صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۳۲ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

"در شان تو نیست!"
این دلسوزانه ترین پیامی بود که تو این مدت دریافت کردم! یکی از دوستان قدیمی بهم توصیه کردند که اصلا نگم این چیزا رو.
منم خیلی موافقم. 
راستش یه مدت هم بود به این فکر می‌کردم که صحبت کردن در مورد این چیزا چقدر نشونه ضعف و زبونیِ انسانه.
امسال دی‌ماه، ۲۵ سالم تموم میشه. می‌خوام مثل دخترم برای خودم یه هدف تعیین کنم در مورد عادت بدی که دارم. 
عادت بدم هم همینه که یه سری از رفتارهای بدِ اطرافیانم رو هنوز نمی‌تونم هضم کنم. چون هنوز شان خودم رو اونقدر بالا نمی‌بینم. در حالی که شان من واقعا بالاتر از این‌ حرفاست.
باز هم خدا رو شکر که تا الان در مقابل خیلی از تحریکاتِ اطرافیانم مقاومت می‌کنم و واکنش بد نشون نمی‌دم.
از خدا باز هم می‌خوام که کمکم کنه، که رفتارهای بد اطرافیانم تاثیر منفی در سیرِ رشدم نداشته باشه.
این تهران آمدن ما، باعث شده سطح تماس ما با بعضی‌ها بیشتر بشه و به تبع اون زمینه اصطکاک هم بیشتر. امیدوار هم هستم به لطف خدا... کمکم و کمکمون می‌کنه.
امام رضا (ع) می‌فرمایند: احسن الظن بالله، فان الله یقول: انا عند ظن عبدی المومن بی. ان خیرا فخیرا و ان شرا فشرا.
به خداوند گمان خوب و نیکو داشته باش. چون خداوند خودش در حدیث قدسی می‌فرماید: من نزد گمانِ بنده‌ی مومن به خودم هستم. اگر بنده گمان خوب داشته باشد، خوبی در انتظار اوست و اگر گمان بد داشته باشد، بدی در انتظار اوست.
(ترجمه از خودم)
حالا هم به اقتضای این هدف جدیدم، سیاست رمزدار کردن پست‌ها رو ادامه میدم و مطمئنم خواننده‌هام درکم می‌کنند. به هر حال قرار نیست هر چیزی که مکتوب کردیم رو همیشه به همه نشون بدیم. من بی‌عیب و نقص نیستم که هیچ‌وقت پشیمون نشم. ضمن اینکه سیر پیشرفتم رو تماشا کنم ولی لزوما نمی‌خوام همه‌چیز رو به نمایش بگذارم. دوست دارم شما هم چیزهایی که براتون مفیده رو بخونید.
استخاره‌ هم گرفتم. خوب اومد: قالوا یا صالح ائتنا بما تعدنا ان کنت من الصادقین!
به فال نیک می‌گیرم :)
ارادتمند، صالحه
۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۸ ، ۲۰:۴۲
صالحه
در نقد عصر جدید، این بند از مقدمه‌ی کتاب "عقل و ادبِ ادامه‌ی انقلاب اسلامی در این تاریخ" تالیف استاد طاهرزاده رو کامل‌ترین و موجز ترین نقد دیدم:
 در انقلاب اسلامی و با رهنمود‌های آن یار سفر کرده، به خوبی به این نتیجه رسیده ایم که ارزش‌های قدسی را تنها مردم می‌توانند پاسداری کنند و اگر عهد قلبی در درون انسان‌ها نسبت به آن ارزش‌ها نباشد، حکومت‌ها چگونه از عهده‌ی حفظ آن برآیند؟
از طرفی آن‌چه جهان تکنیکی را شکل داده، علمی‌ است که التزام به دین و اخلاق در آن معنی ندارد؛ حال اگر برای رشد زندگیِ تکنیکی، جای آن علم را فراخ نماییم، مجبوریم به لیبرالیسم فرهنگی تن دهیم. اینجاست که باید متوجه بود اگر یک‌سره و بی‌چون و چرا تابع تکنیک باشیم و گمان کنیم می‌توانیم آزادانه انقلاب اسلامی را ادامه دهیم، عملا با این غفلت، زندگیِ خود را به مخاطرات افزون‌تری برده‌ایم. این نگاه، به قدرتِ تکنیک و عقلِ تکنیکی آسیبی نمی‌رساند ولی ارزش‌های قدسی را تابع علمی می‌کند که التزامی به دین و اخلاق ندارد.
آیا با توجه به امر فوق، جریان‌های وفادار به انقلاب نباید در این فکر باشند که اگر شیفته‌ی تکنیک شدند باید لوازم علمی را که منجر به تکنیک می‌شود نیز بپذیرند؟ 
در آن صورت اگر پس از مدتی با جامعه‌ای روبرو شدند که آن جامعه، جامعه مطلوب آن‌ها نبود، چه کسی جز خود را باید ملامت کنند؟
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۳
صالحه
چرا دیگه نمی‌شه از مطالب وبلاگمون نسخه پشتیبان بگیریم؟
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۸ ، ۱۵:۲۵
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مهر ۹۸ ، ۰۹:۲۰
صالحه
چند مطلب باحال می‌خواستم بنویسم که ماجرای رب پیش اومد و نوشتن در موردش وقتم رو گرفت.
اولین مطلب باحال در مورد تجربیات جدید من و همسرم در رابطه با تربیت فرزند هست.
اولیش خواب دختر اولمونه چون زینب خودش به موقع می‌خوابه و بیدار میشه ولی فاطمه‌زهرا همچنان ساعت خواب نداره.
من خلال چند هفته گذشته یه سری مطالب در مورد خواب به موقع و با کیفیت خوندم که مهم‌ترینش توی صفحه اینستاگرام حمید کثیری بود. کلی انگیزه سازی کردم برای شوهرم که باهام همراه بشه.
الحمدلله چون یک ساعت بعد از نماز مغرب و عشاء همیشه خونه‌است دیگه راضی کردن اینکه بعدش مقدمات خوابمون رو فراهم کنیم کار سختی نبود. الانم که تصمیم گرفته امام جماعت مسجد سر کوچه‌مون برای نماز صبح بشه... دیگه خودش رو تو جبر خواب به موقع قرار داده. بعدش قرار شد بازی های هیجانی رو در ساعت منتهی به خواب قطع کنیم. برای همین سایه بازی با فاطمه‌زهرا رو شوهرم متوقف کرد. تاب‌بازی هم همینطور. بیرون رفتن از خونه برای خرید یا آشغال انداختن هم همینطور.
نور خونه رو کم می‌کنیم. کتاب می‌خونیم براش و یا مداحی پخش می‌کنیم چون خودش دوست داره. کم کم می‌خوابه.
این از این.
اما بعد از ماجرای رُب، متوجه شدم چقدر از سطح پایین آداب معاشرت خانواده همسرم دارم رنج می‌برم. تصمیم گرفتم نذارم دخترم اون آداب رو بپذیره... اینجا بود که یهو به ذهنم اومد _یا به قلبم اشراق شد، نمی‌دونم_ که حتما هر روز باهاش خاله بازی کنم و آداب معاشرت _یا هرچیزی که مهمه_ توی بازی‌مون بگنجونم. خاله بازی از اون بازی‌هایی بود که به نظرم خیلی بی‌فایده می‌اومد تا اینکه امروز اهمیتش رو کشف کردم. مثلا اگر دوست ندارم کسی سرزده بیاد خونه‌ام، طبیعتا دوست دارم این اخلاقم رو به دخترم منتقل کنم تا یاد بگیره قبل از رفتن به خونه من یا دیگری در آینده؛ یه خبر کوچیک ولو با پیامک بده. امروز تو خاله‌بازی‌مون همین بخش زنگ زدن و اجازه گرفتن رو اضافه کردم.
 
و آخرین چیز فوق العاده‌ای باهاش مواجه شدم در تربیت فرزند،  قرار دادنِ هدف هست. چیزی که توی کتاب مادر یک دقیقه‌ای و پدر یک دقیقه‌ای چند سال پیش مطالعه کرده بودم و الان دارم اجراش می‌کنم. فاطمه زهرا الان سه سال و نیمه است ولی با حموم رفتن کنار نمی‌اومد و همش گریه می‌کرد. شامپو دوست نداشت. آب می‌رفت تو چشمش جیغ می‌زد. نمی‌ذاشت بدنش رو خوب تمیز کنم. 
منم یه تصویر دوش حمام کشیدم و روی درب کمدش چسبوندم. از اون روز به بعد هر وقت می‌خواست بره طبقه پایین و با دخترای همسایه‌مون بازی کنه، بهش می‌گفتم برو هدفت رو ببین. 
جالب اینجاست که هر بار که ازش می‌پرسیدم این یعنی چی؟ همون جملاتی رو می‌گفت که من اولین بار در توضیح تصویر بهش گفته بودم: حمام برم، شامپو بزنم، صابون بزنم، کیسه بکشم، جیغ نکشم، داد نزنم، گریه هم نکنم.
الان واقعا هر بار می‌برمش حمام به خودش فشار میاره که به هدفش برسه. هر بار داره بهتر از قبل میشه‌. آرامش من هم بیشتر شده.
امشب خودش پیشنهاد داده که هدف جدید براش تعریف کنم. هدف جدیدش اینه که دستش رو تو دهنش نکنه و دور ناخن‌هاش رو دندون نزنه... واقعا اثر این اهدافِ تصویری برای بچه از تهدید به زدن فلفل و کشیدن دست از تو دهن، خیلی بیشتر بوده.
و این فوق العاده است! خودش به اینکه داره به اهدافش می‌رسه خیلی ذوق می‌کنه و انگار براش از جایزه‌های مادی هم شیرین‌تره. 
خدا رو شکر... دارم کم کم آموخته‌های قدیمی‌م رو پیاده می‌کنم. خوشحالم.

در مورد عنوان: بعضی‌ها می‌گن "والدگری". من از این واژه بدم میاد. مادرانه پدرانه رو ترجیح میدم.
۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۸ ، ۲۳:۰۷
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۳۳
صالحه

یه عروس خاله دارم که خیلی دوستش دارم. می تونیم ساعت ها با هم در مورد مسائلی صحبت کنیم که مورد علاقه ی هر دومون هست. کارشناسی ارشد فلسفه تعلیم و تربیت داره. این سری توی مهمانیِ مامانم که علاوه بر من و اون، سه تا نو عروس هم بودند، قبل از همه رسید و فرصت کردیم با هم گپ بزنیم. درمورد موسسه ای می گفت که تازگی ها باهاش آشنا شده و اینکه استادش که سرپرست نوشتن سند تحول آموزش و پرورش بوده، بعد از جلسه دفاع دوستش بهش چی گفته و گفته که حتما دکتری شرکت کن و ... و خلاصه منم توی ذهن خودم داشتم همه ی حرفاش رو آنالیز می کردم. بهم گفت که خانم فلانی تو موسسه راه روشن می گه من با فلان روش و ... کلی وقت اضافه می آرم.

کمی بعد بهم گفت که این لباست رو خریدی یا دوختی؟ منم با خنده گفتم: تو وقت اضافه هام دوختمش!

و کلی خندیدیم و حرف زدیم و کلی بحث و ... که همش برای هر دومون جذاب بود. درمورد درس و ادامه تحصیل و رشد و همسرداری و خانه داری و تربیت فرزند و فرزند آوری.

می گفت: سرعت تحولات فکریت خیلی بالاست و اگر حرفایی که می زنی از عمق جانت باشه، تو چهل سالگی یه نظریه پردازی چیزی میشه.

هی هم بهم پیشنهاد می داد بیا ارشدت رو فلسفه تعلیم و تربیت بخون. سر سفره به شوهرم گفتم. استقبال نکرد. گفتم خب فلسفه خالی. بازم استقبال نکرد. بعد پرسیدم یعنی کلا ارشد نخونم؟ گفت: چرا! حتما بخون. گفتم خب پیشنهادت چیه. گفت بعدا می گم.

وقتی مهمونی تموم شد و رفتیم خونه گفت: فلسفه دین

امروز رفتم سرچ کردم و سر فصل های ارشد فلسفه دین رو یه نگاهی کردم. خوب بود. خوشم اومد.

همسر میگه با این رشته یه سری از چالش های فکری نظام جمهوری اسلامی حل میشه.

راستش خیلی دوست دارم ادامه بدم. می دونم اگر ادامه ندم استعدادم رو خفه می کنم. یکی از دوستان بهم گفتند تو قوه نظری خوبی داری.

ولی یه نگرانی دارم. اینکه حس می کنم شوهرم با اینکه باهام همراهه ولی تهِ نگاهش اگر برم ارشد دانشگاه بهم ذوق نمی کنه. اینطوری که توی خونه ام بیشتر آرامش داره. می ترسم که ضربه بخوره خانواده ام. خیلی می ترسم محبت شوهرم بهم کم بشه. از خدا می خوام بهم راه رو نشون بده و در بهترین زمان و موقعیت، بهترین چیزا رو نصیبم کنه و بهم توفیق اثرگذاری تو حکومت امام زمان و نایبش رو بده. اللهم الرزقنا.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۷
صالحه

فردا جمعه تولد همسره. دوست داشتم واقعا سوپرایزش کنم. می خواستم براش مجله درست کنم. با عکسای خودش و نوشتن خوبی هاش. ولی این روزا اصلا خونه نبود که بچه رو بگیره تا من برم بیرون و چند تا دونه عکس رو بدم برام چاپ کنند.

حتی چهارشنبه بهش گفتم بچه رو بگیر می خوام برم استخر. شب بهم میگه شرمنده، فردا یه کاری برام پیش اومده و صبح نیستم. منم گفتم آخه چرا نمی ذاری سوپرایزت کنم. استخر نمی خواستم برم. می خواستم برم برات کادو بخرم! (هنوز نمی دونه کادوش چیه)

ولی کادوی معنویش رو گرفت. مامانم اینا ناهار اومدند خونمون و مامانم خودش پیشنهاد داد که بذار شوهرت قبل از سفر ما به اربعین بره و بیاد. تو هم بیا پیش ما.

منم سریع قبول کردم. به چند دلیل. اولین و مهم ترینش اینه که مامانم خودش پیشنهاد رو داد. و این یعنی من سربارشون نشدم. خودم رو تحمیل نکردم.

واقعا از عمق وجودم خوشحالم که اومدم پیش مامان. بیشتر می تونم باهاش گپ بزنم. امشب هم بعد از غروب اومد و حجامتش کردم و اونم منو حجامت کرد.

شوهرم خیلی خوشحال شد که می تونه بره کربلا. خوشحالم که خدا خودش عنایت کرد به منِ سر تا پا گناه.

خلاصه تولد شوهرم مبارک باشه. ان شاءالله هزارساله بشه. ظهور امام زمان (ع) رو ببینه. صبحی که میاد... نوری که می تابه و همه جا رو یه جور خاصی روشن می کنه... چند سال پیش، در چند سال پیاپی، تو روزهای عید نوروز، خوابش رو دیدم... البته الان میگن همونطور که غیبت تدریجی بوده، ظهور هم تدریجیه. ولی خب! اون روز یه روز خاصیه بلاخره. اللهم الرزقنا.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۶
صالحه

اون روز که دوستام اومده بودند خونمون، جلسه علمی داشتیم، دخترِ زینب، زهراسادات، مداد شمعی از روی زمین برداشته بود و کلی در و دیوار رو خط خطی کرده بود و ما متوجه نشده بودیم.

من تو آشپزخونه بودم، یهو زکیه اومد و آروم گفت: بیا اینجا رو ببین...

و بعععله! همون جا گفتم: عیبی نداره، پاک می شه.

زکیه می گفت: جلسه علمی این چیزا رو هم داره... وقتی میگی با بچه هامون بیاییم!

دستمال و اسپری آوردم و شروع کردیم به تمیز کردن. رنگ دیوار اکریلیک بود و راحت پاک می شد.

زینب هم سر نماز بود. آروم صحبت می کردیم که نفهمه زهراسادات چه کرده. ولی وقتی فهمید دستمال رو خودش گرفت و کلی ابراز ناراحتی کرد.

ولی قند توی دلم آب شد که اینقدر دوستای من خوبن. که هوای هم رو دارن و داریم. نمی خواستیم شرمندگی دوستمون رو ببینیم. زکیه نمی خواست زینب بفهمه... قند تو دلم آب شد.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۵
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۴
صالحه

امروز سه شنبه، دو مهر، دومین جلسه علمی با حضور من و سه تن دیگر از خواهران طلبه برگزار شد. روز قبل هم خونه خیلی کار داشت و کلی مشغول بودم. البته سکینه خانم هم برای کمک اومد اما بازهم بالکن رو خودم تمیز کردم. یه ذره کمر درد گرفتم. اما در کل خونه تمیز شد. جلسه هم که امروز بود خسته ام کرد. بعد از ظهر خوابیدم. شب شوهرم اومد و بعد از شام و کمی استراحت، حدود ساعت 9 وقتی داشتیم از خونه بیرون میزدیم که بریم یه چرخی توی محل بزنیم تا فاطمه زهرا با چرخش بازی کنه، بهم خبر داد که کارش درست شده و شده دستیار ویژه آقای y. حقوقش رو هم گفت. خدا رو شکر.

رفتیم پارک. همون اول یه دختر نوجوانی رو دیدیم که دو تا پسر، یکی دوم سوم ابتدایی و دیگری همون حدود 14 ساله، دور و برش می پلکیدند. دختر خیلی چاق بود. حجابش خیلی بد بود و پسرها به راحتی بهش توهین می کردند. شوهرم اولش به پسرها تذکر خشنی داد که دختر و پسر گفتند که با هم فامیل هستند. چند دقیقه بعد شوهرم بعد از اینکه دید فایده ای نداره و همچنان اونا دارند به رفتارهای ناهنجارشون ادامه میدند، به اون دختر تشر زد که برو خونه... البته دختر هم گوش نداد. چند ثانیه بعد یه پسر کم سن و سال دیگه نزدیک اون دختر و پسرها شد و دستش رو بلند کرد که روی صورت دختر فرود بیاره...

من که تا اون لحظه فقط تماشاچی بودم، همون طور که زینب بغلم بود، بلند شدم و به سمت دختر رفتم. دستش رو گرفتم و از اون پسرها دورش کردم. پرسیدم: چرا کاری می کنی که پسرها بتونند بهت بی احترامی کنند و اذیتت کنند؟

گفت: خانواده ام رفتند هیئت و من منتظرم اونا برگردند.

گفتم: درکت می کنم که شاید دوست نداشته باشی بری هیئت ولی اینجا نمون. این پسرها خواهر و مادر سرشون نمیشه. برو خونه. اینجا چشم چشم رو نمی بینه و اگر کسی بلایی سرت بیاره حتی نمی دونی کی بوده.

چیز خاصی نداشت که جواب بده. گاهی خنده اش می گرفت. من رو یاد یکی از بچه تنبل های مدرسه مون وقتی سوم راهنمایی بودم می انداخت. صورت و دستاش، رطوبت زیادی داشتند و موهاش رو تیکه تیکه بافته بود.

ازش پرسیدم این پسرا واقعا فامیلات هستند؟ گفت اون پسربچه پسردایی ش هست ولی اونی که همسنش بود، فامیل دورشون هست.

اسمش رو پرسیدم و اینکه کلاس چندمه. گفت آیسان... هفتم... که یهو اون پسردایی پرید وسط حرفامون و گفت: ترک تحصیل کرده. بهش گفتم: با تو صحبت نمی کنم.

بازهم دستش رو گرفتم و بردمش یه سمت دیگه. گفتم: خانواده ات چی می گن؟ گفت بابام موافقه.

اونجا بود که فهمیدم دلسوز نداره و کسی نیست که خیر و صلاحش رو تشخیص بده.

تازه دوم مهر بود. شروع کردم آینده دردناکی که در انتظار یه دختر بی سواد و ترک تحصیلی هست رو براش ترسیم کردم. گفتم تو باید حقوقت رو بشناسی... اینطوری زیر مشت و لگد مردها می افتی و تازه اون موقع به فکر تغییر شرایط می افتی. گفتم که پدرت حتما براش اونقدر مهم نیست که چی برات پیش میاد... گفتم من الان 24 سالمه و خیلی شبیه پدر و مادرم نیستم. تو هم لازم نیست راه اونا رو بری... تو می تونی شرایط رو تغییر بدی. باید درست رو بخونی. باید بتونی تمرکز کنی. باید بتونی سر کلاس به گوشیت و اینستاگرام و لباس و رنگ مو و اون پسره و اون یکی و ... فکر نکنی. باید بتونی.

بهم گفت مادرش 28 سالشه و وقتی 4 ساله بوده ولش کرده. گفت از پدرش طلاق گرفته و دوباره ازدواج کرده و دو تا بچه داره و منو نمی خواد. گفتم اونم لابد هزار و یک مشکل داره. گفت آره... شوهرش یک حروم زاده ای هست که دومی نداره. گفت عاشق اون مرده بوده... گفتم مادرت اشتباه کرده که پای زندگیش نایستاده. اون می خواسته برای بهتر شدن وضعیت، آدم زندگیش رو عوض کنه ولی از چاله در اومده افتاده توی چاه. گفتم تو نباید شبیه مامانت بشی. باید درس بخونی و دوباره مدرسه بری. گفتم اصلا دیر نشده...

کلی بهش روحیه دادم که برو دوباره مدرسه ثبت نام کن. گفتم مهم نیست نمره هات چند بشن. 10 هم کافیه ولی ولش نکن. گفتم یه روزی همه ی اینایی که در مورد این تصمیمت سکوت کردن، شروع می کنند به سرزنش کردنت...

اونم کم کم داشت قبول می کرد. احساس کردم یه ذره روحیه گرفته. ولی مغزش کلا تو آمپاس بود. نمی شد تکونش بدی و مطمئن باشی که به خودش میاد...

شماره ام رو هم بهش دادم. نمی دونم زنگ می زنه بهم یا نه. بیچاره حتی نمی دونست صالحه رو چطور باید بنویسه و توی گوشیش ذخیره کنه. وقتی ازش خداحافظی کردم، سریع پسرهای توی پارک عین لاشخور دورش جمع شدند و به مسخره داد میزدند: نیسان...نیسان.

ولی به حرفم گوش داد. ازشون دور شد و جوابشون رو نداد. دلگرمم کرد. همش نگرانشم. از وقتی ازش جدا شدم، هی توی ذهنم این جمله میاد: oh God, Please help her نمی دونم چرا دارم انگلیسی فکر می کنم. چند وقته شبا زبان مطالعه می کنم. بی تاثیر نیست.

شما هم براش دعا کنید. دعا کنید یه آدمی توی زندگیش پیدا بشه که مراقبش باشه. که نذاره آسیب ببینه و راه رو بهش نشون بده. همیشه...

۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۰۰:۰۰
صالحه

امشب بعد از شام، حدود ساعت ده و نیم رفتیم خونه خاله شوهرم که چند تا خونه اون ور تر توی کوچه مونه. دخترشون تا ساعت َ11 که اونجا بودیم برنگشته بود خونه. خاله می گفت نسل جدید دیگه از ما حرف شنوی نداره... هر چی میگیم ازدواج نمی کنه... دختر توی این دوره زمونه با پسر فرقی نداره... هردوشون کار می کنند و ...

واقعا یکی نیست بگه خاله، تو خودت انقدر خودت رو آک نگه داشتی و نمی دونی دور و برت چه خبره که اصلا ازت انتظار هم نمی ره دخترت رو متقاعد کنی... تو خودت دخترت 20 ساله ات رو طوری تربیت کردی که اینطوری مثل مردا کار می کنه، بعد توقع داری ازدواج کنه... حداقل اگر کتاب نمی خونید، اخبار ببینید که من واستون توضیح ندم دختر آبی کیه!

من اصلا نمی دونم چرا دخترای بابابزرگ شوهرم اینطوری اند! این از یکی از خاله ها! اونم از مادرشوهرم...

یه روز نمی دونم چی شده بود که ما خونه بابابزرگش بعد از ظهر موندیم و همه خوابیدند... کاری که هیچ وقت نمی کنیم... مادرشوهرم هم خوابیده بود. اما من خوابم نمی برد. تا اینکه بابابزرگ بیدار شد و چنان تشری به مادرشوهرم زد و با بی احترامی از خواب بلندش کرد که چی؟ که پاشو غذا بذار برای شب! من تنها کاری که ازم براومد این بود که خودم رو به خواب بزنم که غرورش جلوی من نشکنه... بی نوا!

بعدش همین مادرشوهر به من میگه: پدر خیلی واسه دختر خوب میشه!  و آقام آقام از سر زبونش نمی افته.

دلم براش میسوزه که از پدرش چیزی بهش نرسیده جز اینکه اجازه نداده ادامه تحصیل بده... برای اینکه خواهراش و برادرش رو بزرگ کنه. حالا مادربزرگ در قید حیاته ها!!! فکر نکنید......

من نمی دونم از این خاندان که هیچ زنی درش به حقوقش آگاه نیست، شوهر من چطور اینقدر مراعات کننده حقوق زنان شده... البته به اونا که میرسه بازم بی رحمی می کنه. اما من اجازه نمی دم حقوقم پایمال بشه.... فقط با آگاهی و سیاست تمیز! نه کثیف :))

یکی از چیزایی که دخترای این خاندان ندارند، سر و زبون و عشوه واقعی هست. چه همراه با تعقل چه بدون تعقل و با سبکسری. هر کدومش بود من اینقدر حرص نمی خوردم. نه مادربزرگ بلد بوده و نه دختراش یاد گرفتند و نه الان نوه هاشون دغدغه ای در این رابطه دارند... بد و بدتر و بدترتر...

تازه یه چیز جدیدی هم کشف کردم. تمایل به فرزند آوری در دختران هر خانواده ای تابع میزان عشق و احترام و همکاری بین زوجین هست. یعنی الان مادربزرگ شوهرم که رابطه اش با بابابزرگ شوهرم سالهاست سرد هست و فقط مراعات هم رو می کنند، از 6 تا دخترشون، دوتاشون دو تا بچه و یکی یدونه و بقیه سه تا! همین قدر کم!

خانواده پدری خودم هم همین اند. برای همین عمه هام، به جز یکی شون، خیلی بچه دوست نداشتند و سومی هاشون ناخواسته است! اما در فامیل مادری نه! همیشه بین آقاجان و مامان زهرا یه محبت عمیق بوده که هیچ وقت فقر و سختی ها نتونسته از بین ببرش. من حدس می زنم اگر شرایط و اختلاف سنی خاله هام و شوهراشون کمتر می بود، بیشتر بچه می آوردند. مادر خودم همین الان داره به آوردن بچه از پرورشگاه و آی وی اف و ... فکر می کنه!

به هر صورت بیشتر از این حال ندارم که در مورد این تز از ماست که برماست، صفحه سیاه کنم. امیدوارم خودتون منظورم رو گرفته باشید و از همین الان فرآیند گوشت قربانی شدن رو متوقف کنید. با چند قدم موثر:

1-    آگاه شدن خودتون به وسیله آگاهی دقیق از حقوقتون

2-    توانمند کردن خودتون و کسب مهارت هایی در جهت تغییر شرایط به نفع خودتون. مثل سر و زبون داشتن و سیاست های تمیز زنانه و آگاهی دقیق از مسائل زندگی زناشویی و ارتباط با فامیل و اقوام

3-    مردتان را عاشق خودتان کنید با خوبی هایتان.

4-    کسب آگاهی در مورد چگونگی فرزند آوری. از قبل بارداری تا بعد از بارداری و به دنیا آمدن و 7 سال اول و دوم و سوم و...

5-    اقدام به فرزندآوری و تربیت پسرهای gallant و دختران آگاه و بسیار خودساخته اما نه با رفتارهای مردانه!

6-    دنیا را اینگونه تغییر دهید. کانون خانواده را با غذاهای گرم و خوشمزه تان حفظ کنید اما ظرف شستن را به بچه ها واگذار کنید.

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۸
صالحه