صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

قدر خودت رو نمیدونی صالحه

پنجشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۳۷ ق.ظ

روز ۱۰ اردیبهشت پر از احساسات متناقض شدم. فهمیدم مهلت ارسال مدارک برای پذیرش استعداد درخشان دکتری ۱۴۰۲-۱۴۰۳ رو از دست داده‌ام و حالا باید سال تحصیلی آینده رو ول ول بگردم. بدون دانشگاه اما قطعا بدون درس نه. سال آینده و حتی سال بعدش هم می‌تونم در پذیرش استعدادها شرکت کنم. ولی فرصتی هست که بتونم یکی دو تا مقاله به درد بخور آماده کنم و بدم برای چاپ. کتاب‌های واجب المطالعه رشته‌ام رو بخونم و بیشتر برای دکتری و آزمون زبان آماده بشم. اون پروژه با نسیم رو دنبال کنم. همون پروژه‌ای که با هم توی حرم حضرت عبدالعظیم با هم عهد بستیم هر کدوم‌مون اگر در این بین از دنیا رفت، دیگری کار رو تمام کنه تا اون دنیا، بگن اگر دوستش هم در دنیا بود، کار رو تمام می‌کرد.
تلفنی به همسر گفتم دکتری رو از دست دادم... گفت: حتما خیره. اگر یه سره می‌رفتی دکتری چشم می‌خوردی.
راست میگفت. در اون صورت دیگه خیلی همه‌ چیز بدون نقص از آب در می‌اومد. کمال‌گرایی افراطی‌ام تحقق یافته می‌شد و این خوب نبود. بنابراین بد هم نشد. احساس می‌کنم در این "و ما انسنیه الا الشیطان ان اذکره" خداوند خیر قرار داده.
پایان‌نامه که خیلی خوب داره پیش میره اما تمام ناراحتی‌ام از این هست که استادِ جان رو ناامید کردم. با وجود اینکه نوشتن پایان‌نامه خیلی کند پیش میره اما مطمئن بودم که تا قبل از شهریور دفاع می‌کنم. گاهی به طرز وحشتناکی باید برای نوشتنش فسفر بسوزونم. گاهی دو ساعت می‌نویسم و فقط میشه دو صفحه‌‌. اما دو صفحه!!!!! بعضی بخش‌های پایان‌نامه اینطور نیست اما فصل دو خیلی تمرکز می‌خواد...

آخرین باری که با استاد تماس گرفتم، چند روز مونده بود به تمام شدن ماه رمضون. صداشون اصلا انرژی همیشگی رو نداشت. به قول معروف، روزه گرفته‌ بوده‌شون. البته استاد در مورد کسالت‌شون چیزی نمیگن اما قطعا اونم بی‌تاثیر نیست.

خیلی بامحبت گفتند که چه عجب و ولی من میدونم تو این ماه رمضون شرایطتت سخته و من با خودم میگم این خانم فلانی (یعنی من) خیلی مظلومه و ما هم که ازت هی توقع داریم ولی من واقعا انتظار داشتم که شب‌های قدر یادم کنی و ...
من هم گفتم که چقدر به یادشون بودم. اصلا مگه میشد ایشون رو فراموش کنم...
گفتم برای هماهنگی یک جلسه مزاحم شدم. گفتند تا ده اردیبهشت سرشون شلوغه، بعد از اون قرار شد هماهنگ کنیم. گفتم که استاد، همسرم هم می‌خوان توی کار پایان‌نامه کمکم کنند. استاد استقبال کردند و قرار شد جلسه بعدی با استادِجان با حضور مصطفی‌جان باشه.
بعد هم که فهمیدند بچه‌ها مریض شدند خیلی توصیه کردند و خیلی با دلسوزی گفتند که خیلی مراقب باشم و دکتر ببرم و سهل انگاری نکنم و اینکه "مادر" هستم و مادری چه مقام بزرگی هست و ...  بعدش داشتیم خداحافظی می‌کردیم که استاد گفتند براشون دعا کنم و من گفتم که استاد من شب قدر برای همه‌ی استادام و کسانی که ازشون یاد گرفتم دعا کردم. استاد گفتند که (نقل به مضمون) نه، آخه من توقع دیگری از تو دارم که ارتباط ما مثل ارتباط ساده یک استاد و دانشجو نبوده.
منم دیدم دیگه نمی‌تونم این رو نگم... گفتم که استاد واقعا من شب قدر خیلی ویژه به یاد شما بودم و دعاتون کردم. من به آقا مصطفی هم گفتم که این استادم، فقط برای من استاد نیستند. مثل پدر هستند...
شاید بد برداشت کنید. برای من مهم نیست. استاد عابدینی در کتاب شاگردپروری، ارتباط استاد-شاگردی رو یه طوری تصویر می‌کنند که من اون رو فقط با استادِجان تجربه کردم. و مهرِ استاد... مهرِ استاد... به نسیم میگفتم که استادِجان، به هرکس همون‌طور که نیاز داره مهر می‌ورزه. با فرزند زیر هفت‌سالش یک جور صحبت می‌کنه. با فرزند جوانش یک جور دیگه. با همسرش یک جور، با همکارش یک جور، با شاگرد یک جور. دقیق می‌دونه که هرکس به چه جنس مهری نیاز داره و چقدر.
و بعد... اصلا نمی‌گذاره که در خودش متوقف بشی. بعد از اینکه به استاد این رو گفتم، توصیه‌ام کردند به خواندن دعای وداع با ماه مبارک رمضانِ صحیفه سجادیه. فراز وداع رو هم برام خوندند و خودشون متاثر شدند. بعدش دیگه خداحافظی کردند...

خب درکم کنید. بله! خودم می‌دونم یک سال عقب موندن از دکتری احتمالا به نفعم هست. کمی استراحت می‌کنم. بیشتر به "مادری" دل میدم. به خونه‌داری دل میدم. اسباب‌کشی داریم و بعدش باید خستگی در کنم. ورزش می‌کنم و به جسمم رسیدگی می‌کنم. پروژه با نسیم. کلاس داستان نویسی و کتاب خوندن و آمادگی برای ورود به دکتری و ...
این همه کار دارم و با یک برنامه‌ریزی خوب، این یک سال اصلا به بطالت نمی‌گذره. به قول همسرجان، این یک‌سال در اون پروژه بلندمدتی که برای خودم تعریف کردم اصلا به چشم نمیاد.
ولی خب... چی جواب استاد رو بدم؟ بگم دستی دستی مهلت ارسال مدارک رو از دست دادم؟ زشت نیست؟
نه. میگم که نیاز به استراحت دارم. اینطوری شاید بهتر باشه.
ولی خب... اون روز، یعنی ده اردیبهشت به هم ریخته بودم. می‌خواستم فرداش زنگ بزنم به استاد برای هماهنگیِ جلسه‌ و برای همین فکر اینکه استادم رو ناامید کردم از توی کله‌ام بیرون نمی‌رفت. اون روز بعد از ناهار رفتم خونه مامان‌اینا. بعد از ظهر، لیلای یک سال و ۷ ماهه، کفش‌هاش رو پاش کرد و چادر من رو انداخت وسط هال. یعنی من رو ببر بیرون گردش. دختر بزرگ‌ها هم اومدند. توی محوطه، به درخت‌ها نگاه می‌کردم. به گل‌های رز، به بلوک‌های همسایه. دخترها گلبرگ‌های گل‌های رز‌ رو می‌کندند و روی سر خودشون لی‌لی‌لی‌لی می‌کردند. می‌دویدند این‌ور، می‌دویدند آن‌ور. خوشحال بودند. من توی فکر بودم. فاطمه‌زهرا اومد و پرسید: مامان چرا ناراحتی؟ گفتم نه! نیستم. دارم فکر می‌کنم. یادم نمیاد چه ترانه‌ای زیر لب می‌خوندم... گوشی‌ام رو هم از عمد نبرده بودم که مثلا با بچه‌ها در تمرکز بیشتری باشم اما باز هم دخترم متوجه شده‌بود.
دو تا بچه‌ی دیگه هم اومدند. با بچه‌ها دوست شدند و ما رو بردند کنار درختچه توت مجنونِ بلوک ۹. تقریبا همه‌ی توت‌ها چیده شدند بودند و بقیه نرسیده بودند.
درختچه تیغ داشت. یاد عشق مصطفی تنهام نمی‌گذاشت. اگر یک‌نفر در این دنیا من رو دوست داشت، او بود.
اون شب که در سفرِ قم، فاطمه‌زهرا با بقیه رفت شهربازی و من و همسر و لیلا با زینب که صندلی عقب خواب بود، رفتیم دور دور، رفتیم به بلوار کنارِ خونه‌ی اول‌مون در پردیسان سر زدیم. یک طرفِ بلوار، درختچه توت مجنون چتری کاشته بودند. مصطفی‌ ماشین رو زد کنار. من چراغ خطر رو روشن کردم. هرچه اصرار کردم بیا بریم، قبول نکرد. شروع کرد به چیدن توت. لیلا روی دست‌هام خواب بود و برای همین پیاده نشدم. به سختی چند تا دونه توت رسیده پیدا کرد. ولی دست از تلاش نمی‌شست. خیلی پیگیر بود... خیلی عاشقانه می‌گشت... اون لحظات به این فکر می‌کردم من چقدر این مرد رو دوست دارم خدایا! خدایا چقدر من که تشنه محبت بودم رو سیراب کردی با مهربانیِ این مرد. چقدر کیف می‌کنم با دیدنش، دستاش، با حالت خاص عضله‌های درشتش که رگ‌هاش انگار با خونِ گرم پر شده‌اند. با صدای بدون خش و کلفت و ملایم و گرمش. من چقدر به این مرد وابسته‌ام...

اما چند روز بعد بود که از سفر برگشته بودیم و روالِ سابقم برای عبادت به هم خورده بود... عمیقا پژمرده بودم. یه شب با وجود نوازش‌های همسر، وقتی داشتیم با هم در آرامش حرف می‌زدیم، بهش گفتم: احساس می‌کنم در این دنیا عشق تو هم برای من کافی نیست. من دلم می‌خواد در آغوش کشیده بشم. غرق بشم در عشق‌...
اونجا بود که همسر گفت که چقدر حال من رو دوست داره. گفت حتما وصیت‌نامه شهید باغانی رو بخونم. شهیدی که حضرت آقا وصیت‌نامه‌اش رو بارها خونده‌اند.
اون شب خیلی دلم می‌خواست به همسر بگم که من نیاز دارم برم مشهد. شاه عبدالعظیم برای من کافی نیست. اما نگفتم. می‌دونستم وقتی من رو پژمرده می‌بینه و می‌بره حرم، یعنی چی. یعنی وقت دستِ همسرِ آدم تنگه، باید ببینی به همون اندازه که وسعش هست، داره برات مایه می‌ذاره و حتی بیشتر. این ارزشش از هرچیزی بیشتره.
من وقتی اون وصیت‌نامه رو خوندم فهمیدم دارم به چه مرزی نزدیک میشم. ولی هنوز خیلی مونده از مسیری که من رو می‌رسونه به طلب... اما یک چیزی برای خیلی جالب بود. اینکه چطور جانِ من رو در حسرت رفتن به کربلا و مشهد دارند می‌سوزانند... و این قشنگه. خیلی میشه با این حال عشق‌بازی کرد. خیلی میشه مناجات کرد. خیلی میشه غمزه و دلال کرد. آره... من قدر این احوالات رو نمی‌دونم....

اون روز که بچه‌ها رو بردم محوطه و توت چیدیم، وقتی برگشتیم خونه، مامان داشت غذا می‌پخت. منتظر آقاجان و مامان‌زهرا بودیم... مامان خسته بود. از صبح مشغول کارهای خانه بود احتمالا. هرچند من از بعد از ناهار آمده بودم ولی غرغرهای مامان داشت عصبی‌ام می‌کرد. به خودم بود، دست بچه‌ها رو می‌گرفتم و برمی‌گشتم خانه. اما ماندم...
مامان بابا تو آشپزخونه بودند، نمی‌دونم چی شد، باز منِ دهن لق از برنامه‌ام گفتم. مامان همیشه با اما و اگر تشویقم می‌کنه. اما بابا یک جمله کوتاه گفت: "کارت درسته دخترم" چقدر این جمله به جانِ من نشست. واکنش ذوق زده‌ام به حرف بابا، مامان رو ناراحت کرد که چرا با تعریف‌های ایشون اینقدر ذوق نمی‌کنم. واقعا توضیح دادن به مامان کار غلطی هست. خب تقصیر من نیست. همیشه یک ان‌قلت به کار من وارد می‌کنه که ذوقم رو کور کنه.
خوشبختانه بعد از عید، همسر ساعت برگشتش به خونه رو تنظیم کرده روی هفت. چی بشه دیرتر بیاد. قدرش رو میدونم. خدا رو شکر. همسر اومد. رضا داداشم هم که اومد، مامان شروع کرد به تعریف کردن و به‌به و چه‌چه درمورد کلیپی که رضا برای یوتیوب آماده کرده. رضا برای سفارش گرفتنِ طراحی سایت از مشتری‌های خارجی، توی اون ویدئو انگلیسی صحبت می‌کنه. اما یه جایی کلیپ رو ضبط کرده بود که بدجوری صداش پیچیده بود و زاویه دوربین و محل ایستادنش هم خوب نبود. با این وجود من چیزی نگفتم که بخوره تو ذوقش. حتی توی گروه که کلیپ رو دیدم، تشویق هم کردم. اما مامان واقعا با اون مدلِ تشویق و تحسینش داشت می‌رفت روی مخم. رضا اصلا حواسش جای دیگه‌ای بود. گوش نمی‌داد به مامان. مامان توی آشپزخونه داشت برای خودش حرف می‌زد انگار. من گفتم مامان، اون اصلا توجه نمی‌کنه. با تشویق‌های شما هم خوشحال نمیشه. مامان باز ادامه داد. ماشاءالله پسرم چقدر قشنگ انگلیسی صحبت می‌کنه، خیلی سخته ولی می‌تونه...
دیگه داشتم خسته می‌شدم. مامان گاهی وقت‌ها مثل یک دستگاه پخش‌کننده، نان‌استاپ و بدون توقف، چندین جمله رو مدام تکرار می‌کنه. مثل یک سخنرانی بلند...
_مامان حالا همچین چیز خاصی هم نبود.
ادامه...
سر سفره، باز نمی‌‌دونم چی شد که این‌بار رضا به من گیر داد. یاللعجب! انگلیسی حرف زدن من رو مسخره کرد. البته بار اولش هم نبوده و نیست. قبلا بارها و بارها و بارها، خیاطی کردن من، آشپزی یاد گرفتنِ من، رانندگی کردن من، حتی غذا خوردن من، ای‌بسا لباس پوشیدن من و خیلی‌چیزهای دیگه، دست‌مایه مسخره کردنش قرار گرفته. واقعا نمیدونم چه هیزم تری بهش فروختم. من هیچ‌وقت مسخره‌اش نکردم... اون شب هم در مقام مقایسه نوع تشویق‌ها و حمایت‌های مامان از من و داداشم حرصم در اومده بود. وگرنه موفقیت رضا که من رو ناراحت نمی‌کنه.
اما رضا شروع کرد به مسخره کردن انگلیسی صحبت کردن من و ادامه داد. من سکوت کردم. چیزی نگفتم. با اینکه خیلی هم خوب بلد بودم بچزونمش. واقعا اینکه سال ۹۷ ده میلیون خرج معلم خصوصیِ زبان کنی تا راه بیافتی که هنر نمی‌خواد. هنر این هست که بدون کلاس زبان هم کارت رو راه انداخته باشی. خیلی زرنگ بود، ارشد دانشگاه دولتی قبول می‌شد نه اینکه به خاطر نرفتن به خدمت بره آزاد. اما آقامصطفی با اون حمایت کردنش، بدتر اعصاب من رو به هم ریخت. صالحه به چند تا زبون مسلطه! می‌خوای فرانسه برات صحبت کنه مثل بلبل؟ اسپانیایی؟ عربی؟ خواهشا شما از من دفاع نکن همسرجان... اَح. در تمام اون لحظاتی که رضا من رو مسخره می‌کرد، مامان سکوت کرده بود. بابا هم سکوت کرده بود اما فرق سکوت مامان و سکوت بابا این هست که اگر من دست بذارم روی نقطه‌ضعف داداشام و بخوام اذیتشون کنم، مامان چنان واکنش سریع نشون میده و به حمایت از پسراش بر می‌خیزه که دیدن داره. ناسلامتی منم تنها دخترشونم. پس کی از من حمایت کنه؟ کاش یه خواهر داشتم لااقل. البته نسیم‌جان واقعا برام مثل خواهر هست. خدا رو شکر. عارفه جانم هم خیلی خوبه ولی حیف دنیاهامون از هم کمی دور شده.

بعد از شام، میرم تو آشپزخونه، غمگین، دپرس، پژمرده، آزرده، دلتنگ... همه‌ی این‌ها من بودم. شروع می‌کنم به شستن ظرف‌ها. همسر میاد پیشم و میگه این حالِ بدِ تو سایه انداخته رو کلِ خونه.
خب منم دیگه یاد گرفتم باید چی‌کار کنم. صالحه‌ی همیشه خوشحالم و پر شر و شور و هیجان، باید نشاطش رو وقتی ناراحت میشه پنهان کنه. گرچه نه اینجا در خانه پدری، والدینم از علت ناراحتی‌هام می‌پرسند و نه در خانه پدریِ مصطفی، آن‌ها می‌پرسند.‌ اگر هم بپرسند، به محض گفتن یک جمله خلاف میل‌شون؛ کلامم رو قطع می‌کنند و میگن: ان شاءالله درست میشه. لازم به گفتن شما هم نیست چون قطعا به لطف خدا درست میشه اما می‌خوام بدونم چقدر درک می‌کنید.
گاهی آدم این رفتارها رو که می‌بینه، سکوت می‌کنه و به چشم‌های اون آدم‌ها که تلاش می‌کنند نگاهشون رو ازت بدزدند خیره میشه. کانه خجالت می‌کشند از چشم‌های تو. اما گاهی اگر سکوت کنی، حناق می‌گیری...

به مصطفی گفتم: رضا ناراحتم کرد. ندیدی چطور مسخره‌ام کرد.
_تو همه‌اش خودت رو در مقایسه با داداشت می‌بینی.
_ من کجا خودم رو باهاش مقایسه کردم؟ بهم بی‌احترامی‌ کرد. تو هم با اون حمایت کردنت، همه‌چیز رو شوخی گرفتی، بدتر انگار مسخره‌ام کردی.
_ قدر خودت رو نمی‌دونی دیگه...
دیگه هیچی نگفتم. آره. این حرفِ مصطفی خیلی درست بود. من قدر خودم رو نمی‌دونم. اگه می‌دونستم اینطوری رفتار نمی‌کردم. مهم نیست این خانواده چقدر پسراش رو در هر حالی به دخترشون ترجیح میده و در برابر بی‌احترامی‌های پسر به دختر سکوت می‌کنه. من ارزشمند هستم. خیلی زیاد. من برای رشد خودم و حفظ خانواده‌ام جنگیدم. من در هر شرایطی تلاش کردم بهترین باشم، از نظر اخلاق، درس، نقش‌های دختری، مادری، همسری...
باید قدر خودم رو بدونم...

فرداش رفتیم حرم شاه عبدالعظیم و پس فرداش مامان بابا رو برای شام دعوت کردم خونه. آبگوشت گذاشته بودم و سالاد شیرازی. یه ذره فاز افسردگی برداشته بودم که کم کم خوب شدم.
راستی کتاب... اخیرا به نسبت مشغولیت‌هام کتاب زیاد خوندم. سررشته، بیایید داستان بنویسیم، دخیل عشق رو خوندم. البته بیشتر بلعیدم.
یک سری کتاب‌ها رو هم دوباره خوانی کردم. مثل طوفانی دیگر در راه است. شرمنده نباش دختر. ارتداد.
یک سری‌ها رو نوک زدم مثل او، یک زنِ چیستا یثربی، رها و ناهشیار می‌نویسم، یادداشت‌های علم.
یک سری‌ها رو برای پایان‌نامه نوک زدم مثل جهان‌های اجتماعی، کتاب اولِ جشنواره مردمی علوم انسانی عمار، روایت و کنش جمعی فردریک میر و ...

سمفونی مردگان و پسااسلامیسم و مهارت‌ها در رویکرد هوش متعادل هم درحال مطالعه‌های غیردرسی هستند.
البته کتاب‌های نوک خورده خیلی بیشتر از این‌ها هستند. 
توی طاقچه هم توتوچان رو دانلود کردم. بخونم.
فعلا همین :)

موافقین ۵ مخالفین ۳ ۰۲/۰۲/۱۴
صالحه

نظرات  (۲)

یا علی چقدر کتاب 

صالحه با همدلی نزدیک صد در صد خوندمت...یه طوری که انگار شفاف دارم خاطرات ده سال پیش خودمو می خونم.‌...و از خود ی که برتر از منه کیف می کنم

چن بار حسودی او مد یه حس منفی ایجاد کنه با پشت دست زدمش کنار

منم تک افتاده ام وسط داداشام

اما چون باطنا خیلی یک دلیم هر چی محسن بیشتر مسخره ام کنه تو جمع بیشتر خوشم میاد

یه بار بهش گفتم میخوام رمان بنویسم

خیلی جدی و جراتی وسط جمع گفت

تو شکر بخور

جا خوردم

گفت زن حسابی اول یه داستان کوتاه رو سالم به مقصد برسون بعد‌‌‌‌‌‌‌...

به حرفش که گوش ندادم اما لذت بردم

:)

پاسخ:
خیلی کتاب نبود... فعلا روی دستم بیشتر باد کردند انگار.

ممنون که همدلی می کنید...
منم مثل خواهر نداشته تون. دوستم داشته باشید :)

چقدر عجیب و خوش به حالتون که ناراحت نمیشید. خدا رو شکر کنید. الحمدلله.
من مثل شما دل گنده نیستم.

سلام صالحه جان

الخیر فی ما وقع

شما دو سال از من بزرگتریا، ولی ماشالا خیلی جلویی بهت تبریک میگم. قدر خودت رو بدون. همونی که توی عنوان نوشتی. 

خیلی خوشحالم که با همسر به این نقطه رسیدید. ایشالا که روز به روز بهترتر بشید.

منم گاهی غصه خواهر نداشته مو میخورم. اما چه فایده؟ سعی میکنم ارتباطم رو یا تنها دوست صمیمیم از راه دور حفظ کنم :/

 

پاسخ:
سلام بنت الهدی جان
ممنونم عزیزم. تو این جا رو خوب دنبال کردی. جنس مشکلات من رو دیدی دیگه. من هم وبلاگت رو می خونم و برات دعا می کنم. گاهی می خوام برات کامنت بذارم بگم خیلی درکت می کنم. مخصوصا این مطلب اخیرت در مورد ماشین... 
مطمئنم برای تو هم با تلاش و همتی که خودت و همسرت دارید، همه چیز خوب و روز به روز بهتر میشه.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">