کنجارهایی که من رفتم نبود، نگرد نیست!
دیشب رفتیم هدیهی قرآن فاطمهزهرا رو خریدیم. یه بسته مداد رنگی فلوئورسنتِ آریا. دفترنقاشی هم که مدتها بود لازم داشتند خریدیم. چند صفحه اول دفتر نقاشی، از این طرحهای آماده داشت. با اون مداد رنگیها طرحِ تک شاخش رو رنگ کردیم و واقعا قشنگ شد. خیلی هم کیف کردیم. هم من هم فاطمهزهرا هم زینب.
در هفتهای که گذشت متوجه شدم زینب دوباره سرش شپش گرفته. چند وقت پیش هم فاطمه زهرا دوباره شپش گرفته بود. الان چند روزه مراقبت کردم و خدا رو شکر دوتاشون پاک هستند.
دقیقا فردای تموم شدن امتحانات هم زینب و لیلا مریض شدند و تب کردند. حدودا دو روز و دو شب اسیرِ این تب و بیحالی و گلاب به روتون بودیم. از الطاف خفیه الهی همین بود که این مریضی بعد از تموم شدن یک فشار بر ما عارض شد که اگر قبلش مبتلا میشدند و میشدیم واقعا از توان خارج بود. ضمن اینکه تب کردنِ زینب باعث زیاد شدن تعداد شپشها و البته کم شدن تخمها شده بود، نگرانیم این بود که خودم هم بگیرم چون زینب عادت داره سرش رو موقع خواب میذاره کنارِ سرِ آدم. سر پاکسازی هم که مدام جیغ و داد میکرد، گاهی توی خواب شونه به سرش میکشیدم.
خلاصه الحمدلله گذشت.
پریروز اینا هم بود که رفتیم خونه مامان. دیدیم یکی دو میلیون تومن پارچه خریده، البته خیلی با کیفیت نبودند. اما چقدر ذوق داشت خودش و مدام از ایدهها و اینکه چقدر این کارش خوب بوده و ... صحبت میکرد. (در راستای همون بحث تایید گرفتن که متاسفانه من موفق نشدم خیلی تاییدش کنم.) ولی تو ذوقش نزدم چون واقعیت خیلی خوشم نیومده بود از طرحهاش. برعکس بچهها خیلی دوست داشتند و چپ و راست با پارچهها ذوق میکردند و بازی میکردند. مامان هم خدا خیرش بده، برای فاطمهزهرا و زینب دوتا دامن برید و با کوکهای درشت، کش وصل کرد و بچهها کلی خوشحال شدند. هرچند امروز کلی وقت گذاشتم و دو تا دامن رو اصولی دوختم. اتفاقا مامان هم اون ساعت اومد یه سر خونمون. دید مشغول خیاطیام و کلی تشویقم کرد. بهش گفتم کاش همینقدر از درسخوندنم تعریف میکردی. اونم میگفت: نه که نمیکنم!!!!!
اما واقعیت اینه که من الان دیگه با این تشویقها احساس خوبی نمیکنم. چون حس میکنم اینو دارن تقویت میکنند که یه جای دیگه تضعیف بشه ولو ناخودآگاه و ناآگاهانه. خیاطی و صرفهجویی اقتصادی رو تقویت میکنند که درسخوندن و دانشگاه رفتن تضعیف بشه.
از روزی که آخرین امتحان رو دادم و بچهها مریض شدند، مامان رسما مریض شدن بچهها رو انداخت گردن فشاری که من به خاطر امتحان دادن متحمل شدم و اینکه چون خودم ضعیف شدم، بچهها هم از ضعفِ من مریض شدند. درحالیکه با وجود اینکه نسبتا کمترین کمک رو دریافت کردم و خودِ همسرجان اعتراف کرد که خوب کمکم نکرده، کمترین استرس رو هم داشتم و کمترین فشار رو به خانواده وارد کردم. اصلا انصاف نبود. تازه بگیم لیلا که شیرخوارهست با ضعفِ من، ضعیف شده، سلّمنا! زینب چرا؟؟؟
حتی اون بار که توی خاطره قبلی گفتم که زینب گریه کرد که براش دامن چینچینی نیاوردم، مامان حتی اونو هم انداخت تقصیر درس و دانشگاهِ من! چطوری؟ چون به خاطر امتحاناتم نتونستم زینب رو از پوشک بگیرم و به همین دلیل دامنش نجس شده و بیدامن مونده و حالا داره گریه میکنه و اگر از پوشک گرفته بودم، اینهمه گریه نمیکرد. واقعا سطح استدلال رو ببینید چقدر پایینه!
حالا لابد بچه با دیدنِ مامانِ خیاطش دچار مشکلات نمیشه! انرژی بیشتری میگیره! مامانِ خیاط هیچوقت کارِ خیاطی رو به گرفتنِ بچهی درحالِ گریهش ترجیح نمیده! مزخرفِ خالص.
الانم دوباره خونهی مامانم و کیفِ کتابایِ درسیم رو که برای پایاننامه نیاز دارم، جا گذاشتم تو خونه و اعصابم خورده.
حالا چرا رِ به رِ میاییم اینجا که از مامان حرف بشنوم؟ علاوه بر اینکه شدیدا دلم براشون تنگ میشه و میترسم امسال برن ماموریت، علاوه بر اینکه خسته میشم تو خونه و دلم همزبون میخواد و اینکه یه نفرِ دیگه غذا درست کنه و اینکه بچهها کمتر چسب بشن بهم موقع کارِ خونه و آشپزی و ... علاوه بر همهی اینا، امروز همسرجان یه مهمون داشت که به خاطرش منو تبعید کرد و پرت کرد از خونه بیرون :/
حالا مهمون کیه؟ یکی از سخنرانهای عدالتخواه و برجسته کشور که همسرجان از باگِ برنامهی ایشون استفاده کرده تا در جلسهای در منزلِ ما، همراهِ اعضایِ تیمشون، در مسائل کاریشون از ایشون مشورت بگیره.
هر چی هم من جیغ و ویغ کردم که میخوام منم باشم تو جلسه فایده نداشت. چون ایشون در موضوع پایاننامهم هم میتونه بهم کمک کنه. هیییعیییی.
دیشب هم انقدر به ماجرای نمرهی ۱۶ استادِ جان فکر کردم که داشتم دیوانه میشدم. آخرش تفال زدم به قرآن. آمد: و ان تصبروا خیر لکم. یه مقدار آرام گرفتم. ضمن اینکه دوتا سخنرانیهای حضرت آقا که خیلی به درس مرتبط بود رو خوندم و دیدم عجب... ایبسا امتحان رو اصلا خوب ندادم.
امروز هم با خودم گفتم اصلا به استاد بگم که چیکار کنم که نمرهم بالاتر بره و جبران کنم. اما حساب کردم این همه استادِ جان در ماجرای نوشتن جزوهم بهم راحت گرفتن و میگن بشین پایِ پایاننامه، الانم حتما همونا رو میگن. خیلی بده که یه سوالِ چیپ، جواب تکراری بگیره! بعدشم حتما میگن: مگه نمره مهمه؟ و من میمونم و حوضم :)
خیلی خوب بود..دمتون گرم