اعتماد کن!
خدایا... میدانی کوچکم ولی به اندازهی یک ذرّه یا هرچقدر که هستم، دوست دارم به تو متصل شوم.
خداوندا... میدانی چقدر ضعیفم. میدانی هرچه کاستی از وراثت و محیط و انگیزشها و اندوختههای لازم کم دارم، چگونه برطرف میشود. دیگر جز از تو جبران نمیخواهم یا جبّار.
خداوندا... نمیدانم چرا حواسم مدام پرت میشود و میرود پیِ هوسهای کودکانهام. پس کی بزرگ میشوم؟
خواستها و سوالهایم، انتخابهایم را دقیق مرزبندی کرده. بین پیروی از الگوهای رایج و تکیه بر تو، سخت پریشانم. چرا نمیتوانم به تو اعتماد کنم؟
+ پریروز نشست جایگاه مادری خانم نیلچیزاده را شرکت کردم. جوابشان به جمع بین تحصیلات آکادمیک و فرزندآوری این بود: بعد از مدرسهای شدن آخرین بچه، مادر دوباره تحصیلاتش را شروع کند تا آن زمان خود را به روز نگهدارد. سوال من این است؟ حدّ یقف برای آخرین بچه یعنی چه؟ ۴۰-۴۵ سالگی برویم دنبال ارشد دکتری؟ که چه؟ بگوییم چند تا بچه بیاوریم؟ برای دلِ خودمان یا امرِ رهبر؟ برای کدام عدد تعیین کنیم؟ جواب قدیمی نمیخواهم.
سلام و رحمت🌷
فکر می کنم اینکه بگیم دل خودم و امر رهبر یه سطح ظاهریه، باید ببینیم چه عاملی داره اینها رو پشتیبانی میکنه؟
من شخصا نمی تونم ابعاد زندگیم رو در چند مسیر مختلف داشته باشم، چون آشفته میشم و اصلا رعایت تعادل بینشون نا ممکن میشه
(نمی دونم چقدر با فیزیک مواجه بودید،تو فیزیک می گیم دو تا کمیت که واحد های مختلفی دارن با هم قابل جمع نیستن، مثلا طول و جرم از دو جنس کاملا مختلفن و نمیشه اینها رو با هم جمع کرد، اینجا هم منظورم یه همچین چیزیه
یه اشتراکی باید این وسط ایجاد بشه که به هر کدوم از اینها به تناسب وزن و ارزش بده و بشه با هم مقایسه شون کرد و در زمان تعارض بینشون انتخاب کرد
باید یه خط واحد باشه که همه ی ابعاد زیرمجموعه ی اون و در راستای اون باشن
اون وقت اولویت بندی و برنانه ریزی و تنظیم راحت تره
نه فرزندآوری صرف ارزشمنده و نه تحصیل
اینها وقتی به درد میخورن که تو یا برنامه کلی بگنجن و جهتشون مشخص باشه
بشه ارزش گذاری کرد الان طبق اون طرح کلی فرزند آوری من اولویت داره و مفیدتره یا تحصیلم؟
اصلا خود من کجای برنامه ام؟ چقدر سهم برای خودم قائلم؟ نسبت احساساتم با تکالیفم چیه؟ اگر تعارصی بین خواست خودم و تکلیفم پیش اومد اولویت با کدومه و چطوری باید حلش کنم؟
اگر مادرم چکار کنم که خودم از دست نرفته باشم و انقدر خرج نشده باشم که طلبکار بشم؟
و یا اگر واقعا قراره بخشی از وجود من تو این امر صرف بشه و گریزی از این امر نیست چطور این رو بپذیرم؟
(عذر میخوام که در هم شد نظرم،اگر ابهام یا اشتباهی بود جاییش بگید)