تعریف و تمجید از خودم :/
دیروز تماس از دست رفته استادجانم رو که دیدم زود زنگ زدم. فکر کنم داب استاد اینه که یه تماس کوچک میگیرند که اگر کار نداشته باشم بهشون زنگ بزنم. وقتی زنگ میزنم هم قطع میکنند! :) این رفتار استاد دقیقا مثل عادتِ بابای عزیزمه. مخصوصا قبلترها که وضعیت مالیمون خوب نبود همیشه این کار رو میکردند. الان هم که سیمکارتم به نامِ باباست؛ هنوز گاهی وقتی واردِ اپلیکیشن همراه من میشن، برام شارژ میخرن :) چه حسِ خوبی!
استاد وقتی قطع میکنند بعد خودشون سریع زنگ میزنند. دیگه پشت گوشی همش با لبخندم ناخودآگاه. میگم سلام استاد. استاد یه لحن خاصی دارند، نمیدونم اهل کجان، خیلی جالب جواب میدن. میگن سلام خانمِ فلا نی.. احوالِ شما، خوب هستید؟
بعد من همش باید لبخندم رو کنترل کنم. انرژیِ خالصا مخلصا استاد ذوبم میکنه...
استاد گفتند خبری ازت نیست! یادی از ما نمیکنی؟ گفتم مشغولِ امتحاناتیم دیگه استاد :) بعد استاد گفتند خوب داری میدی؟ خوب بدیها! روسفیدم کنی! نمرههات بالا باشه! معدلت رو میپرسم ازتها!
و استاد همهی اینا رو با لبخند میگن و من توی دلم میگم: استاد من فقط به خاطرِ تاکیدات شما خوندم... فقط به خاطرِ شما :)
ولی خیلی ساده میگم: بله چشم. حتما... استاد میگن: ان شاءالله...
بعد استاد تایم جدید امتحان رو بهم میگن و من میپرسم: خودتون هم هستید؟ استاد میگن: امتحان که دوشنبه بود، میاومدم ولی حالا که شنبه افتاده نمیدونم، ولی خدا رو چه دیدی!؟ شاید هم اومدم! :)
من قند توی دلم آب میشه ولی فقط میگم: ان شاءالله هرچی خیره.
خداحافظی که میکنیم، من فقط تکرار میکنم: مهربون!
یه استادِ خوبِ دیگری هم دارم که خیلی مهربون هستند اما خیلی این دوتا استاد با هم فرق دارند. خیلی... استادِ جان برام مثل پدر هستند اما استادِ دیگرم مثل دوست هستند...
امتحان امروز خیلی سخت بود. یعنی چون تاریخ بود و من از تاریخ بدم میاد. اونم با استادِ دوستنداشتنیِ دیگری :') استادی که اصلا براش مهم نیست که دانشجو زندگی داره، بدبختی داره، همینجوری هرتکی نمیتونه مقاله بنویسه توی دو هفته. همینجوری بیکار نیست که هی کتاب خلاصه کنه. آخرش هم نمره نمیده... به زور نمره میده.
امروز که رفتم دانشکده، یک ربع قبل از شروع امتحانِ استادِ دوستنداشتنی با همکلاسیم (یک سال ازم کوچکتره و تازه متاهل شده) در مورد مبحث کلاسِ استادِ جان و استادِ خوبِ دیگهمون که مباحث کلاسشون، اشتراکات زیاد و در عین حال اختلافات اساسی خاصی با هم داره، بحثمون شد. متوجه شدم که همکلاسیم اصلا متوجه عمقِ مباحثی که استادِ جان توی کلاس گفتند نشده! یعنی کلا اون مساله اساسی و ریشهای که طرح درس ایشون رو از بقیه درسهامون متمایز کرده رو تشخیص نداده! :/
دلم سوخت! یعنی کلا در طولِ یک ترم، استاد فقط من رو و نهایتش همکلاسیِ مستمع آزادمون رو با نگاه علمی و دقیقش تونسته آشنا کنه.... هییییعیییی... شاید برای همین هم هست که استاد خیلی به شاگردِ کوچکش که من باشم بها میده.
آخرین جلسهی قبل از تحویل پروپوزال به گروه با استاد و خانم سین (همون همکلاسیِ مستمع آزادم) بود که استاد پرسیدند: اگر مجبور باشی بین دو کشورِ آلفا و امگا، یکی رو برای زندگی انتخاب کنی، کدوم رو انتخاب میکردی؟
برای پاسخ به این سوال واقعا آدم باید مبنا داشته باشه و اگر مباحث کلاسِ استاد رو خوب متوجه شده باشیم، میشه استدلال کرد که کدوم و چرا. من در دو جمله سریع جواب دادم و جوابم برای استاد رضایتبخش بود. همکلاسیم با تعجب پرسید چرا؟ استاد بهش توضیح دادند و بعدا استاد گفتند که آدمشناسی خانمِ سین خیلی خوب بوده! (چون ایشون به استاد اطمینان دادند که به من برایِ نوشتنِ پایاننامه کمک کنند.)...
روزهای بعد من همین سوال رو از مادرم؛ همسرم و پدرم پرسیدم و اونا خیلی اصرار داشتند که فلان کشور اما استدلالهای من قویتر بود و اونوقت بود که متوجه شدم اندیشه سیاسی در جامعه مذهبی امروز چقدر ضعیف و نحیفه و استاد چقدر برای داشتن یک شاگرد خوب میتونه خوشحال باشه. برای همین من تنها نگرانیم اینه که استادِ جان رو ناامید کنم چون خودشون گفتند که: من روی تو حساب باز کردم! من دارم رویِ تو سرمایهگذاری میکنم! (حالا دیگه نمیگم از چه جهت...)
وای که چقدر مسئولیت سنگینی هست... خیلی سنگینه و از اون طرف خوشحالم که استاد بهم اعتماد کردند و این بار سنگین رو بهم دادند. نگرانم ولی امیدوارترم.
سلام
رشته تون چیه؟
واقعیت اینه که بیش از اونچه شاگرد دنبال استاد خوب هست ، استاد دنبال شاگرد خوب هست...
ما به او محتاج بودیم... او به ما مشتاق بود
استادی که حقیقتی برای گفتن داره و اون اون حقیقت رو امانتی دست خودش بدونه... هیچ اتفاقی براش بهتر از پیدا کردن یک شاگرد خوب و تشنه اون حقایق نیست...
یاد سالیانی افتادم که با انگیزه و تلاش و هدف موسیقی کار میکردم...
برای بعضی از مباحث تخصصی میرفتم سر بعضی کلاس های دانشگاه هنر تهران... برای خود استاد جالب بود که من با اینکه رشته دانشگاهیم نیست برای کلاس ایشون از شهر دیگه اومدم تهران سر کلاسشون تا از مباحث استفاده کنم...
از همین طریق با یکی از استادی آشنا شدم که اهل اصفهان بودن... ساز تخصصی شون پیانو بوده...
اما من نمی خواستم پیانو یاد بگیرم بلکه یکی از مباحث تخصصی موسیقی که ایشون تسلط خوبی داشتن رو میخواستم ازشون یاد بگیرم...
به بهونه آموزش پیانو میرفتم توی کلاس های خصوصی ایشون... و سوالات فرم شناسی ام رو از ایشون میپرسیدم...
بعد طوری شده بود که ایشون که نهایت وقتی که سر کلاس های خصوصی شون میذاشتن 20 دقیقه برای هر نفر بود... به من میگفتن 1.5 ساعت قبل از شروع اولین کلاسشون برم پیششون...
و 1.5 ساعت برای من وقت میذاشتن... و چه منابعی رو در اختیار من قرار میدادن... مثلا کتابی که به واسطه روابطش از کتابخونه ملی مجارستان به دستشون رسیده بود در اختیار من میذاشتن برای مطالعه...
من فقط بنا به دلایل و اهدافی میخواستم از برخی مباحث موسیقی سر در بیارم... وقتی این اساتید میدیدن من نگاهم عمیق تره خییلی بهم بها میدادن...
اینها خیلی طبیعی هست...
نگران نباشید ناامیدشون نمیکنید... به نظر من باید آگاهیتون نسبت به صحنه و عرصه ای که وارد شدید بیش از پیش افزایش پیدا کنه تا نسبت به موقعیت خودتون تا هدف آگاهی شفاف تری پیدا بکنید... این موجب میشه برنامه دقیق تر و عمیق تری داشته باشید...
منظورم این نیست که نسبت به موقعیتتون بی اطلاع هستید... جسارت نشه یه وقت...
برای مثال، همون داستان موسی و خضر... به ظاهر آیات هم بخوایم استناد بکنیم... کاری با تفاسیر عمیقترش نداشته باشیم...
ظاهرا حضرت موسی دنبال حقیقت امامت بودن... و با معیت با خضر میخواستن این تعلیم رو بگیرن...
اما حضرت خضر میدونستن مسئله تعلیم نیست... مسئله اصلی در امامت، موضوع صبر هست...
بعد به حضرت موسی فرمودن تو نمی تونی با من صبر بکنی...
بعد امام صادق فرمودن اگر حضرت موسی صبر میکرد قرار بود 1001 صحنه از همون صحنه رو خضر نشونش بده...
من خودم بعد این همه سال تازه اومدم با خودم نشستم ببینم موقعیت من کجاست؟... هدف کجا بوده؟
من تا چندین سال فقط از شدت اشتیاقم دنبال مباحث بودم... اما الان میبینم برام وقت گذاشته شده... کو ثمرم؟... چه میوه ای دادم؟!!
از من انتظار میره...
چه باری بلد کردم؟!!
توانم برای بلد کردن بار کافی هست؟
چرا توی این همه سال توان سازی نکردم؟!!
لذا حرف خودم به شما یک توصیه از موضع انسان بلدتر نیست... بلکه خودم در همین موقعیت قرار دارم...
در پایان:
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود