صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵۶۵ مطلب توسط «صالحه» ثبت شده است

خدایا شکرت به خاطر این فرصتی که بهم دادی تا امشب با خانم شین صحبت کنم.
بهم گفت وقتی تو ۲۷ سالگی هیچ آینده‌ای برای خودش نمی‌دیده، استادش بهش گفته: " همون نقطه‌ای که روش ایستادی، سکوی پرواز توئه."
خانم شین بهم گفت: "هر کسی یک "کَبَد"ی داره دیگه. کبد تو اینه."
و راست می‌گفت. من این کبد رو نپذیرفتم. و مخصوصا همسرم رو نپذیرفتم.
با اینکه سالم هست. بی‌عار نیست. غیرت داره. خانواده‌اش رو دوست داره. ایمان داره. عشق به انقلاب اسلامی داره. مهربان هست. داره زحمت می‌کشه، پول درمیاره. مسئولیت‌هاش رو که بهش یادآوری کنم، انجام میده.
چرا نباید به این مرد خوب، "احساس یک مرد خوب بودن" رو بدم؟
و یک بار برای همیشه باور کنم...
این زندگی عادی هست. زندگی کاملا معمولیِ یک انقلابی :)
زندگی کاملا معمولیِ کسی که می‌خواد در چند جبهه کار کنه و تازه هنوز نوبت جهادش به طور جدی نرسیده...

و بپذیرم که این تقصیر من نیست که پدر بچه‌ها براشون وقت نمی‌ذاره. این تصمیم او هست و نه من.
و اگر من دوست دارم برای بچه‌ها خواهر و برادر بیارم برای این هست که تحمل بعضی از کمبودها در جمع یک خانواده بزرگتر راحت‌تر هست و اون‌ها این‌طوری خوشحال‌تر خواهند بود.

و بپذیرم که این رنج‌هایی که من می‌کشم رنج نیست. کیفم خیلی سنگینه، یا بچه‌ مدام بغلم هست، یا دخترا خیلی گریه می‌کنند و ... این‌ها رنج نیست.

خداوندا تو کنون به من مسئولیت داده‌ای...
و این نشانه‌ای است که در آینده نیز خواهی داد.
شکر قلبیِ من از مسئولیت‌های امروزم، دستانِ به التماس و گدایی بلند شده‌ای است برای مسئولیت فردا.
حمد مخصوص توست.

تصمیم ۱
می‌خوام از این به بعد، شکرهام به تصمیم منتهی بشن.
به عنوان اولین تصمیم؛ می‌خوام شب‌هایی که تنها هستم، زود بخوابم و دیگه به تنهایی و وهم‌آلودگی شب‌هام فکر نکنم :) دیگه کار اضافه‌ای نکنم مگر قرآن خوندن.

۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۲ ، ۰۰:۱۱
صالحه

این روزها یه کلیپ‌هایی منتشر میشه از قرآن خوندن بچه‌های فلسطینی در غزه. یا مثلا استنادهایی که بچه‌های خیلی کوچیک به آیه‌های قرآن دارن تو صحبت‌هاشون.
انگار مادرهای فلسطینی دارن بهم درس تربیت فرزند میدن.
یه تمنایی در دلم شکل گرفت که بیشتر برای دخترام قرآن بخونم. مخصوصا موقع خواب.
ولی دخترا و مخصوصا لیلا، عادت داشت به شنیدن آهنگ لالایی قدیمی گنجشک لالا. اگه براش نمی‌ذاشتم بی‌تابی می‌کرد.
تا امروز که تب کرد و همش بی‌حال بود.
شب موقع خواب، تا لیلا رو روی پام گذاشتم؛ شارژ باتری گوشی تموم شد. خاموش شد.
بدون معطلی شروع کردم به خوندن سوره واقعه.
لیلا چشماش رو بست. خیلی سریع خوابید.‌ زینب همینطور.
فاطمه‌زهرا خوابش نمی‌برد چون بعد از مدرسه خیلی خوابیده بود. صورتش رو برگردونده بود سمت من. با دقت بهم نگاه می‌کرد.
من سوره واقعه رو با لحن مخصوص به خودم می‌خوندم. با ترتیل زنانه‌ی مخصوص به خودم.
"مامان چقدر قشنگ می‌خونی." بغض قاطیِ صوت قرآنم شد.
این سبک مادری چقدر ایده‌آله خدایا. چقدر ناب و محشره‌. چقدر دور و دست‌نایافتنی هست انگار. خدایا شکرت که شده برای حتی یک شب، من رو حاجت روای این ایده‌آل دست‌نایافتنی کردی.
این شب‌ها در سکوت اتاق، در تنهایی عمیقِ خودم، به وضعیت پیچیده این روزها فکر می‌کنم...
و به آینده‌ای که تصویرش کم کم داره توی ذهنم شکل می‌گیره. اینکه من کجام، همسرم کجاست، بچه‌هام کجان، دنیا کجاست...
احساس می‌کنم، سختی‌های این روزها، به شکلی باورنکردنی دارن به آینده طرح و نقش و رنگ می‌پاشن.
خدایا شکرت.

۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۲ ، ۰۱:۵۲
صالحه

خدایا شکرت به خاطر دیروز

خدای مهربونم، باورم نمیشه هم کلاس ورزشم رو رفتم، هم ناهار درست کردم و هم زبان خوندم و هم پروژه با نسیم رو جلو بردم.

ممنونم که بعد از چند روز، سوره های قرآنی که باید هر روز بخونم، خوندم.

خدایا شکرت که هنوز می تونم برم مامانم رو ببینم. شاید چند وقت دیگه، دیگه نتونم ببینمش. برای اون زمان هم شکر. هر چی تو بخوای حتما خوبه.

خدایا شکرت که به من کمک می کنی بعضی از کارها رو سریع انجام بدم و قال قضیه رو بکنم. مثل سم زدن توی آشپزخونه.

خدایا شکرت به خاطر دیشب

نمی دونم چه حکمتی داشت مریض شدن من و فاطمه زهرا. می خواستم امروز صبح کار پایان نامه رو جلو ببرم اما باز هم نشد. به خودتون سپردم. از حضرت معصومه خواستم. خدایا خودت کارم رو جلو ببر و تمومش کن.

خدایا شکرت که امروز صدای 1:20 رو چند بار گوش دادم و باهاش اشک ریختم. من نیاز دارم دلم برای حاج قاسم تنگ بشه. من نیاز دارم که او به یاد من بیافته. خدایا شکرت به خاطر این دنیای زیبایی که ساختی تا حاج قاسم الان بیشتر از قبل و زنده تر از قبل در کنار ما باشه.

خدایا شکرت به خاطر اینکه کارهای خونه رو می تونم انجام بدم. چقدر یه زمان هایی هست برای ما زن ها که نمی تونیم همین کارهای ساده رو انجام بدیم. ولی وقتی می تونیم، قدر نمی دونیم.

خدایا شکرت به خاطر سلامتی. حتی ساده ترین دردها انسان رو می اندازه. خدایا شکرت که همیشه می خوای وجود خودت رو به ما یادآوری کنی.

خدایا شکرت که من رو متوجه وقت هایی می کنی که دچار شرک می شم. وقتی منتظرم که مربی ورزش برام مت بیاره و نمیاره، اون لحظه من می فهمم در کنه وجودم از کسی غیر از تو چیزی می خواستم. تو به من میگی: فقط از من بخواه.

مهربان ترین، دوستت دارم.

۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۷:۰۰
صالحه

خدایا، برای این لحظه‌های بین‌الطلوعین شکر. من رو به بی‌خواب شدنم از تنهایی ببخش...
شب‌های بمبارانِ غزه، خواهی نخواهی خواب از چشم ربوده میشه. خدایا شکرت که اوج تاریکی رو دقیقا قبل از طلوع قرار دادی. هر وقت جان به لب میاد، هر ثانیه باید منتظر فرج بود.
مثل گشایش دیروز تو.‌ وقتی از تونلِ تاریک بیرون اومدم، منظره‌ زیبا و دل‌انگیز بود. همین نشانه‌ای برای من هست که آینده خیره‌کننده و حیرت‌انگیز است.
خدایا شکرت به خاطر عبور از طوفان‌های حمله دشمن. به خاطر فرونشستن غبارهای فتنه. شکرت به خاطر دفاع جانانه جوانان میهن از کیان سرزمین در دوران جنگ تحمیلی و ناجوانمردانه و نابرابر هشت ساله‌. به خاطر گذر از فتنه‌های ۷۸ و ۸۸ و ۹۸ و ۱۴۰۱.
خدایا شکرت به خاطر صبر و بصیرت مردمِ عاشق این آب و خاکِ مقدس که لایمسه الا المطهرون. این مردمِ عاشق که در انتظار طلوع صبح هستند که الیس الصبح بقریب.
خدایا شکرت به خاطر این رایحه دل‌انگیز انقلاب اسلامی ایران که در هوای عالم خلقت پخش می‌شود. این بوی خوشِ جان‌بخش و حیات‌بخش و زندگی‌ساز.
خدایا شکرت به خاطر آرمان‌های این انقلاب که زنده‌اند و با همه انسان‌ها حرف می‌زنند. عدالت و آزادی و آزادگی. انسانیت و ایمان به خدا و نصرت و یاریِ بندگانش.
خدایا شکرت که مردم غزه ایستاده‌اند تا تجلی ایمان باشند و به صورت هر خداناباوری سیلی بزنند. خدایا شکرت که مردم غزه ایستاده‌اند تا روحیه زندگی در برابرِ مُردگی به چشم ببینیم‌.
خدایا شکرت...
خدایا شکرت به خاطر لحظه لحظه‌هایی که به من فرصت و نعمت زندگی هدیه کردی، در حالی که شایسته آن نیستم.
خدایا شکرت به خاطر نعمت کلام و زبانی که به درستی و حکمت به چرخش در میاد و می‌تونم با همسرم صحبت کنم و صحبت کنیم.
خدایا شکرت به خاطر شیرین‌کاری‌های دخترها. چشم‌های شیطون و جذاب لیلا. وقتی لباس‌های صورتی‌شون رو می‌پوشند انگار این یک رویاست. خدایا شکرت به خاطر صحنه‌ای که در ذهنم ثبت شد. وقتی سه‌تایی با لباس‌های صورتی به سمت حرم حضرت معصومه می‌دویدند.
خدایا شکرت به خاطر این زیارت نمکی و شیرین. به خاطر حضور پررنگ اولیاء خودت در عالم هستی.
خدایا شکرت که امشب ما بدون گناه گذشت.
خدایا شکرت که حتی وقتی در دلم تو رو شکر می‌کنم؛ تو می‌شنوی. و خدایا شکرت که وقتی ازت چیزی می‌خوام، با باورِ به سخاوت و مهربانیِ تو، در کمتر از ۲۴ ساعت حاجتم رو روا می‌کنی.
خدایا شکرت به خاطر خریدِ غیرمنتظره‌ای که در قم کردم. تک تک چیزهایی که خریدم عالی بود.
خدایا شکرت به خاطر اینکه اعجوبه‌ای مثل خانم شین رو جلوی چشمانِ من قرار دادی. کسی که انگلیسی و اسپانیایی و عربی به ۸ لهجه صحبت می‌کنه. خانم شین، دلداده انقلاب اسلامی... کسی که داستانش رو فقط خودش می‌تونه بنویسه... و سرگذشتش، نور و یادِ تو رو به قلب انسان می‌اندازه و من یاد می‌گیرم صبورتر باشم.

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۲۰:۱۱
صالحه

خدای مهربونم، تو این دنیا رو جوری آفریدی که نمیشه دغدغه داشت و تعهد نداشت.
و نمیشه تعهد داشت و معنویت نداشت.
و نمیشه معنویت داشت و خانواده نداشت.
و نمیشه خانواده داشت و بهش بی‌توجه بود.
و نمیشه به خانواده بی‌توجه باشی، در قبالش کم‌کاری کنی و انتظار داشته باشی همه بارش رو همسرت به دوش بکشه.
اما خدای مهربونم، تو من رو جوری آفریدی که دوام بیارم.
من ازت ممنونم. با تمام قلبم.
تا قبل از ۷ اکتبر، مصطفی ازم عذرخواهی می‌کرد، وقتی دیر می‌اومد. که کم نبود روزهایی که دیر می‌اومد یا حتی نمی‌اومد.
اما بعد از ۷ اکتبر، دیگه عذرخواهی نکرد. گفت جنگه.
اما خدایا، من به کارش ایمان ندارم. من نگران از دست رفتن دخترام هستم. دخترایی که یک روز در میان؛ کمتر از یکی دو ساعت باباشون رو می‌بینند. گاهی همون یکی دو ساعت هم مفید نیست.
خدایا، بچه‌هام رو به خودت می‌سپرم. هر روز که در قنوت نمازهام می‌خونم: ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرّه اعین...
این شب‌ها بچه‌ها رو از ساعت ۷ تا ۱۰ شب، می‌بردیم موکب مقاومت، همون موکبی که همسر من و نسیم و همسرش و دوستای مسجد؛ گوشه چهارراه اصلی منطقه زدن. نیت کردیم بچه‌هامون با آرمان فلسطین آشنا بشن. انس بگیرن.
ولی من به این کارها خیلی ایمان ندارم.
وقتی چهره خسته نسیم رو می‌بینم، نسیمی که کمر درد شدید داره، اما یه تنه، غرفه کودک موکب رو می‌گردونه. دلم کبابه براش. وسط اثاث‌کشی هست و خونه جدیدش هنوز آماده نیست. اما جان به کفه. به اخلاصش غبطه می‌خورم. اگه یه چیزی باشه که به خاطرش بخوام موکب برم، اینه که برم قهوه فروشی اونور بزرگراه، برای نسیم جانم قهوه با طعم کارامل بخرم. خستگی‌اش در بره.
خدایا دیگه خیلی چیزا تو زندگی برام رنگ نداره. شاید بخوام داشته باشم‌شون، اما کمرنگ شدند. خاکستری شدند. می‌دونم زندگی با وسایل آسایش بیشتر، راحت‌تر میشه، اما شیرین‌تر هرگز.
خدای زیبای مطلق، من همون مصطفای مهربون قبلی رو می‌خوام و بعد چیزای خوبِ دیگه رو.
خدایا، من رو ببخش که اینقدر به دنیای بدونِ مصطفی فکر می‌کنم. از بس دوستش دارم. از بس بهش وابسته‌ام، شکننده شدم. وقتی خُلقش جا به جا میشه؛ بهم فشار وارد می‌کنه؛ بعد بدون حل کردن اختلاف، از در خونه میره بیرون. من از خودم می‌پرسم چرا باید تحمل کنم؟ چه گناهی کردم؟ عدالت در این زندگی کجاست؟ چرا محکومم؟
خدای خوب و مهربون، این پنج‌شنبه و جمعه، تو دیدی همه‌ی بدو بدوهای من رو توی خونه و بیرون از خونه. پاهای خسته از کلاج ترمز گرفتن و کت و کول خسته از ساعت‌ها کار خانه کردن. تنهای تنها.
خدایا شکرت که هم من رو قوی کردی، هم بهم یاد دادی سکوت نکنم.
شکرت که یاد دادی هر کاری لازمه بکنم اما کوتاه نیام.
غلط رو فریاد بزنم: غلطه...
با سکوت فریاد بزنم.
با استدلال فریاد بزنم.
با مهربانی فریاد بزنم که دلم نرم و نازکه.
خدایا شکرت.
من امروز فهمیدم هر چقدر هم اوضاع من سخت باشه؛ پنج‌شنبه و جمعه هم مصطفی نباشه، این یک تونل تاریکه. این راهِ منه. تو به من یاد دادی چراغ روشن کنم و اون چراغ، عقلِ منه. شاید این تونل تاریک هیچ وقت تمام نشه، اما من رو به مقصد می‌رسونه. خدایا ازت ممنونم. با تمام قلبم. با تمام وجودم.

خدایا، شکرت که وقتی رانندگی می‌کنم، دخترا صندلی عقب می‌شینن.
خدایا شکرت که وقتی دخترا تو ماشین خوابشون می‌بره، وقتی ماشین وایمیسته، بعد از مدت کوتاهی بیدار میشن و خودشون راه میان.
خدایا شکرت که ما تو خونه‌مون بچه کوچیک داریم و نیازی به نگهداری از حیوان خونگی احساس نمی‌کنیم. گربه دخترخاله انقدر پشم‌ریزون داشت که واقعا زندگی رو براش سخت کرده. خدایا خودت دخترخاله‌ام رو از دست اون گربه نجات بده.
خدایا شکرت که همسر من سیگاری نیست و منم بیماری جدی ریه ندارم که شوهرم پشت سرِ هم تو خونه سیگار بکشه و من هم کپسول لازم بشم. مثل همسایه پایینی، خدایا، خودت بهش رحم کن.
خدایا شکرت که کلاس زبانم شروع شده و من هر هفته منتظرم ببینم چطور اوضاع من برای حضور در کلاس، جفت و جور میشه. هدیه‌ای از جانبِ تو.
خدایا ممنونم که جولیا پطرس وین الملائین رو یه طوری حماسی و با شکوه خونده؛ که رو دستش پیدا نمی‌شه :)) خدایا به هنرمندای ما شعوری بده که توی آهنگ‌ها و کلیپ‌هاشون نگن: "اخرجوا من فلسطیننا" تا آدم تهوع بگیره :)))
خدایا ممنونم ازت به خاطر شیر و علی‌کافه و شکر، ساندویچ نون تست و عسل و کره بادام زمینی و موز، بعد از روزهای طولانی، تنهایی در سکوت خانه.
خدایا ممنونم به خاطر این سادگی و یک‌رویی خانواده همسرم. هیچ‌وقت نمی‌تونن فیلم بازی کنن.
خدایا ممنونم به خاطر ماه و خورشید و فرشته‌ات. لیلایی که سفید پوشیده، زینبی که زرد پوشیده و فاطمه‌زهرای مهربانم.
خدایا حتی ممنونم به خاطر این آخر هفته بدون همسر. این روزها گاهی که هست؛ میگم ای‌کاش نبود. متاسفانه بودنش هم تلخ شده. خدایا شیرینش کن. ممنونم.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۴ ۰۶ آبان ۰۲ ، ۰۱:۲۵
صالحه

خدای مهربونم شکرت. عظمتت رو شکر. تو یک موجود کوچک و تقریبا بی‌آزار آفریدی به نام سوسک که از اسرائیل و آمریکا و تمام عالم کفر و الحاد ترسناک‌تره. چه قدرتی بالاتر از این؟
دیگه این‌که امروز سر صبح، دو تا خانم با هم توی کوچه دعوا کردند! یکی‌شون با روسری افتاده روی شونه، فحش ناموسی می‌داد! :( اون‌جا بود که من فهمیدم که ما مذهبی‌ها چقدر می‌تونیم عامل هم‌بستگی جامعه باشیم؛ (نمیگم هستیم، فقط می‌تونیم) چون وقتی فطرت انسان پوشیده شد، هیچ چیز دیگری انسان‌ها رو به هم پیوند نمیده. ممنونم که در این چیزهای ساده، درس‌های بزرگ قرار میدی.
خدایا شکرت که امروز دومین جلسه ورزشم رو رفتم و رکورد جدیدی رو در تاریخ ورزشم ثبت کردم! باورم نمیشه من هیچ وقت دو جلسه از ورزش ایروبیک یا پیلاتس یا آمادگی جسمانی یا بدنسازی رو نگذروندم. ولی وقتی تو باشی، همه چیز عالی پیش میره.

خدایا شکرت برای خوردن گرانولا سرِ صبح. 

خدایا شکرت به خاطرِ پیام‌های استادم. اونم این روزها که دلم خیلی برای خودش و کلاسش تنگ شده. وقتی یک پیام فوروارد می‌کنه، یعنی به یادتم، یعنی حواسم بهت هست.

خدایا شکرت که لوله خرطوم جارو برقی با ضمانت‌نامه‌اش تعویض شد. ممنونم به خاطر استجابت دعام :')

خدایا ممنونم به خاطر شکلات صبحانه تلخ؛ به خاطر نصفه موز توی یخچال، به خاطر نگندیدن گوجه‌ها، به خاطر دو بار صبحانه خوردن در یک روز، به خاطر خورده شدن انگورهای قرمز با خانواده... با مامان؛ زینب و لیلا، خاله و عمو؛ عارفه و نازنین و آقاجان و مامان‌زهرا. به خاطر ذوقِ لیلا به دانه‌های شفافِ انگور.
خدایا ممنونم که بهم فهموندی فقط باید در انتهای هر تشکری از مخلوقاتت، رضای تو و شکر تو رو مقصد قرار بدم.

خدایا ممنونم برای شسته شدن لباس‌ها، توفیق اجباری شدن شستنِ رویه بالشت‌ها و رخت‌خواب بچه‌ها. برای شسته شدن ظرف‌ها. برای مرتب شدن آشپزخونه.
خدایا ممنونم که امروز عارفه بهم گفت که بهترین گزینه برای قرینه کردن بیشتر صورتم، ماساژ صورت هست. چقدر لذت می‌برم از این چیزها... راه‌های ساده‌ و رایگانی که خودت در عالم خلقت قرار دادی. شکرت.
خدایا ممنونم که امشب دلم رو به دریا زدم و رفتم قهوه‌فروشی اون دستِ خیابون. دو تا قهوه کاراملی با شیر خریدم. آوردم برای خودم و نسیم. چقدر چسبید.
خدایا باز هم ممنونم به خاطر ماشینِ خوبمون.
خدایا ممنونم به خاطر مهیا شدن این تراپیِ* آخر شب. هدیه تو بود و خستگی‌ام رو در کرد.


* توی گروه دوستان، یک چیزی به نام سیناتراپی ارسال کردند. براتون عکس‌هاش رو میگذارم: این و این.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۳ ۰۴ آبان ۰۲ ، ۰۰:۴۴
صالحه

خدای عزیز و مهربون، برای یک صبح دل‌انگیز دیگه ازت ممنونم.
ممنونم که امروز انرژی داشتم تا بعد از نماز صبح، تعقیبات بخونم.
ممنونم که کره بادام زمینی داریم برای خوردن با عسل‌.
ممنونم که سرویس فاطمه‌زهرا زودتر اومد تا بچه‌ام مجبور نشه تو کوچه منتظر بمونه و من پشت پنجره.
ممنونم که بهم توان و انگیزه دادی بعد از رفتن فاطمه‌زهرا، سریع برم سراغ پایان‌نامه‌ام و بلاخره فهرست و صفحه تقدیم و تشکر رو تنظیم کنم.
ممنونم که می‌تونم همسرم رو بدرقه کنم.
ممنونم که دو روزه می‌تونم نزدیک ظهر قیلوله بخوابم و بچه‌ها کمابیش با من همراهی می‌کنند.
ممنونم که دو روزه ناهار و شام داشتیم و من لازم نبوده آشپزی کنم و گرچه ای خدای مهربونم برای روزهایی که بهم فرصت آشپزی میدی؛ خیلی متشکرم.
ممنونم که چند روزه دور ریز غذاهامون کم شده و من دارم یاد می‌گیرم بیشتر هوای یخچال رو داشته باشم.
ممنونم که برای نماز ظهرم، اجازه دادی اذان و اقامه بگم و بعد مشرف بشم به محضرت.
ممنونم که تونستم چند خط زبان بخونم.
ممنونم که زینب در جمع کردن آجره‌های اتاقشون، با خوشحالی بهم کمک می‌کنه و من می‌تونم به خاطر این اجازه دادن، سرش منت بذارم :)
ممنونم که بعد از ظهر تونستم خونه رو جارو بکشم.
ممنونم که حالا که خرطوم جارو برقی‌مون خراب شده، ضمانت‌نامه داره. خودت کمک‌ کن درست بشه.
ممنونم که می‌تونم با مخلوط‌کن برقی برای بچه‌هام عصرانه درست کنم. با این کار ساده، مادرانگی من، طعم دیگری پیدا می‌کنه.
ممنونم که امشب فرصت خدمت به مادرم رو نصیبم کردی.

ممنونم که کارت عابربانکم که گم شده بود؛ پیدا شد و ممنونم که لازم نشد برای این قضیه بانک برم‌.

ممنونم که پول دارم برای خریدن وسایل ورزشی مورد نیازم.
ممنونم که خونه خودم رو برام راحت‌تر از خونه‌ی مامانم قرار دادی. امشب با وجود نبودن مصطفی و خواب بودن زینب؛ باز هم رفتن برام ساده‌تر از موندن بود.
ممنونم که یه ماشین خوب بهم دادی تا خودم و بچه‌هام توش راحت باشیم.
ممنونم که می‌تونم توی ماشینم رادیو انگلیسی گوش بدم و با کاربرد کلمات بیشتر آشنا بشم.
ممنونم که آخر شب‌ها، در نبود مصطفی، اوضاع رو می‌تونم تحت کنترل داشته باشم. ممنونم که یک فرشته با گرفتن دست من آرامش می‌گیره و دیگری روی پاهای من. زندگی‌ام رو قشنگ کردی خدای مهربونم. ازت ممنونم.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۴ ۰۳ آبان ۰۲ ، ۰۰:۳۸
صالحه

خدای مهربونم، ازت ممنونم.
ممنونم که تو پاییزت آفتاب دیرتر درمیاد تا من نمازم قضا نشه.
خدایا ممنونم که فرشته‌هات به من انگیزه بیدار شدن از خواب میدن. ممنونم که بهم اجازه میدی برای یکی از فرشته‌های روی زمینت، صبح‌ها تغذیه آماده کنم. ممنونم که فرشته‌ات بهم انگیزه خوردن میده و من می‌تونم باهاش صبحانه بخورم.
خدایا ممنونم که ما توی خونه‌مون دمبل یک کیلویی داشتیم تا مجبور نشم برم بخرم.
خدایا ممنونم که امروز تونستم برم باشگاه و ورزش کنم.
ممنونم که آدم‌ها توی باشگاه انرژی مثبت بهم میدن و از ظاهرم تعریف می‌کنند.
خدایا ممنونم که امروز بعد از باشگاه، همسرم رو دیدم. خوشحال بود از دیدن تلاشِ من.
خدایا ممنونم که قدرت کنش‌گریم رو روز به روز بیش‌تر می‌کنی. جسارت و جرات درست رو، درونم زیاد می‌کنی.
خدایا ممنونم که امروز بعد از باشگاه، دخترام خواب بودند و من به کارهام رسیدم.

خدایا ممنونم که امروز زینب خودش خودکار، شروع کرد به جمع کردن رخت‌خواب‌های خودش و خواهراش.
خدایا ممنونم که دیگه می‌تونم لباس جلو بسته بپوشم و می‌تونم با لباس‌های قدیمیم انرژی بگیرم.
ممنونم که دخترام خوب غذا می‌خورند. سر سفره می‌نشینند و غذاشون رو تموم می‌کنند.
ممنونم که وقت دارم کشوم رو مرتب کنم.
ممنونم که امروز موفق شدم ظرف‌ها رو بشورم. سینک رو خالی کنم. لباس‌ها رو بشورم.
ممنونم که زینب اینقدر داره باهوش میشه و اعتماد به نفسش بالا رفته.
ممنونم که لیلا اینقدر مستقل و ملوس هست و کارهای سختش، پوشک عوض کردن و لباس پوشیدنه.
ممنونم که فاطمه‌زهرا برای نوشتن درس‌هاش داره خودکفا میشه و شاگرد اول کلاسش هست. وقتی میاد خونه خودش بعد از ناهار میره استراحت می‌کنه. 
ممنونم که مامان رُقی هست که باهاش درد و دل کنم.
ممنونم که رفتیم خرید و مایحتاج خونه رو خریدیم.
ممنونم که با اصرار من، بلاخره همسر وقت باز کرد تا آخر شب بهش بگم که چرا اینقدر ناراحتم. و ممنونم که بهم یادآوری کردی که نکات مثبت شوهرم رو هم بهش بگم تا اون بدونه که من خوبی‌هاش و تلاش‌هاش رو می‌بینم.
خدایا به خاطر این گرفتگی عضلانی بعد از باشگاه هم شکر.

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۴ ۰۲ آبان ۰۲ ، ۰۸:۵۹
صالحه

خدای مهربونم، ممنونم ازت.
ممنونم که شنبه هفته پیش موفقم کردی کلاس ورزش ثبت نام کنم.
ممنونم که همون روز ماشین جدیدمون رو معامله کردیم.
ممنونم که فرداش موفقم کردی کلاس زبان ثبت نام کنم و در تعیین سطح بالاترین نمره رو بیارم.
ممنونم که ظرفِ یک هفته، کارهامون رو ردیف کردی تا بتونیم پلاک‌مون رو عوض کنیم.
ممنونم که اجازه میدی دوباره بعد از چند سال، پلاک ۸۸ قدیمی‌ام رو ببینم. پلاکی که برام یادآور جاده به سمت امام رضاست و توسلی که بهشون کردم. یادم نمیره که در چه شرایطی من رو ماشین‌دار کردی. ممنونم که کمک‌مون کردی ماشین بهتری بخریم.
ممنونم که رنج من رو کوتاه کردی و دوباره بهم یه ماشین بهتر دادی. خدایا ممنونم که علیرغم کم‌صبری‌هام، رشدم دادی.
خدایا ممنونم که بهم اجازه میدی تقلا کنم. ممنونم که دو روز پیش تونستم به خانم شین زنگ بزنم؛ وضعیت خونه زندگیم رو براشون شرح بدم تا ایشون با رئیس مصطفی صحبت کنه. خدایا ممنونم. از اون شب، مصطفی زودتر میاد خونه.
خدایا ممنونم که دخترام رو دارم و تنها نیستم. اگر این سه تا نبودند، من خیلی باطل می‌گشتم. تنهایی می‌کشیدم. وقتم رو هدر می‌دادم.
خدایا ممنونم که دوستای خوبی مثل نسیم دارم که بهم زنگ میزنن، پیام میدن که بیا بریم تجمع، بیا بریم ایستگاه صلواتی برای حمایت از فلسطین و ... . حالا که مصطفی نیست، من احساس می‌کنم هنوز یک خانواده بزرگ با کلی خواهر و برادر دارم.
خدایا ممنونم که اون روز موفقم کردی مقلوبه درست کنم. من فکر کردم می‌تونم یک ذره فلسطینی بشم اما بهم فهموندی که بین شور و شعور من و یک زن فلسطینی فرسنگ‌ها فاصله‌ است.
خدایا ممنونم که اگر مصطفی نیست، ولی بچه‌ها خودشون راه میرن، همراهن، صبورن، اگر لازمه بغلشون کنم، هنوز جوانم، سالمم. خدایا ممنونم.
خدایا ممنونم که مامانم هست. داداشام هستند. خدایا شکرت که من غریب نیستم. کسایی هستند که وقتی دلتنگ میشم می‌تونم برم پیش‌شون.
خدایا ممنونم که من رو رها نکردی. ممنونم که هستی...
ممنونم که امام زمان هست. وقتی دلتنگ میشم، میدونم کسی هست که وسعتِ خالصه. وقتی رو کنم بهش، در آغوشم می‌گیره.
خدایا ممنونم که هنوز بین من و مصطفی محبت هست، حتی با وجود همه سختی‌های این زندگی مشترک، با وجود کم و کاستی‌های من و مصطفی در قبال همدیگه. وقتی خبر جدایی آدم‌ها رو می‌شنوم ناراحت میشم. به همه آدم‌ها از خودگذشتگی بده. بدون این گوهر، هیچ زندگی مشترکی ادامه پیدا نمی‌کنه.

خدایا ممنونم که اگر مصطفی نیست، ولی خریدهای خونه رو انجام میده. یخچال پره‌. لنگ نمی‌مونم. گرسنه نمی‌مونیم. وقتی شکم بچه‌ها سیره من خیلی خیالم راحته‌. ممنونم که خیالم رو راحت می‌کنی.
خدایا ممنونم که می‌تونم کتابت رو بخونم. آیه‌هاش رو نفس بکشم. ممنونم که نذاشتی عقلانیتم با عقلانیت دین، خیلی فاصله پیدا کنه تا مذهبی صورتی بشم. ممنونم ازت.
خدایا ممنونم که فردا قراره اولین جلسه ورزشم رو برم. متشکرم که اینقدر بهم فرصت میدی. و ممنونم که فرصت‌ها رو در بهترین موقعیت‌ها به من می‌بخشی. ممنونم.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا.

۳ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۰۱ آبان ۰۲ ، ۰۰:۳۶
صالحه

داستان به دنیا آمدنِ حضرت موسی علیه السلام را که شنیده‌اید؟
"واذ نجیّناکم من آل فرعون یذبحون ابنائکم و یستحیون نساءکم"
خداوند می‌فرماید: "و هنگامی که ما شما را از دست فرعونیانی که پسرهایتان را می‌کشتند و زن‌هایتان را زنده نگه‌می‌داشتند نجات دادیم."
زمانی که کاهن مصر به فرعون خبر داد که به زودی فرزندی در میان بنی اسرائیل متولد می‌شود که سلطنت تو به دست او نابود می‌شود، فرعون از شنیدن این خبر به شدت منقلب شد و بر طغیان و سرکشی خود بیفزود و از سر جهل و غرور فرزندان پسر بنی اسرائیل را سر برید و دختران را باقی گذاشت.
از کودکی که این داستان را مادرم برایم می‌گفت، برای من عجیب بود. چطور خداوند اجازه داد که سر نوزادانی بی‌گناه به خاطر بنده برگزیده او، بریده شود؟ چطور با عدل خداوند سازگار است؟
این پرسش گوشه ذهنم خاک می‌خورد که به گمانم بیشتر از ۶ سال پیش بود که به طور اتفاقی در کتاب روح مجرد خواندم که روحِ تمام این نوزادان که به نامِ "موسی" سربریده شدند، به کمک نهضت موسی علیه السلام و بنی‌اسرائیل آمدند تا سلطنت فرعون نابود بشود.

از بین داستان‌های قرآن، داستانِ موسی علیه السلام، از همه بیشتر شبیه داستان ظهور هست.
حالا سوال این هست، آیا ظهور بقیه الله فی ارضه، کم از ظهور پیامبر بنی‌اسرائیل است؟
نه.
پس ای‌بسا این ظهور، جان‌فشانی‌های بیشتری می‌خواهد. باید  یقین کنیم این ارواح طیّبه که "لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا" هستند، از آسمان مشغول امدادرسانی به جبهه حق هستند.
و بدانیم زیباست. "ما رایت الا جمیلا" است.
ای کاش می‌توانستیم عالم غیب را ببینیم. ای‌ کاش می‌توانستیم هلهله‌ها و بشارت‌های کسانی را که "یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الّا خوف علیهم و لا خم یحزنون" به گوشِ جان بشنویم.
من امروز در چهره رهبرم دقیق نگاه کردم. به گمانم او این‌ زیبایی‌ها و این نداهای غیبی را می‌شنود. آرامش عجیبی دارد و از بی‌قراری و شوریدن جوان‌های آزاده سراسر عالم علیه خبیث‌ترین انسان‌نماهای روی کره خاکی می‌گوید. درنده‌خوهایی که امروز در نهایت وحشی‌گری و جنایت‌گری هستند.
این‌جاست که من اشک‌های خود را از صورتم کنار می‌زنم. بعد آرزو می‌کنم که شمشیری داشته باشم. آن را بالا ببرم و و در کمال آرامش ولی رعدآسا بر سر جنایت‌کاران صهیونیست فرود بیاورم.
دانه دانه‌شان را مثل برگ‌های پاییزی از شجره خبیثه پایین بریزم.
من می‌دانم... این آرزوی مادران فلسطینی است. هنگامی ‌که جنینی را در بطن می‌پرورانند. هنگامی نوزاد خود را به دنیا می‌آورند. زمانی که به او شیر می‌دهند. وقتی گهواره‌اش را تکان می‌دهند. هر بار که موهایش را شانه می‌زنند. هر روز که لباسی به تنش می‌پوشانند و بزرگ شدنش را احساس می‌کنند، آنان آرزوی نابودی اسرائیل را در وجود فرزندانشان بزرگ و بزرگ‌تر می‌کنند.
و بعد یک روز: بوووم!
داستان به دنیا آمدن حضرت موسی علیه السلام را که شنیده‌اید؟
حالا این روزها می‌توانید بگویید که من این داستان را دارم به چشم خودم می‌بینم.

۰ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۶ مهر ۰۲ ، ۰۳:۰۱
صالحه

دیشب وقتی برگشتیم از خونه خانواده شوهر، واقعا از دست شوهرم و مخصوصا مادرشوهرم به خاطر حرفی که بهم زده بود ناراحت بودم و نیاز داشتم با همسر صحبت کنم اما ایشون جلسه داشت و طبق روال این یک هفته، ده روز اخیر، رفت جلسه. منم از خستگی خوابم برد. امروز صبح، در حالی که هنوز دپرس بودم، با تلفنی که دوست مصطفی بهش کرد، تازه فهمیدم که مصطفی یک هفته است که پیگیره بره سمت فلسطین، حالا تا هرجا که شد، حتی تا مرز اردن.

استرس افتاد به جونم. مصطفی هم گفت: خیلی خوبه که استرس گرفتی.

انقدر بدم میاد از این ژست قوی بودن و جان به کف بودنی که می گیره.

گفتم: ماشین من رو بخر و هر کار می خوای بکن. مصطفی حرفم رو جدی گرفت. چند روز بود پیگیر بود اما جور نمی شد. خلاصه همون موقع یکی دو مورد رو زنگ زد و قرار شد بریم یکی رو ببینیم. آماده شدیم و سوار ماشین شدیم و من همش داشتم به این فکر می کردم که اگه مصطفی رو اونجا لب مرز اردن بگیرن چی میشه؟ اگر شهید بشه چی میشه؟ یعنی من قراره زندگیم مثل خانواده شهید صدرزاده بشه؟ یعنی مثل فلانی میشم که بی شوهر شد؟ بعدش چی میشه؟ نه! نباید به این فکرها ادامه بدم. مثل همیشه خوشبین و ریلکس باش صالحه. میره و برمیگرده. صحیح و سالم. اما جواب سین جیم های مادرشوهرم رو چی بدم؟ لابد فکر می کنند من مشکلی نداشتم با رفتنش. اصلا حوصله معاشرت باهاشون رو ندارم. درکمون نمی کنند. اَه... اصلا مگه قرار نبود با هم شهید بشیم...

مصطفی که دید من ساکتم، گفت: عزیزم حرف بزن. همه چیز از تو شروع میشه و با تو ادامه پیدا می کنه و به تو ختم میشه.

و من همچنان ساکت.

رفتیم ماشین رو دیدیم و پسندیدیم. برگشتنی من یه ذره مودم بالا اومده بود. گفتم: منم می خوام بیام. گفت: من مشکلی ندارم. بیا. اتفاقا خوبه بیای. هم عربی بلدی هم انگلیسی. گفتم: مشکلی ندارن زن هم بیاد؟ گفت: نه. گفتم: کی میرید؟ گفت: فردا بعد از ظهر.

وقتی اینطوری میگه، حرصم درمیاد. آخه تو چقدر بی خیالی بشر. چقدر هیچی به هیچ جات نیست (ببخشید خیلی عصبانیم!) گفتم: تو خیلی بی خیالی. باید بشینیم در مورد این که بچه ها رو چی کار کنیم فکر کنیم. برنامه ریزی کنیم. گفت: چند روز پیش مامانت، چند روز پیش مامانم اینا، یه روز فلانی (نسیم اینا رو میگفت که فعلا در حال اثاث کشی هستند!)

گفتم: مامانت دیشب گفت که صالحه فقط تو درس خوندن موفّقه!

گفت: تو نمی خواد دغدغه فلسطین داشته باشی، تو همون مشغول این حرفای خاله زنک باش.

گفتم: نمی تونم بچه هام رو بذارم پیش همچین کسی با این افکار.

گفت: فکرات رو بکن دیگه. خودت تصمیم بگیر.

اومدیم خونه و مصطفی رفت جلسه و من استخاره زدم به قرآن. صفحه قبل از «قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنی و فرادی» اومد. احساس می کنم رفتن و نرفتنم علی السویه است. خیلی مهمه که اون جا پوشش خبری با چه کیفیتی باشه. وگرنه استقبال از شیخ زکزاکی رو رفتیم دیگه. دیدیم چطوری حضور مردم حتی در رسانه ملی سانسور شد به خاطر آماده نکردن زیرساخت استقبال. مردم زیر آفتاب و بی نظم و بی امکانات منتظر شیخ بودند و آخرش به زور از بین میله ها دیدنش. الان دوباره همین سناریو رو ممکنه تکرار کنم با رفتنم. با زحمت و به قیمت تنها موندن بچه ها پاشم برم عراق و بعدش مرز اردن، که ژست خواهر دبّاغ بگیرم و به نفسم حال بدم و بعد نه رسانه داشته باشیم و نه با وجود همسر غیرتی ام بتونم یه حرفی بزنم، یه دادی بزنم. هیچی. هیچی. دقیقا هیچی.

بنابراین تصمیم سخته. ولی مامانم که علی الظاهر استقبال کرده از ایده رفتن من. ولی نمی دونم چقدر پای کار هست. با این حال، بازم باید فکر کنم... نمی دونم چی پیش میاد.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۳ ۲۱ مهر ۰۲ ، ۱۷:۰۶
صالحه

از وقتی پایان نامه رو دفاع کردم، تازه روشن شده که چقدر کارهای دیگه تعطیل شده بوده. از سفر به بروجرد که بیشتر شبیه سک سک بود، بگذریم، وقتی برگشتیم، سریع لبه شلوار روپوش فاطمه زهرا رو تو دادم و مقنعه اش رو تنگ کردم و فرداش فاطمه زهرا رو راهی مدرسه کردیم و داستان مدرسه و صبح بیدار شدن و آماده کردن تغذیه و حجم زیاد تکالیف و ... شروع شد. فرداش، یک قرار وبلاگی داشتیم که فقط یکی از دوستان رو دیدم، اونم عجله عجله و البته که خیلی خوب بود. الحمدلله. روزهای بعدش هم به جلد کردن کتاب های مدرسه و آماده کردن وسایلی که بچه باید توی مدرسه نگه می‌داشت گذشت. مثلا قرار بود بچه ها یک کیف نمدی برای وسایل ریاضی شون آماده کنند که قشنگ زحمتش شد مال مامان ها. خلاصه این کارها انقدر ازم وقت برد که خدا می دونه و از اون طرف به خاطر مصادف شدن این روزها با هفته وحدت و فشار کاری همسر و نیمچه مریضی مامان، اصلا کمکی نداشتم. با این حال، در یکی از شب هایی که مصطفی جان در سفر کاری تشریف داشتند، شروع کردم به پروژه انرژی برِ از شیر گرفتن لیلا و عملیات ظرف یک هفته، با موفقیت انجام شد. بعدش هم خدا برامون خواست و 10 مهر، بعد از جلسه معارفه کادر مدرسه فاطمه زهرا با مامان ها، رفتیم امین حضور و سه تا وسیله برقی ضروری برای خونه خریدیم. اولی جارو برقی. چون قدیمیه چند سالی بود اذیت می کرد و بعد از چند بار تعمیر، از تابستون به حالت احتضار افتاده بود و این هفته اخیر دیگه اصلا روشن نمی شد. دومی هم اتو بود. چون اتوی جهیزیه من که خودم هم انتخابش کردم، از اولش المنتش وحشی بود و یهو داغ می کرد و لباس می سوزوند و کلا خوب هم کار نمی کرد. خلاصه این سری اتوبخار مخزن دار گرفتم و یه نفس راحت کشیدم که حالا چادرهای حریرابریشمم رو هم می تونم با بخارش اتو بزنم و یه عالمه لباس های همسر و لباس های چین چینی دخترها، با سرعت اتو میشن. سومی هم مخلوط کن بود. تنگ مخلوط کن قبلی مون افتاده بود و شکسته بود و با وجود تعمیر، دیگه خوب کار نمی کرد. منم اصلا یادم رفته بود که میشه به عنوان میان وعده برای بچه ها یه شیرموزی، یه شیرخرمایی چیزی درست کنم. اینم خیلی خوب بود اما تازه از این تاریخ، کارهای خونه ما شروع شد. جارو زدن ها و اتو زدن ها و شما تصور کنید این خونه من چه وضعی داشته و چقدر همه کارها معطل بوده.

یک کار خوبی که کردیم این بود که فرداش، یعنی 17 ربیع پا شدیم رفتیم درکه، 6 صبح، خانوادگی یعنی با سه تا دخترا و مامانم. انقدر روحم تازه شد، انقدر روحم تازه شد، انقدر روحم تازه شد که فقط خدا میدونه. یعنی بعد از نزدیک سه سال کوه نرفتن، انقدر شارژ شدم که انگار دنیام سیاه و سفید بوده و تازه رنگ گرفته بود.

از همون روز ظهر که برگشتیم خونه، انقدر لباس اتو کردم و انقدر لباس شستم و انقدر جارو کشیدم که خدا میدونه و با این حال، مگه خونه تمیز میشد؟ و یکی دو روز بعدش، همسر اون کتاب های من که پارسال از توی کتاب خونه برداشته بود و برده بود دفترش، بلاخره برگردوند خونه. من نصف کتاب هام رو یک بار با داداشم برگردونده بودم اما این بار که مصطفی باقی مونده شون رو آورد، دیدم 4 تا کارتن موزی هست! دیگه یک روز کامل مشغول مرتب کردن کتابخونه بودم و همون 4 تا کارتن موزی رو هم از کتاب های نه چندان به دردبخور پر کردم و گذاشتم گوشه خونه که بفروشیم. الان دیگه 5 تا قفسه کتاب مون پرِ پره. فقط شاید اندازه سه تا ردیف، جا داشته باشه و من از الان به اثاث کشی فکر می کنم که با این حجم کتاب، چقدر سخته! چقدر سخته. فکر کنید: 27 تا کارتن موزی، فقط و فقط کتاب! :/

بعدش هم که طوفان الاقصی شد. اون روز من می خواستم برم پیش مهری خانم و یکی از روزهای نادر طول تاریخ زندگیم رو رقم بزنم که صبح که اخبار رو چک کردم، متوجه شدم فلسطینی ها در حال فوت کردن هستند تا اسرائیل رو باد ببره :) یعنی حتی نمی خواهیم آب حرومِ این نجس ها کنیم. الحمدلله. به مصطفی گفتم خبر داری؟ گفت نهههه! نگم براتون که ما بچه ها رو گذاشتیم پیش مامانم و من رفتم پیش مهری خانم و مصطفی زنگ پشت زنگ که صالحه اون پرچم فلسطین که دوخته بودی رو کجا گذاشتی؟ بعد که پیداش نکرده بود، زنگ زده بود پاساژ مهستان و دو میلیون تومن پول بی زبون داده بود که براش پرچم فلسطین و ایران بیارن که چی؟ که آقا جریان مردمی راه بندازه!!! یعنی من شب شکار بودم از دستش! خودش هم تعجب کرد. می گفت من با ذوق تو انرژی گرفتم برم جریان مردمی راه بندازم تو شهر. اتفاقا تلویزیون هم نشونشون داده بود اما من خیلی محکم گفتم اگه جریان مردمیه که دیگه تو نباید اینقدر پول از جیب خرج کنی. مگه ما سر گنج نشستیم مرد حسابی؟

یعنی من اینقدر صبورم، اینقدر کم می خرم و نگه می دارم خرج های واجب کنیم، بعد از مدت ها که وسیله های ضروری خونه خراب بوده، رفتیم با سلام و صلوات و کلی هل دادنِ من، اینا رو خریدیم، بعد آقاااا، به راحتی آب خوردن، از این خرج ها می کنه. واقعا خیلی صبورم... تازه این وضعیت ماست بعد از شفایی که از امام حسین گرفتیم و سیستم مدیریت مالی خانواده رو تغییر اساسی دادیم :)

از وقتی طوفان الاقصی هم شروع شده، دوباره سیر جدید شب کاری ها و جلسه بازی های همسر شروع شده. یعنی اگر کسی آدرس خونه ما رو داشته باشه، می تونه حد فاصل ساعت 12 الی یک بامداد هر شب، با اطمینان از نبودن مردِ خونه، بیاد و با شکستن شیشه های کوچولوی درب ساختمون و درب خونه مون، به راحتی من و دخترا رو سکته بده و هر چی می خواد برداره از خونه ببره و بره :) البته که سکته رو شوخی کردم. قطعا پا میشم از هستی ساقطش می کنم. البته اگر خواب نباشم :)

اصلاحات پایان نامه ام هم چنان مونده و استادِ جان هم چون میدونه که دوست دارم برم سرِ کلاس تفسیرش، این قضیه رو اهرم فشار کرده که من زودتر کارم رو تموم کنم اما یه استرس خاصی دارم برای تحویل دادنش و مقدمه نوشتن براش هم سخته. برای همین، این روزها دارم یک کتاب از دکتر داوری اردکانی می خونم که نوشتن مقدمه برام یه کوچولو راحت بشه و یک کتاب اصول شناخت تاریخ تحلیلی دکتر موسی نجفی می خونم، بلکه انرژی بگیرم و کارم رو تموم کنم. البته اگر شیطون گولم نزنه و کتاب های درباره فلسطین و جنبش های اسلامی معاصر رو از قفسه کتاب درنیارم بخونم. دیوانه شدم به خدا. از وقتی کتاب هام برگشته اند، دیوانه شدم انقدر ذوق دارم برشون دارم و در این فراغت بخونمشون. یک کتاب قدیمی هم داشتند مامان و بابام، به نام تعلیم و تربیت صهیونیستی. نمی دونم این کتاب کجا گم و گور شده. توی اون کتاب نظام آموزش صهیونیست ها رو توضیح میده و قشنگ ثابت می کنه که اینا از بچگی، حجم زیادی آموزش نظامی در برنامه درسی شون هست. دوست داشتید بگردید ببینید پیداش می کنید جایی. اگر هم دوست داشتید، یک پست بذارم در مورد معرفی کتاب های مرتبط در مورد موضوع فلسطین. دوست داشتید بگید.

دوست داشتم یک مطلب بنویسم در مورد مدرسه فاطمه زهرا، یک مطلب هم بنویسم در مورد اهمیت شغلی که آدم توی این دنیا داره، ناظر به رفتنم پیش مهری خانم. یکی از دوستان هم پیام داده در مورد ملاک های ازدواج بنویسم. انقدر شرمنده اش هستم که هنوز وقت نکردم. کامنت ها و نظراتتون هم که جای خود دارد...

راستی دیروز رفتیم فرودگاه استقبال شیخ ابراهیم زکزاکی. جای همه اون هایی که دلشون اونجا بود، خالی بود. مخصوصا آقای شاگرد بنا و خانواده شون که در وبلاگشون گفتند از اشتیاقشون. هر چند که خیلی حرف دارم و دلم خون هست از شرایطی که فرودگاه و میزبان آماده نکرده بودند برای استقبال خوب و زیبا از این مرد خدا، اما باز هم شکر. الحمدلله.

خب من زود میرم و در مورد این چند مورد، سعی می کنم کوتاه تر بنویسم. ان شاءالله.


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ مهر ۰۲ ، ۱۳:۳۷
صالحه

زینب ۴ ساله‌ام پشت سرِ هم حرف می‌زند. از سفری خیالی می‌گوید با دوستی خیالی به نام "فاطمه خراسانی" به "کربلا" با روپوش مدرسه قرمزش، سوار بر ماشین سواری خودش. پشت سر هم می‌گوید از ماجراهای سفر پر دامنه و معاشرت‌هایش که در انتها با رسیدن به ما یعنی خانواده‌اش ختم به خیر می‌شود.
دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. آن‌جا سفر به کربلا مثل رفتن به سر کوچه یا آن‌طرف خیابان است. دوستِ خراسانی‌اش هم خصوصیات ویژه‌ای دارد به گمانم. آن‌ها در تعقیب اهداف خاصی هستند که در تصور من نمی‌گنجد.
با دقت به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. شاد و هیجان‌زده تعریف می‌کند که یک نفر ماشینش را می‌شکند. با این‌حال میان او و آن آدم خصومتی نیست. زینب حتی متعرض او نمی‌شود.
به نظرم دنیای زینب دنیای جدیدی است. من هم‌سن او که بودم، اخبار پر بود از جنایت‌های صهیونیست‌ها در حق فلسطینی‌ها. کودکانه مشغول بازی با باربی‌ها و پرنسس‌های خیالی بودم و فقط می‌دانستم جایی در این کره خاکی، یک کودک در پناهِ پدرش به دست اسرائیلی‌ها کشته شده. کاری از دست‌های کوچکم بر نمی‌آمد. پدرم سر و کارش با اخبار بود و من می‌شنیدم و می‌دیدم اما نمی‌پرسیدم. پدر همیشه تحلیل‌هایش را در اداره روی کاغذ می‌آورد و مادر حرف‌های سیاسی نمی‌زد. من بزرگ و بزرگ‌تر شدم تا روزی که فهمیدم باید خودم بروم و جواب سوال‌هایم را پیدا کنم.
دنیای من، از زمانی شروع شده بود که جمله "راه قدس از کربلا می‌گذرد" هنوز معنا داشت. در دنیای من، همیشه یک عده آدم زورگو و قلدر بودند که یا زورمان به آن‌ها نمی‌رسید یا به سختی جلوی آن‌ها ایستادگی کرده بودیم. باید حق مسلم خودمان را جار می‌زدیم و با تحریم و فشار اقتصادی دست و پنجه می‌کردیم.
اما دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. دوست عزیز خیالی‌اش خراسانی است و برای من تداعی کننده آدم‌های نازنین در روزهای خوش است. در دنیای زینب، دو دختر جوان می‌توانند سوار بر اتومبیل شخصی‌شان، راحت به کربلا بروند. ناملایمت‌های زندگی‌شان از جانب خصم نیست. فقط وقتی خسته می‌شوند، برمی‌گردند خانه، پیش خانواده‌ی مهربان و گرم.
زینب دارد برای زمانی تربیت می‌شود که مرزها تغییر کرده. سخنی از دشمنان به میان نمی‌آید چرا که ضعیف هستند و اندک. ماموریت‌ها و مسئولیت‌ها تغییر کرده و همه چیز به شکل دیگری صورت پیدا کرده است. در آن تاریخ، یوم الله‌هایی جشن گرفته می‌شود که ما آرزوی دیدن آن‌ها را داشتیم. حدس می‌زنم در کتاب‌های تاریخ، علاوه بر انقلاب اسلامی ایران، انقلاب‌های دیگری هم هستند. با این حال، من باز هم می‌توانم برای فرزندان و نوه‌هایم چای بریزم و شروع کنم به تعریف کردن: خاله‌تان زینب ۴ ساله بود که طوفان الاقصی شروع شد...

#فلسطین

#طوفان_الاقصی

#سنصلی_فی_القدس

۱ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۷ مهر ۰۲ ، ۱۹:۰۷
صالحه

این‌که دفاع من چگونه گذشت خیلی مهم نیست. فقط اگر دوست دارید بخونید.

***

صبح روز ۲۹ شهریور، از استرس خوابم نمی‌برد. هی پا میشدم و به مصطفی می‌گفتم: تو رو خدا پاشو! و اونم میگفت: زوده هنوز.
***
از پله‌های ساختمون که داشتیم می‌اومدیم پایین؛ در حالی که دخترا لباسای صورتی چین‌چینی، تن‌شون و روسری‌های صورتی ملیح گلی‌گلی سرشون، از خوشحالی قلبم توی سینه تپش گرفت. به مصطفی گفتم: باورم نمیشه!
***
پذیرایی‌مون اسلایس‌های مثلثی کیک شکلاتی و آبمیوه تخم‌شربتی‌دار و آب‌ معدنی بود و دانشگاه هم چای می‌داد. برای هدیه به حضار هم حرز امام رضا برده بودیم...
عموجان و زن‌عموجانم واقعا سنگ تموم گذاشتند و اومدنشون باعث شد حسِ بدِ نبودنِ بابا و مامانم کمرنگ بشه. دخترعموم هم سوپرایزم کرد و همراهشون اومده بود و خیلی خوشحالم کرد. نسیم و مامانش و هما هم با یه دسته‌گل بزرگ و قشنگ اومده بودند‌. یکی از چیزایی که از استرسم موقع ارائه کم کرد، بوی همین دسته‌گل بود.
و خانم سین عزیزم که تمام مدت حواسش به همه‌چیز بود اونجا و مثل همیشه مثل یک خواهر کمکم کرد.
و داداشام که مثل همیشه گره‌گشا بودند و مخصوصا برادرشوهر کوچیکه‌ام. دمشون گرم :)
***
وقتی وارد ساختمون دانشکده شدیم، خانم سین بهم زنگ زد که برم اتاق گروه. من و دخترا وارد اتاق شدیم و دیدم استادِجان و خانم سین و یکی از بچه‌های دکتری رشته‌مون اونجا هستند.
استاد به محض دیدن دخترا، خیلی نرم و مهربون؛ بوس‌شون کردند و اولش هم لیلا رو ندیدند، بعد از چند لحظه که دیدنش، گفتند من چرا این رو ندیدم!
چهره استاد خوشحال و چشم‌‌هاشون کمی قرمز بود. برام از مشهد سوغاتی زعفران آورده بودند.
به خاطر همزمانی دفاعم با دو دفاع دیگه، درگیر گرفتن سالنِ بزرگتر برای دفاع بودم و شوخ‌طبعانه می‌گفتند این هفته؛ هفته دفاع مقدسه :)
دو تا کتاب هم از کیف‌شون درآوردند از کتاب‌هایی که پایان‌نامه من با تریلی از روشون رد میشه و رو به خانم‌ها گرفتند و گفتند خانم فلانی (من) در این زمینه متخصص شده و باید ازش بپرسید در این باره و به منم گفتند از من نخواه این کتاب‌ها رو بهت امانت بدم :))))
بعد چند لحظه استاد از اتاق بیرون رفتند و فرصتی شد که من با اون خانم دانشجوی دکتری‌مون بیشتر آشنا شم. ایشون هم سطح ۲ حوزه خونده بود و هم لیسانس و ارشد دانشگاه داشت. پرسیدم متولد چندی، گفت ۷۱.
اختلاف سنی‌مون فقط دو سال بود (من ۷۳ ام). رو کردم به خانم سین و گفتم: ببین ایشون یک نخبه واقعی هست و من یک نخبه فیک هستم.
خودِ اون خانم جواب داد: نه! تو کار درست رو کردی که سه تا بچه آوردی و نخبه تویی و من الان پشیمونم که فقط یک بچه سه ساله دارم. (ایشون اولین بچه‌اش رو آخر ارشدش به دنیا آورده بوده)
***
استاد داور خارجی یک خانمی بودند که روز قبل به مدیر گروه‌مون گفته بودند یه نفر رو جایگزینشون کنه (!) چون مریض شده بودند. ولی مدیر گروه‌مون قبول نکرده بودند. به خاطر ایشون مجبور شدم سیستم رو با اینترنت وصل کنم و نگم از اعلان‌های مزخرف ایتای دسکتاپم که حین ارائه فرت و فرت روی اسکرین نقش می‌بستند و آبروی من رو می‌بردند! :/
***
با توجه به این‌که پاورپوینت و یادداشت‌هام خوب و منظم بود، ارائه به نسبت خوبی داشتم. هرچند استرس هم داشتم و چهره‌ی مصمم و جدی استاد که توی چشمام دقیق نگاه می‌کرد هم تمرکزم رو کم می‌کرد و ستون فقراتم هم از شدت خستگی و استرس در حال ریختن روی صندلی بود.
***
بعدش داورها شروع کردند و ایرادات شکلی زیاد داشتم. اصل کار، نبودن چکیده و فهرست بود! شاید تعجب کنید ولی بله! نرسیدم این‌ها رو بنویسم. میشد دوباره بنویسم و کامل‌شده ارسال کنم اما مریض شدن دوباره‌ام هم قوز بالاقوز شده بود و هزارتا کار دیگه رو هم باید هندل می‌کردم و مصطفی هم که نبود. همین که رسیدم پاور ارائه رو آماده کنم، شق القمر بود.
بعد هم اگر می‌نوشتم، هول‌هولکی میشد و بعدا دیگه تصحیحش نمی‌کردم احتمالا.
***
اما ایرادات محتوایی بعضی‌ها وارد بود و بعضی‌ها نه. نگم از ایرادات داور خارجی که خنده‌دار بود و استادِجان یه جوری جوابشون رو دادند کانّه ایشون اصلا نفهمیده مساله پایان‌نامه چیه! استاد مشاورم هم عالی ازم دفاع کردند. خودمم فقط جواب داور خارجی رو دادم. ایشون مدام می‌گفت این پایان‌نامه شتاب‌زده نوشته شده و دانشجوی کارشناسی ارشد باید حد خودش رو بدونه و "حجاب کانتکست" از اون ابداعاتی هست که نمی‌دونم از کجا اومده...
(بگذریم که حجاب کانتکست، فکر کنم ابداع استادِجان بود، نه من!) ولی گفتم که خانم دکتر موضوع این پایان‌نامه یکسال و سه ماه پیش تصویب شده و امیدوارم پیشینه پژوهش رو دیده باشید که چقدر مفصله و حجم کار این پایان‌نامه زیاد بود و من سعی کردم تا اون‌جا که توان داشتم و شرایط اجازه میداد روی کارم وقت بذارم اما من به استادم هم عرض کردم این حجاب کانتکست دقیقا همین هست که منِ بیست و اندی ساله، سی ساله، نمی‌تونم "خود" رو به راحتی در کانتکستی غیر از کانتکست لیبرالی فهم کنم و برای این کار باید اول باورها و نگرش‌های خودم رو تغییر میدادم.
***
استادِ جان هی میگفتند: با توجه به صعوبت موضوع و ....
داور داخلی هم خودش گفت که چقدر منابع این موضوع کم هست...
***
هی به حضار نگاه می‌کردم؛ هی خنده‌ام می‌گرفت! مخصوصا هما با اون مرتضی کوچولوی بامزه که هی غرغر می‌کرد و چهره با لبخند مصطفی :)
با این وضعیت اصلا شبیه اینایی نبودم که نشستند از کارشون دفاع کنند :)
***
فکر کنم بیست دقیقه، نیم‌ساعت داورها داشتند شور می‌کردند برای نمره.
آخرش رفتیم داخل و بله... نمره ۱۹... عالی!
احتمالا اگر زشت نبود، می‌پریدم بالا و می‌گفتم: هورااااا!!! واقعا راضی به زحمت نبودم. ۱۸ هم کافی بود. ممنونم که فهرست و چکیده رو نادیده گرفتید. واقعا خیلی مهربونید. ممنونم. :)))
***
استادِ جان بعد از داده شدن نمره، طوری که همسر و چند نفر نزدیک‌مون بشنوند گفتند: خب خانم فلانی (من) مجتهده هم هستند دیگه :)
***
بعد هم عکس یادگاری گرفتیم...
***
عموم چقدر ذوق می‌کرد بهم. حداقل سه بار باهام دیده‌بوسی کرد :)) البته کلا همه دوستانی که اومده بودند خیلی بهم ذوق کردند. دلم نمی‌خواست ازشون خداحافظی کنم اما نزدیک سه ساعت فقط در دانشکده درگیر کار من بودند. همه خیلی زحمت کشیدند و جمع خیلی خاطرانگیزی بود.
***
چهره‌ام رو توی آینه بغل پراید داغون و خاکی‌مون که یکی از همین روزها خریدیمش، ورانداز می‌کردم. با روسریِ سفید سیاه صورتیِ خوشگلم؛ یه جور خاصی شاد بودم.
با خودم فکر می‌کردم حالا که از دغدغه‌ی مهمی مثل پایان‌نامه فارغ شدم، حیفم نمیاد درگیر دغدغه‌های نازل‌تر بشم؟
سوره انشراح می‌خوندم و انگار برای من نازل شده بود :)
***
با خستگی رفتیم خونه مامان‌اینا تا گوش نوه‌ی تازه متولد شده‌ی همسایه رو تیغ بزنم. مصطفی رفت و من بعد از یک ساعت موندن خونه‌ی همسایه که مثل مامانمه و برای ما ناهار نخورده‌ها، ناهار هم گرم کرد، خدا خیرش بده؛ رفتم خونه مامان و مهدی ما رو رسوند خونه خودمون، در حالی که من گوشت‌کوبیده بودم رسما. به سختی یک ماکارونی درست کردم. مهدی خدا خیرش بده، هم آشغال‌ها رو برد گذاشت سر کوچه، هم ترکش‌هایی که به شکل اسباب‌بازی در جای جای خونه ریخته بودند و جمع کرد و گذاشت تو اتاق دخترا و ما یه مقدار به وضعیت آدم‌وار بازگشتیم.
***
صبح همسر مشغولِ جارو زدن خونه بود و من مشغول پهن کردن لباس‌ها. با یک حالت ناامیدی از خودش و سرافکندگی گفت: صالحه من هرچی فکر می‌کنم، به هر وعده‌ای که برای کمک به نوشتن پایان‌نامه‌ات بهت دادم، عمل نکردم. یه وقت محاسبه غلط نکنی که من کمکت کردم. دستِ خدا رو می‌تونی تو این ماجرا ببینی. مجاهدت کردی و خدا کمکت کرد.
***
عصر، من و دخترا و مهدی با ماشین بابا‌اینا راهی بروجرد شدیم. مهدی انقدر وحشتناک رانندگی می‌کرد که همون اول مسیر به مصطفی پیام دادم، اگر ما رو زنده می‌خواهی؛ همین الان صدقه بذار کنار.
و برای سکته نکردن، قم تا نزدیکی اراک رو هم من نشستم پشت فرمون و ساعت ۱۰ و نیم اینا رسیدیم.
وارد خونه آقاجان که شدم و با خاله و مامان‌زهرا و آقاجان سلام‌علیک کردم و خواستم برم اتاق نیم‌طبقه بالا چادرم رو بذارم و بیام پایین پیش مامانم، یه لحظه برگشتم و دیدم وااااای!!!! صورت مامانم قرمز و بادکرده! انگار با صورت کشیده شده روی زمین آسفالت. از تعجب و غصه نمی‌دونستم چی بگم! آخه چی‌کار کنم! آخه قربونش برم این چند روز اینطوری شده بود و اصلا به من چیزی نگفته بود که با آرامش دفاعم تموم بشه... مامانِ گلم... :'(
***
امروزی که گذشت (۳۱ شهریور)، روز خوبی رو در حیاط گذروندیم. در حال شستن کیلو کیلو آلو بخارا با آب خنک و ریختن در آب‌کش و پختن در آب‌جوش و هاریز واریز توی سبد‌ها و پهن کردن توی خرپشته (پشتِ بام) زیر افتو (آفتاب). در حال جدا کردن بائم (بادام)های قاقلی‌شده و قاقلی نشده از کفِ حیاط و چای خوردن بعد از خستگی این‌ کارها...
***
دم غروب یکی دیگه از خاله‌هام اومده بود اونجا. بعد از مدت‌ها من و فاط‌فاط و عاریف (اگه بدونند اسماشون رو اینجا اینطوری نوشتم پوست از کله‌ام می‌کنند) مثل سه‌تفنگدار نشستیم و چِنَه زدیم :))) البته به قول عارفه پایان‌نامه فقط موضوع مورد علاقه من بود :)))
پس همین‌جا این موضوع رو کات می‌کنم و برای وبلاگ هم بسه.
تا درودی دیگر، بدرود :)

۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۰۱ مهر ۰۲ ، ۰۱:۰۴
صالحه

بیشتر انسان‌ها کارهایشان بر اساس بیم است، نه امید. کسانی که براساس امید و بشارت الهی کار می‌کنند، یک مرتبه بالاترند.

عابدینی، محمدرضا (۱۴۰۰) پروانگان شمع جمع. قم: نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها، دفتر نشر معارف.

۵ و ۶ شهریور:
ساعت دو بامداد یک‌شنبه، کارم رو برای استادِ‌ جان فرستادم.
یک فیلم درام قدیمیِ مالِ بیست سال پیش دانلود کردم و دیدم. اینجوری تا اذان صبح بیدار موندم و بعد از نماز خوابیدم.
بیدار که شدیم، صبحانه و ناهار رو یکی کردم. خونه رو مرتب کردم. با بچه‌ها کاردستی درست کردم‌.
ساعت سه و نیم، آماده شدیم که طبق هماهنگی قبلی بریم خونه مامان. مامان پیامک داد: "یک ساعت دیگه بیایید."
به بچه‌ها گفتم: "ببرمتون پارک؟"
فاطمه‌زهرا گفت: "بریم کتابخونه عمومی."
و رفتیم و ثبت‌نام‌شون کردم و کلی کیف کردیم.
عصر رفتم پیش مهری‌خانم.
برگشتنی رفتم یک سوپری برای خودم شکلات هیس بخرم، که دیدم کلی عطر (از این کپی‌های شرکتی) آورده.
تصمیم گرفتم یه کوکوشنل به خودم هدیه بدم...
بعد با‌ ترانه؛ با شکلات هیسِ سفیدی که زیر زبونم آب می‌شد، چست و چابک، برگشتم سوی خانه :)
این شادی رو به خودم در شرایطی هدیه کردم که یک هفته تمام، مشغولِ یک ماجرای مسخره‌ی خانوادگی‌طور بودیم و از اون موقع همسر مریض شده و الان ده روزه که افتاده و به محض رسیدن به خونه مامان باید مشغول بچه‌ها بشم و مغزم رو آماده جیغ و دعواهاشون بکنم. تازه، شب مامان مهمون داشت و خلاصه تمام انرژی‌ام کشیده می‌شد و شد! شب‌ هم راحت نخوابیدم. استرس مغزم رو می‌خورد.
صبح امروز، دوشنبه، ساعت ۹ با استادِ جان جلسه بررسی کارم رو داشتم. سه ساعت طول کشید. برگشتم خونه، لهِ له.
انقدر حجم اصلاحات بالاست که می‌ترسم به دفاع شهریور نرسم. تصمیم گرفتم از الان تا دو هفته، شب‌ها با شات شات قهوه، خودم رو تا صبح بیدار نگه‌دارم تا کار از آب و گل دربیاد.
مصطفی گفت: "اگر به دفاع شهریور نمی‌رسی، بریم اربعین."
گفتم: "دغدغه پایان‌نامه هم نبود، بازم این سفر سخته..."
استخاره کردم به قرآن. سوره ابراهیم اومد: "و علی الله فلیتوکل المومنون" "و علی الله فلیتوکل المتوکلون" "واستفتحوا و خاب کلّ جبّار عنید"
به فال نیک گرفتم.
بامداد ۸ شهریور:
پیامک همسر در مسیر سفر اربعین:
""""سلام عشقم. ما همراهمون خانواده آقا مجتبی رو تا تویسرکان آوردیم که برن خانه پدر بزرگشون. تقریبا یک ساعتی هست آمنه کوچولو تو بغل من خوابیده. من تازه فهمیدم تو چی می‌کشی تو سفرها. منو ببخش که این همه سال درکت نکردم.""""

با این پیام فهمیدم که امام حسین علیه السلام بهم نظر کرده...
حتی شاید توهّم باشه...
ولی وقتی همسر و پدر و مادرم از سفر اربعین برگشتند...
و همسر قبول کرد که سال آینده بدون بچه‌ها برم اربعین...
و مامان گفت که حاضره بچه‌ها رو نگه‌داره تا من و شوهرم دوتایی بریم اربعین...
تقریبا مطمئن شدم که امسال از هر سالی کربلایی‌تر بودم...

۱۶ و ۱۷ شهریور:
جمعه قرار بود مامان اینا برگردند از سفر اربعین. برای همین مشغول مرتب کردن خونه مامان‌اینا بودم. از روز قبل، گوشت‌چرخ‌کرده رو با پیاز و ادویه مخلوط کردم و توپک‌های ریز درست کردم و گذاشتم توی فریزر برای فسنجون جمعه شب. و همه چیز خوب پیش رفت...
بلاخره بعد از ده روز برگشتم خونه‌مون. خونه‌ای که مدت زیادی بود ترکیده بود و تپه‌ای لباس نشسته‌ در انتظارم.

۱۸ شهریور:
رفتم دانشگاه که روز دفاع رو نهایی کنم...
روز سختی بود. خیلی عقبم و روز دفاع هم دو روز جلو افتاد و استاد هم خودشون تصمیم گرفتند از سفر خانوادگی بزنند و با هواپیما برگردند تهران برای روز دفاع...
و استرس بلیطی که برای استاد باید تهیه می‌شد تا چند روز من رو رها نمی‌کرد...

۱۹ شهریور:
ساعت ۸ و ۹ شب تازه یادم اومد امروز تولد لیلاست.
بلند گفتم: واااااااای! امروز تولد لیلا جونمه!
لیلا بدو بدو با خنده پرید بغلم و دقایقی لپ‌هاش رو با رضایت در اختیارم گذاشت. فشردمش و بارها بوسیدمش.

منی که تولد سال قبلش می‌گفتم باید به من کادو بدید که یه بچه به دنیا آوردم؛ احساس می‌کنم کادوم رو گرفتم. خیلی خوشحالم...

۲۰ شهریور:
از ساعت ۳ بعد از ظهر تا ۷ عصر، مامان بچه‌ها رو نگه‌داشت و من رفتم کتابخونه. توی راه، همین‌طور که به انبوه کارهام فکر می‌کردم، به این فکر می‌کردم که چطور انسان‌ها ساده از کنار روزها و هفته‌های زندگی‌شون می‌گذرند در حالی که تک‌تک لحظات برای من بامعنا و ارزشمنده...
کارت‌های عضویت خودم و بچه‌ها رو گرفتم و توی دلم کلی به این قضیه ذوق کردم.
کتابی که می‌خواستم تو بخش مرجع بود. همون‌جا نشستم و چند صفحه‌ای برای فصل سومم مطلب نوشتم...
وقتی برگشتم خونه، بابا خیلی بی‌مقدمه و ساده خداحافظی کرد و رفت...
یعنی صد روز بدون بابا چطور می‌گذره؟


۲۱ شهریور:
سه‌شنبه بعد از این‌که از دانشکده برگشتم خونه، درحالی که از خستگی و استرس زیاد، حالم بد بود. فصل آخر و نیمی از فصل چهارم کارم هنوز آماده نبود و این درحالی بود که نوشتن فصل سوم تازه تموم شده بود و خیلی ازم انرژی گرفته بود.
همسر و بچه‌ها هنوز خواب بودند. وقتی مصطفی بیدار شد، فقط التماسش کردم امروز برام وقت بذاره و تا بعد‌ از ظهر یه سری مطلب برای فصل چهارمم جمع کنه که حجمش بیشتر بشه و بشه ۲۰ صفحه... ظاهرا قبول کرد اما...
رفتیم خونه مامان و من بدون خوردن ناهار، خوابم برد. البته خواب نبود انگار... ورود به دنیای پرهیاهو و پراسترس و شلوغ ذهنم بود که الحمدلله دو ساعت بیشتر طول نکشید و زود تموم شد.
بعدش ۳۶ ساعت شگفت‌انگیز شروع شد.
شروع‌ کردم به نوشتن فصل آخر و تا نیمه شب، بیشتر از نصف کار رو تموم کردم ولی همسر هنوزم اون بخش‌های جدید فصل چهار رو بهم نرسونده بود و من نمی‌تونستم بدون اون‌ها فصل آخر رو کامل کنم. آخرش ساعت دوازده و نیم کار رو بهم داد.
حالا فاطمه‌زهرا و زینب رو خوابونده بودم اما لیلا نمی‌خوابید. رفتم تو اتاق و با حضور لیلا، به هر ترتیب که بود، ادامه دادم. نیم ساعت یک ساعت بعد، لیلا یک موز خورد و خوابید.

۲۲ شهریور:
من تا اذان صبح ادامه دادم. بعد از نماز صبح، کار تموم شد و برای استادِجان فرستادم. با خوشحالی بهشون تلفن کردم. اطلاع دادم و ساعت ۵ خوابیدم.
ساعت ۸ و ربع، ایشون کار اصلاح شده رو به من دادند تا هم کار رو برای همانندجویی بفرستم و هم اصلاحاتشون رو در فصل آخر منعکس کنم. اما پرداخت درگاه سامانه ایرانداک اِرور میداد و همین مساله روانِ من رو به هم ریخته بود. اگر درصد همانندجویی‌ام زود می‌اومد، می‌تونستم برم دانشکده و کار دفاعم رو پیش مسئول آموزش نهایی و ثبت سیستمی کنم اما نشد که بشه. در عوض در تماس تلفنی با استاد، ایشون یک سری نکات دیگه گفتند که اون‌ها هم تلنبار شد سر کارهای قبلی...
ساعت ۱۱ صبح باید می‌رفتیم برای ثبت‌نام فاطمه‌زهرا در مدرسه جدیدش، که این هم خودش ماجرایی داشت. مصاحبه با خانواده و سنجش علمی بچه، تا ساعت ۱۴ ما رو درگیر خودش کرد. خستگی و بی‌خوابی توانم رو کم کرده بود اما استرس ماجرای همانندجویی نمی‌گذاشت بخوابم. آخرش همون حوالی ساعت دو، از طریق کارت همسر تونستم پرداخت وجه موفق داشته باشم و درخواستم ثبت شد.
بازم نمی‌تونستم بخوابم. لیلا خوابید و من نشستم سر کار. تقریبا اصلاحات استاد رو در فصل آخر اعمال کردم... این جملات مامان هم مال همین ساعات و لحظات هست.
عصر، بچه‌ها با مامانم رفتند بیرون که این هم خودش ماجرایی داشت... من تو خونه، یه مقدار ادامه دادم ولی بعدش نه می‌تونستم بخوابم و نه کار کنم. بعد از نیم ساعت یا کمتر غلت زدن تو رخت‌خواب، آخرش پا شدم و یک سری از نکاتی که باید اضافه می‌شد رو سریع یادداشت‌برداری کردم ولی تایپ و رفرنس‌دهی‌شون تا یازده و نیم شب طول کشید.
اما فکر می‌کنید زندگی در این میان متوقف شده بود تا من بهش برسم؟ نه! من می‌دویدم تا با آهنگ اون هماهنگ بشم.
ساعت ۹ شب، پدر شوهرم اومد سراغ من و بچه‌ها و رفتیم دیدن خانواده همسر. مصطفی ساعت ۱۰ اومد خونه مامانش اینا. این‌جور جاها فکر می‌کنم چرا اینقدر باید به من فشار بیاد برای پیگیری کارهام و همسر حمایت کافی نمی‌کنه ولی این‌بار این فکر رو نکردم.
خوشحال بودم که ظرف کمتر از ۲۴ ساعت، فصل چهارم و پنجمم تکمیل شده. حالا فقط صلاح‌دید استاد بود که کار رو تا آخر هفته نگهداریم و گرنه من راضی‌ام که بدمش بره و هر نمره‌ای بگیرم، الحمدلله علی کل حال. من کم نذاشتم. توانم رو گذاشتم...
تو این ۳۶ ساعت شگفت‌انگیز، لب‌تاپ همه‌جا همراهم بود. فشار ماه‌های آخر ترم سوم برام تداعی می‌شد. مچ درد، خستگی و بی‌خوابی و کار و بچه‌داری همزمان و شوهری که نیست. اما این‌بار، مامان همراه‌تر بود و من دلگرم‌تر.
بلاخره بعد از نیمه‌شب رسیدیم خونه. رفتم دوش گرفتم و باز هم تا ساعت دو و نیم خوابم نبرد... از شدت خیال و هیجان و ...
چقدر عجیبه...
***
باز هم ۲۲ شهریور:
کم نیار!
کم نیار!
تموم میشه!
این همه تلاش کردی!
آخرین لحظات همیشه سخت‌ترین لحظاته.
بخند!
چیه اخمات رو کردی تو هم؟
قوی، محکم، با اراده، پرانرژی، با توکل بر خدا

اینا جملات من نبود. جملات مامان بود، وقتی من رو داغون و خسته دید و باعث شد از خوشحالی ذوب بشم :')
***
هرچقدر هم تلاش کنی، بازم ممکنه دقیقه نودی بشی.
مثل من که زیر فشار دفاع دقیقه نود در ترم چهار هستم.
مجبور نیستم ولی مجبور شدم.
***
عصرها چقدر جات خالیه بابا!

این‌جا توی این خونه بزرگ و باصفا که حالا می‌دونم صفاش به خاطر کی بوده، جات خالیه بابای مهربونم.

یعنی الان دقیقا کجای قاره‌ی سیاه رو پر از نور کردی؟
۲۳ شهریور:
یکی از لطیف‌ترین و لذت‌بخش‌ترین تجربه‌هام از خوابیدن، دیشب بود بعد از یک اینکه یک دوی سرعت در انتهای یک ماراتون علمی رو تجربه کردم. خستگی‌ام در رفت. حالا می‌تونستم برم روضه.
عصر بود که پیام استاد مشاورم رو دیدم که کارم رو تائید کرده بود. این یعنی قابل ارسال برای اساتید داور بود.
تا آخر شب کار رو فرستادم و غول این مرحله رو شکست دادم.
حالا باید برای دفاع آماده بشم...

هم رفتیم روضه یکی از دوستانمون (مامان حسن و آمنه) و هم روضه مامان. بعد از مدت‌ها مامان یه سخنران دعوت کرده بود که کلی ازش یاد گرفتم...

۲۴ شهریور:
خونه مرتب کردیم و لباس شستم و پهن کردم و تا زدم و جمع کردم. خرید لوازم تحریر برای فاطمه‌زهرا رفتیم و چند تا کتاب برای خودم: ایران‌شهر محمدحسن شهسواری که بدجوری جذابه و خدا رحم کنه به من در بحبوحه پایان‌نامه و دفاع.

۲۵ شهریور:
امروز برای بار دوم در سه هفته اخیر مریض شدم: گلو درد.
رفتیم روضه مامان و تمام مدت بی‌حال بودم. عصر خوابیدم تا بعد از اذان و کمی بهتر شدم. اما خبر بد این‌که مامان‌زهرای نازنینم حالش خوب نیست...
به مامان اصرار کردم زودتر بره بروجرد. نمیدونم چرا این‌پا اون‌پا می‌کنه. پایان‌نامه من ارزش این رو نداره که تا چهارشنبه تهران بمونه.
حالا باید فکر جدیدی کنیم. نه مامان هست و نه بابا. احتمالا بچه‌ها رو برای روز دفاع به دانشکده نمی‌برم. بمونند پیش مادر شوهرم‌اینا.
دوست دارم دفاع که تموم شد، برم بروجرد، چند روز بمونم...

۲۶ شهریور:
امروز صبح رفتم دانشکده و درخواست دفاعم رو در سیستم ثبت کردم. کارهایی که دو هفته قبل باید انجام میشد، نفس من رو بند آورده بود انقدر عجله‌ای شد. اما بلاخره یه مقدار سبک شدم...
و این روزها مصطفی هم سرش خیلی شلوغه و درگیر یک پروژه جدیده. یه جورایی اونم استرس روز دفاع من رو داره و دوست داره کارهاش رو سبک کنه اما فعلا که موفق نبوده. تا خدا چی بخواد...
بچه‌ها رو هم شک داشتم ببرم در روز دفاع به دانشکده. امروز خانومی که رئیس اداره آموزشه، وقتی فهمید بچه‌ دارم و اونم سه‌تا! گفت حتما بیارمشون. تو نمره تاثیر داره انگار :)
پس می‌بریمشون... حتی با وجود جیغ‌های لیلا! :)
همچنان این اتفاق برای من جالبه که چطور با این چشم‌هایی که زیرشون گود رفته و صورتی که گوشتش آب شده، هنوز ملت فکر می‌کنند که من مجردم! هم رئیس اداره آموزش و هم همکارش که یک آقا همسن آقا مصطفی است، نتونستند تعجب‌شون رو از وضعیت تاهل و تعداد فرزندانم پنهان کنند...
۲۸ شهریور: بلاخره پاورپوینت و متن ارائه‌ام رو درست کردم و تقریبا کسانی که می‌خوان بیان فردا دانشکده مشخص شدند.
داداش‌های گلم. عموجان و زن‌عموجان. دوستم خانم سین، نسیمه جان و احتمالا مامانش، هما هم شاید بیاد.
تا اینجا ۸ نفر. زیاد هم نیستیم انصافا. توکل به خدا.
***
شهریور کند گذشت. فردا هم تموم بشه ببینم خستگی‌اش در میره یا نه.

۲۹ شهریور: ساعت ۱ بامداد.

یعنی استاد الان به خاطر رسیدن به تهران، توی هواپیماست؟ وقتی به این فکر می‌کنم که مثل یک پدر برام این کار رو کردند، خجالت زده میشم و حتی یه جورایی اعصابم خرد میشه.

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۰۰
صالحه

خیلی وقت‌ها که می‌دونم یا حدس می‌زنم که قراره در آینده در موقعیت خاصی، با فرد به‌خصوصی مواجه بشم، از خیلی قبل‌تر شروع به مکالمه خیالی با اون فرد می‌کنم و این خیلی بَد هست... چون انگار اون‌ها رو تو دنیای مطلوبم (ر.ک. تئوری انتخاب، ویلیام گلاسر) وارد می‌کنم و این‌کار ایندیویجوال و خودمحورم می‌کنه و این قضیه تبعات زیادی داره.


امشب تصمیم گرفتم دیگه هرگز این کار رو نکنم و فقط با خداوند و امام زمانم مکالمه ذهنی داشته باشم.
البته با شهدا و ملائکه هم میشه مکالمه ذهنی داشت. به شرط این‌که آدم خودش با اون‌ها حس بگیره.


شما چی؟ شما هم مثل من، پیش‌پیش با آدم‌ها مکالمه ذهنی خیالی داشتید؟

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۲۶ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۱۹
صالحه

امسال برعکس سال‌های پیش، مصطفی عزم رفتن به کربلا نداشت. می‌گفت دیگه بدون تو و بچه‌ها نمی‌رم.
تا این‌که ناگهان یک سفر کاری به کربلا براش پیش اومد. با خوشحالی، نگرانی و غمِ توام راهی‌اش کردم و رفت. من موندم خونه مامان با بچه‌ها.
تصمیم داشتم شب‌ها بیدار بمونم برای نوشتن پایان‌نامه. اما بعد از یکی دو شب، متوجه شدم لته‌ی نصفه شب بهم نمی‌سازه. مریض شدم.
چند روز بعد همسر برگشت و نوبت مامان و بابا شد که برن سفر اربعین.
از دو‌شنبه تا شنبه، چند روزی که همسر نبود و از شنبه تا شنبه‌ای که مامان‌اینا نیستند و هر روز چند بار سکته می‌کنم از استرس پایان‌نامه و استرسی که تموم نمیشه...
امروز برای مراسم اربعین، مصطفی یه سری چیز میز خریده بود که پخش کنیم با بچه‌ها.
همین کار رو کردیم و حال خیلی خوبی به خودم دست داد...
دوست دارم سال بعد هم همین‌کار رو کنیم...


تو ایتا عضو یک گروهی هستم که ماموریت اعضاش، روایت کردن از اربعین هست. بحث بود سر اینکه آیا باید خاطرات بدمون از سفر اربعین و رفتارهای ناجور عراقی‌ها رو هم بگیم یا نه.
یک نفر در طرفداری از عراقی‌ها نوشت که ما لهجه و زبانشون رو خوب بلد نیستیم و همین مساله منشاء سوءتفاهم و ... است.
ریپلای زدم و نوشتم:
یک خاطره کوچک از نفهمیدن لهجه و زبان عرض کنم.
اربعین سال ۹۷ یک شب در مسیر مشایه موکب گیرمون نیومده بود و هوا هم سرد بود. از بین افراد خانواده، من شرایط خاصی داشتم و حامله بودم. مادرم اصرار داشت که من رو ببره داخل یک موکب. اونجا هم کاملا پر بود و خلاصه من خیلی به مادرم گفتم نمی‌خواد مامان، برگردیم اما ایشون اصلا به حرف من گوش نمی‌کرد و مدام به خانم‌های مسئول موکب عراقی، با اشاره به من میگفت: حامله!
حالا هرچی من می‌گفتم: مامان به زن حامله در عربی حامله نمیگن، میگن حامل!
خلاصه داستانی داشتیم! :)
اون سال به من خیلی سخت گذشت. با وجود شرایط خاصم، میدیدم چقدر ایرانی‌ها خودخواهن. چقدر فقط دائرمدار نفع خودشونن. چقدر تفریحی اومدند. انگار نه انگار عزادارن. رفتارهای زشتی که از هم‌وطن‌هام دیدم، دل چرکینم کرد و هنوزم نه کربلا قسمتم شده و نه اربعین. هنوزم نمی‌دونم طاقت دارم برم تو فضایی که چنین رفتارهایی ببینم یا نه.
کسی در جوابم نوشت:
آخی چقدر سخت. به نظرم تا دل چرکینی پاک شد دوباره کربلا جور می شود
شاید اونها هم باردار بودن🤗
یک نفر دیگر نوشت:
سلام تجربه سختی رو گذروندید حق هم دارید دلخور باشید ولی نگه ندارید این غم و درد رو. دل آدم رو سنگین میکنه کارکرد دیگه ای هم نداره. دعا کنیم برای اصلاح و عاقبت بخیری هم.
ان شاءالله توی خلوتی تشریف ببرید و دل سبک کنید 💐
جواب دادم:
کیا؟ خانم‌های مجرد؟😆
الان دیگه ناراحت نیستم. می‌فهمم ماجرا از چه قراره.
ماجرا اینه که در کاروان امام حسین، اون چیزی که انسان رو زمین‌گیر می‌کنه، منیّت و خودخواهیه و اربعین هدیه‌ای آسمونی برای ماست تا خودمون رو بندازیم تو سعه‌ی وجودی امام و بزرگ بشیم. از حصار تنگِ خودخواهی‌هامون دربیاییم تا آماده ظهور بشیم.
برای همین، الان می‌دونم اربعین، جاماندگان و ... رو فقط برای عیشش خواستن، بازم همون خودخواهیه... اگر رفتم و رفتار ناصواب دیدم و روحم گشایش پیدا کرد، یعنی حسینی شدم.
اگر نه، گاهی جاموندن بهتره. همین‌که اینجا توی تهران یا شهر دیگه، یه لیوان آب بدی دست کسی، گشایش بیشتری در روح ایجاد میشه...


این آخرین حال و احوال این روزهای منه.

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۱۵ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۵۲
صالحه

از اون وقتی که یادم میاد، مشغول التماس کردن به همسر بودم که "تنها نرو." یا "با فلان و فلان‌کس نرو که منم بیام." یا "زود برگرد، به من فشار میاد." اما او همیشه کار خودش رو می‌کرد، تا پارسال که بهش گفتم: "برو، به جای ما هم برو."
امسال هم با تمام وجودم راضی بودم که بره اربعین. اما میگه دیگه بدون شما نمیرم.
برام روشن بود که به خاطر شرایطم نمی‌تونم اربعین برم. اما جلوی دلم که می‌خواد بره اربعین رو نمی‌تونم بگیرم.
وقتی این کلیپ رو دیدم؛ دلم بدجوری اربعین خواست. ولی چند روز بعدش رفتیم یک اردوی دو روزه و اون‌جا من یقین کردم ظرفیت اربعین رفتن رو ندارم. پشیمون شدم.
گذشت...
امروز توی گروه دوستانی که باهاشون رفته بودیم اردو، دیدم یکی از دوستانم نوشته بود راهی سفر کربلاست و حلالیت طلبیده بود. بعد من رو منشن کرده بود و نوشته بود:
"نیت کردم اگه طلبیده بشم برم ثواب سفرم کامل هدیه بدم به تو. بس که اذیتت میکنم و باهات شوخی میکنم. حسابی حلالم کن. ثواب سفرم هم باشه برای تو که کلی سر به سرت میذارم."
توی بهت بودم. گفتم: "تو رو خدا یه نفر آدم به درد بخور تر پیدا کن برای هدیه ثوابت... این همه شهید و انبیا و اولیا... اونا اولویت دارند... دعامون کنی هم کافیه." ولی خیلی بهم چسبید.


دلیل نرفتنم، به خاطر پایان‌نامه، به خاطر کوچک بودن سه تا بچه‌ی دختر و سخت بودن رتق و فتق‌شون و گرما و پول نداشتنه. (همه‌ی این دلایل با هم، نه صرفا هر کدوم به تنهایی)


سال ۹۷ آخرین اربعینی بود که رفتم کربلا. فاطمه‌زهرا دو سال و نیمه بود و زینب رو باردار بودم. سال ۹۸، زینب خیلی کوچک بود. خانوادگی نرفتیم، فقط مصطفی چند روزه رفت و برگشت. سال ۹۹ هم کرونا شد و هیچ‌کس نرفت. سال ۱۴۰۰ هم که لیلا به دنیا اومد و اصلا یادم نمیاد کی رفت و کی نرفت. پارسال هم که...
خیلی دوست داشتم بریم. پاسپورت‌هامون رو گرفتیم. طلاهام رو فروختم که بلیت هوایی تهیه کنیم. اما در نهایت مامان و مامان‌بزرگم راضی نبودند و به شدت نگران. دیگران هم گفتند: این همه هزینه می‌کنید برای اربعین؟ زیارت ضریح هم نمی‌تونی بری با این بچه‌ها که!

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۴۲
صالحه

از چهارشنبه شب تا پنج‌شنبه بعدازظهر، رفتیم یک اردوی کوتاه به دماوند. مزه این اردو رو اگه بخوام بگم چطوری بود، میگم‌ شبیه یک کیک شکلاتی خیلی تلخ بود. هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. فشار مسئولیت برای مصطفی، اخلاقش رو تغییر داده بود. رفتارهاش روی مغزم سمباده می‌کشید. از طرف دیگه، مسئولیت بچه‌ها و ناامنی نرده‌های محل اسکان، تایم فشرده خواب، سر و صدای زیاد، وابستگی زینب به من و ... باعث شده بود هیچ خلوتی نداشته باشم. از صبح تا شب فرصت نمی‌کردم به گوشی‌ام دست بزنم و تماس‌های بی‌پاسخ رو جواب بدم. البته مصاحبت‌های لذت‌بخشی با دوستان داشتم و تنها سرگرمی‌ای که باعث شد حالم بهتر بشه، تپانچه بادی‌ها بود و دنیای تیراندازی.
رفتنی با اسنپ رفتیم (!) برگشتنی با دوستان برگشتیم و توی ماشین، خاتون و قوماندان به دست گرفتم و ساعتی به دنیای دیگری رفتم برای پیدا کردن آرامش. اینکه ماشین نداریم فشار روانی خاصی بهم وارد می‌کنه. نیاز دارم به وضعیت خودم فکر نکنم. دیگه این‌که دو روز آخر هفته نتونستم یک کلمه برای پایان‌نامه بنویسم بازم حالم رو بد می‌کرد. دلخوش بودم به این‌که شنبه و دوشنبه و چهارشنبه مامان بهم قول مساعدت داده و یک شنبه و سه شنبه رو هم همسر تقبل کرده برای نگهداری بچه‌ها.
امروز صبح زنگ زدم به گوشی مامان، زنگ زدم به خونه. هیچ کدوم رو برنداشت. همسر گفت: "مامانت اون شب گفت که شنبه تا ۱۱ نیست. احتمالا الان‌ها میاد. بیا بریم. کلید داری؟"
اسنپ گرفتیم تا اون‌جا و وقتی رسیدیم، من کلید انداختم. همزمان همسر زنگ آیفون رو هم زد. بیز بیز، در باز شد. مامان گرم استقبال کرد. از همسر که خداحافظی کردم و در بسته شد، چند ثانیه بعد پرسیدم که مامان برم کتابخونه؟ مامان گفت: "می‌خواستم پیام بدم و زنگ بزنم که امروز نیایید چون کلاس دارم."
_خب چرا نگفتی؟
_باید میدادم ولی پیام ندادم دیگه.
_چرا تلفن‌های من رو جواب ندادی؟
_وقتی جواب نمیدم یعنی نیستم دیگه. حالا هم می‌تونی همین‌جا بمونی و درس بخونی.
_نمی‌تونم مامان.
_من کلاس دارم تا ساعت ۵. می‌خواستم بگم نیایید. اشتباه کردم.
_خب پس ما برگردیم؟
_آره خب. الانم دیر نشده. برگردید.
گیج شدم. نمی‌فهمیدم چرا با من این‌کار رو می‌کنه. مگه خودش قول نداده بود؟ چرا تلفن‌هام رو جواب نداده بود‌؟ تلافی تماس‌های بی‌پاسخش توی اردو رو سرم درآورده بود؟ مگه اونم بروجرد نرفته بود؟ یعنی از کی اخلاقش با من تغییر کرده؟ از وقتی کولرمون درست شده؟ یا از ماجراهای فردای اون مهمونی کذایی ‌که باعث شد فرداش من از یه نفر پیشش گله کنم؟ بعدش بازم باهام خوب بود که! گیج شدم.
اسنپ گرفتم. به همسر پیام دادم: "من برگشتم خونه."
خداحافظی کردم و با بچه‌ها و کیف سنگینم که لب‌تاپ و کتاب پرش کرده بود زدم بیرون. تو محوطه همسر رو دیدم. باهامون سوار اسنپ شد و تا خونه اومد. توی ماشین با چشم‌های بسته اشک می‌ریختم.
دلم می‌خواد کسی بیاد بهم بگه: "تو داری خلاف شرع می‌کنی! تو حق نداری پایان‌نامه بنویسی چون یک کارِ گناه‌آلود هست!" این حالت من رو یادِ داستان خضر و موسی علیهما السلام می‌اندازه. بعضی از چیزها هست که انسان با این ادبیات شرعی و غیر شرعی ازشون سر در نمیاره :)
برگشتم خونه. لباس‌ها رو انداختم لباسشویی. خونه رو مرتب کردم. لباس‌های شسته شده رو از بند جمع‌ کردم. شروع کردم به درست کردن ناهار.
بلاخره مامان پیام داد: "سلام صالحه جان واقعا ببخشید امروز جلسه آخر بود نمیشد بی خیالش بشم واقعا ببخشید گلبرگم از ساعت ۵ به بعد هر جور که صلاح میدونی حاضرم بچه ها را مراقب باشم  به کارت برسی."
هزار و یک جواب توی دلم به پیامش دادم.
مثلا: "می‌شد همین پیام رو صبح بدی تا با بچه‌ها و کیف و ... تو این گرما پا نشم بیام اونجا."
یا مثلا: "من هرجور شده، این پایان‌نامه رو می‌نویسم مامان. چه کمک کنی چه کمک نکنی."
اما آخرش نوشتم: "سلام مامانی. من عصرها خسته‌ام و دیگه کارآیی ندارم و نمیام. ممنونم که به فکرم هستی💕"
دوباره گفت: "انشاءالله فردا بیایید."
زیر گوشم، جمله‌های مامان و بابا در اون شبی که مامان قول حمایت داد، تکرار میشه. بابا گفت: "ما (نظام) اشتباه کردیم که دخترها رو به سمت درس‌خوندن سوق دادیم و تشویق کردیم." مامان گفت: "تو ناشکری و نعمت‌های زندگی‌ات رو نمی‌بینی."
من به بابا گفتم: "ما باید هم به ازدواج و هم به درس خوندن تشویق می‌کردیم.‌ یکی دیگری رو نفی نمی‌کنه."
به مامان گفتم: "من فقط در حال کشیدن زهِ کمانم هستم و روی هدف متمرکز هستم.‌ ناشکر نیستم."
کاش کمکم می‌کردند...
اگر مرد بودم؛ هیچ کدوم از این داستان‌ها رو نداشتم. صبح‌ها سبکبار می‌رفتم کتابخانه. عصر برمی‌گشتم. یک هفته‌ای تمام میشد. اما حالا مثل یک چانه نان هستم. با هربار زایمان انگار زیر وردنه له می‌شوم. پهن می‌شوم. فضای زیادی را اشغال می‌کنم. همیشه باید به فکر توابعم باشم. نازک می‌شوم. باید مراقب باشم پاره نشوم. زیر گرما سریع پخته می‌شوم. شکننده می‌شوم. می‌شکنم. درد می‌کشم. کاش می‌شد پخش و پلا نشوم. ریز ریز نشوم. دورریز نداشته باشم.
من هنوز هم ناامید نمیشم. انقدر به خودم افتخار می‌کنم. اگر هزار روز، هر هزار روز، برام این اتفاق بیافته، بازم ادامه میدم. بازم منتظر فرصتی می‌مونم که کارهام رو تموم کنم. حتی اگر به دفاع شهریور نرسم، مهر دفاع می‌کنم. کنکور دکتری میدم و زبان انگلیسی رو بالا می‌زنم و به راحتی قبول میشم. تمام تلاشم رو می‌کنم. این رو به خودم مدیونم.


پ.ن: یادم رفت بگم که تو اردو دماوند بعد حدود ۱۰ _ ۱۵ سال شطرنج بازی کردم و دو دست بردم و یه دست باختم. به نسیم میگم بیا مسترکلس مقدماتی شطرنج احسان‌قائم‌مقامی رو از شگرد دات نت بخریم و خودمون و دخترا بزنیم تو کارش. فی‌الجمله قبول کرده. باید ماه آینده براش پول کنار بذاریم.
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۳
صالحه

گرچه این روزها وضعیتِ خانه‌ی من تعریفی نیست اما فردا شکل امروز نیست. باید به خودم مدام یادآوری کنم که من از بچگی مرتب و منظم بودم و نظم، فاکتوری ذاتی در خونم هست. ضمنا خیلی هم کدبانو هستم! فقط کافیه بچه‌ها یه کم بزرگتر بشن.
یادش به خیر. عید فطرِ اردیبهشت ۱۴۰۰ بود. سر لیلا باردار بودم. دورهمی عصرانه فک و فامیل بود تو پارک ولایت. بارون گرفت ولی موندیم تا قطع شد. بعد یک سری از فامیل تصمیم گرفتند برن شاه عبدالعظیم. مامان اصرار کرد که همه رو شام دعوت کن خونه‌تون. منم کردم. سریع رفتیم خرید کردیم و مشغول شام درست کردن شدم. مهمون‌ها زود رسیدند چون اصلا نرفتند زیارت. وقتی رسیدند همه‌اش با تعجب می‌گفتند چقدر خونه‌ات مرتبه! یادش به خیر، اون روزها همیشه خونه‌ام مرتب بود. آخه یک خانه‌دار تمام‌وقت بودم...
اما حالا خونه‌ام هیچ‌وقت جمع نمیشه. حتی دیشب که مهمون داشتم، تا دقیقه نود خونه نامرتب بود. آخرش هم ریخت و پاش اتاق‌ها جمع نشد. آخه الان دیگه یه مامان دانشجو هستم. دیگه حتی اگر از صبح خونه باشم، بازم به خودم خیلی زحمت جمع کردن نمیدم. همین که لباس‌ها شسته بشن و غذا داشته باشیم کافیه تا اعصابم آرام باشه...


عنوان مطلب، نام کتابی‌ است که منظم بودن اصولی و حرفه‌ای را یادم داد اما باز هم چاره‌ی کار این روزهای من نمی‌شود. :)
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۶
صالحه