نجف _ کاظمین، اربعین ۱۴۰۴
رانندهای که ما رو رسوند نجف، پسر واقعا خوبی بود. حتی وقتی تصادف کرد، آروم و مودب رفتار کرد. آخرش ازش تشکر کردم به خاطر رانندگی خوبش. در جواب گفت: خادم.. خادم...
حدودا بیست دقیقه قبل از اذان صبح رسیدیم نجف. من تو ماشین نتونستم بخوابم. یه مقدار کمر و گردنم در معرض آسیب هستند و تو ماشین، هیچوقت نمیتونم واقعا استراحت کنم. به علاوه فهمیدم چقدر گرسنهام هست. چون اصلا شام درست حسابی نخورده بودم.
رسیدیم گیت بازرسی. چه گیت شلوغی! شلوغی گیتهای بازرسی حرمها در ایران، معمولا یک سوم یا حتی کمتر از شلوغی این گیت بود. فشرده و تنگ. آقا مصطفی با لیلا و زینب که تو چرخدستی بودند، بدون بازرسی رد شدند. من و فاطمهزهرا رفتیم تو صف. این اولین گیت بود و تابآوریم خیلی بالا بود. بیست دقیقه تو فشار جمعیت و گرما و ... ولی همش دلم برای همسر میسوخت که لابد کلی منتظرمون مونده. همین هم بود. وقتی از گیت خارج شدیم؛ همسر کلی ناراحت بود که چرا گوشیم رو با خودم نبرده بودم...
گفتم: حالا حالِ خودت رو به هم نزن. رسیدیم حرم!
و دوباره شلوغی.
من وقتی یه دور بچهها رو برده بودم دستشویی، وضو گرفته بودم. ولی اصلا جا برای سوزن انداختن نبود که من یه گوشه نماز بخونم.
با سختی یه جایی پیدا کردیم. رو به روی دو تا خانواده که از خستگی یه گوشه غش کرده بودند. مثل بقیه. مثل همهی اونایی که اونجا بودند. من نمازم رو خوندم. اما فاطمهزهرا وضو نداشت. باباش گفت زودتر برید فاطمهزهرا وضو بگیره که برگردید و پیش وسایل بمونید تا من و امیر(برادرشوهرم) هم نماز بخونیم.
فاطمهزهرا خیلی براش سخت بود. خوابش میاومد شدید. ولی دستشویی همون بغل بود. وقتی وضوش رو گرفت، کلی قربون صدقهاش رفتم. به خدا گفتم: خدایا به این دخترم هر چی که میخواد تو دنیا، بده.
برگشتیم. ایستاد به نماز. یه خانوم از همون دو تا خانوادهای که گفتم، گوشیاش رو در آورد و از فاطمهزهرا عکس گرفت. شوهرش گفت: خانومم معلم کلاس سومه. داره از این سفر یه کلیپ درست میکنه برای بچههای مدرسهاش...
حالش رو خریدار بودم. از خستگی نا نداشت ولی هدفش رو فراموش نکرده بود.
شما هم قبول دارید این صحنهها از همون چیزای حالخوبکن هستند؟ :)
تا همهمون نماز بخونیم یه کوچولو طول کشید. من نشستم زمین. یهو دلدرد گرفتم. میدونستم به خاطر گرسنگیه. همسر هم فهمید. گفت: زود میریم اونطرف غذا میگیریم...
حتما میدونید که نجف خیلی کوچیک هست. غذا اونجا زیاد نیست. موکب زیاد نیست. باید افتاد تو مسیر مشایه. وگرنه برای غذا، ممکنه مجبور بشید برید رستوران. رستورانهای اطراف حرم هم عموما خیابونی و خیلی خوشمزه و تر و تمیز نیستند.
حالا تو اون وضعیت که امیدی نداشتم به اینکه غذای خوبی بخوریم، سر برگردوندم اون اطراف. دیدم نبش بازار روی یه تابلوی سرخرنگ نوشته: دهین الکرار ۹۷
به همسر گفتم برم دهین بخرم؟
بهم پول داد. چشمهام قلبی شد: وای، من عاشق خرید کردن تو کشور خارجیام :)
از اون موقعیتها بود که صد سال یه بار پیش میاد. تنهایی رفتم سمت مغازه. ولی چون باید از محدوده حرم خارج میشدم، از خادمها پرسیدم میشه برم دهین بخرم و بعد بدون بازرسی برگردم؟ آقای خادم با کلی احترام و محبت گفت که آره مشکلی نیست و اهلا و سهلا.
نیمکیلو دهین الکرار ۹۷ شد ۵ دینار. بستهبندیاش خیلی شیک بود.
برگشتم پیش همسر و بچهها. بسته دهین رو باز کردم. همون یکی دو بند انگشتی که خوردم؛ دل دردم رفع شد. بازم شگفتانگیز نیست؟
با این وجود جلوی ورودی صحن فاطمهزهرا سلام الله علیها رفتیم، یه فلافل بیخودی هم خوردیم و بعد (من و بچهها با هم و همسر و داداشش هم با هم) وارد صحن شدیم که بریم بخوابیم. من چون خسته بودم، تقریبا همه وسایل رو سپردم دست همسر تا ببره، به جز چند قلم چیز کوچیک که ریختمشون تو پلاستیک دهین الکرار ۹۷.
گیت ساعت ۶ صبح خلوت بود. پرنده پر نمیزد. وارد شدیم و با سختی مسیر صحن رو پیدا کردیم. باید یه پلهبرقی میرفتیم پایین، میرسیدیم به وضوخونه و ورودی صحن. البته برای صحن، بازم باید چند تا پله میرفتیم پایین. اما اگر میخواستیم بریم دستشویی، باید یه پلهبرقی بسیار طولانی دیگه هم پایین میرفتیم. حالا تصور کنید که این مسیرها چقدر طولانی و زمانبر هستند...
طبیعتا قبل از خواب، باید میرفتیم دستشویی که رفتیم. برگشتنی روی پلهبرقی مسیر برگشت بودیم که ریحانه دوستم رو در پلهبرقی مسیر رفت دیدم. گفتم: ریحانه خودتی؟ :)
ریحانه و دخترش برگشتند بالا و دیدنشون خیلی کیف داد. ازش پرسیدم تو صحن جا هست؟ گفت اصلا جا نیست... میگفت این حجم از شلوغی تمام صحنها بیسابقه است...
و همین من رو به این بصیرت رسوند که اگر بریم داخل دیگه عملا هیچکاری نمیتونیم انجام بدیم. پس همین الان مسواکمون رو بزنیم. چهارتایی تو وضوخونه (که گفتم قبل از پلکان صحن اصلی بود) مسواک زدیم و بعد رفتیم پایین.
کفشهامون رو گذاشتیم توی جاکفشی که به شکل عجیبی خلوت بود و بعد وارد صحنی شدیم که به طرز وحشتناک و عجیبی شلوغ بود.
صحنه جالبی بود. یه پهنه وسیع، پر از آدم، دراز به دراز. مردم همینطوری رو سنگ سفت خوابیده بودند. یه خواب عمیق. حتی بعضا دست و پاشون تو مسیر بود و کسایی که داشتند از مسیر رد میشدند؛ بهشون میخوردند اما خوابشون انقدر عمیق بود که بیدار نمیشدند.
خبری از بالش و پتویی که همسر گفته بود هم نبود. حالا من تو پلاستیک دهین الکرار ۹۷ چی داشتم؟
۱- بلوز و شلوار مشکیام ۲- کتاب چگونه سکولار نباشیم ۳- بسته دهین ۴- پاوربانک ۵- چادر نمازم ۶- مسواکها و بند و بساطشون و تمام! باید با همینا بساط خواب خودم و بچهها رو اوکی میکردم.
تا آخر صحن هم رفتیم. جا نبود که نبود. داشتم عصبی میشدم. تو دلم توسلی کردم و گفتم: بچهها چند تا صلوات بفرستید تا جا برامون پیدا بشه. لیلا که از بدو ورودمون خوشحال و شاد، شلنگتخته میانداخت، با اشاره فاطمهزهرا، با همون زبون معصومش شروع کرد به صلوات فرستادن.
و جا پیدا شد. یه تیکه از صحن، بدون فرش و بدون زائر بود. سنگهاش ما رو به سمت خودش فراخوند. رسیدیم و دیدیم چقدر آشغال ریز ریخته اونجا. یه خانم خادمیار اونجا بود. جاروش رو گرفتم و اونجا رو تمیز کردم. دیگه شد مالِ خودِ خودمون. چادر نمازم رو باز کردم. دو لا انداختمش رو زمین.
چادر فاطمهزهرا شد بالشت خودش. زینب دورِ چادر مشکی تاکرده من، روسری فاطمهزهرا رو پیچوند و شد بالشتش. شلوار مشکی زاپاسم رو هم دادم لیلا. بلوز زاپاس و روسری خودم هم شد بالشت من. به ترتیب قد (مثل دالتونها) دراز کشیدیم روی چادر نمازم که یکچهارم دایره بود. بعد هم ۶ ساعت تخت خوابیدیم. روی سنگ سفت. بدون رو انداز. یه خواب عمیق. مستضعفیتر از خیلیهای دیگه.
نزدیک اذان ظهر بیدار شدیم. با تعجب متوجه شدم که حتی با وجود نداشتن بالشت خوب، گردندرد ندارم. یه ذره زمان برد تا لود بشم. بچهها باید ناهار میخوردند و حتی یه چیکه آب هم نخورده بودند. بعد از شور و مشورت پیامکی با همسر، تصمیمم این شد که وسایلمون رو کلهم اجمعین جمع کنم و از صحن خارج بشیم. بریم دستشویی. بعد بریم ناهار. این وسط دیدم میخکجان در وبلاگ پیام گذاشته که الموت لیزید الزمان بگید و ...
با خودم میگفتم: خواهر نیستی ببینی من چقدر باید انرژی بذارم برای خواب و خوراک و دستشویی که دیگه حال هیچ کار اضافیای ندارم. احساس پیری کردم.
حالا از صحن خارج شدیم. رسیدیم کنار جاکفشی. دیدیم فقط دمپایی لیلا و کفش فاطمهزهرا سرِ جاش هست. زینب زد زیر گریه که "من چیکار کنم؟" آرومش کردم و گفتم پیداش میکنیم. نگران نباش. منم کفش ندارم.
اما بعد از یکی دو دقیقه؛ کفش من تو یه قفسه دیگه پیدا شد اما مالِ زینب نه.
بچهام انقدر غصه میخورد و اشک میریخت که دلم میخواست فقط اون احمقی که دمپایی بچهام رو برداشته بود پیداش کنم...
به زینب گفتم: مامان نگران نباش. پیدا نشه هم، من تو رو بغل میکنم.
یه ذره آرومتر شد. کلی گشتیم. کلی سوره حمد خوندم که پیدا بشه. نشد که نشد. لیلا کلافه گفت: مامان بغلش کن بریم.
دیگه ناچار وسایل رو دادم فاطمهزهرا و لیلا، خودم هم زینب رو بغل کردم و از پلهها بالا رفتیم و از پلهبرقی پایین رفتیم تا رسیدیم به دستشویی. غلغله بود. زینب رو راضی کردم نزدیک پلهبرقی، کنار وسایل بمونه تا اون دوتا رو ببرم دستشویی و بعدش زینب رو با دمپایی لیلا ببرم دستشویی.
به زور راضی شد. چون دخترای من استرس جدایی از والدین، مخصوصا خودم رو دارند.
وقتی برگشتیم پیش زینب، دیدم ریز ریز و هقهق داشته گریه میکرده. قربونش برم رو بردم دستشویی. باید هزار بار بهش بگم من بدون تو میمیرم. پس چرا گریه میکنی آخه؟
بعد چهارتایی رفتیم وضوخونه و اونجا بچهها چند دقیقهای پاهاشون رو زیر آب گرفتند. از مرز مهران به صورت خودکار یاد گرفتند که توی گرما، باید حسابی پوست دست و صورتشون رو خیس کنند تا گرمشون نشه.
بعد دوباره زینب رو بغل کردم و رفتیم بالا، سر قرار با بابای بچهها. مصطفی با یه پلاستیک آب خنک از چند دقیقه قبل منتظرمون بود. گفتم: مصطفی جان تو فرشته نجات مایی... مثل همیشه!
نمازمون رو خوندیم. بعد همسر رفت یه دمپایی جدید برای زینب خرید. بعد هم یه ناهار بیخودی خوردیم. از سرِ میز رستوران تازه فهمیدم چقدر خستهام. سرم رو همونجا گذاشتم روی میز. البته نه خودِ میز. آقامصطفی، وقتی رفت برای زینب دمپایی بخره، یه کیف کوچولو برام خرید که گوشیم رو بذارم توش. سرم رو گذاشتم روی اون...
برگشتیم پایین که بریم صحن. اینبار گیت یه جوری شلوغ بود که از فرق سر تا نوک پا عرق ریختم. دو تا پلاستیک دستم بود. یکی وسایل؛ یکی آب. تو اون شلوغی حتی نمیتونستم دستم رو بالا بیارم و عرق صورتم رو خشک کنم. لیلا و زینب رو که با باباشون فرستاده بودم. چون گیت مردونه خلوت بود. من بودم و فاطمهزهرا. بهش گفتم: ببین فاطمه! از همین چیزای اربعین بدم میاد. حالا بازم بگو سال بعد بیاییم کربلا! :/ کلی سرش غر زدم؛ اونم با لبخند تحملم کرد. بعد از نیم ساعت که رسیدیم به مامور بازرسی، سرِ اونا هم غر زدم که سریع باشید و مردم مردند و هوا گرمه و انقدر مسخره مردم رو نگردید! خادمها یه تلنگر خوردند ولی وقتی عربی لهجه حرف میزدند من نمیفهمیدم. البته میدونستم حرف حسابشون چیه. بالاخره بحث امنیتی هست و شوخی نیست اما باید مراعات مردم رو هم میکردند...
وقتی رسیدیم اونور، با بچهها اول رفتیم دستشویی. بعد رفتیم صحن. اینبار شلوغتر شده بود. باز هم توی دلم متوسل شدم به امیرالمومنین. یه جای خیلی کوچیک کنار یه خانمی که دو تا دختر همسن زینب و لیلا داشت دیدم. فقط جایِ دراز کشیدن من بود. چند دقیقه بعد؛ زینب گفت جیش دارم. به زور لای چشمم رو باز کردم و گفتم امکان نداره. صبر کن بیدار که شدم میریم.
جا انقدر تنگ بود که لیلا و زینب مدام تو پک و پهلوی من بودند. با دخترای اون خانم هم یه ذره جیک جیک میکردند ولی باز هم زینب چند بار من رو به خاطر جیش بیدار کرد و جواب من همون بود. آخرش گفتم با فاطمهزهرا برو. شاید ندونید؛ فاطمهزهرا در بحث دستشویی لیلا شده عصای دست من. خیلی وقتها که من حال ندارم، خوابم یا کار دارم، فاطمهزهرا، لیلا رو دستشویی میبره. و واقعا انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده!
حالا در این دو بار که در صحن جا پیدا کردیم، ما تهِ صحن جا گیرمون اومد. از اینور تا اونور صحن با اون شلوغی شاید ۵ دقیقه پیاده باید میرفتند. هر بار دستشویی رفتن و برگشتن هم در عمل زیرِ ۲۵ دقیقه نمیشد. بعد از ده دقیقه برگشتند. زینب گریه میکرد. فاطمهزهرا شاکی بود که وقتی رسیدیم دمِ در صحن، زینب گفت: من با تو نمیام. فقط با مامان میرم دستشویی.
زینب با هقهق، گفت: فینم رو بگیر.
بغلش کردم. گفتم: بیا پیشم بخواب.
و خوابید. یک ساعت سرش روی بازوم بود و دوتایی خوابیدیم. ساعت ۶ عصر که بیدار شدیم، فهمیدم فاطمهزهرا خودش لیلا رو برده دستشویی و آورده! این بچه فوقالعاده است!
کمکم جمع کردیم که دوباره بریم دستشویی و کلا از نجف خداحافظی کنیم بریم.
اما بذارید یه نکته مهم در مورد صحن فاطمهزهرا بگم. این رو من نمیدونستم. در حین صحبت با مامانِ اون دو تا دختر کوچولو متوجه شدم. اینکه وقت اذان و نماز، خادمها (حتی خادمهای مرد) میان بخش زنونه. همه رو بیدار میکنند تا صفهای نماز تشکیل بشه برای نماز جماعت. درِ صحن رو هم قفل میکنند :/
و اگر دقت کرده باشید، من هر سه وعده نماز رو، بیرون از صحن بودم. وگرنه با وضعیت بچهداری؛ مدیریت بچهها با اون حجم شلوغی؛ کار واقعا شاقی هست.
از روایت جز به جز بقیهش خودداری میکنم. فقط این بخشها رو دوست دارم بنویسم.
رفتیم بالا و روی پلهای صحن که منظره گنبد امیرالمومنین رو دارند، ایستادیم عکس گرفتیم. عکسِ شهیدمون رو هم برده بودیم و روی پل چسبوندیم. تمام عکسهامون با حضور شهید شد...
یه چیز جالب این شد که همسر گفت: وایسا ازت عکس تکی بگیرم. من فاطمهزهرا رو صدا زدم که بیاد کنارم. عکسمون دوتایی شد.
بعد زینب و لیلا هم پا کوبیدند که ما هم عکس تکی میخواهیم! یعنی همون عکس دوتایی با مامان.
و اینجوری شد که من صاحبِ چند تا عکس کمنظیر با دخترا با منظره حرم امیرالمومنین شدم.
زیارت امینالله خوندیم و در دلم تجدید عهد و آرزویی با حضرت پدر کردم...
راه افتادیم به سمت گاراژ. یه جا بود که غذای حرم یا همون غذای حضرتی میدادند. غذاشون هم لوبیا پلو بود و معلوم بود آشپز ایرانی داشت. خیلی چسبید...
سوار ماشین شدیم به سمت کاظمین. یک حسینیه و ساعت یک صبح رسیدیم.
دو سه ساعت بعد کاروان دوستانمون هم رسیدند. ولی متاسفانه دیگه حوصله روایت ماوقع رو ندارم. البته ماوقعی هم در کار نیست. از نظر من، هر چی هست، خستگی هست و خستگی... گرما و کرختی.
سفر اربعین رو خیلیها زیباتر از من میبینند. کاش اونها روایت میکردند.
عاشقتونم نرگس خانوم
شما فوق العاده اید
شما بینظیرند
سفر اربعین رو هیچکس واقعیتر از شما نمینویسه
قشنگ منو بردید نجف... راستش رو بگم از بس روایتهای اغراق شده خونده بودم پارسال که از نزدیک دیدم اربعین رو خورد تو ذوقم. آدم بدونه که اربعین اصلا راحت نبوده و نیست و قرار هم نیست که باشه خیلی بهتره :`)
وای منم تو صفهای نجف کلافه میشدم. صحن حضرت زهرا خییییییییبیییییییییلی صف داشت. ولی، جالبه که ما به راحتی جا پیدا کردیم. پتو هم پیدا کردیم آخه پتو برنداشته بودیم اصلا. وای یعنی تو اون سر و صدا و اون همه نور خوابیدن چه کیفی داشت... ما قبل نجف رفته بودیم سامرا کاظمین. نه از شهر خودمون تا مهران توقف کرده بودیم، نه تو سامرا کاظمین فرصت استراحت داشتیم. رسیدیم نجف من بییییهههوووووووشششششش شدم. عجیب چسبید.
یه چیز جالبتر بگم؟ ما هم رسیدیم گفتن تو این اطراف غذا نذری نیست برید سمت مشابه. ما هم خسته و له و لورده. گفتم من نمیدونم مهمون امام علی اومدیم خود امام غذامون رو جور کنه. دو وعده غذا آوردن تو صحن حضرت زهرا دادن دستمون:`) وای خدایا چرا تا الان فکر نکرده بودم که معجزه بود؟ قشنگ دراز کشیده بودم غذا رو میاومدن میذاشتن کنارم :`) یا همسفرهام میگرفتن واسه من نگه میداشتن.
کلا چهار وعده نجف بودیم هر چهار وعده غذای نذری :`)
یه چیزی کاش زودتر میگفتم بهتون. حموم صحن حضرت زهرا عالیه برای کسی که میخواد بره حموم. اما اگه جا تنگ بود اونجا موندن اشتباهه. بیش از حد شلوغ میشه. مهیار تو صحن جا پیدا نکرده بود، رفته بود سمت مشابه. یه موکب پیدا کرده بود برای همشهریهای خودمون. هم جا خواب داشتن هم غذا میپختن و میدادن. درسته کوچیک بود و یکم کثیف اما بهتر از اینه آدم نیم ساعت چهل دقیقه تو صف رفت و امد دستشویی وایسته. حس اتلاف عمر میده به آدم.
تو سامرا به نظرم بخوابید چند ساعت. فضای سامرا خیلی خوب بود. هم خلوتتره هم واقعا معنویت خاصی داره. غذا هم فت و فراوونه. فقط مشکل آب بود که باید از بیرون آب بیاری که اگه همسرتون جور بکشه حله.
زیارتتون قبول :`)