درخت گردو
حیف که تا تاریخ انقضای بعضی از مطالب نرسه، نمیتونم با جزئیات بیشتر بنویسمشون. حیف که خوانندههای این وبلاگ یکدست نیستند... بعد از نوشتن مطلب سمفونی زندگان، یه نفر برام نوشت: "از شوهر و استادت ننویسی، بقیهاش خوندنیه!"
اما خب :) آب توی دلِ مهربونتون تکون نخوره. من درخت گردو هستم. زمستون و تابستونم هر کدوم سر جاش هست. هر چقدر بار بدم، سر خم نمیکنم به نشانه عجز یا تواضع. میوههای من کوچک اما زیادند. وسوسه برانگیز نیستند مثل گیلاس اما در عوض پرمغز و مقویاند. من رو زیاد هرس نمیکنند اما وقتی قطع بشم، چوبِ تنهام از همهجای من زیباتره...
روز شنبه، نسیم وقت دکتر مغز و اعصاب داشت. زنگ زد بهم ولی زود قطع کرد. تماس گرفتم و گفت مونده بچههاش رو کجا بذاره. گفتم: "حتما بیارشون! من هییییچ کاری ندارم..."
بعد از ناهار، سهتای من شدند پنجتا و مشغول بازی... سرم سنگین شد، رفتم تو اتاق استراحت کنم. یهو زینب با شلوار خیس اومد بالای سرم و گریه... سریع بغلش کردم و بردمش دستشویی اما کنترل اعصابم رو از دست داده بودم... داشتم به این فکر میکردم ما تازه موکتها رو شستیم، فرشها رو شستیم. حالا همهشون دوباره احتیاطدار شدند. داشتم روانی میشدم. گوش زینب رو حسابی پیچوندم. بچه نفسش رفته بود ولی لازم بود. عجیبه که با ناز و نوازش هیچوقت راه نیومده با من. از جیش گرفتنش هم با تنبیه بود! هیچوقت تشویق جواب نداده در مورد این بچه و خدا شاهده که الان نزدیکِ یک سالِ آزگاره که سرِ دستشویی رفتن داره من رو اذیت میکنه... دیگه این بار کوتاه نیومدم. حسابی بهش فهموندم که مِن بعد باید چیکار کنه. بعدش هم که لباساش رو عوض کردم، چند بار بغلش کردم تا هیکهیک گریهاش ساکت بشه و جالبه که تا شب توی چشماش خوندم که به بچهی فهمیدهتری تبدیل شده. البته منهای قبل از خوابش که چون همسر برای کاری دوباره رفت بیرون، زینب بیتابی کرد... بچهام! :|
البته تنبیه اساسی بچهها محرومیت از تلویزیون بود. چون اصلا به شرایط زینب توجهی نکرده بودند و باید کمکش میکردند و من رو صدا میزدند. از اون طرف هم دو سه هفته و بلکم بیشتر هست که التماس همسر رو میکنم که این مایهی عذاب من رو ببر... سیمهای تیوی رو از پریز کشیدم و جیگرم حال اومد! (صالحه بدون روتوش!)
بعد برای شسته شدن آثار این اتفاق سمی، گِل آوردم برای بچهها و حسابی مشغولِ گلبازی شدند. البته فاطمهزهرا از وقتی از مدرسه رسیده بود خونه، خسته بود و خوابآلود. خیلی نق زد و غر زد و سر ماجرای تلویزیون گریه بیخود کرد و جانِ من رو به لبم رسوند.
دیگه داشتم فکر میکردم فقط همسر برسه، فقط اگر برسه، لباس میپوشم و از خونه میزنم بیرون و پای پیاده به سمت ناکجاآباد میرم...
اما وقتی دمِ اذانِ مغرب، نسیمجان و مامانش و ساره کوچولو رسیدند و این خبر خوش رو دادند که آسیب مهرههای نسیم خیلی جدی نیست و کمردردش بیشتر عصبی و به خاطر استرس و فشار روانی هست و زیارت قبولی به نسیم که در واقع یک سفر سخت رو پشت سر گذاشته بود، خستگیهام رو شست و برد.
یکی دو ساعت بعد هم آقایون اومدند. شام خریده بودند. اینجور وقتها هیچکس از مثلا خانمی مثل من که کل عصر رو با ۵ تا بچه تنها بوده، توقع شام درست کردن نداره. البته نسیمه سادات استثنا است. نمیدونم! شاید اگر اون جای من بود، خودش غذا میپخت. اما من صالحهام دیگه :) و تازه همین توانایی رو هم خیلیها ندارند که مراقب ۵ تا بچه باشند و ریخت و پاشهاشون رو جمع کنند. به قولِ مامانِ نسیم: "تازه شماها خیلی کدبانو هستید!" از سرِ ظهر، بچهها مثل بولدوزر مشغول کار بودند و من دیگه نمیتونستم همپای اونا جمع کنم. تنها هنرم این بود که خونه در حدِ ترکیدن به همریخته نباشه. فقط کمی کمتر کافیه.
آخر شب که چراغهای خونه رو خاموش کرده بودیم و رختخواب بچهها رو پهن کرده بودیم؛ داشتم آماده خواب میشدم که همسرجان بهم گفت: "صالحهجان بیا میخوام باهات یه مشورتی بکنم." با خنده گفتم: "چی شده قابل دونستید؟" رفتیم توی تنها اتاق روشنِ خونه نشستیم و همسر هم همون ژستِ "ایبابا، اینچه حرفیه که میزنی" رو گرفت و شروع کرد به طرح صورت مساله. من خیلی دلم نبود همسر اون کار رو بکنه. با هیجان شروع کردم به گفتنِ دلایل مخالفتم که ناگهان توی چشمای مصطفی دقیق شدم! یک لحظه حس کردم که "ای وای! صالحه چرا انقدر مطمئن و از بالا به پایین داری نظرت رو میگی؟ اقتدار همسر رو که داری نابود میکنی! اتفاقا او یک مرد هست و ایبسا بهتر از تو تشخیص داده..." اینجور لحظات من یک جمله طلایی دارم. جملهای که از گفتنش هیچوقت پشیمون نشدم: "ولی عزیزم، اصلا هرچی خودت صلاح میدونی. هرچی خودت فکر میکنی درسته، همون رو انجام بده." نتیجه این شد که خیلی سریع به یک جمعبندی رسیدیم و من بعدش از همسر یک تشکر کردم که نظر من رو هم پرسیده. این پرسیدنِ نظرم، خیلی بهم چسبید. خیلی.
فکر کنم همسرجان داره یه کارهایی میکنه که دعای اطرافیان بیافته پشت سرش. مثلا دیروز بلاخره بعد از دو سه هفته انتظار؛ همسر کمک داد و برفک یخچال فریزر رو آب کردیم و تمیزش کردیم. الان هر بار که دریخچال رو باز میکنم، توی دلم برای همسر دعا میکنم. یا امروز عصر؛ ۴ تا شیرینعسل و دو تا بسته اسمارتیز رو که همسر خریده بود، وقتی برای بچهها آوردم و داشتم گزارشش رو برخط؛ به همسر میدادم از پشت تلفن؛ بهم گفت که از بچهها بخوام براش دعا کنند...
سال ۱۴۰۰، یعنی آخرین باری که مشهد برای زیارت مشرف شدم، با یکی از وبلاگنویسهای مشهدی قرار گذاشتم و همدیگه رو دیدیم. مدتی بعد از اون، دیگه ننوشت. اما در اوج این ابتلائات اخیر زندگیِ من و مصطفی، بهم پیام داد که منشا مشکلات شما اینه که تو دانشگاه رفتی و زنها جنبه ندارند بعد از ازدواج برن دانشگاه!
من میخوام یه جور دیگه بگم و این نگرش رو تصحیح کنم...
حیات انسان پر هست از کورههای ابتلا و خداوند ما رو در این آتشها میاندازه. آتش یک کوره اگر پرِ ما رو نگرفت، از آتشِ کورهی دیگر در امان نیستیم.
اونی که مجرده و رفته دانشگاه و به خودش میباله که سالم مونده؛ هنوز آتش زندگی مشترک رو نچشیده که ببینه در کورهاش دوام میاره یا نه. و اونی که در کورهی زندگی مشترک سالها پخته شده، باید عیارش با امتحانهای دیگری مشخص بشه... دانشگاه رفتنِ خانمها بعد از ازدواج، به ذات خودش عیب که نداره هیچ، حسن هم هست. این یعنی یک دختری اونقدر عاقل و فهمیده شده که ازدواج در وقت مناسبش رو به تاخیر نیانداخته و به ساختن یک خانواده زیبا و محکم اولویت داده و از اون طرف هم استعدادهای خودش رو به دست فراموشی نسپرده و برای شکوفایی آنها تلاش میکنه. اساسا امکان اینکه یک فرد متاهل در محیط مختلط بلغزه بیشتره یا یک فرد مجرد؟ پس اگر متاهل لغزید، گرچه سقوطش فجیعتر و کریهتر هست اما نشانگر پیشینه و عملکرد ضعیف اون فرد در زندگی خانوادگیاش داره. چنین کسی در امور علمی هم موفقیت واقعی کسب نمیکنه...
اما من اگر بخوام بگم که دانشگاه در زنها چه تغییر بدی ایجاد میکنه، میگم: خاصیت زن بودنِ اونها رو تضعیف میکنه. چون دانشگاه ساختاری مردانه داره و زنها ناچارند خودشون رو مطابق اون تطبیق بدن و با ضعیف شدن وجوه زنانهی زن در خانواده، طبیعتا بنیان خانواده رو به سستی میره... البته حوزه علمیه هم تا حدی همینه...
اما مفتخرم که بعد از جلسه آخری که من و همسر با هم رفتیم پیش استادِجان، همسر تا الان چند بار گفته که چقدر بهم افتخار میکنه و اصلا فکرش رو هم نمیکرده که کارم تا این حد جدی بوده باشه. منم بهش گفتم خب چون من همیشه تلاش کردم تو خونه، همون زنِ عادی از نظر مهر و محبت و شادی و نشاط و شور و هیجان باشم... و شاید حتی بهتر از عادی.
خب البته از اقبال بلند من هم این بوده که کسی استاد راهنمای من شدهاند که به قولِ خودشون: "عشقِ من مادری هست..." و به این مقام بها میدن؛ ارزش واقعی میدن. نمیگن چون طرف ازدواج کرده، پس وقت نوشتن پایاننامه رو نداره. نمیگن چون سه تا بچه داره پس دیگه واویلا، اصلا اینو نباید توی دانشگاه راهش داد. اتفاقا میگن که روی مثلِ منِ بیلیاقتی سرمایهگذاری کردند! چرا؟ چون من خانوادهام رو تشکیل دادم و چکشکاریهاش رو کردم... پس خیلی جلوترم.... این پوئن مثبت هست. اینها رو وارونه نبینیم که این نگرش از اسلام در نمیاد.
همون دوست عزیزی هم که اول صحبتم ذکر خیرش شد، ایشون هم به من گفت که اصلا شبیه تصوراتش نبودم. فکر کنم توقع یک دختر قرص و محکم، خشک و بدون انعطاف داشته. اما با یک دختری که خنده روی صورتش دوخته شده مواجه شده. لابد فکر میکرده من همهجا اینطور هستم. نه... تابستون و زمستونِ آدم باید سرِ جاش باشه...
چون جلسه حضوری با استادِجان فرصت نشد یکی دو تا مطلب رو با دقت بپرسم و خسته هم شده بودیم؛ امروز زنگ زدم. استاد پرسیدند جلسه چطور بود و نظر همسر رو هم پرسیدند. من تشکر کردم که چقدر نکات این جلسه برای من راهگشا بود و کتابی که دادند چققدر عالی بود و اهمیت بنیانهای فکری و فلسفی موضوع برام جا افتاد و همسر هم به قولِ خودش حس گرفته با کار و ضرورت کار براش جا افتاده... بعد استاد گفتند: "خوب شد من ایشون رو از نزدیک دیدم. مشخص بود ایشون خیلی توانمنده. ایکاش آقامصطفی نزدیکِ من بود، میآوردمش پیش خودم و ظرفیت این رو داره که به یک شخصیت مفید و موثر تبدیل بشه..." من توی دلم گفتم: "استاد، مگه من چهام بود! ما رو دور ننداز ما به دردت میخوریم!" خندهام گرفت و گفتم: " استاد حالا نمیشه ما رو نگهدارید و به یک شخصیت مفید و موثر تبدیل کنید؟"
اینجا بذارید دکمه پاز رو بزنم و بگم کمتر استادی پیدا میشه که شاگردپروری کنه و بگه فلانی ثمره من هست. من هیچوقت چنین استادی ندیده بودم تا استادِجان رو دیدم. اینکه استادِجان چی توی من دیده که مستعد تشخیصم داده، الله اعلم ولی اینکه استاد میگن شما امیدهای من برای درس و کار و آینده هستید و اینکه استاد با وجود اینکه بچههای من رو ندیدند، برای بچهها و ما دعا میکنند و آرزوی بهترینها در زندگی رو برای ما دارند، اینها در قالب یک ارتباط ساده معلم و شاگرد نمیگنجه. این از دلِ یک جهانبینی بر میاد که در اون، بزرگترین دستاورد استاد، نه نوشتن کتاب و مقاله و ترجمه کردن و بالارفتنِ گرید و حقوق هیئت علمی هست. بلکه استاد در پیِ به ظهور رسوندن و فعلیت بخشی به یک وجود هست. به معنای واقعی طالب رشد وجودهای مرتبط شده با خودش هست...
و استاد همهی اینها رو به من گفتند و باز وقتی رسیدیم به بحث استعداد درخشان... آخ که خدا رو شکر پشت تلفن بود و استاد چهرهی من رو نمیدید. یعنی با یک چهرهی داغونِ مچاله گفتم: استاد ولی من امسال نمیخوام برم دکتری. بهانه آوردم که بچهها به من نیاز دارند و شرایطشون طوری هست که کشش اینکه دوباره من بیافتم در ماجرای دکتری رو ندارند. (و واقعا ندارند!) فکر کنم این حرفِ من برای استاد غیرمنتظره بود. گفتند من میترسم فرصتت از دست بره و دانشجوهای دیگری بیان و با تو رقابت کنند و الان دارند قانونها رو هی دستکاری میکنند و تا من هستم بیا توی مصاحبه کمک کنم و فوقش قبول شو بعدش مرخصی میگیری. گفتم نه استاد، سرِ ارشد هم سومیِ من تازه به دنیا اومده بود و اصلا بهم مرخصی ندادند و من خیلی اذیت شدم و فرصت برای سال بعد هم دارم...
در این بین، من گفتم ولی استاد اصلا قضیه این نیست! (پس قضیه چیه؟) من میخوام تغییر رشته بدم چون در دانشکده خودمون رقابت شدید نیست و فضا محدود و بستهاست و... استاد گفتند من حس میکنم این کار رو به خاطر من داری میکنی. (یعنی چون دارم میرم دانشکده حقوق میخوای بیای همونجا!) من برای چرایی کارم استدلالی که در مطلب قبل نوشتم رو گفتم ولی نتونستم بگم که استادِجان، اصلا قضیه این نیست! توفیق اجباری هست! چون من فرصت استعداد درخشان امسال رو از دست دادم! [ایموجی های های گریه که چطوری این رو به استاد بگم و هرگز هم نمیگم.] به جاش گفتم که استاد، من توکلم به خداست. سال آینده هم میتونم دکتری با استعدادها برم ولی میخوام یه بار کنکور دکتری رو بدم...
استاد هم چندبار گفتند: "باشه ولی بذار حالا دوباره حضوری صحبت میکنیم." :| [ایموجیِ خدایا حالا چه گلی به سرم بگیرم!] ولی این شانس رو دارم که بعدا بهشون بگم که اصلا چشم میخورم... اصلا بچهها اذیت میشن (چون خیلی روی بچه حساس هستند.) اصلا دیگه شروع کردم به مطالعه برای دکتری و زبان تخصصی و ... و یک مطلب دیگه رو هم ذخیره نگه میدارم و بعدش اگر هیج کدوم جواب نداد، اعتراف میکنم. :)
ولی همینها رو هم که به استاد گفتم انقدر سبک شدم که دیگه با یک آرامش خاصی بقیه صحبتها پیش رفت تا خداحافظی. قرار شد تا آخر هفته فصل دو تموم بشه... میخوام یه ذره بقیه برنامههام رو سبک کنم و تمرکز کنم روی کار... ببینم شیطون میذاره یا نه...
توی موضوع خیس کردن بچه و یک سال آزگار...
دقیقا توی خونه ی ما هم همینه... بلکه هم شدیدتر...
نگران موکت ها هم نباشین چون چاره ای ندارین جز صبر کردن...
وجب به وجب روزگارتون رو داریم زندگی میکنیم
عصبانی شدن ها، خسته شدن ها، هدف داشتن ها و ...
برای بچه ی سوم به خانمم گفتم حالا که روزگار رنج ها رسیده ( سال ۹۲ یادمه استادمون چقددددر ناراحت بودن و میگفتن هر کار صحیحی مینونید بکنید از نذر و نیاز و دعا تا کار مبدانی که فقط روحانی انتخاب نشه... میزدن به پشت دستشون...
اما تقدیر جامعه ی ما قضا شده بود در اون ۸ سال...) ببا خودمون رنجمون رو انتخاب کنیم...
فرزند سوم یا بهتر بگم سه فرزندی شدن ما با این فاصله سنی همون رنجی بود که ما انتخابش کردیم...
و بارها در خلال این رنج خانمم گفتن اگه میدونستم اینقدر رنج داره انتخابش نمیکردم و من با خوشرویی تاییدشون میکردم و میگفتم خدا توانمون رو دبده که داده...
پس میتونیم...
عصبانی بشو... از من و تنهایی هات گله مند بشو... اما ناامید نشو...
برای شما هم همینه
روزگار ما، روزگار رنج هست
برای اکثریت مردم...
اما رنج های شما داره فریاد میزنه رنج های رشد هست، هر چند وسط این رنج ها به مو برسید...