دو اپیزود از تنها در خانه، بیبچه
چهار از هفت. چهار کلاف از هفت کلاف صدگرمی لیزایِ باتیکم رو بافتم. دیگه وقت بافتن آستینهاش رسیده. ولی احتمالا کلاف کم میارم. رفتم تو نت ببینم عین کلافم رو پیدا میکنم، که نکردم. دو تا کلافِ عنابی خریدم که لبه آستینها و پایین لباس رو با اون رنگ ببافم. دو میل چهل سانتی هم برای آستینها باید میخریدم و حالا باید صبر کنم تا اونا برسند. در نتیجه فعلا سرگرمیم رو از دست دادم. شاید باید درس بخونم یا ورزش کنم یا یه کار دیگه ولی سفرِ اربعین پیشِ رو، تمام برنامههام رو دچار وقفه میکنه. برای همین انگیزهام رو از دست دادم...
از طرفی هم این تابستون اصلا تابستون نشد. امتحانات که هفته اول و دوم شهریور قراره برگزار بشه، تعطیلات رو با یک استرس ملو همراه کرده. یعنی چی قراره بشه؟ من که میگم شهریور دوباره جنگ میشه.
خدایا، من اصلا حوصله خودمم ندارم...
خدایا، میشه یه هفته بچههام برن یه جای دیگه، من نفس بکشم؟
خداوند متعال فرمود: اجیب دعوه الداع اذا دعان...
بیبچه، اپیزود اول)
هفته پیش، جمعه با جمعی از فامیل رفتیم جاده هراز؛ پلِ قلط و درّه زمان. خدا رحم کرد تونستیم یه جای دنج برای در امان موندن چشمها و اذهانمون از حملات فرهنگی ناجوانمردانه یه عده پیدا کنیم وگرنه کوفتمون میشد.
برگشتنی، رضا داداشم گفت که اجازه بدیم زینب و لیلا برن تو ماشینش تا پسرش که همسن لیلاست تنها نمونه و بیقراری نکنه.
ما هم گفتیم باشه. وقتی رسیدیم اتوبان یاسینی، ما خواستیم بچهها رو برگردونیم ولی رضا فاطمهزهرا رو هم با خودش برد!
رسیدیم خونه، مصطفی رفت سراغ کارهای بیپایان و همیشگیش. به جاش عارفه اومد خونهمون و منم مشغول ترتمیز کردن خونه شدم.
یه بسته پفک بود که من قایمش کرده بودم کسی چیز مضر نخوره، عارفه برش داشت تا بخوریم. یه قسمت از عشق ابدی رو هم گذاشت که ببینیم و نگم از مضر اندر تهوع. ولی ایشون خودش خوابش برد و اصلا برنامه رو ندید. فقط من بودم که کبریت گذاشته بودم لای پلکام و در همون حین که میدونستم دارم به شخصیتم خیانت میکنم، میخواستم ببینم این مزخرفات به کجا میرسه.
قرار بود بچهها شام بخورن و بعدش رضا برگردونهشون. ولی با اصرار رضا و خانومش، بچهها رو نگهداشتند که شب هم بخوابند اونجا.
منم با خودم گفتم عیبی نداره بالاخره باید تجربه کنند و رضا و خانومش هم خیلی امن و مهربون هستند.
خلاصه اون شب، اولین شبی بود که من بعد از مدتها یک خواب عمیق رو تجربه کردم. بدون نگرانی از اینکه نصفهشب کدوم بچه دستشوییش میگیره! واقعا شب رویاییای بود.
فردا صبح زود بیدار شدم رفتم مواد لازم برای کوکی کاکائویی رو خریدم و یه سری چیزها هم که از قبل تو خونه داشتیم برداشتم و رفتم خونه زنداداشم.
ایشون هم قرمهسبزی گذاشته بود و بعد از ناهار، کوکیهای فوق حرفهای رو درست کردیم و تا شب هم موندیم.
به زهرا میگفتم: باور کن این حد از علافی خودم در تصورم نمیگنجید.
بیبچه، اپیزود دوم)
به آقا مصطفی گفته بودم قبل از سفر اربعین باید فرشها شسته بشن. خیلی کثیف شدن. کلِ خونه هم باید ترتمیز بشه. والسلام.
ایشون هم قول پنجشنبه رو به من داده بود.
ولی چهارشنبه صبح وقتی برای تکمیل پرونده مدرسه دخترا رفت آموزش پرورش ناحیه و برگشت خونه، یه نون هم خریده بود و گفت بعد از صبحانه میخوام زنگ بزنم قالیشویی.
و این کار رو کرد و هنوز سفره صبحانه جمع نشده بود، وانت قالیشویی رسید دم در خونهمون.
بعد از اینکه همسر قورباغهاش رو قورت داد، من تازه با قورباغه خودم مواجه شدم.
مصطفی هم گفت بچهها رو بفرستیم خونه مامانشاینا تا من بتونم بیدردسر به پروژه تمیزکاری بپردازم و ایشون هم بتونند برن سرِ کار! (برنامهریزیهاش واقعا حرف نداره!)
خلاصه بچهها ساعت یک و نیم رفتند. من چند دقیقه بعد یاعلی گفتم و پاشدم و شروع کردم به تطهیر زمین. چون شلنگ نداشتیم، من همش آب میریختم، جمع میکردم، آب میریختم جمع میکردم. اونم به روش ژاپنی.
یک ساعت بعد، برق رفت. یخچال و فریزر رو خالی کردم و دو تا شمع وارمری گذاشتم داخلش تا برفکها آب بشن.
از ساعت ۳ تا ۵، تمام کفِ خونه به استثنای اتاق خودمون که فرشش رو نداده بودیم، آب ریختم و جمع کردم و دستمال کشیدم و یخچال فریزر رو تمیز کردم و وسایل رو توش برگردوندم و کفِ آشپرخونه مخصوصا زیر گاز رو برق انداختم و هود رو تمیز کردم.
این وسط ناهار هم خوردم.
وقتی برق اومد موکت اتاق دخترا رو جارو کشیدم و کشو لباسهاشون رو مرتب کردم. اون روز چهار دور ماشین لباسشویی شست و من پهن کردم. دو تا موکت کوچولو هم تو حموم شستم. کارهای ریزه میزه هم زیاد بودند کلا.
اون شب بچهها رو خانواده شوهرم خیلی دیر برگردوندند. همینطوری که منتظر بودم؛ یک ساعت هم بافتنی بافتم.
فرداش تمام عضلههام گرفته بود ولی با این حال، تمام لباسهای روی بند رو جمع کردم و مرتب گذاشتم تو کشوها. شب هم رفتیم خرید کفش اربعین برای بچهها.
و امروز دیگه واقعا مریض هم شدم. وقتی مصطفی کمکم نمیکنه همین میشه دیگه. بایدم مریض بشم. تازه خودش نمیدونه ولی من باهاش قهرم. یه قهرِ ملو.
این بود دو اپیزود از زندگی من، بدون حضور بچهها در خانه.
پ.ن: در اپیزود دوم یادم رفت بگم...
اون روز چقدر کار کرده بودم! ولی برعکس شبهای دیگه که ساعت ۱۱ به بعد، دوست دارم مغزم رو بکوبم تو دیوار و متلاشیش کنم؛ ساعت ۱۲ شب هم همچنان انرژی داشتم! یعنی اصلا خسته نبودم انگار. یکی از دلایل مهمش این بود که اون روز، خونه کاملا ساکت بود و سه تا بچه مدام در حال حرف زدن و شلوغ کردن و مامان مامان گفتن و زیاد کردن صدای شبکه پویا نبودند :)
خیلی کار می کنی
من هرگز اینقدر کار نمی کنم
حالا هرگز اغراقه
ولی خیلی کم پیش میاد
خدا زیادت کنه
از وبلاگ فقط به من انگیزه و امید میدی