صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

انتظار خیلی طولانی نشد و خانم دکتر رسیدند به خانه خلاق و نوآوری و در بدو جلسه، همسر یه کوچولو صحبت کرد و بعد سریع خانم‌ها شروع کردند یکی یکی ایده‌های کسب و کار و نوآوری اجتماعی‌شون رو ارائه کردند در حد یکی دو دقیقه. منم نشسته بودم دور میز پیش خانم‌هایی که مشغول ارائه بودند. طبیعتا باید من رو اسکیپ می‌کردند و میرفتند نفر بعدی! اما نوبت نفر بغلی من که تموم شد، همسر در اقدامی غافلگیرانه من رو به خانم دکتر معرفی کردند اون هم با عباراتی که مسبوق به سابقه نبود و مجموعا اتفاقی بود که در طول زندگی مشترک ده ساله‌مون بی‌نظیر بود:
ایشون هم خانوم بنده هستند و ایده‌شون اینه که من رو تحمل کنند و دوام بیارن و به طلاق فکر نکنند و سه تا بچه‌ هم که داریم، بزرگ کنند...
انگار یک سطل آب یخ روی سرم ریختند. تقریبا گیج و منگ شدم. خانم دکتر گفتند: بله، ذکر خیرتون رو در جلسه قبل آقای... خیلی کرده بودند.
من که اصلا صدام در نمیومد. لبخند زدم و بی‌رمق گفتم "لطف دارند". پیامک دادم به همسر: ممنون که ایده محوری زندگی منو اینقدر زیبا تشریح کردی😊
همسر هم نوشت: وا شوخی کردم. ناراحت شدی؟ جواب دادم: عیبی نداره.
دلم سوخت که ذهنش بخواد درگیر بمونه  و تمرکزش به هم بخوره ولی واقعا فاجعه بود. نه از این جهت که من رو چطور به ایشون معرفی کرد چون واقعا مهم نبود برام. بعید میدونم در زندگیم یک‌بار دیگه ایشونو ببینم یا کارم بیافته به معاونت امور زنان شهرداری یا هرچی... علاوه بر اون اصلا عین روز برام روشنه که هیچ وقت مسئولین یادشون نمیمونه این جزئیات بی‌اهمیت رو. مهم اینه که در ناخودآگاه همسر "من چی بودم". طوری که بعدا میگم براتون، خانم دکتر در جلسه فکر کرده بودند من خانه‌دارم با وجود اینکه همسر قبلا گفته بود که من مشغول تحصیل و فعالیت‌های خودمم اما این نوع معرفی کلا ذهنیت ایشون رو تغییر داده بود.
آره... آره... من گهگاه به همسر گفتم که به طلاق فکر می‌کنم. چرا؟ واضحه! چون شیطان لعین و رجیم یک لحظه نذاشته آب خوش از گلوی ما پایین بره. مخصوصا در این سالهای اخیر که زیاد شدیم، دو نفر بودیم و شدیم پنج نفر حالا و دل‌خوشی‌های کوچیک‌مون خیلی خار چشم شیطان شده و می‌ترسه بچه‌هامون بی‌عقده بزرگ بشن و ضمنا شیطان می‌بینه که ما چقدر داریم تلاش می‌کنیم توی خط مقدم مبارزه قرار بگیریم و اون میدونه خطر ما چقدر جدی‌ هست و هر بار انقدر فشار زندگی رو زیاد می‌کنه که صبر ایوب لازم بشم و بشیم و دلخوشی‌هامون رو هر کدوم به یک شکلی ازمون میگیره و دلسردمون می‌کنه...
به نظر من، داستان ایوب، داستان موسی و یوشع و ماهی، داستان‌های زندگی و همراهی هستند. باید شیطان رو دید و این خوب نبود که خواستِ شیطان رو از خلوت‌هامون بیاریم در یک جمعِ پرامید و بانشاط و یه جورایی لو بدیم که خانواده‌ی منشاء اثر و واسطه مادیِ اون فضا، خودش چقدر تلاطم داره.
این در حالی بود که من همیشه تلاش کردم برای همسر تکیه‌گاه باشم؛ حامی باشم؛ پناه باشم؛ امید باشم. گاهی خودمون دوتایی بهم میگه که تو برام اینا هستی اما در جمع یادم نمیاد. مثلا همین دو روز پیش، کارش به یه مکانی افتاده بود (و ما چند وقته درگیر یک ماجرایی هستیم که کلا در موردش ننوشتم) که بعدش خیلی اعصابش خرد بود. زنگ زد بهم و چند دقیقه با هم صحبت کردیم و آروم شد و افتاد روی ریل کارهای اون روزش. بنابراین اصلا نمیفهمم چرا مردهای ایرانی اینقدر سخت‌شون میاد با یک جمله ساده در یک جمع خانوادگی یا دوستانه صمیمی به همسرشون ابراز محبت کنند. اصلا درک نمیکنم. الانم لازم نبود من رو "پرزنت" کنه. "اسکیپ" لطفا!
بعد از تموم شدن صحبت‌ها، من جمله صحبت خانم دکتر در مورد الگوی سوم زن (که من معتقدم نگاه ایشون به مساله خیلی جای کار داره و جای عاملیت ساختار و حاکمیت و زیرساخت‌های فرهنگی مخصوصا در خانواده، به شدت خالیه یا ایشون بیان نمی‌کنند ولی مدنظرشون هست...) نوبت عکس دسته جمعی شد. نمی‌خواستم توی عکس باشم ولی خانم دکتر گفتند که منم حتما باشم فلذا اصرار نکردم که لوس و بچگانه رفتار نکرده باشم وگرنه نه مجموعه، به من ربطی داره و نه من ارتباطی با اونجا. مخصوصا اینکه دارم همه چیز رو تحمل می‌کنم و سعی می‌کنم به طلاق فکر نکنم!🙄 بگذریم.
خانم دکتر بعد از دیدن خانه خلاق با همسر اینا و مسئولین شهرداری رفتند یه جای دیگه بازدید ولی این قضیه انقدر زشت بود که خانم دکتر همسر رو کشیدند کنار و بهش تذکر دادند که "قدر خانومت رو بدون. خانواده، فرصتی‌است که یک بار به آدم میدن که داشته باشدش و بسازَش." و همسر هم دور از جونش مثل آدم‌هایی که اول گند میزنن بعد اصلاحش می‌کنند، میگه بابا همسرم خیلی اله و خیلی بِله و خانم دکتر هم دوباره میگن: "من فکر کردم خانومت خانه‌داره و... خیلی قدر خانومت رو بدون."
هیعی...
ناراحت نیستم اگه کسی فکر کنه من خانه‌دارم اما خودم بهتر از هر کسی می‌تونم بفهمم که توی ذهن همسرم در مورد من چی میگذره. اولین چیزایی که وقتی بهم فکر می‌کنه توی ذهنش میاد، چیه. اون "اولین چیزا" حرصم رو در میارن. در واقع برای هر زنی، چه خانه‌دار چه هرچی، مهم‌ترین تصوراتی که ازش وجود داره، تصورات شوهرش هست. برای همین من فکر می‌کنم فیلم "به همین سادگی" برای صحنه آخرش یک شاهکاره. تک تک لحظه‌های فیلم رو باید با آرامش دید تا وقتی فیلم تموم شد نگی پایانش باز بود.


راستی نگفتم که خانم اردبیلی ۶ تا بچه داره؟ یکی دو ماه دیگه به دنیا میاد :)
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۱ ، ۰۱:۱۶
نـــرگــــس

این یکی دو هفته اخیر، آقاجانم مریض بودند و بیمارستان. سه تا دایی‌هام عین پروانه دورش میگشتند. مخصوصا دایی بزرگم که انقدر با عشق از پدرش نگهداری میکرد که واقعا غبطه‌برانگیز بود. به این بهانه دایی رو بیشتر دیدیم و بعد از سالها اومدند خونه‌مون. چقدر با هم گپ زدیم و چقدر بچه‌ها عاشق دایی شدند و چقدر جنس محبت مردانه و مقتدارنه قدیمیش به دل میشینه...
دیشب آقاجان از بیمارستان مرخص شد و حال خوبی توی خونه جریان پیدا کرد. ساعت حدودای ده شب بود و آقاجان دراز کشیده بود روی تخت و انار دون میکرد و مامان‌زهرا کنارش رنگ زندگی توی صورتش پاشیده بود. دایی محمد با دلسوزی همه‌ی داروهای آقاجان رو خریده بود و دایی مصطفی و زن‌دایی با نرگس، نوه‌ی ته‌تغاری اومده بودند و بچه‌ها مشغول بازی، باباجانم و همسرجان تازه از سر کار رسیده بودند. بابا با آرامش روی صندلی نشسته بود و لبخند به لب داشت. مصطفی‌جانم یه گوشه نشسته بود و بچه‌ها دورش میپلکیدند. مامان هم که روحِ خونه بود. پروانه‌ی شمع جمع بود... دلم می‌خواست در اون لحظه دکمه پاز زندگی رو بزنم و قابش کنم نگهش دارم.
روال این روزها اینه که شنبه و یک شنبه، صبح بیدار میشم و مشغول جمع کردن وسایل خودم و کیف فاطمه‌زهرا میشم، بعد بیدارش میکنم، خوراکی‌هاش رو بهش نشون میدم. دو تا ساندویچ کره بادوم‌زمینی با عسل می‌گیرم. یکی برای من و یکی برای خودش و زودتر خداحافظی می‌کنم و میرم دانشگاه. مصطفی‌جان فاطمه‌زهرا رو راهی سرویسش می‌کنه. شنبه‌ها بچه‌ها میرن پیش مامانم. یک شنبه‌ها هم قاعدتا تا ظهر باید پیش باباشون باشن اما اگه کاری براش پیش بیاد میبره خونه مامانش و عصر خونه مامانم چون یک‌شنبه صبح‌ها مامان کلاس داره. منم حدود ساعت ۵ عصر میرسم خونه و با وجود خستگی باید دوام بیارم و روزهای بعد هفته خستگی در میکنم چون معمولا خواب شب با کیفیتی ندارم، به خاطر شیردهی و بیدار شدن‌های گاه و بیگاه زینب از خواب برای دستشویی. خستگی این دو روز خیلی عمیقه و مطالعه در روزهای بعد واجب... وضعیت ایده‌آل نیست و وقت ندارم. دیروز کلافه از این به هیچ‌جا نرسیدن، رفتم خانه‌خلاقی که همسر راه انداخته و مدیر داخلیش هم رضاست و عارفه هم جدیدا مسئول هماهنگی‌هاش شده. یه مقاله دانلود کردم که بخونم و رضا اومد و محترمانه گفت سیستم عارفه رو پس بدم که باهاش کار داره. اون یکی سیستم هم اینترنت نداشت و پکر شدم... در کل اونجا آرامش و سکوت بی‌نظیری بود و برای منی که توی خونه وسط سر و صدای و دستشویی بردن و خوراکی دادن و جمع‌ و جور کردن باید درس بخونم، رویایی بود. حیف که اون رویا مال من نبود. حتی همسر هم گفت باید لب‌تاپ خودت رو می‌آوردی اما واقعا چطور؟ یه دست ساک بچه و کیف خودم و یک بچه هم یه بغل! اونم فقط برای دو ساعت و هنوز یک کیف لب‌تاپ مناسب ندارم که خیالم راحت باشه لب‌تاپم آسیب نمی‌بینه...
این‌روزها شاید کسی حس نمی‌کنه که تقریبا از همه‌ی توانم دارم مایه میذارم که یه مادر خوب باشم اما در عوض همیشه بهم تذکر میدن که بچه گناه داره و بچه نیاز داره و بچه اینجور بچه اونجور. تقریبا هر وقت میرم خونه مامانم این فشار وحشتناک روانی بهم وارد میشه و آرزو میکنم این روزها تموم بشه تا شاید یه نفر از نزدیکانم منو ببینه... بگه خسته نباشی دختر؛ تو فوق العاده‌ای! بهت افتخار میکنم...
مصطفی خوش به حالش. در تعادله. خوب میدونه کجاست و چی می‌خواد و کجا باید بره و من هم که همیشه حامی‌ش هستم و تاییدش می‌کنم. اما من تعادل روحیم از اول افتضاح بود و برعکس ظاهرم که عقلانی جلوه می‌کنم، در لحظه احساساتی بودم. الان که بهتر شدم می‌نویسم و معترفم که چقدر سختی روزها و شب‌ها سایه انداخته به حال و احوالم. این ماه‌های بی‌زیارت، بی‌ضریح، این روزهای بی‌خداحافظی و سفره صبحانه‌ی صبح، این شب‌های در کنار مادر و پدر اما در انتظار همسر، یک ساعتی دلخوش کنارِ هم بودن و بعد دوباره...خواباندن تنهایی بچه‌ها با غمگین‌ترین لالایی دنیا و بعد تنها خوابیدن. این سختی‌ها نمیذاره بفهمم چقدر دارم اوج میگیرم و چقدر دوام آوردم و چقدر باید به خودم افتخار کنم.
امروز هم اومدیم خانه خلاق. همه هستند. تا چند دقیقه دیگه خانم اردبیلی معاون شهردار میاد بازدید از خانه خلاق و الان اینجا غلغله‌ است و پر از شوق حرکت. خیلی چیزا هست برای شرح دادن اما ترجیح میدم چیزی ننویسم.
دلم می‌خواد خانم اردبیلی که اومد فقط نگاش کنم...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۰۱ ، ۱۲:۰۴
نـــرگــــس

از شنبه تا حالا دارم فکر می‌کنم من توی این چند هفته اخیر چیکار کردم. یادم اومد یه مینی سریال خارجی دیدم و بعدش سریال یاغی رو تو ایام مریضی تموم کردم. سینمایی خیاط رو دیدم و بعدا هم سریال خدمتکار، برای بار چندم سینمایی دعوت حاتمی‌کیا و سینمایی زندانی‌ها و دختر گمشده رو دیدم و چقدر هم کیف کردم انصافا.
هر شب که میرفتم بچه‌ها رو بخوابونم، خیلی دیر خوابشون می‌برد و لالایی‌شون هم لالایی گنجشک ناز و زیبا بود و من خسته تر از اونی بودم که پاشم برم پایان‌نامه‌م رو بنویسم. برای همین ماجرا می‌کشید به فیلیمو و فیلم دیدن.
الان روی روال افتادیم خدا رو شکر و امروز بعد از مدت‌ها همسر بعد از ظهر اومد و بچه‌ها رو برد خونه مادرش و من سه ساعت متوالی روی پایان‌نامه‌م کار کردم خدا رو شکر.
البته قبلش اوضاع اصلا رو به راه نبود. یه روز که همه کارام رو تعطیل کردم و فقط به بچه‌ها رسیدگی کردم و ناهار پخته بودم که همسر بیاد بچه‌ها رو ببره دفترکارش تا من روی پایان‌نامه کار کنم؛ نیومد و اون روز من خیلی ناراحت شدم و غصه خوردم. تصمیم گرفتم حالا که اینقدر دارم حرص اینو می‌خورم که چند ساعت وقت متمرکز و به درد بخور برای کارم پیدا کنم و همسر دل به دلم نمیده، حالا که اینقدر دارم سختی می‌کشم، نیتم رو خالص برای خدا کنم... البته خشمگین بودم و خشمم رو ابراز کردم و کلی به همسر بد و بیراه ملایم گفتم و امروز نتیجه داد و برای اینکه از حالت قهر خارج بشم اومد و بچه‌ها رو برد و در رابطه‌مون هم کلی اثر مثبت داشت :)
باورم نمیشه استادِ جان رو از روز امتحان ندیدم ولی خب استاد بهم توی ایتا پیام میدن. همینجوری چیزای نه خیلی خاص. عکس نوشته ذکر روز سه‌شنبه، عکس‌های مرتبط با اخبار داغ فضای مجازی و واقعا چیزهای نه خیلی جدی. احساس می‌کنم می‌خوان مدام بهم یادآوری کنند که پایان‌نامه‌م رو بنویسم. یادمه اون روز که قرار بود بریم بروجرد و استاد از قبل بهم گفته بودند که تا اول مهر، فصل دو پایان نامه رو تموم کن و بفرست و من هیچ‌کار نکرده بودم، کاملا امید خودم رو از دست داده بودم، به استاد پیام دادم که استاد نمیرسم بنویسم و وقتی استاد پیام رو سین کردند ولی جواب ندادند دوباره پیام دادم: استاد ازم ناامید شدید؟ اون روز استاد مشغول کار بودند و بلافاصله وقتی کارشون تموم شده بود بهم زنگ زدند. بچه‌ها هم جنگ داخلی راه انداخته بودند و جالبه که همسر هم بود ولی اصلا کمک درست و حسابی بهم نکرد. تو همون شرایط جواب استاد رو دادم و ایشون فقط یه نکته گفتند. اینکه مراقب باش فاصله نیافته که پایان‌نامه‌ت بمونه و بعد دیدند خونه شلوغه با تعبیر قشنگی که یادم رفته گفتند برو به بچه‌ها برس و التماس دعا داشتند اگر اربعین رفتیم... که نرفتیم.
این ترم هم کلاسشون رو با ما به استاد دیگری دادند و ضدحال اساسی خوردم. شبی که بهم پیام دادند و گفتند خیلی شوکه شدم. فکر کنم از فرداش بود که مریضی‌م شدت گرفت. البته شاید بی‌ربط بودند به هم ولی خیلی غصه خوردم و واقعا باورش سخت بود برام.
چندین روز بعد، دوم مهر، رفتم دانشکده. همش فکر می‌کردم درسته که استاد کلاسشون رو دادند به فلان استاد اما شاید ایشون رو ببینم چون هنوز اسمشون در لیست‌ها بود. نمی‌دونم چی پیام دادم به استاد، ایشون زنگ زدند بهم و وقتی دیدن صدام گرفته‌ست خیلی تفقد کردند. دستور تهیه عرق گوشت یا عصاره گوشت رو با حوصله بهم دادند و بهم گفتند امیدوارم زودتر خوب بشی و صدات بشه صدایی که حاکی از سلامتی کامل و صحتت باشه...
یاد این افتادم که چند روز قبل وقتی بابا اینا از اربعین رسیده بودند ایران، وقتی زنگ زدم بهشون و خونه مامان‌بزرگ بودند؛ وقتی بابا صدای گرفته‌م رو شنید بهم گفت صدات قشنگ‌تر شده... :)))
دروغ چرا، استادِ جان مثل پدر برام مهربونند. یه مهری دارند که وقتی به جانم میشه احساس می‌کنم یه خلاهایی رو داره پر میکنه و بزرگ‌تر میشم. اون روز زود از دانشکده بیرون زدم و نشد استاد رو ببینم. اشتباه کردم. باید صبر می‌کردم استاد رو ببینم. رفتم دنبال یه کار بانکی، محل کار بابا، باغ ملی. خیابون بالاییش، "سخایی" هم خیلی خوشگل بود. همش توی دلم مونده یه روز دخترا رو ببرم اونجا رو ببینن...
برگشتنی داشتم به این دوتا بابای متفاوت فکر می‌کردم. یه مقدار هم متاثر شدم. دروغ چرا، دلم یه بابا می‌خواست که همش نازم رو بکشه. امشب هم به این تفاوت باباها فکر کردم که یاد این ماجرا افتادم و نوشتمش. من هرچی بابام نازم رو نکشید اما شوهرم کشید ولی بازم خانوووم نشدم. یاد عارفه افتادم که همیشه به شوخی به هم میگیم عارفه حجاب ۵۰؛ حیا ۱۵۰، صالحه حیا ۵۰، حجاب ۱۵۰ :))) راستش امشب فهمیدم چرا. فهمیدم... چقدر خوشحالم که پدرِ دخترام نازشون رو می‌کشه. پدر خوب بودن جزو ملاک‌های مهم انتخاب همسر برام بود.
اما الان نه که فکر کنید ناراضی‌ام. من عاشق همین بابایی که دارم هستم. یه چیزایی تو زندگی بهم داده که هیچ‌کس نمیتونست بهم بده. مدیونشم حتی مدیون همین هستم که خیلی نازم رو نمی‌کشید وگرنه به این دختر لوس و دوست‌داشتنی تبدیل نمیشدم. خیلی خوشحالم... همین که میتونم پشت تلفن سر همسر داد ملایم بزنم و رو در رو بهش تیکه بندازم و گاهی قهر کنم و بازم خوب به نظر بیام، وقتی تعریف‌های چرت و پرت ازم می‌کنه، خیلی بانمک بهش فحش بدم و هر وقت خیلی از دستش عصبانی شدم بزنمش و اون هیچ‌کاریم نداره و بازم عاشقمه... به جز اون الان مهرِ پدرانه استادِجان رو میتونم کامل حس کنم. پس اینجوری خیلی بهتره و راضی‌ترم. خوشحالم :)


یک شنبه نرفتم دانشگاه چون اصلا کار عاقلانه‌ای نبود. مامان و بابا و به تبع اونا همسر مخالفت کردند و موندم خونه و فاطمه‌زهرا رو بردم جشن بازگشایی مدرسه‌ش و پدرم دراومد رسما. البته خاطره شد و الان همش دوست داریم به آهنگ باز آمد بوی ماه مدرسه که دانلودش کردم گوش بدیم :)
و البته پاییز آمد که محبوب من و همسره :)
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۱ ، ۲۳:۵۷
نـــرگــــس

به نامِ زن زندگی آزادی :)
بلاخره روزهای اسارتِ من در خانه تمام شد. تابستانِ بی‌مزه ما با شستن فرش و موکت‌ها و عوض شدن حال و هوای خانه و یک دوره سخت بیماری که سوغاتِ سفرِ اربعین همسر بود، تمام شد. از اون روزها فقط این یک جمله رو نوشتم ولی شاید اگر حال داشتم در اون‌ ایام، چندین پست حرف داشتم در موردش.
هفته قبل کلاس‌ها از روز دوشنبه شروع شد و رفتم دانشگاه و با هماهنگی با اساتید کلاس‌های اون روز رو به شنبه و یک‌شنبه انتقال دادیم.
نمیدونم این روزهام چطور میگذره. فاطمه‌زهرا کلاس اولی شده و زینب که به شدت به فاطمه‌زهرا وابسته‌ست دوری خواهرش به شدت براش سخته. لیلا هم خیلی انعطاف‌پذیره و از اربعین راه افتاده و همش شیرین‌کاری می‌کنه و خیلی هم برای استقلالش گریه می‌کنه و ما رو به زحمت می‌اندازه چون واقعا حال نداریم پشت سرش بریم و مراقبش باشیم یا کثیف‌کاری غذاخوردنش رو جمع کنیم اما اون اصرار داره که مثل خواهرانِ بزرگترش بزرگ بشه.
امروز اولین روزی بود که از ساعت ۸ تا ۴ بعد از ظهر رفتم دانشگاه. شب قبل بنا داشتیم بریم خونه و زود بخوابیم اما همسر یهو یادش اومد که باید یک کار خیلی مهم رو پیگیری کنه. مامان و بابا داشتند از بروجرد می‌رسیدند تهران و ما هم بعد از مدت‌ها از صبح رفته بودیم جاده چالوس برای تفریح. ساعت ۴ که برگشتیم خونه سریع لباس عوض کردیم و رفتیم تولد دوست فاطمه‌‌زهرا، بعدش هم خسته و کوفته رفتیم خونه مامان‌اینا که ببینیم مهدی چیکار میکنه که این ماجرای کار همسر مطرح شد و بنا شد شب رو همونجا بمونیم. برای همین من با ماشین رفتم خونه و یه عالمه وسایلی که برای فردا لازم داشتیم با خودم آوردم و کمرم هم دونصف شد.
و در نهایت این افتخار رو داشتم که روز ۹ مهر رو در مرکز شهر باشم و وقایع رو با چشم خودم ببینم :/
بچه‌های دانشجو انگار از ظهر داخل محوطه اصلی دانشگاه تحصن کرده بودند و ما که دانشکده‌مون در کوچه‌های نزدیک دانشگاه بود، حتی با کارت دانشجویی توی محوطه راه نمیدادند. تقریبا هر ۴ در اصلی بسته بودند. رفتم کافه خیابون پورسینا یه لازانیا سفارش دادم که از گرسنگی هلاک نشم و نشستم توی محوطه حیاط کافه. ساعت ۱۲ و نیم اینا بود که نیروهای ویژه با موتورهای پر سر و صدا رسیدند و انگار از خیلی قبل‌تر اون اطراف بودند. چهره‌ها توی اون ساعت کمی گرفته از ترافیک و گیج از تغییر برنامه کلاس‌ها بود اما خیلی ناراحت به نظر نمی‌رسیدند اما عصر که کلاسم ساعت ۴ تموم شد.... چهره‌ها اکثرا ناراحت بودند. تو خیابون میرزای شیرازی که ازش رد شدم سطل آشغال آتش زده بودند و تجمع در چهارراه‌ها و بخش زیادی از پیاده‌روها دیده میشد و گاز اشک‌آور هم نتونسته بود خیلی پراکنده‌شون کنه و احتمالا بخش زیادی از ناراحتی‌شون به خاطر گاز اشک‌آور بود. ترافیک ماشین‌ها در خیابان‌های منتهی به خیابان انقلاب هم شدید بود و چهارراه ولیعصر بیشتر از تعداد آدم‌ها، پلیس ویژه و نیروهای انتظامی و پلیس راهنمایی رانندگی بود که ترافیک رو مدیریت کنه. بخشی از مردم تماشاچی بودند و بخشی از جوان‌ها واقعا خودشون رو آماده میکردند برای همراهی با جو. اما تعداد کسانی که عمل می‌کردند واقعا تک و توک بود. تعداد کسانی که شعار میدادند یا به جز کشف حجاب کار خاصی می‌کردند!!!؟؟؟ اصلا نبود. درواقع هنر خاصی نمی‌خواد در مترو کشف حجاب کنی. هنر میخواد که بری روبروی دانشگاه یا وسط چهارراه این اعتراض رو انجام بدی که با وجود پلیس‌ها خبری نبود. بهترین اعتراض همون تحصن در دانشگاه بود که با صبر عوامل دانشگاه کم کم جمع شده بود اما عجیب بود که باز هم توی کوچه‌ها عده زیادی می‌دویدند و انگار فرار می‌کردند و به ناامنی دامن می‌زدند. کلا اون روز خیلی‌هایی که دور و اطراف دانشگاه اومده‌بودند از ظاهرشون مشخص بود که دانشجو نیستند.
الان البته در صدد ارائه تحلیلم در مورد وقایع نیستم. فقط از مشاهداتم میگم. امروز روز خوبی برای من و خیلی‌های دیگه نبود. اسنپ که گیرم نمی‌اومد و مجبور شدم از دانشگاه تا چهارراه ولیعصر رو پیاده برم. طبیعتا به خاطر چادری بودن ممکن بود خشم عده‌ای دامن‌گیرم بشه‌. حتی استادِ کلاس عصر بهم هشدار داده بود که مراقب باشم. البته من با تیپ خاص خودم که اونروز چادر عربی و شلوار گپ پارچه‌ای و یه شومیز بلند لی و روسری گلگلی آبی سرم بود خیلی شبیه حزب‌اللهی‌های تیر نبودم. ولی احتیاط کردم و تمام مسیری که می‌تونستم رو توی خیابون در مسیر مخالف ماشین‌ها دویدم و جایی که  پیاده‌رو باید میرفتم هم کمی دویدم. نفسم هم به خاطر گاز اشک‌آور رفت ولی درعوض زود به مترو رسیدم و نجات پیدا کردم. توی مترو مشخص بود بعضی‌ها چقدر ناراحتند. چقدر خسته‌اند.
دختری که کنارم ایستاده بود، از شدت ناراحتی به یک‌نقطه خیره شده بود.‌
نمیدونم. بعید میدونم خیلی این وضعیت مطلوب مردم باشه. طبیعتا انقلاب کردن در حال حاضر تنها گزینه برای تغییر حکومت از شکل دینی به شکل سکولار هست و در غیر این صورت اگر مطالبه مردم کشور غیردینی نباشه، چرا این همه هزینه؟ اصلاحات کار رو راه می‌اندازه!
اما بی‌تفاوت شدن حکومت نسبت به مساله حجاب که یک حکم دینی هست هم طبیعتا نمی‌تونه در برنامه اصلاحات جایی داشته باشه چون بی‌تفاوتی و یکسانی امر دینی و غیر دینی جزئی از ماهیت یک حکومت سکولار به شمار میره.
برای منی که مطالعات انقلاب اسلامی و مسائل سیاسی و اجتماعی داره تبدیل به تخصصم میشه؛ خیلی حرف برای زدن هست اما فعلا تا همینجا رو داشته باشید. بعدا بیشتر می‌نویسم...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۹:۳۵
نـــرگــــس