صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

حرفامو بشنو مامان

جمعه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۶، ۰۲:۰۰ ق.ظ

هشدار: بهتر است با روح و روان خود بازی نکنید و این پست را نخوانید. این پست صرفا برای دل بلاگر نوشته شده است.

من: (خطاب به مادرم در عالم ذهنم)
مامان! مامان! صدامو میشنوی؟ بهم توجه کن! تو رو جان عزیزت وسط حرفم نپر، بذار حرفمو تموم کنم. قشنگ گوش بده ببین چی میگم...
مامان، چرا فکر میکنی احساس ندارم؟ دل ندارم؟ به خدا فقط نمی‌خوام الکی فیلم بازی کنم جلوت.
زمان: ده دقیقه به ده. 
مکان: خونه مامان و بابا. قم.
من بودم و شوهر و دخمل و مهدی، برادر محترم
مشغول دیدن گفتگوی مهران مدیری با هادی حجازی‌فر در دورهمی‌.
مامان از اعتکاف برگشته. ما نرفتیم سراغش. خودش با خانم پارسا اینا (همسایه طبقه پایین) اومد. داماد و شوهر و نوه و دختر خانم پارسا رفته بودند جمکران و مامان ما را هم با خانم پارسا آوردند.
در وهله اول نور بالای مامان را دیدیم. من که خیلی بی‌حوصله و بی‌توجه بودم. خیلی سرد.
روبوسی تصنعی و اجباری.
گرم ترین ابراز علاقه‌ی مامان برای نوه‌اش فاطمه زهرا بود.
مامان افطار نکرده بود. چون آب جوش بهش نرسیده بود. البته نیم ساعت قبل که زنگ زد نگفت که افطار نکرده که برایش غذا آماده کنم.
رفتار مامان با من سرد بود. انتظار داشت به استقبالش می‌رفتیم و غذا آماده و ... اما من تا شب درگیر بودم. خسته شده بودم. سر زدن به خانه خودم و کاشتن نهال ها و آن همه رانندگی کردن. از همه مهم تر رفتن به جمکران. بلکه مامان را ببینم! (هرچند مامان نمی‌داند که ما آمدیم جمکران) فقط وقت کردم خانه را مرتب کنم و جارو بزنم.
مامان اعصاب نداشت مثل همیشه. بعد از مدتی سکوت، سر سفره، شروع به شکایت کرد.
_ آدم متاسف میشه! نه! می‌دونی واسه چی آدم متاسف میشه؟ نه واسه خودم! واسه این بچه ها متاسف میشم که من نتونستم بهشون یاد بدم که چطور باید رفتار کنند.
مهدی سرش توی گوشی مامان است و مشغول بازی.  یهو میگوید: راستی مامان دعوت شدم به مسابقات تنیس سمنان...
_ الان یاد چه چیزهایی افتاده! (بیشتر خطاب به شوهر جان)
شوهر: نه! ما اشتباه کردیم و باید توبه کنیم. ما باید زنگ میزدیم بهتون. باور کنید من یادم بود که بیام سراغتون اما خیلی خسته بودم و حموم که رفتم یادم رفت‌.... (کلی چاپلوسی می‌کند)
مامان ماجرای بازگشت همسر شهید مطهری را تعریف میکند که ایشان چای و ... همه چیز را مهیا کرده بودند و ...
من ساکتم. کمی متنبه شده ام.
مامان: من چقدر یادتان بودم! شب چهارشنبه که دعای توسل داشتیم میخوندیم چقدر یادتون افتاده بودم. با خودم میگفتم کاش می‌اومدید جمکران و در حیاط می‌دیدمتون.
شوهر: به خدا منم خیلی یادتون بودم. اتفاقا اون شب از کنار جمکران هم رد شدیم.
من: (خطاب به مادرم در عالم ذهنم )

خب چرا یه زنگ به ما نزدی؟ تو که می‌دونستی ما می‌دونیم که گوشیت خاموشه! اصلا مگه از وقتی از در خونه خارج شدی که بری مسجد دیگه به تلفنت جواب دادی؟ قبل از اذان صبح که معتکف نشده بودی!  دو دفعه بهت زنگ زدم! جواب دادی ببینی چه مرگمه؟‌ چرا تو طول این سه روز خودت زنگ نزدی؟ یه لحظه اون لعنتی ات رو روشن می‌کردی و یه خبر از خودت به ما می‌دادی. خدا می‌دونه فردای روزی که رفتی به شوهرم گفتم:"چقدر دلم براش تنگ شده. کاش یه زنگ می‌زد!" چرا انتظار داری سه روز تمام بهمون بی‌محلی کرده باشی، طوری که ماها برات شعر "بذار تو حال خودم باشم! نه نمیخوام باشم" تتلو رو بخونیم. بعد هم روز سوم به محض گفتن اذان مغرب بهت زنگ بزنیم و قربون صدقه‌ات بریم؟ خب با این همه فوران احساسات تو(!) منم چشمه‌ی احساسم خشک میشه دیگه! مامان خسته نشدی اینقدر برای خودت روضه خوندی؟ چرا یه وقتایی منو آدم حساب میکنی مثل وقتی که میخوای بری اعتکاف و پسرات رو بهم بسپری و بعد یه وقتایی آدم حسابم نمیکنی! صدامو نمیشنوی! کی ها؟؟؟مثل همین امشب، وقتی لبتاپتو ازم گرفتی و مودم رو هم خاموش کردی! غیر از این مورد بگم؟؟ وقتی که دارم با هیجان از احساساتم حرف میزنم. از آرزوهام حرف میزنم. از کتابی که خوندم. فیلمی که دیدم. کلاسی که رفتم.
مامان! مامان! تو خودت علاقه ای به احساسات من نداری! الان هم فقط چون توی قرنطینه بودی حالت بد شده. شاهدش هم همینه که ساعت یازده و نیم میبینم که رفتارات عادی شده. یادته وقتی داشتی خداحافظی میکردی دوست نداشتم بری؟ دوست نداشتم خدافظی کنم. اما تو توی چشمای آدم نگاه نمیکنی و زودی دلت میخواد فلنگ رو ببندی! دوست نداری بغلت کنم. از بس شوق عبادت داری! آخه تو چجور مومن و مذهبی‌ای هستی؟
مامان! تو حتی نمیذاری من با کسی توی خونه شما حرف بزنم. با بابام که حرف میزنم گاهی آنچنان میزنی توی ذوق آدم. انتظار داری خفه شم (اشک میریزم) مامان نمیدونی این مدت که نبودی چقدر من و مهدی باهم خوب بودیم. ما اصلا مشکلی با هم نداشتیم. کاش میذاشتی من‌ و مهدی باهم یه رابطه‌ی طبیعی داشته باشیم...

زمان: روز پانزده رجب. ساعت حدود سه بعد از ظهر.
مکان: مسجد مقدس جمکران.
من و مهدی و فاطمه‌زهرا به مسجد آمده‌ایم و نهال زیتون را با خودمان آورده‌ایم که کمی معنویت نهال در مراسم ام‌داوود زیاد شود و درخت قوی و بابرکتی  شود ان‌شاءالله. ضمنا در این بین موفق به دیدار مامان خانم هم می‌شویم.
خادم های مسجد با احترام و بعضا بدون احترام (نه با بی ادبی البته) بهم گفتند که نمیتوانم داخل آن قسمت از مسجد شوم که مخصوص معتکفین است.
حتی نگذاشتند که نهال را به مامان بسپاریم تا خیالمان راحت شود که جایش امن است.
از همه بدتر اینکه نگذاشتند مامان را ببینم. او که به ما خبر نمی‌دهد از خودش. بلکه من بیایم و اوضاعش را رصد کنم.
من: (خطاب به مادرم در عالم ذهنم )

مامان! حالم از این همه سفت و سختی بیخود و بی‌جهت و دگمی و بی‌احساسی چند خادم جوان و خشک مغز به هم خورد.
حتی حالم از مسجد جمکران هم به‌ هم خورد.
مامان! تو هم جوان بودی مثل این‌ها بودی؟ فکر کنم بچه بودم فقط بابا برایم شعر "دختری دارم شاه نداره" را میخواند. تو نه تنها از شعر، بلکه از موسیقی و سینما هم بدت میآمد. تازگی ها رضا دارد کمی تو را تغییر می‌دهد. دمش گرم. من که هر وقت به تو گفتم فلان فیلم چقدر مضمون خوبی دارد، با شک و تردید به صحت کلامم، موضوع را عوض کردی. در مقابل هر وقت درمورد یک چیز خوب حرف زدی یا انتظار داشتی با شوق و ذوق از آن استقبال کنم یا اینکه فکر میکردی من به بلوغ کافی برای درک آنچه تو از آن دم میزنی، نرسیده ام.
مامان! چرا؟
من که همیشه به تو چشم‌ گفته‌ام. حداقل از دو تا پسرت بیشتر چشم گفته‌ام اما اکثرا مغضوب تو بوده ام. امشب این همه گله کردی به منی که مسئولیتم را دوچندان کرده‌بودی ولی به رضاجانت زنگ میزنی و دلم تنگت شده، نثارش میکنی؟
فکر نمیکنی من هم اگر بیشتر ولی کمتر از او محتاج محبت تو نیستم؟ (اشک می‌ریزم)
مامان! بعد از نیم ساعت یک ساعت شکایت و گله، می‌گویی: "البته همین که خیالم را از بابت خانه و بچه‌ها راحت کردی خودش کلی بود!" و بعد برای جبران این محبت من میگویی: "من هم حاضرم فاطمه‌زهرا را نگه دارم تا تو به علایق خودت برسی"
مامان جان! ممنون. اولا من خیالم راحت نمی‌شود که بیشتر از یک ساعت بچه‌ام را حتی پیش تو بگذارم. نه اینکه بهت اعتماد ندارم. نه! چون باید باشم. چون حضور من مهم است. چون بچه‌ام میشود مثل خودم: پر از کمبود محبت.
ثانیا چرا میخواهی معامله کنی؟ وظیفه‌ام بود هرچه که برایت کردم. قابلت را نداشت.
ولی کاش فضایی را مهیا می‌کردی که حرف دلم را می توانستم رودررو بهت بزنم. نه اینکه نگران دعوا و قهرت باشم. مامان! کاش میذاشتی بغلت کنم و تو هم با عشق فشارم می‌دادی به سینه‌ات. مامان! چرا؟

پ.ن: نمی‌دونم چه اتفاق عجیبی افتاد که امروز صبح، وقتی که می‌خواست بیدارم کنه که بیام کلاس ** و منم خواب‌آلو خواب‌آلو داشتم جوابش رو می‌دادم که نمی‌آم، وقتی ناامید شد از اومدنم، بوسم کرد... مثل مادری که دختر هفت ساله‌اش رو می‌بوسه! ازش بعید بود!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۶/۰۱/۲۵
صالحه

نظرات  (۳)

خیلی حس دو گانه و سنگینیه آدم نمیدونه درست بوده کارش یا غلط؟؟ حتی حسش نمیدونه خوبه یا بد؟؟احساس گناه میکنی :( این حرفارو تا حالا رو در رو بهشون زدی؟؟ شاید چون هیچ وقت چیزی در این مورد نگفتی فکر نمیکنن ناراحت باشی
من پارسال یه بار قاطی کردم و خیلی حرفا به مامانم زدم..اولش دعوامون شد و قهر کردیم بعدش کم کم قضیه عوض شد..رفتارش خیلی عوض شد
پاسخ:
ما خیلی باهم حرف میدیم  و میزنیم. یه چیزایی هم باعث شده که آستانه تحملش پایین بیاد.
اما جدیدا من دیگه حوصله بحث کردن رو ندارم

میدونی به منم میگن بی احساسم چون دقیقا موقع خداحافظی سریع جیم میشم :)) بغل؟ عمرااااااااااا با اینکه شدیدا بغلیم ولی موقع خداحافظی نه بغل میکنم نه کشش میدم چون برام زجره زجر :))

کلا خیلی اخلاقای عجیبی دارم گاها سر همین مادرتو درک میکنم! مثلا مادر منم جرئت نداره به من زنگ بزنه چون من وقتی حوصله ندارم هر کسی میتونه برام مزاحم حساب بشه و نیاز دارم تو خودم باشم و حتی پدرم که کنارمه با من حرف نزنه و با کوچکترین سوالاتش کلافه میشم! اینجور مواقع هم بابام با خنده میگه باز این سلیطه شد!

نمیخوام از مادرت دفاع کنم یا بگم ما خوبیم ما بد نیستیم ولی میدونی مشکل ما چیه؟ مهارت ابراز احساساتمون داغونه آقا! همین خود من خوب بلدم زبون بازی کنم و مخ ملتو بزنم! خوب بلدم قربون صدقه برم ولی برای بابا مامانم معمولا انجامش نمیدم! چون به نظرم مسخره است خب اولا میدونن دوستشون دارم دوما چرا الکی قربون صدقه برم و زبون بریزم؟ من ترجیه میدم برای آدم مهم زندگیم با رفتارم نشون بدم دوست داشتنمو 

البته بدبختی اینجاست اون آدم گاهی عمل من رو نمی‌بینه و ازم دلخورم میشه مثلا من همیشه یادمه کی چی دوست داره و با چیزهایی که دوست دارن سعی میکنم غافلگیرشون کنم ولی گاهی اون شخص اینجوریه که خب اوکی ولی من الان اینو نیاز نداشتم و ترجیه من بهمان رفتار یا حرف بود :)) بعد من میگم اوکی دفعه بعد اون حرکتو میزنم ولی باز دیر شده و اون بیسار کار رو میخواد! گاهیم شانس میارم و رفتار و حرفم همونیه که اونا میخوان و یهو میگن آفتاب از کدوم ور در اومده :))

خلاصه به نظرم مشکل تو و مادرتم توی تفاوتاتونه مثلا من از خدامه مادر پدرم یه مدتی نباشن زنگ نزنن نگرانم نباشن برن واسه خودشون و بذارن گاهی منم برای خودم باشم ولی اینا برخلاف مادر تو میچسبن ول نمیکنن و آدم حس خفگی بهش دست میده! :))

در کل فکر میکنم مشکل همین تفاوت در خواسته هاست گاهی درک خواسته‌ها سخت میشه و ربطی به بی احساس بودن نداره

اینم نگو داداشم فلان من بیسار خیلیا جوری بزرگ شدن که ناخودآگاه رفتارشون با دختر و پسر متفاوته متاسفانه ولی ناشی از این نیست که ایکسو کمتر دوست دارن ایگرگ رو بیشتر

چقدر حرف زدم ببخشید :))

چرا سوادم نم کشیده :)) منظورم ترجیح بود همه شون رو نوشتم ترجیه :))

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">