صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

دو اپیزود از تنها در خانه، بی‌بچه

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۲۷ ب.ظ

چهار از هفت. چهار کلاف از هفت کلاف صدگرمی لیزایِ باتیکم رو بافتم. دیگه وقت بافتن آستین‌هاش رسیده. ولی احتمالا کلاف کم میارم. رفتم تو نت ببینم عین کلافم رو پیدا می‌کنم، که نکردم. دو تا کلافِ عنابی خریدم که لبه آستین‌ها و پایین لباس رو با اون رنگ ببافم. دو میل چهل سانتی هم برای آستین‌ها باید می‌خریدم و حالا باید صبر کنم تا اونا برسند. در نتیجه فعلا سرگرمیم رو از دست دادم. شاید باید درس بخونم یا ورزش کنم یا یه کار دیگه ولی سفرِ اربعین پیشِ رو، تمام برنامه‌هام رو دچار وقفه می‌کنه. برای همین انگیزه‌ام رو از دست دادم...
از طرفی هم این تابستون اصلا تابستون نشد. امتحانات که هفته اول و دوم شهریور قراره برگزار بشه، تعطیلات رو با یک استرس ملو همراه کرده. یعنی چی قراره بشه؟ من که میگم شهریور دوباره جنگ میشه.
خدایا، من اصلا حوصله خودمم ندارم...
خدایا، میشه یه هفته بچه‌هام برن یه جای دیگه، من نفس بکشم؟
خداوند متعال فرمود: اجیب دعوه الداع اذا دعان...


بی‌بچه، اپیزود اول)
هفته پیش، جمعه با جمعی از فامیل رفتیم جاده هراز؛ پلِ قلط و درّه زمان. خدا رحم کرد تونستیم یه جای دنج برای در امان موندن چشم‌ها و اذهان‌مون از حملات فرهنگی ناجوانمردانه یه عده پیدا کنیم وگرنه کوفت‌مون میشد.
برگشتنی، رضا داداشم گفت که اجازه بدیم زینب و لیلا برن تو ماشینش تا پسرش که هم‌سن لیلاست تنها نمونه و بی‌قراری 
نکنه.

ما هم گفتیم باشه. وقتی رسیدیم اتوبان یاسینی، ما خواستیم بچه‌ها رو برگردونیم ولی رضا فاطمه‌زهرا رو هم با خودش برد!
رسیدیم خونه، مصطفی رفت سراغ کارهای بی‌پایان و همیشگیش. به جاش عارفه اومد خونه‌مون و منم مشغول ترتمیز کردن خونه شدم.
یه بسته پفک بود که من قایمش کرده بودم کسی چیز مضر نخوره، عارفه برش داشت تا بخوریم. یه قسمت از عشق ابدی رو هم گذاشت که ببینیم و نگم از مضر اندر تهوع. ولی ایشون خودش خوابش برد و اصلا برنامه رو ندید. فقط من بودم که کبریت گذاشته بودم لای پلکام و در همون حین که می‌دونستم دارم به شخصیتم خیانت می‌کنم، می‌خواستم ببینم این مزخرفات به کجا می‌رسه.
قرار بود بچه‌ها شام بخورن و بعدش رضا برگردونه‌شون. ولی با اصرار رضا و خانومش، بچه‌ها رو نگه‌داشتند که شب هم بخوابند اونجا.
منم با خودم گفتم عیبی نداره بالاخره باید تجربه کنند و رضا و خانومش هم خیلی امن و مهربون هستند.
خلاصه اون شب، اولین شبی بود که من بعد از مدت‌ها یک خواب عمیق رو تجربه کردم. بدون نگرانی از اینکه نصفه‌شب کدوم بچه دستشوییش می‌گیره! واقعا شب رویایی‌ای بود.
فردا صبح زود بیدار شدم رفتم مواد لازم برای کوکی کاکائویی رو خریدم و یه سری چیزها هم که از قبل تو خونه داشتیم برداشتم و رفتم خونه زن‌داداشم.
ایشون هم قرمه‌سبزی گذاشته بود و بعد از ناهار، کوکی‌های فوق حرفه‌ای رو درست کردیم و تا شب هم موندیم.
به زهرا می‌گفتم: باور کن این حد از علافی خودم در تصورم نمی‌گنجید.


بی‌بچه، اپیزود دوم)
به آقا مصطفی گفته بودم قبل از سفر اربعین باید فرش‌ها شسته بشن. خیلی کثیف شدن. کلِ خونه هم باید ترتمیز بشه. والسلام.
ایشون هم قول پنج‌شنبه رو به من داده بود.
ولی چهارشنبه صبح وقتی برای تکمیل پرونده مدرسه دخترا رفت آموزش پرورش ناحیه و برگشت خونه، یه نون هم خریده بود و گفت بعد از صبحانه می‌خوام زنگ بزنم قالیشویی.
و این کار رو کرد و هنوز سفره صبحانه جمع نشده بود، وانت قالیشویی رسید دم در خونه‌مون.
بعد از اینکه همسر قورباغه‌اش رو قورت داد، من تازه با قورباغه خودم مواجه شدم.
مصطفی هم گفت بچه‌ها رو بفرستیم خونه مامانش‌اینا تا من بتونم بی‌دردسر به پروژه تمیزکاری بپردازم و ایشون هم بتونند برن سرِ کار! (برنامه‌ریزی‌هاش واقعا حرف نداره!)
خلاصه بچه‌ها ساعت یک و نیم رفتند. من چند دقیقه بعد یاعلی گفتم و پاشدم و شروع کردم به تطهیر زمین. چون شلنگ نداشتیم، من همش آب می‌ریختم، جمع می‌کردم، آب می‌ریختم جمع می‌کردم. اونم به روش ژاپنی.
یک ساعت بعد، برق رفت. یخچال و فریزر رو خالی کردم و دو تا شمع وارمری گذاشتم داخلش تا برفک‌ها آب بشن.
از ساعت ۳ تا ۵، تمام کفِ خونه به استثنای اتاق خودمون که فرش‌ش رو نداده بودیم، آب ریختم و جمع کردم و دستمال کشیدم و یخچال فریزر رو تمیز کردم و وسایل رو توش برگردوندم و کفِ آشپرخونه مخصوصا زیر گاز رو برق انداختم و هود رو تمیز کردم.
این وسط ناهار هم خوردم.
وقتی برق اومد موکت اتاق دخترا رو جارو کشیدم‌ و کشو لباس‌هاشون رو مرتب کردم. اون روز چهار دور ماشین لباس‌شویی شست و من پهن کردم. دو تا موکت کوچولو هم تو حموم شستم. کار‌های ریزه میزه هم زیاد بودند کلا.
اون شب بچه‌ها رو خانواده شوهرم خیلی دیر برگردوندند. همینطوری که منتظر بودم؛ یک ساعت هم بافتنی بافتم.
فرداش تمام عضله‌هام گرفته بود ولی با این حال، تمام لباس‌های روی بند رو جمع کردم و مرتب گذاشتم تو کشوها. شب هم رفتیم خرید کفش اربعین برای بچه‌ها.
و امروز دیگه واقعا مریض هم شدم. وقتی مصطفی کمکم نمی‌کنه همین میشه دیگه. بایدم مریض بشم. تازه خودش نمی‌دونه ولی من باهاش قهرم. یه قهرِ ملو.
این بود دو اپیزود از زندگی من، بدون حضور بچه‌ها در خانه.

پ.ن: در اپیزود دوم یادم رفت بگم...

اون روز چقدر کار کرده بودم! ولی برعکس شب‌های دیگه که ساعت ۱۱ به بعد، دوست دارم مغزم رو بکوبم تو دیوار و متلاشیش کنم؛ ساعت ۱۲ شب هم همچنان انرژی داشتم! یعنی اصلا خسته نبودم انگار. یکی از دلایل مهمش این بود که اون روز، خونه کاملا ساکت بود و سه تا بچه مدام در حال حرف زدن و شلوغ کردن و مامان مامان گفتن و زیاد کردن صدای شبکه پویا نبودند :)

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴/۰۵/۱۱
نـــرگــــس

نظرات  (۷)

خیلی کار می کنی

من هرگز اینقدر کار نمی کنم

حالا هرگز اغراقه 

ولی خیلی کم پیش میاد 

خدا زیادت کنه 

از وبلاگ فقط به من انگیزه و امید میدی

پاسخ:
خدایی برای منم خیلی کم پیش میاد این مدلی کار کردن.
یعنی دقیقا مثل ماجرای تنها در خانه، نادر هست.
ولی نکته‌اش اینجا بود که من یکی دو روز هم اگر تو خونه تنها باشم، به جای استراحت باید مثل اسب‌، چهارنعل کار کنم :)))
و نکته دیگه‌اش برای خودم این بود که تصور نمی‌کردم بتونم یه تنه این حجم از کار، در حد خونه‌تکونی رو تنهایی انجام بدم.
هرچند مثلا سرِ اسباب‌کشی‌ها هم، من ۵ قفسه کتابِ پر رو خودم تنهایی چیدم.

در کل بازم به نسبت خیلی از زن‌های خانه‌دار، من خیلی کار می‌کنم. یعنی از وقتی چشمام رو باز می‌کنم، می‌دونم که قبل از اینکه عینکم رو به چشمم بزنم، کار دارم برای انجام دادن.
کار و کار و کار.
و همین هم هست که انگیزه‌ام برای بیدار شدن از خواب زیاد نیست :)
و مطمئنم یه روزی زارتم در میره :)

تا حالا به اینکه باید بیدار شم بچه رو نصفه‌شب ببرم دستشویی فکر نکرده بودم!

نمیشه این مأموریت با باباش باشه؟

پاسخ:
در شرایطی که مادرها از ۹ ماه قبل، ممکنه خوابشون به خاطر بارداری مختل بشه، مردها یا همون باباها، هیچ رنجی رو متحمل نمیشن...
و در شرایطی که از بدو تولد نوزاد، مادر با صدای اواَ اواَ نوزاد، از خواب می‌پره و ممکنه دو ساعت خواب ممتد نداشته باشه...
فیزیولوژی مردها طوری هست که مغزشون به صدای دزدگیر ماشین و آژیر آمبولانس حساسیت بیشتری نشون میده تا صدای گریه بچه.

[لبخند ملیح]

سلام عزیزم،  خداقوت

وقتی عنوان رو خوندم ناخوداگاه گفتم مگه داریم؟! مگه میشه؟!

واقعا رویایی بود :) 

درباره پی نوشت: بنطرم اینکه هنوزم انرژی داشتی به اینم مربوطه که کارهای عقب مونده ای که برات فشار ذهنی داشته انجام دادی و خیلی سبک شدی. حتی اگه جسمت خسته شده باشه. 

 

من که هنوز یه نرگس دارم و ۳ سال رو رد کرده، بنابراین خیلی دردسرش و وابستگیش کمتر شده، ولی واقعا وقتی بچه آدم کوچکتره، بویژه در دوران شیردهی، یا وقتی چندتا باشن، آدم نمی‌تونه تصور کنه سکوت چه شکلیه! رهایی چیه! :))) 

پاسخ:
سلام مروه جان. ممنونم :)
در مورد پی‌نوشت، اجازه بده نظرت رو قبول نکنم. اینی که میگی شاید ۵ درصد اثر داشته. بیشترش همونی بود که گفتم.

من اصلا جدیدا دارم به این نتیجه میرسم که ذاتم و شخصیتم برای ۳ بچه بیشتر ساخته نشده :/

۱۲ مرداد ۰۴ ، ۱۱:۴۱ تا خاتم عشق

من یه چیزی بگم؟ اگر یه روزی انقدر مفید باشه برام و انقدر کار کنم خیلی به خودم افتخار میکنم.

آرزومه انقدر مفید باشم برای خدا ولی بیشتر پی دل و هوا و هوسم هستم.

من توی اووج کارام استراحتمو دارم و گاهی بقیه رو به دردسر میندازم

قدر خودتو بدون

به خودت افتخار کن

و مهمتر از همه خیلی خدا رو شکر کن

پاسخ:
مطمئنم اینطوری که میگی نیست.
همه‌ی ما آدم‌ها از این روزها داریم و روزهایی هم هست که هیچ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کاری نمی کنیم جز استراحت. گاهی یه انگیزه از تمام خستگی‌هامون قوی‌تر میشه. مثل اینکه دوست داشتم قبل از سفر اربعین خونه‌ام تمیز بشه.
ممنونم دوست جان :)

سلام عزیز

اول بپرسم چرا اینجا جلوتر از زمانه؟ مگه امروز یازده مرداد نیست، چرا بالای کامنت آخر نوشته دولزدهم؟ :)

 

نمی‌دونم ورا ذوق کردم که دقیقا در همین روز اینجاگفتگو صورت گرفته... چون معمولا دیر می‌رسم و دیگه حوصلم نمیاد پیام بدم

 

نمی‌دونم چطوریه، منم گاهی تجربه دارم بعد از انجام یه کار سنگین، اخساس سبکی دارم... خوش‌حالم‌ که دو روزی رو با حال خوب گذروندی! و البته خدا قووووت 

 

پاسخ:
سلام خانم نادم عزیز. خوبید ان شاءالله؟ 
تاریخ بیان کلهم اجمعین به هم ریخته. از اول سال ۱۴۰۴، یه روز جلوتر نشون داد.

ما تقریبا هر روز گفت و گو داریم. شما هم بیایید تو جمع. خوشحال میشیم :)

آره... واقعا
امروز فرش‌ها اومد و پهن‌شون هم کردم. خیلی کیف داد ^_^
ممنونم بانو :*

الحمدلله ممنون عزیز... 

چند وقت پیش سر زده بودم ولی دقت به تاریخ نداشتم! امروز اتفاقی دیدم...

چه خوب که اینجا گفتگو همچنان در جریانه... بعیده یادم بمونه پلی باز سعی می‌کنم سر بزنم

:*

پاسخ:
قدمتون سر چشم :)
۱۲ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۳ سارا سماواتی منفرد

سلام نرگس جان ان شا الله بهتر شده باشی ... وای، چقدر درکت می‌کنم ... با دو تا بچه کوچک که روزبه‌روز شلوغ تر و پرسر و صدا تر می شوند کارای خونه‌ای که هیچ وقت تموم نمی‌شه و وقت و زمانی که ندارم ... چقدر حالم خوب شد مطلبت را خواندم (((-:  من بودم از پسش بر نمیومدم.

شاید ناشکری باشد ولی آرزومه که چند روز بچه ها نباشند و یه نفس راحتی بکشم و فقط خودم باشم و استراحت کنم حتی علیرضا هم نباشه ((-: فکر می کنم دارم مریض میشم !

یک روزهایی میام اینجا فقط می رسم تند یه نگاهی به وبلاگ ها بکنم و دیگه مغزم یارای کامنت گذاشتن نداره ... شاید بخندی ولی جدی میگم.

ان‌شاءالله سفر اربعینت پر برکت باشه و خودت همیشه پر انرژی 🌷🌷🌷

پاسخ:
سلام سارا خانم عزیزم.
این آرزوهای ما مامان‌های بچه‌دار، به نظرم بقیه آدم‌ها عجیب غریب میاد. حتی ممکنه فکر کنند ناشکری می‌کنیم ولی واقعا ماها چیزهایی رو شبانه روز تحمل می‌کنیم که ملت طاقت دو سه ساعتش رو هم ندارند :(

اصلا خنده‌دار نیست. من کامل درکت می‌کنم :)
ممنون از دعاهای قشنگت عزیزم :*

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">