می‌خندیم و شوخی می‌کنیم و خوش می‌گذره. با هم همکاری می‌کنیم و وضعیت هم رو درک می‌کنیم. بچه‌هامون با هم دعوا می‌کنند ولی ما به شیرین کاری‌هایشان می‌خندیم و خلاصه خوش می‌گذره! 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۱۵
صالحه

من و سیگار؟؟؟ اصلا همه میدونن من چقدر از سیگار و قلیون و ... بیزارم، یعنی متنفرم، همه میدونن. یعنی شده لبم خورده به قلیون حالم بد شده.... اما...
امروز سوم ماه رمضون؛ در راه منزل یکی از دوستان به صرف افطار و شام.
از درد دندون بی عقلی داشتم هلاک میشدم. شوهرم میگفت "بریم خونه، عنبر نسارا دود بدیم خوب میشه. فردا هم بریم دندون پزشکی."
ولی وقتی خیلی اه و ناله کردم گفت "سیگار هم خوبه ها!"
من فقط به شوخی سر ماجرا رو گرفتم تا سر به سرش بذارم ولی اون جدی گرفته بود. (من به خاطر بچه نمیتونم روزه بگیرم)
وایسادیم کنار سوپری و رفت چند تا نخ خرید. فندک هم که تو داشبرد بود.
وقتی شروع کرد به توضیح دادن که چجوری باید استفادش کنم، دیدم این بشر واقعا میخواد منو از راه به در کنه... داد و بیداد که "تو خجالت نمیکشی؟ تو روز روشن داری به من سیگار کشیدن رو جدی جدی یاد میدی! اگه به بابام نگفتم!!!" (حالا خوبه بابای خودم هم گرفتار دخانیاته! احتمالا اگر بهش هم بگم، میگه: حالا که چیزی نشده؛ نیتش خیر بوده!)
گفت "مسخره کردی منو! و ..."
بعد تو دلم به این فکر کردم که بذار امتحان کنم. مطمئنم هیچ کدوم از دوستام این کار خفن رو امتحان نکردن. به این فکر کردم که باید سیگار اول رو امتحان کنم، پاستوریزه بازی بسه، چطور میتونم بگم چیزی بده در حالی که اونو تجربه نکردم (استدلال های مسخره) یاد این افتادم که ۱۰۰ صفحه اقلا کتاب خوندم در مورد سیگار. حالا ترک سیگار به کنار... اسم کتابه هم بود: سیگار اول یا دوم!!! (یادم نمیاد)
همون جا تو ماشین، فاطمه زهرا هم خواب، بغلم بود، سرمو خم کردم و فندک رو توی دستی که باهاش بچه رو بغل گرفته بودم روشن کردم و سیگار رو آتیش زدم. شوهرم هم که تو اون لحظه فقط داشت با هول و ولا میگفت "صبر کن بزنم بغل..."
همش منتظر بودم آسمون به زمین بیاد ولی نیومد. سیگاره روشن شد و البته خوب دودش رو تو دهنم نداده بودم چون اولش بلد نبودم. برای همین تو اون لحظه که فقط سیگار روشن رو لبام بود داد زدم "وای خیلی باحاله! خیلی کلاس داره. من میخوام سیگاری شم" البته حس میکردم سیگار KENT خیلی کلفته و همچین باکلاس هم نیست.
اما پک دوم رو که زدم دود تو دهنم رفت و تو آینه بغل ماشین خودم رو نگاه کردم و دیدم دود از دهنم بیرون اومد. با شوق گفتم "اِ دود اومد!" اما یه ذره بدم اومد. بعدش هم زبونم سوخت و تلخ شد. یاد همه مضرات سیگار افتادم.
پرتش کردم بیرون.
شوهرم با تعجب کامل گفت "چرا نکشیدیش؟ چرا سیگارو حروم کردی؟" گفتم "زبونم سوخت." اونم گفت "اولش اینطوریه!" (نمیدونم این بشر چرا اینقدر اطلاعاتش کامله) بعدش هم گفتم دهنم رو بو کنه نکنه جلو خانم‌ها همین یه ذره آبروم هم بره. بو نداشت.
خلاصه بعد از این ماجرا وایسادیم مغازه لباس بچه فروشی و رفتم هم واسه محمد‌صدرا یه شلوار پیشبندی لی خریدم هم برای فاطمه زهرا یه لباس خوشگل،  پیرهن حریر سبز و صورتی و جوراب شلواری صورتی...
حیف نباشه مامان فاطمه‌زهرا سیگاری شه؟

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۶ ، ۱۶:۴۳
صالحه

چندتا نکته: دست محافظ رئیس جمهور روی اسلحه اش. صدای گرفته و نفسی که بر نمی آید. مقایسه آوار برداری پلاسکو با این معدن. مقایسه کشته شدگان.

و سکوتی که در رسانه های حامی دولت حکم فرماست...




مدت زمان: 4 دقیقه 14 ثانیه 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۰۳
صالحه

به مناسبت روز کارگر:

فانتزی بازیافت و حفظ محیط زیست حال من رو به هم میزنه.
۱- نمی‌دونم چرا اصرار دارند که ما باید بازیافت کنیم؟ وقتی کارخونه لبنیاتی دو مثقال کره رو تو یک مثقال پلاستیک ریخته، من باید به فکر جمع کردن مثقال مثقال پلاستیک‌های اون امّ الفساد باشم؟
چرا دولت ما برای این کارخانه ها مالیات سنگین نمی‌بره؟ چرا قوانین مالیاتی در ایران جدی نیست؟ چرا مالیات رو نمی‌گیرند؟
نمی‌دونم چرا اصرار دارند که "ما" باید بازیافت کنیم؟ خب اگه راست میگین جلوی اون کارخانه‌ی زباله‌ساز رو بگیرید.
۲- حالا این وسط یه عده پولدار شکم سیر میشینن با آت و آشغال اثر هنری درست میکنن و نمایشگاه میزنن و حال میکنن که دارن فانتزی "حفظ محیط زیست از طریق خلاقیت" رو توی پاچه مردم میکنند. بعد  یه عده دیگه "ژست فرهیخته گرفته" برای این هنرمندا کف میزنن...
۳- نمی‌دونم چرا اصرار دارند که "ما" باید بازیافت کنیم؟
کار کردن برای آدم ها آرزو شده. میدونی یعنی چی؟ یعنی خونه گرونه، زمین گرونه، مغازه گرونه. همه‌چی گرونه. اجاره هاشون هم گرونه. واسه اون بدبختی که میخواد کار کنه هیچ شانسی وجود نداره. اونم کسی که صبح که بیدار میشه نمی‌دونه تا شب شکمش سیر میشه یا نه! نمیتونه یه ویتامینه یا فلافلی بزنه چون یه ذره هم پول نداره. چه برسه به اینکه بخواد یه کسب و کار کوچیک راه بندازه! بانک ها هم برای این آدم ها وام نداره. وامش رو به "غول‌مشتری پولدارشون" دادن.
وقتی آدم‌ها نتونن یه کسب و کار کوچیک راه بندازن و تولیدکنندگان غول‌آسا تمام سوراخ سمبه‌ها رو پر کنند، نتیجه این میشه که بیکاران زیاد میشن.
من قبلا فکر می‌کردم خوردن مک‌دونالد برای این خوب نیست که به اسرائیل کمک میشه و پولی که من میدم گلوله میشه و میره توی قلب یه بچه فلسطینی. اما حتی اگر خودم رو هم گول بزنم که این اتفاق با پولم نمی‌افته، نمیتونم خودم رو قانع کنم که پولم باعث بیکار شدن یه عده آدم بیچاره نمیشه.
مک دونالد توی هر کشوری که بره، مردم اون‌جا فقیر میشن... حتی آمریکا.
کار کردن برای آدم ها آرزو شده! حالا میفهمی چرا؟
فانتزی بازیافت و حفظ محیط زیست هم سرش تو گور... 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۶:۲۹
صالحه

لایک شدم!

سایه ات هزار سال بالا سرمون باشه ان شاءالله 

پرچم بدی دست آقا امام زمان ان شاءالله 

خامنه‌ای دات آی آر لایکم کرد! ♡

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۶
صالحه

هشدار: بهتر است با روح و روان خود بازی نکنید و این پست را نخوانید. این پست صرفا برای دل بلاگر نوشته شده است.

من: (خطاب به مادرم در عالم ذهنم)
مامان! مامان! صدامو میشنوی؟ بهم توجه کن! تو رو جان عزیزت وسط حرفم نپر، بذار حرفمو تموم کنم. قشنگ گوش بده ببین چی میگم...
مامان، چرا فکر میکنی احساس ندارم؟ دل ندارم؟ به خدا فقط نمی‌خوام الکی فیلم بازی کنم جلوت.
زمان: ده دقیقه به ده. 
مکان: خونه مامان و بابا. قم.
من بودم و شوهر و دخمل و مهدی، برادر محترم
مشغول دیدن گفتگوی مهران مدیری با هادی حجازی‌فر در دورهمی‌.
مامان از اعتکاف برگشته. ما نرفتیم سراغش. خودش با خانم پارسا اینا (همسایه طبقه پایین) اومد. داماد و شوهر و نوه و دختر خانم پارسا رفته بودند جمکران و مامان ما را هم با خانم پارسا آوردند.
در وهله اول نور بالای مامان را دیدیم. من که خیلی بی‌حوصله و بی‌توجه بودم. خیلی سرد.
روبوسی تصنعی و اجباری.
گرم ترین ابراز علاقه‌ی مامان برای نوه‌اش فاطمه زهرا بود.
مامان افطار نکرده بود. چون آب جوش بهش نرسیده بود. البته نیم ساعت قبل که زنگ زد نگفت که افطار نکرده که برایش غذا آماده کنم.
رفتار مامان با من سرد بود. انتظار داشت به استقبالش می‌رفتیم و غذا آماده و ... اما من تا شب درگیر بودم. خسته شده بودم. سر زدن به خانه خودم و کاشتن نهال ها و آن همه رانندگی کردن. از همه مهم تر رفتن به جمکران. بلکه مامان را ببینم! (هرچند مامان نمی‌داند که ما آمدیم جمکران) فقط وقت کردم خانه را مرتب کنم و جارو بزنم.
مامان اعصاب نداشت مثل همیشه. بعد از مدتی سکوت، سر سفره، شروع به شکایت کرد.
_ آدم متاسف میشه! نه! می‌دونی واسه چی آدم متاسف میشه؟ نه واسه خودم! واسه این بچه ها متاسف میشم که من نتونستم بهشون یاد بدم که چطور باید رفتار کنند.
مهدی سرش توی گوشی مامان است و مشغول بازی.  یهو میگوید: راستی مامان دعوت شدم به مسابقات تنیس سمنان...
_ الان یاد چه چیزهایی افتاده! (بیشتر خطاب به شوهر جان)
شوهر: نه! ما اشتباه کردیم و باید توبه کنیم. ما باید زنگ میزدیم بهتون. باور کنید من یادم بود که بیام سراغتون اما خیلی خسته بودم و حموم که رفتم یادم رفت‌.... (کلی چاپلوسی می‌کند)
مامان ماجرای بازگشت همسر شهید مطهری را تعریف میکند که ایشان چای و ... همه چیز را مهیا کرده بودند و ...
من ساکتم. کمی متنبه شده ام.
مامان: من چقدر یادتان بودم! شب چهارشنبه که دعای توسل داشتیم میخوندیم چقدر یادتون افتاده بودم. با خودم میگفتم کاش می‌اومدید جمکران و در حیاط می‌دیدمتون.
شوهر: به خدا منم خیلی یادتون بودم. اتفاقا اون شب از کنار جمکران هم رد شدیم.
من: (خطاب به مادرم در عالم ذهنم )

خب چرا یه زنگ به ما نزدی؟ تو که می‌دونستی ما می‌دونیم که گوشیت خاموشه! اصلا مگه از وقتی از در خونه خارج شدی که بری مسجد دیگه به تلفنت جواب دادی؟ قبل از اذان صبح که معتکف نشده بودی!  دو دفعه بهت زنگ زدم! جواب دادی ببینی چه مرگمه؟‌ چرا تو طول این سه روز خودت زنگ نزدی؟ یه لحظه اون لعنتی ات رو روشن می‌کردی و یه خبر از خودت به ما می‌دادی. خدا می‌دونه فردای روزی که رفتی به شوهرم گفتم:"چقدر دلم براش تنگ شده. کاش یه زنگ می‌زد!" چرا انتظار داری سه روز تمام بهمون بی‌محلی کرده باشی، طوری که ماها برات شعر "بذار تو حال خودم باشم! نه نمیخوام باشم" تتلو رو بخونیم. بعد هم روز سوم به محض گفتن اذان مغرب بهت زنگ بزنیم و قربون صدقه‌ات بریم؟ خب با این همه فوران احساسات تو(!) منم چشمه‌ی احساسم خشک میشه دیگه! مامان خسته نشدی اینقدر برای خودت روضه خوندی؟ چرا یه وقتایی منو آدم حساب میکنی مثل وقتی که میخوای بری اعتکاف و پسرات رو بهم بسپری و بعد یه وقتایی آدم حسابم نمیکنی! صدامو نمیشنوی! کی ها؟؟؟مثل همین امشب، وقتی لبتاپتو ازم گرفتی و مودم رو هم خاموش کردی! غیر از این مورد بگم؟؟ وقتی که دارم با هیجان از احساساتم حرف میزنم. از آرزوهام حرف میزنم. از کتابی که خوندم. فیلمی که دیدم. کلاسی که رفتم.
مامان! مامان! تو خودت علاقه ای به احساسات من نداری! الان هم فقط چون توی قرنطینه بودی حالت بد شده. شاهدش هم همینه که ساعت یازده و نیم میبینم که رفتارات عادی شده. یادته وقتی داشتی خداحافظی میکردی دوست نداشتم بری؟ دوست نداشتم خدافظی کنم. اما تو توی چشمای آدم نگاه نمیکنی و زودی دلت میخواد فلنگ رو ببندی! دوست نداری بغلت کنم. از بس شوق عبادت داری! آخه تو چجور مومن و مذهبی‌ای هستی؟
مامان! تو حتی نمیذاری من با کسی توی خونه شما حرف بزنم. با بابام که حرف میزنم گاهی آنچنان میزنی توی ذوق آدم. انتظار داری خفه شم (اشک میریزم) مامان نمیدونی این مدت که نبودی چقدر من و مهدی باهم خوب بودیم. ما اصلا مشکلی با هم نداشتیم. کاش میذاشتی من‌ و مهدی باهم یه رابطه‌ی طبیعی داشته باشیم...

زمان: روز پانزده رجب. ساعت حدود سه بعد از ظهر.
مکان: مسجد مقدس جمکران.
من و مهدی و فاطمه‌زهرا به مسجد آمده‌ایم و نهال زیتون را با خودمان آورده‌ایم که کمی معنویت نهال در مراسم ام‌داوود زیاد شود و درخت قوی و بابرکتی  شود ان‌شاءالله. ضمنا در این بین موفق به دیدار مامان خانم هم می‌شویم.
خادم های مسجد با احترام و بعضا بدون احترام (نه با بی ادبی البته) بهم گفتند که نمیتوانم داخل آن قسمت از مسجد شوم که مخصوص معتکفین است.
حتی نگذاشتند که نهال را به مامان بسپاریم تا خیالمان راحت شود که جایش امن است.
از همه بدتر اینکه نگذاشتند مامان را ببینم. او که به ما خبر نمی‌دهد از خودش. بلکه من بیایم و اوضاعش را رصد کنم.
من: (خطاب به مادرم در عالم ذهنم )

مامان! حالم از این همه سفت و سختی بیخود و بی‌جهت و دگمی و بی‌احساسی چند خادم جوان و خشک مغز به هم خورد.
حتی حالم از مسجد جمکران هم به‌ هم خورد.
مامان! تو هم جوان بودی مثل این‌ها بودی؟ فکر کنم بچه بودم فقط بابا برایم شعر "دختری دارم شاه نداره" را میخواند. تو نه تنها از شعر، بلکه از موسیقی و سینما هم بدت میآمد. تازگی ها رضا دارد کمی تو را تغییر می‌دهد. دمش گرم. من که هر وقت به تو گفتم فلان فیلم چقدر مضمون خوبی دارد، با شک و تردید به صحت کلامم، موضوع را عوض کردی. در مقابل هر وقت درمورد یک چیز خوب حرف زدی یا انتظار داشتی با شوق و ذوق از آن استقبال کنم یا اینکه فکر میکردی من به بلوغ کافی برای درک آنچه تو از آن دم میزنی، نرسیده ام.
مامان! چرا؟
من که همیشه به تو چشم‌ گفته‌ام. حداقل از دو تا پسرت بیشتر چشم گفته‌ام اما اکثرا مغضوب تو بوده ام. امشب این همه گله کردی به منی که مسئولیتم را دوچندان کرده‌بودی ولی به رضاجانت زنگ میزنی و دلم تنگت شده، نثارش میکنی؟
فکر نمیکنی من هم اگر بیشتر ولی کمتر از او محتاج محبت تو نیستم؟ (اشک می‌ریزم)
مامان! بعد از نیم ساعت یک ساعت شکایت و گله، می‌گویی: "البته همین که خیالم را از بابت خانه و بچه‌ها راحت کردی خودش کلی بود!" و بعد برای جبران این محبت من میگویی: "من هم حاضرم فاطمه‌زهرا را نگه دارم تا تو به علایق خودت برسی"
مامان جان! ممنون. اولا من خیالم راحت نمی‌شود که بیشتر از یک ساعت بچه‌ام را حتی پیش تو بگذارم. نه اینکه بهت اعتماد ندارم. نه! چون باید باشم. چون حضور من مهم است. چون بچه‌ام میشود مثل خودم: پر از کمبود محبت.
ثانیا چرا میخواهی معامله کنی؟ وظیفه‌ام بود هرچه که برایت کردم. قابلت را نداشت.
ولی کاش فضایی را مهیا می‌کردی که حرف دلم را می توانستم رودررو بهت بزنم. نه اینکه نگران دعوا و قهرت باشم. مامان! کاش میذاشتی بغلت کنم و تو هم با عشق فشارم می‌دادی به سینه‌ات. مامان! چرا؟

پ.ن: نمی‌دونم چه اتفاق عجیبی افتاد که امروز صبح، وقتی که می‌خواست بیدارم کنه که بیام کلاس ** و منم خواب‌آلو خواب‌آلو داشتم جوابش رو می‌دادم که نمی‌آم، وقتی ناامید شد از اومدنم، بوسم کرد... مثل مادری که دختر هفت ساله‌اش رو می‌بوسه! ازش بعید بود!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۰۰
صالحه

نزدیک انتخابات داریم می‌شیم.
منم خیلی جدی دارم تحلیل ها رو می‌خونم و می‌شنوم. و خدا می‌دونه چه کارای مسخره‌ای که برای فهمیدن تحلیل ها نکرده‌ام!

امسال بنا دارم برعکس دوره قبل، اسم کاندید منتخبم رو به کسی نگم و به قول معروف علنی اش نکنم.
اما یه چیز مهم‌تر اینه که دارم تلاش می‌کنم خانواده‌ام و شوهرم خیلی از این پیگیری‌ها و رصد‌هام باخبر نشن. دلم می‌خواد جو خانواده آروم بمونه.
سیاست مدارها میان و میرن ولی من می‌مونم و حرص و جوش‌هایی که خوردم و بحث‌های بیهوده‌ای که کرده‌ام.

شما هم موافقید؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۱۷:۱۷
صالحه

خدای بزرگ، من توبه میکنم از ناسپاسی.

امشب دوباره تلنگر خوردم از تو. ممنونم از تو.

چقدر به من‌ نمایاندی فقر و مشکلات مردم را تا بفهمم چه‌قدر حالم خوب است!؟

حی زین العابدین دمشق

حلبی آباد کنار جمکران

خانه‌های کلنگی کنار حرم بانو معصومه س___ آدم‌هایی که فقط نفس می‌کشند

خانه‌های از جنگ ویران شده___ آواره ها

زنی در به درِ یک قران پول، با یک شوهر جانباز، مطرود حتی از بنیاد شهید

بچه‌ های محروم از درس، آینده، اعتبار

خدایا ببخش... من اصلا نمی‌دانم، نمی‌فهمم روی چه حسابی به من عطا کردی؟

خدایا ببخش... چطور می‌توانم تو را شکر کنم؟

خدایا ببخش... که جنبه ندارم! باید حتما کیف و کفشم فلان و بهمان باشد! باید مانتو ام با روسری ست باشد! باید همه چیزم چنین و چنان باشد! چون... باید مطابق شان و منزلتم باشد!

خدایا به من بنما.... رسالتم را!

*

چقدر امشب به این فکر کردم چگونه می‌توان دنیا را از این بدبختی‌ها نجات داد. چرا به نتیجه ای نمی‌رسم؟؟؟

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۶ ، ۰۱:۴۳
صالحه

قبلا که اینترنت نبود، بازار روزنامه و اخبار TV و مجله و هفته‌نامه مثل چای داغ و لب‌سوز بود.
وقتی اینترنت اومد یه ذره از دهن سوزی این بالایی ها کم شد ولی همچنان داغ بودند.
وقتی که شبکه‌های مجازی مثل تلگرام و اینستاگرام بین مردم خیلی مستقبل شد (یعنی استقبال شد ازشون) دیگه اساسا بعضی از این‌ها دارند کارکرد خودشون رو از دست میدن. مثل اخبار شبکه یک که روز به روز بی‌مزه تر و یخ‌تر می‌شه.
این روز‌ها همه اخبار رو به سرعت نور جابه‌جا می‌کنند. و به سرعت صوت اون رو نقد و تحلیل و بررسی می‌کنند.
این روزها "خیلی‌ها" که بلد بودند بنویسند یا حرف بزنند ولی از یک تریبون درست و درمان محروم بوده‌اند؛ حالا می‌توانند حرفشان را به گوش چندk آدم برسانند. لااقل از هیچی بهتر است. حتی می‌بینیم بعضی از این "خیلی‌ها" از قضاوت شدن و فحش‌ خوردن نالان اند؛ اما باز هم می‌نویسند. چون اگر از این شنیده شدن ناراضی بودند، بساطشان را تا الان صد بار جمع کرده بودند.
در بازار داغ خبر هم، چه خبر مذکور سیاسی باشد چه اجتماعی چه اقتصادی و چه فرهنگی و هنری و چه مذهبی، همه چیز به یک مساله برگردانده می شود. توجه کنید: برگردانده می‌شود: سیاست.
و این همان سیاست زدگی است.
اما ننوشتم که نقد سیاست زدگی بکنم. فی الواقع کمی طفره رفتم. نوشتم که نقد حرف‌زدگی بکنم. (الان می‌توان انتقاد کرد که تو همین الان هم دچار حرف‌زدگی هستی).
آره. من حس میکنم حالا با پدیده‌ی جدیدی روبرو شده‌ایم: حرف‌زدگی
کشف جدید من در پی خواندن و شنیدن های بسیار درمورد سید مرتضی آوینی اتفاق افتاد.
در اینستاگرام و تلگرام و تلویزیون و روزنامه و مجله؛ افراد بسیاری صفحات خود را پر کردند از حرف و حرف و حرف درمورد وی اما دریغ از درک واقعیت. چه از طرف گوینده چه شنونده.
مگر چند جمله از سخنان سید مرتضی آوینی را بازنشر کردید که این‌قدر ادعای شناساندن آوینی را به ملت دارید؟
ما دو سه خط می‌خوانیم و دو جمله می‌شنویم و سپس چندرغاز دریافتی‌مان را با تصورات دیگرمان قاطی پاتی می‌کنیم و یک چیز وهم آلودی تولید می‌کنیم و زندگی‌مان را با همین وهمیّات ادامه می‌دهیم. بدتر این‌که وهم زده هستیم و نمی‌دانیم و وهمیّات یک عده وهم‌زده دیگر را هم چشم‌بسته و ذیل این پندار غلط: "نظر هرکسی محترم است" قبول می‌کنیم.
حرف‌زدگی یعنی دلمان می‌خواهد حرف بزنیم. بی‌ربط و با‌ربط.
حرف‌زدگی یعنی سکوت هیچ معنایی ندارد و هیچ جایگاهی ندارد و هیچ فایده‌ای برای انسان ندارد.
حرف‌زدگی یعنی خالی کردن حرف‌ها از فکر.


+در مهمانی زیارت قبولی پدربزرگ و مادربزرگم، همه‌ی بزرگان فامیل نشسته‌ بودند. گوش کردم دیدم مرد گنده‌ی سی ساله دارد درمورد کور بودن خفاش سخنرانی می‌کند.
آخه ضرورت داره؟

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۲۰
صالحه

+امشب مامان رفت اعتکاف. من ماندم و نگهداری از دو پسر رشیدش.
بهش میگم: رفتی بهشت و من رو گذاشتی تو جهنم. اما معلومه خدا دوستم داشته چون می‌خواد من جهنمم رو تو همین دنیا بکشم.
_ می‌تونی این‌طور نگاه کنی به قضیه. می‌تونی این‌طور هم ببینی که الان تو داری رشد اصلی رو می‌کنی. تو داری عبادت واقعی رو می‌کنی...
_ (با لحن صدای شهید آوینی) پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند. اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند.
++امشب جاری‌جان گفت: که راستی اینستاگرامت رو داری هنوز؟
_آره ولی پرایوتش کردم که کم کم خلوت شه و ببندمش.‌
_ راستی ریپورت شده بودی. نه؟
_ آره. اصلا از همینه اینستاگرام بدم میاد. واسه چی باید بتونن آدم رو ریپورت کنن. به اونا چه ربطی داره من چی پست کردم. این همه پیج مبتذل. هیچ کدوم ریپورت نمیشن. فقط مال من؟. راستی چطور شده بود پیجم؟
_ دیگه نمی‌تونستم لایکت کنم.
_ آره. یادته؟ بعد اون پست فوت هاشمی رفسنجانی بود.
_ کی بودن اینایی که ریپورتت کردن؟ ********** بودن؟‌
_ نه بابا. ******* ***** بودن... آخه اونا!!!!
+++امشب بعد از یک نشست خبری کذایی دلم هوس یک ریپورت کرده:
رو*** که نیست. سنگ پای قزوینه!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۶ ، ۰۲:۲۹
صالحه
عکاسی از فضاهای سنتی برای من بیشتر از اینکه تفریح باشه، یه رسالته.
برای اینکه بتونم عقلانیت درون سنت رو به نمایش بذارم و حس و حالی که سال‌هاست انگلیسی‌های مزدور و خائنان داخلی از یاد ما برده اند رو دوباره احیا کنم.
میدونم که تنهایی از پسش بر‌نمیام اما این وبلاگ رو از اول به همین نیت ایجاد کردم.

این عکس رو خودم گرفتم. اون نون هایی که زرد رنگ‌تر اند، نون گندم تنوری خانگی اند.
اون نون‌های تیره تر، جو تنوری اند.
عسل و انار و شیره‌ی مخلوط خرما و توت و انگور هم که هست.
اون نوشیدنی‌ها هم یکی‌ش دمنوش بادرنجبویه است و دیگری شیر‌بادامه. بادام میکس شده با آب.
یعنی من این صبحانه رو خوردم دیگه ناهار سیر و پر بودم. تازه یه ذره نون خوردم. آخه این نون های سبوس دار بدجوری قوت دارند!
مثل اون نمد زیر سفره قلم‌کاری که وقتی برای اولین بار، پاهام رو روش گذاشتم، یه گرمای خاصی تا قوزک پام اومد بالا، یه جوری که درد پاهام که از سردی بود، کم کم از بین رفت.
این عکس برای من پر از حسه...
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۵۷
صالحه

نمی‌دونم کسی قبل از من این حرف‌ها رو زده یا نه اما باید بگم:
سوپر ستاره‌ی هالیوودی دختران دهه هفتاد تقریبا میشه گفت آنجلینا جولیه!
آنجلینا جولی برای دهه بیست و اندی ساله‌ها در حد یک اسطوره است.
زنی که در زیبایی و دلفریبی و جاذبه‌های جنسی بسیار خاص است.
زنی که در بازیگری، پیشه‌ی خودش هم عالی است.
زنی که ازدواجی عاشقانه می‌کند با یک ستاره‌ی دیگر. کسی مثل خودش و در حد خودش. زنی که کسی را که می‌خواهد به دست می‌آورد.
زنی که هم خودش بچه می‌آورد و هم کودکانی را به فرزندخواندگی می‌پذیرد و دوتا و سه‌تا آن‌ها را بغل می‌کند و با خودش به این‌ور و آن‌ور می‌برد و این فسقلی‌ها هرگز مانع حرفه‌ی او و حضور اجتماعی او نمی‌شوند.
زنی که دغدغه‌های بزرگی از جنس رسیدگی به کودکان گرسنه‌ی آفریقایی دارد و سفیر یونیسف می‌شود و مسئولیت‌های بزرگ‌تری را در دنیای واقعی می‌پذیرد.
زنی که سوپر همسر، سوپر مادر، سوپر سلبریتی و فعال اجتماعی است.
"این زن" برای ما اسطوره شد!
چند ماه پیش خبر طلاق جولی و پیت از هم خیلی‌ها را شوک زده کرد. ولی من را نه. اصلا می‌دانی چرا مردم برایشان این خبر سنگین و سخت بود؟ چون بت بزرگ قهرمان زن غربی برایشان شکسته شد. چون جولی نماد زن غربی بود. شاید باربی دست‌نیافتی و مسخره باشد اما ما آنجلینا جولی را دیدیم! او در همه چیز عالی بود اما هرگز به ما نشان داده نشد که: 
جولی قبل از حضور در برابر عموم و دوربین‌ها، چند ساعت در سالن‌های زیبایی وقت خود را صرف می‌کند؟ چند ساعت را در سالن‌های بدنسازی!؟
بچه‌های جولی وقتی او در مراسم‌ها و جشن‌ها حاضر می‌شد کجا هستند؟ عکاس‌ها معمولا تمایلی به گرفتن عکس از پرستاران بچه‌های جولی از خود نشان نمی‌دهند! ما پرستار‌ها را ندیدیم. آن لحظه‌ای که جولی بچه‌هایش را از دست پرستار می‌گرفت تا آن‌ها را دوتا و سه تا بغل کند تا مثلا برود به مرکز خرید و ... ندیدیم!
ما اخم و گریه‌ و عصبانیت جولی را ندیدیم. ما فقط عکس‌ها و فیلم‌های او را دیدیم. او فقط خوش می‌درخشید و می‌خندید.
گریه بچه‌هایش را هم ندیدیم. ما البته حس مادری را هم ندیدیم. نگرانی مادرانه ندیدیم. خستگی مادرانه ندیدیم. این چیزها (دغدغه بچه و خستگی‌ها) ارزشمند است ولی این‌ها را ندیدیم.
عکاس‌ها هم که عین علف هرز همه‌جا بودند. حتی وقتی صبح جولی از خواب بیدار می‌شد، کنار بچه‌هایش.
ما عادت کردیم به سطحی نگری و ظاهر بینی. تا جایی که ما هم توهم زدیم که زنده‌گی خاله‌بازی و عروسک‌بازی است. نفهمیدیم که تفاهم بین زن و شوهر چیزی فراتر از شانیت ظاهری اجتماعی آن‌هاست. مفاهمه و مکالمه در زنده‌گی ها محو شد! چون فقط خواستیم ظاهر کار را درست کنیم! یک کاور خوشگل و رنگی‌رنگی بکشیم روی همه چیز و یک معجزه بشود! 
زنده‌گی خیلی از دخترای هم‌سن و سال من داغون شد. به خاطر بینش غلط.
نفهمیدیم که مگه به قیافه است؟ مگه به ماشین و عینک و ساعت و ست کیف و کفش چرم و ... است؟ مگه می‌خوام با شغلش زندگی کنم؟ نفهمیدیم که اخلاق چیزی فراتر از قربون صدقه‌ی دوران نامزدی و باز‌کردن در ماشین برای مادمازل و خرید گل و گوشی موبایله! نفهمیدیم... نفهمیدیم... نفهمیدیم... 
چرا نفهمیدیم؟ چرا اسطوره‌ی ما شد این زن؟ چرا زن ایده‌آل ما آنجلینا جولی بود؟
در واقع آنجلینا‌جولی استعاره‌ای از زن ایده‌آل است و بسیاری از دخترها و زن‌ها، نه فقط در جامعه ما، بلکه در کل دنیا، تحت تاثیر این تبلیغات مسموم قرار گرفتند و سعی کردند، شبیه این ابرقهرمان ها بشوند. اما از اون‌جایی که جمع‌کردن همه‌ی این چیزها در زندگی واقعی محاله و فقط در تخیل رسانه‌ای قابل شکل‌گیریه، آدم‌ها در این شبیه سازی، شکست می‌خورند و اعتماد‌به‌نفسشان را هم از دست می‌دهند. البته معمولا این راه غلط را تا آخر عمر ادامه می‌دهند. گرچه درمورد آنجلینا‌جولی و برد‌پیت هم دیدیم که زندگی آن‌ها هم از هم پاشید. طلاق گرفتند چون جمع شدن همه‌ی این کارها برای یک زن محاله. 
کنترل یک زندگی آرام در دستان یک زن آرامه. نه زنی که مرتب در انظار عموم خودنمایی می‌کند و بچه‌هایش را به پرستار می‌سپارد و خانه‌اش را به دست خدمتکار. زن آرامی که وقت دارد با فرزندانش، با همسرش حرف بزند و بیشتر از بدنش، از مغزش کار بکشد.
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۱۱
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۰۱
صالحه