صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

آیسان

چهارشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۸، ۱۲:۰۰ ق.ظ

امروز سه شنبه، دو مهر، دومین جلسه علمی با حضور من و سه تن دیگر از خواهران طلبه برگزار شد. روز قبل هم خونه خیلی کار داشت و کلی مشغول بودم. البته سکینه خانم هم برای کمک اومد اما بازهم بالکن رو خودم تمیز کردم. یه ذره کمر درد گرفتم. اما در کل خونه تمیز شد. جلسه هم که امروز بود خسته ام کرد. بعد از ظهر خوابیدم. شب شوهرم اومد و بعد از شام و کمی استراحت، حدود ساعت 9 وقتی داشتیم از خونه بیرون میزدیم که بریم یه چرخی توی محل بزنیم تا فاطمه زهرا با چرخش بازی کنه، بهم خبر داد که کارش درست شده و شده دستیار ویژه آقای y. حقوقش رو هم گفت. خدا رو شکر.

رفتیم پارک. همون اول یه دختر نوجوانی رو دیدیم که دو تا پسر، یکی دوم سوم ابتدایی و دیگری همون حدود 14 ساله، دور و برش می پلکیدند. دختر خیلی چاق بود. حجابش خیلی بد بود و پسرها به راحتی بهش توهین می کردند. شوهرم اولش به پسرها تذکر خشنی داد که دختر و پسر گفتند که با هم فامیل هستند. چند دقیقه بعد شوهرم بعد از اینکه دید فایده ای نداره و همچنان اونا دارند به رفتارهای ناهنجارشون ادامه میدند، به اون دختر تشر زد که برو خونه... البته دختر هم گوش نداد. چند ثانیه بعد یه پسر کم سن و سال دیگه نزدیک اون دختر و پسرها شد و دستش رو بلند کرد که روی صورت دختر فرود بیاره...

من که تا اون لحظه فقط تماشاچی بودم، همون طور که زینب بغلم بود، بلند شدم و به سمت دختر رفتم. دستش رو گرفتم و از اون پسرها دورش کردم. پرسیدم: چرا کاری می کنی که پسرها بتونند بهت بی احترامی کنند و اذیتت کنند؟

گفت: خانواده ام رفتند هیئت و من منتظرم اونا برگردند.

گفتم: درکت می کنم که شاید دوست نداشته باشی بری هیئت ولی اینجا نمون. این پسرها خواهر و مادر سرشون نمیشه. برو خونه. اینجا چشم چشم رو نمی بینه و اگر کسی بلایی سرت بیاره حتی نمی دونی کی بوده.

چیز خاصی نداشت که جواب بده. گاهی خنده اش می گرفت. من رو یاد یکی از بچه تنبل های مدرسه مون وقتی سوم راهنمایی بودم می انداخت. صورت و دستاش، رطوبت زیادی داشتند و موهاش رو تیکه تیکه بافته بود.

ازش پرسیدم این پسرا واقعا فامیلات هستند؟ گفت اون پسربچه پسردایی ش هست ولی اونی که همسنش بود، فامیل دورشون هست.

اسمش رو پرسیدم و اینکه کلاس چندمه. گفت آیسان... هفتم... که یهو اون پسردایی پرید وسط حرفامون و گفت: ترک تحصیل کرده. بهش گفتم: با تو صحبت نمی کنم.

بازهم دستش رو گرفتم و بردمش یه سمت دیگه. گفتم: خانواده ات چی می گن؟ گفت بابام موافقه.

اونجا بود که فهمیدم دلسوز نداره و کسی نیست که خیر و صلاحش رو تشخیص بده.

تازه دوم مهر بود. شروع کردم آینده دردناکی که در انتظار یه دختر بی سواد و ترک تحصیلی هست رو براش ترسیم کردم. گفتم تو باید حقوقت رو بشناسی... اینطوری زیر مشت و لگد مردها می افتی و تازه اون موقع به فکر تغییر شرایط می افتی. گفتم که پدرت حتما براش اونقدر مهم نیست که چی برات پیش میاد... گفتم من الان 24 سالمه و خیلی شبیه پدر و مادرم نیستم. تو هم لازم نیست راه اونا رو بری... تو می تونی شرایط رو تغییر بدی. باید درست رو بخونی. باید بتونی تمرکز کنی. باید بتونی سر کلاس به گوشیت و اینستاگرام و لباس و رنگ مو و اون پسره و اون یکی و ... فکر نکنی. باید بتونی.

بهم گفت مادرش 28 سالشه و وقتی 4 ساله بوده ولش کرده. گفت از پدرش طلاق گرفته و دوباره ازدواج کرده و دو تا بچه داره و منو نمی خواد. گفتم اونم لابد هزار و یک مشکل داره. گفت آره... شوهرش یک حروم زاده ای هست که دومی نداره. گفت عاشق اون مرده بوده... گفتم مادرت اشتباه کرده که پای زندگیش نایستاده. اون می خواسته برای بهتر شدن وضعیت، آدم زندگیش رو عوض کنه ولی از چاله در اومده افتاده توی چاه. گفتم تو نباید شبیه مامانت بشی. باید درس بخونی و دوباره مدرسه بری. گفتم اصلا دیر نشده...

کلی بهش روحیه دادم که برو دوباره مدرسه ثبت نام کن. گفتم مهم نیست نمره هات چند بشن. 10 هم کافیه ولی ولش نکن. گفتم یه روزی همه ی اینایی که در مورد این تصمیمت سکوت کردن، شروع می کنند به سرزنش کردنت...

اونم کم کم داشت قبول می کرد. احساس کردم یه ذره روحیه گرفته. ولی مغزش کلا تو آمپاس بود. نمی شد تکونش بدی و مطمئن باشی که به خودش میاد...

شماره ام رو هم بهش دادم. نمی دونم زنگ می زنه بهم یا نه. بیچاره حتی نمی دونست صالحه رو چطور باید بنویسه و توی گوشیش ذخیره کنه. وقتی ازش خداحافظی کردم، سریع پسرهای توی پارک عین لاشخور دورش جمع شدند و به مسخره داد میزدند: نیسان...نیسان.

ولی به حرفم گوش داد. ازشون دور شد و جوابشون رو نداد. دلگرمم کرد. همش نگرانشم. از وقتی ازش جدا شدم، هی توی ذهنم این جمله میاد: oh God, Please help her نمی دونم چرا دارم انگلیسی فکر می کنم. چند وقته شبا زبان مطالعه می کنم. بی تاثیر نیست.

شما هم براش دعا کنید. دعا کنید یه آدمی توی زندگیش پیدا بشه که مراقبش باشه. که نذاره آسیب ببینه و راه رو بهش نشون بده. همیشه...

موافقین ۹ مخالفین ۱ ۹۸/۰۷/۰۳
صالحه

نظرات  (۱)

خداوند خیر و سلامتی بهتون بده.امیدوارم آیسان باهاتون تماس بگیره.

من همش میگم زندگی این آدما که اتفاقا دور و برمون زیادن قراره چی بشه؟کی قراره روزای خوش ببینن؟چرا یکی اینطوری اونوقت یکی دیگه برای هر کاری که میخواد انجام بده علاوه بر پدرو مادرش  یه مشاور داره؟...

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">