صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵۶۲ مطلب توسط «صالحه» ثبت شده است

دیروز از خواب که پاشدم دلم هوسِ خونه مامان رو کرد. دوست داشتم تلخیِ روز قبل شسته بشه. زنگ زدم به مامان. وقتی بهش زنگ می‌زنم انگار اولین روزی هست که به دنیا اومدم. اگر خوشحال باشه و حالِ خودش خوب باشه مهربون جوابم رو میده. فارغ از ناراحتی‌های قبلی.
قرار شد بعد از کلاسش بیاد سراغ‌مون. تو این فاصله انگار نه انگار فرداش امتحان دارم، شروع کردم به مرتب کردن اساسیِ خونه. ظرفا رو شستم. لباسای بچه‌ها رو تقسیم بندی کردم به اونایی که دیگه نمی‌پوشن و اونایی که زمستونی‌اند و باید برن تو بقچه و اونایی که تابستونی‌اند. دوباره هم بررسی کردم که هر کدوم چی‌ می‌پوشن و چی اندازه‌شونه. تموم که شد لباسای زینب رو ریختم تو کشوی اول دراور. فاطمه‌زهرا کشوی دوم. کشوی سوم لباسای مهمونی و چین‌چینی. کشوی چهارم، کشویِ لیلا شد.
کشوی لیلا قبلا کشوی پایینی کمد اتاقِ خودمون بود که وقتی پرید توش و کفه‌ش افتاد، دیگه لباسا رو نذاشتم توش (و همونم باعث گم شدن کتابم شد) و حالا هم منتظرم ببینم کی بشه همسرجان کشو رو درست کنه.
بقچه‌ی لباس زمستونی و پاییزی که بسته شد، گذاشتم رو بقچه لباس زمستونی‌های خودم و لباسای نویِ چیتان پیتانِ صورتیِ خامه‌دوزی و لباسای مشکیِ خامه‌دوزی محرمِ سه‌تاشون رو گذاشتم روشون. سبد حصیریِ روسری‌ها رو هم پر کردم از روسری‌ها و چادرهاشون و درِ کمدِ اتاق رو قفل کردم که اگر نکنم خونه پر میشه از روسری‌هایی که هربار می‌پوشن که تست کنند ببینند خوشگل شدند یا نه!
مامان از درِ خونه اومد تو. احساس کردم اومدنِ مامان از خوشحالی‌جاتِ زندگیِ منه. وقتی از پله‌ها میاد تو خونه‌. می‌تونم بوسش کنم... خیلی مهمه...
بهش نشون دادم مرتب‌کاریِ اساسی رو. گفت من وقتی کشوهای مرتب تو رو می‌بینم غبطه می‌خورم. اصلا یکی از دلایل موفقیت تو همینه.
آخه راست میگه! کشوهای من همیشه مرتبه...
بعد زود آماده شدیم و تا مامان نمازش رو خوند راه افتادیم. نمی‌دونم چرا... همیشه یادم میره از مامان پذیرایی کنم. یه سر دارم هزار سودا. کاش اون‌موقع که بچه نداشتم بلد میشدم. ظرفای قشنگ میوه‌خوری و شیرینی خوری داشتم و ازش عین خاانوم‌ها پذیرایی می‌کردم. الانم که یه دستم به پوشکه؛ یه دستم تو دستشویی... حتی یادم میره خودم چیزی بخورم...
رفتیم خونه مامان. باز دوباره تنش داشتیم ولی روزی که اول و آخرش قشنگ باشه، مثل دعای بین دوتا صلواته. خوب و قشنگ آمین می‌گیره. بعد از ناهار خوابیدم. خیلی خیلی خسته بودم. پشتم از خستگی درد می‌کرد. خیلی هم خواب راحتی نبود اما بازم شکر. با صدای زینب و داد و بیدادش که جورابِ من کو بیدار شدم. جورابش رو بهش دادم. نمازم رو خوندم. بابا اومد...
بابا چقدر خوبه... خوشحالم که هست... بابام بلد نیست بهم ذوق کنه ولی میدونم خوشحاله برام. مامان با زینب و فاطمه‌زهرا رفتند تو حیاط پشتی با همسایه‌ها. لیلا رو هم برده بودند اما اذیت کرد و آوردنِش. من باید اسلاید‌های جامونده از جزوه‌م رو برای امتحانِ فردا آماده می‌کردم. بابا تمام مدت لیلا رو نگه‌داشت.
خیلی خوش‌شانس بودم. بخت باهام یار بود بدجور. دلم می‌خواست امتحان نداشتم. وقت داشتم... برای بابا یه قهوه آماده می‌کردم. دور از چشمِ مامان که همش چای میوه‌ای شیرین و چای نعنا و بادرنجبویه درست می‌کنه. یه آیس‌لته می‌خوردیم با هم...
لیلا بغلِ بابا با صدایِ سلام‌فرمانده لبنانی خوابش برده بود. بابا تمام مدت تو بغلش نگهش داشته بود. کاش عکس می‌گرفتم. خودِ بابا داشت تمرینات کلاسِ زبانِ عبری رو انجام میداد. دخترا با مامان‌جون برگشتند در حالی که اون بیرون کاردستی درست کرده بودند و آوردند پیشم که "مامان نیدا توووون، مامان نگاه کن کاردستیم رو" و اسلایدهای منم تموم شدند. همسر هم رسید.
دور هم شام خوردیم همراه با دیدن سریال‌مون وضعیت زرد.
ساعت ده و ده دقیقه خداحافظی کردیم و طبق معمول هم نشد کمک مامان ظرف بشورم. توی ماشین فهمیدم پدر شوهرم‌اینا دارن میرن تبریز. رفتیم ازشون خداحافظی کنیم. پدرشوهرم خوشحال بود. داشتند می‌رفتند که قبرِ مادرِ ۳۷ ساله‌ش رو پیدا کنه که وقتی مرحوم شد؛ پدرشوهرم فقط ۵ سالش بوده. حالش خیلی خوب بود چون وقتی باهام دست داد؛ انگشتام رو خیلی فشار نداد...
رسیدیم خونه و همه خسته بودیم. شب گرمی بود. فقط من از گرما خوابم نمی‌برد. فردا صبح ۸ و نیم بود که بیدار شدم. کمی درس خوندم و با هم صبحانه خوردیم. صبحانه‌ی خوبی بود. دورِ هم شاد بودیم. دورِ دهنِ زینب خامه‌ای شده بود. وقتی می‌خندید با مزه بود. فاطمه‌زهرا هم همینطور. لیلا همش دورمون می‌چرخید و چاردست و پا دنبال سینی چایی بود. گاهی هم آویزون میشد و تو چشمای ما و خواهراش زل می‌زد. زینب بهش میگه: لیلا بالام.
همسر رفت سر کار که زود بیاد تا من به امتحان ساعت ۱۶ برسم. این بار از روز قبل هم دیرتر رسید ولی غذای آماده گرفتیم و خوردیم و در وقت صرفه‌جویی شد. طبق معمول در پول نه!
بعد از نماز ظهر و عصر استرس گرفته بودم‌. شروع کردم به بلند بلند خوندن جزوه. همسر هم حواسش به لیلا بود ولی الکی میگفت بله‌.... بله‌...
بعد هم ساعت ۳ شروع کردیم به اسنپ گرفتن. این‌بار دوبار کنسل کردیم چون کولر نمی‌گرفتند یا کولرشون خراب بود. تو این حین هم دو سه دست با دخترام بازی کارتی خنگولک‌ها رو بازی کردیم. کلی کیف داد.
این وسط مسطا فقط یه مشکل پیش اومده بود. همسر یادش اومده بود که باید یه جلسه بره ساعت ۵. اونم کجا؟ ازگل! اونورِ تهران. برای چی؟ برای ۲۰ دقیقه صحبت کردن... از نظرِ من ریدیکیولس بود. صرفا چون آقای x و y دعوتش کرده بودند قبول کرده بود. اونم در موضوعی که الان هیچ ربطی به فعالیت‌های تخصصیش نداره. مونده بود با بچه‌ها چیکار کنه. اول زنگ زد به مامانم. مامان خودش کار داشت و یه برنامه از قبل هماهنگ کرده بود که اگر هم می‌تونست زینب و فاطمه‌زهرا رو ببره، لیلا رو دیگه نمی‌تونست. مامانِ خودش هم که رفته بود مسافرت. ایده بعدی این بود که فاطمه‌زهرا و زینب برن خونه همسایه و همسر با ماشین بیاد جلوی دانشگاه لیلا رو بده به من و برام اسنپ بگیره و بره ازگل. هی بهش گفتم باورم نمیشه می‌خوای با من این‌کار رو کنی! اونم علی‌الظاهر می‌گفت نه... یه چیزی گفتم. اما آخرش وقتی تو اسنپ بودم زنگ زد و گفت رسما برنامه همین شده. باز دوباره توی ذهنم داشتم استبداد و تمرکز قدرت در خانواده‌مون رو به همسر نسبت میدادم که برنامه‌ی کافه رفتنِ من رو به هم ریخته و باید با خستگی، لیلا به بغل برگردم خونه.
خدا رحم کرد و وقتی سر امتحان بودم، همسایه پایینی شرایط نگهداری از بچه‌ها رو نداشته و همسر موندنی شده بود.
خستگی و تلافیِ اون استرسی که به من میده برای این برنامه‌هاش، دوباره رفتم کافه‌. این‌بار کافه بغلِ دانشکده که ۳۰ ثانیه هم راهش نبود و من نمی‌دونستم که بازه چون صبح‌ها دیر باز میشه. گرچه هزارتومن از کافه قبلی بیشتر دادم ولی آیس‌لته‌ش دوبرابرِ دیروز بود. ولی درکل ناراضی‌ام. اصلا صندلیِ کافه‌ها راحت نیست و خستگیم در نمیره. اینا نمی‌دونن استارباکس چطوری استارباکس شده. برن بشینن رو مبل‌هاشون ببینن چقدر راحته... والااا!
وقتی منتظر آیس‌لته‌م بودم به این فکر می‌کردم که چرا باید با کافه رفتن حالم خوب بشه. اصلا ایده‌آلم نیست و اصلا دوستش ندارم و اصلا دوست ندارم کافه حالم رو خوب کنه و اصلا این سبک زندگیِ فرانسوی رو دوست ندارم...
یادِ اون روز افتاده بودم سرِ کلاسِ استادِ جان. همکلاسیم شیرینیِ عقدش رو از سوپرمارکت خریده بود. استاد شوخی کردند که ما رو می‌بردی یه کافه مهمون می‌کردی! :) گفتند: همین بغلِ دانشکده یه کافه است... (و من نمیدونستم منظورِ استاد همین کافه بزرگ و خفنه که روف گاردن داره و کتابفروشی و صنایع دستی و ... سه طبقه‌است رسما)
منِ برونگرایِ دیوانه ذوق کردم و گفتم آره استاد خیلی فکر خوبیه! همکلاسیِ مقتصدِ طلبه‌م گفت میدونید چقدر گرونه!؟ استاد مثل خیلی وقتای دیگه رودست زدند بهم و گفتند اصلا شما اهل کافه رفتن هستید مگه؟ من گفتم آره. (گرچه نیستم!) و استاد گفتند اگر شما هستید، پس ما اهلش نیستیم.
شوک شدم. استاد چقدر عجیب بودند...
آره. خیلی چیزا هستند که تنهایی‌شون رو ترجیح میدم ولی دورهمی‌شون هم صفا داره. کوه رو تنها دوست دارم. کافه رو هم تنها دوست دارم منتها اگر مبلش راحت باشه. دوست دارم دور از دغدغه بچه‌ها به هیچ‌چیز فکر نکنم. به هیچ‌چیز. اما بیشتر دوست دارم شبیه استادِ جانم بشم.‌..
تقریبا دیگه مطمئن نیستم برنامه کافه رفتن رو ادامه بدم. شاید این بازی کثیف رو همین الان تموم کنم.
کاش میشد همسر دست از دوتا از رفتارهاش می‌کشید تا دلم خوش بشه. یکی اینکه وقتی دیر میشه و از قضا خودش عامل اصلی دیر شدن هست، بهم نگه: بدو بدو... خانم زود باش فلان کن، خانم زودباش بهمان کن. و من وقت نداشته باشم لباس عوض کنم یا دستشویی برم یا یه مسواک بزنم قبل از خواب یا هر کارِ ساده دیگه‌ای.
و دومین اخلاقش همین که انقدر برنامه‌هاش رو شلخته نریزه و قشنگ اهم و مهم کنه و وقتی به چیز مهمی مثل امتحان من میرسه برام وقت بذاره. دیر نیاد که استرس بگیرم. ‌که دلم بخواد تلافی کنم.
یه ذره من و همسرجان به واسطه مشغله‌هامون از هم دور شدیم. حواسمون نیست که طرف مقابلمون چی دوست داره و جفتمون هم اکثر اوقات از حد توانمون خارجه که بتونیم فراهم کنیم برای دیگری. همسر با سرشلوغی‌هاش و من با درس و مشق. گرچه همسر برام سنگ تموم گذاشته و از هیچ حمایت مالی و زمانی دریغ نمی‌کنه که من درس بخونم. با اینکه روی گنج ننشسته به قول خودش! تنها دلگرمیم اینه که انتخابِ من؛ اول انتخاب اون بوده. اینکه دوست داره با تمامِ وجودش که من درس بخونم خیلی حالم رو خوب می‌کنه. حیف که این دو هفته‌ای که امتحان دارم؛ اوجِ سر شلوغیِ کارِ خودشم هست. حیف...
متوجه شدم که خیلی وقته بیمار هم شدم. از حدودای آبانِ پارسال تا الان و البته اردیبهشت ماه هم شدیدا تشدیدش کرد. همسر بهش میگه بیماری فرهیختگی. اینجوریه که راحت پول کتاب میدم ولی حاضر نیستم یه روسری مشکی بخرم برای محرم! به قولِ استادِ جان: فاجعه‌س...
رسیدم خونه و می‌بینم همسر با لایوِ یکی از صفحات اینستا در نشست نمی‌دونم چی‌چی شرکت کرده و نشستند دارند با فاطمه‌زهرا و لیلا هندونه می‌خورن. زینب هم خواب بود. همسر اصلا نپرسید چرا دیر اومدی. عجیب بود یه کم ولی با سرشلوغی‌هاش اصلا بعید نبود. خوشحال شدم نپرسید‌. فاطمه‌زهرا که خیلی تحویلم گرفت. شاید چون امروز قبل از ظهر هم باهاشون کاردستی درست کردم و هم قبل از رفتن سرِ جلسهِ امتحان، بازی. امتحان هم احتمال داره ۲۰ بشم. اما زیر ۱۸ و نیم بعیده بشم. بستگی به تصحیح داره. خدا رو شکر. امتحان دیروز هم احتمالا ۲۰. بازم خدا رو شکر. باید ببینم تخمین‌هام بعدا چقدر درست درمیاد. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۰:۰۹
صالحه

اگر اشتباه نکنم چهارشنبه بود که برای بار سوم به سرم زد حرکات کششی پا و کمر رو سرخود و بدون آمادگی و گرم‌کردن انجام بدم و برای بار سوم دچار مشکل شدم. این‌بار البته مطمئن نیستم دلیلِ مریضیم فقط این بوده. صبح پنج‌شنبه هم چند قلپ شیر سرد ناشتا خوردم و حسابی معده درد گرفتم‌. حالم به قدری بد بود که حوصله خودم رو هم نداشتم. گاهی هم از درد به خودم می‌پیچیدم. مامان تلفن کرد و متوجه احوالم شد. به همسر هم گفتم. اونم بدون اینکه با من هماهنگ کنه به مامانم سفارش کرد برید پیش صالحه.
مامان که اومد، خودش دلگرمی بود. کاش دست به هیچ‌چیز نمی‌زد‌. کاش فقط می‌نشست کنارم. اما با خودش کلی خرت و پرت آورده بود. برامون بارهنگ عرق‌نعنا درست کرد. بچه‌ها هم دل‌درد داشتند اما خیلی زود خوب شدند ولی من نه. مامان همینطور که کار می‌کرد شروع کرد به ربط دادن همه‌چیز به همه‌چیز.
قبلش بگم که واقعا اون روز حالم بد بود. ای‌کاش مامان درک می‌کرد حالم رو. دو سه بار سرِ زینب داد کشیدم. یک بار چون کل آب قمقمه رو ریخته بودند روی موکت. اونم یه قسمتی‌ش که احتیاط نجاست پاکی داشت. یه بار دیگه رو هم وقتی داشت با فاطمه‌زهرا بازی می‌کرد و برای بار چندم با وجود تذکرهای من، دست لیلا موند لایِ در کمد و کلی گریه کرد.
از طرفی حالِ جمع و جور کردن نداشتم و از طرفی حال آشپزی نداشتم.
این وسط مامان به جای اینکه محیط رو آروم نگه‌داره؛ گونیِ گردوها رو آورده بود که بشکنند ولی چه شکستنی؟! اگه من نبودم واقعا خونه‌م کن فیکون میشد. مجبور شدم قید استراحت رو بزنم و بشینم پیش حضرات.
بار سوم داد زدنم وقتی بود که زینب کلی گردو ریخت تو بشقاب سوپش.
مامان دیگه خیلی عصبانی شد و تهدید کرد که دیگه نمیاد خونه‌مون.
می‌خواستم از ناراحتی و عصبانیت هم‌زمان دق کنم...
همونجوری که زیر لب غرولند می‌کردم گفتم غلط کردم تا راضی شد.
ولی بازم ادامه داد. می‌گفت همه این رفتارات و داد زدن‌هات به خاطر استرس امتحاناتت هست.
واقعا نمی‌دونستم با چه زبونی به مامان بگم من استرس ندارم و امتحان شنبه برام راحته و ضمنا اگه خودت استرسی بودی و شب امتحانی، قرار نیست بقیه هم همین باشند. حیف که هیچ‌وقت گوش نمیده‌.
کلی جلوی فاطمه‌زهرا تخریبم کرد و همه‌ی گناهانم رو نوشت به حسابِ ارشد_ دکتری خوندنم!
واقعا مغزم داشت سوت می‌کشید... دیگه سکوت کردم. رفتم تو لاکِ خودم. خسته شدم.
مامان اگه نبود و نمی‌اومد حال نداشتم به بچه‌هام یه ناهار بدم. همونجوری حالمون بد می‌موند. مامان فرشته نجاتم بود اما ای‌کاش زبونش نرم و مهربون بود.
جلوی بچه‌ها از این می‌گفت که داد زدن چقدر بده و خیلی راحت با نسبت دادن این کار به من و دائمی جلوه دادنش تخریبم می‌کرد. وقتی به فاطمه‌زهرا گفتم قدیما مامان باباها بچه‌هاشون رو کلی کتک می‌زدند، حتی کتک رو توجیه کرد و گفت از داد زدن بهتره!!!!! جل الخالق!
انقدر حالِ روحیم رو خراب کرد که با وجود اینکه بچه‌ها رو برد خونه‌شون و تونستم دو سه ساعت با لیلا بخوابم اما وقتی همسر اومد هم کلی گریه کردم... هیییعی. بیچاره همسر که با خبر خوبِ رتبه اول شدنش تو فلان همایش نمی‌دونم چی‌چیِ کشوری اومده بود خونه ولی حالش گرفته شد و حتی نمی‌خواست این خبر خوب رو بگه. :(
فرداش که جمعه میشد بنا کردم به خوندن درسِ امتحانِ شنبه. جزوه‌م رو خوندم اما هرچی گشتم کتابم رو پیدا نکردم.
اون روز همه‌جا رو هزار بار گشتم. به مامان بابا زنگ زدم و اونا هم گشتند. به مادرشوهرم اینا گفتند و اونا هم گشتند. همسر که رفته بود دوباره همون همایشِ کذاییِ دیروزی، رفت کلِ ماشین رو گشت ولی پیدا نشد. منم همه‌جای خونه رو زیر و رو کردم اما نبود که نبود. همسر عصر ساعت ۷ اومد خونه و رفتیم خونه بابااینا تا یه دور هم خودم بگردم. بندگان خدا به خاطر من تمام کتابخونه‌ اتاقشون رو مرتب کرده بودند و این ماجرا سبب خیر شده بود. اما بازم پیدا نشد.
برگشتیم خونه و بلاخره با خودم گفتم عیبی نداره، همین جزوه کافیه. ریلکس بودم که همسر تعریف کرد: "مامانت بهم زنگ زد، گفت: "نمی‌تونی برای صالحه دوباره این کتاب رو بخری؟" من گفتم نه بابا، همون اول هم به سختی سفارش دادیم و دیر اومد. اما توی دلم گفتم دندش نرم می‌خواست گمش نکنه!"
توی دلم گفتم: چقدر تلخی تو؟! حالا مجبوری اینطوری بگی؟
امتحان شنبه ساعت ۱۶ بود. صبح هر کار کردم زودتر پا شم، بچه‌ها نق می‌زدند و مجبور میشدم دوباره دراز بکشم بخوابم. ساعت ۹ و نیم که پاشدم؛ همه‌شون پا شدند!!!! حالا همیشه تا ۱۰ خواب بودند!
صبحانه‌شون رو دادم و ناخن‌هاشون رو گرفتم و برای زینب لاک زدم و رفتیم توی اتاق که لباس های مناسب فصلِ توی بقچه رو دربیارم بیرون و داشتم لباس‌ها رو به بچه‌ها میدادم که یهو کتابِ امتحانم از زیر تشک زد بیرون!
یادم اومد یه روز که به خاطر لیلا مجبور شدم سر و ته روی تشک بخوابم، کتاب رو گذاشته بودم زیر سرم که میشد زیرِ پام!!! جایی بسیار ساده که به عقل جن هم نمی‌رسید!
ساعت ۱۱ و نیم بود‌. شروع کردم به خوندن کتاب. همسر قرار بود ساعت ۱۱ الی دوازده بیاد و ناهار رو هم آماده کنه. ساعت شد ۱ و ربع که آقاااا از در اومد خونه‌. مایع ماکارونی رو آماده کرده بودم و همه‌چیز حاضر بود! حالا توقع داشت تحویلش هم بگیرم!!! یه بند حرف می‌زد.
بهش گفتم: ساکت شو بذار درسم رو بخونم.
شیطنتش گل کرده بود و خلاصه کلی اذیتم کرد.
با بدبختی ماکارونی رو هم آماده کردم. ناهار خوردیم‌. دقیقه نود در‌حالی که باید اسنپ می‌گرفتم زینب رو بردم دستشویی و نزدیک بود دیرم بشه. آقا هم که جلویِ کولر مشغول استراحت و چرت بود.
اسنپ هم که گیر نمی‌اومد. روز خیلی خیلی گرمی هم بود. خدا رحم کرد که اسنپ گیر اومد.
بلاخره رسیدم دانشکده و امتحان رو هم به خوبی و خوشی دادم.
بعد از امتحان به پاسِ صبوری خودم در مقابل همه‌ی دیر اومدن‌های همسر و بدقولی‌هاش و اینکه اصلا براش مهم نیست من التماس کردم گفتم ساعت ۱۱ بیا خونه اما یک ساعت و نیم بعد، خیلی ریلکس میاد و می‌گه دوستم میثم رو بردم تا لبِ عدارضی رسوندم!!!.‌..‌‌‌..  به پاسِ صبوری خودم رفتم کافه خیابون پورسینا به خودم یه آیس‌لته‌ی تنهایی هدیه دادم.
کلا ۲۵ دقیقه هم نشد. تایم امتحان ۱۶ تا ۱۸ بود و من یک‌ساعت و ربعه، امتحان رو داده بودم. پس بازم زمان داشتم :)

پ.ن: حضرت امام می‌فرمایند درون همه‌ی شما یک هیتلره. استبداد و برتری کار و ایده‌مون... همون نگاهِ هیتلری هست. آیس‌لته رو خوردم و کلی هم پولش شد اما خوشحالم که به خودم آرامش دادم. یه فضایِ امنِ کوچک برای خودم ساختم. زن هرکاری کنه نمی‌تونه اندازه مرد استبداد و خشونت داشته باشه. من باید لطیف بمونم و همه‌ی اینا توجیه برای رفتارهای زشتمه.

خدایا کمکم کن.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۹
صالحه

امروز تونستم کاری که استادِ جانِ جانان فرموده بودند رو تموم کنم. کارِ سختی بود. حتی شاید سخت‌تر از نوشتن مساله و اهمیت و ضرورت تحقیق. حالا اون کار چی بود؟
دیروز عنوان پایان‌نامه‌ام تصویب شد و استاد گفتند به تک تک اساتید هیئت علمی‌ زنگ بزن و تشکر کن. خودِ صحبت کردن با استادهام اصلا سخت نیست اگر حاشیه‌ها نبودند!
در واقع استادِ جان اخیرا عضو هیئت علمی دانشکده شدند و چون سطح علمی‌شون از بقیه اساتید یک سر و گردن بالاتره؛ مدام برای بقیه اساتید چالش ایجاد می‌کنند. یعنی مثلا یک استادی تصمیم می‌گیره یک موضوع با یک دانشجو برداره برای پایان‌نامه و استادِ جان به اون موضوع و عنوان که بشدت ضعیفه گیر میده و نمی‌ذاره تصویب بشه و یا یک پیشنهادی میده که خیلی به نفع فضای علمی دانشکده است اما نون بعضی‌ها رو آجر می‌کنه و دستی دستی برای خودش دردسر ایجاد می‌کنه...


استادِ جانِ جانان آدم عجیبی هستند. در زندگیم کسی رو مثل ایشون ندیدم یا لااقل سال‌هاست که ندیدم.
شجاع! زیرک! نکته سنج و کل‌نگر، به شدت آزاداندیش و غیر جزم اندیش، با گستره دانشی منحصر به فرد از فلسفه تا علوم سیاسی و روابط بین‌الملل و تحصیلات حوزوی‌.. همه با هم. نخبه و باهوش! خیلی خیلی نخبه و باهوش. خاص هستند و ‌کاملا میشه فهمید این رو. ریز جزئیات اخبار و روزمره‌ها ایشون رو از مسائل علمی باز نمی‌داره و برعکس وقایع رو با کلیات تطبیق میدن. قیاس می‌کنند نه استقرا. کاری که ما آدم‌های معمولی انجام میدیم غالبا.
استادِ جانِ جانان در عین حال خیلی لطیف هستند. در عین حال که مراقب احوالات دانشجوشون هستند؛ با این حال اصلا وارد جزئیات زندگی دانشجوشون نمیشن. (البته اکثر اساتید همینطورند ولی اینطور نیست که حالِ دانشجو براشون خیلی مهم باشه) کل جزئیاتی که از من پرسیدند این بوده که چندتا بچه دارم و چند سالشونه و همسرم در چه زمینه‌ای فعالیت می‌کنند؛ اونم چون خودم گفتم. چون پایان‌نامه‌ام با زمینه کاری همسر به هم نزدیکند‌.


چندتا خاطره بگم ازشون:
روز معلم که تعطیل بود. هفته بعد من شنبه و دوشنبه موفق شدم گل بخرم برای اساتید. خانم دکتر که خیلی خوشحال نشد انگار D: (البته اخیرا حس می‌کنم کمی خسته هستند) یکی از اساتید آقا خیلی زیادتر خوشحال شد و یکی دیگه از اساتید خوشحال شد ولی شاید نه خیلی... نمیدونم.
اما اون روز صبح که من با دوتا دسته گل با تاخیر وارد کلاس شدم، استادِ جان خیلی عصبانی بودند. حس می‌کردند پیشرفت من و هم‌کلاسیم مطلوب نبوده و اومده بودند که بهمون خبر بدند که ترم بعد رو هم باهاشون کلاس داریم :)))
به محض اینکه رسیدم دمِ در کلاس و استاد من رو دیدند، لبخند زدند و خوشحال شدند و گفتند: ای بابا! دیگه نمیشه که... پرسیدم چی شده؟ استاد فقط می‌خندیدند و میگفتند برو حالا (چون می‌خواستم دسته گل دیگه‌م رو بذارم تو یخچال دانشکده)
بعد که اومدم سر کلاس، استاد چقدر ذوق کردند به گل‌... و همون گل باعث شد ما از افتادن نجات پیدا کنیم.


جلسه بعدش استاد کلاس رو اینطوری شروع کردند: پرسیدند: بچه‌ها! بهترین خبر چیه؟
من گفتم ظهور! بعدش استاد دوباره گفتند یه خبری که همین الان بتونید بدید. من گفتم همین که من میام دانشگاه، بهترین خبره برام استاد! (همکلاسیم هم کلا هاج و واج بود :)) )
فکر میکنید استاد چی گفتند؟ گفتند بهترین خبر اینه: خدا هست! وقتی بدونی خدا هست دیگه هیچ چیز نگرانت نمی‌کنه...


یه خاطره دیگه‌م اینه که استادِ جان چند روز قبل از جلسه هیئت علمی برای تصویب عناوین پروپوزال‌ها (که بهش میگن جلسه گروه، بهم پیام دادند:
"سلام خانم فلان
هفته آینده برای بررسی پروپوزال ها جلسه گروه داریم
کارتون رو امروز یا حداکثر فردا ارسال کنید. به امید خدا"
گفتم: "سلام استاد. چشم. تا ظهرِ فردا ارسال می‌کنم حتما و بهتون اطلاع میدم."
دوباره پیام دادند: "سلام اگر می تونی امشب برام بفرستید. می دونی که لازم نیست کل پروپوزال را بفرستیم.
در هرصورت اگر احیانا فردا فرستادی، در آخر شب پیامکی از من، موضوع ارسال رو پیگیری کنید تا انشاالله مطمئن شویم که ارسال شده است. ضمنا هیچ نگران نباش؛ خدا هست!"
نوشتم: "استاد من مشکلم اینه که الان منزل نیستم متاسفانه. سعی می‌کنم اگر زود به خانه برگشتم کامل کنم بفرستم ولی شاید هم نشد😣"
و استاد گفتند: "عیبی نداره
فردا شب، پیامکی یادآوری کنید
مهمونی و زندگی رو بهم نزن
انشاالله موفقی"
تا قبل از اون پیامک "ضمنا هیچ نگران نباش، خدا هست!" انقدر استرس گرفته بودم که نگو ولی نمیدونم استاد از کجا فهمید که اون پیام رو بهم داد! وقتی خوندم "ضمنا هیچ نگران نباش، خدا هست!" با همون لحن محکم و صدای مهربانِ استادِ جان، آرامش عجیبی گرفتم. استاد به شدت لطیفه... لطیف.


روزی که جلسه تصویب عنوان پروپوزال بود، قبلش با استاد جلسه داشتم تو دانشکده. هم‌کلاسی مستمع آزادم هم بودند. استاد گفتند: "چرا صفحه اول کار رو برداشتی و آرم دانشکده و عنوان و ... " وقتی فهمیدند که روم نشده ازشون فایل تایپ شده‌ای که خودشون درست کرده بودند رو بگیرم و کل مطالب رو دوباره نشستم تایپ کردم خیلی ناراحت شدند. خیلی هم البته با لطافت ناراحت میشن. به اون هم‌کلاسیم رو کردند و گفتند: "می‌بینی خانم فلانی، معلوم نیست چه تصوری از من در ذهنش داره. من که نشستم براش تایپ کردم که با اون همه مشغله و بچه و خانه و ... که دیگه اذیت نشه..." و من فقط می‌گفتم ببخشید :'(


و آخرین چیز در مورد استادِ جان. استاد خیلی باتقوا هستند اما اصلا نمایشی نیست. در جان و وجودِ ایشون هست، خیلی ساده. مثلا همین همکلاسیِ مستمع آزادم که در جلسات خصوصی من و استاد در مورد پروپوزال حضور داره... خیلی خوبه. چون من خیلی دختر لوس و سربه هوایی هستم ولی اون همکلاسیم ۸ سالی ازم بزرگتره و با اینکه مجرده اما خیلی باوقاره. نتیجه اینکه هروقت من با لطایف استاد خنده‌ام میگیره، استاد می‌تونند یک مخاطب باوقارتر داشته باشند :)))
کلا روحیات استاد خیلی پارادوکسیکال هستند. مثلا شما آدمِ شوخ طبع دیدید انقدر باتقوا!؟؟


دیروز که استاد زنگ زدند بهم خبر خوبِ تصویب عنوانم رو بدن، من سر نماز بودم و نتونستم جواب بدم. پیامک دادم و گفتم سر نماز بودم. استاد دوباره زنگ زدند و خبر رو دادند و عنوان نهایی رو بهم گفتند. بعد هم خداحافظی کردند. سی ثانیه نشده بود دوباره تماس گرفتند و گفتند سر نماز هستی برای ما هم دعا کن...
آخه انقدر لطیف!؟


اینم بگم... دلم نمیاد نگم. استادِ جانِ جانان واقعا به خانم‌ها و خانواده احترام میذارن. کاملا واقعی...
یکی دو جلسه پیش بود که دیگه هوا خیلی گرم بود. استادِ جان مدام نگران بودند که من و خانم همکلاسی‌مون گرممون میشه. گفتند که به مسئولین دانشکده تذکر هم دادند، مخصوصا به خاطر خانم‌ها و گرمایِ مضاعفِ لباس و چادر و ...
یا فقط اون جمله کوتاهِ "مهمونی و زندگی رو به هم نزن" 
خدا رو خیلی شکر می‌کنم... خیلی...

پ.ن: هرچی خاطره قشنگ بود از استاد اینجا نوشتم. به استثنایِ چند جمله ایشون در مورد خودم. نمی‌نویسم که ریا نشه... :)
قلبم می‌خواد از جا کنده بشه وقتی به اون چند تا جمله فکر میکنم...
_ استادِ جانِ جانان، همونطور که در حیطه علمی و در جایگاه استادی عالی هستند؛ در عملیات روانیِ سازنده روی دانشجوهاشون هم عالی که چه عرض کنم، بی‌نظیر هستند. (بعضی اساتید که نگم. اعصابم رو به هم می‌ریزند. مثلا باورشون نمیشه یه خانم از چند تا آقا استعداد علمی‌ش بیشتر باشه :(  اوایل ترم که جواب یکی از تحقیق‌های یکی از اساتید رو سر کلاس جا به جا، دادم، بهم گفت از آقای فلانی پرسیدی؟؟ :( و جالب‌تر اینکه همین ماجرا بعدا هم تکرار شد! بگذریم )
_ فقط می‌تونم بگم یه رابطه قلبی شدید بین یه استاد و شاگردِ واقعی ایجاد میشه که من برای اولین بار دارم حس‌ش می‌کنم. اون روز که سر نماز بودم که استاد زنگ زدند و منتظر جوابِ جلسه گروه، بعد از نماز فقط برای استاد دعا کردم.‌.. بعد که استاد گفتند برای ما هم دعا کن، گفتم: "من همیشه دعاگوتون هستم." واقعا هستم!
_ تک تک این‌ها رو به مصطفی‌جانم گفتم. دوست دارم زودتر استادِ جانِ جانانم رو ببینه. همسر‌جان بهم میگه: "استادت واقعا فقط استادِ درسی‌ت نیست. استادِ زندگیه... قدرش رو بدون..." و من میدونم، استادِ جان، استادِ جانم هست. 
انرژیِ استاد حالِ بدم رو کنده و برده‌. می‌تونم بگم در بهترین حالت روحی روانی با مادرم و پدر و برادرانم، با اطرافیانم هستم... باز هم خدا رو شکر. عجیبه که انقدر استادِ اخلاقِ خوبی هم هستند.
گاهی از خودم می‌پرسم؛ استادِ جان، کیه واقعا؟؟؟
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۱ ، ۰۲:۱۳
صالحه

اون روز تا وقتی همسر اومد درس خوندم و بچه‌ها رو مدیریت کردم و انصافا دیگه جونی برام نمونده بود. ولی شاممون خیلی خوشمزه شد. ساندویچ مرغ بود. همسر هم خیلی خسته بود ولی تا می تونست از غذام تعریف کرد. خیلی خسته بود چون شب قبلش اصلا نخوابیده بود و ضمنا کارش هم خیلی پرتنشه :(
بعد از شام از خستگی خوابش برد. برای سومین شب پیاپی من بچه ها رو تنهایی خوابوندم. بعد رفتم و همسر رو از خواب بیدار کردم و گفتم امشب باید من شمع روشن کنم و آلبوم عکس ببینیم. بازم راضی بودم که ذوق نشون داد و یه ذره باهام همراهی کرد. چون دوباره خوابش برد! :)
اون شب با آرامش بیشتری خوابیدم. استرس‌ها و کلافگی‌هام تموم شده بود. نمی دونم چرا... شاید اثرِ دعای نسیمه جانم بود.
من توی این دنیا دو تا خواهر دارم. یه خواهر رضائی و یه خواهر ایمانی. خواهر ایمانیم اون روز برای بار سوم مادر شد... ظهری خبرش اومد و من خیلی خوشحال شدم. بهش زنگ نزدم که اذیت نشه چون حتی در بدترین شرایط هم پرانرژی و مهربونه. فقط وقتی ساعت ۱۷ توی لایو حمیدکثیری دیدم حاضر شده، (آخه چطوری!!!؟؟ آخر الزمانه!) براش دست تکون دادم :)
موقع شام بود که همسر یه خبر دلگرم کننده داد. من یقین می دونم که اثرِ دعای نسیمه جانم بوده. وقتی که داشت می رفت بیمارستان بهش زنگ زدم و شرح حال ازش گرفتم :) توی گروه دوستانمون هم نوشتم که نسیم رفت بیمارستان و التماس دعام از نسیم رو اونجا نوشتم با ایموجی گریه. نسیم بعدا پیامم رو دید اما گفت برام دعا کرده...
بازم من اولین نفری بودم که عکس نی‌نی جانم رو توی گروه گذاشت. حتی فرداش من زودتر از فاطمه خاله ی واقعیِ نی نی رسیدم و رفتم دیدنش. 
برای نسیم‌جان یه سبد گل بزرگ گرفتم. برای زهرا و نرگس، رفقای گلِ گلابِ دخترای گلِ خودم هم یه دست لباس خریدم که آبجی دار شدند.
خدا می دونه وقتی نسیمه رو می بینم چقدر حالم خوب میشه. کسی که درد و دلم رو میشنوه و نگفتنی ترین حرفام رو میدونه. تو همون شرایط سختش کلی با هم گپ زدیم. خدا رو شکر زایمانش از قبلی ها خیلی بهتر بود و خیلی خوشحال بودم براش. خیلی. یه ذره هم حرفای امیدوارکننده به هم زدیم. دلمون به هم گرمه و من میدونم یه روز میاد که صالحه‌ی سه دخترون و نسیمِ سه دخترون دستشون باز میشه، با شش دخترون میرن اینور اونور. کوه، جنگل، صحرا، پیک نیک، کیف می کنند. دخترا دو به دو دست هم رو میگیرن و آرزو می کنند هیچ وقت از هم جدا نشن. (هرچند همین الان هم همینطورند)
بعدش هم رفتیم کلاس اخلاق حاج آقا سلیمی و ساعت ۱۱ رسیدیم خونه. اون شب مجبور شدیم پیتزا بخوریم چون شام نداشتیم و هلاک بودم از خستگی. اتفاقا ظهرش هم پیش مامان اینا بودیم و غذا آبگوشت بود. مامان ابتکار به خرج داده بود :))) و توی آبگوشت به جای رب گوجه، رب انار ریخته بود :)))) ، من نتونستم خیلی بخورم چون با هر لقمه کلی دهنم آب می افتاد :)))) دیگه تقریبا قبل از رفتن به کلاس حاج آقا کامل ضعف کرده بودم :))) (خدایی اگر شما بودید چه می‌کردید؟ با مامانی که هیچ وقت یک غذا رو شبیه بارِ قبل درست نمی‌کنه و از هیچ دستور پختی پیروی نمی‌کنه؟؟؟)
فرداش جمعه، رفتیم باغِ کتاب و دقیقا وقتی هلاک از گرما و خسته از بغل کردن لیلا و بردن خریدهای کتاب و اسباب بازی و احتمالا نابود از اون همه پولی که زمین زده بودیم، در فاصله ۵ دقیقه‌ای خونه بودیم، متوجه شدیم که مامان اینا با رضا اینا همه با هم رفتند پارک آب و آتش :)
از با هم بودن هامون همین ها فعلا یادگاری مونه. هرچی میریم جلوتر با هم بودن سخت تر میشه. خدا باید کمک کنه و من باید معجزه دعا رو دریابم. همین رو میدونم...همین.
پ.ن: برای پایان‌نامه‌ام یک کتاب می‌خوام بخرم. اسمش اینه: با هم بودن، آیین‌ها، لذت‌ها و سیاست‌های همکاری.
پایان‌نامه‌ام داره به زندگیم گره می‌خوره بدجور...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۰۱ ، ۰۷:۱۳
صالحه

اگر حوصله ندارید همه‌ش رو بخونید، مورد ۷ رو بخونید. بقیه‌ش در مورد سبک زندگی‌م هست.
۱. از روزهای اول بارداری سرِ لیلا، طبعم عوض شده بود و ظرف شستن برام سخت بود. غر زدم سرِ همسر که چرا ماشین ظرفشویی رو نصب نمی‌کنی؟ اونم گفت اصلا خودم ظرفا رو میشورم. حالا الان یک سال و نیمه که ظرفا جمع میشن تو سینک تا آخر شب یا سرِ صبح، همسرجان اونا رو بشوره!!!
۲. هر وقت سرود ملی یا اذان پخش میشه؛ اگه باهاشون همراهی کنم و بخونم؛ اشکم سرازیر میشه. شاید این سوغاتی زیستنم در غربت در دوران کودکی هست‌. به صورت کلی احساسات رقیق ناسیونالیستی و ایدئولوژیکی دارم ولی به جز این‌چیزا، برای چیزای دیگه اصلا راحت گریه نمی‌کنم و به شدت روحیه جنگجویی دارم.
۳. پارسال زمستون یه عبای مشکی خریدم. شبیه یه چادره که به جای سر، از روی شونه‌ها شروع میشه. منم همیشه با یه روسری بزرگ که لبنانی می‌بندمش می‌پوشمش. یه مقدار گردن درد داشتم اوایل به دنیا اومدن لیلا و این عبا خیلی کمکم کرد. ضمنا حجابش هم خوبه و فقط برای وقتایی که میرم خونه مادرشوهرم یا گاهی که میرم خونه مامان‌اینا یا وقتایی که قراره بریم طبیعت‌گردی یا توی مسافرت هست. هیچ وقت‌ هم وقتی بدون همسر قراره جایی برم یا فقط یه بچه همراهمونه نمی‌پوشمش چون در کل چادر بهتره. مامانم خیلی بدش میاد و میگه چادر رو گذاشتی کنار و بی‌چادر شدی و اینطوری خونه من نیا‌‌. مادرشوهرم یک بار هم به روم نیاورد. همسرم هم میگه تو چادرت رو کنار نذاشتی، فقط گاهی روسری‌ت رو میندازی روی چادرت.
۴. حدود دو میلیون پس‌انداز داشتم که امسال نمایشگاه کتاب مجازی همه‌ش رو کتاب خریدم. تا دو هفته هرروز پستچی می‌اومد و می‌گفت: چه خبره؟!!! میگفت تو کلِ محله کسی اینقدر کتاب نخریده :)
اون اواخر دیگه فقط در رو باز می‌کردم و کتاب رو میذاشت پشت در و می‌رفت. تا روزای آخر، دیگه با همه‌ی اعضای خانواده‌مون آشنا شده بود :)
۵. الان خیلی وقته که یادم نمیاد کی تلویزیون دیدم. اخیرا فقط سریال خاتون رو دارم تو یه پیج اینستاگرامی دنبال می‌کنم :) ولی می‌خوام از امشب وضعیت زرد رو از شبکه ۲ ببینم ولی بعیده موفق بشم. تایمش اصلا برای منِ بچه‌دار که شوهرم تازه اون‌موقع از سرِ کار میاد مناسب نیست.
۶. عید امسال یه مانتو و دو تا روسری خریدم برای دانشگاه رفتن. اما باید بگم از خرید مفصلِ سال ۹۹ که اینجا نوشتم چی خریدم و کلی هم حرف شنیدم، تا الان هیچ چیز خاص و به درد بخوری نخریدم و همه‌ی لباس خونگی‌هام پوسیده و کفش مناسب تابستونم هم پوسیده و فعلا اگر پول باشیم برای دخترا خرید می‌کنم. طفلی‌ها عاشق لباس چین‌چینی هستند.
من الان بیشتر از سه ماهه که به همسر گفتم برام عینک (طبی) بخر چون شیشه این عینکم خراب شده و دسته‌ش هم شکسته و عصبی‌م می‌کنه. اما هنوز موفق نشدیم بخریم...
فکر نکنید پول نیست. هست! گردشش هم بالاست ولی نمی‌رسه... به همین سادگی.
۷. یکی از فامیلای نزدیک دوستِ صمیمیم که منم باهاش دورادور دوستم و اتفاقا چند سال پیش به مناسبتی در موردش در این وبلاگ نوشتم؛ الان یه بلاگرِ حجاب استایلِ مذهبی در اینستاگرامه و حتی برند خودش رو هم در زمینه روسری و ... زده و هزاران دنبال‌کننده داره. چقدر پول شبهه‌دار پارو می‌کنند‌ و چقدر بدم میاد ازش که به با رسمِ دین داره سطحی‌ترین و مبتذل‌ترین نسخه از حرف‌ها و رفتارهای دینی رو به خورد مخاطبش میده و برخلاف چهره‌ای که از خودش و همسرش توی پیج به نمایش میذاره؛ رابطه‌شون از نظر من خیلی قشنگ نیست و بعضا اگر من همچون رفتاری از همسرم ببینم، از غصه دق می‌کنم :(
یکی دیگه از دوستای صمیمیِ طلبه‌م هم هست که یه پیجِ سبک زندگی مذهبی داره اما واقعا کارش خیلی خوبه و داره زحمت می‌کشه و هنوزم با معرفت و بااخلاق و مثل سابق هست... کاسبی نمی‌کنه و واقعا دغدغه‌ی دین داره، گرچه خیلی کارِ عمیقی نمی‌کنه ولی هنوزم وقتی می‌بینمش مثل سابق هست و سندرم خود‌مهم‌پنداری نداره. اتفاقا خیلی خوب میدونه در چه سطحی هست و چه ضعف‌هایی داره و مخاطبش رو هم گول نمی‌زنه و باهاش صادقه. حتی هرازگاهی مثل دیشب بهم پیام میده و احوالپرسی می‌کنه. موندم با اون همه مشغله و دوتا بچه چطور فرصت می‌کنه...
بگذریم. این سندرم خودمهم‌پنداری عجب چیز عجیبیه و به نظرم زندگی بلاگرها خیلی هرز هست. اتفاقا دیروز رفته بودیم باغِ کتاب تهران و یه بلاگرِ دیگه که از قضا بعدا با همون دوستِ دورِ بلاگرِ ما رفیق شدند رو دیدم. من قبلا یه سر رفته بودم پیجش و واقعا حالم رو به هم زد پیجِ صورتیِ زردشون.
اولش نشناختمش. بلکه اون خانمِ بلاگر باهام چشم تو چشم شد، یه طوری که انگار باید بشناسمش!!!! فکر کنم تنها فردِ مذهبی اون روز در بخش کتاب کودکان من بودم که احتمال می‌رفت بشناسَتِش که منم نشناختمش :))))
۸. از هفت روز هفته ما حداقل یه روز خونه مامانم و گاهی دو روز، و حداقل یک روز خونه مادرشوهرم میریم. اگر قرار باشه بچه‌ها برن اونجا؛ خودم حتما باهاشون میرم. ولی خونه مادرشوهرم چون برادرشوهرم نامحرمه سختمه و ناهار بچه‌ها تنها میرن و برای شام به اتفاق همسر میریم اونجا و آخر شب برمی‌گردیم.
۹. با این حساب من خیلی آشپزی نمی‌کنم ولی اگر آشپزی کنم با دلِ و جون آشپزی می‌کنم...
۱۰. از وقتی لیلا به دنیا اومد و یک ماه بعدش درسای من شروع شد، تا الان، وقت سر خاروندن نداشتم و با این‌حال مامانم و مادرشوهرم مدام بهم یادآوری می‌کنند که باید زینب رو از پوشک بگیرم. همسرجان هم همین فاز رو گرفته و واقعا اعصابم خرد میشه وقتی بهم یادآوری می‌کنند.
۱۱. من به شدت از دندونام مراقبت می‌کنم. طوری که یک‌بار در دوران تجرد و یک بار بعد از ازدواج برای پر کردن رفتم دندان‌پزشکی و بعدها هم فقط به خاطر کشیدن دندون عقل مزاحم اطبا شدم. در این زمینه همسرجان دقیقا در نقطه مقابلِ منه. هر بار هم که استرسم زیاد شده، دندون عقلام درد گرفتند. معمولا نزدیک امتحاناتم اینطوری میشه و دقیقا امروز هم یکی از دندون عقلام شروع کرده به درد کردن :/
۱۲. از آبانِ پارسال تا الان، گاهی انقدر بهم فشار میاد که اعصابم به هم میریزه و عصبانی میشم و بچه‌ها رو هم از خشمم بی‌نصیب نمی‌ذارم. البته واقعا گاهی. در کل مامانِ مهربونی هستم. به جز درس و بچه‌ی کوچیک، ماجرای شپش گرفتن سرِ بچه‌ها هم داغونم کرد... اصلا باهام همکاری نمی کردند و دیوانه‌ام کردند رسماً...
۱۳. بچه‌های من خیلی میرن خونه‌ی همسایه. خیلی... تایم زیادی رو اونجا هستند و آسیب هم داشته ولی وقتی هم اجازه نمیدم گریه میکنند و یه جور دیگه‌ای اذیت می‌کنند. مخصوصا فاطمه‌زهرا شدیدا وابسته به وجود هم‌بازی بزرگتر از خودش هست. از وقتی طایقان بودیم اینطوری شد چون مدام با زهرا دختر نسیم‌جان که یک سال ازش بزرگتره بازی می‌کرد و عادت کرده حتما باید کسی بازی‌ش رو مدیریت کنه.
۱۴. نمیدونم گفتم یا نه ولی پارسال برای تولد فاطمه‌زهرا چند بسته آجره‌ی بزرگ خریدیم. حدود ده بسته و این خیلی زیاده. هوش فضایی و مهارت استفاده از دستش رشد کرده و من راضی‌ام. دیروز هم دو سه تا اسباب‌بازی جدید خریدیم ولی واقعا هرچی میره جلو بیشتر متوجه میشم که این چیزا اصلا به ارتباطات و صمیمیت خواهرانه دخترام کمک نمی‌کنه و ناراحتم.
۱۵. پارسال تابستون دیدیم دیگه کولر خونه جواب نمیده چون هم قدیمیه؛ هم سه طبقه بالاتره هم آب بهش نمی‌رسید هم سایه‌بون نداشت و هم چندبار دینام سوزونده بود. خلاصه کولر آبیِ دوستمون رو که نیازی بهش نداشت رو قرض گرفتیم و گذاشتیمش تو تراسِ خونه. الان هم بادش خیلی مستقیمه هم همه‌ی صداش میاد تو خونه. دیگه روم نمیشه هیچکس رو خونه‌مون دعوت کنم... خیلی بی‌ریخته.


این پست رو بعدا ممکنه بازم کامل کنم.

یه پست در مورد روز معلم و یه پست در مورد ادامه‌ی ماجرای ۲۵ خرداد هم باید بنویسم...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۴
صالحه

۱۴ خرداد تولد زینب بود. زینب و فاطمه‌زهرا از ظهر رفته بودند خونه مادر شوهرم. عصری همسر اومد سراغم، رفتیم شیرینی فروشی، کیک خریدیم، قطاب هم خریدیم چون من دوست دارم، چند تا برش کیک گردویی که همون موقع بخوریم چون گرسنه بودیم و شمع و فشفشه. سریع رفتیم و در اولین مغازه دو تا لباسِ جینِ چین چینی خریدیم براشون و رفتیم خونه مادرشوهرم و تولد رو گرفتیم... پدر بزرگ مادربزرگ همسر هم بودند و چقدر خوب بود. بچه‌ها خوشحال شدند :)


آخرِ اون هفته، همسر جان "عمو" شد. یعنی چند ماهِ دیگه عمو میشه. چقدر خوشحال شدیم همه‌مون. داشتیم می‌پوکیدیم از غصه‌ها. چقدر به اون خبرِ خوش احتیاج داشتیم. دوباره کیک خریدیم و بردیم خونه مادرشوهرم :)


امروز ۲۵ خرداد هست و سالگرد عروسی‌مونه‌. نسیم‌جانم هم داره میره بیمارستان که دوست جانِ لیلاجانم رو به دنیا بیاره. خیلی خوشحالم و نگرانم. دعا کنید براش...
حالا چندین ساله پیاپی هست که مناسبتِ ۲۵ خرداد به دلایل مختلف یادمون میره... اصلا یادم نمیاد کی یادمون بوده :)


یادتونه اوایل، آقای رئیسی هر هفته می‌رفت سفرِ استانی؟ بعد از چند وقت حضرت آقا منع‌شون کردند. گفتند هر هفته نرید؟ به استادِ جان گفتم من فکر می‌کنم دلیلش این بوده که هر هفته در سفر بودن باعث میشه اون به خانواده رئیس جمهور و بقیه مسئولان فشار بیاد. چون آخر هفته مالِ خانواده است. اما ایشون تحلیلشون این بود که چون هر هفته سفر استانی، انتظارات و توقعات مردم رو زیاد می‌کنه و متعاقبا چون کار کارشناسی صورت نگرفته برای سفر، کار جدی‌ای انجام نمیشه و مردم ناامید میشن و از جبهه انقلاب به سمت جبهه مخالف متمایل میشن.
من هم تحلیلِ استادِ جان رو قبول داشتم ولی باز هم دلیل ایشون، دلیل من رو منتفی نمی‌کرد.
دیروز که عبدالملکی با اون وضعیت استعفا داد خیلی دپرس شدم. ضدحال اساسی بود. هم برای من هم برای همسر که کارش گره خورده بود با اون وزارت‌خونه و قبلا یه کاری رو استارت زده بود با اونا. نگرانِ پروژه همسر هم بودم.
حاشیه‌های این استعفا همش داره بهم میگه که خانواده... دلیل این استعفا خانواده بوده. وزیری که تا نصفه شب جلسه داره، خانواده‌ش می‌بُره و بعد هم خودش. انقلابی‌گری کیلو چند؟ کارهای ساده‌تری هم هست...
حالا امروز ۲۵ خرداده... من باید یه فکری کنم که نبُرم. دیشب همسر ساعت ۱۱ رفت بیرون برای کاراش و تا ۴ صبح هم نیومد، من بعد از خوابوندن بچه‌ها یادِ قرآن افتادم. خسته بودم چون شب قبل هم خودم تنهایی به بچه‌ها شام داده بودم و خوابونده بودمشون و اون روز خونه مامان رفته‌ بودم و ظرفم خالی بود. قرآنِ گوشیم رو باز کردم. سوره واقعه رو خوندم و حدید. چقدر آرامش داشت حدید... 

"دلم می‌خواد اگه همسرم انقلابی هست، منم مثل اون باشم. باید اینطور باشه‌. قبل از رفتنش نشسته بودم پشت میز و داشتم با گوشیم ور می‌رفتم. فهمیده بود دپرسم. هر شب که می‌خواد بره، دپرس میشم. اون روز که دپرس بودم، امیدم فقط به این بود که آخرِ شب می‌تونم باهاش چند کلمه صحبت کنم که امیدم ناامید شد و دپرس‌تر شدم. همسر رفت و آبِ طعم‌داری که درست کرده بودم با اسلایس‌های خیار و لیموترش رو آورد. نشست و یه لیوان برام پر کرد. گفتم اگه رفتی اون دنیا، منم صدا می‌زنی؟ گفت مگه قرارمون این نبود که با هم شهید بشیم؟"
حدید که تموم شد چشمام رفت.


صبح یه خواب آشفته ولی قشنگ دیدم. خوابِ یه آدمِ پر تلاش رو دیدم. بعد از یه سفرِ خسته کننده توی یه کافه دیدمش. بعدش رفتیم یه چیزی برای خودش خرید که به خودش انرژی بده. تند تند آشپزی می‌کرد و خونه رو تمیز می‌کرد. بهش گفتم چرا ماکارونی درست کردی؟ غذا زیاد داشتیم و همونا رو می‌خوردیم! گفتم حالا همین رو برات میذارم توی یه ظرف، پنیرپیتزا میریزم روش و فویل می‌کشم روش تا ببری خونتون. بغل کردیم همدیگه رو. لباساش هیچ بویی نمیداد. حتی بوی نرم‌کننده. ازش پرسیدم چطوری لباسات هیچ بویی نمیده؟ بهم گفت چطوری و دیدم چقدر مهربونه...


امشب برای سالگرد ازدواج‌مون شمع روشن می‌کنم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۵
صالحه

امروز وسط نماز ظهر، داشتم به مشکلات زندگی فکر می‌کردم. چپ چپ نگام نکنید. حضور قلب یعنی همین که مشکلاتت رو ببری پیش خدا دیگه! :))))
مدت‌ کوتاهی هست که یه ذره ناامید شدم. مصطفی نمی‌دونه چون توی خودم می‌ریزم. و این‌جا می‌نویسم. شمایی که می‌خونید اینجا رو انگار محرم‌ترید! عجب چیزیه این دنیا... چقدر نامرده که منو به شوهرم نامحرم کرده...
داشتم به این فکر می‌کردم که اگه زندگی به همین منوال ادامه پیدا کنه چقدر ناامیدکننده است. چقدر حال خراب‌کنه...
بعد یک آن انگار خدا به دلم انداخت که شایدم خیلی بهتر از حد تصورت شد!
راستی که هیچ بعید نیست... چنانکه تا کنون بوده. و تا باد چنین بادا.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۵۲
صالحه

خواب خیلی بهتر از چرخیدن توی فضای مجازیه و حرف زدن با کسی که آرومت کنه خیلی بهتر از خوابیدنه و من دیشب هیچکدوم از این دو اصل رو رعایت نکردم.
همه‌ی حالِ بدم توی پست قبلی ریخته شد. همه‌ی خستگی‌هام و کلافگی هام‌.
امروز صبح یه بار بیان مساله پایان‌نامه رو برای همسر خوندم. بچه‌ها رو بردم حمام. چند صفحه کتاب درسِ تاریخ تحولات رو خوندم. امتحان این درس آخرین امتحانه و قطع به یقین کمترین انرژی رو برای دادنش خواهم داد. یه ذره میوه خوردیم دور هم. توی آشپزخونه با همسر سناریوی حل مشکلی که دیروز دپرسم کرده بود رو چیدیم و بعدش ناهار خوردیم.
الان به ضرورت و اهمیت تحقیقم دارم فکر میکنم.
می‌خوام پا شم. برم دو رکعت نماز بخونم و به اصلاح و تکمیل پروپوزال بپردازم‌.
فقط خواستم این پست رو بذارم که پست قبلی رو بشوره و ببره...
شاید کامنت‌ها رو بتونم عصری جواب بدم...


پ.ن: کامنت‌ها رو همه رو جواب دادم. دو تا از کامنت‌ها به خاطر قطع شدن اینترنت وای‌فای موندند در لب‌تاپ تا بعد که نت وصل شد، ارسال بشن. ممنونم از صبوری‌تون.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۱۲
صالحه

یکی از سوال‌هایی که پایان‌نامه من قراره بهش جواب بده اینه چرا بچه مذهبی‌ها؛ بچه بسیجی‌ها، بچه حزب اللهی‌ها زیرِ پا لِه اند؟
پایان‌نامه‌ام خودِ خودِ منه و چندین و چند سوالی که لابه‌لای سوال اصلی و سوالات فرعی‌ش جواب میده، همون چیزایی هستند که چند سال هست که همه‌ی زندگی و دغدغه‌ام شده.

امروزی که گذشت و شد دیروز، رفتم سر وقتِ دفتر برنامه‌های کلانِ زندگیم. نگاه کردم به صفحه‌ای که سه خط درمیون نوشته بودم: ۹۶_ ۲۳ ساله. ۹۷_ ۲۴ ساله... من اینا رو تا ۳۶ سالگی ادامه داده بودم.
نگاه کردم به خطِ ۲۷ سالگی. پایین‌شون نوشته بودم که اونموقع فاطمه‌زهرا و خواهر برادرای احتمالیش چند ساله‌اند. باورم نمیشد... ۶ ماه از برنامه فرزند سوم جلوتر بودم و باورم نمی‌شد که برنامه علمی‌م اینقدر خوب جلو رفته باشه.
اما واقعا در مورد این سه سال آخر چی می‌تونم بگم؟
خیلی پر فشار بود. پیرم کرد. از ۹۸ تا امروز، هر سال به اندازه سه چهار سال بار و فشار داشته و من تکیدم.
نه... از روزی که ازدواج کردم... چقدر سخت شد..‌.
همه چیز سخت شد و روز به روز سخت‌تر و پیچیده‌تر شد.
چرا؟ امروز همون مشکلات روزهای اول ازدواج رو دارم با این تفاوت که اینقدر مشکلات زیاد‌تر شدند که وقت ندارم به تک‌تکشون فکر کنم. همین که نتونی روی تک تکِ مشکلات زوم کنی هم خودش موهبته، نه؟
و اینکه نتونی به کسی بگی هم خودش موهبته... حتما هست.
چون آخرین باری که به یکی از نزدیک‌ترین کسانم گفتم دردم رو، جز سرزنش نصیبم نشد. البته که مجردها سر سوزنی درک نمی‌کنند... توقع زیادی داشتم ازش.
گاهی آدم باید به خودش استراحت بده.
دلم می‌خواد چشمام رو ببندم و مثل آدام سندلر تو فیلم کلیک یه دکمه بزنم برم روز جلسه دفاع پایان‌نامه‌ام. از همه تشکر کنم‌. بعدش به خودم شش ماه استراحت بدم و لاک و هابز بخونم.
حتی الان انقدر حالم بده که دلم می‌خواست معتاد بودم. چیزی بود که عقلم رو زایل می‌کرد...


پ.ن: این پست رو باید دقیق‌تر مینوشتم اما هرگز این کار رو نمی‌کنم. جزییات زیادی داره چیزهایی که آزارم میده که ترجیح میدم هیچ وقت برای کسی تعریف نکنم. یه سری‌هاش رو بگم ریا میشه. یه سری‌هاش ابزار سرزنش و یه سری‌هاش کاملا قابل رفع هست.
به استثنای مطالب پایان‌نامه‌ام که بعدها در دسترس همه قرارش میدم. ان شاءالله.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۱ ، ۰۱:۰۰
صالحه

بلاخره قلق مامان هم داره دستم میاد. دارم میفهمم چی خوشحالش می‌کنه...
چند روز پیش‌ها بابا رفته بود یه ماموریت چند روزه به سوییس. یکی دو روز اول آقاجان و مامان زهرا که اومده‌ بودند تهران، پیش مامان بودند و مامان تنها نبود. (البته بدون احتساب مهدی جون. چون باشه یا نباشه مامان تنهاست.) راستی چهارشنبه مامان یه آش دندونی پخت...
بعدش که آقاجان‌اینا هم برگشتند بروجرد، شنبه بود فکر کنم... رفته بودم دانشگاه و خسته بودم. ولی شب زنگ زدم به مامان گفتم بیاد خونمون. مامان گفت روزه‌است و بهانه آورد که ماشین ندارم. خلاصه اصرار کردم و قبول کرد. نیم ساعت بعد زنگ زد و گفت رضا داداشم داره از قم با خانم بچه‌هاش برمیگرده و ای‌کاش دعوتشون کنی.
من خیلی خسته بودم. بچه‌ها خیلی اذیتم کرده بودند و حتی از دعوت کردن مامان هم بگی‌نگی پشیمون شده بودم چون نایِ پذیرایی نداشتم اما قبول کردم. یه ذره به غذا اضافه کردم و اومدند.
علاوه بر اینکه زن‌داداشم خیلی خوشحال شد و من واقعا حس خوبی گرفتم از اومدنشون، مامانم روز بعد و بعدترش مدام ازم تشکر می‌کرد. فهمیدم برای مامان رابطه من با داداشام خیلی مهمه... و این قلقِ مامانه.
دوشنبه بود که رفتم دانشگاه و روند پروپوزالم انقدر به آسانی و سرعت داره میره جلو که یقین کردم خدا می‌خواد اینطور بشه...
استادِ جان به جایِ برگزاری کلاس، به خاطرِ نیومدنِ همکلاسیم، (کلا دو نفر هستیم که این واحد درسی رو داریم) جلسه رو تبدیل کردند به جلسه خصوصی برای من. البته یک مستمع آزاد هم داریم که یک خانمی هستند و بودنشون باعث میشه من احساس آرامش کنم و جوّ مناسب‌تری از هر حیث ایجاد بشه.
دوشنبه قبل هم همین اتفاق به شکل دیگه‌ای افتاد. اون روز صبح بیست دقیقه‌ای زودتر وارد دانشکده شدم. نوای زیارت عاشورا از نمازخانه می‌اومد. نمازخانه‌ کوچکه. همون مکان کوچک تا نزدیک در ورودیش پر بود از پرسنل دانشکده. ولی دلم نیومد از پله‌ها بالا برم. ایستادم روی پله‌ی اول و لعن و سلام آخر رو با اون جمع همراه شدم. گوشه چشمی تر کردم و یک دل سبک کردم و وقتی به سجده رفتند، از پله‌ها بالا رفتم.
کلاسِ استادِ جان که تموم شد، تا کلاس بعدی فقط نیم ساعت وقت داشتیم اما استاد بعدی نیومدند و حدود یک ساعت استاد نکاتی رو بهم گفتند که یک سال هم فکر می‌کردم به مغزم خطور نمی‌کرد.
توی کامنت‌های پست قبل، پیچک خانم ازم پرسید واقعا با درس خوندن حالم خوب میشه یا امتیازات بعدش رو می‌خوام؟
خیلی به این سوال فکر کردم. جواب این سوال حکم مرگ و زندگی رو برام داشت. میدونید چرا؟ چون اگر برای سیراب کردن یک تشنگی درونی و حقیقی به سمت درس خواندن رفته باشم، احتمال اینکه بتونم عملم رو خالص کنم و عاقبت به خیر بشم هست. اما اگر ترس از آینده مالی خودم و خانواده‌م و شغل آینده و ... من رو به این سمت کشونده باشه... بدا به حالم.
خیلی دلم می‌خواست با خودم صادق باشم. سعی کردم محاسبه کنم ببینم با خودم چند چندم. تلاش کردم نیتم رو پاک کنم. میدونید آخه، دروغ چرا... این چند وقت، اوجِ فشارهای مالی و اقتصادی روی ما بوده و هست. شرایط به شدت ناپایداری و بی‌ثباتی داریم. حتی هفته‌های اخیر به خاطر مسائل مالی، کتاب به دست گرفتن برام سخت شده بود اما بازم امیدم به خدا بوده و هست.
برای همین یه روزایی بود که به خودم می‌گفتم مهمه که زودتر درسم تموم بشه، مهمه که زود دکتری بگیرم؛ استاد دانشگاه بشم، حقوق بگیرم و بتونیم یه زندگی درخوری داشته باشیم اما بذارید از خودم تعریف کنم... باهوش‌تر از این‌ حرفام. میدونم که حساب و کتاب ما آدما یه چیزه و مالِ خدا یه چیز دیگه.
من بنا نداشتم که کارشناسی ارشدم زود تموم بشه اما استادِ جان تخمینی که زدند، حتی من رو می‌ترسونه. خیلی خیلی زود... این یعنی خیلی زودتر از حد تصورم می‌تونم در دوره دکتری شرکت کنم و فاتحه...
همین که متوجه شدم دستِ خدا به میدان آمده تا کارِ من راحت بشه، من رو متوجه این نکته کرد که برای بهبود وضعیت خانواده‌م لازم نیست من شاغل بشم و چه و چه.
مثل دوران کودکی و نوجوانی بی‌دغدغه می‌تونم درس بخونم به عشقِ درس. به عشقِ خودِ علم. روزهایی رو به خاطر میارم که از درس فاصله گرفته بودم و تشنگی و عطشم رو هیچ چیز برطرف نمی‌کرد. من در طولِ زندگیِ ۲۷ ساله‌ام انقدر خوشبخت بوده‌ام که همزمان هم درس خواندم، هم ازدواج کردم. هم درس خواندم هم آشپزی یاد گرفتم. هم درس خواندم هم فرزنددار شدم. هم خانه‌دار بودم هم استاد دیدم. هم همه چیز بود و من دانشگاه رفتم...
من خیلی خوشبخت بودم و هستم و با وجود روزهای سختی که می‌گذرانیم، احساس می‌کنم اگر از دانشگاه رفتنِ من، تنها بهره‌ام فقط بودن در محضرِ استادِ جان بوده، کافی است.
خدا را شکر.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۱ ، ۰۰:۲۸
صالحه

من یه چیزی رو توضیح بدم، فکر کنم اصلا خوب منتقل نشده. انگار می‌خواستم از پذیرش خودم بگم ولی رفته تو فضای غر:
اول:

اینکه درس خوندنِ من، اولویت زندگیِ مادرم باشه اصلا بی‌معناست... من همچین چیزی نگفتم و چنین چیزی رو هم نمی‌خوام و حتی درس خوندن، اولویت زندگی خودمم نیست! درس می‌خونم و دانشگاه میرم چون باعث رشدم میشه و شدیدا حالم رو خوب می‌کنه.
اما اینکه درس خوندنِ دخترِ مادرم؛ یعنی من، یک چیز ارزشمند باشه، ارزش باشه، مثل مادر بودن، قابل احترام باشه، انتظار بی‌جایی نیست.
چون علم برای من معنی مدرک رو نمیده و چون خانواده‌ی من خودش این ارزش رو برام ایجاد کرده. اتفاقا اون چیزی که تا قبل از سال ۹۰ ارزشش منتقل نشده بوده، ارزش ازدواج و تشکیل خانواده و فرزنددار شدن بوده!
اما یه چیزی رو دوستان مطرح کردند و اون اینه که چرا باید مادرم به نیاز من اولویت بده در حالی که من خودم به نیاز دخترام اولویت ندادم؟!
مادرِ من ۲۷ سالش که بود:
لیسانسش رو گرفته بود و توی شهری دور از خانواده‌ش کار می‌کرد و تازه داشت ازدواج می‌کرد. بعدش هم رفت سرِ کار و ما رو گذاشت مهد کودک چون چاره‌ای نداشتن.
من الان ۲۷ سالم هست:
سه تا بچه دارم و دارم کارشناسی ارشد می‌خونم و بچه‌ها رو پدرشون نگه‌میداره و اگر مجبور بشیم گزینه بعدی مادرم و بعدش مادرش هست. چون چاره‌ای نداریم و امکانِ ما فعلا همین‌هاست.
دوم:
درس خوندن و ایجاد مقدمات تحصیلات عالیه، یه سنی داره؛ یه دورانی داره؛ شور و اشتیاق به تحصیل و ... همیشگی نیست. اصطلاحا یه تبی داره.
توانِ انسان، جسمی و روحی و روانی و تمرکز و استقامت انسان همیشگی نیست.
ضمن اینکه مثلا بعضی محدودیت‌ها مثلِ سنِ پذیرش دانشجو در رشته‌ی من وجود داره. یعنی اینکه نمی‌تونستم ادامه تحصیلم رو به تاخیر بندازم.
از همه مهم‌تر اینکه انسان‌ها با هم فرق دارند. من با مادرِ ۲۷ ساله‌ام در گرایش‌ها، نیازها و اشتیاق‌ها و استعدادها یکی نیستم. پس نه مادرم باید خودش رو با من مقایسه کنه و نه برعکس. نه من باید خودم رو دخترم مقایسه کنم و نه دخترم خودش رو با من.
سوم:
هر چیزی یه سنی داره.
ازدواج معمولا دهه سوم زندگی آدما رخ میده. (تازه مادرم من رو ۱۷ سالگی شوهر داد)
باروری زنان دهه سوم و چهارم زندگیشون امکان پذیره.
حدود سنین ۲۰ تا ۳۰ الی ۴۰ سال هم، اگر درس نخونی و استاد نبینی، از دست میره.
مادرِ من دهه سوم زندگیش رو به درس گذروند و به خودش این حق رو داد که طبق معیارهای زن سنتی رفتار نکنه. در حالی که خواهراش همه سنتی ازدواج کردند و بچه دار شدند و ادامه تحصیل ندادند، برعکسشون رفتار کرد.
من ارزش‌های زندگیم رو کنار نذاشتم و طبق ارزش‌ها سعی کردم همه چیز رو با هم جلو ببرم.
چهارم:
ما الان در چه شرایطی داریم زیست می‌کنیم؟ در چه نقطه‌ای از تاریخ هستیم؟ چه تکالیف و مسئولیت‌هایی بر دوشِ ماست؟
اگر فرزند آوری و مساله جمعیت، یک تکلیف ملی و دینی و انقلابی محسوب میشه، چه کسانی باید بارِ این مسئولیت رو به دوش بکشند؟ آیا فقط زن؟ آیا به تنهایی باید دوران بارداری و مساله زایمان و شیردهی رو مدیریت کنه؟ آیا همسرش، آیا کسانی که ادعای پیروی از امر ولایت دارند نباید در این مسیر همراهی‌ش کنند؟
پنجم:
مگه فرزند باید اولویت زندگیم باشه؟ هیچ وقت فرزندم اولویت زندگیم نبوده چون نمیشه! چون سه تا فرزند دارم و کدوم رو بذارم توی اولویت؟ اگه کسی رو بخوام تو اولویت بذارم اون همسرمه.
اون چیزی که واقعا در اولویت منه، بعد از ارزش‌های معنوی و ماموریت‌های دینی، خانواده‌م هست که اینا رو در طول هم می‌‌بینم. نه در عرضِ هم.
ششم:
بچه‌ها هرچقدر کوچکترند، مسائلشون ساده تره. همین الان اونقدر که فاطمه‌زهرا از نبودن من آسیب می‌بینه چه بسا از اون دوتای دیگه بیشتر باشه.
بنابراین ترجیحم اینه که تا زمانی‌که بچه‌هام کوچکترند، درسم تموم بشه و حتی شاغل بشم و بتونم از امکانات بیشتری که در گرو داشتن پول هست، استفاده کنم: مثل پرستار و مهد‌کودک و مدرسه خوب برای بچه‌هام.
هفتم:
وقتی منم مثل مادرم به دهه ششم زندگیم رسیدم و دخترانم به دوران فرزندآوریشون، من دیگه باید به ثبات رسیده باشم طبیعتا. نه اینکه در دورانِ آزمون خطا باشم‌. اون زمان امکان‌هایی باید ایجاد کنم برای حمایت از فرزندانم. اینکه حمایت من از فرزندانم چه شکلی داشته باشه و در چه قالبی باشه، طبیعتا از الان نمی‌تونم بگم چیه و اقتضائات زمان و مکان و سایر شرایط تعیین کننده‌های مهمی هستند. چه بسا حتی شرایطشون طوری باشه که خیلی هم نیاز به کمک من نداشته باشند چون هر کدوم‌شون حداقل دوتا خواهر دارند الحمدلله.
خب دیگه... بسه. چقدر حرف زدم :|
فقط آخرش اینو بگم که هرکس بره در زمین جنگ و مبارزه، کارش سخت میشه و من فقط با غر زدن اجرِ خودم رو ضایع می‌کنم. وگرنه مادر و پدرم و مادر‌شوهر و پدرشوهرم دارن تلاش خودشون رو می‌کنند. مسیر من انتخابِ اونا نبوده و طبعا آمادگی مواجهه با ساده‌ترین و چه بسا سخت‌ترین دردسرهاش مثل بچه‌داری رو ندارند.
ای کاش من هم قدرِ اونا رو بیشتر می‌دونستم...

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۰۶
صالحه

امروز یک شنبه بود و من طبق معمول از صبح باید میرفتم دانشگاه تا ساعت ۱ عصر. ساعت ۱۱ صبح هم همسر باید میرفت جایی. یه جایی که هیچ کاریش نمیشد کرد...
در این شرایط چالش ما واضحه که چیه: نگه‌داشتن بچه‌ها و مخصوصا لیلا...
بچه‌ها رو همسر گذاشت خونه مادرشوهرم. وقتی مستاصل میشیم تنها گزینه‌مونه.
این بار دومی هست که اینطوری شدیم چون مامانِ من یک‌شنبه‌ها کلاس داره. کلاسی که خودش تدریس میکنه.
اینا رو نوشتم که بگم دیگه پذیرفتم که مامانم براش کلاسِ خودش توی اولویته. که حاضر نیست روز کلاسش رو به خاطر من جابه‌جا کنه و راحتی دوستاش براش در اولویته.
پذیرفتم که برای مامانم، تحصیلات تکمیلیِ من اصلا ارزش نیست. اصلا اولویت نیست. حتی یه مانعه...
اینم فهمیدم که توقع من از مامانم زیاد بوده. این که همین الان که دارم اینا رو مینویسم فکر میکنم باید اون پیش بچه‌ها می‌اومد. این که فکر میکنم باید من رو در اولویت میذاشت...
هنوز خیلی مونده که بتونم بهش حق بدم اما حداقل الان آرومم و اینا آزارم نمیده.
شاید چون همسر پشتمه و البته خودمم پذیرفتم و کنار اومدم.
این که میگم درس خوندن من برای مامان ارزش نیست شاید اغراق به نظر بیاد. اما خب...
همین چند روز پیش داشت با تازیانه‌های کلمات نوازشم میداد که چرا به فکر برادر کوچیکم نیستم. میگفت تو که دیگه داری استاد میشی، انقلاب اسلامی میخونی و ‌چه و چه، اگه درس نمی‌خوندی (بیشتر میتونستی به داداشت برسی)... گفتم مامان این "اگه" رو در مورد همه چیز میتونی بگی: اگه بچه‌ی سوم رو به دنیا نمی‌آوردی، اگه دومی رو نمی‌آوردی، اگه بچه‌دار نمی‌شدی، اگه ازدواج نمی‌کردی، اگه حوزه نمی‌رفتی...
گفت راست میگی‌. منظورم اینه که تو که اینقدر توانایی‌هات بالاست.
چی میخواد از من مامان؟
نمیدونم.
مامان فکر میکنه درس برای من یعنی مدرک.
نمیدونه درس و مشق و کتاب، عشقمه، غذای روحمه.


وقتی دانشگاه میرم، تقریبا وضعیت لیلا به هم میریزه. نه همسر بهش رسیدگی می‌کنه؛ نه مامان، نه مادرشوهرم. فقط دلم برای لیلا می‌سوزه. شاید اگر بهم مرخصی میدادند اینطوری نمیشد ولی در هر حال الخیر فی ما وقع.
پ.ن: بچه‌ها ساعت یک و نیم اومدند خونه و فهمیدم اگر اینکه مادرشوهرم می‌خواسته به لیلای ۸ ماهه کرانچی بده رو فاکتور بگیریم، لااقل لیلا دو وعده غذا خورده بود. زینب بیچاره از صبح یک‌بار هم تعویض نشده بود...
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۴
صالحه

دیروز برای گرفتن چند کتاب از کتابخانه دانشکده کارآفرینی و کتابخانه مرکزی، با همسر و زینب و لیلا راهی کارگرشمالی شدیم. فاطمه‌زهرا هم به رغم تعطیلی مدارس به خاطر آلودگی، رفته بود مدرسه برای جشن پایانِ سالِ پیش‌دبستانی.
بعد از گرفتن کتاب مدّنظر از کتابخونه دانشکده کارآفرینی؛ من و زینب جلوی درِ اصلی ۱۶ آذر پیاده شدیم ولی در بسته بود. با خودم گفتم دو قدم راه میریم درِ بالایی، اما چند قدم که رفتیم جلوتر زینب نق نقش شروع شد: "اَسته شودم". (خسته شدم)
و اینطور شد که تا کتابخونه مرکزی بغلش کردم و بدو بدو رفتم که همسر با لیلا توی ماشین کمتر معطل و اذیت بشه.
توی کتابخونه هم جمله‌ی "تیتار تووونَم" از دهنش نمی‌افتاد و هر حیله‌ای برای سرگرم‌کردنش بی‌اثر بود. خلاصه کتاب‌ها رو گرفتیم و از آسانسور همکف که پیاده شدیم، من دستم پر بود از کتاب و زینب داشت خودش پشت سرم می‌اومد که...
که کله‌ش محکم خورد به درِ شیشه‌ای...
و گریه‌ش کلِ سالنِ اصلی کتابخونه رو پر کرد.
من پشت ماسکم داشتم به این وضعیت می‌خندیدم و هی سعی می‌کردم آرومش کنم اما بی‌فایده بود. از همه‌جا هم مسئولین کتابخونه و دانشجوها داشتن سرک می‌کشیدند که ببینند چی شده!
وضعیتی بود برای خودش...
و زینبی که دستش رو گذاشته بود رو پیشونیش و با گریه می‌گفت: اوی اوی اوی اوی
جایِ فاطمه‌زهرا چقدر خالی بود. میدونم که اگر بود چقدر از فضای دانشگاه الهام می‌گرفت. یه روز می‌برمش.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۷:۳۲
صالحه

😂😂😂
یعنی من چی گفتم! 😂
من گفتم اینستکس! 🤣 یعنی جا داره تا آخر عمر این سوتی یادم بیاد و بخندم.
نمایشگاه اینوتکس رفتیم. 🙂

و 

اونجا ایده‌ی استارتاپم به ذهنم اومد.😌
بعله‌. استارتاپَممممم (میم‌ش رو مثل ابوذر روحی بکشید🤢🤣)
فعلا توضیح بیشتری نمیدم چون پروژه بلند مدتم محسوب میشه و خیلی برام مهمه.😎


هفته قبل ایمیل دادم به "استادِ جان" (دیگه به این استادم از این به بعد میگم استادِ جان) جواب ندادند تا دیشب که بهم تلفن زدند اما گوشی پیشم نبود و متوجه نشدم. امروز پیام دادم و ایشون بهم زنگ زدند تا در مورد پایان‌نامه‌م صحبت کنند.
بیان مساله‌ای که فرستادم که خیلی خوب نبود ولی موضوع جالبی هست و حدسم اینه که استاد هم خوششون اومده اما در عین حال روش ورود به مطلب خیلی مهمه و استاد راهنما کی باشه خیلی مهمه و کار ممکنه با یک استاد یه چیز دربیاد با یک استاد دیگه چیز دیگری‌‌...

مکالمه با استادِ جان اصلا شبیه صحبت با بقیه اساتید نیست. استادِ جان آنچه نادیدنی‌است، آن بیند. کافیه یک جمله بگی و استاد زیر و بمِ شخصیت و نیت و ... تو رو بشناسند. در عین جدیت، پدرانه معلمی می‌کنند. دروغه اگر بگم عاشق‌شون نشدم.
استادِ جان می‌خواستند ارزیابی کنند که من چقدر مطمئنم از بابت انتخاب ایشون. و مطمئن بشن که پایان‌نامه‌م برام مهمه و بنا دارم کار رو جدی بگیرم.
آخه استادِ جان، استادِ سخت‌گیری هستند.😌

و عجیب مهرِ استادِ جان و خانم دکتر (که قراره استاد مشاورم باشند) به دلم افتاده‌... میدونم که قراره کلی یاد بگیرم و چه بسا بهترین روزهای عمرم رو بگذرونم.🥰

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۳:۵۷
صالحه

+ همسر میگه تو خیلی به ایده‌آل نزدیکی...
چه خوشبختم من!
+ امروز احساس کردم چقدر دخترا دارن زود بزرگ میشن. هر کدوم یه جور.
+ امروز یه مامان جالبی بودم برای خودم. ظرف یک ساعت برای دخترا برنج و خورش گوشت و گوجه با سالاد شیرازی درست کردم و برای شام هم سالاد سیب‌زمینی و مرغ با شوید و پیازچه. بعد از ظهر سیمِ آنتن رو کشیدم بیرون تا تلویزیون صداش درنیاد من استراحت کنم. عصری ورزش کردم و همین... بچه‌ها خودشون با خودشون مشغول بودند یا خونه همسایه بودند :/
+ سر جلسه اخلاق همش داشتم به رابطه‌م با رضا فکر می‌کردم.
+ امشب بعد از کلاس اخلاق حاج آقا به همسر گفتم دلیل ناراحتی امروزم رو. یه طوری ازم پرسید چرا ناراحت شدی که از خودم خجالت کشیدم. چرا باید ناراحت باشم وقتی میشه آیه ومن یتق الله خوند؟ چرا باید ناراحت باشم وقتی میشه گفت حسبی‌الله؟ به خودم حق میدم ولی. باید یه نفر بشنوه حرفام رو و اون یه نفر همسره‌...
ای‌کاش می‌شد می‌رفتم یه جای دور. یه جایی دور از این دغدغه‌های پست. برم تو دنیای کتاب‌ها...
+ در همین راستا برای اینکه ناراحتی‌هام رو بشوره ببره، رفتیم دوقلوها... آبمیوه زدیم خانوادگی :)
بهش میگم چقدر خوب میدونی من چی می‌خوام. مردِ خانواده‌ی ایده‌آل... (الان داره گریه‌م میگیره)
+ فردا با همسر میریم نمایشگاه. ولی نه نمایشگاه کتاب. بلکه اینستکس... همین‌قدر خفن :) دوتایی!
+ شایدم نرفتیم :))
+ نمیدونم چرا استاد تاریخ پهلوی اینقدر با تکالیف و برنامه‌ریزی‌هاش من رو عصبی می‌کنه. واقعا چی فکر می‌کنه؟ با اون طرز نمره‌دهی! :(
+ از الان برای صفحه تشکرِ پایان‌نامه‌م یه متن آماده کردم. میدونم اون روز خیلی نزدیکه.
+ برای دادن پایان‌نامه‌م به استاد درس اندیشه سیاسی استخاره کردم. آیه لقد ارسلنا رسلنا بالبینات اومد. همون آیه‌ای که جلسات اول دوم بعد از بسم الله می‌خوند و ما کل جلسه هیچی نمی‌فهمیدیم. احتمالا استاد موضوعم رو قبول می‌کنه ولی من هیچی حالیم نمیشه :))) ولی بهتر از استخاره قبلی بود که سوره توبه اومد :))))))))
+ من نه جون دوستم، نه عاشقِ عمرِ طولانی داشتن. من فقط دوراندیشم.
تو دلم میگم اگه تو جوانی شهید شدم که خوش به حالم.
اگر نشدم لااقل "سالم" بمونم هر چندسال عمر می‌کنم.
دور اندیشیم با معاد باوریم تلاقی داره. شاید هم در موازات همدیگه‌اند.
دور اندیشم و واسه همین درس می‌خونم. دلم نمی‌خواد وقتی پا گذاشتم تو پنجاه سالگی، هیچ کس دورم نباشه دیوونه بشم. دلم می‌خواد تازه فعالیت کنم. رسالت داشته باشم. حیات روحی و روانیم رو وابسته نکرده باشم به بچه‌هام.
به همسر چرا.
اون نباشه، دلم نمی‌خواد باشم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۱:۱۱
صالحه

دیروز صبح خواب دیدم برای بار چهارم* باردارم.
از دیروز استرس گرفتم...
به مامان گفتم؛ با ذوق گفت: وای! این که خیلی خوبه...
گفتم: مامان تو هیچ میدونی چقدر به من سخت گذشت؟ بارداری، زایمان، پسازایمان...
گفت: تو اگه درس نخونی که کارای بچه‌ها بهت فشار نمیاره...*
گفتم: ولی این "اگه" هیچ جوره برام معنا نداره.


*: در اصل ششم. سر بچه چهارم :'(

*: مگه بارداری لیلا درس می‌خوندم؟ نه! ولی خیلی سخت بود... همه چی.
پ.ن: الان اصلا آمادگی‌ش رو ندارم. روحی، جسمی، روانی. خدایا...

پ.ن۲: چیزی منو ترسونده اینه که زهرا دوستم هم یکی دو هفته پیش، همین خواب رو دیده.

پ.ن۳: الان رفتم تعبیرخواب‌ها رو خوندم. احتمالا جای نگرانی نیست. جالبه که اینقدر هول شدم که از اول این کار رو نکردم. چقدر برنامه ریختم برای خودم. چقدر آرزو‌های دراز دارم که همه‌شون با یه بچه به هم میریزه. چقدر بد شدم من...

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۷:۵۲
صالحه

دیروز و امروز اولین روزهای کلاس‌های دانشگاه بود...
صبح ۱۴ فروردین، ساعت ۷ بود. اسنپ و تپسی زدم. حدود ۷۰ تومن شد از خونمون تا دانشگاه تهران. بعد از ده دقیقه یه ربع که منتظر شدم و گیرم نیومد خودم با ماشین رفتم و قبلش هم تا دقیقه نود به بچه‌م شیر دادم. اون روز فقط یک کلاس داشتم. کلاس تحلیل قانون اساسی که با استاد ط بود و انصافا حال و هوای فوق العاده متفاوتی داشت نسبت به کلاس آنلاین. یه حال و هوای حال خوب کن. کلا همین که سوار ماشین شدم، تا مرکز شهر خودم رانندگی کردم و تو خیابان قدس پارک کردم و درختای سبز تو نور ساعت ۸ صبح رو دیدم؛ اینقدررر حالم خوب شد که نگو. اصلا هم دلم نمیخواد این روزا تموم بشه. ساعت ۱۰ و نیم اینا که برگشتم دیدم بابای بچه‌ها به خاطر بی‌خوابی دیشبش داره از حال میره.
تا وارد خونه شدم دوتا دخترا گلاب به روتون پی‌پی کرده بودند. عوض‌شون کردم. دیگه بابای بچه‌ها گرفت خوابید تا ظهر، ولی من خوابم نمیبرد از بس هیجانِ خونم بالا بود. یه مقدار اینستاگردی کردم. بعدش دوباره پی‌پی عوض کردم. شیر دادم و ‌...🙂
فاطمه‌زهرا از مدرسه اومد و باباش رفت سرِ کار. خونه مرتب کردم. سیر خرد کردم فریز کردم. ناهار نون‌سیر درست کردم و بی‌هوش شدم از خستگی. ۴ تا ۶ عصر بچه‌ها رفتند خونه همسایه و خودم خوابیدم و ساعت ۷ پا شدیم رفتیم منزل یکی از دوستان افطاری.
شب ساعت ۱۱ تا دوازده آماده خواب شدیم. زینب که غش کرده بود اما فاطمه زهرا همش مقاومت میکرد. آخرشم ساعت ۱۲ که با فاطمه‌زهرا و لیلا خوابیدیم با بدبختی، همین که چشمام گرم شده بود، فاطمه‌زهرا بیدار شد و گریه کرد. به خاطر هندوانه‌ای که خورده بود شدیدا دستشویی داشت ولی اصلا تو حال خودش نبود و به سختی راهی دستشویی‌ش کردم. نگاه به ساعت کردم دیدم ساعت یک هست. دوباره خوابم برده بود که نیم ساعت بعد زینب نق زد و یک ربع، یک ربع انقدر صدای گریه‌ها و ناله‌های کوتاه‌مدت و رومخی و تومخی با ولوم صدای بالاش منو بدخواب کرد که پا شدم رفتم بالای سرش و چندتا داد زدم. لیلا هم بیدار شد و فستیوال کامل شد. انقدر بدن‌درد داشتم ساعت دو و نیم صبح که نگو. ساعت ۶ و نیم پاشدم نماز خوندم و به بچه شیر دادم و خوابم گرفت. خواب موندم‌‌ ولی در عوض بدن‌دردم خوب شده بود. ساعت ۷ و نیم بیدار شدم، زیر ۵ دقیقه آماده شدم و از در رفتم بیرون...
عجب روزی بود. راس ساعت ۸ به جای بودن سر کلاس داشتم از چهارراه ولیعصر رد میشدم. بلاخره سریع ماشین رو پارک کردم و سربالایی قدس رو دویدم و الحمدلله با تاخیر ناچیزی سر کلاس یکی از اساتیدی رسیدم که کلاسش خیلی برام مهم بود. مخصوصا اینکه چطور سر کلاس حاضر بشم... (پ.ن: استادِ جان)
ساعت دوازده ظهر هم تو مسیر برگشت ترافیک خیلی سنگین‌تر از روز قبل بود که ساعت ۱۰ برگشتم. ولی کارت دانشجوییم رو گرفته بودم و کلی حس خوب همراهم بود. موقع پیاده شدن از ماشین، آشغال‌ها رو جمع کردم و بخشی از وسائل صندوق که از دو سه روز آخر تعطیلات تو ماشین مونده بود با خودم آوردم خونه و الحمدلله با استقبال گرم اعضای خانواده مواجه شدم. البته بیشتر به این دلیل که پدر خانواده تا دلت بخواد به دخترا باج داده بود و کفشای پاشنه ده سانتی رو داده بود که بپوشند و کلا هرچی ممنوعه بود، مباح شده بود. بقیه چیزا دقیقا مثل دیروز بود. الا اینکه ناهار از دیشب داشتیم الحمدلله و من عصری نتونستم بخوابم.
بازم خدا رو شکر.

۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۱ ، ۱۷:۳۰
صالحه

یعنی از فردا باید برم سر کلاس؟
یه استرس شیرینی دارم. یه حال غریبی که اگه الان یک مهر بود شاید این حس رو نداشتم. خودتون رو بذارید جایِ من:
استاد‌هایی که بیشتر صداشون رو شنیدی و کلی احساس جور و واجور نسبت به هرکدومشون داری و همکلاسی‌هایی که فقط تصورشون کردی مبهماً و نمیدونی باید چطور باهاشون روبرو بشی.
دانشگاهی که بارها تصور کردی یه روز اونجا قبول میشی...
دانشگاهی که بارها و بارها تصور کردی داری توی خیابان نزدیکش قدم برمیداری تا برسی و بری سرِ کلاس...
و بلاخره این اتفاق‌های جالب و شیرین و شگفت داره از پشت صفحه مانیتورِ لب‌تاپ به پیش رویِ چشمام، بدون واسطه منتقل میشه.

و حالا
یک خانه‌ می‌مونه بدونِ من.
یعنی همسر میتونه؟ از پسِش برمیاد؟ آیا دوام میاریم با این رویه جدید؟

* فقط همین رو از این مواجهه بگم: ترمِ قبل یک استاد خانم داشتیم که البته این ترم هم باهاشون کلاس داریم. کل ترم فقط جلسه اول ایشون چند لحظه دوربینش رو فعال کرد و ما دیدیمشون. اما کلا استادها دانشجو رو نمی‌بینند. فقط و فقط این استادمون ما رو دید. اینطوری که امتحان شفاهی درس رو با تماس تصویری واتساپ گرفتند. اون روز صبح من یک روسری بنفش پوشیده بودم، بدونِ چادر. (البته دلیلی نداشت چادر بپوشم و رسمی‌تر باشم!) استاد اون لحظه اول یک نگاه به من کردند و لبخند زدند. من هم لبخند زدم. همه چیز خیلی یه جوری بود :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۰۰
صالحه

دیروز دوازده فروردین بود. روزِ آقا یا خانمِ جمهوری اسلامی و تولد برادرِ شیر به شیرِ من و همینطور سیزده‌بدرِ مومنین :)))
در معیت خیل کثیری از اقوام زیر سایه دماوند؛ یک عدد تپه‌ی باشکوه * این روز رو به در کردیم و بعد از یک سال و نیم دوری از کوه، مسافتی رو بدون هیچ‌گونه پیش بینی قبلی با دایی و بابا * و دخترخاله الهه، بالا و پایین رفتیم. دلمه‌های خاله و معاشرت با خواهر و هرهر خندیدن به آهنگ خزِ دویولاومی، شیرینی‌های نارگیلی‌ دختر خاله الهه و آش رشته‌ی دسته جمعی، عکس‌ِ دسته جمعی با گوشیِ خفن دایی که تایمر داشت :)
خستگیِ یازده روز عید دیدنی بی‌وقفه رو از تنمون شست و برد. امسال از نظرِ حجم عیددیدنی بی‌نظیر بود و از نظر عیدی گرفتنِ بچه‌ها باورنکردنی... اما خاک و برف و هوای پاک و آسمون آبی برای بچه از هر چیزی واجب‌تره. حتی یه عالمه اسکناس نو که بتونند باهاش کفش اسکیت بخرند. چقدر اونا کیف کردند... فاطمه زهرا و زینب... و احتمالا لیلا :)
من و همسر روحمون تازه شد.
بودن تو طبیعت برای انسان شهری، روح‌بخشه. طراوت بخشه. زندگی بخشه...
چهارشنبه گذشته هم یه سالاد (نخود آبگوشتی پخته، خیار گوجه پیاز، روغن زیتون و آبلیمو نمک فلفل) درست کردم رفتیم پارک خوردیم و بچه‌ها خاک بازی و ... کردند ولی این یه چیز دیگه بود!
باشد که به اهمیت طبیعت بکر پی ببریم.
* تو مسیر که بودیم، به همسر گفتم: اِ کوه دماوند چقدر نزدیک شده! گفت نه!!! این دماوند نیست! این یه کوه هست که خیلی شبیه دماونده، قشنگه‌ها! ولی دماوند نیست. دماوند دور تا دورش مه آلوده!
:)))))))
من خیلی گفتم که این دماونده ولی همسر قبول نمی‌کرد و وقتی رسیدیم و همه گفتند دماوند همینه، دیگه تا آخر سفر به هر بهانه‌ای با این قضیه شوخی میکردم :)

* بابا گفت از بچگی همینطور تر و فرز بودی :) 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۵۱
صالحه

نیمه اول سال ۱۴۰۰ رو اگر بخوام در یک کلمه توصیف کنم میگم: رخوت
و در ادامه بخوام چیزی بگم میگم: و یک عهد جدی که فقط روزی نیم ساعت برای کنکور ارشد مطالعه کنم.
و چون رشته‌م مرتبط بود، به لطف خدا همون یه ذره برکت کرد و با تک رقمی دانشگاه تهران قبول شدم واگر نه بارداری و رطوبت مغز و سردیِ خون و گردش خونِ ضعیف، امانم رو بریده بود.
نیمه دوم سال ۱۴۰۰ رو اگر بخوام در یک کلمه توصیف کنم میگم: شلوغ
در هم برهم... به دنیا اومدنِ لیلا، پیش دبستانی فاطمه‌زهرا و کلاس‌های دوبله سوبله تو هفته و تحقیق‌های دانشگاه... این وسط برای اولین بار موهای فاطمه‌زهرا شپش گرفت و سه ماه درگیرش بودم و کلی انرژی ازم گرفت و قوز بالاقوز بود.
همه این‌ها بعلاوه کمکی نداشتن و درک نشدن از طرف مادرم...
یه هفته از دختر همسایه‌مون خواستم به ازای ساعتی n تومن بیاد کمکم. دو روز اومد و دیگه نیومد. شاید چون واقعا نداشتم بیشتر بهش بدم و انگار راضی نبود و دوست نداشت. حسابی برنامه‌هام به هم ریخت چون روی قولش حساب کرده بودم و طول کشید بفهمم بنا نداره بیاد و داره بهونه میاره. خیلی روزا که صبح و بعد از ظهر کلاس داشتم، مجبور بودم غذای آماده بخریم. بچه‌ی کوچیک داشتن همینجوریش هم سخته... دیگه درس خوندن با بچه‌های ۵ و ۲ونیم‌ساله و زیر شش‌ماه واقعا چیز عجیبی بود. چیزی که حدس میزنم دیگه هیچ وقت در عمرم تکرار نشه.
طبیعیه در این شرایط من وقت خیلی کارها رو نداشتم و همینطور همسرم. گاهی میگفت بیا بریم خرید ولی اصلا تمرکز خرید نداشتم. یه بار قبل از به دنیا اومدنِ لیلا رفتیم بازار که مثلا من لباس بخرم ولی یه چادر مشکی خریدم و بی‌خیال لباس شدم.
محرم که اومد پارچه مشکی خریدیم دادیم خیاط که برای من و دخترا لباس مشکی بدوزه. قبلش هم البته یکی دوتا پارچه دیگه هم بهش داده بودم اما دستش برکت نکرد و لباس‌های من رو که دوخت دیدم اصلا به دردم نمیخوره... به جز همون لباس مشکی عزاداری. لباس‌های بچه‌ها هم خیلی خوب نشد ولی قابل قبول بود.
نمیدونم کی بود که دیگه کفشام اذیتم کرد و رفتیم یه صندل خریدیم. همون‌موقع هم بنداش بسته نمیشد اما بهتر از کتونی بود.
نیمه اول سال، دیگه جز برای دخترا و نی‌نیِ توی راه خرید نکردیم.
نیمه دوم سال یه عبای مشکی خریدم برای وقتی که خونه مادرشوهرم میرم مجبور نباشم چادر دور خودم بپیچم.
و یه شلوار بافتنی برای خودم و جوراب بوکله برای هممون. چون خونه‌مون خیلی سرد بود.
تولدم از شوهرم یک ماگ در دارِ فلاسکی هدیه گرفتم.
و همین... امسال هیچ پولی برامون نموند. هدیه‌های تولدِ لیلا خرجِ اجاره‌خونمون شد (بابام یه سکه تمام بهار بهم داد که تازه همسرجان موتورش رو هم فروخت و گذاشت روی اون پول تا تونستیم اجاره‌های عقب افتاده‌مون رو بدیم) و بخشی‌ش هم خرجِ خریدِ کتاب‌های دانشگاهم و بخشی هم برای خرید یک اسباب بازی خلاق برای بچه‌ها.
امسال چون احتمال باز شدن دانشگاه‌ها بود، به عنوان خرید عید، یه مانتو مناسب دانشگاه و خیلی ساده و قیمت مناسب و دوتا روسری ساده به همین منظور خریدم. تا ببینیم خدا چی میخواد.
نمیدونم الان اینا رو میخونید با خودتون چی میگید. ولی برام جالبه که خیلی پول میاد و میره و قشنگ دارم میفهمم که دلیلش اینه که خانواده‌مون بزرگ شده و رزق بچه‌ها قاطی رزق ما شده. این حجم از پوشک‌هایی که خریدیم امسال، این حجم از خرج و برج‌ها... اینا رو خدا مدیریت میکنه، نه ما.
تولد قمریم هم که ۱۷ شعبان بود، روزِ سال تحویل. اتفاق جالبی بود. دوست داشتم بنویسم. همسر بهم مقداری پول هدیه داد. تنها قشنگی پول‌دادنش این بود که اسکناس‌هایِ نوِ ۱۰۰ هزاری داد.
امسال خیلی تولدبازی نکردیم. فقط تولد فاطمه‌زهرا مفصل شد. به جاش روز مادر و روز پدر هدیه‌های خوبی برای والدینمون خریدیم. خدا رو شکر. برای روز پدر چون خیلی نزدیک تولد بابا بود و تازه کادو خریده بودم، تو تعطیلات بین دو ترم، یه دستمال برای بابا گلدوزی کردم. نمیدونم بابا خوشش اومد یا نه ولی گذاشته‌ش تو کتابخونه‌ش، کنار وسایل شخصیش‌.
یه تولد بامزه دیگه هم اتفاق افتاد. اون رو در پست بعد مینویسم :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۳۵
صالحه