خونهتکونی در دقیقه ۹۹
درسته که تلویحا گفتم خونهتکونی نمیکنم اما همیشه این حرف رو از یه زن بشنوید و باور نکنید.
عصر امروز خیلی خسته بودم، شوهرم با اصرار مجبورم کرد بخوابم ولی قبل از خواب توصیههای ایمنی رو به شویم کردم. قرار شد کتابخونهها رو دستمال بکشه، شیشهها رو حسابی برق بندازه. خونه رو جارو بزنه، کابینتها و آشپزخونه رو دستمال بکشه و ...
یک ساعت و نیم بعد پا شدم دیدم مامان و بابام هم اومدند خونمون و دارند کمک شوهرم میدن. اعصابم خرد شد. خودشون برای خونهتکونیشون کارگر میگیرند. بعد میان خونهی عصای دستشون، کار میکنند.
بابام _که کلاً دقت و جزئینگریم رو ازش به ارث بردم_ یه دور شیشههای بالکن رو با دستمال میکروفایبر، مثل دستهی گل تمیز کرده، بعد میاد میگه: یه روز دیگه هم میاییم، دوباره دستمال میکشیم، دفعه بعد دیگه حسابی تمیز میشن.
من: :|
نکته ناامیدکننده همینی هست که شوهرم با لحن مظلومی بهم گفت: "درسته من خوب کار نمیکنم، ولی کار میکنم!"
نکته ناامیدکنندهتر اینه که فاطمهزهرا از چند روز قبل میره پایین، کمک همسایه پایینیمون، خونهتکونی! با خودم میگم: چرا؟ مگه من ننهش نیستم؟ :(
شوهرم میگه: فاطمهزهرا به خودم رفته. هر سال عید به مامانم کمک نمیکردم، به جاش میرفتم خونه زنعموم تو خونهتکونی کمکشون میکردم.
من: :|
البته که من مثل مادرشوهرم صبور نیستم. جلوی خودِ فاطمهزهرا نفرینش کردم. گفتم ایشاللا که سال آینده یا ما از این خونه بریم یا اونا اگه میخوان برن، برن چون دیگه حرفم رو گوش نمیدی! :/
نکات ناامیدکننده زیاد بود. اما دتس ایناف فعلا :| از نکات امیدوار کننده میتونم به این اشاره کنم که زینب یکسال و نیمه تو تمیزکردن شیشهها کمکمون کرد :)
همیشه از خونهتکونی دقیقه نود متنفر بودم و هستم. از اون طرف خونهتکونی باید با فاصلهی مناسبی از عید باشه که خونه بازم بوی نویی بده. امسال نشد. از سه ماه قبل حالم خوب نبود :(
دلم میخواد نه تا سیزده، بلکه تا چهارده عید، بریم اردوی خونهتکونی. اَح!
فردا در مورد دیشب مینویسم که از آرشیو اسفند جا نمونه. بعد تختهگاز میریم تو دلِ فروردین. عیدتون پیشاپیش مبارک :)
پ.ن: تا الان تو قرن ۱۴ بودیم. قرن جدید از ۱۴۰۱ شروع میشه. خواهشا جو ندید :)))))))
سلااااااااام
عیدت مبارک مادر ِ جهادگر ِ خوش ذوق ِ خوش انرژی ِخفن *_*