صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵۶۹ مطلب توسط «صالحه» ثبت شده است

امسال برعکس سال‌های پیش، مصطفی عزم رفتن به کربلا نداشت. می‌گفت دیگه بدون تو و بچه‌ها نمی‌رم.
تا این‌که ناگهان یک سفر کاری به کربلا براش پیش اومد. با خوشحالی، نگرانی و غمِ توام راهی‌اش کردم و رفت. من موندم خونه مامان با بچه‌ها.
تصمیم داشتم شب‌ها بیدار بمونم برای نوشتن پایان‌نامه. اما بعد از یکی دو شب، متوجه شدم لته‌ی نصفه شب بهم نمی‌سازه. مریض شدم.
چند روز بعد همسر برگشت و نوبت مامان و بابا شد که برن سفر اربعین.
از دو‌شنبه تا شنبه، چند روزی که همسر نبود و از شنبه تا شنبه‌ای که مامان‌اینا نیستند و هر روز چند بار سکته می‌کنم از استرس پایان‌نامه و استرسی که تموم نمیشه...
امروز برای مراسم اربعین، مصطفی یه سری چیز میز خریده بود که پخش کنیم با بچه‌ها.
همین کار رو کردیم و حال خیلی خوبی به خودم دست داد...
دوست دارم سال بعد هم همین‌کار رو کنیم...


تو ایتا عضو یک گروهی هستم که ماموریت اعضاش، روایت کردن از اربعین هست. بحث بود سر اینکه آیا باید خاطرات بدمون از سفر اربعین و رفتارهای ناجور عراقی‌ها رو هم بگیم یا نه.
یک نفر در طرفداری از عراقی‌ها نوشت که ما لهجه و زبانشون رو خوب بلد نیستیم و همین مساله منشاء سوءتفاهم و ... است.
ریپلای زدم و نوشتم:
یک خاطره کوچک از نفهمیدن لهجه و زبان عرض کنم.
اربعین سال ۹۷ یک شب در مسیر مشایه موکب گیرمون نیومده بود و هوا هم سرد بود. از بین افراد خانواده، من شرایط خاصی داشتم و حامله بودم. مادرم اصرار داشت که من رو ببره داخل یک موکب. اونجا هم کاملا پر بود و خلاصه من خیلی به مادرم گفتم نمی‌خواد مامان، برگردیم اما ایشون اصلا به حرف من گوش نمی‌کرد و مدام به خانم‌های مسئول موکب عراقی، با اشاره به من میگفت: حامله!
حالا هرچی من می‌گفتم: مامان به زن حامله در عربی حامله نمیگن، میگن حامل!
خلاصه داستانی داشتیم! :)
اون سال به من خیلی سخت گذشت. با وجود شرایط خاصم، میدیدم چقدر ایرانی‌ها خودخواهن. چقدر فقط دائرمدار نفع خودشونن. چقدر تفریحی اومدند. انگار نه انگار عزادارن. رفتارهای زشتی که از هم‌وطن‌هام دیدم، دل چرکینم کرد و هنوزم نه کربلا قسمتم شده و نه اربعین. هنوزم نمی‌دونم طاقت دارم برم تو فضایی که چنین رفتارهایی ببینم یا نه.
کسی در جوابم نوشت:
آخی چقدر سخت. به نظرم تا دل چرکینی پاک شد دوباره کربلا جور می شود
شاید اونها هم باردار بودن🤗
یک نفر دیگر نوشت:
سلام تجربه سختی رو گذروندید حق هم دارید دلخور باشید ولی نگه ندارید این غم و درد رو. دل آدم رو سنگین میکنه کارکرد دیگه ای هم نداره. دعا کنیم برای اصلاح و عاقبت بخیری هم.
ان شاءالله توی خلوتی تشریف ببرید و دل سبک کنید 💐
جواب دادم:
کیا؟ خانم‌های مجرد؟😆
الان دیگه ناراحت نیستم. می‌فهمم ماجرا از چه قراره.
ماجرا اینه که در کاروان امام حسین، اون چیزی که انسان رو زمین‌گیر می‌کنه، منیّت و خودخواهیه و اربعین هدیه‌ای آسمونی برای ماست تا خودمون رو بندازیم تو سعه‌ی وجودی امام و بزرگ بشیم. از حصار تنگِ خودخواهی‌هامون دربیاییم تا آماده ظهور بشیم.
برای همین، الان می‌دونم اربعین، جاماندگان و ... رو فقط برای عیشش خواستن، بازم همون خودخواهیه... اگر رفتم و رفتار ناصواب دیدم و روحم گشایش پیدا کرد، یعنی حسینی شدم.
اگر نه، گاهی جاموندن بهتره. همین‌که اینجا توی تهران یا شهر دیگه، یه لیوان آب بدی دست کسی، گشایش بیشتری در روح ایجاد میشه...


این آخرین حال و احوال این روزهای منه.

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۱۵ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۵۲
صالحه

از اون وقتی که یادم میاد، مشغول التماس کردن به همسر بودم که "تنها نرو." یا "با فلان و فلان‌کس نرو که منم بیام." یا "زود برگرد، به من فشار میاد." اما او همیشه کار خودش رو می‌کرد، تا پارسال که بهش گفتم: "برو، به جای ما هم برو."
امسال هم با تمام وجودم راضی بودم که بره اربعین. اما میگه دیگه بدون شما نمیرم.
برام روشن بود که به خاطر شرایطم نمی‌تونم اربعین برم. اما جلوی دلم که می‌خواد بره اربعین رو نمی‌تونم بگیرم.
وقتی این کلیپ رو دیدم؛ دلم بدجوری اربعین خواست. ولی چند روز بعدش رفتیم یک اردوی دو روزه و اون‌جا من یقین کردم ظرفیت اربعین رفتن رو ندارم. پشیمون شدم.
گذشت...
امروز توی گروه دوستانی که باهاشون رفته بودیم اردو، دیدم یکی از دوستانم نوشته بود راهی سفر کربلاست و حلالیت طلبیده بود. بعد من رو منشن کرده بود و نوشته بود:
"نیت کردم اگه طلبیده بشم برم ثواب سفرم کامل هدیه بدم به تو. بس که اذیتت میکنم و باهات شوخی میکنم. حسابی حلالم کن. ثواب سفرم هم باشه برای تو که کلی سر به سرت میذارم."
توی بهت بودم. گفتم: "تو رو خدا یه نفر آدم به درد بخور تر پیدا کن برای هدیه ثوابت... این همه شهید و انبیا و اولیا... اونا اولویت دارند... دعامون کنی هم کافیه." ولی خیلی بهم چسبید.


دلیل نرفتنم، به خاطر پایان‌نامه، به خاطر کوچک بودن سه تا بچه‌ی دختر و سخت بودن رتق و فتق‌شون و گرما و پول نداشتنه. (همه‌ی این دلایل با هم، نه صرفا هر کدوم به تنهایی)


سال ۹۷ آخرین اربعینی بود که رفتم کربلا. فاطمه‌زهرا دو سال و نیمه بود و زینب رو باردار بودم. سال ۹۸، زینب خیلی کوچک بود. خانوادگی نرفتیم، فقط مصطفی چند روزه رفت و برگشت. سال ۹۹ هم کرونا شد و هیچ‌کس نرفت. سال ۱۴۰۰ هم که لیلا به دنیا اومد و اصلا یادم نمیاد کی رفت و کی نرفت. پارسال هم که...
خیلی دوست داشتم بریم. پاسپورت‌هامون رو گرفتیم. طلاهام رو فروختم که بلیت هوایی تهیه کنیم. اما در نهایت مامان و مامان‌بزرگم راضی نبودند و به شدت نگران. دیگران هم گفتند: این همه هزینه می‌کنید برای اربعین؟ زیارت ضریح هم نمی‌تونی بری با این بچه‌ها که!

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۴۲
صالحه

از چهارشنبه شب تا پنج‌شنبه بعدازظهر، رفتیم یک اردوی کوتاه به دماوند. مزه این اردو رو اگه بخوام بگم چطوری بود، میگم‌ شبیه یک کیک شکلاتی خیلی تلخ بود. هم دوست داشتم و هم دوست نداشتم. فشار مسئولیت برای مصطفی، اخلاقش رو تغییر داده بود. رفتارهاش روی مغزم سمباده می‌کشید. از طرف دیگه، مسئولیت بچه‌ها و ناامنی نرده‌های محل اسکان، تایم فشرده خواب، سر و صدای زیاد، وابستگی زینب به من و ... باعث شده بود هیچ خلوتی نداشته باشم. از صبح تا شب فرصت نمی‌کردم به گوشی‌ام دست بزنم و تماس‌های بی‌پاسخ رو جواب بدم. البته مصاحبت‌های لذت‌بخشی با دوستان داشتم و تنها سرگرمی‌ای که باعث شد حالم بهتر بشه، تپانچه بادی‌ها بود و دنیای تیراندازی.
رفتنی با اسنپ رفتیم (!) برگشتنی با دوستان برگشتیم و توی ماشین، خاتون و قوماندان به دست گرفتم و ساعتی به دنیای دیگری رفتم برای پیدا کردن آرامش. اینکه ماشین نداریم فشار روانی خاصی بهم وارد می‌کنه. نیاز دارم به وضعیت خودم فکر نکنم. دیگه این‌که دو روز آخر هفته نتونستم یک کلمه برای پایان‌نامه بنویسم بازم حالم رو بد می‌کرد. دلخوش بودم به این‌که شنبه و دوشنبه و چهارشنبه مامان بهم قول مساعدت داده و یک شنبه و سه شنبه رو هم همسر تقبل کرده برای نگهداری بچه‌ها.
امروز صبح زنگ زدم به گوشی مامان، زنگ زدم به خونه. هیچ کدوم رو برنداشت. همسر گفت: "مامانت اون شب گفت که شنبه تا ۱۱ نیست. احتمالا الان‌ها میاد. بیا بریم. کلید داری؟"
اسنپ گرفتیم تا اون‌جا و وقتی رسیدیم، من کلید انداختم. همزمان همسر زنگ آیفون رو هم زد. بیز بیز، در باز شد. مامان گرم استقبال کرد. از همسر که خداحافظی کردم و در بسته شد، چند ثانیه بعد پرسیدم که مامان برم کتابخونه؟ مامان گفت: "می‌خواستم پیام بدم و زنگ بزنم که امروز نیایید چون کلاس دارم."
_خب چرا نگفتی؟
_باید میدادم ولی پیام ندادم دیگه.
_چرا تلفن‌های من رو جواب ندادی؟
_وقتی جواب نمیدم یعنی نیستم دیگه. حالا هم می‌تونی همین‌جا بمونی و درس بخونی.
_نمی‌تونم مامان.
_من کلاس دارم تا ساعت ۵. می‌خواستم بگم نیایید. اشتباه کردم.
_خب پس ما برگردیم؟
_آره خب. الانم دیر نشده. برگردید.
گیج شدم. نمی‌فهمیدم چرا با من این‌کار رو می‌کنه. مگه خودش قول نداده بود؟ چرا تلفن‌هام رو جواب نداده بود‌؟ تلافی تماس‌های بی‌پاسخش توی اردو رو سرم درآورده بود؟ مگه اونم بروجرد نرفته بود؟ یعنی از کی اخلاقش با من تغییر کرده؟ از وقتی کولرمون درست شده؟ یا از ماجراهای فردای اون مهمونی کذایی ‌که باعث شد فرداش من از یه نفر پیشش گله کنم؟ بعدش بازم باهام خوب بود که! گیج شدم.
اسنپ گرفتم. به همسر پیام دادم: "من برگشتم خونه."
خداحافظی کردم و با بچه‌ها و کیف سنگینم که لب‌تاپ و کتاب پرش کرده بود زدم بیرون. تو محوطه همسر رو دیدم. باهامون سوار اسنپ شد و تا خونه اومد. توی ماشین با چشم‌های بسته اشک می‌ریختم.
دلم می‌خواد کسی بیاد بهم بگه: "تو داری خلاف شرع می‌کنی! تو حق نداری پایان‌نامه بنویسی چون یک کارِ گناه‌آلود هست!" این حالت من رو یادِ داستان خضر و موسی علیهما السلام می‌اندازه. بعضی از چیزها هست که انسان با این ادبیات شرعی و غیر شرعی ازشون سر در نمیاره :)
برگشتم خونه. لباس‌ها رو انداختم لباسشویی. خونه رو مرتب کردم. لباس‌های شسته شده رو از بند جمع‌ کردم. شروع کردم به درست کردن ناهار.
بلاخره مامان پیام داد: "سلام صالحه جان واقعا ببخشید امروز جلسه آخر بود نمیشد بی خیالش بشم واقعا ببخشید گلبرگم از ساعت ۵ به بعد هر جور که صلاح میدونی حاضرم بچه ها را مراقب باشم  به کارت برسی."
هزار و یک جواب توی دلم به پیامش دادم.
مثلا: "می‌شد همین پیام رو صبح بدی تا با بچه‌ها و کیف و ... تو این گرما پا نشم بیام اونجا."
یا مثلا: "من هرجور شده، این پایان‌نامه رو می‌نویسم مامان. چه کمک کنی چه کمک نکنی."
اما آخرش نوشتم: "سلام مامانی. من عصرها خسته‌ام و دیگه کارآیی ندارم و نمیام. ممنونم که به فکرم هستی💕"
دوباره گفت: "انشاءالله فردا بیایید."
زیر گوشم، جمله‌های مامان و بابا در اون شبی که مامان قول حمایت داد، تکرار میشه. بابا گفت: "ما (نظام) اشتباه کردیم که دخترها رو به سمت درس‌خوندن سوق دادیم و تشویق کردیم." مامان گفت: "تو ناشکری و نعمت‌های زندگی‌ات رو نمی‌بینی."
من به بابا گفتم: "ما باید هم به ازدواج و هم به درس خوندن تشویق می‌کردیم.‌ یکی دیگری رو نفی نمی‌کنه."
به مامان گفتم: "من فقط در حال کشیدن زهِ کمانم هستم و روی هدف متمرکز هستم.‌ ناشکر نیستم."
کاش کمکم می‌کردند...
اگر مرد بودم؛ هیچ کدوم از این داستان‌ها رو نداشتم. صبح‌ها سبکبار می‌رفتم کتابخانه. عصر برمی‌گشتم. یک هفته‌ای تمام میشد. اما حالا مثل یک چانه نان هستم. با هربار زایمان انگار زیر وردنه له می‌شوم. پهن می‌شوم. فضای زیادی را اشغال می‌کنم. همیشه باید به فکر توابعم باشم. نازک می‌شوم. باید مراقب باشم پاره نشوم. زیر گرما سریع پخته می‌شوم. شکننده می‌شوم. می‌شکنم. درد می‌کشم. کاش می‌شد پخش و پلا نشوم. ریز ریز نشوم. دورریز نداشته باشم.
من هنوز هم ناامید نمیشم. انقدر به خودم افتخار می‌کنم. اگر هزار روز، هر هزار روز، برام این اتفاق بیافته، بازم ادامه میدم. بازم منتظر فرصتی می‌مونم که کارهام رو تموم کنم. حتی اگر به دفاع شهریور نرسم، مهر دفاع می‌کنم. کنکور دکتری میدم و زبان انگلیسی رو بالا می‌زنم و به راحتی قبول میشم. تمام تلاشم رو می‌کنم. این رو به خودم مدیونم.


پ.ن: یادم رفت بگم که تو اردو دماوند بعد حدود ۱۰ _ ۱۵ سال شطرنج بازی کردم و دو دست بردم و یه دست باختم. به نسیم میگم بیا مسترکلس مقدماتی شطرنج احسان‌قائم‌مقامی رو از شگرد دات نت بخریم و خودمون و دخترا بزنیم تو کارش. فی‌الجمله قبول کرده. باید ماه آینده براش پول کنار بذاریم.
۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۲۳
صالحه

گرچه این روزها وضعیتِ خانه‌ی من تعریفی نیست اما فردا شکل امروز نیست. باید به خودم مدام یادآوری کنم که من از بچگی مرتب و منظم بودم و نظم، فاکتوری ذاتی در خونم هست. ضمنا خیلی هم کدبانو هستم! فقط کافیه بچه‌ها یه کم بزرگتر بشن.
یادش به خیر. عید فطرِ اردیبهشت ۱۴۰۰ بود. سر لیلا باردار بودم. دورهمی عصرانه فک و فامیل بود تو پارک ولایت. بارون گرفت ولی موندیم تا قطع شد. بعد یک سری از فامیل تصمیم گرفتند برن شاه عبدالعظیم. مامان اصرار کرد که همه رو شام دعوت کن خونه‌تون. منم کردم. سریع رفتیم خرید کردیم و مشغول شام درست کردن شدم. مهمون‌ها زود رسیدند چون اصلا نرفتند زیارت. وقتی رسیدند همه‌اش با تعجب می‌گفتند چقدر خونه‌ات مرتبه! یادش به خیر، اون روزها همیشه خونه‌ام مرتب بود. آخه یک خانه‌دار تمام‌وقت بودم...
اما حالا خونه‌ام هیچ‌وقت جمع نمیشه. حتی دیشب که مهمون داشتم، تا دقیقه نود خونه نامرتب بود. آخرش هم ریخت و پاش اتاق‌ها جمع نشد. آخه الان دیگه یه مامان دانشجو هستم. دیگه حتی اگر از صبح خونه باشم، بازم به خودم خیلی زحمت جمع کردن نمیدم. همین که لباس‌ها شسته بشن و غذا داشته باشیم کافیه تا اعصابم آرام باشه...


عنوان مطلب، نام کتابی‌ است که منظم بودن اصولی و حرفه‌ای را یادم داد اما باز هم چاره‌ی کار این روزهای من نمی‌شود. :)
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۲۸ مرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۶
صالحه

عملیات تروریستی پارسال در شاهچراغ جانسوز بود. جگرسوز بود‌. جانکاه بود‌. اشک‌مون خشک نمی‌شد از شدت مظلومیت زائران برادر ابالحسن علی بن موسی. یک ایران عزادار شد. جان‌ها سوخت.
عملیات تروریستی دیروز در شاهچراغ هم دوباره داغ‌مون رو تازه کرد.
آه از غمی که تازه شود با غمی دگر...
اما زنده باد یاد خمینیِ کبیر که فرمود: بکشید ما را، ملت ما بیدارتر می‌شود.
اگر سال گذشته شمری آمد و حمله کرد و کشت و رحم نکرد...
چه جان‌ها که آرزوی شهامت و شهادت در سر پروراندند تا در اولین فرصت به مصاف شمرها بروند.
ای دشمن زبون ببین وعده حق سلیمانی را: ما ملت شهادتیم. ما ملت امام حسینیم.

۱ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۲۲
صالحه

ما ۵ قفسه کتابخانه تو خونه‌مون داریم. بیشتر از یک ردیف کامل، کتاب‌های زبان انگلیسی و عربی و فرانسه است. آموزشی و داستانی و ....
مدتی بود تصمیم گرفته بودم پروژه زبان دکتری رو کلید بزنم. چند کتاب رو بررسی کردم. دست آخر انتخابم ۱۱۰۰ لغت شد.
دیروز، روز چهارم از هفته اول رو تموم کردم. شب‌ها قبل از خواب، مرور می‌کنم، حتی در ذهن. کار رو شوخی نگرفتم اما خیلی جدی نیستم.
هیچ‌وقت طرفدار حفظیات نبودم. اما الان می‌بینم به خاطر سپردن، نشاط می‌ده. به‌خاطر آوردن، ‌چالاکیه.
کار تکراری هر روزه رو خیلی دوست دارم. کار هر روزه، رسوب ‌می‌کنه. اندازه یک برگ کاغذ یا حتی کمتر. به چشم نمیاد. اگر یک روز پشت گوش بندازی، باد میاد. لایه نازک قبلی رو می‌بره. باید هر روز‌ کار کنی. پشت سر هم کار کنی تا لایه‌ها روی هم بیان.
اینجوری بعد از مدتی یک چیز محکم ساخته میشه. زیبا و پرنقش و نگار. مثل صخره‌های دریای جنوب.

۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۴ ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۱۶
صالحه

خیلی ساده می‌خوام بنویسم. مطلب الان من با یه دغدغه شروع میشه. اینکه جامعه به شدت ملتهب داره میشه و یه عده حزب‌اللهی بی‌توجه به این التهاب، همچنان دارن راه حل خروج از وضعیت موجود رو، امر به معروف و نهی از منکر عنوان می‌کنند ولی اون چیزی که اون‌ها از امر به معروف اراده کردند، اساسا کار رو درست که نمی‌کنه هیچ، خراب‌تر هم می‌کنه.

قبلش چند تا نکته بگم. اول اینکه مخاطب این پست، فراتر از حزب‌اللهی‌های بلاگستان هست و احتمالا با تغییراتی در جای دیگری منتشرش می‌کنم چون اساسا من اینجا بازدید کمی دارم و بیرون از اینجا، گاهی که مطالبم می‌چرخه، بیشتر از هزار نفر بازدید دارم. دوم اینکه شاید از پست‌های من معلوم نشه دقیقا چه‌جوری هستم. من هم خودم رو حزب‌اللهی می‌دونم. افتخارم هم هست اما بلاخره طیف وسیعی از حزب اللهی‌ها وجود دارند. من خیلی مقید به حجاب شرعی هستم و ملاک‌های اصلی حجاب برام خیلی مهمه. در عین حال، خیلی بی‌ادعا هستم تو این قضیه. من حتی با حجابم هم حاضر نیستم به نظر خیلی حزب‌اللهی به نظر بیام. از این قضیه دوری می‌کنم شخصا. به نظرم برای سلامت روانم لازم هست. شاید بعدا در موردش نوشتم. اما وبلاگم هم همینطوریه. اینجا رو که می‌خونید، انگار مطالب خاله زنک طوری از یک زن جوان خانه‌دار می‌خونید که هیچ ابایی نداره از مشکلاتش هم بنویسه. اینم جزو اصول منه. از روتوش بدم میاد و دلیل هم داره این‌جور نوشتم. حالا بعضی‌ها بدشون میاد که من اینقدر بی‌پروا می‌نویسم. مادامی که حدود اخلاقی و دینی رعایت بشه، سلیقه است! اما من هم حزب‌اللهی هستم و این یک نقد درون گفتمانی هست. سوم اینکه فکر نکنید من اهل امر به معروف و نهی از منکر نیستم. الحمدلله هستم. امر به معروف و نهی از منکر در زمینه حجاب هم می‌کنم. در مسائل دیگه هم همینطور. طوری هستیم که الحمدلله وقتی بحث مثلا فرزندآوری میشه، تو اقوام و همسایه و آشنا و حتی دوستان، ما رو مثل می‌زنند. این رو هم عرض کردم که تصور نکنید من با امر به معروف و نهی از منکر مخالفم. نقد من، نقد دقیقی هست. امیدوارم ارتباط میان بندها خوب منتقل بشه.

یک. به گمانم اواخر سال ۱۴۰۰ بود که به یکی از اساتیدم که هیئت علمی دانشگاه تهران هستند و روی بحث حجاب کار کرده بودند، عرض کردم که به نظرم بدحجابی کم کم داره به یک نماد مخالفت با نظام تبدیل میشه. با این حال، نظر من مقبول ایشون نیافتاد. شاید چون من باید از لفظ کشف حجاب به جای بدحجابی استفاده می کردم اما حدود ۶ ماه بعد دیدیم که چی شد. اما پیمایش‌های غیر رسمی تکان‌دهنده است. فقط نیمی از کشف حجاب‌ها بعد از قضیه مهسا امینی اتفاق افتاده! این یعنی نشانه‌ها موجود بوده، اما بهشون بی توجهی شده.

دو. بیایید باور کنیم الان بیشتر از چهل سال هست که داریم امر به معروفِ حجاب می‌کنیم. من یه سری شواهد بر این مطلب توی کانالم در ایتا گذاشته بودم. متاسفانه به خاطر پایان‌نامه رهاش کردم و به نتیجه‌گیری نرسید. اما مطالعات و مشاهدات من نشون میده که ما مذهبی‌ها، متاسفانه کاری کردیم که امر به معروف و نهی از منکر، تقریبا مساوی با امر به معروف و نهی از منکرِ حجاب تلقی بشه. یعنی امر به معروف و نهی از منکر خلاصه بشه در حجاب.

سه. اینکه ما مذهبی‌ها کاری کردیم که در روایت حجاب و حیا و عفت، حجاب، مساوی با چادر معرفی بشه. میدونم که خیلی از شما که الان این رو می‌خونید با خودتون میگید که نه! ما این رو نمی‌خواستیم. اما واقعیت اینه که چهل ساله که این مسیر رو رفتیم و روشنفکران مسلمانی نظیر شهید بهشتی می‌خواستند با این انحراف مبارزه کنند که دشمن از ما باهوش‌تر بود و نقطه‌زنی کرد. حالا فقط برای تقریب به ذهن و برای اینکه گزاره جناب شاگرد بنا به این قضیه ضریب دادند رو اثبات کنم، از وبلاگ ایشون مثال میزنم. وقتی که ایشون در خصوص حجاب همسرشون در روز عقد، میگن که مانتو شلوار سفید و ساق دست سفید و چادر سفید  و ... تا اونجایی که اگر دوخت جلوی چادر ساده نباشه، حجاب کامل نیست. یا مثلا شرح میدن که من برای دخترم حاضر نبودم عبا بخرم مگر اینکه فقط در خونه بپوشه... حالا اینجا یه پرانتز باز کنید. من بعدا بهش برمیگردم. چون کار ایشون رو مطلقا زیر سوال نمی برم. فقط یک {اما} بهش میخوام اضافه کنم. اما الان ببینید چطور حجاب توسط یک حزب اللهی مساوی با چادر معرفی شد! بازم توی پرانتز بگم که این قضیه خیلی آسیب داره و از شرحش می‌گذرم چون الان بی‌ربط با موضوع هست.

چهار. امر به معروف و نهی از منکر مگه جزو فروع دینه آخه؟ امر به معروف و نهی از منکر خودِ دینِ اسلامه! امام حسین علیه السلام فرمودند: "من فقط و فقط برای اصلاح امت جدم به پا خواستم، می‌خواهم امر به معروف و نهی از منکر کنم." حالا امر به معروف و نهی از منکر رو ما خلاصه کردیم در امر به معروف و نهی از منکرِ حجاب و حجاب رو خلاصه کردیم در چادر. فاجعه اندر فاجعه.

پنج. باور کنیم این امر مدل به معروف و نهی از منکری که ما در دستورِ کار قرار دادیم، یک پروژه شکست خورده است. حالا ما مذهبی‌ها انقدر روی این پروژه شکست خورده مانور میدیم که احتمالا تمام فرصت‌های آینده رو هم می‌سوزونیم.

شش. توجه کنیم، وقتی بعد از ماجرای مهسا امینی، حجاب و روسری رسماً تبدیل به نماد مخالفت با نظام مقدس جمهوری اسلامی شد، یعنی اینکه دفاع از کیان جمهوری اسلامی باید بشه حضرات! نه اینکه بازم امر به معروفِ حجاب کنیم. دیگه اینکه وقتی روسری نماد مخالفت با نظام شد، نظام باید تدبیر سیاسی، امنیتی و قضایی کنه. لایحه و قانون و ... لازم داره. نه اینکه هی شروع کنیم به کارهای سلیقه‌ای در فضای امر به معروف و نهی از منکر. یعنی دشمن شناسی و شناخت صحنه و ... صفر!

هفت. حالا بازم بیایید بگید خانم‌ها، آقایون، بیایید امر به معروف و نهی از منکرِ حجاب کنیم. خب کی باید امر به معروف و نهی از منکر کنه؟ مردم. کی رو باید امر به معروف و نهی از منکر کنه؟ مردم رو. این یعنی آرایش جنگی مردم علیه مردم در زمینی که دشمن مهیا کرده و مساله هم اصل نظام هست اما اون دسته‌ای که امر به معروف و نهی از منکر می‌کنند و میشن، توهم دارند که دعوا سرِ حجابه. البته که خیلی از مکشوفه‌ها، خیلی خوب میدونند که قضیه حجاب نیست. قضیه اصلِ نظام هست و بدبختانه از اون جماعت احساس‌تکلیف‌کننده و مذهبی ای که میرن امر به معروف می‌کنند، کمتر کسی بلده نقطه‌زنی کنه و یه جوری مواجهه داشته باشه که اثر مثبت بگیره. طرف میره امر به معروف میکنه، کتک می‌خوره و فیلمش وایرال میشه و بدتر احساس ناامنی توی جامعه پمپاژ میشه. فقط اخیرا ببینید چند تا ماجرای درگیری زنِ آمر به معروف و ناهی از منکر و هتک حرمت و دعوا و درگیری وایرال شده. این یعنی همون چیزی که دشمن می‌خواد. حالا شما بیایید بحث کنید و استدلال کنید که بلاخره امر به معروف و نهی از منکر اثر داره یا نداره!

هشت. سوال اینجاست که حالا الان اگر بخواهیم امر به معروف کنیم و یک بچه مثبت شبیه خودمون از مخاطبمون بسازیم، باید چیکار کنیم؟ جواب اینه: باید بکوبیم از نو بسازیم. باید ماهواره و اینستا و تلگرام رو ازش بگیریم. بهش بگیم من بعد باید پیش خیاط بری تا برات لباس بدوزه و دیگه از بوتیک های فلان جا خرید نکنی. برای اینکه وسوسه نشی دیگه نباید بری توی اون آرایشگاهِ سمّیِ محله‌تون، باید عادت کنی جوراب بپوشی حتی تو گرما. باید بلد بشی روسری ببندی و باید ارتباطاتت با فلان رفیقات رو کم و قطع کنی. باید کتاب‌های دیگه‌ای بخونی، فیلم های دیگه‌ای ببینی، باید دکور خونتون رو تغییر بدی. باید بچه ات رو فلان کلاس‌ها بفرستی و اون کلاس‌ها نفرستی و باید دیگه فلان‌جا مسافرت نری و اون‌جا بری و ... این فهرست طولانی یعنی چی؟ یعنی باید بکوبیم و از نو بسازیم. چرا؟ چون قضیه جنگ سبک زندگی هاست و تنها و تنها امر به معروف در همین زمین هست که به موفقیت واقعی منتهی میشه.

نه. گند زدیم توی این پروژه امر به معروف و نهی از منکرِ حجاب. یه طوری که اونی که تا قبل از سال ۱۴۰۱ هم بدحجاب بود، الان حاضر نیست به یه زنِ چادری نزدیک بشه. می‌ترسه خرّش رو بگیره که چرا حجابت اِله و بِلِه. حتی از نگاه کردن توی چشمای یه مذهبی هم امتناع می‌کنه. یه چشمه از این خراب‌کاری، اردیبهشت امسال، در ایام نمایشگاه کتاب بود و اتوبوس‌هایی که پر از خانم‌های چادری بودند که برن توی نمایشگاه پرسه بزنند و امر به معروف کنند. اینا انقدر تابلو بودند که قضیه رو خراب‌تر کرد و من به شخصه دیدم که یک خانمی، خانم دیگری رو امر به معروف کرد و اون زن چقدر با تشنج داد و بیداد کرد. یعنی داریم به جایی می‌رسیم که اگر اون زن مذهبی نخواد به اون زن بدحجاب گیر بده و فقط بخواد زندگی خودش رو روایت کنه، اون زن بدحجاب انگشتاش رو می‌کنه توی گوشش تا نشنوه. اینجاست که گسل اجتماعی فعال میشه و جامعه به سمت فروپاشی اجتماعی میره. جایی که دیگه حاضر نیستیم همدیگه رو بشنویم. حالا اینجا جای همون {اما} است که گفتم. کار زیبای وبلاگ شاگردبنّا روایت زندگی یک مذهبی هست. اما مشکل اینجاست که بعضاً خیلی آرمانی و دور از دسترس به نظر میاد و گاهی هم جلوه قشنگی نداره. یعنی متن روایت افراد رو از خودش طرد میکنه و می‌تارونه. خصوصیت روایت خوب اینه که یه شباهت‌ها و قرابت‌هایی باهاش احساس کنیم که همذات پنداری مون فعال بشه.

ده. اینکه گفته شده کربلا در کربلا میماند اگر زینب سلام‌ الله علیها نبود، یعنی امر به معروف و نهی از منکر، قائم به روایت هست. و شما ببینید چقدر زیباست قرابت هایی که هر انسانی می تونه با داستان کربلا در زندگی خودش پیدا کنه... یه مادر که به بچه اش شیر میده، می‌تونه یه ذره به داستان علی اصغر نزدیک بشه. یه کسی که دختر کوچیک و شیرین زبون داره، می‌تونه به داستان رقیه نزدیک بشه. یه کسی که خواهر داره، برادر داره، زن داره، پسر داره، شوهر داره! واااای...

یازده. الان توپخانه دشمن به شدت آتشش رو گرفته روی خانواده. با تنگنای اقتصادی، اونی که ازدواج کرده رو یه جور آزار میده، اونی که ازدواج نکرده رو یه جور دیگه. با مواد مخدر، با فیلم های خانمان برانداز و با ترویج سبک زندگی سگ و گربه و حتی بازی های کامپیوتری و ... همه اینا خانواده رو داره نابود میکنه. گوشی‌های موبایل و اینستاگرامی که آدم‌ها رو فردگراتر از قبل میکنه و قدرت انتخاب و مسئولیت پذیری رو ازشون میگیره. باید در همه این زمینه‌ها امر به معروف کنیم. خطای راهبردی ما تشخیص موضوع هست و به همین خاطر هم نمی‌تونیم روایت‌های خوبی رو روانه جامعه کنیم. یکی از دغدغه‌های من برای ورود به فضای داستان و نویسندگی همین بوده. ما روایت حرفه‌ای و درست می‌خواهیم. بدون روتوش ولی تمیز.

۱۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۷ ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۸:۲۳
صالحه

شب تاسوعا من و مصطفی یک دعوای تاریخی کردیم. من نه داد زدم و نه گریه کردم. فقط توی خودم ریختم. همسر هم فردا صبحش عذرخواهی کرد اما این دعوا که از چرایی‌ و داستانش می‌گذرم، باعث شد فردا و پس‌فرداش حالم خراب باشه. تاسوعا و عاشورا سردرد بودم و سردرگم. خسته از بی‌صبری‌هام و حجم زیاد تناقض‌هام. انقدر خسته بودم که از خدا مرگ می‌خواستم. دیگه مطمئن بودم دارم بیمار روانی میشم. یعنی بیمار روانی که شاخ و دم نداره. بی‌تعادلیِ من، داشت رسما دائمی می‌شد.

بعد از ظهر عاشورا، از امام حسین خواستم شفام بدن. اگر می‌دونستم اینقدر سریع شفا می‌گیرم، زودتر ازشون می‌خواستم. شایدم باید به یه مرز خاصی می‌رسیدم که رسیدم.
همون روز، خیلی ساده، بهم الهام شد که زودتر نماز قضاهات رو بخون. این قدمِ اوله!
همون روز چند تا نماز قضا خوندم. نمید‌ونم چند تا نماز ازم قضا شده. یه سری‌هاش مربوط به دوران نوجوانی میشه. اون زمان هر وقت نمازم رو دیروقت می‌خوندم، مامان با غیظ نگام میکرد. از ترس سنگینی نگاهش، گاهی قید نماز خوندن رو می‌زدم. گاهی هم می‌رفتم تو اتاق و در رو می‌بستم و تند تند می‌خوندم تا نفهمن نمازم دیر شده. اینجوری شد که تازه بعد از ازدواج، من با نماز ارتباط مثبت برقرار کردم. اما از اول امسال که مقارن با ماه رمضون بود، من با نماز حس جدید و نابی رو تجربه کردم. نماز خیلی دلنشین شد برام. مثل خوردن آب خنک موقع له له زدن از تشنگی. گاهی وضو می‌گرفتم برای قرآن خوندن اما فکر می‌کردم باید نماز بخونم تا آرام بشم...

ولی گمونم دلیل اینکه شفای من در نماز قضا هست این نیست که با نماز انس پیدا کردم. اینه که نماز اتصال من با دنیای شهود و آینده ست. دنیایی که متعلق به عالم ازلی و ابدی‌ هست. من با هر نماز، از این‌ دنیای حس و تجربه‌های محدود می‌کَنَم و به اون دنیا نزدیک میشم. و این قشنگه.
از مجلس زیارت ناحیه مقدسه که برگشتیم، زیر و رو شده بودم. با خودم دوباره آشتی کرده بودم.
شب قبل، کتاب حرکت در مه رو داشتم می‌خوندم‌. بخش‌های آخر در مورد کهن‌الگوها بود‌ و ناگهان انگار یادم اومد که سال‌ها پیش، چه شکلی بودم! چند سال اخیر، البته قبل از دورانِ کارشناسی ارشد، آتنا و آرتمیسِ وجودِ من، مثل بچه‌های طرد شده‌ای بودند که مجبور بودم تحمل‌شون کنم چون شرایط برای ظهور و بروز اون‌ها خیلی مهیا نبود. اما حالا بعد از کلنجارهایی که با خودم رفتم و درگیری‌های با دیگران، فهمیدم اونا اصلی‌ترین بخش‌های وجودم هستند و دوست داشتنی.
همون آتنا کوچولو که غرق کتاب می‌شد و صداهای اطرافش قطع می‌شدن و حتی اگه بلند بلند صداش می‌کردن؛ نمی‌شنید.
همون آرتمیس کوچولو که هم از برادرش مراقبت می‌کرد و هم باهاش رقابت.
همون عاشق تیراندازی، کوهنوردی و طبیعت گردی که بخش درون‌گرای وجودش، دنیای اسرار آمیز خودش رو تصویر می‌کرد و بخش برون‌گرای وجودش، از منطبق شدن با معیارهای دخترانگی سر باز می‌زد‌.
همون آتنا آرتمیسِ متمرکز بر اهداف و اولویت‌های خودش، اهل رقابت، بی‌توجه به احساسات و بدون عشق شورانگیز. همون شاگرد درس‌خون مدرسه و هنرمند توی خونه. همون دختری که رانندگی‌اش در سطح پسرها قابل ارزیابیه...
و اون نوجوانیِ پر فراز و نشیب ‌که ازش میگذرم.
قضیه من از اینجا شروع میشه که آرتمیس و آتنا، یک پدر زئوس لازم دارند چون دخترِ پدر هستند اما پدر من زئوس نیست و معمولا هم من رو تائید نمی‌کنه. پدر من یک آپولوی کامله و کلا اهل توجه به جنس مخالف نیست. حالا چه زنِ خودش و چه دخترش و چه خواهرش و ... . یادمه ۴ سالم بود. بابا داشت می‌رفت یه ماموریت چند روزه. لبه‌ی پالتوی بابا رو گرفتم و خودم رو لوس کردم. بابا بدون حرف زدن باهام، من رو با سردی از خودش جدا کرد و رفت. من از بچگی تلاش کردم که با بابا ارتباط بگیرم اما بی‌فایده است. برای همینه که، خصایص ذاتی من رشد کافی پیدا نمی‌کنه و اکثرا بی‌انگیزه‌ام و وقتی هم موفق میشم؛ لذت کافی نمی‌برم.
مثلا یادم نمیاد وقتی ارشد رتبه آوردم واکنش بابا چی بود. این اتفاق براشون شورانگیز نبود. اما انگیزه‌هایی که استادِ جان بهم میده، همیشه به یادماندنی هست. گرم و صمیمی و حماسی. استاد یک زئوسِ قدرتمنده که دخترانِ آتنایی رو تایید و تشویق می‌کنه. حتی یک بار بهم گفتند مادرت اگر بدونه تو چه توانمندی‌هایی داری؛ حتما حمایتت می‌کنه. من گفتم استاد قضیه شاید یه ذره پیچیده‌تر باشه...
چون مامان، خودش یک آتنا آرتمیس واقعی هست. البته برونگراتر از منه و با درونش آشتی نیست. خودآگاه نیست و جنبه‌های دیگه وجودی‌اش رو تا سنِ الانِ من، تقریبا بلا‌استفاده نگه‌داشته بوده. مثلا تازه در سنِ الانِ من، بچه‌ی اولش به دنیا اومده! اما عبور از سال‌های دهه چهارم و پنجم زندگی، اهمیت دیمیتر رو براش روشن کرده. تازه من فکر می‌کنم هنوزم اهمیت هرا و هستیا براش معلوم نشده! با این وجود، مامان همیشه نگرانه که "من" مادر و همسر خوبی نباشم. برای همین با سخت‌گیریِ آتنایی، جنبه‌های آتنایی وجودم رو تضعیف می‌کنه.
مثلا وقتی می‌خواستم تو سطح دو، گرایش فلسفه انتخاب کنم، مخالفت کرد. با اینکه خودش تو دانشگاه تهران فلسفه خونده.
یا مثلا وقتی کوچکترین بی‌توجهی‌های من به دخترام رو می‌بینه، قضیه رو بزرگ می‌کنه و آشفته میشه و یک ساعت سخنرانی می‌کنه.
(توی پرانتز: جدیدا یاد گرفتم چیکار کنم. وقتی شروع به موعظه می‌کنه، سریع میگم: اگه می‌خوای فلان کار رو کنم، دیگه ادامه نده. و ختم به خیر میشه.)
مامانِ آتناییِ من، خیلی با بدنش سر آشتی نداره. برای همین من رو تقریبا هیچ وقت به آغوش نمی‌کشه. اگر از خودم ضعف نشون بدم و دردم رو شرح بدم؛ باهام همدلی نمی‌کنه.
واسه همین مامان، من رو به سمت ازدواجی سوق داد که در پلن و طبق صلاح‌دید خودش بود اما در پلن من نبود. خیلی سعی کردم خودم رو با ازدواج تطبیق بدم. خیلی درد کشیدم. مثل یک تولد دوباره بود. یک زایمان. آفرودیت و هرای من بیدار شدند و کمک کردند تا سال اول زندگی بگذره. همون سالی که مدام به پدر و مادرم می‌گفتم می‌خوام جدا بشم.
من چندین سال از آتنا و آرتمیس فاصله گرفتم تا زندگی رو بسازم. تا مادر بشم‌. دیمیتری رو که اصلا در من وجود نداشت، بیدار کردم. یادم میاد ۴ سالم بود. مامان رفت حج واجب و سوغاتی برام یه عروسک نی‌نی آورد. انقدر سایز و شکلش طبیعی بود که انگار یک بچه واقعی بود. منی که تنها عروسک‌هام باربی بودند، وقتی این عروسک رو مامان بهم داد، ناخودآگاه از بغلم رهاش کردم. نه فقط رها، بلکه انگار پرتش کردم زمین. اما همین صالحه بیگانه با مادری، چقدر ریاضت روحی کشید تا خودش رو راضی کنه به عقل و تکلیف. از بدن و ظاهرش گذشت تا مادر بشه. از زمان و انرژی‌اش مایه گذاشت تا مادر خوبی بشه و برای این کار، درد کشید، کتاب خوند و تلاشش رو کرد.
میگن آتنا از مرد ضعیف بدش میاد. لابد برای همین هست الان که همسر در زندگی مادی آسیب‌پذیرتر از همیشه شده، سخت‌ترین آزمایش من هست. اونم برای دختری مثل من که در رفاه بزرگ شده! من عاشق مرد قوی هستم و همسر آسیب‌پذیر شده. مخصوصا از زمستونِ پارسال. جذابیت‌های زندگی برام کم شده و حالا می‌فهمم چرا هنوز هم گاهی به طلاق فکر می‌کنم. گاهی انتقام‌جویی و بی‌رحمی‌ام بیدار میشه، در حدی که حتی به قیمت آسیب رسوندن به خودم می‌خوام تاوانِ از دست رفتن سال‌های جوانی‌ام رو از نزدیک‌ترین آدم‌های زندگیم بگیرم. همزمان عقلم و جنبه حمایت‌گرم از دخترام، بهم اجازه عملیاتی کردن این کار رو نمیده.

آتنای وجودِ من، به مردها احترام می‌ذاره اما نه در ازدواج. برای همین مثلا ارتباطم با استادِ جان، برام عمیقا معنادار هست و تمام عشق زندگی من، بودن در محیط دانشگاه و اونجا نفس کشیدنه. برای همین وقتی استادِجان پرسید: بهتر خبر چیه؟ جواب دادم: همین که میام دانشگاه برای من بهترین خبره.
حالا که به زندگیم نگاه می‌کنم می‌بینم، سر پر سودا و جاه‌طلب من؛ باعث شده مدام در حرکت باشم و مجموعه‌ای از موفقیت‌ها رو بخوام کسب کنم و بعضا موفق شدم. این فاصله گرفتن ناخواسته از جاه‌طلبی‌های آتنایی و آرتمیسی و بیدار کردن بقیه کهن‌الگوها، گرچه برام سخت بود اما نتیجه خوبی داشت. سه دخترِ خوب و قشنگ. فریبنده هم هست...
تمام این سال‌هایی که وبلاگ نوشتم، روایت زندگی با کهن‌الگوهای غیرغالبم بود. روایت زندگی با مادری آتنایی و نداشتنِ تائیدِ زئوسی.
اما حالا فهمیدم مامان این‌ها رو نمی‌پذیره، بابا تائیدشون نمی‌کنه، مهم نیست. بی‌خیال! من هنوز خیلی خوشبختم. چون مصطفی دقیقا من رو همینجوری که هستم، دوست داره. اون میدونه من دقیقا چی‌ام! حتی اگر مادر و همسر خوبی هم باشم، او میدونه که من ذاتاً یک آتنا آرتمیسِ هستم. حتی اگر آفرودیتِ من رو بیشتر دوست داشته باشه اما بازم به آتنا و آرتمیس من افتخار می‌کنه. همیشه میگه: "من دوست دارم تو به آرزوهات برسی. دوست دارم اون چیزی که دوست داری بشی." ولی نه مامان و نه بابا، به آرزوهای من اعتماد ندارند. اما همسر چرا.
یه شب پای سینک ظرفشویی خونه مامان‌اینا بودم، حرف از یکی از خانم‌های موفق شد. مصطفی بهم گفت: "تو هم فقط باید درس بخونی!" چشمام برق زد. این مرد می‌دونه من کی‌ام! بهش گفتم: "مردهایی مثل تو نایاب‌ هستند عزیزم! انتخاب تو، مهم‌ترین خوش‌شانسی زندگی من بوده و هست." شاید تو دوران خواستگاری، مصطفی با غریزه خودش، یقین داشته که ما به درد هم می‌خوریم اما من همیشه شک داشتم. هنوز هم با وجود اینکه می‌دونم ما برای هم ساخته شدیم، اما گاهی دلسرد میشم. شاید چون اتفاقات بهمنِ پارسال، خیلی من رو غمگین کرد. خیلی بهم ضربه زد. اصلا از مصطفی توقع نداشتم. هنوز هم نتونستم ببخشمش... تنها کاری که می‌تونم برای اون و برای خودم بکنم اینه که به مصطفی زمان بدم و خودم رو قوی کنم. نباید منتظرش بمونم. وگرنه باز دوباره ضربه می‌خورم.
یه کامنت هم داشتم از دوستی به نام عاطفه. می‌خوام ازش تشکر کنم. اینکه بهم یادآوری کرد که در آینده خیلی از این چیزهایی که اینجا می‌نویسم از رنج‌ها و سختی‌ها، برام بی‌اهمیته. ممنونم ازت! برای همین از دعوای آخرم با مصطفی با جزئیات ننوشتم. خیلی چیزهای دیگه رو هم دیگه نمی‌نویسم. باید فراموششون کنم. تا الان هم ذهنم روی پایان‌نامه بود اما الان دیگه با حالِ خوب دارم روش کار می‌کنم. و برای کلاس زبان رفتن از مهرماه برنامه می‌ریزم.
الان شرایط من، یک ابتلا است. سخت‌ترین ابتلای زندگیِ من، وضعیت بد اقتصادی بوده و هست. من از بچگی گرچه تو غربت اما تو راحتی بزرگ شدم. هنوزم تحمل غربت برام راحت‌تر از وضع بد مالی هست.
یه شب از خدا پرسیدم مگه روایت نداریم که اگر کسی اومد خواستگاری دخترتون و شما دین و اخلاقش رو پسندیدید، دخترتون رو بهش بدید. ان یکونوا فقراء یغنیهم الله من فضله. گفتم یا مشکلات رو برطرف کن یا صبرش رو بده. آبروم رفت از بی‌صبری و کم‌ظرفیتی‌هام.
ننوشتم که مامانم، محرم امسال هم مثل پارسال، چند روز روضه خانگی داشت. خیلی دلم می‌خواد برای سال آینده سیاهی بخریم و روضه خانگی راه بندازم خونه‌مون. کاش بشه...
یه روز تو این ایام روضه خانگی‌های مامان، همسایه مامان بهم گفت: "بیا لیوان‌ها رو بشور حاجت بگیری. ان شاءالله سال آینده تو همین‌جا خونه‌دار شی." حرفش خیلی به دلم نشست. لیوان‌ها رو کف کردم که یه دختر دیگه‌ای اومد و به زور آبشون کشید. بهش گفتم اگه به حاجتم نرسم، تقصیر توئه! کاش می‌دونست آب کشیدنشون چقدر برام مهمه. لابد قرار نیست چیزی تغییر کنه و اینا امتحان و ابتلای منه.

یه چیزایی هست که نمک روی زخم می‌پاشه. برای من، این نمک روی زخم، سوار شدن روی موتور هست. امشب می‌خواستیم بریم زیارت حضرت عبدالعظیم حسنی. جمعه شب و شلوغی، نمی‌شد اسنپ گرفت. سوار موتور توی ترافیک، قیافه زن‌های جوان و پسرهای جوان که با ترحم و تعجب نگاه می‌کردند به ما؛ آزارم می‌داد‌. به همسر گفتم: گهی زین به پشت و گهی پشت به زین. ببین اینا چطوری به ما نگاه می‌کنند! روزگار چطوری با این صالحه تا کردی....

همسر سکوت کرد. رسیدیم به حرم. دلم یه چیزی می‌خواست که آرامم کنه. ناگهان نادعلی یادم اومد. تکرار کردم: کل همّ و غمّ سینجلی.


پ.ن: حالا چرا این حرف‌ها شفای منه؟ اینا که خیلی ساده بود. خیلی چیز پیچیده‌ای نبود؟

چون من خیلی می‌دویدم که پدر و مادرم رو خوشحال کنم. اما الان فهمیدم اونا با اونطوری که من دوست دارم باشم، خیلی خوشحال نمیشن.

مثلا چند روز پیش؛ ظهر رفتم خونه مامان که پایان‌نامه رو جلو ببرم. دیدم مامان یه پارچه مشکی خامه‌دوزی شده خریده که لباس تو خونه بدوزه. البته خودش وارد نیست، می‌خواست بده خیاط. خواستم خوشحالش کنم، سه چهار ساعت وقت گذاشتم و براش دوختمش. مامان ‌‌که خیلی خیلی خوشحال شد اما بهم می‌گفت بازم بشین با بقیه پارچه‌ها شلوار تو خونه‌ای بدوز. یعنی هرچی من می‌گفتم که پایان‌نامه! مامان باز یادش می‌رفت. و کلی هم از خیاطی‌ام و تمیزدوزی‌ام تعریف کرد ولی خب... این اون سقف من نیست دیگه. این یه کارِ سطحی هست که بروز و ظهور داره. شاید اگر کار علمی من هم برای مامان ملموس بود، بیشتر خوشحال میشد.

خلاصه که من دیگه با این قضیه کنار اومدم. یعنی برام واضح شده که نباید توقع داشته باشم درکم کنند و حالا دیگه حتی رفتارشون رو پیش‌بینی می‌کنم. البته پیشنهاد می‌کنم کهن‌‌الگوها رو فقط برای افرادی که وارد دهه چهارم زندگی‌شون شدند به کار ببرید و مبنای قضاوت قرارشون بدید. چون آدم‌ها تغییر می‌کنند و تا قبل از سی‌سالگی معمولا خیلی نقش‌هاشون رو محک نزدند.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۳ مرداد ۰۲ ، ۲۳:۴۷
صالحه

حالم خوب نیست. از وضعیت کامنت‌ها معلومه. نیست؟
چند روز مونده به محرم، خونه مامان بودم با بچه‌ها. مصطفی، زهرا و نرگسِ نسیم رو بدون خبرِ قبلی آورد اونجا. من که مشکلی نداشتم اما مامان... از عصر به بعد ‌کلافه بود. غر می‌زد که چرا بچه‌ها تلویزیون زیاد می‌بینند؛ نباید الان بخوابند و چرا این اینطوری رفتار می‌کنه و اون اونجوری و ... دمِ غروب، یکی دوتا از بچه‌ها خوابشون گرفت. مامان بیدارشون کرد. افتادند به گریه و لجبازی‌. من از عصبانیت شروع کردم به مرتب کردن خونه. پام محکم خورد به لبه چوبی مبل. دادم رفت هوا. زدم زیر گریه. فرداش تمام انگشت شصت پام، کبود و سیاه بود. بعد از دق خوردن کامل من، مصطفی رسید. با صورت اشکی از مامان خداحافظی کردم. به روش نیاوردم که چقدر حرص خوردم و ناراحتم ازش. مامان تقصیرها رو انداخت گردنِ خستگیِ من.‌ نپرسید چت شده. من ترجیح دادم فقط برم. فقط برم.
بچه‌ها رو زدیم زیر بغل‌مون و رفتیم کنار خیابون منتظر اسنپ. دو بار اسنپ گرفتیم. هر دو بار کنسل کردند.
زنگ زدیم به بابای زهرا و نرگس. بلاخره اومد و‌...
اون روز، حالم بدجوری بد بود. از ناراحتی و غصه موهام رو کوتاهِ کوتاه کرده بودم. شب موقع خواب، انگار به پام وزنه چند کیلویی بسته بودند. گز گز می‌کرد. درد داشتم. مصطفی هم نبود مثل خیلی از شب‌ها.
نوت گوشی‌ام رو باز کردم. نوشتم:
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
اگر .... قطعا ترکت می‌کردم.
همیشه ....
روزی که بخوام ترکت کنم، هیچ چیز با خودم نمی‌برم جز کتاب‌هام و چند لباسِ بی‌خاطره.
(نقطه چین‌ها اون چیزهایی هستند که حذف کردم از متن اصلی)
گذشت و من فراموش کردم چی نوشتم. فاطمه‌زهرا رو باید می‌بردیم دندانپزشکی. اون روز به اصرار من، خانوادگی رفتیم مطب. توی راه مصطفی ازم پرسید: اگه برگردی عقب، دوست نداشتی با یه خواستگار پولدار ازدواج کنی؟ نمی‌دونم چرا اینو پرسید. جوابش رو دادم. رسیدیم. من بچه رو بردم داخل. مصطفی و اون دوتای دیگه بیرون موندند.
فردای اون روز، من دوباره فاطمه‌زهرا رو تنهایی بردم مطب. عصر ‌که برگشتیم، زینب و لیلا رو از خونه مامان بلند کردیم و برگشتیم خونه‌مون. نسیم قرار بود بیاد. خونه رو مرتب کردم. موتور جاروبرقی چند روز بود سوخته بود و تعمیرگاه بود. کف زمین کثیف بود اما وقتی مهمون نسیم هست، من نگران نیستم. اومد و خودش رفت و برای بچه‌ها شیر و کیک خرید. من برای نسیم لته درست کردم. حرف لازم بود. گپ زدیم. من غم‌هام رو فراموش کرده بودم اما وقتی نسیم رفت، دوباره غمگین شدم. نسیم تازه فهمیده بود که یه کیست نخاعی داره. اگه حرص و جوش زیاد بخوره، بزرگ میشه. می‌تونه حتی فلجش کنه. اگر هم از الان عمل کنه، بهتر که نمیشه هیچ، بدتر هم میشه‌.‌ از بی‌خیالی شوهرش به مصطفی شکایت کردم. وسط حرفامون، خودش رو لو داد. متنی رو که اون شب نوشته بودم، تو مطب دندانپزشکی از توی گوشی‌ام خونده بود. خیلی غصه خورده بود‌. هم برام مهم بود و هم نبود.
فرداش محرم بود. استرس پایان‌نامه و خونه کثیف و گرمای هوا و ... کلافه و افسرده‌ام کرده بود. زندگی در حال در جا زدن. من در حال عقب موندن. هرچند هنوزم همینه.
می‌خواستم لج کنم و هیئت رفقای قدیمی مصطفی رو باهاش نرم. تو طبقه بالای خانم‌ها، یه طبقه برای بچه‌ها بود. مثلا حسینیه کودک بود اما بچه‌ها خیلی بلاتکلیف بودند. نه صدای روضه و سینه‌زنی می‌اومد و نه برنامه‌ای براشون بود. بچه‌های صاحب‌خونه منچ بازی می‌کردند. بلند بلند می‌خندیدند و تلویزیون روشن می‌کردند گاندو ببینند. شب اولی که رفتیم اونجا، کنترل رو گرفتم و زدم شبکه‌ای که مداحی داشت. شب دوم هم همینطور. شب سوم، بچه‌ها رو جمع کردم و گفتم کی بلده قرآن بخونه؟ شب چهارم مادرهای دیگه هم فعال شدند و کاردستی هم به برنامه‌ها اضافه شد. چند تا از پسر بچه‌ها رو هم تشویق کردیم برامون روضه بخونند. شب پنجم سیستم صوت وصل شد اما همچنان پسربچه‌ها ذوق مداحی داشتند، حتی با اینکه فقط من و چند تا از مادرها سینه می‌زدیم. وقتی موقع خوندن گیر می‌کردند یا یادشون می‌رفت، به صورتِ من نگاه می‌کردند. مصمم و خواهان به چشماشون نگاه می‌کردم. برای اولین بار در عمرم، پسر داشتن برام جذاب شد.
وسط اون هیئت بچگونه، من شور زندگی رو پیدا کردم...
توی این وبلاگ از فوت همسرِ دوست مصطفی، چند بار نوشتم. پسرش که دو بار برامون مداحی کرده؛ به باباش گفته: خانمِ آقای فلانی بهم گفت بیا مداحی کن.
دخترش هم اشتیاق ادامه من شده بود. یه شب که از در ساختمون هیئت بیرون زده بودیم؛ دیدم بغل باباشه. با انگشت من رو بهش نشون داد. باباش دقیق بهم نگاه کرد. من سرم رو پایین انداختم. میدونم چی می‌گفت. لابد گفته بود خاله فلانی برام این کاردستی رو درست کرده.
امشب نشونده بودمش کنار خودم. به سر و بدنش دست می‌کشیدم. بچه‌ها کاردستی درست می‌کردند‌. براش کاغذ صورتی بریدم. بعد با قیچی دستش دادم تا خودش ادامه بده. گفت: من رنگ قرمز و صورتی رو خیلی دوست دارم. می‌خوام موهام رو قرمز کنم.
گفتم: نه خاله! تو موهات همینجوری خیلی قشنگه. طلایی و نازه. لباس صورتی و قرمز بپوشی خیلی قشنگ‌تر میشی و بهتره.
گفت: سبز هم دوست دارم. می‌خوام موهام رو سبز کنم...
دوباره از موهاش و قشنگی‌‌هاش تعریف کردم. از لباس قشنگش. از خانومی‌اش. از اینکه اینقدر خوب کاردستی درست می‌کنه. گفتم: مامانت تو رو می‌بینه و چقدر خوشحال میشه تو اومدی هیئت. قند تو دلش آب میشه و میگه: قربونِ ... خوشگلم بشم. دلم ضعف میره اینطوری می‌بینمش توی هیئت. خانووومه!
با ناز، تنش تکون‌های ریز می‌خورد. انگار حرف‌هام براش تازگی داشت. گفتم: مگه نه؟ گفت: نمی‌دونم چی می‌گفت.
به خودم اومدم و می‌بینم برای بچه‌های هیئت مهم شدم. حس مفید بودن دارم. همزمان حس می‌کنم زندگیم مفید نیست. پارادوکسیکاله ولی میدونم چرا.
لعنت بر شیطون. زندگی رو بر ما تنگ کردی. کیف می‌کنی، آره؟ می‌سوزی و نتیجه نمی‌گیری. بدون!
آرامم. کار پایان نامه رو سپردم به علی‌اصغر. همون موقعی که معجزه کوچکی به اسم مرتضی رو در بغل گرفته بودم. دفاع به موقع و نمره عالی رو از خودش خواستم. کار رو هم نذر خدا کردم. چند ماه پیش خواب دیده بودم حامله‌ام. حالا میگم: ربّ انی نذرت لک ما فی بطنی محررا فتقبل منی. انک انت السمیع العلیم.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۴ ۰۴ مرداد ۰۲ ، ۰۲:۰۵
صالحه

گاهی هم اینطوری میشه دیگه!
که می‌بینی چقدر فرصت‌ها رو از دست دادی ولی هنوز جوانی! خدا رو شکر.
که شاید باید خیلی‌ها مخالف جهتی که تو داری پارو می‌زنی، پارو بزنند اما تو شبانه روز ادامه میدی تا آخرش موفق میشی.
در جریان این رودخانه‌ی زندگی، نه تنها بازوهات قوی میشن بلکه ذهن و روحت هم صیقل می‌خوره.

چند روزه حالم ناخوشه. خبری از شادی و نشاطم نیست. بیشتر شبیه یک "آه" شدم.

به آرزوهای خودم فکر می‌کنم. به آرزوهایی که دیگه از من گذشته و تحقق‌شون رو دیگه فقط توی بچه‌هام می‌تونم ببینم.
اما
امشب به این فکر کردم که بسه. دنیای مطلوبم رو بهتره رها کنم.

باید رئالیستی به سمت ایده‌آل‌ها حرکت کنم.
به خودم گفتم:
بپذیر!
خودِ قدرتمندت رو وسط همین خونه که ازش بدت میاد ببین. از سر و وضعِ خونه‌ات شرمگین نباش.

بگذر!
از این روابطی که ازشون سرخورده میشی.
گریه کن!
زن با اشک ریختن قوی‌تر میشه حتی.
تو...
دیگه به چیزهایی که مربوط زندگی آینده بچه‌هات هستند، فکر نکن.
کار خوبه خدا درست کنه.
مگه تو قنوتت نمی‌خونی: ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین و اجعلنا للمتقین اماما.
ایمان بیار!
به سرنوشت شگفت انگیز خودت و بچه‌هات که توی دست خداست، ایمان بیار.
تو...
دعا می‌کنی هر روز.
که گره‌ها باز بشن و مدام منتظر معجزه‌ای هستی که در کار نیست.
دیگه دست تو نیست که مصطفی اینطوری می‌خواد و هر پیشنهاد کاریِ پرپولی رو رد می‌کنه.
غصه خوردن بسه!
شاید برعکس، دعاهات بیشتر قراره برای خودت متراکم بشن.
آره! این یه فنره که داره روز به روز فشرده‌تر میشه.
غم تو رو ساخت صالحه جانم.
هیچ به این دقت کردی؟
تو فقط خودت میدونی از دل خاکسترهای این زندگی، داری الماس بیرون می‌کشی‌.
خودت رو بغل کن. میدونی چقدر مستحق عشقی؟

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۲ ، ۰۰:۴۸
صالحه

.

.

.

به ذره گر نظر لطف بوتراب کند


من الممکن یا امیرالمومنین؟

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۵ تیر ۰۲ ، ۱۹:۰۸
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ تیر ۰۲ ، ۰۳:۴۵
صالحه

روابط سینوسی با همسر هنوز هم ادامه داره. یه بار گفتم: «من فکر می کنم تو من رو دوست نداری. دوست داشتنی نیستم چون اگر بودم تو بهم توجه می کردی.» و او شروع کرد به اثبات کردن اینکه اشتباه فکر می کنم اما من گفتم: «فقط در حرف!» 

به عطری که به مناسبت سالگرد ازدواج مون براش خریدم اشاره کردم و گفتم: «تو برام چی خریدی؟» با کمی مکث گفت که میدونه هیچی اما یک سوپرایز برام داره. من میدونم چیه اما تا وقتی که به اصل رابطه فکر نکنیم چیزی درست نمیشه. بهش گفتم که من شاید با مردهای زیادی توی دنیا ارتباط داشته باشم و باهاشون معاشرت کنم، اما از میان تمام مردهای دنیا، من فقط برای یک مرد می تونم دلبری کنم و اون مرد تویی. وقتی تو من رو نخوای، همون موقع که بهت نیاز دارم، فقط به این فکر می کنم که حتما دوستم نداری یا شاید هم کسی دیگری توی زندگیت هست. از بچگانه بودن حرفم هر دو خندیدیم اما گفتم که هرکس دیگه ای جای من بود، همین فکر رو می کرد. او گفت: «هیچ کس نمی تونه جای تو باشه.» 

من اخیرا به این ارتباط سینوسی مون فکر می کنم که اندازه محبت و معاشرت در اون مدام زیاد و کم میشه. به اینکه دلم می خواد جایی برم که او نباشه. و بچه ها از او قابل تحمل تر شده اند. این بد است. این خیلی بد است. اینکه گاهی حرفی میزنه و من هیچ چیز نمیگم و حالت صورتم کاملا ثابت می مونه یا توی دلم پوزخند میزنم. این یعنی چی؟ این که صحبت های ما فقط در مورد مسائل علمی شده. این چی؟ خوبه یا بد؟ 

خوبه چون من باید زودتر پایان نامه رو تمام کنم و همسر کمک می کنه. بد هست چون مشکلات خونه زیاده و ما فرصت (و شاید پول) رسیدگی به اون ها رو نداریم. 

دوشنبه مصطفی برام پوستر رونمایی از ویراست جدید کتاب دکتر ف رو فرستاد. ایشون یگانه ای هستند در عرصه مردم شناسی و جامعه شناسی موضوعِ محوری پایان نامه من. بنا شد فرداش حتما در نشست شرکت کنم. پوستر رو برای استادِجان هم فرستادم. پیام رو ندیدند. ناچار صبح سه شنبه تماس گرفتم. یک سوال کردم که نشون می داد بعد از گذشت یک سال از تصویب موضوعم، هنوز ذهنم نتونسته موضوع رو هضم کنه. استاد با لحن مهربون و شمرده شون گفتند: «نه عزیزِ دلِ من! نه عزیزِ دلِ من!» بعد دوباره شاید برای بار هزارم بهم توضیح دادند. این جور مواقع دلم می خواد به حالِ خودم زار زار گریه کنم ولی در واقعیت خندیدم و گفتم که استاد یعنی ما دهه هفتادی ها چون از وقتی چشم مون رو باز کردیم در پارادایم لیبرال نفس کشیدیم، اصلا خلاف این رو نمی تونیم فهم و درک کنیم. استاد گفتند: اینجور مواقع معلوم میشه که تو چقدر دختر خوب و صادقی هستی و معنویت وجودت رو نشون میده. بعد هم برای بار هزارم تاکید کردند این پایان نامه و موضوعش انقدر مهم هست که من مطمئنم پروژه تو میشه و همین رو ادامه میدی در دکتری و در آینده...

بعد استاد یکی دو تا سوال طراحی کردند تا از دکتر ف بپرسم و من یادداشت کردم و کلی هم توصیه های درسی و غیردرسی کردند. مثلا اینکه گوشیت رو شارژ کن که اونجا صحبت ها رو ضبط کنی. یا از فلانی هم بپرس. یه چیزی قبل از رفتن بخور ضعف نکنی. بچه ها رو هم بذار پیش مادرت یا مادرشوهرت و با خیال راحت برو و ... بعدش هم پرسیدند فلان کتاب که گفته بودم رو چیکار کردی؟ گفتم سفارش دادم. گفتند چند بود قیمتش؟ گفتم فلان قدر. گفتند خب خودش هست. پرسیدم استاد بعضی از کتاب هایی که معرفی کردید رو بخرم یا نه؟ استاد گفتند از کتابخونه بگیر و استفاده کن اگر دیدی رجوعت زیاده، اونوقت تهیه کن. آخه ماها یه مشکلی داریم و اون اینه که خیلی کتاب اینطوری جمع میشه. من خانومم خیلی وقت ها کتاب های من رو به دیگران و دوست و آشنایی میاد خونه مون هدیه میده یا مثلا جمع می کنه که رد کنه بره. من اینجور وقت ها میگم خانوم لااقل جلوی چشم من این کار رو نکن.

من خیلی خنده ام گرفت. گفتم «استاد تا به حال چنین چیزی نه دیده ام و نه شنیده ام.» استاد برای تاکید بیشتر اون جمله «خانوم لااقل جلوی چشم من...» رو دوباره تکرار کردند. من هم اعتراف کردم که همین کارها رو با کتاب های آقا مصطفی کردم و می کنم. الان یه سری هاشون رو توی کارتون گذاشتم که ببریم قم تا طلبه های دیگه استفاده کنند تا منم کتاب های جدید بخرم. استاد با خنده این جملات من رو تکرار کردند که اینطور! می خوای کتابای آقا مصطفی رو رد کنی بره که طلبه ها استفاده کنند! بیچاره آقا مصطفی.

اما در اصل من چنین چیزی رو هم دیده بودم و هم شنیده بودم. در واقع خودم تجربه کرده بودمش. استاد هم احتمالا عامدانه این رو بهم گفتند. از همون روزی که ماجرای کتاب ها رو به ایشون گفتم احتمالا می خواستند بهم بگن که فلانی! چی فکر کردی؟ همه درگیر مشکلات مشابه تو هستند... حتی خودِ من! چرا فکر می کنی مشکلات تو فرق دارند؟

اون روز با همسر رفتیم به سمت چهارراه ولیعصر. همسر باید می رفت خانه اندیشه ورزان و من خیابون دمشق. پشت چراغ قرمز خداحافظی کرد و من نشستم پشت فرمون...
اتفاق خوب اون نشست فقط همین بود که تونستم با دغدغه آدم هایی که اومده بودند اونجا آشنا بشم. اما فضای جلسه اصلا طوری نبود که بشه با کسی گپ و گفت کرد یا سوالی پرسید. دور و اطراف دکتر ف اصلا از آدم خالی نمی شد. فقط موقع پذیرایی تونستم برم پیششون. وقتی نزدیک شدم، به احترامم بلند شدند! دکتر فِ بزرگ! مثل بابابزرگ ها مهربون بودند و انقدر متواضع که آدم اصلا فکر نمی کرد ایشون یک فردِ شاخص علمی کشور و از مفاخر این مرز و بوم هستند. سلام کردم و ایشون هم خیلی گرم جواب دادند و تا اومدم شروع کنم و چیزی بگم، ایشون گفتند که چقدر چهره شما برای من آشناست. من گفتم خب چون من کتاب هاتون رو خوندم :) (یعنی ارتباط قلبی هست که اینطور به نظر میاد.) بعد مقدمه چینی کردم برای طرح سوال که ایشون گفتند الان اصلا شرایط پاسخگویی رو ندارند. در واقع اگر جواب میدادند جای تعجب داشت با اون وضعیت افتضاحِ سالن و گرمای هوا و خستگی و ... من فقط از باب محکم کاری، خودم رو معرفی کردم به نام خانوادگی. دکتر ف گفتند که خب! پس هم ولایتی هستیم. یادم می مونه! :) یعنی در اصل اون میمیک صورت که مشترک بین مردمان زاگرس نشین هست، احتمالا باعث شده بود دکتر ف فکر کنند که من رو جایی دیدند. کلا ارتباط شیرینی بود. به نظرم به سختی های هماهنگ کردن بچه ها و گرمی هوا و ... می ارزید اینکه برم اونجا و ببینم وجه تمایز موضوع پایان نامه ام با بقیه کارهای مرتبط چیه و اینکه به صورت کلی اعتماد به نفسم خیلی زیاد شد.
شاید باورتون نشه و تک و توک خواننده هایی که من رو دیدند، احتمالا تعجب می کنند اما در اصل، اعتماد به نفس من بالا نیست و معمولا هر بار که مثلا استادِجان ازم تعریف می کنند یا کسِ دیگری، من اصلا احساس خاصی درونم ایجاد نمیشه. الانم اینا رو اینجا نوشتم که فقط به یادگار بمونه. امشب به خودم اومدم و دیدم اگر ننویسم قطعا یادم میره. چون الان سرم خیلی شلوغ شده و دو سه تا کتاب رو همزمان دارم با هم می خونم و بعضی روزها برای مرور ادبیات پژوهش حتی بیشتر و این وسط اون کتابی که استاد معرفی کردند خیلی فلسفی و انرژی بر هست. من اولش هم از استاد پرسیدم که حجمش خیلی زیاده و اینا؟ و اینجور وقت ها که استاد می بینند من استرس دارم، قشنگ مشخصه که می خوان اعتماد به نفس بهم تزریق کنند. گفتند: نهههههه! ببین من مطمئنم این کتاب بیاد دستت تو یک روزه تمومش می کنی انقدر برات شیرینه و کاری نداره!
القصه دیشب توی تاریکی، روبروی ورودی آشپزخونه که نور از بالای درِ دستشویی داشت می تابید، شروع کردم به خوندم کتاب کذایی. بعد همونجا خوابم برد و همسر نماز صبح بیدارم کرد. امروزم وقت گذاشتم ولی مجموعا 60 صفحه شده تا اینجا و یه جاهایی هم که می خوندم، سرم رو می گرفتم بالا و یه نفس عمیق می کشیدم از بس که دلم می خواد زار زار به حال خودم گریه کنم. حس می کنم لازمه دوباره فصل دو رو بکوبم و از نو بسازم. و این یعنی خداحافظ دفاعِ شهریور.

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۰۲ ، ۰۳:۲۸
صالحه

همینطور که دارم کلاس نویسندگی میرم و حرکت در مه رو هم به توصیه خانم عرفانی می‌خونم، دارم اجزای رمانم رو کنار هم میچینم و اونا رو ذهنی طراحی میکنم.
مثلا امروز به فکرم رسید یه صحنه تکان دهنده رمان جایی باشه که دارن میرن سوار هواپیما بشن و همسرِ زن بی‌توجه به هشدارهای کادر پرواز فقط دل‌نگرانِ کار جهادی خودش هست و آخرش هم موقع زایمان همسرش پیشش نیست.
فصل بعد رو هم با افسردگی زنِ قصه شروع می‌کنم...
خب واضحه که من از زندگی خودم خیلی الهام گرفتم اما باید قصه باشه. داستان بنویسم دستِ آخر. پی‌رنگِ رمانِ من نمی‌تونه شامل همه‌ی اتفاقاتی که توی این وبلاگ نوشتم باشه. باید جمع و جورتر و منسجم‌تر و تکان‌دهنده‌تر باشه و تهش هم دوست ندارم شباهت‌های شخصیت‌ها به خودم اونقدر زیاد باشه که مشخص بشه خودم رو روایت کردم.
مثلا دوست دارم زنِ داستانم یک زنِ درون‌گرا باشه که در سیرِ داستان برونگراتر میشه... اوایل کم می‌نویسه و اواخر نوشته‌هاش بیشتر میشن یا حرف زدن‌هاش بیشتر میشه.
و یه چیزی هم برام خیلی مهم بود. اینکه مشخص نباشه مردِ داستانم، همون همسرم هست. بعد از تمرین توصیف شخصیت کلاس نویسندگی، یک شخصیت مرد نوشتم که خیلی شبیه همسرم اما با شغل و تحصیلات متفاوت بود. اما امروز ناباورانه یک موردی رو پیدا کردم در واقعیت که دقیقا همون تحصیلات و همون روحیه و ... رو داشت. می‌دونید در مورد ایشون چی نوشته بودند؟
"اصلا نفهمیدیم که با ۳۸ سال سن فوق تخصص مهندسی برق دارد و سالها جایش در نیروگاه های برق بوده و بعد تصمیم گرفته همه را رها کند و جهادگر شود. از سیل استان گلستان ... دیگر اسمش با جهاد عجین شده بود. میگفت امروز همه در مقابل جهاد مسئولیم، میگفت امروز انقلاب و دینِ خدا به همه مان نیاز دارد، میگفت حاضرم بچه هایم که هفته ای یکبار میبینمشان حلالم نکنند اگر یک شب خوابیده باشم."
برام جالب بود که شخصیت تخیلی قصه من اینقدر واقعی بود. جالب‌تر این بود که یک سری خصوصیات دیگه‌اش هم که اینجا نمی‌نویسم دقیقا همون‌هایی بود که من لازم داشتم... پازلم تکمیل شد.
و یک استاد باید در داستانِ من باشه...
از روایت اون جلسه‌ای که مکتوب کردم، یه بخش‌هایی جا موند. مثل توضیح استاد در مورد این آدم‌ها. این‌هایی که قربانی وضعیت موجود شدند.
بچه‌... خانواده... اگر توجه نکردن به این‌ها وظیفه ما باشه به پیروی از ائمه هدی که جهادگران حقیقی تاریخند، پس چرا اون‌ها خانواده رو رها نکردند؟ برای این مطلب اون‌ها که اولی ترند؟
استاد گفت: این مشکلات از ابتدای طول تاریخ بشریت بوده. قرار نیست با کارهای ما معجزه بشه. (قریب به مضمون)
حالا چی شده که یک عده خودشون رو مرکز عالم و منجی بشریت می‌دونند. جمع کنید تو رو خدا. اَح.


پ.ن: ضمنا دوست دارم یه جاهایی از قصه نشون بدم اونجاهایی که زن باید حمایت بشه و نیاز به کمک داره، مردِ قصه وقت و انرژی‌اش رو برای دیگران میذاره.
مثل امشب. که من باید با همسر در مورد همایشی که فردا می‌خوام برم صحبت می‌کردم و باهاش هماهنگ می‌کردم اما از ۸ و نیم شب که دیدمش و سوار اسنپ شدیم؛ تا توی خونه مادرشوهر که با پدرشوهرم نشسته بودند توی حیاط و داشتند مشکل یکی از فامیل‌هاشون رو حل می‌کردند تا آخر شب که بچه‌ها رو خوابوند، نشد با هم دو کلمه حرف بزنیم. الانم توی حال خوابیده و حوصله‌اش رو ندارم :)
پ.ن ۲: از حیث قوای نفسانی دلم می‌خواد اون استاد رو واجد فضیلت حکمت یا پیامبری تصویر کنم. نمی‌دونم چقدر بتونم! اما واقعا چقدر استادِ جان برای من تداعی این معنا بوده. تداعیِ حکمت. امروز داشتم اولین داستان از جلد قصه‌هایی از چهارده معصومِ مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب رو برای فاطمه‌زهرا می‌خوندم. چقدر رفتار‌های پیامبر صلوات الله علیه و آله و سلم برای من قابل تجسم شده از وقتی استادِ جان رو دیدم...
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۱:۲۹
صالحه

سلام دوستان. خوب هستید؟ دعاگوی همه شما در مشهد بودم اگر قابل بوده باشم. 

راستش نوشتن مطلب قبل خیلی طول کشید و من بنا نداشتم که اون رو رمز دار کنم.

اما چیزهایی در اون بود که واقعا صلاح ندونستم به صورت غیررمزدار منتشر بشه. متاسفانه خیلی از مطالب من کپی شده و در وبلاگ های فیک و جعلی اقماری منتشر شده و من واقعا راضی نیستم و این مطلب هم ملاحظات خاص دیگری داره که ابدا راضی نیستم هیچ جایی نه منتشر بشه و نه ذخیره بشه.

این مطلب و یکی دو مطلب که از عید تا الان رمزدار منتشر شده، هم مطالب مهم و هم مطالب طولانی ای هستند. مثلا مطلب پست قبل پنج هزار کلمه است و من به جد ازتون می خوام که اگر قول میدید کپی نکنید و اگر می خواهید بخونیدشون و اگر من شما رو می شناسم، برام پیام خصوصی بگذارید که بهتون رمز رو بدم. البته فعلا فقط رمز این مطلب رو میدم.

مخصوصا اگر مطالب قبلی براتون شبیه یک معما شده و دلتون می خواد به آب روی آتیش برسید و یک جواب بی برو برگرد بگیرید که آدمی شبیه من باید چیکار کنه...

اگر شرایط های سه گانه ای که گفتم رو ندارید، ازتون می خوام که من رو ببخشید و پیام ندید و نگران نباشید. من باز هم این حرف ها رو در قالب ها و زمان و مکان دیگری میزنم تا به گوشتون بخوره. ارادتمندم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۰:۴۱
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۰:۰۷
صالحه

بعد از فکر کردن به همه چیزهایی که توی پست قبل نوشتم و بخش‌هایی از اون هم حاصل تاملاتم در مباحث نظری پایان‌نامه‌ است؛ به واقع اول خودم تغییر کردم و بعدش تغییر دادن دیگران برام مثل تکون دادن چوب جادو شد...


پنج‌شنبه‌ها بابا خونه است و با توجه به اینکه مامان بزرگ هم خونه‌شون هست و حوصله ایشون هم سر میره، مامان‌اینا زنگ زدند که بیایید خونه ما. چند روز پشت سر هم سرشون خراب شده بودیم و اولش دلم نبود برم چون فردا باید چمدون سفر ببندم و می‌خواستم فقط بچه‌ها رو بفرستم اما حس کردم مامان سختشه که فقط بچه‌ها رو بفرستم. دیگه فقط تونستم تا وقتی که بابا اومد سراغمون، ظرف‌ها رو بشورم و لباس‌ها رو برای شستن تفکیک کنم.
توی ماشین که کلی با بابا صحبت کردیم. یعنی یک سوژه جالب برای بحث داشتیم که آخرِ آخر این متن به صورت جداگانه می‌نویسمش. بعد که رسیدیم و از در خونه وارد شدم داخل، اصلا احساس کردم من چقدر انرژی دارم برای احوال پرسی با مامان، با مامان‌بزرگ و...
به مامان تو آماده کردن ناهار و جمع و جور کردن آشپزخونه کمک کردم و برای مامان‌بزرگ میوه شستم و قربون صدقه‌اش رفتم که دلم براش تنگ شده...
بعد از ناهار؛ لیلا رو خوابوندم، نماز عصرم رو خوندم و نشستم به خوندن کتاب‌هایی که برای ادبیات پژوهش در نظر گرفته بودم. بچه‌ها هم رفتند بیرون خونه که بازی کنند. بزرگترا هم داشتند استراحت می‌کردند که طوفان شروع شد و بچه‌ها اومدند داخل ساختمون و حالا یه سری ماجرای دیگه که نمیگم...
اینجاش مهمه: من داشتم کتابم رو می‌خوندم. مامان هی یه چیزی می‌گفت و رشته افکارم پاره میشد ولی از رو نمی‌رفتم و ادامه میدادم. یه جا داشتم می‌خوندم که رسیدم به یه مطلبی که احساس کردم شروع قشنگی برای فصل سوم می‌تونه باشه. به قول استاد: "نقطه عزیمت خیلی مهمه!" ناگهان احساس کردم قلبم داره از خوشحالی منفجر میشه. دستام رو باز کردم و داد زدم: "وای خدا!" درست حسِ "اورکا اورکا" گفتنِ ارشمیدس بهم دست داد. انقدر خوشحال شدم که دویدم سمت آشپزخونه و مامان رو بغل کردم. مامان با خنده میگفت "بسه حالا" و مامان بزرگ می‌خندید.
کتاب رو چند دقیقه بستم که یه ذره حالم به تعادل برسه. بعد که دوباره مشغولش شدم، مامان به مامان‌بزرگ گفت: من خوشحالم که صالحه اینقدر درس می‌خونه چون باعث میشه ذهنش درگیر مشکلاتش نشه. مثلا الان صاحب‌خونه‌شون جوابش کرده، می‌تونست بشینه غصه بخوره و ...
من سرم رو بلند کردم. مامان پرسید: درست نمیگم؟ ولی فکر کنم باعث شدم الان یاد مشکلاتت بیافتی.
دمغ و پوکر فیس گفتم: آره. الان سه ماهه که صاحب خونه جوابمون کرده... راستی یادم رفته بود بریم اون خونه که فلانی بهمون معرفی کرده بود رو ببینیم. اما دوست ندارم اونجا رو. دلگیره، میدونم روحیه‌ام خراب میشه. چی میشه بریم یه خونه‌ی خوب که فلان امکانات و بهمان امکانات رو داشته باشه!
مامان گفت: می‌خواهید شما بیایید اینجا، ما بریم اونجا؟
میگم: مامان! آخه این چه حرفیه که میزنی؟ برای خدای قادر مطلق و مالک مطلق جهان که کاری نداره به من صدمتر دویست متر، همین حوالی یه خونه خوب بده! واسه چی ما بیاییم اینجا شما برید اونجا آخه؟ تو دعا کن. تو مادرِ منی. تو فرق داری. تو برام دعا کنی مشکلم حل میشه...
مامان میگه: اومدیم و منم دعا کردم ولی نشد چون هر چیزی یه قدری داره. ان الله بالغ امره، قد جعل الله لکل شیء قدرا.
میگم: مامان این آیاتی که خوندی رو من بعد از هر نماز سه بار می‌خونم. واسه همینم غصه نمی‌خورم. مطمئنم وقتش که برسه، خدا خودش جور می‌کنه. الانم می‌خوام برم مشهد و اونجا از صاحبم بخوام که مشکلاتم رو حل کنه. اما تو دعا کن. دعای مادر خیلی اثر داره. دعای تو برای من اثری داره که هیچ چیز و هیچ دعایی برای من اون اثر رو نداره...
و مامان پذیرفت.
همین شاید بزرگترین موفقیت من در هفته اخیر بوده باشه. نه تکمیل فصل دو پایان نامه، بلکه ارتباط با مامان. و استادِ جان که وقتی می‌بینم چطور با دنبال کردن سرِ نخ‌هایی که بهم دادند، تونستم یه قدم برای بهبود جهانم بردارم؛ چطور می‌تونم به یادشون نباشم. فقط نمیدونم این آقا بودنِ استادم و نامحرم بودنشون، شائبه‌ای در قلبم ایجاد می‌کنه یا نه. حیف.


موضوع صحبت با بابا هم این بود که جمعه‌ها، همیشه برنامه دورهمی فامیلی میذارن اما این هفته، شوهر عمه‌ام به خاطر مصاحبه دکترا و پسرعمو و دخترعموم، به خاطر امتحاناتشون، گفتند نمیاییم. رضا اینا که رفتند قم، ما هم که عصری باید آماده بشیم برای مشهد و بنابراین دیگه عملا دورهمی‌ای شکل نمیگیره. با این حال ما بازم کنسل نکردیم...
به بابا گفتم که چقدر ملت به خاطر درس و ... به ارتباطات خانوادگی‌شون لطمه می‌زنند. بعد خاطره شب کنکور ارشد رو برای بابا تعریف کردم که در کامنت‌ها میذارمش. بابا میگه: "دخترم آخه همه که مثل تو نخبه نیستند که بدون خوندن هم رتبه بیارن." :) گفتم: "ولی بابا من واقعا همین رو هم از شما یاد گرفتم. شما در ایام دکتری خوندنتون اصلا کارهای زندگی رو تعطیل نکردید. من دوست دارم اینجوری باشم..."
توی خونه هم برای مامان همینا رو تعریف کردم. مامان گفت: یعنی من اینطوری نبودم؟ گفتم: خب بابا بیشتر تو خاطرم مونده دیگه چون درس و دانشگاهش آکادمیک بوده و بلاخره سفت و سخت‌تره.
بعد از کمی مکالمه گفتم: راستی مامان، تو دوست نداری استادِ من رو ببینی؟ مامان میگه: چرا! استاد‌ها در هر حال، خیلی ارزشمندند و آدم دوست داره ببیندشون. مثلا تو دوست نداری استاد فلانی (استادِ مامان) رو ببینی؟
من تایید کردم گرچه که واقعا به زمینه مطالعاتی مامان و به تبع استادِ گرانقدرش علاقه‌ای ندارم :))) گفتم: مامان آخه تو خودتم فلسفه خوندی، استاد منم فلسفه خونده. من انقدر تعریفت رو پیش استادم کردم! (چقدر من بدجنسم! می‌بینید؟)
مامان خندید و گفت: آره یه مامانِ بی‌سوادِ ...
حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: مامان چی میگی؟ چرا خودت رو دست کم میگیری؟ باید خوبی‌های خودت رو ببینی. تو عالی هستی. بی‌نظیری. اگر این خوبی‌ها رو نبینی، خدا ناراحت میشه چون در اصل لطف و نعمت‌های خدا رو ندیدی.
مامان دیگه چیزی نگفت. اینم از پرونده‌ی قدیمی "نباید از خودت تعریف کنی و مشک آنست که خود ببوید" که بسته شد. بحمدلله و المنّه.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۴۹
صالحه

یک شنبه شب، ۱۴ خرداد: قشنگ شروع شد اما قشنگ ادامه پیدا نکرد ولی قشنگ تموم شد.
خونه مامان‌اینا خوابیده بودیم. صبح که همسر داشت رخت‌خواب‌ها رو جمع می‌کرد، صداش می‌زدم ببینم کجاست.‌همینطوری می‌گفتم: عزیزم! عزیزم کجایی؟ توی اتاق بود. پشتِ درِ کمد مشغول مرتب کردن پتو متوها توی کمد. وقتی دیدمش حس کردم داره یه چیزی رو زیر زبونش زمزمه می‌کنه. من رو که دید، خندید. گفت: چقدر خوشحالم که من، عزیزِ تو ام!
فاطمه‌زهرا دندان آسیابش داره در میاد. مدام گریه و بدقلقی. لیلا رو هم دارم از شیر جدا می‌کنم، اونم اذیت خودش رو می‌کنه. زینب هم تولدش هست. مامان تنهاست و بابا رفته سفر. عصری کمی کمکش کردم ولی در کل، خیلی راحت بی‌طاقتی میکنه و هی به جونم غر میزنه: چرا بچه گریه می‌کنه و هیچ کاری برای ساکت کردنش نمی‌کنی؟ چرا بچه رو نمی‌بری دکتر، لپش باد کرده... چرا کمک نمیدی تو کارهای خونه و سرت تو کتابه و ... و این وسط مادرشوهرم، برادرشوهرم‌اینا رو که دو روز پیش دیدیم، دوباره دعوت کرده و کله‌پاچه گذاشته و تاکید کرده که کیک بخرید که تولد زینب رو بگیریم. کلافه‌ام. میدونم با دندون درد فاطمه‌زهرا، این تولد گرفتن چقدر بی‌معناست و خرجِ بی‌فایده‌ است...
سعی می‌کنم حین ظرف شستن روی چیزهای خوب متمرکز بشم. به بعضی از مکالماتم با استاد. به اینکه دلم نمی‌خواد ماهیت رازگونه تعاملاتم با ایشون از بین بره. گرچه با یک سوال میشه همه چیز رو فهمید. کافیه بپرسم: "استاد یک سوال بی‌ربط. شما فهمیده بودید من از مادری کردن لذت نمی‌برم که این‌همه برام در ستایش مقام مادر صحبت کرده بودید؟" ولی با خودم کلنجار میرم که این سوال رو هرگز نپرسم. چون اگر استاد بگن: "نه! من اصلا در موردت اینطوری فکر نکردم. من تو رو با همه‌ی مادر بودنت دیدم و این رو دوست داشتم." اونوقت مشخص میشه چقدر ذهن من بدبین هست. اونوقت معلوم میشه که دیار من و دیارِ استاد چقدر از هم دوره. اونجا که آدم‌ها دنبال بهانه‌های کوچکند برای مهرورزی و دنبال دلایلی محکم برای دوست نداشتن، اونجا خیلی دوره از اینجایی که من هستم. جایی که دنبال دلایلی محکمی برای دوست داشتن می‌گردم و بهانه‌هایی برای دوست نداشتن.
یاد این می‌افتم که وقتی زنگ زدم به استاد گفتند: "چقدر حلال زاده‌ای! دیروز همایش فلان بود و همه‌اش به فکرت بودم. چرا نیومدی؟ چشمم به در بود و منتظر بودم بیای، اونجا می‌تونستیم در مورد کارت هم با هم صحبت کنیم." ولی اصلا ناراحت نبودم از نرفتن. حتی از ندیدن استاد. اون چند روز خیلی برای پیش‌برد پایان‌نامه وقت گذاشته بودم... به استاد گفتم... البته اینکه از ندیدن استاد ناراحت نبودم؛ دلیل دیگری داره...
و اینکه آخرش استاد گفتند یه روز بچه‌ها رو هم بیار ببینم‌شون...
فکر کردن به چیزهای مثبت از شدت غم و غصه‌هام به خاطر بی‌طاقتی‌های مامان و مشکلات ریز و درشت بچه‌ها کم می‌کنه. مشکلاتی مثل اینکه فاطمه‌زهرا یا تلویزیون می‌دید و گریه نمی‌کرد یا اگر تلویزیون و گوشی رو ازش می‌گرفتم فقط ناله و گریه زاری سرِ خوردنِ دارو و غرغره کردن و ... جالبه که حتی برای خودش و به اختیار خودش رفت حموم و چقدر سر این حموم گریه کرد! بعد اومده بیرون میگیم چرا گریه کردی؟ با گریه میگه خودمم نمیدونم. زینب هم چون فاطمه‌زهرا رفت حموم کلی گریه کرد. یه بار دیگه هم به خاطر اینکه نذاشتم شلوار لیلا رو بپوشه گریه کرد. لیلا هم غذا نمیخوره و شیر می‌خواد و مکافات. خلاصه که امروز خوب طاقت آوردم و فقط داد زدم! نمیدونم تاثیر اولین آمپول نوروبیونی بود که در طول زندگیم زدم یا چیزای دیگه...
ظرف‌ها مگه تموم میشن؟ به چند خطی که امروز از کتاب آقای عابدینی برای پایان‌نامه نوشتم فکر می‌کنم. اینکه احتمالا این‌همه به هم ریختنِ من به خاطر ضعف‌های مامان به خاطرِ شدتِ اتصال روحیِ ما دوتاست: "منِ شاملِ مامان". وگرنه چرا من به خاطر ضعف فلان کسِ دیگه انقدر به هم نمی‌ریزم؟ اینکه من و مامان مدام همدیگه رو امر و نهی می‌کنیم لابد به خاطر همینه...
بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از رفتن به خونه خانواده شوهر، فاطمه‌زهرا رو می‌بریم دکتر. تو درمانگاه هم طبق معمول همه‌ی مردم چهارچشمی به ما که سه تا بچه داریم نگاه می‌کنند. خانم‌های چیتان‌پیتان کرده‌ی امروزی، تیپ‌های اسپرت و سرخاب سفیداب زده. من خیلی ساده‌ پوشیده‌ام ولی میدونم در یک خلوت عمیق با دل‌هاشون، چقدر رشک برانگیزم. سعی می‌کنم باهاشون چشم تو چشم نشم. غرور قشنگی داره بی‌توجهی به این همه جلوه‌گری‌های عاریه‌ای.
آزیترومایسین رو که از داروخونه می‌گیریم. بعدش فاطمه‌زهرا تا مدت کوتاهی، درد دندونش رو بعد از خریدن توپ‌های خاردارِ دسته‌دار فراموش می‌کنه. در این فاصله کوتاه که بچه‌ها مشغول اسباب‌بازی جدید هستند، همسر تعریف می‌کنه که امروز یک ساعت و نیم اینا وقت گذاشته که فصل دو پایان‌نامه‌ام رو بخونه. تازه موتور تعریف کردنش داشت گرم می‌شد که رسید به شیرینی‌فروشی و پیاده شد که کیک بخره. می‌خواستم از همسر بپرسم که پس به نظرت استاد از کارم راضی بوده هفته پیش یا نه که بی‌خیال میشم. چقدر اهمیت داره مگه؟ قرصِ ماه توی آسمون کامله و قرصِ قمر بهنام بانی رو می‌گذارم که گوش کنم. بعد از مدت‌ها با آهنگ موردعلاقه‌ی قدیمی‌ام آشتی می‌کنم. پخشش می‌کنم ولی چون گلوم درد می‌کنه، باهاش نمی‌خونم. در عوض با انرژی زیادی باهاش لب می‌زنم. ولی دیگه هیچی مثل قبل نمیشه. این آهنگ برای من مُرده. فقط توی پرشیای خودم معنی داشت. این ماشینِ رضاست.
اون شب، یکی از افتضاح ترین شب‌های زندگیم بود. بعد از ده سال زندگی مشترک، بعد از ده سال عروس یک خانواده بودن، از نحوه ارتباطاتم با خانواده همسر، نه تنها راضی نیستم بلکه دلزده‌ام. به خودم گفتم: چرا اینقدر یه مدت هست که راحت مواجه میشی و عبور می‌کنی؟ بدت نمیاد اینقدر بهت توهین میشه؟ بی‌توجهی میشه؟ بود و نبودت فقط به خاطر آبرو و سنت اهمیت داره والا تو هیچ ارتباطی با هیچ کسی نداری... تنهای تنهایی. ببین!
همون شب با همسر ناراحتی‌هام رو مطرح کردم، اشک ریختم و آرام شدم. من فقط می‌خواستم اون بدونه و تلاش کنه این وضعیت رو عوض کنه.
در مورد پایان‌نامه هم حرف زدیم. همسر گفت من تازه فهمیدم استادت چرا اینقدر با حالت جدی کارت رو خطاب می‌کرد چون خیلی عالی بود. خیلی عمیق بود و ذوق کردن هم داره و گفت: "تو نابغه‌ای!" فکر کنم اولین بار بود که این رو از زبانش شنیدم. (استادِ جان هم گفته بودند که در فصل دو خیلی عمیق شدی و تاکید داشتند فصل سه دیگه به سنگینی دو نیست.)
دوشنبه، ۱۵ خرداد: صبح زود رفتم خاطرات خرداد ۱۴۰۰ رو خوندم. مخصوصا اون مطلب رمزدار. اونجا مشخص بود که من چقدر از نظر توانمندی در چشم همسر، حقیر به نظر میام. ولی بعد از دو سال، همه چیز عوض شده. و منِ همیشه خجالتی و بی‌باور به خودم و توانمندی‌هام، ناگهان از خودم مطمئن شدم طوری که به استاد میگم مطمئنم دکتری قبول میشم. حیرت انگیزه! و من بخش زیادی از این اتفاقات رو مدیون اساتید خوبم در دانشگاه هستم و استادِ جان.
خانواده‌ام پشتیبانی‌ام کردند اما هرگز این احساس رو نمی‌تونستند بهم بدن. اگر به جای دانشگاه، دو روز در هفته میرفتم کوه؛ هیچ وقت اینی که الان بودم نبودم.
این همون نقطه‌ای هست که با اطمینان میتونم بگم اگر همسر درکم نکنه، حق داره. یادش نمیاد چطور باهام برخورد می‌کرد...
بعد از صبحانه فاطمه‌زهرا رو می‌بریم بیمارستان کودکان. فاطمه‌زهرا رو من می‌برم داخل و همسر و زینب و لیلا می‌مونند تو ماشین. اونجا فضای خوبی داشت و به نسبت سعی کرده بودند راحتی خانواده‌ها و بچه‌های کوچیک‌شون تامین بشه. اما بارها بغض کردم و پرده اشک جلوی چشمم رو گرفت. فاطمه‌زهرا رو بارها بوسیدم و بغل کردم.‌ کاش بیشتر توجه کرده بودم. فکر اینکه مشکل الانش ربطی به اهمال‌کاری من داشته باشه، داشت دیوانه‌ام می‌کرد...
از بیمارستان که برگشتیم خونه، دو ساعت بعد همسر رفت جواب آزمایش و داروهای فاطمه زهرا رو گرفت. خوشبختانه هم عفونت زیاد نبود و هم خبر خوب دیگه این بود که بچه مون کم خونی نداره. خلاصه داروها بدمزه بود و اون روز تا آخر روز چهارشنبه ما درگیر بد دارویی و بی طاقتی های این بچه بودیم. خدا رو شکر گذشت. از این جا به بعد، روایتم از روز سه شنبه و چهارشنبه رو می خونید. چون این دو روز فرصت نکردم جدا جدا بنویسم.
سه شنبه: بعد از صبحانه، رفتیم خونه ی مامانم. چون بچه داری و مریض داری همزمان به علاوه درست کردن غذا، واقعا سخته. علاوه بر این، مادربزرگم هم با بابام داشت می اومد تهران و مامان فکر می کرد تا ظهر می رسند. البته اینطور نشد و بعد از ظهر رسیدند. ضمن اینکه باید به استادِ جان تلفن می زدم و می گفتم که برای فردا جلسه نباشه. چون هم تمرکز نداشتم به خاطر وضعیت فاطمه زهرا و اینکه انداختن زحمت بچه ها به دوش مامانم در این شرایط واقعا انصاف نبود. علاوه بر این با توجه به سفر پیش رو، فاصله بین کارهایی که برای پایان نامه باید انجام بدم با جلسه استاد، زیاد می شد و امکان فراموشی تذکرات استاد و ... بیشتر از حالت عادی بود. ساعت یازده ظهر از مامانم حمایت گرفتم و به استاد تلفن کردم. این بار صحبت خیلی طولانی شد چون یک سری ملاحظات در مورد کار بود که تا استاد بخوان توضیح بدن خیلی طول کشید اما به طور کلی، وقتی فهمیدند فاطمه زهرا مریض شده و خودمم یه ذره کسالت داشتم، احوالپرسی کردند و بعدش هم که گفتم سفر مشهد در پیش داریم، گفتند خیره و خیلی خوبه و ان شاءالله دعا می کنی و رفتی پیش امام رضا بگو که من پایان نامه ام خیلی طول کشیده و ... عیبی نداره همین پایان نامه رو یک نفر در دو سال تموم کنه، در سه سال تموم کنه، اما برای تو بَدِه. تو توانایی اش رو داری... من در نظر دارم زودتر تموم کنی که برای دکتری، زودتر ذهنت آزاد بشه و ...
فکر کنم اینجا بود که گفتم: "حالا اگر امسال هم قبول نشدم مطمئنم برای سال بعدش دیگه قبول میشم. یک سال که چیزی نیست استاد!" که استاد لحن شون جدی شد و جواب دادند: یک سال چیزی نیست. سه چهار سال هم چیزی نیست...
آخ آخ آخ. یه وقتایی آدم یک حرفی میزنه بعدش بدجوری پشیمون میشه. و من مجبور شدم برای رفع و رجوع این حرفم یه سری چیزای دیگه به استاد بگم که بحث کشیده شد به بابا و بعدش مامان.... اینکه بابام چقدر خوشحال میشه اگر من موفقیتی کسب کنم. استاد گفتند: "تو مادری رو تجربه کردی اما عشق پدر دختری رو نه چون پدر نیستی."

 پدر... پدر... پدر... فکر کنم اصلِ خرابکاری اینجا بود که استاد گفتند که مادرت هم قطعا برات دعا می کنه و من خنده ام گرفت و گفتم اما استاد، مامانِ من برام خیلی دعا نمیکنه... و این اوجِ خرابکاری بود و دقیقا هم نمی دونم چی گفتم. ولی یادمه گفتم من و مامان خیلی دغدغه همدیگه رو داریم. بلاخره این به خاطر رابطه مادر دختری هست. برای همین ایشون یک ضعف کوچیک توی من میبینه خیلی اذیت میشه و نمیتونه بی تفاوت باشه. اما کمالگرایی مامان به حدی هست که من هیچ وقت نمی تونم به استاندارد مامان برسم و برای همین هیچ وقت ازم راضی نمیشه.

اون موقع خیلی برام مشخص نبود چرا استاد خیلی خیلی خیلی زیاد تاکید کردند که "مطمئنم اگر مادرت ظرفیت های تو رو بدونه، خیلی خوبه. برای ایشون هم خوبه که بدونند تو چقدر ظرفیت و اینا داری... و معمولا آدم ها، ظرفیت های اونهایی که نزدیک شون هستند رو خوب نمی شناسند و خوب نیست اگر مادرت ندونه و ..." و حتی فکر کردم استاد اشتباهی دارند تجویز می کنند و این نسخه کار رو بدتر می کنه. اما بعدا...
و دقیقا از همون چیزی که ازش فرار می کردم سرم اومد. اینکه با استاد درد دل کنم. البته که اینطوری نشد. فقط صحبت استاد که تموم شد، گفتم که استاد ممنونم و این حرفا اما ممکنه قضیه یه مقدار پیچیده تر یا متفاوت از اون چیزی باشه که به نظر میاد. و اینجاش خیلی خنده دار هست برای خودم که استاد گفتند یه روز مامانت رو بیار به جای اینکه با همسرت بیای! وای وای وای. البته من خنده ام گرفته بود و استاد هم خودشون با لبخند می گفتند که آدم شک می کنه همه ی این حرفا مزاح بود یا نه. البته که نبود. همونطور که سرِ ماجرای همسر و درگیر کار کردنش این ها مزاح نبود. خیلی جدی بود و شد! اما قرار شد حضوری در این مورد صحبت کنیم.
بعد از این صحبت ها حداقل یک حاجت درونی من برآورده شد. بلاخره متوجه قصد و نیت درونی استاد از اینکه من با همسرم پیششون برم و ... شدم.
خیلی ساده اگر بخوام بنویسم، شاید بروز عدم اعتماد به نفس رو در من دیدند، در عین حال، متوجه به فعلیت رسیدن خیلی سریع یک سری استعداد و قوه در من شدند. چیزی که خودم هم باورم نمیشه. در مدت کمتر از یک ترم، من با اندیشه سیاسی آشنا شدم و از جهاتی، یک فهم عمیق ازشون پیدا کردم. یا در این مدت که پایان نامه رو می نوشتیم، از اولین جلسه که با استاد برگزار شد در مورد پایان نامه و من دستم می لرزید، همه‌اش استرس داشتم، نگاهم نگران بود که نکنه نفهمم، نکنه استاد رو ناامید کنم و ... تا حالا، خیلی تغییر کرده همه چیز. کاری که به استاد دادم برای مطالعه، قوت خاص خودش رو داشت. شاید سطحش از یک کار کارشناسی ارشد بالاتر بوده، نمی‌دونم! هرچی هست، یک چیزهایی رو دیدند که اسمش رو گذاشتند ظرفیت. و این ظرفیت ها گناه دارند اگر ازشون استفاده نشه. اما استاد خیلی واقع بینانه می دونند کسی در شرایط من که سه تا بچه کوچیک داره، چقدر نیاز به حمایت و باور شدن از طرف اطرافیان داره. برای همین در قدم اول، همسر رو توی کار دخیل کردند و این پژوهش رو در چشم همسر هم با اهمیت هم یک کار خوب (چنانکه هست) جلوه دادند تا همسر ظرفیت های من رو بیشتر از قبل ببینه و حالا واقعا متوجه شدم که همسر چقدر با من آشنا تر شده و تنهایی من کم شده.

همه‌ی اینا یعنی استادِ جان در این مدت، فراتر از ارتباط استاد راهنما و دانشجو، به من کمک کردند. کمکِ جدی... 
سه شنبه شب، تا دیروقت خوابم نبرد. همه اش به این قضیه فکر کردم. که اصلا اگر قرار شد برای استاد صورت مساله رو شرح بدم، چی بگم. چهارشنبه صبح دوباره چشمام رو که باز کردم، دیدم ذهنم درگیره. می خواستم اول خودم به یک تعادلی برسم.
چهارشنبه عصر از مامان پرسیدم: مامان تو یک کلمه من رو توصیف کن، میگه مهربون. میگم: نه اون چیزی که دوست داری من تبدیل بهش بشم. اون چیزی که من الان هستم رو بگو. و مامان میگه: با استعداد.
خب، این یعنی نیازی نیست که استادِ جان به مامان استعدادهای من رو یادآوری کنند. چرا؟ چون همیشه مامان میگه: دخترم، من که میدونم تو خیلی با استعداد هستی، توانایی های زیادی داری ولی....
ولی چی؟ ولی‌های مامان همه شون به کمالگرایی های مامان ختم میشه. چهارشنبه شب از مامان پرسیدم: مامان تو دوست نداری من برم دکتری بخونم؟ گفت: نه دخترم. من دوست دارم اما تو میدونی نظر من چیه. من میگم برنامه ریزی، برنامه ریزی. من دوست دارم همونقدر که داری درس می خونی، خونه و زندگی و آشپرخونه و خواب بچه هات هم منظم باشه. میگم: مامان من حتی اگر درس هم نمی خوندم نمی تونستم خواب بچه هام رو بهتر از این کنم چون اینا چیزایی نیست که تنهایی بتونم انجامش بدم. یکی دیگه هم موثره. در مورد آشپزی هم مگه دست پخت من بده؟ مامان میگه نه، دست پختت خوبه، اما قضیه این نیست. ببین، من میگم همون قدر که دخترم داره در زمینه علمی فتح الفتوح می کنه... صحبتش رو قطع می کنم و میگم: مامان فتح الفتوح چیه آخه؟ من اصلا زندگیم رو مثل خیلی ها برای درس خوندن تعطیل کردم؟ فلانی بچه ی چند ماهه اش رو گذاشته پیش مامانش شیرخشک میخوره بچه، خودش از صبح تا شب کتابخونه است که دانشگاه قبول بشه، من درس خوندم برای قبولی؟ من اصلا زندگیم رو تعطیل کردم برای درس؟ تو خودت دیدی من داشتم افسردگی می گرفتم و برای ارشد کنکور دادم. خودت گفتی دخترم برو درس بخون، من حمایتت می کنم. تو اونموقع ها فکر می کردی من دارم خودم رو با الهام که ارشدش رو گرفته مقایسه میکنم، اما اینطوری نبود. رشد ذهنی و فکری برای من، تو همین قالب دانشگاه معنی پیدا می کنه. تو خودت میدونی که تو چرخه زندگی (اشاره به دفتر برنامه ریزی جدید مامان) نمیشه این رو تعطیل کرد. من سعی کردم به مو برسونم اما نبره. حالا مثلا من به بچه هام نرسیدم؟ همین فاطمه زهرا رو من چند ماه پیش نمی خواستم ببرم دندون پزشکی و شما مانع شدید؟ نمیگم که تقصیر رو گردن کسی بندازم اما می خوام بگم من به فکر بودم. همین که الان آزمایش خون بچه نشون می ده که کم خون نیست یعنی وضعیت تغذیه اش خوبه. من که توی درس هام عالی نبودم، بین یه سری شاگرد تنبل افتاده ام و هیچ وقت رقابت اونقدر شدید نبوده که بخوام به خودم زحمت زیاد بدم. اگر تو همه ی درس هام بیست گرفته بودم، اونوقت می تونستی بگی چرا تو بقیه امور زندگی عالی نبودی. اما من تو همین هم عالی و بی نقص نبودم. من که نمی تونم خودم رو وقف بقیه کنم. من نیاز دارم یه وقتی رو برای خودم داشته باشم.
آخرش مامان گفت: نمیدونم. منم همینطورم. شاید نمیشه کاریش کرد.
من به استاد همین رو گفتم. اینکه مامان خیلی کمالگراست و شدت اتصال روحی ما به همدیگه باعث میشه طاقت کم و کسری رو نیاریم. ولی یه احتمال دیگه هم هست. اینکه مامان کمالگرا نیست. بلکه با گذشته های خودش نمی تونه کنار بیاد. همه اش میترسه که همونطور که خودش اشتباهاتی رو در تربیت ما یا در زندگی مشترکش داشته، منم همینطور بشم و سی چهل سال دیگه بفهمم که چیکار کردم. مامان اشتباهات خودش رو که ظهور و بروزش در ارتباطاتش با پسراش می بینه، اونا رو از چشم ادامه تحصیل دادن هاش، کلاس رفتن هاش و ... می بینه و الان میگه اگه به عقب برگرده بعضی از کارها رو نمی کنه یا بعضی از کارها رو انجام میده. اما من به جد معتقدم که سی سال دیگه هم پشیمون نمیشم. به فرض حتی اگر پشیمون هم بشم، می دونم که اگر به عقب برگردم، چیزی جز اون انتخاب های قبلی ام رو نخواهم کرد. دلیلش هم قانون علیت در فلسفه است که الان حوصله ندارم بنویسمش.

از یک منظر دیگه هم میشه به کل قضیه نگاه کرد. اینکه چرا استاد ظرفیت من رو می بینند و مامان نمی بینه. استاد من رو با دخترای دیگه مقایسه می کنند. هم نسل های خودم، هم سن های من. همون مقایسه ای که مامان بهش میگه فتح الفتوح. اما مامان من رو چطور مقایسه می کنه: با خودم. البته این فرض منتفی هست. چون هر دو از هر دو زاویه به قضیه نگاه می کنند، با این تفاوت که استاد، عیب های من در خانه رو مثل مادرم با ذره بین بررسی نمی کنند. به طرز عجیبی، بعضی از روزها، من و سبکِ مادری کردنم، سوژه مامان برای بحث آزاد یک ساعته یا چند ساعته است. خیلی خسته کننده و عصبی کننده. همین هفته پیش که رفته بودیم خونه عمو اینا، تقریبا یکی دو ساعت من رو سوژه بحث کرده بود که گفتم مامان بسه! بذار یه ذره در مورد مثلا سارا هم صحبت کنیم. واقعا تعجبی نداره اگر من خیلی خودشیفته بودم در دوران نوجوانی. حالا هم که از خودشیفتگی عبور کردم و اون رو در قالب نوشتن در وبلاگ محدود کردم، مامان نمیتونه من رو از مرکز توجهات خودش کنار بزنه. البته بیشتر توجهات منفی.
حس می کنم اینکه در این یکی دو پست آخر، صحبت از مامان و استادِ جان به موازات همدیگه پیش میره دقیقا به دلیل این هست که این دو بزرگوار مثل دو سرِ مثبت و منفی آهنربا هستند. هر کدوم یه بخشی از وجودم رو داره جذب می کنه. خیلی عجیبه... خیلی.

نتیجه کلی همه‌ی این حرف‌ها به نظرم اینه که مامان دلش راضی نیست. یعنی حتی اگر عقلش هم بگه باشه، فعلا دلش همراه نیست.‌ شاید باید دوباره دچار افسردگی‌ای چیزی بشم تا راضی بشه...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۰۲:۲۵
صالحه

هفته پیش به استادِ جانم زنگ زدم. مکالمه مون خیلی روان پیش رفت، بدون هیچ تکلفی. یه جا گفتم که استاد من تا قبل از این فکر نمی کردم دکتری قبول بشم ولی بعد یه اتفاقایی افتاد و اینا که مطمئن شدم قبول میشم و حضوری میگم... استاد گوش دادند. بعد با یه آرامشی گفتند خیلی خوبه. و من توی دلم یک نفس راحت کشیدم. ولی نمی‌دونم چرا همه‌ی این حرف‌ها رو وقتی پیش مامان میگم، مامان همیشه یه ان قلت داره. چند روز پیش بهش گفتم مامان تو رو خدا دعا کن زودتر ماشین بخریم، بدن درد گرفتم به خاطر موتور. مامان کنترل هیجانات منفی اش رو از دست داد. شروع کرد به داد زدن و دعوا کردن باهام که تو به فکر خودت نیستی! خب سوار موتور نشو و به شوهرت بگو دیگه سوار نمیشم و ... همون شب هم ماجرای موتور رو به روی همسر آورد و ابراز نارضایتی چندباره کرد و ...
چقدر دلم می‌خواست فقط بگه: "باشه عزیزم. برات دعا می کنم مامان جان."

اما نگفت و حالا به هفته نکشیده، با ابراز ناراحتی این امامزاده مستجاب الدعوه، صاحب موتور، موتورش رو پس گرفت و ما همون نیمچه وسیله رو هم از دست دادیم. صدالبته الحمدلله.

گاهی میشه حرف هایی رو خیلی ساده زد. خیلی دلسوزانه. خیلی بی گره. توی همون مکالمه‌ی روان و بی تکلف با استادِ جان، یک جا که به استاد گفتم برای فلان چیز دعا کنید، گفتند: «صلاحِ تو از دعای من مهم تره.» گاهی با خودم میگم خدایا، استادِ چقدر شفافه. چقدر آرامه. چقدر مهرش می‌تابه. یعنی میشه منم یه روز اینطوری بتابم؟ اینطوری سرمای دل‌های یخ‌زده رو آب کنم؟ یعنی میاد اون روزی که منم بتونم بدون پیش‌فرض ذهنی گوش کنم و در همون آن، انقدر دانا باشم که طرف مقابل رو درست درک کنم؟
از تابستان پارسال تا الان چند بار خواستیم بریم مشهد و نشده. حتی ماه قبل، یک بار هتل هم رزرو کردیم ولی باز هم نشد. این روزها که دهه کرامت بود و تصویر حرم امام رضا همه‌جا بود، فقط وقتی حرم و گنبد و بارگاه می‌دیدم، اشک می‌ریختم و توی دلم می‌گفتم: "یا امام رضا ببین من چقدر دلم زیارت می خواد و هیچ جوره برام جور نمیشه." چندین بار، با تدبیر لطیف زنانه، از همسر مشهد خواستم. خب نمی‌تونست. خواستم تنها برم، احساس کردم شرایطش مهیا نیست. به همسر می‌گفتم ما اگر بریم مشهد، همه‌ی مشکلاتمون حل میشه. مطمئنم.
یک روز صبح، از خواب بیدار شدم و از اتاق مون بیرون رفتم. دیدم همسر وسط هال، جلوی کولر دراز کشیده. صدام زد. رفتم کنارش. بی‌مقدمه گفت کدوم تاریخ رو برای مشهد بگیریم؟ انتخاب کردیم. روزهای زیارت مخصوص امام رضا رو.
همون روز، دیدم سه تومن از حسابم کم شد و با احتساب خریدهای شب قبل، حساب رسما خالی شد و پولِ وام دوستانه‌ای که می‌خواستم باهاش اتو بخرم، تموم شد. بعد که فهمیدم همسر بلیط قطار خریده، خوشحال شدم. گاهی که به بلیط ها نگاه می کنم، قند توی دلم آب میشه. گریه‌ام می‌گیره. سبد سبد حظ می‌برم.
چند روز بعد ما خیلی اتفاقی فهمیدیم که رزروی که برای اسکانمون کردیم، با توجه به رایگان بودنش، بیشتر شبیه معجزه بوده. چون ظرفیت اون طرح، گاهی در کمتر از چند دقیقه پر میشه. اینکه ما چطور موفق شدیم، الله اعلم و ما فقط فهمیدیم که دعوت شدیم... همین.
اما ربط اون چند خط بالا به این حال و هوا چیه؟ دوست دارم وقتی رسیدم به ورودی حرم امام رضا، از همون بازرسی که رد شدم و چشمم به داخل صحن افتاد، با زانو بیافتم روی زمین. بگم آقاجان این همه درد، نتیجه دو سال زیارت نکردن شماست. آقاجان مشکلاتم رو حل کن. گره هامون رو باز کن.
از امام رضا بخوام، بگم آقا جان، مثل این همه آدم که جسم شون بیماری لاعلاج داره و شما شفا میدی، دیگه برات کاری نداره اگه بخوای ارتباط من و مادرم رو شفا بدی. آخه من یه امام زاده سادات توی خونه دارم ولی اصلا راضی نمیشه. همیشه یه چیز دیگه می خواد. ذکر و ورد زبونش ایناست: «بی مسئولیتی، بی محبتی، نمیشه حرفی زد» بگم آقاجان اگر من اینم، منم شفا بده. اگه ما قراره اینطوری بشیم، شفامون بده. بعد تمام مشکلات مادی زندگی رو بسپرم به امام رضا. بگم اینا که دیگه براتون از چشم به هم زدن ما هم راحت تره...
از دیروز که دست های پرقدرت لولوی سرماخوردگی، گلوم رو برای هر بار آب دهن قورت دادن، فشار میده و تک تکِ عضلاتم مثل بادکنک های توپر دارند می ترکند و تمام بدنم درد می کنه، تنها هدفم اینه که زود خوب بشم چون آخر هفته سفر در پیش دارم. و تا قبل از اون، باید کار پایان نامه رو به یک جای خوب برسونم و سه شنبه تحویل استاد بدم. شنبه قرار بود برم دانشگاه. نشد به خاطر مریضی. چهارشنبه ممکنه یه جلسه با استاد داشته باشیم. استاد میدونید چطور شخصیتی هست؟ از اون ها که همه دوست دارند باهاش درد و دل کنند (البته من دوست ندارم به دلایلی) از بس خوش مشرب هست و بی نهایت دقیق و بی نقص به تناسب موقعیت. ظرافت های کلام و رفتارشون به غایتِ استحکام و لطافت هست. من که تا قبل از ایشون، با چنین شخصیتی رو به رو نشده بودم. دوستم خانم سین اما میدونید چی میگه؟ میگه حالا ما هرچقدر استاد رو دوست داریم، بعضی ها انقدر از استاد بدشون میاد و کینه به دل می گیرند که نگو.
من فکر می کنم چرا؟ من میدونم چرا. یک سری آدم ها هستند که مدام آینه روان و ذهنشون رو غبارروبی می کنند. با دستمال می افتند به جانِ آینه و وقتی تمیز و صیقلی شد، خودشون رو یک دلِ سیر توی آینه نگاه می کنند. نمی گذارند آینه خط و خش برداره بعد سرسری یک نگاه به خودشون بکنند و شروع کنند به وراجی کردن در مورد زشتی و پلشتی خودشون. این آدم ها نه کمی دقت و تامل می کنند و نه زحمت تمیز کردن آینه رو به خودشون میدن و نه تلاشی برای تمیز کردن خودشون می‌کنند. اما من با این وبلاگ مدام جلوی آینه ذهن و روانم ایستادم و خودم رو برانداز کردم. استاد هم مثل یک آینه صاف که در هر مواجهه، یک نقطه قوت یا ضعف رو از زاویه‌ای به من نشون داد که تا به حال بهش دقت نکرده بودم. این مواجهه آنقدر لذت بخش بوده که دلم نمی خواهد از این آینه دور بشم. اما بعضی ها از دیدنِ خودشان هم ابا دارند در آینه ذهنشان. با آن آینه درون قهرند، چه برسد به آینه‌های بیرون. معلوم است که وقتی یک آینه ی پر قدرت نور را محکم می تاباند به چهره ی آشفته شان، دشمن می پندارندش.
اما ارتباط من و مامان شبیه ارتباط من و استاد نیست. من آینه مامانم و مامان آینه من. من هر چقدر از مامان اکراه دارم، مامان از من اکراه داره. 

خیلی چیزها در من هست که مامان اون ها رو در جوانی خودش نه تنها دیده، بلکه تجربه کرده. 

خیلی چیزها در من هست که مامان بارها و بارها خواسته که اون ها رو محقق کنه و  نتونسته و من تونستم 

و خیلی چیزها در من هست که نقص ها و نقطه ضعف های امروز مامان هست و فقط مامان میتونه درد و رنج امتداد پیدا کردن این معایب رو در سی سالِ آینده من از الان درک کنه.

او میدونه و من نمیدونم و او همه ی بهترین ها رو برای من می خواد. مثل استادِ جان که بارها گفتند که «من آرزوی بهترین ها رو برای تو و دخترات و خانواده ات دارم. دوست دارم تو همه چیز بهترین باشی.» مامان هم همین رو می خواد. ولی بلد نیست بگه. آرزوهاش رو به زبون نمیاره. نقطه ضعف ها رو همیشه به رخم می کشه.

من سعی کردم این چرخه معیوب رو بشکنم ولی انرژی های منفی اطراف مامان زیاده و خودش هم حواسش نیست، یا اگر حواسش هست، مدیریتشون از توانش خارجه. 

با این حال، مامان بی نظیره. حرف نداره. او به من بی خیالی و آرامشِ مادری رو داده. همون بی دغدغگی حاصل از ملکه توکل. من همون مامان هستم، با یک ذهن توقف ناپذیر و در حال استدلال فلسفیِ مدام. همون کمالگرای همیشگی و عاشق. همون زنِ دور از روزمرگی. همون تکلیف محورِ بی واهمه و جسور. من همون مامان هستم. منی که فقط زودتر از مامان، مامان شدم تا خودم رو از خلال این مادری کردن ها، پیدا کنم و تبدیل به آدم بهتری بشم. و بچه ها این کار رو برای من کردند، نه خودم تنهایی. اون ها من رو رشد دادند. و تازه من مامان رو داشتم و او مامانش رو کنار خودش نداشت. پس مامان قهرمان اصلی بوده. چون مامان توی زندگی خیلی مهمه. همون که استاد با همون صدای خاصشون تکرار می کنند: «مادر! مادر! مادر!»

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۴۸
صالحه

خب کلاس نظم تموم شد و یک منِ منظم‌تر و کمال‌گراتر از من متولد شد. وقت صبح‌ها برام آزاد شده و تصمیم گرفتم این وقت رو اختصاص بدم به پایان‌نامه و پروژه مشترک با نسیم جانم. دیگه شب قبل از خواب نمی‌نویسم. با این دست درد و مچ درد. احتمالا از این به بعد هفته‌ای یک بار بنویسم اینجا.


زندگی از این هیجان انگیزتر نمی‌تونه بشه... نه محض خاطر این چند جمله‌ای بالایی. بلکه چون انگار فیلم زندگی روی دور تند هست و ساده‌ترین و پیش پا افتاده‌ترین چیزها برای من، یک عالم درس زندگی و فلسفه با خودشون دارند.* تصور کنید چقدر باید وقت بگذارم اگر بخوام همه‌شون رو بنویسم.
دیروز از پیک نیک آخر هفته فامیلی داشتیم برمی‌گشتیم. ما و بابا و مامان. انقدر احساس رضایت داشتم... انقدر احساس رضایت داشتم که دلم فقط سکوت می‌خواست و اتفاقا همه در سکوتی عجیب غرق شده بودند. پنجره رو باز کردم. باد به صورتم می‌خورد انگار پنکه‌ای با هزاران پرّه از جنس پَر محکم به صورتم سیلی میزد. چشم‌هام رو بسته بودم.
می‌خواستم تمام آن چیزی که خداوند به من داده رو در آغوش بگیرم با عشق. من جمله همه‌ی این چیزهایی که خوشایندم نبودند اما من رو صاف و صیقلی کرده بودند. احساس کردم زندگی من پر است. پر! نه پوچ نه خالی نه دارای خلا. پُرِ پر. روح‌القدس خودش هر نقطه‌چینی را برایم پُر می‌کند. فرشته‌ها به دادم می‌رسند. خوشحالم می‌کنند.‌ دیگر وقتی اذان اقامه می‌خوانم مثل قبلا‌ترها بغض نمی‌کنم. با غرور می‌خوانمشان. دیگر چیزهایی را که پیش‌تر از دست دادم نمی‌خواهم، حجمِ وسیعِ پُری شده‌ام که دلبستگی‌های قبلی‌ام پیشم حقیرند.
اما اما اما
هنوز می‌خواهم. هنوز طلب دارم هم از دنیا هم از عقبی. اما دیگه ناکام نیستم‌. این روزها منتظر یک رویداد با عظمت و شگفت انگیزم. این هفته در انتظارم. می‌خواهم ببینم زندگی از این هم هیجان انگیزتر میشه یا نه؟ دقیقا اون لحظه‌ای که احساس می‌کنی خدا تو رو انتخاب کرده. خدا برات نقشه چیده و تو ازش خبر نداری. چون قراره برای جشن تولدت سوپرایز بشی. سینِ برنامه رو یک دانای مطلق و قادرِ مطلق چیده! وای!!! شاید آدم بتونه از خوشحالی قالب تهی کنه حتی.
نشونه‌ی این‌ها برای من از خاطر بردن ثبت نام برای استعداد درخشان هست. حس می‌کنم این دفعه فرق می‌کنه...
شاید فکر کنید از سرتا پای این متن هم که داره خودمحوری و خودخواهی می‌باره اما نه! من در عین عشق ورزیدن به خودم، به پیرامونم دارم عشق می‌ورزم بدون اینکه مزاحمتی این میان باشه. این خودی که بزرگترین نشانه‌ی وجود آفریدگاره، مگه انسان چاره‌ی دیگه‌ای هم داره جز عشق ورزیدن بهش؟ عظمت پروردگار هیچ وقت درک نمیشه اما عظمت درونِ انسان، به علمِ حضوری درک میشه‌ و به حکم اتحاد علم و عالم و معلوم، مادامی که این دنیای درون رو اکتشاف نکنی، بر هیچ چیزی از خالقت دست پیدا نمی‌کنی...


*ماجرای مهدی و ماجرای عارفه که اندازه یک داستان بلند جای پرداخت داره اما ننوشتنم این قدر دلیل داره که دلیلِ نوشتن رو به حاشیه ببره. فعلا چله زیارت عاشورا گرفتم براشون.

۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۴
صالحه