صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

ما امسال ۲۲ بهمن متفاوتی داشتیم. صبح، زود بلند شدم و کاچی درست کردم. بعدشم همه رو مجبور کردم زود آماده بشن تا بریم راهپیمایی. ساعت ۱۰ و ۱۰ دقیقه کنار تالار وحدت پارک کردیم و ساعت ۱۲ برگشتیم. هوا واقعا سرد بود و این رکورد خوبی برای ما با سه تا بچه بود. هرچند خودم خیلی دوست داشتم بیشتر بمونم ولی همسر گفت که گردنش درد می‌کنه و دلم نیومد که تنهاشون بذارم و اونا برن. ضمن اینکه از مغازه بازی‌فروشی کنار پل کالج، چند تا بازی فکری و حرکتی خریده بودیم و وسایل سنگین بود. برگشتیم خونه. همسر رفت جلسه و ما بازی کردیم و بازی‌ کردیم و بازی.
حسِ دلیِ من در مورد ایام الله اینه که زیستِ مردم ایران، با فلسفه، عرفان و اشراق درهم‌آمیخته است...
چون این مردم، عاشق حقیقت هستند.
من تعجب نمی‌کنم از انقلاب و از حماسه.
این‌ها ذاتی زندگی مردم این خطه هستند.


پیشنهاد جدی می‌کنم اگر بچه بالای ۸ سال دارید، بازی جالیز رو بخرید و بازی کنید.
از خودم تعریف کنم: از وقتی این بازی رو خریدیم، فقط من برنده میشم! حالا نمی‌دونم چرا! زینب ۵ ساله‌مون هم بازی می‌کنه. لیلای سه ساله هم نقش نخودی رو داره.

این جالیز حسابی خلاقیت ما رو تقویت کرد و من زدم تو کارِ آموزش قند رنگی به دخترام! و باعث شد کلی قند رنگیِ بامزه درست کنیم و به زودی می‌فروشیم‌شون.


دهه فجر امسال دوست داشتم دو تا فیلمِ بچه‌ی مردم و موسی کلیم الله رو ببینم اما نشد که نشد. هم سرِ همسر خیلی شلوغ بود و هم خودم، ساعت‌های اکران مردمی این‌ها؛ انقدر جنازه و خسته بودم که ترجیحم خواب بود تا سینما. و حیف شد.
پیشمرگ رو هم بعد از داده شدن سیمرغ‌ها مشتاق شدم ببینم هرچند در وهله اول، از اسمش خوشم نیومده بود.


خبرهای خوب این روزها برای من چیزهای ساده‌ای هستند:
همسر میره فیزیوتراپی برای گردنش و امیدوارم زود خوب بشه.
خودم دارم به یک روالِ آرام و مطمئن در کارهای شخصیم می‌رسم و این دلچسب هست.
در حال حاضر برای من، ترکیب قرآن کریم، دیوان حافظ و کتابِ جان میلبنک، یه ترکیب قوی و برنده است :)


مشتاقانه منتظر ماه رمضانم و دیشب خواب دیدم می‌خواهیم چند میلیون پول بدیم فانوسِ بزرگی برای ماه مبارک بخریم!
و اینکه نیمه شعبان رو گذروندیم، برام ترسناکه.
فردا هم تولدم به تاریخ قمری هست. و منتظر هدیه از سمتِ مهربون‌ترین پدر هستم. 

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۱۳
نـــرگــــس

این مشغولیت های من و شرایط سخت کاری همسر، یه اتفاقاتی رو داره رقم میزنه که بعید میدونم در خیلی از خانواده ها حتی یکبار هم تجربه بشه.


مثلا دقیقا نیمه شبِ سه شنبه ساعت 12 شب، فهمیدم که جلسه ای که دانشگاه دارم، ساعت چهار بعد از ظهر نیست! بلکه ساعت ده صبح هست. تازه محتوای جلسه رو هم من باید آماده می کردم. 

دو دستی زدم توی سرِ خودم. زنگ زدم به دوستانم و برای فردا، تاکید کردم که جلسه فلان ساعت هست. بعد هم خودم ساعت یکِ شب، با استرس زیاد خوابیدم. وقتی استرس دارم، رگ های دست هام درد میگیره و مفاصلم می خوان از هم بپاشن. همسر هم قرار بود ساعت 5 صبح بره زاهدان و پرواز داشت. این یعنی بچه ها رو که خودم باید راهی مدرسه می کردم، لیلا کوچولو رو هم باید با خودم میبردم به جلسه. چون مامانم هم اون ساعت کلاس داشت.

خلاصه نماز صبح پاشدم و شروع کردم به تولید محتوا برای جلسه. بچه ها رو راهی مدرسه کردم و دوباره به کار ادامه دادم و دقیقا ساعت 8 و نیم کارم تموم شد. لیلا رو بیدار کردم و صبحانه مون رو گذاشتم توی کیفم و لباس پوشیدم و اسنپ گرفتم. از بیداری لیلا تا بیرون رفتن از خونه شاید 10 دقیقه شد!!! جل الخالق و المخلوق!

خلاصه یک ساعت در راه بودیم تا راس 9 و نیم برسیم دانشگاه. قبل از جلسه قیافه ام شبیه مرده ها بود. ولی خدا رو شکر جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد.

بعدش هم برگشتیم با لیلا خونه و من خونه رو مرتب و جمع و جور کردم، لیلا رو حموم کردم و رفتم خونه مامانم و اونجا انقدر خسته بودم که دو ساعتی خوابیدم. 

بعدش هم بچه ها رو بردیم مسجد. چون مسجد محله، اکران فیلم ساعت جادویی رو گذاشته بود و خلاصه سعی کردیم وقت بگذرونیم تا بچه ها در نبودِ باباشون، تنوع داشته باشند. بعد از شام خونه مامان هم برگشتیم خونه خودمون.


چهارشنبه عصر ساعت 4 هم یک جلسه دیگه داشتم. اونم خیابون انقلاب بود! من نمیدونم چرا همه ی کارهام مرکز شهره، بعد خونه مون یک جای بسیار بدمسیر به مرکز شهره!
خلاصه ناهار بچه ها رو دادم و به مامانم زنگ زدم که آیا میتونی بچه ها رو نگه داری؟ گفت نه. خودم جلسه دارم.
به دوستم نسیم زنگ زدم و گفتم آیا میتونی بچه هام رو نگه داری؟ گفت نه. قم هستم.
به یکی دیگه از دوستانم زنگ زدم که آیا میتونی بیای پیش بچه هام بمونی توی خونه خودمون؟ گفت. نه. کلاس دارم.
به مادرشوهرم زنگ زدم و گفتم آیا میتونم بچه ها رو بیارم خونه تون؟ گفتند داریم میریم خونه پدربزرگ همسر و اگه می خوای بیارشون اونجا. که خب بچه ها دوست نداشتند برن.
به یکی دیگه از دوستانم زنگ زدم. اصلا گوشی رو برنداشت.
خلاصه افتادم به التماس به بچه ها که بیایید باهام بریم جلسه. فاطمه زهرا میگفت نمیام! زینب و لیلا حرفی نداشتند ولی فاطمه زهرا هیچ برنامه ی جایگزینی رو قبول نمی کرد.
ساعت شد 3 و نیم که بلاخره فاطمه زهرا گفت: خب اگه بیام بهم گوشی میدی که فیلم ببینم؟
گفتم: آرهههه. 
و ساعت نزدیک 4 بود که سوار ماشین خودمون شدیم به سمت خیابون انقلاب. این بار اسنپ نگرفتم که بچه ها راحت تر باشند. اما خب خودم یک ساعت رفت رانندگی کردم و یک ساعت هم برگشت.
ولی جلسههههه... دیر رسیدیم اما عالی بود. انقدر آقایون و خانوما به دخترامون ذوق کردند و دوستشون داشتند که نگو و نپرس و خیلی خوب بود. فضا بزرگ بود و من خیلی راحت بودم. بچه ها هم همینطور.
خلاصه تصمیم گرفتم که هرجور شده، جلسه چهارشنبه ها رو همیشه با بچه ها برم. به جای حمایت گرفتن...

یه چیزهایی هم هست که داریم تجربه می کنیم!!! بی نظیر!
یه بار نسیم روز جمعه می خواست بره کتابخونه. حسنی به مکتب نمی رفت، وقتی میرفت، جمعه میرفت! :))))
بهش زنگ زده بودم. گفت دمِ در کتابخونه ام و بسته است. گفتم بیا خونه مون... 
قرار شد منم بچه هام رو ببرم پیش بچه های نسیم تا همسرِ نسیم از بچه ها مراقبت کنه.
خلاصه من بچه ها رو بردم. اما یه مشکلی بود. کی قرار بود لیلا رو ببره دستشویی؟ به همسرِ نسیم می خواستم مساله رو طرح کنم، سریع گفت: حله! من اوکیِ ش میکنم :))))
گفتم نههههه! بچه خجالت میکشه. تاکید کردم که اگر لیلا کار داشت به خودم زنگ بزنید میام.
بعد فکر می کنید چی شد؟ همسرِ نسیم، فاطمه زهرا رو آموزش داد و فاطمه زهرا بچه رو برد دستشویی!!!
یا همین دیشب! زینب خوابیده بود. منم خوابوندنِ لیلا رو سپردم به فاطمه زهرا و رفتم کارهای قبل از خواب خودم رو انجام بدم. برگشتم دیدم دوتایی شون خوابیدند. 
فاطمه زهرا رو فرستادم توی جای خودش و ازش تشکر کردم. بچه ام خیلی مودبانه ازم تشکر کرد و شب به خیر گفت و خوابید!

دیروز هم روز چهارمی بود که پدرِ بچه ها سفر بود. چون بعد از سفرِ زاهدان که دو روز بود، نیمه شب برگشت و دوباره 8 صبح رفت به پرواز شیراز برسه تا از اونجا بره یاسوج. اونجا هم دو روز بود و تازه صبح شنبه رسیده تهران.
بعد امروز کلاس ها غیرحضوری و مجازی شده!
من دیگه انقدر فشار و تنش در طول بیش از چهار روز گذشته تحمل کردم که برام مهم نبود که فاطمه زهرا کلاس آنلاینش رو شرکت بکنه یا نه.
بابای بچه ها بیدار شد و صبحانه خوردیم و نشستیم پای بازی! یه بازی خریدیم اسمش سوپر دوز هست.
همین حین، از مدرسه فاطمه زهرا به گوشیم زنگ زدند! :)
می خوان بگن چرا بچه غایبه.
منم جواب ندادم.
مگه امروز ادارات تعطیل نیست؟ چرا فقط بلدند به مامانا زنگ بزنند؟ خب زنگ بزنید به باباها! واااالللاااااا
بعدشم منِ مادر یا پدر به بچه گوشیم رو ندادم که باهاش بره سرِ کلاس، آخرِ سال از نمره انضباط بچه کم می کنند!
انصاف داشته باشید؟ مگه تقصیر اونه؟؟؟
یا نکنه توقع دارید گوشی موبایل اختصاصی بخریم برای بچه ی کلاس سومی؟ ما الان چند ماهه که گوشی موبایل همسر خراب شده اما پول نداریم بریم بخریم و آقامصطفی از دوستش همسرِ نسیم، گوشی قرض گرفته. چطوری گوشی اختصاصی بخریم؟ بعد اصلا صلاحه؟
اما هربار که میریم جلسه اولیا مربیان، ما مامانها رو به خاطر انواع و اقسام مشکلات شماتت می کنند و تنبیه لسانی می کنند!
مگه ما مامان ها دانش آموزیم هنوز؟ مگه دوران تحصیلمون تموم نشده؟
خدایا این تناقضات رو برام حل کن...
مدرسه شون فوق العاده نگاه از بالا به پایین و متکبرانه ای در قبال والدین داره. واقعا روی اعصابم هستند.

در مورد این بخشِ آخر که ماجرای کلاس آنلاین بچه هاست، واقعا نظر بدید. شاید من اشتباه می کنم! شاید من غیر منطقی فکر می کنم...
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۰ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۵۵
نـــرگــــس

از وقتی این مطلب رو خوندم، ذهنم خیلی درگیر شده. روز اول، چقدر گریه کردم باهاش. تصوراتم در مورد بهشت رو کلا تغییر داد. چرا؟


 قبلا هم در مورد این خوابم نوشتم... این خواب رو سال های اول ازدواجمون، یه بار که من و مصطفی با هم قهر کرده بودیم، دیدم.

خواب دیدم که در یکی از اتاقهای یکی از قصرهای بهشتمون هستیم. من و مصطفی و چند تا حوری :) 

اتاق فوق العاده باشکوهی بود با یک پنجره بلند و بزرگ، رو به چشم اندازی سرسبز که درخت ها اطرافش رو احاطه کرده بودند. از نظر جسمانی هم شبیه این دنیا نبودیم. ضعیف و کوچیک نبودیم، با لباس هایی باشکوه و زربافت. 

اما خوشحال نبودم. مصطفی هم خوشحال نبود. ما قهر بودیم. حوری ها اطراف مصطفی رو گرفته بودند تا سرش گرم بشه اما بی حوصله بود و به کسی توجه نمی کرد. من از حوری ها متمایز بودم. اما خوشحال نبودم و از یک سمت اتاق این صحنه رو تماشا می کردم.


خانم الف، اون مطلب رو دو روز بعد از مطلب قبلی من در وبلاگم نوشتند. و من الان یک هفته است دارم به این فکر می کنم که هیچ بعید نیست که خیلی از داستانهایی که الان توی زندگیم دارم، خیلی از احساس هایی که الان دارم تجربه می کنم، خیلی از انتخاب هایی که الان در معرضشون هستم، اون دنیا هم ادامه داشته باشند.
پس اگر همین الان در دل همین طوفان های زندگی، آرام و خوشحال و خوشبخت نباشم، پس کی قراره یاد بگیرم؟ قراره برم به بهشتی که سلاماً سلاما است. لایسمعون فیها لغواً و لا تاثیما است. قراره برم به رویاهایی برم که این دنیا حسرت شون رو داشتم و این فرصت دنیایی هفتاد هشتاد ساله، براش خیلی کمه. 
و مهم ترین توشه ای که می تونم با خودم بردارم، رضایت هست. یک نفسِ مطمئنه، راضیه مرضیه.

در مطلب قبل نوشتم مرگِ عزیزم... یکی از دوستان پیام دادند که مشخصه خیلی خسته ای! اون روز فکر می کردم که اینکه آدم دلش بخواد بره اون دنیا و «الموت راحه المومن» رو تجربه کنه، اصلا چیز بدی نیست. اما از وقتی در مطلب خانم الف تامل کردم، متوجه شدم که من خیلی دارم اشتباه فکر می کنم.
شاید عجیب باشه اما بعد از اینکه به اختیار داشتن انسان در اون دنیا فکر کردم، تازه شروع کردم به لذت بردن از نماز!
توضیح این چیزها شاید کمی سخت باشه...

کمی از این روزها بنویسم. این همه گفتم مصطفی جان بهم کادوی تولد نداد... بنده خدا بلاخره هدیه بهم داد. کارت هدیه :)
البته خودش میگه که بازم می خواد برام هدیه بخره...
اما متوجه شدم که نباید منتظر بمونم مصطفی جان، همسر عزیزم من رو خوشحال کنه! من خودم باید برای حال خوبم تلاش کنم.
روز قبل از اینکه همسر بخواد بهم اون کارت هدیه رو بده، سوار ماشین شدیم و رفتیم یه پاساژی که پارچه فروشی و خرازی و ... داره. برای مدرسه فاطمه زهرا باید کاموا می خریدیم. سه تا بچه رو دنبال خودم راه انداخته بودم برای یک کلاف کاموا. 
من همیشه از اینکه بچه ها رو باید مثل منگوله با خودم اینور اونور ببرم، خیلی بدم میاد. اما اون روز، خیلی حالم خوب بود. خیلی رها و بی خیال بودم.
رفتیم داخل مغازه و برای فاطمه زهرا که کاموا رو انتخاب کردیم، چشمم خورد به یه سری کاموای رنگارنگ دیگه. و همون جا تصمیم گرفتم که برای خودم یک بلوز ببافم!
و این در شرایطی بود که هنوز آخرین امتحان ترم دانشگاه رو نداده بودم! 
ولی اون کاموا من رو یادِ دوران نوجوانی ام می انداخت. یادِ دو تا بلوزِ یقه اسکیِ بامزه. یکی شون با تمِ رنگیِ آبی. یکی تمِ رنگیِ صورتی. کاموای اون بلوزهام، از رشته های نازک نخی هایی تشکیل شده بود که هر کدوم یک رنگ بودند. مثلا تمِ صورتی، متشکل از تارهای سفید، صورتی کمرنگ، صورتی پررنگ و یاسی بود. تمِ آبی، سفید، بنفش کمرنگ و آبی کمرنگ و پررنگ بود. خیلی ناز بودند.
یه بلوزِ یقه اسکیِ قرمز رنگ هم دارم که خیلی دوستش دارم. داره کهنه میشه و همون سال ها خریدمش. یعنی حدود بیست سال پیش! تصمیم گرفتم با بافتن یک بلوز کاموایی جدید برای خودم، با ترسِ از دست دادن این بلوز قرمزم بجنگم.
عکس کاموام رو هم گذاشتم ببینید. این مدلش اینطوریه که رج به رج رنگش عوض میشه. میل گرد هم انداختم. این بافت فقط برای اندازه گیری بود.
تصمیم گرفتم دوباره یه بلوز ببافم شبیه اون بلوزها تا احساس خوبِ اون روزها رو دوباره به خودم هدیه بدم.
این خریدِ کاموا برام فقط یک خرید ساده نبود. یک عالمه خاطره بازی پشت این کامواهاست....
و بعد من شادترین و خوشبخت ترین مامانی بودم که با سه تا دخترش رفته بود داخل پاساژِ پارچه!
الانم بافتنیم رو شروع کردم. حساب کردم اگر هر روز 5 متر ببافم، هر ماه یک کلاف تموم میشه. منم هفت تا کلاف خریدم و اینطوری هفت ماه طول میکشه که تموم شه :) ولی حسِ خوبِ زن بودن بهم میده این کار.
خیلی خجسته ام. میدونم. حتی با وجود اینکه اندازه 4 انگشت از دور گردن اومدن پایین، ولی امروز فکر کردم که چطوره بشکافم دوباره ببافم. چون غلط غولوط زیاد داشتم تا الان :(

روزِ آخرین امتحانِ ترمِ اول دانشگاه، بارون گرفته بود و من جلسه اولیا و مربیان مدرسه زینب و فاطمه زهرا رو هم باید می رفتم. 
بخت باهام یار بود که اون روز، برادرزاده کوچولوم خونه مامانم اومده بود و لیلا رو سریع گذاشتم پیش مامانم و برادرزاده ام تا با هم بازی کنند. بدو بدو رفتم مدرسه بچه ها.
در اصل من نمی خواستم برم مدرسه ولی با اصرار مصطفی رفتم. جلسه مادران پیش دبستان، جلسه آموزش خانواده و جلسه مادران دبستان... مجموعا میشد حدود چهارساعت و من برای امتحانم به قدر کافی آماده نبودم. ترجیحم این بود که بشینم خونه درس بخونم اما مصطفی گفت بچه ها اعتماد به نفسشون چنین و چنان میشه و ... که مجبور شدم برم.
اون روز هوا خیلی لطیف بود اما من همش در هول و ولا بودم. یک ساعت و بیست دقیقه مونده به شروع امتحانم، از مدرسه بیرون زدم. اسنپ که برای دانشگاه گیر نمی اومد. قیمتش هم خیلی جذاب بود: سیصد هزار تومن.
مسیرِ ده دقیقه ای تا مترو رو با ماشین خودمون، نیم ساعت طول کشید برم. نزدیک مترو پارک کردم و بدو بدو...
کمتر از سی دقیقه بعد، میدون ولیعصر پیاده شدم و تاکسی دربست گرفتم به سمت دانشکده و با نیم ساعت تاخیر رسیدم سر جلسه. اما عجیب این بود که امتحان با تاخیر نیم ساعته شروع شده بود!!!
و بعد از امتحان هم برگشتم دوباره میدون، محل کار همسر و با هم، با مترو برگشتیم سمت خونه.
اتفاق قشنگ اون روز این بود... وقتی رسیدیم و سوار ماشین شدیم، مصطفی کنار یک کافه عربی زد کنار.
گفت بریم یه چیزی با هم بخوریم!
و این پیشنهاد انقدر به من چسبید که خدا میدونه!
میدونید چرا؟ چون مصطفی همیشه استرس بچه ها رو داره و برای همین ما معمولا برای خودمون زمان دونفره اختصاص نمیدیم. هربار که من میگم بریم فلان جا دوتایی، مصطفی میگه نه، بچه ها تنهان. آخرین بار که به نیت وقت دونفره با هم رفتیم جایی، سالگرد ازدواج مون بود، خرداد ماه.
وارد کافه که شدیم، فقط یک دست مبل راحتی یک گوشه کافه بود. یک آقایی نشسته بود اونجا و همون اول حدس زدم که صاحب کافه است که داره حساب کتاب های کافه رو می کنه.
آقاهه ما رو دید و اشاره کرد که بیایید بشینید اینجا :)
من خیلی خوشحال شدم چون وقتی میرم کافه، از صندلی های سفت کافه ها خیلی بدم میاد چون به نظرم آدم برای استراحت میره کافه و این خیلی بی انصافیه که اونجا هم نتونی دو دقیقه راحت بشینی.
زوج قشنگ و آرومی بودیم. 
خیلی حرفی هم نداشتیم با هم بزنیم و فقط شیرینی خوردیم و لذت بردیم و حتی یادمون رفت عکس بگیریم.
شب مبعث بود.
شیرینی خریدیم و بردیم خونه مامانم تا ازش تشکر کنیم که این مدت امتحانات من، خیلی کمکم کرده بود برای نگه داری بچه ها.

راستی این رو ننوشتم... من یه نامه نوشتم برای مامانم و وقتی که اعتکاف بود بهش دادم.
و واقعا رابطه ام با مامان خیلی بهتر شده! :)

دو روز پیش یک ماموریت کوتاه رفت بابا. مصطفی هم نبود و رفته بود گیلان! فکرش رو بکنید! بدونِ من رفته بود رشت.
وقتی بابا برگشت، با عمه ام که اون روز خونه مون بود، تا فرودگاه امام رفتیم که بریم سراغ بابا و استقبالش.
از بابا در مورد سفرش پرسیدم.
نمیدونم میدونید یا نه. اما بابام یک دیپلمات هست. بابام داشت تعریف می کرد که هتل شون طبقه 37 یک برج چهل طبقه بوده و ماشین تشریفات، یک بی ام دبلیو مدل بالا بوده با امکانات تخیلی :)
داشتم فکر می کردم، مامان چی؟
یک لحظه خودم رو گذاشتم صورتِ کسر، مصطفی رو مخرج. مامانم رو گذاشتم صورتِ کسر، بابام رو گذاشتم مخرج کسر.
فهمیدم شرایط من و مامانم خیلی شبیه هم هست :) خیلی!
همون لحظه بود که تونستم کمی مامانم رو بیشتر درک کنم :) 
با این تفاوت که من مسئولیت زیادی دارم که بهتر و قشنگ تر زندگی کنم...

اون روز عصر، عمه ام با دخترعمه ام که میشه خواهرزاده اش، رفتند خرید. وقتی برگشتند، یه بارونیِ فوق شیک خریده بود عمه.
من پوشیدمش و عاشقش شدم و گفتم از کجا خریدی؟ گفت فلان جا و آف خورده بود و اگر می خوای بخری، زود بیا بریم بخریم تا تموم نشده.
هیچی! منم سریع شال و کلاه کردم و رفتیم. ولی وقتی رسیدیم به اون فروشگاه، دیدم که رنگی که پسندم باشه از اون مدل ندارند.
عمه همون رنگِ باقی مونده که استخونی بود رو برای دخترعمه ام خرید. چون دخترعمه ام می خواست اون رو به خواهرش هدیه بده.
به عمه گفتم بیا بریم بقیه مغازه های پاساژ رو ببینیم.
بعد در نهایت این شکلی برگشتیم خونه که من یک کت و شلوار زمستونی خریدم که فقط تخفیف و آفی که خورده بود، بیشتر از دو میلیون بود!
و آخرش هم اون بارونی رو که دخترعمه ام برای آبجیش خریده بود رو هم از دخترعمه ام خریدم و گفتم یه چیز دیگه برای آبجی ات بخر :)))
بعد از شام، من هم لباس های خودم رو پوشیدم و هم لباس هایی که عمه و دخترعمه ام خریده بودند.
بعد مامان بزرگم همش می گفت: ماشاءالله! این لباس فقط به صالحه میاد. این لباس خیلی به صالحه میاد. این لباس رو من برات حساب می کنم! هدیه من به تو! خیلی بهت قشنگه صالحه!
من مُردم برای مامان بزرگم! :)
و مامانم! با کمال تعجب از خریدهام خوشحال بود! یه جوری به من و لباس هام نگاه می کرد که انگار داشت می گفت: تو لایق بهترین ها هستی دخترم.
مدت زیادی بود که اینطوری ولخرجی نکرده بودم. مدت زیاد یعنی شاید آخرین بار که خرید جذاب و گرونی داشتم، دو سه سال پیش بود که یک پالتوی مرتب منظم آبی رنگ و دو تا بافت خریدم. و البته امسال یکی دو میلیون دادم چند تا تیکه لباس مناسب باشگاه خریدم که متاسفانه دیگه الان چندان به دردم نمی خورند.
این خرید خیلی چسبید و باید اعتراف کنم که مدت ها بود پوشیدن یک لباس، بهم احساس این رو نداده بود که خودِ واقعی ام رو دارم زندگی می کنم :)
مخصوصا که چند روز پیش، نسیم جان یک عبای تازه خریده بود و این در حالی هست که شونصد تا عبای رنگی رنگی داره. داشتم بهش می گفتم من اصلا با استایل عبا حال نمی کنم! چون بهم نمیاد. یعنی یک عبای طرح دار دارم که هر وقت مجلس های خیلی خودمونی فامیلی با روسری همرنگش پوشیدم، بعضی از آقایون فکر کردند من چادر رنگی پوشیدم! 
بعد داشتم به نسیم می گفتم که لباس هایی که من دوست دارم خیلی با اونایی که تو دوست داری فرق داره.
من خیلی اروپایی و اسپرت لباس می پوشم و نهایتا جاهای غیر رسمی، کژوال می پوشم و نسیم تقریبا هرچی من نمی پوشم رو می پوشه :)
بعد نسیم دیروز لباس هام رو دید و واقعا خوشش اومد :)
خوبیش اینه که اگر من و نسیم شبیه هم لباس نمی پوشیم اما هر دو مون از استایل های همدیگه خوشمون میاد!

و اتفاق بامزه این بود که از حوزه علمیه ای که نسیم اونجا تدریس فلسفه می کنه، بهم زنگ زدند تا برم برای دهه فجر سخنرانی کنم!
اولش خیلی ذوق کردم. فکر می کردم عجب اتفاق جذابی برام افتاده.
اما بعدش چی شد؟ سخنران قبل از من که یک خانم بود و از شاگردهای استاد طاهرزاده، لغو (کنسل) کرد. اون مسئولی که زنگ زده بود به من برای دعوت، بهم گفت که می تونی بری عنوان ایشون رو هم ارائه بدی؟ حالا عنوانش چی بود؟ حقیقت اشراقی انقلاب اسلامی!
نمی دونم چرا قبول کردم. واقعا نمی دونم! شبِ قبلش هم مهمون دعوت کردم و شام مفصلی درست کردم و این شد که مجبور شدم صبح اون روز، خیلی زود بلند شم و مشغول مطالعه شم.
اما جالبه بدونید که من دیروز رفتم عنوانی که متعلق به خودم نبود رو ارائه دادم، اما امروز که ارائه خودم رو می خواستم برم بگم، از طرف حوزه، این برنامه لغو شد. چرا؟ چون بچه هاشون دارن میرن مشهد.
و من انقدر خوشحال شدم که ارائه ام ندارم. با وجود اینکه نشستم پاور ارائه رو هم آماده کردم اما واقعا دو روز پشت سر هم، ارائه های مختلف، خیلی فشار داشت. خیلی سخت بود. 
اونم موضوعی که من خالی الذهن براش رفتم مطالعه کردم و خیلی زحمت کشیدم تا یک ارائه جون دار و قوی ازش دربیاد که الحمدلله اینطور شد.
اما واقعا خسته شدم. رسیدم نزدیک خونه مامان، بهم زنگ زد و گفت برای مراسم مولودی میلاد امام حسین علیه السلام برو خرید کن. خریدها رو که کردم و بردم خونه مامان، بدو بدو برگشتم خونه خودمون تا برای بچه ها لباس بردارم. قبلش هم اتو شون زدم. لباس جدیده خودمم برداشتم که اونجا بپوشم. بعد که رسیدم خونه مامان، همون حینِ حدیث کساء روی مبل خوابم برد از شدت خستگی و بی خوابی. لباسم هم کلفت بود. قشنگ عینِ پتو بود. خلاصه آخرش دیدم اینطوری نمیشه. رفتم اتاق وسطی، توی تختِ داغونِ داداش کوچیکه خوابیدم. پاهام روی یه کپه لباسِ افتاده بود و حال نداشتم نه لباس ها رو جا به جا کنم و نه پاهام رو :))))
ان شا الله امام حسین علیه السلام ازمون قبول کنه. واقعا میلادش خوش گذشت.

باز هم شرمنده تون هستم که پاسخ پیام ها مونده. سعی می کنم در اسرع وقت جواب بدم. میدونید که خیلی شلوغ پلوغ بودم :(
راستی برای این مطلب هم عکس گذاشتم :\ 
۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۳۰
نـــرگــــس

آه... مغزم رو می‌جورم و می‌بینم این زندگی من انگار بدون مفاهیم غربی قابل تعریف نیست.
برای جمله بالا می‌تونم مرثیه بگم اما...
هر بار که شروع می‌کنم به نوشتن پشیمون‌تر از قبل میشم.
این بار فقط به عشق پدرم می‌نویسم. بابا توصیه‌هاش رو خیلی تکرار نمی‌کنه. یک‌بار سال‌ها پیش، وقتی مجرد بودم بهم گفت اگر می‌تونست به عقب برگرده؛ هرچیز مهمی رو یادداشت می‌کرد. گفت تو هم این‌ کار رو انجام بده.
دیروز پیش مامان و بابام گفتم: انقدر مصطفی نیست، الان نمیدونم کجاست! کجا رفته!؟
بابا گفت: این روزها رو بنویس...

***

زنگ زدم بهش گفت ایلامم.
امروز زنگ زدم گفت کرمانشاه.
هفته قبل؟ بیرجند.
هفته قبل‌تر؟ خرم‌آباد... که گردن مصطفی در راهش به خراب‌آباد بدل شد.
قبل‌تر؟ بندرعباس و خلیج فارس.
باز هم عقب‌تر: خوزستان، نمیدونم لابد اهواز. 

قبل‌تر: اردبیل.
قبل‌تر...

***
من کجام؟
قعرِ تهرانم و یه سینگل مامِ حسابی شدم. جایی هستم که هیچ‌وقت برف سفیدش نمی‌کنه.
مصطفی پشت تلفن توصیه می‌کنه فردا بچه‌ها رو ببرم یه جایی بهشون خوش بگذره.
بهش میگم برگشتی من رو ببر بام تهران. دلم هوس کهف الشهدا رو کرده.

***
امروز خونه رو عین دسته گل کردم. از چند جای خونه هم چند فریم عکس انداختم! بلاخره...
نه... من رها نکردم چیزهایی که دوست دارم رو.
هنوز هم پر از آرزو هستم. هنوز.
کمالگرایی چه کار که با آدم نمی‌کنه...
بارها با خودم گفتم: درست انتخاب کردم آیا؟ برگردم عقب همین مسیر رو میام آیا؟
پزشکی رو دوست داشتم. دو سه روز پیش که بر اساسِ علائم بیماری‌ام برای خودم کوآموکسی کلاو تجویز کردم و الان ازش بهترین نتیجه رو دارم می‌گیرم، فهمیدم که نه! من دوست ندارم پزشک بشم. هیچ سفرِ درونی‌ای در کار نیست. اصلا هم جذاب نیست.

*
جذابیت یعنی این سه تا دختر که وقتی خوابند مثل فرشته‌اند؛ وقتی بیدارند؛ اسباب نشاط و زنده‌گی.
یعنی صبح، خواب‌آلوده و داغون، زینب و فاطمه‌زهرا رو راهی مدرسه کنی، طوری که بابا و دختر کوچیکه از خواب بیدار نشن. بعد آخر شب زینب بگه: ماماننن! اونطوری با بابا تای نتور، صبح میدی پاسین پاسین آآی فاااسی اومده! (مامان! اونطوری (آخر شب) با بابا چای نخورین (چون دیر می‌خوابین و) صبح میگی: پاشین پاشین آقای فارسی (راننده سرویس) اومده.)
و تو از ته دل بخندی. چون وقتی ظهر از مدرسه برگشته، دو تا استکان چای روی میز ناهارخوری دیده و فکر کرده من و باباش، آخر شب چای خوردیم که باعث شده دیر بخوابیم و دیر بیدارش کنیم. غافل از اینکه اون استکان‌ها مالِ صبحانه‌ی دمِ ظهر بوده :)

*
جذابیت یعنی یه روز بری خیابون تو مرکز شهر و زنگ یکی از پلاک‌ها رو بزنی و در رو برات باز کنند و وارد انبار کتاب یه انتشارات بشی. بعد تماشا کنی و عشق کنی و خرید کنی.

*
جذابیت یعنی رفتن به جلسه‌هایی که آدم رو یادِ جلسات و محافل قبل از انقلاب می‌اندازه. همون‌جاهایی که هیچ‌وقت نرفتی اما الان بدون تونل زمان بهشون رسیدی.

*
جذابیت یعنی فکرهای نو. یعنی غمِ نان داشتن و نداشتنِ توامان. یعنی آرمان. یعنی جریان انرژی بین خودت و آدم‌های شبیه خودت.

***
آه... ولی غصه گاهی هجوم میاره بهم.
مثل وقتی به دردِ گردن مصطفی فکر می‌کنم.
به تقلاهام. به سستی‌هام.
نمی‌تونم بفهمم که چرا انقدر کودنم!؟ چرا درک نمی‌کنم برکتی که در زندگیم هست، مال همین مسیرِ گذشته است. مالِ بچه‌هاست، مالِ چشم‌هایی هست ‌که به ولی گفتیم.
اما اگر بخوام اونقدر که دلم می‌خواد آزاد و رها باشم؛ هیچ برکتی هم در کار نبود. کاش این باور در مغزم کوبیده میشد؛ حک میشد، می‌نشست.

***
در نهایت من هنوزم همونم که بودم. برچسب به من نزنید. من هنوز می‌تونم مثل گنجشک بپرم. هیچ چیز و هیچ کس و هیچ‌ کدوم از نقش‌ها و نقشه‌هام اونقدر سنگین نیستند که به پام وزنه شده باشند. من هنوز می‌تونم بپرم.
آخ مرگ عزیزم. تو کجایی؟
شبِ جمعه‌ است. من هوسِ کمیل کردم...

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۰۵ بهمن ۰۳ ، ۰۳:۱۹
نـــرگــــس