امسال ماه رمضان برای کار شوهرم، به همراه چند تا از دوستاش آمدیم ارومیه. شهری که از اذان صبح تا اذان مغرب ۱۶ ساعت و ۵۹ دقیقه طول روزهداری اش طول میکشد.
ما خانم ها با هم غذا درست میکنیم و فیلم میبینیم و یکی مون درس میخونه و دیگری با گوشیش بازی میکنه و منم مشغول کارای خودم و اون یکی هم خونه رو مرتب میکنه و بعدش پای قرآن تلویزیون قرآنش رو ختم میکنه و بچه ها رو هم وقتی که مردها جلسه ندارند، پاس میدیم اونور.
حالا من چی کار میکنم؟ کتاب زالودرمانی نوشته مت ایساک و رساله دلاکیه رو تموم کردم و حس و حال عبادت هم گرفتم (گوش شیطون کر) کمتر به اینترنت سر میزنم و کتاب عقلانیت و آینده توسعه یافتگی در ایران، نوشته محمود سریع القلم رو هم تورق میکنم.
یاد سفر مراوه تپه، شهریور پارسال افتادم... چقدر وحشتناک بود. چقدر بد گذشت. تعداد ما خانم ها زیاد بود و اسکان کوچیکی داشتیم. مردها هم دست کمی از ما نداشتند ولی وجود دو سه تا نخاله بیادب و بی نزاکت و بیمسئولیت موقعیت رو از اونی که بود سختتر کرده بود. سفر ما به استان گلستان ۵ یا ۶ روز بیشتر طول نکشید اما نابود شدیم؛ جسماً و روحاً. اینکه میگم جسماً به خاطر نشستن سه نفر و نصفی توی پراید برای ۲۰ ساعت ناقابل در راه برگشت و خوردن غذاهای بیکیفیت بود و روحاً به خاطر اون دلقک های بی تربیت. گرچه تو همین سفر ارومیه، هما و ریحانه منو کتک زدن (صد البته شوخی بود اما من بدم میاد، برای همین مقابله به مثل نکردم) اما برام قابل تحمل تر از کارای اون روانیها بود.
الان ۱۰ روزی هست که ارومیه ایم و قراره ده روز دیگه هم باشیم اما میخندیم و شوخی میکنیم و خوش میگذره. با هم همکاری میکنیم و وضعیت هم رو درک میکنیم. بچههامون با هم دعوا میکنند ولی ما به شیرین کاریهایشان میخندیم و خلاصه خوش میگذره!