انتظار خیلی طولانی نشد و خانم دکتر رسیدند به خانه خلاق و نوآوری و در بدو جلسه، همسر یه کوچولو صحبت کرد و بعد سریع خانمها شروع کردند یکی یکی ایدههای کسب و کار و نوآوری اجتماعیشون رو ارائه کردند در حد یکی دو دقیقه. منم نشسته بودم دور میز پیش خانمهایی که مشغول ارائه بودند. طبیعتا باید من رو اسکیپ میکردند و میرفتند نفر بعدی! اما نوبت نفر بغلی من که تموم شد، همسر در اقدامی غافلگیرانه من رو به خانم دکتر معرفی کردند اون هم با عباراتی که مسبوق به سابقه نبود و مجموعا اتفاقی بود که در طول زندگی مشترک ده سالهمون بینظیر بود:
ایشون هم خانوم بنده هستند و ایدهشون اینه که من رو تحمل کنند و دوام بیارن و به طلاق فکر نکنند و سه تا بچه هم که داریم، بزرگ کنند...
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند. تقریبا گیج و منگ شدم. خانم دکتر گفتند: بله، ذکر خیرتون رو در جلسه قبل آقای... خیلی کرده بودند.
من که اصلا صدام در نمیومد. لبخند زدم و بیرمق گفتم "لطف دارند". پیامک دادم به همسر: ممنون که ایده محوری زندگی منو اینقدر زیبا تشریح کردی😊
همسر هم نوشت: وا شوخی کردم. ناراحت شدی؟ جواب دادم: عیبی نداره.
دلم سوخت که ذهنش بخواد درگیر بمونه و تمرکزش به هم بخوره ولی واقعا فاجعه بود. نه از این جهت که من رو چطور به ایشون معرفی کرد چون واقعا مهم نبود برام. بعید میدونم در زندگیم یکبار دیگه ایشونو ببینم یا کارم بیافته به معاونت امور زنان شهرداری یا هرچی... علاوه بر اون اصلا عین روز برام روشنه که هیچ وقت مسئولین یادشون نمیمونه این جزئیات بیاهمیت رو. مهم اینه که در ناخودآگاه همسر "من چی بودم". طوری که بعدا میگم براتون، خانم دکتر در جلسه فکر کرده بودند من خانهدارم با وجود اینکه همسر قبلا گفته بود که من مشغول تحصیل و فعالیتهای خودمم اما این نوع معرفی کلا ذهنیت ایشون رو تغییر داده بود.
آره... آره... من گهگاه به همسر گفتم که به طلاق فکر میکنم. چرا؟ واضحه! چون شیطان لعین و رجیم یک لحظه نذاشته آب خوش از گلوی ما پایین بره. مخصوصا در این سالهای اخیر که زیاد شدیم، دو نفر بودیم و شدیم پنج نفر حالا و دلخوشیهای کوچیکمون خیلی خار چشم شیطان شده و میترسه بچههامون بیعقده بزرگ بشن و ضمنا شیطان میبینه که ما چقدر داریم تلاش میکنیم توی خط مقدم مبارزه قرار بگیریم و اون میدونه خطر ما چقدر جدی هست و هر بار انقدر فشار زندگی رو زیاد میکنه که صبر ایوب لازم بشم و بشیم و دلخوشیهامون رو هر کدوم به یک شکلی ازمون میگیره و دلسردمون میکنه...
به نظر من، داستان ایوب، داستان موسی و یوشع و ماهی، داستانهای زندگی و همراهی هستند. باید شیطان رو دید و این خوب نبود که خواستِ شیطان رو از خلوتهامون بیاریم در یک جمعِ پرامید و بانشاط و یه جورایی لو بدیم که خانوادهی منشاء اثر و واسطه مادیِ اون فضا، خودش چقدر تلاطم داره.
این در حالی بود که من همیشه تلاش کردم برای همسر تکیهگاه باشم؛ حامی باشم؛ پناه باشم؛ امید باشم. گاهی خودمون دوتایی بهم میگه که تو برام اینا هستی اما در جمع یادم نمیاد. مثلا همین دو روز پیش، کارش به یه مکانی افتاده بود (و ما چند وقته درگیر یک ماجرایی هستیم که کلا در موردش ننوشتم) که بعدش خیلی اعصابش خرد بود. زنگ زد بهم و چند دقیقه با هم صحبت کردیم و آروم شد و افتاد روی ریل کارهای اون روزش. بنابراین اصلا نمیفهمم چرا مردهای ایرانی اینقدر سختشون میاد با یک جمله ساده در یک جمع خانوادگی یا دوستانه صمیمی به همسرشون ابراز محبت کنند. اصلا درک نمیکنم. الانم لازم نبود من رو "پرزنت" کنه. "اسکیپ" لطفا!
بعد از تموم شدن صحبتها، من جمله صحبت خانم دکتر در مورد الگوی سوم زن (که من معتقدم نگاه ایشون به مساله خیلی جای کار داره و جای عاملیت ساختار و حاکمیت و زیرساختهای فرهنگی مخصوصا در خانواده، به شدت خالیه یا ایشون بیان نمیکنند ولی مدنظرشون هست...) نوبت عکس دسته جمعی شد. نمیخواستم توی عکس باشم ولی خانم دکتر گفتند که منم حتما باشم فلذا اصرار نکردم که لوس و بچگانه رفتار نکرده باشم وگرنه نه مجموعه، به من ربطی داره و نه من ارتباطی با اونجا. مخصوصا اینکه دارم همه چیز رو تحمل میکنم و سعی میکنم به طلاق فکر نکنم!🙄 بگذریم.
خانم دکتر بعد از دیدن خانه خلاق با همسر اینا و مسئولین شهرداری رفتند یه جای دیگه بازدید ولی این قضیه انقدر زشت بود که خانم دکتر همسر رو کشیدند کنار و بهش تذکر دادند که "قدر خانومت رو بدون. خانواده، فرصتیاست که یک بار به آدم میدن که داشته باشدش و بسازَش." و همسر هم دور از جونش مثل آدمهایی که اول گند میزنن بعد اصلاحش میکنند، میگه بابا همسرم خیلی اله و خیلی بِله و خانم دکتر هم دوباره میگن: "من فکر کردم خانومت خانهداره و... خیلی قدر خانومت رو بدون."
هیعی...
ناراحت نیستم اگه کسی فکر کنه من خانهدارم اما خودم بهتر از هر کسی میتونم بفهمم که توی ذهن همسرم در مورد من چی میگذره. اولین چیزایی که وقتی بهم فکر میکنه توی ذهنش میاد، چیه. اون "اولین چیزا" حرصم رو در میارن. در واقع برای هر زنی، چه خانهدار چه هرچی، مهمترین تصوراتی که ازش وجود داره، تصورات شوهرش هست. برای همین من فکر میکنم فیلم "به همین سادگی" برای صحنه آخرش یک شاهکاره. تک تک لحظههای فیلم رو باید با آرامش دید تا وقتی فیلم تموم شد نگی پایانش باز بود.
راستی نگفتم که خانم اردبیلی ۶ تا بچه داره؟ یکی دو ماه دیگه به دنیا میاد :)