.
.
.
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
من الممکن یا امیرالمومنین؟
.
.
.
به ذره گر نظر لطف بوتراب کند
من الممکن یا امیرالمومنین؟
روابط سینوسی با همسر هنوز هم ادامه داره. یه بار گفتم: «من فکر می کنم تو من رو دوست نداری. دوست داشتنی نیستم چون اگر بودم تو بهم توجه می کردی.» و او شروع کرد به اثبات کردن اینکه اشتباه فکر می کنم اما من گفتم: «فقط در حرف!»
به عطری که به مناسبت سالگرد ازدواج مون براش خریدم اشاره کردم و گفتم: «تو برام چی خریدی؟» با کمی مکث گفت که میدونه هیچی اما یک سوپرایز برام داره. من میدونم چیه اما تا وقتی که به اصل رابطه فکر نکنیم چیزی درست نمیشه. بهش گفتم که من شاید با مردهای زیادی توی دنیا ارتباط داشته باشم و باهاشون معاشرت کنم، اما از میان تمام مردهای دنیا، من فقط برای یک مرد می تونم دلبری کنم و اون مرد تویی. وقتی تو من رو نخوای، همون موقع که بهت نیاز دارم، فقط به این فکر می کنم که حتما دوستم نداری یا شاید هم کسی دیگری توی زندگیت هست. از بچگانه بودن حرفم هر دو خندیدیم اما گفتم که هرکس دیگه ای جای من بود، همین فکر رو می کرد. او گفت: «هیچ کس نمی تونه جای تو باشه.»
من اخیرا به این ارتباط سینوسی مون فکر می کنم که اندازه محبت و معاشرت در اون مدام زیاد و کم میشه. به اینکه دلم می خواد جایی برم که او نباشه. و بچه ها از او قابل تحمل تر شده اند. این بد است. این خیلی بد است. اینکه گاهی حرفی میزنه و من هیچ چیز نمیگم و حالت صورتم کاملا ثابت می مونه یا توی دلم پوزخند میزنم. این یعنی چی؟ این که صحبت های ما فقط در مورد مسائل علمی شده. این چی؟ خوبه یا بد؟
خوبه چون من باید زودتر پایان نامه رو تمام کنم و همسر کمک می کنه. بد هست چون مشکلات خونه زیاده و ما فرصت (و شاید پول) رسیدگی به اون ها رو نداریم.
دوشنبه مصطفی برام پوستر رونمایی از ویراست جدید کتاب دکتر ف رو فرستاد. ایشون یگانه ای هستند در عرصه مردم شناسی و جامعه شناسی موضوعِ محوری پایان نامه من. بنا شد فرداش حتما در نشست شرکت کنم. پوستر رو برای استادِجان هم فرستادم. پیام رو ندیدند. ناچار صبح سه شنبه تماس گرفتم. یک سوال کردم که نشون می داد بعد از گذشت یک سال از تصویب موضوعم، هنوز ذهنم نتونسته موضوع رو هضم کنه. استاد با لحن مهربون و شمرده شون گفتند: «نه عزیزِ دلِ من! نه عزیزِ دلِ من!» بعد دوباره شاید برای بار هزارم بهم توضیح دادند. این جور مواقع دلم می خواد به حالِ خودم زار زار گریه کنم ولی در واقعیت خندیدم و گفتم که استاد یعنی ما دهه هفتادی ها چون از وقتی چشم مون رو باز کردیم در پارادایم لیبرال نفس کشیدیم، اصلا خلاف این رو نمی تونیم فهم و درک کنیم. استاد گفتند: اینجور مواقع معلوم میشه که تو چقدر دختر خوب و صادقی هستی و معنویت وجودت رو نشون میده. بعد هم برای بار هزارم تاکید کردند این پایان نامه و موضوعش انقدر مهم هست که من مطمئنم پروژه تو میشه و همین رو ادامه میدی در دکتری و در آینده...
بعد استاد یکی دو تا سوال طراحی کردند تا از دکتر ف بپرسم و من یادداشت کردم و کلی هم توصیه های درسی و غیردرسی کردند. مثلا اینکه گوشیت رو شارژ کن که اونجا صحبت ها رو ضبط کنی. یا از فلانی هم بپرس. یه چیزی قبل از رفتن بخور ضعف نکنی. بچه ها رو هم بذار پیش مادرت یا مادرشوهرت و با خیال راحت برو و ... بعدش هم پرسیدند فلان کتاب که گفته بودم رو چیکار کردی؟ گفتم سفارش دادم. گفتند چند بود قیمتش؟ گفتم فلان قدر. گفتند خب خودش هست. پرسیدم استاد بعضی از کتاب هایی که معرفی کردید رو بخرم یا نه؟ استاد گفتند از کتابخونه بگیر و استفاده کن اگر دیدی رجوعت زیاده، اونوقت تهیه کن. آخه ماها یه مشکلی داریم و اون اینه که خیلی کتاب اینطوری جمع میشه. من خانومم خیلی وقت ها کتاب های من رو به دیگران و دوست و آشنایی میاد خونه مون هدیه میده یا مثلا جمع می کنه که رد کنه بره. من اینجور وقت ها میگم خانوم لااقل جلوی چشم من این کار رو نکن.
من خیلی خنده ام گرفت. گفتم «استاد تا به حال چنین چیزی نه دیده ام و نه شنیده ام.» استاد برای تاکید بیشتر اون جمله «خانوم لااقل جلوی چشم من...» رو دوباره تکرار کردند. من هم اعتراف کردم که همین کارها رو با کتاب های آقا مصطفی کردم و می کنم. الان یه سری هاشون رو توی کارتون گذاشتم که ببریم قم تا طلبه های دیگه استفاده کنند تا منم کتاب های جدید بخرم. استاد با خنده این جملات من رو تکرار کردند که اینطور! می خوای کتابای آقا مصطفی رو رد کنی بره که طلبه ها استفاده کنند! بیچاره آقا مصطفی.
اما در اصل من چنین چیزی رو هم دیده بودم و هم شنیده بودم. در واقع خودم تجربه کرده بودمش. استاد هم احتمالا عامدانه این رو بهم گفتند. از همون روزی که ماجرای کتاب ها رو به ایشون گفتم احتمالا می خواستند بهم بگن که فلانی! چی فکر کردی؟ همه درگیر مشکلات مشابه تو هستند... حتی خودِ من! چرا فکر می کنی مشکلات تو فرق دارند؟
اون روز با همسر رفتیم به سمت چهارراه ولیعصر. همسر باید می رفت خانه اندیشه ورزان و من خیابون دمشق. پشت چراغ قرمز خداحافظی کرد و من نشستم پشت فرمون...
اتفاق خوب اون نشست فقط همین بود که تونستم با دغدغه آدم هایی که اومده بودند اونجا آشنا بشم. اما فضای جلسه اصلا طوری نبود که بشه با کسی گپ و گفت کرد یا سوالی پرسید. دور و اطراف دکتر ف اصلا از آدم خالی نمی شد. فقط موقع پذیرایی تونستم برم پیششون. وقتی نزدیک شدم، به احترامم بلند شدند! دکتر فِ بزرگ! مثل بابابزرگ ها مهربون بودند و انقدر متواضع که آدم اصلا فکر نمی کرد ایشون یک فردِ شاخص علمی کشور و از مفاخر این مرز و بوم هستند. سلام کردم و ایشون هم خیلی گرم جواب دادند و تا اومدم شروع کنم و چیزی بگم، ایشون گفتند که چقدر چهره شما برای من آشناست. من گفتم خب چون من کتاب هاتون رو خوندم :) (یعنی ارتباط قلبی هست که اینطور به نظر میاد.) بعد مقدمه چینی کردم برای طرح سوال که ایشون گفتند الان اصلا شرایط پاسخگویی رو ندارند. در واقع اگر جواب میدادند جای تعجب داشت با اون وضعیت افتضاحِ سالن و گرمای هوا و خستگی و ... من فقط از باب محکم کاری، خودم رو معرفی کردم به نام خانوادگی. دکتر ف گفتند که خب! پس هم ولایتی هستیم. یادم می مونه! :) یعنی در اصل اون میمیک صورت که مشترک بین مردمان زاگرس نشین هست، احتمالا باعث شده بود دکتر ف فکر کنند که من رو جایی دیدند. کلا ارتباط شیرینی بود. به نظرم به سختی های هماهنگ کردن بچه ها و گرمی هوا و ... می ارزید اینکه برم اونجا و ببینم وجه تمایز موضوع پایان نامه ام با بقیه کارهای مرتبط چیه و اینکه به صورت کلی اعتماد به نفسم خیلی زیاد شد.
شاید باورتون نشه و تک و توک خواننده هایی که من رو دیدند، احتمالا تعجب می کنند اما در اصل، اعتماد به نفس من بالا نیست و معمولا هر بار که مثلا استادِجان ازم تعریف می کنند یا کسِ دیگری، من اصلا احساس خاصی درونم ایجاد نمیشه. الانم اینا رو اینجا نوشتم که فقط به یادگار بمونه. امشب به خودم اومدم و دیدم اگر ننویسم قطعا یادم میره. چون الان سرم خیلی شلوغ شده و دو سه تا کتاب رو همزمان دارم با هم می خونم و بعضی روزها برای مرور ادبیات پژوهش حتی بیشتر و این وسط اون کتابی که استاد معرفی کردند خیلی فلسفی و انرژی بر هست. من اولش هم از استاد پرسیدم که حجمش خیلی زیاده و اینا؟ و اینجور وقت ها که استاد می بینند من استرس دارم، قشنگ مشخصه که می خوان اعتماد به نفس بهم تزریق کنند. گفتند: نهههههه! ببین من مطمئنم این کتاب بیاد دستت تو یک روزه تمومش می کنی انقدر برات شیرینه و کاری نداره!
القصه دیشب توی تاریکی، روبروی ورودی آشپزخونه که نور از بالای درِ دستشویی داشت می تابید، شروع کردم به خوندم کتاب کذایی. بعد همونجا خوابم برد و همسر نماز صبح بیدارم کرد. امروزم وقت گذاشتم ولی مجموعا 60 صفحه شده تا اینجا و یه جاهایی هم که می خوندم، سرم رو می گرفتم بالا و یه نفس عمیق می کشیدم از بس که دلم می خواد زار زار به حال خودم گریه کنم. حس می کنم لازمه دوباره فصل دو رو بکوبم و از نو بسازم. و این یعنی خداحافظ دفاعِ شهریور.
همینطور که دارم کلاس نویسندگی میرم و حرکت در مه رو هم به توصیه خانم عرفانی میخونم، دارم اجزای رمانم رو کنار هم میچینم و اونا رو ذهنی طراحی میکنم.
مثلا امروز به فکرم رسید یه صحنه تکان دهنده رمان جایی باشه که دارن میرن سوار هواپیما بشن و همسرِ زن بیتوجه به هشدارهای کادر پرواز فقط دلنگرانِ کار جهادی خودش هست و آخرش هم موقع زایمان همسرش پیشش نیست.
فصل بعد رو هم با افسردگی زنِ قصه شروع میکنم...
خب واضحه که من از زندگی خودم خیلی الهام گرفتم اما باید قصه باشه. داستان بنویسم دستِ آخر. پیرنگِ رمانِ من نمیتونه شامل همهی اتفاقاتی که توی این وبلاگ نوشتم باشه. باید جمع و جورتر و منسجمتر و تکاندهندهتر باشه و تهش هم دوست ندارم شباهتهای شخصیتها به خودم اونقدر زیاد باشه که مشخص بشه خودم رو روایت کردم.
مثلا دوست دارم زنِ داستانم یک زنِ درونگرا باشه که در سیرِ داستان برونگراتر میشه... اوایل کم مینویسه و اواخر نوشتههاش بیشتر میشن یا حرف زدنهاش بیشتر میشه.
و یه چیزی هم برام خیلی مهم بود. اینکه مشخص نباشه مردِ داستانم، همون همسرم هست. بعد از تمرین توصیف شخصیت کلاس نویسندگی، یک شخصیت مرد نوشتم که خیلی شبیه همسرم اما با شغل و تحصیلات متفاوت بود. اما امروز ناباورانه یک موردی رو پیدا کردم در واقعیت که دقیقا همون تحصیلات و همون روحیه و ... رو داشت. میدونید در مورد ایشون چی نوشته بودند؟
"اصلا نفهمیدیم که با ۳۸ سال سن فوق تخصص مهندسی برق دارد و سالها جایش در نیروگاه های برق بوده و بعد تصمیم گرفته همه را رها کند و جهادگر شود. از سیل استان گلستان ... دیگر اسمش با جهاد عجین شده بود. میگفت امروز همه در مقابل جهاد مسئولیم، میگفت امروز انقلاب و دینِ خدا به همه مان نیاز دارد، میگفت حاضرم بچه هایم که هفته ای یکبار میبینمشان حلالم نکنند اگر یک شب خوابیده باشم."
برام جالب بود که شخصیت تخیلی قصه من اینقدر واقعی بود. جالبتر این بود که یک سری خصوصیات دیگهاش هم که اینجا نمینویسم دقیقا همونهایی بود که من لازم داشتم... پازلم تکمیل شد.
و یک استاد باید در داستانِ من باشه...
از روایت اون جلسهای که مکتوب کردم، یه بخشهایی جا موند. مثل توضیح استاد در مورد این آدمها. اینهایی که قربانی وضعیت موجود شدند.
بچه... خانواده... اگر توجه نکردن به اینها وظیفه ما باشه به پیروی از ائمه هدی که جهادگران حقیقی تاریخند، پس چرا اونها خانواده رو رها نکردند؟ برای این مطلب اونها که اولی ترند؟
استاد گفت: این مشکلات از ابتدای طول تاریخ بشریت بوده. قرار نیست با کارهای ما معجزه بشه. (قریب به مضمون)
حالا چی شده که یک عده خودشون رو مرکز عالم و منجی بشریت میدونند. جمع کنید تو رو خدا. اَح.
سلام دوستان. خوب هستید؟ دعاگوی همه شما در مشهد بودم اگر قابل بوده باشم.
راستش نوشتن مطلب قبل خیلی طول کشید و من بنا نداشتم که اون رو رمز دار کنم.
اما چیزهایی در اون بود که واقعا صلاح ندونستم به صورت غیررمزدار منتشر بشه. متاسفانه خیلی از مطالب من کپی شده و در وبلاگ های فیک و جعلی اقماری منتشر شده و من واقعا راضی نیستم و این مطلب هم ملاحظات خاص دیگری داره که ابدا راضی نیستم هیچ جایی نه منتشر بشه و نه ذخیره بشه.
این مطلب و یکی دو مطلب که از عید تا الان رمزدار منتشر شده، هم مطالب مهم و هم مطالب طولانی ای هستند. مثلا مطلب پست قبل پنج هزار کلمه است و من به جد ازتون می خوام که اگر قول میدید کپی نکنید و اگر می خواهید بخونیدشون و اگر من شما رو می شناسم، برام پیام خصوصی بگذارید که بهتون رمز رو بدم. البته فعلا فقط رمز این مطلب رو میدم.
مخصوصا اگر مطالب قبلی براتون شبیه یک معما شده و دلتون می خواد به آب روی آتیش برسید و یک جواب بی برو برگرد بگیرید که آدمی شبیه من باید چیکار کنه...
اگر شرایط های سه گانه ای که گفتم رو ندارید، ازتون می خوام که من رو ببخشید و پیام ندید و نگران نباشید. من باز هم این حرف ها رو در قالب ها و زمان و مکان دیگری میزنم تا به گوشتون بخوره. ارادتمندم.
بعد از فکر کردن به همه چیزهایی که توی پست قبل نوشتم و بخشهایی از اون هم حاصل تاملاتم در مباحث نظری پایاننامه است؛ به واقع اول خودم تغییر کردم و بعدش تغییر دادن دیگران برام مثل تکون دادن چوب جادو شد...
پنجشنبهها بابا خونه است و با توجه به اینکه مامان بزرگ هم خونهشون هست و حوصله ایشون هم سر میره، ماماناینا زنگ زدند که بیایید خونه ما. چند روز پشت سر هم سرشون خراب شده بودیم و اولش دلم نبود برم چون فردا باید چمدون سفر ببندم و میخواستم فقط بچهها رو بفرستم اما حس کردم مامان سختشه که فقط بچهها رو بفرستم. دیگه فقط تونستم تا وقتی که بابا اومد سراغمون، ظرفها رو بشورم و لباسها رو برای شستن تفکیک کنم.
توی ماشین که کلی با بابا صحبت کردیم. یعنی یک سوژه جالب برای بحث داشتیم که آخرِ آخر این متن به صورت جداگانه مینویسمش. بعد که رسیدیم و از در خونه وارد شدم داخل، اصلا احساس کردم من چقدر انرژی دارم برای احوال پرسی با مامان، با مامانبزرگ و...
به مامان تو آماده کردن ناهار و جمع و جور کردن آشپزخونه کمک کردم و برای مامانبزرگ میوه شستم و قربون صدقهاش رفتم که دلم براش تنگ شده...
بعد از ناهار؛ لیلا رو خوابوندم، نماز عصرم رو خوندم و نشستم به خوندن کتابهایی که برای ادبیات پژوهش در نظر گرفته بودم. بچهها هم رفتند بیرون خونه که بازی کنند. بزرگترا هم داشتند استراحت میکردند که طوفان شروع شد و بچهها اومدند داخل ساختمون و حالا یه سری ماجرای دیگه که نمیگم...
اینجاش مهمه: من داشتم کتابم رو میخوندم. مامان هی یه چیزی میگفت و رشته افکارم پاره میشد ولی از رو نمیرفتم و ادامه میدادم. یه جا داشتم میخوندم که رسیدم به یه مطلبی که احساس کردم شروع قشنگی برای فصل سوم میتونه باشه. به قول استاد: "نقطه عزیمت خیلی مهمه!" ناگهان احساس کردم قلبم داره از خوشحالی منفجر میشه. دستام رو باز کردم و داد زدم: "وای خدا!" درست حسِ "اورکا اورکا" گفتنِ ارشمیدس بهم دست داد. انقدر خوشحال شدم که دویدم سمت آشپزخونه و مامان رو بغل کردم. مامان با خنده میگفت "بسه حالا" و مامان بزرگ میخندید.
کتاب رو چند دقیقه بستم که یه ذره حالم به تعادل برسه. بعد که دوباره مشغولش شدم، مامان به مامانبزرگ گفت: من خوشحالم که صالحه اینقدر درس میخونه چون باعث میشه ذهنش درگیر مشکلاتش نشه. مثلا الان صاحبخونهشون جوابش کرده، میتونست بشینه غصه بخوره و ...
من سرم رو بلند کردم. مامان پرسید: درست نمیگم؟ ولی فکر کنم باعث شدم الان یاد مشکلاتت بیافتی.
دمغ و پوکر فیس گفتم: آره. الان سه ماهه که صاحب خونه جوابمون کرده... راستی یادم رفته بود بریم اون خونه که فلانی بهمون معرفی کرده بود رو ببینیم. اما دوست ندارم اونجا رو. دلگیره، میدونم روحیهام خراب میشه. چی میشه بریم یه خونهی خوب که فلان امکانات و بهمان امکانات رو داشته باشه!
مامان گفت: میخواهید شما بیایید اینجا، ما بریم اونجا؟
میگم: مامان! آخه این چه حرفیه که میزنی؟ برای خدای قادر مطلق و مالک مطلق جهان که کاری نداره به من صدمتر دویست متر، همین حوالی یه خونه خوب بده! واسه چی ما بیاییم اینجا شما برید اونجا آخه؟ تو دعا کن. تو مادرِ منی. تو فرق داری. تو برام دعا کنی مشکلم حل میشه...
مامان میگه: اومدیم و منم دعا کردم ولی نشد چون هر چیزی یه قدری داره. ان الله بالغ امره، قد جعل الله لکل شیء قدرا.
میگم: مامان این آیاتی که خوندی رو من بعد از هر نماز سه بار میخونم. واسه همینم غصه نمیخورم. مطمئنم وقتش که برسه، خدا خودش جور میکنه. الانم میخوام برم مشهد و اونجا از صاحبم بخوام که مشکلاتم رو حل کنه. اما تو دعا کن. دعای مادر خیلی اثر داره. دعای تو برای من اثری داره که هیچ چیز و هیچ دعایی برای من اون اثر رو نداره...
و مامان پذیرفت.
همین شاید بزرگترین موفقیت من در هفته اخیر بوده باشه. نه تکمیل فصل دو پایان نامه، بلکه ارتباط با مامان. و استادِ جان که وقتی میبینم چطور با دنبال کردن سرِ نخهایی که بهم دادند، تونستم یه قدم برای بهبود جهانم بردارم؛ چطور میتونم به یادشون نباشم. فقط نمیدونم این آقا بودنِ استادم و نامحرم بودنشون، شائبهای در قلبم ایجاد میکنه یا نه. حیف.
موضوع صحبت با بابا هم این بود که جمعهها، همیشه برنامه دورهمی فامیلی میذارن اما این هفته، شوهر عمهام به خاطر مصاحبه دکترا و پسرعمو و دخترعموم، به خاطر امتحاناتشون، گفتند نمیاییم. رضا اینا که رفتند قم، ما هم که عصری باید آماده بشیم برای مشهد و بنابراین دیگه عملا دورهمیای شکل نمیگیره. با این حال ما بازم کنسل نکردیم...
به بابا گفتم که چقدر ملت به خاطر درس و ... به ارتباطات خانوادگیشون لطمه میزنند. بعد خاطره شب کنکور ارشد رو برای بابا تعریف کردم که در کامنتها میذارمش. بابا میگه: "دخترم آخه همه که مثل تو نخبه نیستند که بدون خوندن هم رتبه بیارن." :) گفتم: "ولی بابا من واقعا همین رو هم از شما یاد گرفتم. شما در ایام دکتری خوندنتون اصلا کارهای زندگی رو تعطیل نکردید. من دوست دارم اینجوری باشم..."
توی خونه هم برای مامان همینا رو تعریف کردم. مامان گفت: یعنی من اینطوری نبودم؟ گفتم: خب بابا بیشتر تو خاطرم مونده دیگه چون درس و دانشگاهش آکادمیک بوده و بلاخره سفت و سختتره.
بعد از کمی مکالمه گفتم: راستی مامان، تو دوست نداری استادِ من رو ببینی؟ مامان میگه: چرا! استادها در هر حال، خیلی ارزشمندند و آدم دوست داره ببیندشون. مثلا تو دوست نداری استاد فلانی (استادِ مامان) رو ببینی؟
من تایید کردم گرچه که واقعا به زمینه مطالعاتی مامان و به تبع استادِ گرانقدرش علاقهای ندارم :))) گفتم: مامان آخه تو خودتم فلسفه خوندی، استاد منم فلسفه خونده. من انقدر تعریفت رو پیش استادم کردم! (چقدر من بدجنسم! میبینید؟)
مامان خندید و گفت: آره یه مامانِ بیسوادِ ...
حرف مامان رو قطع کردم و گفتم: مامان چی میگی؟ چرا خودت رو دست کم میگیری؟ باید خوبیهای خودت رو ببینی. تو عالی هستی. بینظیری. اگر این خوبیها رو نبینی، خدا ناراحت میشه چون در اصل لطف و نعمتهای خدا رو ندیدی.
مامان دیگه چیزی نگفت. اینم از پروندهی قدیمی "نباید از خودت تعریف کنی و مشک آنست که خود ببوید" که بسته شد. بحمدلله و المنّه.
یک شنبه شب، ۱۴ خرداد: قشنگ شروع شد اما قشنگ ادامه پیدا نکرد ولی قشنگ تموم شد.
خونه ماماناینا خوابیده بودیم. صبح که همسر داشت رختخوابها رو جمع میکرد، صداش میزدم ببینم کجاست.همینطوری میگفتم: عزیزم! عزیزم کجایی؟ توی اتاق بود. پشتِ درِ کمد مشغول مرتب کردن پتو متوها توی کمد. وقتی دیدمش حس کردم داره یه چیزی رو زیر زبونش زمزمه میکنه. من رو که دید، خندید. گفت: چقدر خوشحالم که من، عزیزِ تو ام!
فاطمهزهرا دندان آسیابش داره در میاد. مدام گریه و بدقلقی. لیلا رو هم دارم از شیر جدا میکنم، اونم اذیت خودش رو میکنه. زینب هم تولدش هست. مامان تنهاست و بابا رفته سفر. عصری کمی کمکش کردم ولی در کل، خیلی راحت بیطاقتی میکنه و هی به جونم غر میزنه: چرا بچه گریه میکنه و هیچ کاری برای ساکت کردنش نمیکنی؟ چرا بچه رو نمیبری دکتر، لپش باد کرده... چرا کمک نمیدی تو کارهای خونه و سرت تو کتابه و ... و این وسط مادرشوهرم، برادرشوهرماینا رو که دو روز پیش دیدیم، دوباره دعوت کرده و کلهپاچه گذاشته و تاکید کرده که کیک بخرید که تولد زینب رو بگیریم. کلافهام. میدونم با دندون درد فاطمهزهرا، این تولد گرفتن چقدر بیمعناست و خرجِ بیفایده است...
سعی میکنم حین ظرف شستن روی چیزهای خوب متمرکز بشم. به بعضی از مکالماتم با استاد. به اینکه دلم نمیخواد ماهیت رازگونه تعاملاتم با ایشون از بین بره. گرچه با یک سوال میشه همه چیز رو فهمید. کافیه بپرسم: "استاد یک سوال بیربط. شما فهمیده بودید من از مادری کردن لذت نمیبرم که اینهمه برام در ستایش مقام مادر صحبت کرده بودید؟" ولی با خودم کلنجار میرم که این سوال رو هرگز نپرسم. چون اگر استاد بگن: "نه! من اصلا در موردت اینطوری فکر نکردم. من تو رو با همهی مادر بودنت دیدم و این رو دوست داشتم." اونوقت مشخص میشه چقدر ذهن من بدبین هست. اونوقت معلوم میشه که دیار من و دیارِ استاد چقدر از هم دوره. اونجا که آدمها دنبال بهانههای کوچکند برای مهرورزی و دنبال دلایلی محکم برای دوست نداشتن، اونجا خیلی دوره از اینجایی که من هستم. جایی که دنبال دلایلی محکمی برای دوست داشتن میگردم و بهانههایی برای دوست نداشتن.
یاد این میافتم که وقتی زنگ زدم به استاد گفتند: "چقدر حلال زادهای! دیروز همایش فلان بود و همهاش به فکرت بودم. چرا نیومدی؟ چشمم به در بود و منتظر بودم بیای، اونجا میتونستیم در مورد کارت هم با هم صحبت کنیم." ولی اصلا ناراحت نبودم از نرفتن. حتی از ندیدن استاد. اون چند روز خیلی برای پیشبرد پایاننامه وقت گذاشته بودم... به استاد گفتم... البته اینکه از ندیدن استاد ناراحت نبودم؛ دلیل دیگری داره...
و اینکه آخرش استاد گفتند یه روز بچهها رو هم بیار ببینمشون...
فکر کردن به چیزهای مثبت از شدت غم و غصههام به خاطر بیطاقتیهای مامان و مشکلات ریز و درشت بچهها کم میکنه. مشکلاتی مثل اینکه فاطمهزهرا یا تلویزیون میدید و گریه نمیکرد یا اگر تلویزیون و گوشی رو ازش میگرفتم فقط ناله و گریه زاری سرِ خوردنِ دارو و غرغره کردن و ... جالبه که حتی برای خودش و به اختیار خودش رفت حموم و چقدر سر این حموم گریه کرد! بعد اومده بیرون میگیم چرا گریه کردی؟ با گریه میگه خودمم نمیدونم. زینب هم چون فاطمهزهرا رفت حموم کلی گریه کرد. یه بار دیگه هم به خاطر اینکه نذاشتم شلوار لیلا رو بپوشه گریه کرد. لیلا هم غذا نمیخوره و شیر میخواد و مکافات. خلاصه که امروز خوب طاقت آوردم و فقط داد زدم! نمیدونم تاثیر اولین آمپول نوروبیونی بود که در طول زندگیم زدم یا چیزای دیگه...
ظرفها مگه تموم میشن؟ به چند خطی که امروز از کتاب آقای عابدینی برای پایاننامه نوشتم فکر میکنم. اینکه احتمالا اینهمه به هم ریختنِ من به خاطر ضعفهای مامان به خاطرِ شدتِ اتصال روحیِ ما دوتاست: "منِ شاملِ مامان". وگرنه چرا من به خاطر ضعف فلان کسِ دیگه انقدر به هم نمیریزم؟ اینکه من و مامان مدام همدیگه رو امر و نهی میکنیم لابد به خاطر همینه...
بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از رفتن به خونه خانواده شوهر، فاطمهزهرا رو میبریم دکتر. تو درمانگاه هم طبق معمول همهی مردم چهارچشمی به ما که سه تا بچه داریم نگاه میکنند. خانمهای چیتانپیتان کردهی امروزی، تیپهای اسپرت و سرخاب سفیداب زده. من خیلی ساده پوشیدهام ولی میدونم در یک خلوت عمیق با دلهاشون، چقدر رشک برانگیزم. سعی میکنم باهاشون چشم تو چشم نشم. غرور قشنگی داره بیتوجهی به این همه جلوهگریهای عاریهای.
آزیترومایسین رو که از داروخونه میگیریم. بعدش فاطمهزهرا تا مدت کوتاهی، درد دندونش رو بعد از خریدن توپهای خاردارِ دستهدار فراموش میکنه. در این فاصله کوتاه که بچهها مشغول اسباببازی جدید هستند، همسر تعریف میکنه که امروز یک ساعت و نیم اینا وقت گذاشته که فصل دو پایاننامهام رو بخونه. تازه موتور تعریف کردنش داشت گرم میشد که رسید به شیرینیفروشی و پیاده شد که کیک بخره. میخواستم از همسر بپرسم که پس به نظرت استاد از کارم راضی بوده هفته پیش یا نه که بیخیال میشم. چقدر اهمیت داره مگه؟ قرصِ ماه توی آسمون کامله و قرصِ قمر بهنام بانی رو میگذارم که گوش کنم. بعد از مدتها با آهنگ موردعلاقهی قدیمیام آشتی میکنم. پخشش میکنم ولی چون گلوم درد میکنه، باهاش نمیخونم. در عوض با انرژی زیادی باهاش لب میزنم. ولی دیگه هیچی مثل قبل نمیشه. این آهنگ برای من مُرده. فقط توی پرشیای خودم معنی داشت. این ماشینِ رضاست.
اون شب، یکی از افتضاح ترین شبهای زندگیم بود. بعد از ده سال زندگی مشترک، بعد از ده سال عروس یک خانواده بودن، از نحوه ارتباطاتم با خانواده همسر، نه تنها راضی نیستم بلکه دلزدهام. به خودم گفتم: چرا اینقدر یه مدت هست که راحت مواجه میشی و عبور میکنی؟ بدت نمیاد اینقدر بهت توهین میشه؟ بیتوجهی میشه؟ بود و نبودت فقط به خاطر آبرو و سنت اهمیت داره والا تو هیچ ارتباطی با هیچ کسی نداری... تنهای تنهایی. ببین!
همون شب با همسر ناراحتیهام رو مطرح کردم، اشک ریختم و آرام شدم. من فقط میخواستم اون بدونه و تلاش کنه این وضعیت رو عوض کنه.
در مورد پایاننامه هم حرف زدیم. همسر گفت من تازه فهمیدم استادت چرا اینقدر با حالت جدی کارت رو خطاب میکرد چون خیلی عالی بود. خیلی عمیق بود و ذوق کردن هم داره و گفت: "تو نابغهای!" فکر کنم اولین بار بود که این رو از زبانش شنیدم. (استادِ جان هم گفته بودند که در فصل دو خیلی عمیق شدی و تاکید داشتند فصل سه دیگه به سنگینی دو نیست.)
دوشنبه، ۱۵ خرداد: صبح زود رفتم خاطرات خرداد ۱۴۰۰ رو خوندم. مخصوصا اون مطلب رمزدار. اونجا مشخص بود که من چقدر از نظر توانمندی در چشم همسر، حقیر به نظر میام. ولی بعد از دو سال، همه چیز عوض شده. و منِ همیشه خجالتی و بیباور به خودم و توانمندیهام، ناگهان از خودم مطمئن شدم طوری که به استاد میگم مطمئنم دکتری قبول میشم. حیرت انگیزه! و من بخش زیادی از این اتفاقات رو مدیون اساتید خوبم در دانشگاه هستم و استادِ جان.
خانوادهام پشتیبانیام کردند اما هرگز این احساس رو نمیتونستند بهم بدن. اگر به جای دانشگاه، دو روز در هفته میرفتم کوه؛ هیچ وقت اینی که الان بودم نبودم.
این همون نقطهای هست که با اطمینان میتونم بگم اگر همسر درکم نکنه، حق داره. یادش نمیاد چطور باهام برخورد میکرد...
بعد از صبحانه فاطمهزهرا رو میبریم بیمارستان کودکان. فاطمهزهرا رو من میبرم داخل و همسر و زینب و لیلا میمونند تو ماشین. اونجا فضای خوبی داشت و به نسبت سعی کرده بودند راحتی خانوادهها و بچههای کوچیکشون تامین بشه. اما بارها بغض کردم و پرده اشک جلوی چشمم رو گرفت. فاطمهزهرا رو بارها بوسیدم و بغل کردم. کاش بیشتر توجه کرده بودم. فکر اینکه مشکل الانش ربطی به اهمالکاری من داشته باشه، داشت دیوانهام میکرد...
از بیمارستان که برگشتیم خونه، دو ساعت بعد همسر رفت جواب آزمایش و داروهای فاطمه زهرا رو گرفت. خوشبختانه هم عفونت زیاد نبود و هم خبر خوب دیگه این بود که بچه مون کم خونی نداره. خلاصه داروها بدمزه بود و اون روز تا آخر روز چهارشنبه ما درگیر بد دارویی و بی طاقتی های این بچه بودیم. خدا رو شکر گذشت. از این جا به بعد، روایتم از روز سه شنبه و چهارشنبه رو می خونید. چون این دو روز فرصت نکردم جدا جدا بنویسم.
سه شنبه: بعد از صبحانه، رفتیم خونه ی مامانم. چون بچه داری و مریض داری همزمان به علاوه درست کردن غذا، واقعا سخته. علاوه بر این، مادربزرگم هم با بابام داشت می اومد تهران و مامان فکر می کرد تا ظهر می رسند. البته اینطور نشد و بعد از ظهر رسیدند. ضمن اینکه باید به استادِ جان تلفن می زدم و می گفتم که برای فردا جلسه نباشه. چون هم تمرکز نداشتم به خاطر وضعیت فاطمه زهرا و اینکه انداختن زحمت بچه ها به دوش مامانم در این شرایط واقعا انصاف نبود. علاوه بر این با توجه به سفر پیش رو، فاصله بین کارهایی که برای پایان نامه باید انجام بدم با جلسه استاد، زیاد می شد و امکان فراموشی تذکرات استاد و ... بیشتر از حالت عادی بود. ساعت یازده ظهر از مامانم حمایت گرفتم و به استاد تلفن کردم. این بار صحبت خیلی طولانی شد چون یک سری ملاحظات در مورد کار بود که تا استاد بخوان توضیح بدن خیلی طول کشید اما به طور کلی، وقتی فهمیدند فاطمه زهرا مریض شده و خودمم یه ذره کسالت داشتم، احوالپرسی کردند و بعدش هم که گفتم سفر مشهد در پیش داریم، گفتند خیره و خیلی خوبه و ان شاءالله دعا می کنی و رفتی پیش امام رضا بگو که من پایان نامه ام خیلی طول کشیده و ... عیبی نداره همین پایان نامه رو یک نفر در دو سال تموم کنه، در سه سال تموم کنه، اما برای تو بَدِه. تو توانایی اش رو داری... من در نظر دارم زودتر تموم کنی که برای دکتری، زودتر ذهنت آزاد بشه و ...
فکر کنم اینجا بود که گفتم: "حالا اگر امسال هم قبول نشدم مطمئنم برای سال بعدش دیگه قبول میشم. یک سال که چیزی نیست استاد!" که استاد لحن شون جدی شد و جواب دادند: یک سال چیزی نیست. سه چهار سال هم چیزی نیست...
آخ آخ آخ. یه وقتایی آدم یک حرفی میزنه بعدش بدجوری پشیمون میشه. و من مجبور شدم برای رفع و رجوع این حرفم یه سری چیزای دیگه به استاد بگم که بحث کشیده شد به بابا و بعدش مامان.... اینکه بابام چقدر خوشحال میشه اگر من موفقیتی کسب کنم. استاد گفتند: "تو مادری رو تجربه کردی اما عشق پدر دختری رو نه چون پدر نیستی."
پدر... پدر... پدر... فکر کنم اصلِ خرابکاری اینجا بود که استاد گفتند که مادرت هم قطعا برات دعا می کنه و من خنده ام گرفت و گفتم اما استاد، مامانِ من برام خیلی دعا نمیکنه... و این اوجِ خرابکاری بود و دقیقا هم نمی دونم چی گفتم. ولی یادمه گفتم من و مامان خیلی دغدغه همدیگه رو داریم. بلاخره این به خاطر رابطه مادر دختری هست. برای همین ایشون یک ضعف کوچیک توی من میبینه خیلی اذیت میشه و نمیتونه بی تفاوت باشه. اما کمالگرایی مامان به حدی هست که من هیچ وقت نمی تونم به استاندارد مامان برسم و برای همین هیچ وقت ازم راضی نمیشه.
اون موقع خیلی برام مشخص نبود چرا استاد خیلی خیلی خیلی زیاد تاکید کردند که "مطمئنم اگر مادرت ظرفیت های تو رو بدونه، خیلی خوبه. برای ایشون هم خوبه که بدونند تو چقدر ظرفیت و اینا داری... و معمولا آدم ها، ظرفیت های اونهایی که نزدیک شون هستند رو خوب نمی شناسند و خوب نیست اگر مادرت ندونه و ..." و حتی فکر کردم استاد اشتباهی دارند تجویز می کنند و این نسخه کار رو بدتر می کنه. اما بعدا...
و دقیقا از همون چیزی که ازش فرار می کردم سرم اومد. اینکه با استاد درد دل کنم. البته که اینطوری نشد. فقط صحبت استاد که تموم شد، گفتم که استاد ممنونم و این حرفا اما ممکنه قضیه یه مقدار پیچیده تر یا متفاوت از اون چیزی باشه که به نظر میاد. و اینجاش خیلی خنده دار هست برای خودم که استاد گفتند یه روز مامانت رو بیار به جای اینکه با همسرت بیای! وای وای وای. البته من خنده ام گرفته بود و استاد هم خودشون با لبخند می گفتند که آدم شک می کنه همه ی این حرفا مزاح بود یا نه. البته که نبود. همونطور که سرِ ماجرای همسر و درگیر کار کردنش این ها مزاح نبود. خیلی جدی بود و شد! اما قرار شد حضوری در این مورد صحبت کنیم.
بعد از این صحبت ها حداقل یک حاجت درونی من برآورده شد. بلاخره متوجه قصد و نیت درونی استاد از اینکه من با همسرم پیششون برم و ... شدم.
خیلی ساده اگر بخوام بنویسم، شاید بروز عدم اعتماد به نفس رو در من دیدند، در عین حال، متوجه به فعلیت رسیدن خیلی سریع یک سری استعداد و قوه در من شدند. چیزی که خودم هم باورم نمیشه. در مدت کمتر از یک ترم، من با اندیشه سیاسی آشنا شدم و از جهاتی، یک فهم عمیق ازشون پیدا کردم. یا در این مدت که پایان نامه رو می نوشتیم، از اولین جلسه که با استاد برگزار شد در مورد پایان نامه و من دستم می لرزید، همهاش استرس داشتم، نگاهم نگران بود که نکنه نفهمم، نکنه استاد رو ناامید کنم و ... تا حالا، خیلی تغییر کرده همه چیز. کاری که به استاد دادم برای مطالعه، قوت خاص خودش رو داشت. شاید سطحش از یک کار کارشناسی ارشد بالاتر بوده، نمیدونم! هرچی هست، یک چیزهایی رو دیدند که اسمش رو گذاشتند ظرفیت. و این ظرفیت ها گناه دارند اگر ازشون استفاده نشه. اما استاد خیلی واقع بینانه می دونند کسی در شرایط من که سه تا بچه کوچیک داره، چقدر نیاز به حمایت و باور شدن از طرف اطرافیان داره. برای همین در قدم اول، همسر رو توی کار دخیل کردند و این پژوهش رو در چشم همسر هم با اهمیت هم یک کار خوب (چنانکه هست) جلوه دادند تا همسر ظرفیت های من رو بیشتر از قبل ببینه و حالا واقعا متوجه شدم که همسر چقدر با من آشنا تر شده و تنهایی من کم شده.
همهی اینا یعنی استادِ جان در این مدت، فراتر از ارتباط استاد راهنما و دانشجو، به من کمک کردند. کمکِ جدی...
سه شنبه شب، تا دیروقت خوابم نبرد. همه اش به این قضیه فکر کردم. که اصلا اگر قرار شد برای استاد صورت مساله رو شرح بدم، چی بگم. چهارشنبه صبح دوباره چشمام رو که باز کردم، دیدم ذهنم درگیره. می خواستم اول خودم به یک تعادلی برسم.
چهارشنبه عصر از مامان پرسیدم: مامان تو یک کلمه من رو توصیف کن، میگه مهربون. میگم: نه اون چیزی که دوست داری من تبدیل بهش بشم. اون چیزی که من الان هستم رو بگو. و مامان میگه: با استعداد.
خب، این یعنی نیازی نیست که استادِ جان به مامان استعدادهای من رو یادآوری کنند. چرا؟ چون همیشه مامان میگه: دخترم، من که میدونم تو خیلی با استعداد هستی، توانایی های زیادی داری ولی....
ولی چی؟ ولیهای مامان همه شون به کمالگرایی های مامان ختم میشه. چهارشنبه شب از مامان پرسیدم: مامان تو دوست نداری من برم دکتری بخونم؟ گفت: نه دخترم. من دوست دارم اما تو میدونی نظر من چیه. من میگم برنامه ریزی، برنامه ریزی. من دوست دارم همونقدر که داری درس می خونی، خونه و زندگی و آشپرخونه و خواب بچه هات هم منظم باشه. میگم: مامان من حتی اگر درس هم نمی خوندم نمی تونستم خواب بچه هام رو بهتر از این کنم چون اینا چیزایی نیست که تنهایی بتونم انجامش بدم. یکی دیگه هم موثره. در مورد آشپزی هم مگه دست پخت من بده؟ مامان میگه نه، دست پختت خوبه، اما قضیه این نیست. ببین، من میگم همون قدر که دخترم داره در زمینه علمی فتح الفتوح می کنه... صحبتش رو قطع می کنم و میگم: مامان فتح الفتوح چیه آخه؟ من اصلا زندگیم رو مثل خیلی ها برای درس خوندن تعطیل کردم؟ فلانی بچه ی چند ماهه اش رو گذاشته پیش مامانش شیرخشک میخوره بچه، خودش از صبح تا شب کتابخونه است که دانشگاه قبول بشه، من درس خوندم برای قبولی؟ من اصلا زندگیم رو تعطیل کردم برای درس؟ تو خودت دیدی من داشتم افسردگی می گرفتم و برای ارشد کنکور دادم. خودت گفتی دخترم برو درس بخون، من حمایتت می کنم. تو اونموقع ها فکر می کردی من دارم خودم رو با الهام که ارشدش رو گرفته مقایسه میکنم، اما اینطوری نبود. رشد ذهنی و فکری برای من، تو همین قالب دانشگاه معنی پیدا می کنه. تو خودت میدونی که تو چرخه زندگی (اشاره به دفتر برنامه ریزی جدید مامان) نمیشه این رو تعطیل کرد. من سعی کردم به مو برسونم اما نبره. حالا مثلا من به بچه هام نرسیدم؟ همین فاطمه زهرا رو من چند ماه پیش نمی خواستم ببرم دندون پزشکی و شما مانع شدید؟ نمیگم که تقصیر رو گردن کسی بندازم اما می خوام بگم من به فکر بودم. همین که الان آزمایش خون بچه نشون می ده که کم خون نیست یعنی وضعیت تغذیه اش خوبه. من که توی درس هام عالی نبودم، بین یه سری شاگرد تنبل افتاده ام و هیچ وقت رقابت اونقدر شدید نبوده که بخوام به خودم زحمت زیاد بدم. اگر تو همه ی درس هام بیست گرفته بودم، اونوقت می تونستی بگی چرا تو بقیه امور زندگی عالی نبودی. اما من تو همین هم عالی و بی نقص نبودم. من که نمی تونم خودم رو وقف بقیه کنم. من نیاز دارم یه وقتی رو برای خودم داشته باشم.
آخرش مامان گفت: نمیدونم. منم همینطورم. شاید نمیشه کاریش کرد.
من به استاد همین رو گفتم. اینکه مامان خیلی کمالگراست و شدت اتصال روحی ما به همدیگه باعث میشه طاقت کم و کسری رو نیاریم. ولی یه احتمال دیگه هم هست. اینکه مامان کمالگرا نیست. بلکه با گذشته های خودش نمی تونه کنار بیاد. همه اش میترسه که همونطور که خودش اشتباهاتی رو در تربیت ما یا در زندگی مشترکش داشته، منم همینطور بشم و سی چهل سال دیگه بفهمم که چیکار کردم. مامان اشتباهات خودش رو که ظهور و بروزش در ارتباطاتش با پسراش می بینه، اونا رو از چشم ادامه تحصیل دادن هاش، کلاس رفتن هاش و ... می بینه و الان میگه اگه به عقب برگرده بعضی از کارها رو نمی کنه یا بعضی از کارها رو انجام میده. اما من به جد معتقدم که سی سال دیگه هم پشیمون نمیشم. به فرض حتی اگر پشیمون هم بشم، می دونم که اگر به عقب برگردم، چیزی جز اون انتخاب های قبلی ام رو نخواهم کرد. دلیلش هم قانون علیت در فلسفه است که الان حوصله ندارم بنویسمش.
از یک منظر دیگه هم میشه به کل قضیه نگاه کرد. اینکه چرا استاد ظرفیت من رو می بینند و مامان نمی بینه. استاد من رو با دخترای دیگه مقایسه می کنند. هم نسل های خودم، هم سن های من. همون مقایسه ای که مامان بهش میگه فتح الفتوح. اما مامان من رو چطور مقایسه می کنه: با خودم. البته این فرض منتفی هست. چون هر دو از هر دو زاویه به قضیه نگاه می کنند، با این تفاوت که استاد، عیب های من در خانه رو مثل مادرم با ذره بین بررسی نمی کنند. به طرز عجیبی، بعضی از روزها، من و سبکِ مادری کردنم، سوژه مامان برای بحث آزاد یک ساعته یا چند ساعته است. خیلی خسته کننده و عصبی کننده. همین هفته پیش که رفته بودیم خونه عمو اینا، تقریبا یکی دو ساعت من رو سوژه بحث کرده بود که گفتم مامان بسه! بذار یه ذره در مورد مثلا سارا هم صحبت کنیم. واقعا تعجبی نداره اگر من خیلی خودشیفته بودم در دوران نوجوانی. حالا هم که از خودشیفتگی عبور کردم و اون رو در قالب نوشتن در وبلاگ محدود کردم، مامان نمیتونه من رو از مرکز توجهات خودش کنار بزنه. البته بیشتر توجهات منفی.
حس می کنم اینکه در این یکی دو پست آخر، صحبت از مامان و استادِ جان به موازات همدیگه پیش میره دقیقا به دلیل این هست که این دو بزرگوار مثل دو سرِ مثبت و منفی آهنربا هستند. هر کدوم یه بخشی از وجودم رو داره جذب می کنه. خیلی عجیبه... خیلی.
نتیجه کلی همهی این حرفها به نظرم اینه که مامان دلش راضی نیست. یعنی حتی اگر عقلش هم بگه باشه، فعلا دلش همراه نیست. شاید باید دوباره دچار افسردگیای چیزی بشم تا راضی بشه...
هفته پیش به استادِ جانم زنگ زدم. مکالمه مون خیلی روان پیش رفت، بدون هیچ تکلفی. یه جا گفتم که استاد من تا قبل از این فکر نمی کردم دکتری قبول بشم ولی بعد یه اتفاقایی افتاد و اینا که مطمئن شدم قبول میشم و حضوری میگم... استاد گوش دادند. بعد با یه آرامشی گفتند خیلی خوبه. و من توی دلم یک نفس راحت کشیدم. ولی نمیدونم چرا همهی این حرفها رو وقتی پیش مامان میگم، مامان همیشه یه ان قلت داره. چند روز پیش بهش گفتم مامان تو رو خدا دعا کن زودتر ماشین بخریم، بدن درد گرفتم به خاطر موتور. مامان کنترل هیجانات منفی اش رو از دست داد. شروع کرد به داد زدن و دعوا کردن باهام که تو به فکر خودت نیستی! خب سوار موتور نشو و به شوهرت بگو دیگه سوار نمیشم و ... همون شب هم ماجرای موتور رو به روی همسر آورد و ابراز نارضایتی چندباره کرد و ...
چقدر دلم میخواست فقط بگه: "باشه عزیزم. برات دعا می کنم مامان جان."
اما نگفت و حالا به هفته نکشیده، با ابراز ناراحتی این امامزاده مستجاب الدعوه، صاحب موتور، موتورش رو پس گرفت و ما همون نیمچه وسیله رو هم از دست دادیم. صدالبته الحمدلله.
گاهی میشه حرف هایی رو خیلی ساده زد. خیلی دلسوزانه. خیلی بی گره. توی همون مکالمهی روان و بی تکلف با استادِ جان، یک جا که به استاد گفتم برای فلان چیز دعا کنید، گفتند: «صلاحِ تو از دعای من مهم تره.» گاهی با خودم میگم خدایا، استادِ چقدر شفافه. چقدر آرامه. چقدر مهرش میتابه. یعنی میشه منم یه روز اینطوری بتابم؟ اینطوری سرمای دلهای یخزده رو آب کنم؟ یعنی میاد اون روزی که منم بتونم بدون پیشفرض ذهنی گوش کنم و در همون آن، انقدر دانا باشم که طرف مقابل رو درست درک کنم؟
از تابستان پارسال تا الان چند بار خواستیم بریم مشهد و نشده. حتی ماه قبل، یک بار هتل هم رزرو کردیم ولی باز هم نشد. این روزها که دهه کرامت بود و تصویر حرم امام رضا همهجا بود، فقط وقتی حرم و گنبد و بارگاه میدیدم، اشک میریختم و توی دلم میگفتم: "یا امام رضا ببین من چقدر دلم زیارت می خواد و هیچ جوره برام جور نمیشه." چندین بار، با تدبیر لطیف زنانه، از همسر مشهد خواستم. خب نمیتونست. خواستم تنها برم، احساس کردم شرایطش مهیا نیست. به همسر میگفتم ما اگر بریم مشهد، همهی مشکلاتمون حل میشه. مطمئنم.
یک روز صبح، از خواب بیدار شدم و از اتاق مون بیرون رفتم. دیدم همسر وسط هال، جلوی کولر دراز کشیده. صدام زد. رفتم کنارش. بیمقدمه گفت کدوم تاریخ رو برای مشهد بگیریم؟ انتخاب کردیم. روزهای زیارت مخصوص امام رضا رو.
همون روز، دیدم سه تومن از حسابم کم شد و با احتساب خریدهای شب قبل، حساب رسما خالی شد و پولِ وام دوستانهای که میخواستم باهاش اتو بخرم، تموم شد. بعد که فهمیدم همسر بلیط قطار خریده، خوشحال شدم. گاهی که به بلیط ها نگاه می کنم، قند توی دلم آب میشه. گریهام میگیره. سبد سبد حظ میبرم.
چند روز بعد ما خیلی اتفاقی فهمیدیم که رزروی که برای اسکانمون کردیم، با توجه به رایگان بودنش، بیشتر شبیه معجزه بوده. چون ظرفیت اون طرح، گاهی در کمتر از چند دقیقه پر میشه. اینکه ما چطور موفق شدیم، الله اعلم و ما فقط فهمیدیم که دعوت شدیم... همین.
اما ربط اون چند خط بالا به این حال و هوا چیه؟ دوست دارم وقتی رسیدم به ورودی حرم امام رضا، از همون بازرسی که رد شدم و چشمم به داخل صحن افتاد، با زانو بیافتم روی زمین. بگم آقاجان این همه درد، نتیجه دو سال زیارت نکردن شماست. آقاجان مشکلاتم رو حل کن. گره هامون رو باز کن.
از امام رضا بخوام، بگم آقا جان، مثل این همه آدم که جسم شون بیماری لاعلاج داره و شما شفا میدی، دیگه برات کاری نداره اگه بخوای ارتباط من و مادرم رو شفا بدی. آخه من یه امام زاده سادات توی خونه دارم ولی اصلا راضی نمیشه. همیشه یه چیز دیگه می خواد. ذکر و ورد زبونش ایناست: «بی مسئولیتی، بی محبتی، نمیشه حرفی زد» بگم آقاجان اگر من اینم، منم شفا بده. اگه ما قراره اینطوری بشیم، شفامون بده. بعد تمام مشکلات مادی زندگی رو بسپرم به امام رضا. بگم اینا که دیگه براتون از چشم به هم زدن ما هم راحت تره...
از دیروز که دست های پرقدرت لولوی سرماخوردگی، گلوم رو برای هر بار آب دهن قورت دادن، فشار میده و تک تکِ عضلاتم مثل بادکنک های توپر دارند می ترکند و تمام بدنم درد می کنه، تنها هدفم اینه که زود خوب بشم چون آخر هفته سفر در پیش دارم. و تا قبل از اون، باید کار پایان نامه رو به یک جای خوب برسونم و سه شنبه تحویل استاد بدم. شنبه قرار بود برم دانشگاه. نشد به خاطر مریضی. چهارشنبه ممکنه یه جلسه با استاد داشته باشیم. استاد میدونید چطور شخصیتی هست؟ از اون ها که همه دوست دارند باهاش درد و دل کنند (البته من دوست ندارم به دلایلی) از بس خوش مشرب هست و بی نهایت دقیق و بی نقص به تناسب موقعیت. ظرافت های کلام و رفتارشون به غایتِ استحکام و لطافت هست. من که تا قبل از ایشون، با چنین شخصیتی رو به رو نشده بودم. دوستم خانم سین اما میدونید چی میگه؟ میگه حالا ما هرچقدر استاد رو دوست داریم، بعضی ها انقدر از استاد بدشون میاد و کینه به دل می گیرند که نگو.
من فکر می کنم چرا؟ من میدونم چرا. یک سری آدم ها هستند که مدام آینه روان و ذهنشون رو غبارروبی می کنند. با دستمال می افتند به جانِ آینه و وقتی تمیز و صیقلی شد، خودشون رو یک دلِ سیر توی آینه نگاه می کنند. نمی گذارند آینه خط و خش برداره بعد سرسری یک نگاه به خودشون بکنند و شروع کنند به وراجی کردن در مورد زشتی و پلشتی خودشون. این آدم ها نه کمی دقت و تامل می کنند و نه زحمت تمیز کردن آینه رو به خودشون میدن و نه تلاشی برای تمیز کردن خودشون میکنند. اما من با این وبلاگ مدام جلوی آینه ذهن و روانم ایستادم و خودم رو برانداز کردم. استاد هم مثل یک آینه صاف که در هر مواجهه، یک نقطه قوت یا ضعف رو از زاویهای به من نشون داد که تا به حال بهش دقت نکرده بودم. این مواجهه آنقدر لذت بخش بوده که دلم نمی خواهد از این آینه دور بشم. اما بعضی ها از دیدنِ خودشان هم ابا دارند در آینه ذهنشان. با آن آینه درون قهرند، چه برسد به آینههای بیرون. معلوم است که وقتی یک آینه ی پر قدرت نور را محکم می تاباند به چهره ی آشفته شان، دشمن می پندارندش.
اما ارتباط من و مامان شبیه ارتباط من و استاد نیست. من آینه مامانم و مامان آینه من. من هر چقدر از مامان اکراه دارم، مامان از من اکراه داره.
خیلی چیزها در من هست که مامان اون ها رو در جوانی خودش نه تنها دیده، بلکه تجربه کرده.
خیلی چیزها در من هست که مامان بارها و بارها خواسته که اون ها رو محقق کنه و نتونسته و من تونستم
و خیلی چیزها در من هست که نقص ها و نقطه ضعف های امروز مامان هست و فقط مامان میتونه درد و رنج امتداد پیدا کردن این معایب رو در سی سالِ آینده من از الان درک کنه.
او میدونه و من نمیدونم و او همه ی بهترین ها رو برای من می خواد. مثل استادِ جان که بارها گفتند که «من آرزوی بهترین ها رو برای تو و دخترات و خانواده ات دارم. دوست دارم تو همه چیز بهترین باشی.» مامان هم همین رو می خواد. ولی بلد نیست بگه. آرزوهاش رو به زبون نمیاره. نقطه ضعف ها رو همیشه به رخم می کشه.
من سعی کردم این چرخه معیوب رو بشکنم ولی انرژی های منفی اطراف مامان زیاده و خودش هم حواسش نیست، یا اگر حواسش هست، مدیریتشون از توانش خارجه.
با این حال، مامان بی نظیره. حرف نداره. او به من بی خیالی و آرامشِ مادری رو داده. همون بی دغدغگی حاصل از ملکه توکل. من همون مامان هستم، با یک ذهن توقف ناپذیر و در حال استدلال فلسفیِ مدام. همون کمالگرای همیشگی و عاشق. همون زنِ دور از روزمرگی. همون تکلیف محورِ بی واهمه و جسور. من همون مامان هستم. منی که فقط زودتر از مامان، مامان شدم تا خودم رو از خلال این مادری کردن ها، پیدا کنم و تبدیل به آدم بهتری بشم. و بچه ها این کار رو برای من کردند، نه خودم تنهایی. اون ها من رو رشد دادند. و تازه من مامان رو داشتم و او مامانش رو کنار خودش نداشت. پس مامان قهرمان اصلی بوده. چون مامان توی زندگی خیلی مهمه. همون که استاد با همون صدای خاصشون تکرار می کنند: «مادر! مادر! مادر!»
خب کلاس نظم تموم شد و یک منِ منظمتر و کمالگراتر از من متولد شد. وقت صبحها برام آزاد شده و تصمیم گرفتم این وقت رو اختصاص بدم به پایاننامه و پروژه مشترک با نسیم جانم. دیگه شب قبل از خواب نمینویسم. با این دست درد و مچ درد. احتمالا از این به بعد هفتهای یک بار بنویسم اینجا.
زندگی از این هیجان انگیزتر نمیتونه بشه... نه محض خاطر این چند جملهای بالایی. بلکه چون انگار فیلم زندگی روی دور تند هست و سادهترین و پیش پا افتادهترین چیزها برای من، یک عالم درس زندگی و فلسفه با خودشون دارند.* تصور کنید چقدر باید وقت بگذارم اگر بخوام همهشون رو بنویسم.
دیروز از پیک نیک آخر هفته فامیلی داشتیم برمیگشتیم. ما و بابا و مامان. انقدر احساس رضایت داشتم... انقدر احساس رضایت داشتم که دلم فقط سکوت میخواست و اتفاقا همه در سکوتی عجیب غرق شده بودند. پنجره رو باز کردم. باد به صورتم میخورد انگار پنکهای با هزاران پرّه از جنس پَر محکم به صورتم سیلی میزد. چشمهام رو بسته بودم.
میخواستم تمام آن چیزی که خداوند به من داده رو در آغوش بگیرم با عشق. من جمله همهی این چیزهایی که خوشایندم نبودند اما من رو صاف و صیقلی کرده بودند. احساس کردم زندگی من پر است. پر! نه پوچ نه خالی نه دارای خلا. پُرِ پر. روحالقدس خودش هر نقطهچینی را برایم پُر میکند. فرشتهها به دادم میرسند. خوشحالم میکنند. دیگر وقتی اذان اقامه میخوانم مثل قبلاترها بغض نمیکنم. با غرور میخوانمشان. دیگر چیزهایی را که پیشتر از دست دادم نمیخواهم، حجمِ وسیعِ پُری شدهام که دلبستگیهای قبلیام پیشم حقیرند.
اما اما اما
هنوز میخواهم. هنوز طلب دارم هم از دنیا هم از عقبی. اما دیگه ناکام نیستم. این روزها منتظر یک رویداد با عظمت و شگفت انگیزم. این هفته در انتظارم. میخواهم ببینم زندگی از این هم هیجان انگیزتر میشه یا نه؟ دقیقا اون لحظهای که احساس میکنی خدا تو رو انتخاب کرده. خدا برات نقشه چیده و تو ازش خبر نداری. چون قراره برای جشن تولدت سوپرایز بشی. سینِ برنامه رو یک دانای مطلق و قادرِ مطلق چیده! وای!!! شاید آدم بتونه از خوشحالی قالب تهی کنه حتی.
نشونهی اینها برای من از خاطر بردن ثبت نام برای استعداد درخشان هست. حس میکنم این دفعه فرق میکنه...
شاید فکر کنید از سرتا پای این متن هم که داره خودمحوری و خودخواهی میباره اما نه! من در عین عشق ورزیدن به خودم، به پیرامونم دارم عشق میورزم بدون اینکه مزاحمتی این میان باشه. این خودی که بزرگترین نشانهی وجود آفریدگاره، مگه انسان چارهی دیگهای هم داره جز عشق ورزیدن بهش؟ عظمت پروردگار هیچ وقت درک نمیشه اما عظمت درونِ انسان، به علمِ حضوری درک میشه و به حکم اتحاد علم و عالم و معلوم، مادامی که این دنیای درون رو اکتشاف نکنی، بر هیچ چیزی از خالقت دست پیدا نمیکنی...
*ماجرای مهدی و ماجرای عارفه که اندازه یک داستان بلند جای پرداخت داره اما ننوشتنم این قدر دلیل داره که دلیلِ نوشتن رو به حاشیه ببره. فعلا چله زیارت عاشورا گرفتم براشون.
هفته پیش یک کارت پستالِ دیجیتالِ ناز و ملوس به دستم رسید که من و سه دخترم را دعوت کرده بودند به یک هیئت دخترانه، به مناسب میلاد حضرت معصومه سلام الله علیها.
فکر نمی کردم رفتنی شویم اما رفتیم و چقدر خوش گذشت...
گرچه من در آن جمع، فقط میزبان را میشناختم اما کتابخانهای غنی از ادبیات داستانی داشتند که من را شیفتهی خودش کرد.
برای بچهها خانه حتی از این هم غنیتر بود. ریسههای رنگی به سقف زده بودند، بادکنکها روی سقف و روی استند و زمین، همهجا بودند. بادکنکهای ریز را با بار الکتریکی روی دیوار زده بودند. بچهها انگشت به دهان بودند! اتاق بازی کوچک بود اما پر از اسباب بازی و مهمتر از آن: همبازی! قصه خواندند. نمایش اجرا کردند. سرود خواندند. قرآن از بر خواندند. بچهها با مادرها بازی گروهی کردند. بپربپر کردند و چند بازی دیگر. بعد به عنوان هدیه، گل سرهایی صورتی به دخترها دادند. یک خالهلاکی هم بود که مسئول لاک زدن برای دخترها بود. آخرش هم میزبانِ عزیز، تاج گلهای زیبایی به دخترها دادند. بعد هم برای کمک به هیئت میتوانستیم عروسکهای کوچک و جوراب بخریم :) شیرینی و نقل و نبات هم که همهجا بود... فردای آن روز، دختر بزرگم که خیلی سختپسند است، گفت: دیروز عالیییی بود!
خودم هم معاشرتهای جذابی با خانمها داشتم اما در میان همهی اتفاقات خوب و لحظههای قشنگ آن هیئت صمیمی دخترانه، یک حس بدیع را برای اولین تجربه کردم...
من سرم توی یک کتاب بود و دخترانم جلوی من نشسته بودند. بعد ناگهان دو دختر بزرگترم برگشتند و دستم را گرفتند و چند بار بوسه باران کردند! مداد از دستم رها شد. لبخند شیرین بود که به صورتم نشست. بازی اینطور بود که با فرمانِ خالهای که مشغول اجرای برنامه بود، بچهها باید زود مادرشان را میبوسیدند. یکبار دست، یک بار صورت، یک بار بین دو ابرو :)
دختر یک سال و نیمهام هم با هیجان جاری در هیئت، با لبخند به سمتم آمد...
دختران! این جانهای لطیف و مهربان...
سه رحمت خدا من را در بر گرفته بودند و من خوشبختترین بودم...
حیف که تا تاریخ انقضای بعضی از مطالب نرسه، نمیتونم با جزئیات بیشتر بنویسمشون. حیف که خوانندههای این وبلاگ یکدست نیستند... بعد از نوشتن مطلب سمفونی زندگان، یه نفر برام نوشت: "از شوهر و استادت ننویسی، بقیهاش خوندنیه!"
اما خب :) آب توی دلِ مهربونتون تکون نخوره. من درخت گردو هستم. زمستون و تابستونم هر کدوم سر جاش هست. هر چقدر بار بدم، سر خم نمیکنم به نشانه عجز یا تواضع. میوههای من کوچک اما زیادند. وسوسه برانگیز نیستند مثل گیلاس اما در عوض پرمغز و مقویاند. من رو زیاد هرس نمیکنند اما وقتی قطع بشم، چوبِ تنهام از همهجای من زیباتره...
پریروز خیلی روز خوبی بود. از صبح که با همسر صبحانه خوردیم و ایشون ظرف ها رو شست و بعد سر کار رفت؛ کارهای من هم خیلی روی روال پیش رفت. با اینکه اول صبح، به برکت کلاسِ نظم (!) یک فکر منفی افتاده بود توی سرم، اما تونستم مدیریتش کنم و به کارهام ادامه بدم. قرآن خوندم. برای زینب وسایل خاله بازی آوردم که نتیجه اش شد خیس شدن فرش ولی می ارزید. ناهار بچه ها رو دادم و برای یکی از مشکلات مهم بچه ها، یعنی دعوا سر اسباب بازی، قانون جدید گذاشتم و گره های ذهن فاطمه زهرا رو باز کردم. یک قسمت از مستند قرن نفس گرایی رو دیدم. صوت کلاس نظم رو پیاده کردم. خونه رو جارو زدم، با فاطمه زهرا امتحان فرداش رو تمرین کردم و همه نمازهام رو هم اول وقت خوندم و اذان اقامه هم گفتم. شام درست کردم و ... اما همسر از همون شب اصلا سرِ حال نبود. با اینکه اتفاق خیلی خوبی افتاده بود در زمینه کاری براش، اما زور خستگی هاش به اون خبر خوش می چربید. وقتی ازش پرسیدم چه خبر و او به زور من، خبر خوش رو داد، من با تعجب گفتم: خب این که خیلی خوبه!!! من واقعا این روزا منتظر گشایش و فرج بودم. من خیلی دعا کردم و با اون دعاها مطمئن بودم که مشکلاتمون حل میشه. تو چرا خوشحال نیستی؟ همسر گفت: من که مطمئنم هرچی بوده از همین دعاهای تو و مادر و پدرهامون بوده. وگرنه من که همه اش خراب کاری کردم. گفتم نه! تو خیلی تلاش کردی... دیگه باید چیکار می کردی؟ گفت: همین که ماشین رو فروختم.. گفتم: ببین چقدر اتفاقای خوب برای من افتاده؟ من اصلا ناراحت نیستم! حتی خیلی خوشحالم که تو ماشین رو فروختی! خیلی!
علاوه بر اون خبر خوب که خیلی هم خوشحالم کرد، حالا دل توی دلم نبود برای جلسه فردا با استادِ جان... قرار بود این جلسه رو با همسرجان بریم خدمت استادِ جان. طبیعتا همسر خیلی ذهنیتی در مورد استاد نداشت، به جز تعریف های من و خب! این خیلی خوب نبود. استاد هم میدونستند که من خیلی تعریف ایشون رو پیش همسر کردم و البته، تعریف همسر رو هم پیش استاد کرده بودم و برای همین استاد می دونستند که همسر میتونه برای پایان نامه کمکم کنه و در واقع این جلسه به همین منظور ترتیب داده شده بود. جلسه قرار بود یک شنبه باشه اما مصطفی دقیقه نود کنسل کرد و من وقتی به استاد گفتم که خودم تنها بیام، ایشون گفتند نه، یک روز دیگه با هم بیایید. یک جوری گفتند که انگار با هم بودنمون موضوعیت داره.
و ای کاش می تونستم ذهن استاد رو بخونم و یا درک کنم که چطور اینقدر حکیمانه رفتار می کنند...
من جزئیاتی رو از این روایت حذف می کنم. فقط این رو بگم که از اون اول که توی خونه داشتیم صبحانه می خوردیم و بچه ها رو بیدار کردیم برای صبحانه و بردیمشون خونه مامانم، تا کل مسیری که با هم توی ماشین همراه هم بودیم تااااا وقتی رسیدیم دانشکده و گلدون زانفیلیا رو گذاشتیم روی میز و منتظر بودیم که استاد برسند، همسر جان هم تعداد بسیار زیادی پالس منفی فرستاد و هم همه اش مشغول تلفن های کاری اش بود. طوری که در طول جلسه و هنگام صحبت های استاد هم بعضا پیامک می فرستاد و فکر کنم حتی یکی دو بار هم خمیازه کشید!!! اما من خودم رو برای تک تک این کارهای همسر آماده کرده بودم بنابراین برام سخت نگذشت. در واقع همه ی اینها برام قابل پیش بینی بود.
ما که با تاخیر رسیدیم ولی استاد هم با مدیر گروه کار داشتند و بعد از ما آمدند خدا رو شکر. این هم البته برام یه جورایی قابل درک بود که استادِ جان، همسرجان رو خیلی زیاد تحویل بگیرند و من رو نه. مثل اولین باری که رفتم سرِ کلاسِ کارشناسیِ استادِجان تا با روش تدریسشون آشنا بشم. نیمه اول کل جلسه یک ساعت و نیمه ما، استاد فقط خطابشون به همسر بود و اصلا به من حتی نگاه هم نمی کردند. از حدودای نیمه دوم جلسه دیگه اینطوری بود که همسر همه اش حواسش پرت گوشیش بود و انگار روی صندلی اش سوزن و میخ و شمشیر بود. از این جا به بعد، استاد یه ذره خطابشون رو به من هم برگردوندند و بعدش هم که مشغول بررسی کار من شدند و دیگه ریز به ریز داشتند توضیح می دادند، کلا حوصله همسر سر رفته بود! آخر جلسه هم باز هم استاد مخاطب اصلی شون همسر بود، اما موضوع تمام مدت کارِ من بود.
چرا استادِ جان، مصطفی جانم رو درگیر این کار کردند؟ دقیقا نمیدونم چرا اما شاید چون استاد می خواهند که این پایان نامه زودتر به سرانجام برسه و می دونند که بدون اراده و کمک همسرِ من این نشدنیه... با سه تا بچه کوچیک...
اما تمام اکت های استاد برای من درس داشت و روش تدریس داشتم یاد میگرفتم. اولش که استاد رسیدند، بعد از سلام و دست دادن با همسر و احوال پرسی، به جای اینکه پشت میز و صندلی استاد در کلاس بنشینند، یکی از صندلی هایی که برای دانشجوها بود رو آوردند روبروی همسر و همونجا نشستند. بعد از یک تشکر کوتاه برای هدیه، اسم همسر رو پرسیدند و بعد چند جمله ای در مورد دلیل تاخیرشون گفتند و بعد هم سریع رفتند سر اصل مطلب. و اینطور شروع کردند:"حضرت مصطفی، چه خوبه که شما پشتیبان زندگی هستید، از نظر فکری هم به همسرتون کمک میکنید..." یک دور، تمامِ مساله پایان نامه رو تشریح کردند، به قولِ همسرجان، خیلی مسلط... از ضرورت ها و نمودهای عینی موضوع در جامعه شروع کردند تا دقیق ترین بحث های نظری اش... بحث هایی مطرح کردند که به قول خودشون، ما این ها رو هرجایی مطرح نمی کنیم، مگر پیش یک دانشجوی بااستعدادی یا...
هردوی ما مشغول نت برداری شدیم. بعد از تمام شدند صحبت های استاد، همسرجان چند مساله ای که به ذهنش رسیده بود و می تونست به پیش برد مطالب کمک کنه مطرح کرد. استاد با دقت زیادی گوش دادند و بعد تحسین کردند دقت همسر رو. برای بار چندم گفتند: حضرت مصطفی، من به نظرم میاد شما خیلی می تونید در این پایان نامه به خانم فلانی (فامیلیِ من) کمک کنید. حتی خیلی بیشتر از کمکهای ما در دانشگاه. من رو به همسر کردم و خندیدم و لب گزیدم. چقدر استاد تواضع میکردند.
بعد هم من یک مطلبی رو گفتم و بعد هم نوبت بررسی کارم رسید. حس کردم استاد خیلی تعریف نکردند از کار. خودم از این جمله فهمیدم که استاد از محتوا راضی بودند: "خانم فلانی، من به نظرم اومد یکچیزهایی خوبی به ذهنت رسیده... حالا من نمی دونم آقامصطفی در این کار چقدر به شما کمک کردند..." من همون لحظه با خنده گفتم: هیچی استاد! هیچی! همسر هم خندید. خب واقعا اصلا کمک نکرده بود. خودم همه ی مطالب از چارلز تیلور و آیزایا برلین و اسونسن و ایبرشتات رو جمع کرده بودم و ازشون استفاده کرده بودم و این حرفِ استاد خیلی خوشحالم کرد.
وقتی استاد فهمیدند که همسرجان کمک نکرده، دوباره تاکید کردند که همسر کمکم کنه. نه تنها فقط برای فصل ۴ که تخصص همسر محسوب میشه و به نظرش خیلی ساده است. بلکه در تمام بخش های پایان نامه مشورت بده بهم... رو به همسر گفتند که ۹۹ درصد پایان نامه های اینجا حرفی برای گفتن ندارند اما این پایان نامه حرف داره! و به یک مشکل خیلی مهم می پردازه. علاوه بر اینکه در درجه اول برای خودش خوبه، برای خانوادهاش خوبه، و برای جامعه خوبه...
موقع خداحافظی، همینجور که ایستاده بودیم، استاد گفتند که جای امثال ماها در دانشگاه خالیه و کاش همسر به ادامه تحصیل فکر کنند. من گفتم که استاد آقا مصطفی خیلی بااستعداده ولی الان درگیر کارهای اجرایی شده. استاد گفتند مشخصه که از نظر علمی قوی هستند و گفتند که هر کمک علمی ای از دستشون بربیاد برای کار همسر دریغ نمی کنند و دوباره تاکید کردند که تا وقتی در این دانشکده هستند، با استعداد درخشان برم دکتری تا کمکم کنند زودتر دکتری رو بگیرم و به قول خودشون: ان شاءالله هیئت علمی. من اون لحظات ناخودآگاه پشت همسر قایم شده بودم. نمی دونم چطور به استاد بگم که چون مدارکم رو نفرستادم امسال خونه نشینم. نمی دونم چه حکمتی در این ماجرا هست. استاد دوست دارند به دانشکده حقوق و علوم سیاسی منتقل بشن و این یعنی محروم شدن از تدریس استاد در این دانشکده و احتمالا سال بعد، آخرین سال تدریس ایشون در دانشکده معارف هست. و خب! رشته یا قائم به استاده یا محتوا. وقتی محتوای خوب نیست و همه ی محتواها همون هایی هست که در دانشکده حقوق داره تدریس میشه، وقتی استاد داره میره، من دیگه برای چی بمونم. ترجیح میدم یکی دوسال برای دکتری روابط بین الملل بخونم و برم همون جایی که استاد هست. و خودم میدونم که قبولی دکتری در دانشکده حقوق سخته اما یقین دارم که می تونم.
وقتی خداحافظی کردیم و داشتیم می رفتیم به سمت ماشین (با ماشین بابام اینا اومدیم)، به همسر گفتم من نمی دونم چه سری هست هر بار که با استاد جلسه دارم، یه جوری مطلب رو فهم میکنم که تا قبلش اصلا اونطور برام روشن نشده بود. همسر هم گفت که حتما از برکت حضور من بوده. خندیدم و تایید کردم. بهم گفت که بهم افتخار میکنه چون با وجود اینکه بروزات علمی من رو زیاد دیده اما هیچ وقت من رو در فضای آکادمیک ندیده که اینطور جدی مورد خطاب استاد قرار بگیرم و مستعد و با استعداد مطرح بشم و اینکه ایشون اینقدر به من امید داشتند... البته خودش هم میدونه، همین اخیرا یک نشست شهر و معماری که برگزار کرده بود و من هم حضور پیدا کردم، یکی از بهترین اظهار نظرها و مرتبط ترین ها حتی! متعلق به من بود، طوری که دکتر به همسر گفته بودند که برای نشست بعدی حتما خانومت رو دعوت کن. البته این نشست دوم همین امروز بود و من نتونستم برم.
بعد که برگشتیم خونه، فقط نمازم رو خوندم و از خستگی و کمردرد خوابم برد. سوار شدن روی موتور هم اون روز صبح اذیتم کرده بود و کمر درد گرفته بودم. با صدای گریه لیلا از خواب بیدار شدم. انگشتش لای در دستشویی گیر کرده بود و یه وضعی بود. بچه از درد فقط زار می زد و ما هیچ کاری براش نمی تونستیم انجام بدیم. اتفاق خوب بعد از این ماجرا این بود که لینک عضویت در گروه خوش قلم بانوی فرهنگ برام اومد و کلی هیجان به جانم تزریق شد.
بعد از نماز مغرب با بابا اینا، رفتیم خونه عمه ام برای صله رحم. توی مسیر رفت، تو ماشین بودیم و مامان داشت قرآن میخوند. بهش گفتم ازم قرآن بپرسه. گفت سوره انسان رو حفظی؟ گفتم آره. گفت بخون. خوندم. دوباره و دوباره تا پنج بار براش خوندم. بعد دعای پدر و مادر صحیفه رو باز کرد و مشغول خواندن شد و مقداری هم توضیح می داد برام. با خودم گفتم خدایا! ما چقدر غرق ایندیویجوالیسم شده ایم که این دعاهای امام سجاد برای پدر و مادر رو حتی نمی تونیم درک کنیم... مامان این روزها، برام آرزوهای خوب می کنه. با اینکه وقتی بهش گفتم شاید بخوام برای دکتری روابط بین الملل بخونم، اولش دوست نداشت، ولی وقتی انگیزه ام رو بهش گفتم، خیلی استقبال کرد و گفت خیلی خوبه. بهش گفتم برام دعا کن حافظ قرآن بشم. گفت من که همیشه برات دعا می کنم اما معلوم نیست خیر و صلاحت در این باشه. گفتم خب مامان دعا کن که از اون شرهایی که در این مسیر ممکنه دچارشون بمونم، دور بمونم. لبخند زد و گفت باشه... دعا می کنم. علاوه بر اینها، این نگرش جدیدی که مامان بهم داده، اینکه تو همین بزنگاه ها که می خوام انتخاب رشته کنم، می خوام یک کار مهم بکنم، حواسم باشه که «وما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» و اینکه ما هیچ کاره هستیم، و هرچه هست، اوست. کار رو اصلا بسپریم دست کاردون. اون خودش بلده. میدونه...
مثل نوزادی نباشیم که اگر کسی بیاد و برداره ببرش، هیچ وقت پدر و مادرش رو نمی شناسه. یا اگر بزرگتر شد، با یک شکلات که غریبه ای بهش تعارف می کنه، پدر و مادر رو رها می کنه و پشت سر غریبه راه می افته و میره. هرچقدر خدا رو بهتر بشناسیم، دیگه او رو با چیزهای ساده عوض نمی کنیم. با گناه های ساده و پیش پا افتاده. با این طلب های دنیایی. حتی اگر نیت قشنگی داشته باشیم، مثل الانِ من... این بار می خوام به خدا اعتماد کنم. شاید او تقدیر دیگری برام رقم زده...
امروز از اول صبح، بچه ها ناکوک هستند. همه اش گریه و دعوا و ریخت و پاش. خودمم اول صبحم رو با بغض شروع کردم. داشتم صبحانه درست میکردم و فکر میکردم، حالا با اتفاقای دیروز، دیگه مصطفی من رو مشهد نمیبره. بعد از صبحانه ایتا رو که باز کردم، دیدم نسیمه سادات جانم پیام داده: "صالحه سلام، خوبی؟ حرم امام رضام. به یادتم. داشتم دعا میکردم برات گفتم یه پیام بدم بهت." اشک داغ ریخت روی صورتم....
این مدت که مشغول نوشتن این مطلب بودم، کلِ خونه شده پلاستیک های ریزِ اکلیلی که از دستگاه گیلیلیلی بیرون میریزن. بچه ها قبلا یک بار در مراسمی، این ها رو جمع کرده بودند و من به خاطر فاطمه زهرا توی کشو نگهشون داشته بودم. الان هیچ جایی در خونه نیست که از این چیزهای روی مخ که مدام به کف پا می چسبند، نریخته باشه روی زمین. با وجود درد ستون فقرات و یک جاروبرقی که مدام بی جهت خاموش میشه، باید برم خونه رو جارو بزنم و این وسط، اذیت های لیلا هم هست... دیگه تا همسر بیاد خونه، این داستانها ادامه داره. شام خوردیم و رفتیم حرم شاه عبدالعظیم. برگشتنی رفتیم چایخانه نزدیک حرم. به مصطفی گفتم: "راستی میدونستی فلانی اینا (فامیلی همسرِ نسیم) رفتند امام رضا؟ همسر لبخند کوتاهی زد. با کمی خجالت. انگار که سعی میکرده چیزی را پنهان کند و من فهمیده باشم. گفت: تو از کجا میدونی؟ اخم و خندهای کردم که یعنی چی! گفتم: "نسیم بهم پیام داده که حرم امام رضا به یادتم. میگفت شما که نیستید انگار اینجا یه چیزی کمه. چقدر خوبه که یه نفر اینقدر به یاد آدم باشه. چی شد انقدر ناگهانی رفتند؟" همسر گفت: "فلانی بهم گفت حالِ خانومم بدجوری بهم ریخته بود..."
دلم پیش نسیم هم هست. ۲۴ اردیبهشت وقت متخصص مغز و اعصاب گرفته. خدا کنه هیچ چی نباشه...
یکی از خوانندههای عزیز وبلاگ بهم پیام دادند که با خوندن مطالبم قلبشون به درد میاد و چندین بار تصمیم گرفتند دیگه نخونند، چون خودشون رو در نقش مادرم تصور میکنند و حرفهای من در این وبلاگ رو، درد دلهای عمیق شاید دختر خودشون...
من به ایشون سلام میکنم و برای رنجششون عذرخواهی میکنم. ولی میخوام بگم، اینها همهاش قصه شده برای من. نمیدونم حس میکنید یا نه، اما این حرفهای من، دیگه از جنس حرفهای یک دختر عقدهای و کینهای نیست. من مینویسم که شما حرفهای یک عالم دختر در این سرزمین رو بشنوید. که رنجهای اونها رو حس کنید. همونهایی که موهاشون بیرونه و آرایش میکنند که در بیرون از خونه تایید بگیرند. همونهایی که وارد ارتباطات ناسالم میشن چون در ارتباط با والدینشون گرههای کور دارند. چون وقتی همهاش به فکر امر به معروف و نهی از منکر کردن این دخترها هستیم، گاهی اصلا حواسمون نیست که ماجرا اصلا از جنس منطق و عقل نیست. دل! این دل رو باید به دست آورد. و من شانس آوردم که مامانم در حقم لطف کرد و من رو با قرآن آشنا کرد و در واقع لطف خدا بود. لطف خدا بود که من نشانه های زندگیام رو جدی گرفتم و انتخابهای خوبی در مسیر تحصیل و ازدواج کردم و شاید بیشتر برام رقم خورد. خیلیها از این چیزها محروم موندند و مشکلاتشون هنوز هم لاینحل باقی مونده.
من خوشحالم که خوندن این مطالب میتونه اونقدر تاثیرگذار باشه و شما به نیت شنیدن حرفهای دخترتون اونها رو بخونید. من وظیفه دارم الان این حرف ها رو بزنم و امید دارم که روزی که خودم نیازمند تلنگر بودم، کسی این لطف رو در حقم انجام بده. مهم این هست که در روایت من از این ماجراهای قدیمی و جدید زندگی، راهی برای عبور، برای رشد و ارتقا و بالارفتن وجود داره. داستانِ زندگی من، مثل سمفونی مردگان عباس معروفی نیست که همه جا سیاه و تاریک باشه و کوچههای ارتباطی بن بست باشه. من وقتی میخوام سمفونی زندگان رو بنویسم، دلم میخواد پر از بارقه های نور و نردبان برای بالا رفتن باشه. پر از امید باشه و فکر نمیکنم ناامیدانه نوشته باشم.
اما در مورد مادرم. اول اینکه مادر بنده یک مانعی داره برای پیشرفت و رشد و اون اینه که مسائل و مشکلات رو گردن عوامل خارجی میاندازه و به همین دلیل، کمکهای من بینتیجه مونده. بارها نکتهای رو به ایشون گفتم که باید خودشون در عمل یک تلاشی رو به صورت جدی میکردند و ایشون رنجیدند. فکر نکنید مشکلات مادرم ریشهای هستند. اتفاقا مادر و پدر و محیط زندگی ایشون خیلی سالم بوده ولی خودشون خیلی با خواهرانشون متفاوت هستند. ایشون با انتخابهای خودشون در مسیر دانشگاه و ازدواج و .. تغییر میکنند. البته اون فضای تحصیلی که برای دختران در دهه شصت فراهم شده بود، خیلی به ایشون لطمه زده. من خیلی تلاش کردم برای کمک کردن. یک بار با یکی از اساتیدم مشورت میکردم، ایشون بهم گفتند: "مادرت از نسلِ قبل هستند و تو متعلق به آینده هستی و دیگه لازم نیست تلاش کنی تا مادرت رو تغییر بدی. برو برای تغییر نسل بعد!" البته من خودم به مرور متوجه شدم که اقتضای مقام ولایت مادرم بر من، این هست که اینقدر به پر و پای ایشون نپیچم. بلکه احترام بگذارم و حتی سعی نکنم مشکلاتشون رو حل کنم. یک بار همین اخیرا، پدرم مسالهای که بین خودشون و مادرم بود رو به من ارجاع داد و گفت نظرت چیه. ولی وقتی من دخالت کردم، مادرم خیلی جدی ناراحت شد و گفت ما اینطوری میگیم اما تو خودت باید باهوش باشی و نظر ندی!
خب البته همین الانش یک سری اختلافات ما به دلیل تفاوت برداشتهای ما از اسلام هست. در این مورد دیگه هیچ کمکی از دستم برنمیاد به جز وجادلهم بالتی هی احسن. گاهی هم با روی خوش کار خودم رو می کنم. دیگه چاره ای نیست.
اما این روزها خوب میدونم که مادرم در حق من، لطف های عظیمی کرده. یعنی به جز سختیهای حملته امه وهنا علی وهن، و وضعته کرها، و سختیهای شیردهی من و دست تنها بزرگ کردن ما؛ به جز اینها، اونقدر به من موهبت بخشیدند که نمی دونم چطور شکر این ها رو به جا بیارم.
چند شب پیش، خانه مادرم بودم. به مامان و بابا گفتم: "من نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم. شما انقدر استعدادها رو در من شکوفا کردید که سر دو راهی که نه! چهل راهی گیر کردم و چل شدم که چی کار کنم و در آینده چه شغلی داشته باشم!" مامان حالت چهره اش جدی شد و گفت: "من از تو می خوام که اول حفظ قرآن رو جدی بگیری. اول حافظ قرآن شو و بعد از خدا و امام زمان بخواه که تو رو در بهترین جایگاه قرار بدن. حضرت زهرا می فرمایند: عبادت های خالصانه خود را به سوی خدا بفرستید تا بهترین تقدیرتان برایتان رقم بخورد."
حرفهای مامان به شدت برام دلنشین بود و با اینکه اجابت خواسته مادر برام سخته اما به مقام ولایتش ایمان دارم و هرجور هست میخوام خواستهاش رو برآورده کنم. قبلا هم گفتم که چقدر دوست دارم خوشحالش کنم. مخصوصا با رنجهایی که به خاطر مشکلات بارداری و زایمانم کشیده در این سالها و این همه انرژیای که برای من و نوههاش میگذاره و مخصوصا اون سالهای اول ازدواجم که دچار مشکلات عمیق بودم، خیلی به خاطر من غصه خورده... دوست دارم دیگه از بابت من دغدغه نداشته باشه. اما باز هم میگم... من دارم قصه میگم و احتمالا دیگه همینجا هم تمومش میکنم. شاید دیگه هیچوقت از این حرفها ننویسم. امیدوارم حلالم کنید.
چند وقت پیش، به توصیه مامان، عضو یک کانال در ایتا شدم که توش یک خانم مذهبی با رویکرد دینی، توسعه فردی میگه. دیروز دیدم رضایت مخاطبینش رو گذاشته و نوشته: میگن اینجا اسمش فضای مجازی هست اما شما برای من از هر حقیقی ای حقیقی تر و واقعی ترید.
میدونم اگر این جمله رو بنویسم دیگه خیلی از شما خواننده های وبلاگ؛ از من بدتون میاد اما میگم. صادقانه، من اصلا جمله بالا رو درک نمی کنم. اصلا نمی تونم به صرفِ اینکه شما خواننده های عزیز این وبلاگ، اینجا رو می خونید، یک ارتباط خیلی واقعی با شما برقرار کنم. نمی دونم چرا! من رو ببخشید. من می نویسم که نوشته باشم. شاید اقتضای نوشتن باشه. چون در این سال ها متوجه شدم اگر بخوام بنویسم که از شما تایید بگیرم، نتیجه اش میشه ننوشتن. دقیقا یه برهه هایی از عمر وبلاگ نویسی ام به همین دلیل کمتر نوشتم. از ترسِ شما. از ترسِ مذهبی هایی مثل خودم که با خوندنِ رنج و دردم، دیگه اینجا رو نخوندند و تیریپِ "اگه واقعا معنویت تو زندگیت باشه، نباید این حال و احوال رو داشته باشی"، گرفتند...
اما معدود، خیلی معدود افرادی بودند که با من همراه موندند. و معدودتر افرادی بودند که وقتی با من همراه بودند، مثل پرستار ازم مراقبت کردند. من به این افراد مدیونم و تاثیراتِ حقیقی روی زندگیم گذاشتند و همیشه برام خیلی حقیقی و واقعی هستند. نه چون تایید گرفتم ازشون. نه فقط چون حالِ خوب بهم تزریق کردند. دقیقا به خاطر اینکه انگار خلاءهای من رو از نزدیک مشاهده می کردند و می کنند. انگار زندگی من رو فقط نمی خوندند، به عینه می دیدند. این آدم ها، یه جور ویژه ای برام ارزشمند بودند و هستند و حس می کنم حق به گردنم دارند.
یکی از این افراد، آقای ن..ا هستند. یه بار ایشون به من گفتند که حدس می زنم مامانِ خوبی نباشی. من انکار کردم و گفتم نه!! من مامانِ خوبی هستم. من مثل مامانم نیستم. من برای تربیتِ بچه هام از رویکرد تربیتی استفاده می کنم. من... من... من...
ولی این جمله گوشه ذهنم مثل آلو خشک موند و خیس خورد و بعد از یه مدت کوتاهی که گذشت دیدم که ای دادِ بیداد! من چه جور مامانی هستم؟ مامانی که با بچه هاش چندان ارتباط چشمی ای نداره. مامانی که موقعی که بچه هاش حرف می زنند، تو چشماشون نگاه نمی کنه و با دقت دل نمیده به حرفاشون. مامانی که خیلی بچه هاش رو بغل نمی گیره و خیلی بوس شون نمی کنه. خب چه جور مامانی بودم؟ من داشتم گند می زدم.
خب من می دونستم از چه چیزایی آسیب دیدم. من و رضا، شیر به شیر شدیم و مامانم از 5 ماهگی به بعدِ من، احتمالا من رو کمتر بغل کرده. چون چادر ساده می پوشیده، بعدها هم همینطور، باز هم از آغوشش کمتر بهره بردم. بابا دستم رو می گرفت و تند تند راه می رفت و من باید می دویدم تا باهاش همراه بمونم. در تمام طول سال های کودکی و نوجوانی، نماز خوندن مامان رو ندیدم. می رفت توی اتاقِ تاریک. در رو می بست و با خدا خلوت می کرد و نمازهای طولانی و کش دار می خوند و وقتی نوبت تعقیبات نمازش می رسید و ما می رفتیم توی اتاق و کارش داشتیم و یک سوالی می پرسیدیم، جواب نمی داد! روی زبونش ذکر بود و ما فقط زخم بی توجهی می خوردیم. مامان به خاطر داشتن خلوت عاشقانه و راز و نیاز با خدا، چراغ اتاق رو روشن نمی کرد که کسی مزاحمش نشه. برای همین ما هیچ وقت نماز مامان رو تو روشنایی ندیدیم. تا سال ها.... سال ها! بلد نبودم فرق اذان و اقامه چیه! چون نشنیده بودم. ولی دعای فرج رو با همون چند باری که با آقاجان مامان زهرا رفته بودم مسجد قائم، حفظ شده بودم. چه خاطره های شیرینی... تلخ و شیرینش قاطی بود.
حالا من خودم ازدواج کرده ام و مامانم هم خیلی تغییر کرده. شاید از بعد از ازدواجِ من، مامان شروع کرد که نمازهاش رو به بابا اقتدا کنه. من هم مثل او تیریپ بر میداشتم که همسرم پر از عیب و ایراده و بهش اقتدا نمی کردم. آره... بعضی اوقات هم می کردم ولی رویه نبود تا همین ماه رمضان امسال. تازه فهمیده ام اینطوری خودم بزرگ میشم...
حالا خودم مامان شده ام و مامان هم خیلی تغییر کرده. می بینم سجاده اش همیشه توی هال خونه پهنه. چند وقتی هست که دارم با نفسم مبارزه می کنم و وقتی اذان می گه، بلند تکرار می کنم یا اذان اقامه رو خودم بلند بلند می خونم قبل از تکبیره الاحرام و زور میزنم که بغض نکنم و اشکم جاری نشه. می بینم که زینبِ 4 ساله رفته توی اتاقشون و رخت خواب لیلا رو مثل سجاده برای خودش انداخته رو به پنجره، پشت به قبله، مهر گذاشته و پتو رو مثل چادر روی سرش کشیده و داره دور از چشم من نماز می خونه. می دونم واکنش نشون بدم خجالت می کشه ولی حالم خوب میشه. از اینکه حس خوبی گرفته از نماز خوندن. نمازهای شکسته بسته و در عالم هپروت من که به درد قبر و قیامتم نمی خوره اما من دلم می خواد این بچه ها، وقتی نمازم تموم شد، بتونند بیان تو بغلم و آرامش بگیرند. دست هام رو از هم باز کنم تا بپرن تو آغوشم و ببوسم شون و این مهربانی رو از خدا ببینند.
من امروز، حتی برای اون حجاب سفت و سخت مامان که دست و پا گیرش بود، هیچ تقدسی قائل نیستم. متاسفم که اینقدر رک میگم. به پوشیه زن ها و چادرساده پوش ها بر نخوره لطفا. شما هم اگر مثل من سه تا بچه قد و نیم قد داشتید و وقتی بچه ازتون درخواستی داشت، مجبور بودید به خاطر سختیِ حفظ حجاب با چادر، حواله اش بدید به باباش، من رو درک می کنید حتما. برای همین دین رو برای خودم اینطوری معنی کردم: توقف ممنوع. گاهی میریم گردش توی فضای سبز. مامان من رو با عبا و شلوار خیلی گشاد و روسریِ خیلی بلند می بینه و نمی تونه چیزی نگه. بهش می گم مامان دیگه قرار نیست خونه شما بیام که بهم میگی "دیگه بدون چادر اینجا نیا!" دارم میریم پیک نیک. مامان تیکه کنایه هاش رو هر جور هست میزنه و زهرش رو به اعصاب من میریزه اما همینه که هست. از اون هیجان ها و نشاطم چی مونده؟
ولی حالا خیلی تغییر کردم. پنج شنبه ای که گذشت، همسر مجبور شد بره یک سفر یک روزه و ما شب رفتیم خونه مامان بمونیم. آخر شب، داشتم تلویزیون رو خاموش می کردم که یک آن، زدم شبکه مستند و دیدم برای اولین بار، مستندِ "قرنِ خود" رو به نام "قرن نفس گرایی"، دوبله کردند. جیغ زدم و از خوشحالی روی زمین ولو شدم. دخترا از خوشحالی من به وجد اومدند. شروع کردیم به بپر بپر و دست و پا تو هوا تکون دادن. مامان اومد و ما رو دید. اصلا درکی از این هیجان نداشت. گفت لااقل زودتر رخت خواب ها رو پهن کن...
فرداش به فاطمه زهرا دل دادم و باهاش ریاضی کار کردم. از اون روز فاطمه زهرا یه چیزهایی در مورد مدرسه اش به من گفت که تا قبلش خودم رو به در و دیوار می زدم تا این بچه دهن باز کنه...
یه بار حمید کثیری رو از نزدیک توی باغ کتاب دیدم. بهش گفتم من برای دخترم، خواهر به دنیا آوردم که با خواهرش بازی کنه ولی باهاش بازی نمی کنه و من خیلی ناراحتم. گفت: "تو کودک درونت مرده! راه حلش اینه که توی خونه بدویی و گوشه گوشه خونه تف کنی." من این کار رو می کردم و فاطمه زهرا عصبی میشد و می گفت: مامان چرا اینطوری می کنی! چرا مثل دیوونه ها رفتار می کنی؟
اما اون روز که خونه مامان بودم، سردم شده بود. رفتم توی اتاق مهدی، کاپشنِ زارای سیاه سفیدِ چهارخونه اش رو تنم کردم. بعد هوس کردم مالِ خودم بشه. به مهدی گفتم: "مهدی جون! تابستون اومده و این کاپشنِ تو هم که دیگه خراب شده... اینو بده ش به من." با یه ذره چک و چونه، مهدی راضی شد و گفت: "باشه مالِ خودت." رفتم تو اتاق بغلی، موهام رو مرتب کردم و دوباره رفتم پیش مهدی و با خنده گفتم: "مهدی نگاه کن! انگار من یه دختری توی خیابونم!" بعدش به همون مدلی که وقتی لیلا خوشحاله، پاهاش رو ریز ریز می کوبه روی زمین، با خوشحالی دویدم توی سالن به سمت آشپزخونه و داد زدم: "مامان! مامان! مهدی این کاپشنش رو داد به من! ببین چه خوش تیپ شدم!" مامان گفت: "آره فهمیدم. صالحه جان، من که همیشه بهت میگم تو خیلی خوشتیپی. تو اگه دختر بودی..." مامان این رو گفت و من عین بمب منفجر شدم و دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. همون مدلی دویدم به سمت اتاق مهدی و با داد و خنده گفتم: "مهدی دیدی مامان چی گفت؟ گفت: اگه دختر بودی!" مامان دیگه شروع کرد به ماستمالی این حرفش و من ریسه می رفتم از خنده. مامان می گفت: "نه! دیگه الان زن شدی. الان خانم شدی! منظورم این بود که مثل این دخترهای خیابونی نیستی. مامان شدی. سه تا دسته گل داری..." ولی من این مامان شدن رو نمی خوام اگه یادم بره چطور باید دختر بود. چطور باید دختر رو درک کرد. باهاش رفت سینما. رفت گردش. کوه. صحرا. دشت. کویر. چطور باید به دختر محبت کرد. بهش خندید. بهش بگی تو خوشگلی. تو ارزشمندی. تو اعتبارت پیش من بالاست. من بهت اعتماد دارم...
آدم تا نوجوان هست، انقدر انعطاف پذیره که فکر می کنه از هیچ کس هیچ کینه ای به دل نداره. هیچ ناراحتی. هیچ کدورتی از هیچ کسی توی دل نداره. فکر می کنه خیلی پاکه. اما به محض اینکه ازدواج می کنه، تازه دمل چرکی کثافاتِ درونش باز میشه. تازه غده های سرطانیِ زندگی مجردی اش، تو دستگاه ام آر آیِ زندگی مشترک، خودشون رو نشون میدن. تازه آدم میفهمه همچین بی غل و غش هم نبوده. ای بابا! خلاصه که تا قبل از ازدواج، آدم فکر می کنه که در هر شرایطی قدرت سازش رو داره. اما نداره. خانواده مثل ساعت کوکی می مونه و اعضای خانواده مثل چرخ دنده های اون ساعت که باید درست و دقیق توی هم قفل بشن که ساعت درست کار بکنه. ولی فقط بعضی از آدم ها که باهوشند می فهمند که بعضی از چرخ دنده های وجودشون، در چرخ دنده های وجود همسر قفل نمیشه. بعضی از چرخ دندانه هاش کند هستند. بعضی هاشون زمخت و گنده و بدقواره اند. ولی باید این ها رو درست صیقل داد تا توی همدیگه چفت بشن. هر کدوم از همسران که عاقل تر باشه، میتونه خلاءها رو درست پر کنه. اگر دندانه ی همسر زمخته، شیار متناظر با اون رو در چرخ دنده خودش گشاد می کنه و برعکس. یک کدوم از این همسران اگه باهوش باشه کافیه. فقط باید دقت کرد ببینیم، همسفرمون چی نیاز داره.
زندگی مشترک مثل ساعته. زن و شوهر هرکدوم نمی تونند بگن ما راه خودمون رو می ریم و دیگری برامون مهم نیست. باید دل بدی... این ساعت قراره با کوک شدن حرکت کنه. به نظر من اگر دندانه ها توی هم قفل نشن، هرچقدر هم خدا و معنویت این ساعت رو کوک کنه، حرکت نمی کنه. خداوند شکل این دندانه ها رو در اختیار خودمون گذاشته. خودمون باید شکلش بدیم. با صبوری.
من در این ماجراهای اخیر، پاک صبرم رو از دست داده بودم. یادم رفته بود مشکلاتم یک شبه حل نمیشن. ولی امید...
اون روز که رفتیم مهمونی دایی مصطفی تو پارک محلاتی، الهام رو برای اولین بار بعد از فوت پدرش دیدم بلاخره. من دلم پیش او بود و قبل از عید بهش زنگ زده بودم که برم بهش سر بزنم اما می خواست بره بروجرد و دیگه نشد ببینمش تا اردیبهشت. بهش گفتم الهام خیلی تو فکرت بودم. گفت منم همش یاد تو بودم. خب تعجب کردم! اینکه من به فکر الهام باشم بعد از فوت پدرش، چیز عجیبی نبود. اما او چرا به فکر من بود؟ فهمیدم از وقتی که متوجه شده ما به خاطر کارِ همسر ماشینمان را فروختیم، متوجه سختی های زندگی من شده. خب چون او خوب درک می کند. زیست بوم نوآوری و خلاقیت را می شناسد. سختی های راه اندازی یک کار جدید را هم خوب می داند چطور است. از یکی از اقواممان مثال زد و گفت: "مثلا همین زهرا خانم را که می بینی، سرِ راه اندازی کار شوهرش خیلی سختی کشید. اما الان افتاده اند در سراشیبی. ببین... تو هم همینطور میشوی. نگران نباش."
حرف های الهام آرامم کرد. گاهی فکر می کنم اگر همسرم موفق نشد چه؟ اما نمی گذارم این صداها توی مغزم تکرار شوند. به هدف های خودم فکر می کنم و مشغول تلاش برای رسیدن به آن ها می شوم. اینطوری حداقل می دانم در مورد آن چیزهایی که در دستِ خودم هستند، تمام تلاشم را کرده ام. این آرامم می کند.
الهام آن روز به من گفت: "قدر شوهرت را بدان. ببین، همه ی مردها نشسته اند ولی شوهرِ تو همه اش دنبال بچه هاست و حواسش به آن هاست و دارد باهاشان بازی می کند."
بعدا که به مصطفی این جمله الهام را گفتم، هیچ چیز نگفت. اما روز بعدش گفت: "خواستم بگویم که درست است که اینقدر راحت الهام خانم به تو گفت قدر شوهرت را بدان، اما ما مردها هیچ وقت از همسرانمان در یک جمع مردانه صحبت نمی کنیم. برای همین کسی این جمله را به من نمی گوید. وگرنه من هم باید قدر تو را بدانم. من خیلی باید قدر تو را بدانم." من به حرف هایش گوش می دادم و گاهی خنده ام می گرفت. او ادامه داد: "مردها که تو رو نمی شناسند. چون زن ها عموما بروز بیرونی ندارند. ولی بعضی مردها که تو رو می شناسند، بهم میگن." پرسیدم: "مثلا کی؟" گفت: "مثلا فلانی (همسرِ نسیم) بارها بهم گفته که مصطفی قدر خانومت رو بدون. خیلی صبوره و فلان."
چند شب بعدش هم یک اتفاق دیگر افتاد. همان شبی که مامان اینها را به صرف آبگوشت دعوت کرده بودم. مهدی هم بود. رضا هم آمده بود و لب تاپش را آورده بود. عکس های عتیقه ده سال پیش هم تویش بود. عکس های مربوط به اول ازدواج ما و خودش و سفر سوریه و .... با کابل غلط نکنم HDMI لب تاپ را وصل کرد به تلویزیون و عکس ها را می دیدیم و قاه قاه می خندیدیم. آن شب من زده بودم توی فاز شوخی و مصطفی توی فکر بود. فکر می کردم از شوخی های مسخره من به تنگ آمده. بعد از رفتن بابا اینا هی ازش می پرسیدم: "از دستم ناراحتی؟" و او لبخند می زد و می گفت: "نه! خوبم! همه چیز عالی بود. دستت درد نکنه."
فردا صبحش، بعد از رفتن فاطمه زهرا به مدرسه، فرصت را غنیمت شمردیم و یک صبحانه دونفره ترتیب دادیم. آن جا بود که گفت: "من یک عذرخواهی به تو بدهکارم. من همیشه فکر می کردم چرا اوایل ازدواج، تو با من سرد برخورد می کردی. من فکر می کردم تقصیر تو است و این منم که دارم فداکاری می کنم و با تو و بداخلاقی هایت می سازم. ولی دیشب که عکس های قدیمی را دیدم، دیدم چقدر چهره ام زشت بوده. خب دختر خوشگلی مثل تو گناهی نداشته که نمی توانسته این را هضم کنه..."
به حرف هایش خوب گوش می کردم. دوست نداشتم در مورد خودش اینطور فکر کند. چهره ای که حالا تمام آرامش من است. وقتی لبخند می زند، دنیا را به من هدیه می کنند انگار. آرام گفتم: "نه. من هم خیلی خوشگل نبودم..." مصطفی اصرار کرد که "نه، تو خوشگل بودی از اولش. الان چهره ات پخته تر شده اما از اولش زیبا بودی. من را ببخش که این همه مدت اینطور درباره تو فکر می کردم. دیشب که عکس های قدیمی خودم را دیدم، فهمیدم اشتباه می کردم..."
من قبلا فکر می کردم باید بگردم استاد اخلاق پیدا کنم اما فهمیده ام که بعضی وقت ها، روزگار، مهم ترین استاد ماست. خودم رو میگم و این مهم ترین درس عبرت برای من بوده از تمام این ماجراها... اینکه گاهی بعضی از حرف ها را هرچقدر که آدم های خوب به ما بزنند، ما کر و کوریم و نمی شنویم و درک نمی کنیم. باید خودمان تجربه کنیم و یک روزی شاید، شاید بلاخره بفهمیم ماجرا از چه قرار بوده. فکر می کردیم بر صراط مستقیم بوده ایم اما نبودیم. همین.
این مطلب رو خیلی وقت بود میخواستم برای وبلاگ بنویسم. توفیق شد امروز با هشتگ #از_حظی_که_میبریم برای گروه مادرانه بنویسم و ارسال کنم...
از دوستان عزیزی که وبلاگ رو دنبال میکنند و دوستش دارند خواهش میکنم نمره بدهند به مطالب. بعضیها که اینجا رو دوست ندارند و خودآزاری دارند و همیشه میان اینجا رو میخونند، نمره منفی میدهند. حداقل نمیگن چرا نمره منفی میدن که اگر میگفتند واقعا استقبال میکردم از همون نمره منفی. خلاصه دوستان، لطفا رای بدید :)
روز قبل از عید فطر، قسمتِ ما شد که میهمان دامن پرمهر حضرت معصومه شویم. خانواده ما و دوست صمیمیام؛ هر دو سه دختر داریم و این سفر را با هم همراه بودیم تا بچههایمان با هم بازی کنند و مشغول باشند.
بچهها کل روز را بازی کردند و بعد از ناهار، مثل کتکخوردهها غش کردند. نزدیک عصر، دوستِ من، چند ساعتی با دختر کوچکش برای کاری به خانهی مادرش رفت که در قم ساکن است. من بودم و پدرها و ۵ بچه... که بعد از بیدار شدن بچهها قرار بود به سمت حرم روانه شویم.
از بازرسی خیابانِ ارم که رد شدیم، دیدیم پدرها چند شیرینی برنجی دستشان گرفته اند تا به بچهها بدهند. تازه آنجا بود که یادم آمد این بچهها بعد از بیدار شدن، هیچ چیز نخورده اند! #مادر_نمونه 😂
چند قدم جلوتر رفتیم و بچهها شروع کردند به بهانهگیری که ما باز هم شیرینی برنجی میخواهیم. پدرها گفتند خب خودتان بروید از همان بخش بازرسی مردانه شیرینی بگیرید! اما تا دخترها بجنبند، شیرینی تمام شده بود و دست از پا درازتر به سمت ما برگشتند. من که میدانستم گرسنهاند، به پدرها پیشنهاد دادم که به ایستگاه صلواتی بروند و تا چای بیاورند، من با سه دخترِ بزرگتر میرویم شیرینی بخریم تا با چای میل کنیم.
ما رفتیم و با هزار دردسر، یک بسته شیرینی خرمایی خریدیم. وقتی برگشتیم، پدرها نبودند. به سمت ایستگاه صلواتی رفتیم اما متوجه شدم که چای تمام شده و احتمالا آنها هم به همین دلیل بیخیال چای شدهاند و به زیارت رفتهاند.
دخترها که دیدند خبری از پدرها نیست، با ناله و ناراحتی وسط صحن روی زمین وا رفتند.
دختر کوچکترم هم گریه میکرد و همچنان اسمارتیز طلب میکرد. همانجا بسته شیرینی را باز کردم و به زور یک دانه در دهان دخترک گذاشتم. ناگهان ساکت شد. دخترها مشغول خوردن شدند و من یک نفس راحت کشیدم و همانطور که ایستاده بودم با لبخند نگاهشان میکردم. مردم از کنار ما رد میشدند و با تعجب به یک دختر جوان و سه دخترکوچولو نگاه میکردند. به سر و وضع بچهها نمیآمد بیکس و کار باشند اما به رفتارشان، چرا. 😅
تقاضای آب کردند. رفتم سه لیوان پلاستیکی پر آب برای آنها آوردم. دخترم به دوستش گفت: دیدی گفتم مامانم سه تا لیوان آب میاره با دو تا دستاش و اونا رو اینجوری میگیره دستش! دیدی!؟😂
بلاخره با هر ضرب و زوری بود، دخترها را جمع و جور کردم که برویم داخل حرم. دیگر چندان وقتی برای زیارت باقی نمانده بود تا موعد قرار بازگشت با پدرها.
وارد حرم شدیم. کفشها را به کفشداری دادیم و دستشان را گرفتم و بردمشان به سمت ایوان آینه. حرم خیلی شلوغ بود و زیر ایوان آینه جای سوزن انداختن نبود. نشستیم در همان بخش مسقف که از یک طرف راه دارد به ایوان آینه، یک سمتش در خروجی است به صحن بزرگ و از یک ورش هم میتوان ضریح را دید و به خانم سلام داد.
برنامه مفاتیح گوشیام را باز کردم. رو به دختر دوستم کردم و گفتم: زهرا جان، ما یکبار که آمدیم حرم؛ من برای بچهها زیارتنامه را به فارسی خواندم تا متوجه شوند. موافقی زیارتنامه را فارسی بخوانیم؟
زهرا اصرار کرد که نه، اصلش را بخوان چون آنجور بهتر است. بعد ترجمه هم بکن. :)
زیارتنامه را شروع کردم و دخترها سراپا گوش شده بودند. فراز اول که سلامها بود و تمام شد، ترجمه کردم. فراز بعدی و آخر را هم همینطور. اول کامل خواندم، بعد توضیح کوچکی دادم.
دختر هفت سالهام پرسید: مامان چرا ما به زیارت حضرت معصومه آمدیم ولی به همه پیامبرها و امامها سلام میدهیم.
جوابش را به زمانی حواله دادم که در فضایی خلوتتر باشیم.
بعد بلند شدیم و به سمت درگاه ورودی سمت ضریح و قبه مبارک رو کردیم. شلوغ بود و دخترها را بغل کردم تا ضریح را نگاه کنند و سلام بدهند...
زیارتی کوتاه بود اما قلبم لبریز از شادی شده بود. دلم که تنگ شده است برای زیارتهای سر صبر و حوصلهی ۸ سالِ قبل اما اخیرا حس میکنم معصومیت این بچهها، به سانِ آیینهکاریهایی است که معنویت این زیارتهای مختصر را تا بینهایت تکثیر میکند.
آنقدر غرق نشاطم که تمام خواستههای دیگرم را فراموش میکنم و فقط از خانمجان تشکر میکنم که توفیقم داده تا واسطه زیارت مقبول این کودکان شوم.
الحمدلله.
#از_حظی_که_میبریم
جای نسیم خالی بود...
روز ۱۰ اردیبهشت پر از احساسات متناقض شدم. فهمیدم مهلت ارسال مدارک برای پذیرش استعداد درخشان دکتری ۱۴۰۲-۱۴۰۳ رو از دست دادهام و حالا باید سال تحصیلی آینده رو ول ول بگردم. بدون دانشگاه اما قطعا بدون درس نه. سال آینده و حتی سال بعدش هم میتونم در پذیرش استعدادها شرکت کنم. ولی فرصتی هست که بتونم یکی دو تا مقاله به درد بخور آماده کنم و بدم برای چاپ. کتابهای واجب المطالعه رشتهام رو بخونم و بیشتر برای دکتری و آزمون زبان آماده بشم. اون پروژه با نسیم رو دنبال کنم. همون پروژهای که با هم توی حرم حضرت عبدالعظیم با هم عهد بستیم هر کدوممون اگر در این بین از دنیا رفت، دیگری کار رو تمام کنه تا اون دنیا، بگن اگر دوستش هم در دنیا بود، کار رو تمام میکرد.
میخواستم فقط به اندازه یک ماه رمضان ننویسم اما حالا دیگه کلا سنگین شدهام. خیلی اتفاقات افتاد. پس کمی پریشان مینویسم. بلکه نوشتن کمی آسان تر بشه.
ماه رمضان امسال گذشت و من تازه فهمیدم که در ماه رمضانهای گذشته چه چیزهایی را از دست میدادم و قطع به یقین سالهای آینده دوباره خواهم فهمید که ماه رمضانهای گذشته را هم خراب کردهام. صدالبته اگر خوشبخت باشم...
یادم نمیآید آخرین باری که قرآن را ختم کردم کی بود. امسال موفق شدم صفحه به صفحه و به ترتیب و با اولویت خواندن از نسخه چاپی، قرآن را ختم کنم. از این جهت خوشحالم که به هدفم رسیدم ولی ناراحتم که بعضا نتوانستم حتی به سطح اول معانی آن توجه کنم. نکته مثبت آن بلندخوانی و ترتیل خواندنم بود. یک رکورد هم زدم: ۵ جز قرآن در یک ۲۴ ساعت که شب ۲۳ ماه مبارک جزئی از آن بود.
شب قدرهایم امسال متفاوتتر بود. یاد نوجوانیام افتادم که خوب بلد بودم آرزو کنم. مدتهای مدیدی بود که آرزو کردن و دنبال کردن هدف را فراموش کرده بودم. امسال هر سه شب خیلی زیبا آرزو کردم... حداقل به زعم خودم. در دفترچه یادداشت نویسی مخصوصم هم ثبتشان کردم و احساس میکنم واقعا در مسیرشان هستم. خودم هم باورم نمیشود.
بهره مهم دیگری که امسال از این ماه مبارک بردم، از جنبههای همسرانه بود. به همسر نماز صبح و مغرب و عشا و بعضا ظهر و عصر را اقتدا میکردم و این نشانهای از صاف شدن دلم با او و بخشش و صمیمیتمان بود. او هم افطارش را بعد از نماز میکرد و ازش میخواستم برایمان دعا کند. این قضیه را بعد از چالش آقای مسلمان یاغی جدیتر گرفتیم. خیلی خوب بود و خدا را شاکرم. حالا گاهی اوقات، همسر من را بیدار میکند برای نماز. گاهی منتظرم میماند که باهم نماز بخوانیم و این همراهیها را خیلی دوست دارم.
در مورد مشکلی که بینمان پیش آمده بود، خیلی گفت و گو کردیم. تفصیلش در مطلب قبل هست اما فعلا به دلایلی؛ رمزش پیش خودم محفوظ میماند. پست قبل تقریبا به اندازه ده برابر مطالب طولانی این وبلاگ هست. به نظرم حتی اگر رمز هم نداشت، کسی نمیخواندش. اصلا شاید همین مطلب هم برایتان کسل کننده باشد اما برای من خیلی حرفها دارد.
خیلی راضیام. همسر بعد از این ماجراها خیلی تغییر کرد. حرفهایم را شنید. منطقی بود. اعتمادی که از بین رفته بود را تقریبا بازسازی کرد. گرچه نمیتوانم فراموش کنم چه شدهاست اما دیگر غمگین نیستم. حتی خوشحالم. یک چیزهایی به دست آوردم که بدجور نامرئی هستند. مرئیهایشان هم البته توی راه هستند. صبوری نداشتم برای سامان گرفتن اوضاعمان که از وقتی خودم هدفدار شدهام، صبور هم شدهام. این چند خط را هم برای خودم یادداشت کرده بودم: "نداشتن آسایش سخته... گاهی انسان رو به سمتی میبره که آرامشش رو از دست میده. کاد الفقر ان یکون کفرا. اما تحمل و طاقت نبودن آسایش فقط با یک چیز ممکن میشه: هدف"
فکر میکردم چه میشود؟ هنوز هم که وضعیت خانهمان معلوم نیست. اما دیروز آمدیم قم. همان روستای خودمان، ویلای یکی از دوستان. شب عید فطر به همسر گفتم من را ببر دم در خانه قبلیمان. قبول کرد و رفتیم. در خانه را رنگ زده بودند و یک چراغ خیلی زیبا بالای سردرش روشن بود. چقدر خاطره داشتیم با این خانه.
برگشتنی از کوچهای رد شدیم که یکی از دوستمانمان؛ زمانی که مشغول ساختن خانهاش در روستا بود، آنجا اجاره نشسته بود. در یک خانه خیلی کوچک. آنها بعدا هم در آن ویلای قشنگ و دلبازشان خیلی نتوانستند ساکن بشوند. وقتی آمدند تهران، باز هم خانهشان خیلی کوچک بود و هست.
به همسر گفتم ببین فلانیها چه سرنوشتی داشتند. ما خیلی کم موونه خانه روستاییمان را ساختیم. بدون حسرت فروختیم و هنوز هم پشیمان نیستیم. خانه الانِ ما هم بزرگ است. پس روزی ما کم نبوده. برعکس، خیلی هم زیاد بوده و هست. مطمئنم پس از این هم، همین خواهد بود. و من یتق الله، یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره؛ قد جعل الله لکل شیء قدرا.
برای همین آرام شدم... اینطوری شد که توانستم دیگر به شرایط بیثباتمان فکر نکنم و آرام باشم. راحت باشم. آسوده باشم.
در واقع، امسال، اکثر اهدافم معنوی بودند. همینها هم نجاتم دادند. دوست دارم همینطور هم ادامه بدهم چون به نظرم رسیدن به بخشهایی که در گرو تلاش خودم هستند را هم تسهیل میکنند.
شاید در مورد اهدافم و کارهایی که کردم بیشتر نوشتم. فعلا عیدتان مبارک.