صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

صادقانه

يكشنبه, ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۶:۱۸ ب.ظ

چند وقت پیش، به توصیه مامان، عضو یک کانال در ایتا شدم که توش یک خانم مذهبی با رویکرد دینی، توسعه فردی میگه. دیروز دیدم رضایت مخاطبینش رو گذاشته و نوشته: میگن اینجا اسمش فضای مجازی هست اما شما برای من از هر حقیقی ای حقیقی تر و واقعی ترید.

میدونم اگر این جمله رو بنویسم دیگه خیلی از شما خواننده های وبلاگ؛ از من بدتون میاد اما میگم. صادقانه، من اصلا جمله بالا رو درک نمی کنم. اصلا نمی تونم به صرفِ اینکه شما خواننده های عزیز این وبلاگ، اینجا رو می خونید، یک ارتباط خیلی واقعی با شما برقرار کنم. نمی دونم چرا! من رو ببخشید. من می نویسم که نوشته باشم. شاید اقتضای نوشتن باشه. چون در این سال ها متوجه شدم اگر بخوام بنویسم که از شما تایید بگیرم، نتیجه اش میشه ننوشتن. دقیقا یه برهه هایی از عمر وبلاگ نویسی ام به همین دلیل کمتر نوشتم. از ترسِ شما. از ترسِ مذهبی هایی مثل خودم که با خوندنِ رنج و دردم، دیگه اینجا رو نخوندند و تیریپِ "اگه واقعا معنویت تو زندگیت باشه، نباید این حال و احوال رو داشته باشی"، گرفتند...

اما معدود، خیلی معدود افرادی بودند که با من همراه موندند. و معدودتر افرادی بودند که وقتی با من همراه بودند، مثل پرستار ازم مراقبت کردند. من به این افراد مدیونم و تاثیراتِ حقیقی روی زندگیم گذاشتند و همیشه برام خیلی حقیقی و واقعی هستند. نه چون تایید گرفتم ازشون. نه فقط چون حالِ خوب بهم تزریق کردند. دقیقا به خاطر اینکه انگار خلاءهای من رو از نزدیک مشاهده می کردند و می کنند. انگار زندگی من رو فقط نمی خوندند، به عینه می دیدند. این آدم ها، یه جور ویژه ای برام ارزشمند بودند و هستند و حس می کنم حق به گردنم دارند.

یکی از این افراد، آقای ن..ا هستند. یه بار ایشون به من گفتند که حدس می زنم مامانِ خوبی نباشی. من انکار کردم و گفتم نه!! من مامانِ خوبی هستم. من مثل مامانم نیستم. من برای تربیتِ بچه هام از رویکرد تربیتی استفاده می کنم. من... من... من...

ولی این جمله گوشه ذهنم مثل آلو خشک موند و خیس خورد و بعد از یه مدت کوتاهی که گذشت دیدم که ای دادِ بیداد! من چه جور مامانی هستم؟ مامانی که با بچه هاش چندان ارتباط چشمی ای نداره. مامانی که موقعی که بچه هاش حرف می زنند، تو چشماشون نگاه نمی کنه و با دقت دل نمیده به حرفاشون. مامانی که خیلی بچه هاش رو بغل نمی گیره و خیلی بوس شون نمی کنه. خب چه جور مامانی بودم؟ من داشتم گند می زدم.

خب من می دونستم از چه چیزایی آسیب دیدم. من و رضا، شیر به شیر شدیم و مامانم از 5 ماهگی به بعدِ من، احتمالا من رو کمتر بغل کرده. چون چادر ساده می پوشیده، بعدها هم همینطور، باز هم از آغوشش کمتر بهره بردم. بابا دستم رو می گرفت و تند تند راه می رفت و من باید می دویدم تا باهاش همراه بمونم. در تمام طول سال های کودکی و نوجوانی، نماز خوندن مامان رو ندیدم. می رفت توی اتاقِ تاریک. در رو می بست و با خدا خلوت می کرد و نمازهای طولانی و کش دار می خوند و وقتی نوبت تعقیبات نمازش می رسید و ما می رفتیم توی اتاق و کارش داشتیم و یک سوالی می پرسیدیم، جواب نمی داد! روی زبونش ذکر بود و ما فقط زخم بی توجهی می خوردیم. مامان به خاطر داشتن خلوت عاشقانه و راز و نیاز با خدا، چراغ اتاق رو روشن نمی کرد که کسی مزاحمش نشه. برای همین ما هیچ وقت نماز مامان رو تو روشنایی ندیدیم. تا سال ها.... سال ها! بلد نبودم فرق اذان و اقامه چیه! چون نشنیده بودم. ولی دعای فرج رو با همون چند باری که با آقاجان مامان زهرا رفته بودم مسجد قائم، حفظ شده بودم. چه خاطره های شیرینی... تلخ و شیرینش قاطی بود.

حالا من خودم ازدواج کرده ام و مامانم هم خیلی تغییر کرده. شاید از بعد از ازدواجِ من، مامان شروع کرد که نمازهاش رو به بابا اقتدا کنه. من هم مثل او تیریپ بر میداشتم که همسرم پر از عیب و ایراده و بهش اقتدا نمی کردم. آره... بعضی اوقات هم می کردم ولی رویه نبود تا همین ماه رمضان امسال. تازه فهمیده ام اینطوری خودم بزرگ میشم...

حالا خودم مامان شده ام و مامان هم خیلی تغییر کرده. می بینم سجاده اش همیشه توی هال خونه پهنه. چند وقتی هست که دارم با نفسم مبارزه می کنم و وقتی اذان می گه، بلند تکرار می کنم یا اذان اقامه رو خودم بلند بلند می خونم قبل از تکبیره الاحرام و زور میزنم که بغض نکنم و اشکم جاری نشه. می بینم که زینبِ 4 ساله رفته توی اتاقشون و رخت خواب لیلا رو مثل سجاده برای خودش انداخته رو به پنجره، پشت به قبله، مهر گذاشته و پتو رو مثل چادر روی سرش کشیده و داره دور از چشم من نماز می خونه. می دونم واکنش نشون بدم خجالت می کشه ولی حالم خوب میشه. از اینکه حس خوبی گرفته از نماز خوندن. نمازهای شکسته بسته و در عالم هپروت من که به درد قبر و قیامتم نمی خوره اما من دلم می خواد این بچه ها، وقتی نمازم تموم شد، بتونند بیان تو بغلم و آرامش بگیرند. دست هام رو از هم باز کنم تا بپرن تو آغوشم و ببوسم شون و این مهربانی رو از خدا ببینند.

من امروز، حتی برای اون حجاب سفت و سخت مامان که دست و پا گیرش بود، هیچ تقدسی قائل نیستم. متاسفم که اینقدر رک میگم. به پوشیه زن ها و چادرساده پوش ها بر نخوره لطفا. شما هم اگر مثل من سه تا بچه قد و نیم قد داشتید و وقتی بچه ازتون درخواستی داشت، مجبور بودید به خاطر سختیِ حفظ حجاب با چادر، حواله اش بدید به باباش، من رو درک می کنید حتما. برای همین دین رو برای خودم اینطوری معنی کردم: توقف ممنوع. گاهی میریم گردش توی فضای سبز. مامان من رو با عبا و شلوار خیلی گشاد و روسریِ خیلی بلند می بینه و نمی تونه چیزی نگه. بهش می گم مامان دیگه قرار نیست خونه شما بیام که بهم میگی "دیگه بدون چادر اینجا نیا!" دارم میریم پیک نیک. مامان تیکه کنایه هاش رو هر جور هست میزنه و زهرش رو به اعصاب من میریزه اما همینه که هست. از اون هیجان ها و نشاطم چی مونده؟

ولی حالا خیلی تغییر کردم. پنج شنبه ای که گذشت، همسر مجبور شد بره یک سفر یک روزه و ما شب رفتیم خونه مامان بمونیم. آخر شب، داشتم تلویزیون رو خاموش می کردم که یک آن، زدم شبکه مستند و دیدم برای اولین بار، مستندِ "قرنِ خود" رو به نام "قرن نفس گرایی"، دوبله کردند. جیغ زدم و از خوشحالی روی زمین ولو شدم. دخترا از خوشحالی من به وجد اومدند. شروع کردیم به بپر بپر و دست و پا تو هوا تکون دادن. مامان اومد و ما رو دید. اصلا درکی از این هیجان نداشت. گفت لااقل زودتر رخت خواب ها رو پهن کن...

فرداش به فاطمه زهرا دل دادم و باهاش ریاضی کار کردم. از اون روز فاطمه زهرا یه چیزهایی در مورد مدرسه اش به من گفت که تا قبلش خودم رو به در و دیوار می زدم تا این بچه دهن باز کنه...

یه بار حمید کثیری رو از نزدیک توی باغ کتاب دیدم. بهش گفتم من برای دخترم، خواهر به دنیا آوردم که با خواهرش بازی کنه ولی باهاش بازی نمی کنه و من خیلی ناراحتم. گفت: "تو کودک درونت مرده! راه حلش اینه که توی خونه بدویی و گوشه گوشه خونه تف کنی." من این کار رو می کردم و فاطمه زهرا عصبی میشد و می گفت: مامان چرا اینطوری می کنی! چرا مثل دیوونه ها رفتار می کنی؟

اما اون روز که خونه مامان بودم، سردم شده بود. رفتم توی اتاق مهدی، کاپشنِ زارای سیاه سفیدِ چهارخونه اش رو تنم کردم. بعد هوس کردم مالِ خودم بشه. به مهدی گفتم: "مهدی جون! تابستون اومده و این کاپشنِ تو هم که دیگه خراب شده... اینو بده ش به من." با یه ذره چک و چونه، مهدی راضی شد و گفت: "باشه مالِ خودت." رفتم تو اتاق بغلی، موهام رو مرتب کردم و دوباره رفتم پیش مهدی و با خنده گفتم: "مهدی نگاه کن! انگار من یه دختری توی خیابونم!" بعدش به همون مدلی که وقتی لیلا خوشحاله، پاهاش رو ریز ریز می کوبه روی زمین، با خوشحالی دویدم توی سالن به سمت آشپزخونه و داد زدم: "مامان! مامان! مهدی این کاپشنش رو داد به من! ببین چه خوش تیپ شدم!" مامان گفت: "آره فهمیدم. صالحه جان، من که همیشه بهت میگم تو خیلی خوشتیپی. تو اگه دختر بودی..." مامان این رو گفت و من عین بمب منفجر شدم و دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. همون مدلی دویدم به سمت اتاق مهدی و با داد و خنده گفتم: "مهدی دیدی مامان چی گفت؟ گفت: اگه دختر بودی!" مامان دیگه شروع کرد به ماستمالی این حرفش و من ریسه می رفتم از خنده. مامان می گفت: "نه! دیگه الان زن شدی. الان خانم شدی! منظورم این بود که مثل این دخترهای خیابونی نیستی. مامان شدی. سه تا دسته گل داری..." ولی من این مامان شدن رو نمی خوام اگه یادم بره چطور باید دختر بود. چطور باید دختر رو درک کرد. باهاش رفت سینما. رفت گردش. کوه. صحرا. دشت. کویر. چطور باید به دختر محبت کرد. بهش خندید. بهش بگی تو خوشگلی. تو ارزشمندی. تو اعتبارت پیش من بالاست. من بهت اعتماد دارم...

آدم تا نوجوان هست، انقدر انعطاف پذیره که فکر می کنه از هیچ کس هیچ کینه ای به دل نداره. هیچ ناراحتی. هیچ کدورتی از هیچ کسی توی دل نداره. فکر می کنه خیلی پاکه. اما به محض اینکه ازدواج می کنه، تازه دمل چرکی کثافاتِ درونش باز میشه. تازه غده های سرطانیِ زندگی مجردی اش، تو دستگاه ام آر آیِ زندگی مشترک، خودشون رو نشون میدن. تازه آدم میفهمه همچین بی غل و غش هم نبوده. ای بابا! خلاصه که تا قبل از ازدواج، آدم فکر می کنه که در هر شرایطی قدرت سازش رو داره. اما نداره. خانواده مثل ساعت کوکی می مونه و اعضای خانواده مثل چرخ دنده های اون ساعت که باید درست و دقیق توی هم قفل بشن که ساعت درست کار بکنه. ولی فقط بعضی از آدم ها که باهوشند می فهمند که بعضی از چرخ دنده های وجودشون، در چرخ دنده های وجود همسر قفل نمیشه. بعضی از چرخ دندانه هاش کند هستند. بعضی هاشون زمخت و گنده و بدقواره اند. ولی باید این ها رو درست صیقل داد تا توی همدیگه چفت بشن. هر کدوم از همسران که عاقل تر باشه، میتونه خلاءها رو درست پر کنه. اگر دندانه ی همسر زمخته، شیار متناظر با اون رو در چرخ دنده خودش گشاد می کنه و برعکس. یک کدوم از این همسران اگه باهوش باشه کافیه. فقط باید دقت کرد ببینیم، همسفرمون چی نیاز داره.

زندگی مشترک مثل ساعته. زن و شوهر هرکدوم نمی تونند بگن ما راه خودمون رو می ریم و دیگری برامون مهم نیست. باید دل بدی... این ساعت قراره با کوک شدن حرکت کنه. به نظر من اگر دندانه ها توی هم قفل نشن، هرچقدر هم خدا و معنویت این ساعت رو کوک کنه، حرکت نمی کنه. خداوند شکل این دندانه ها رو در اختیار خودمون گذاشته. خودمون باید شکلش بدیم. با صبوری.

من در این ماجراهای اخیر، پاک صبرم رو از دست داده بودم. یادم رفته بود مشکلاتم یک شبه حل نمیشن. ولی امید...

اون روز که رفتیم مهمونی دایی مصطفی تو پارک محلاتی، الهام رو برای اولین بار بعد از فوت پدرش دیدم بلاخره. من دلم پیش او بود و قبل از عید بهش زنگ زده بودم که برم بهش سر بزنم اما می خواست بره بروجرد و دیگه نشد ببینمش تا اردیبهشت. بهش گفتم الهام خیلی تو فکرت بودم. گفت منم همش یاد تو بودم. خب تعجب کردم! اینکه من به فکر الهام باشم بعد از فوت پدرش، چیز عجیبی نبود. اما او چرا به فکر من بود؟ فهمیدم از وقتی که متوجه شده ما به خاطر کارِ همسر ماشینمان را فروختیم، متوجه سختی های زندگی من شده. خب چون او خوب درک می کند. زیست بوم نوآوری و خلاقیت را می شناسد. سختی های راه اندازی یک کار جدید را هم خوب می داند چطور است. از یکی از اقواممان مثال زد و گفت: "مثلا همین زهرا خانم را که می بینی، سرِ راه اندازی کار شوهرش خیلی سختی کشید. اما الان افتاده اند در سراشیبی. ببین... تو هم همینطور میشوی. نگران نباش."

حرف های الهام آرامم کرد. گاهی فکر می کنم اگر همسرم موفق نشد چه؟ اما نمی گذارم این صداها توی مغزم تکرار شوند. به هدف های خودم فکر می کنم و مشغول تلاش برای رسیدن به آن ها می شوم. اینطوری حداقل می دانم در مورد آن چیزهایی که در دستِ خودم هستند، تمام تلاشم را کرده ام. این آرامم می کند.

الهام آن روز به من گفت: "قدر شوهرت را بدان. ببین، همه ی مردها نشسته اند ولی شوهرِ تو همه اش دنبال بچه هاست و حواسش به آن هاست و دارد باهاشان بازی می کند."

بعدا که به مصطفی این جمله الهام را گفتم، هیچ چیز نگفت. اما روز بعدش گفت: "خواستم بگویم که درست است که اینقدر راحت الهام خانم به تو گفت قدر شوهرت را بدان، اما ما مردها هیچ وقت از همسرانمان در یک جمع مردانه صحبت نمی کنیم. برای همین کسی این جمله را به من نمی گوید. وگرنه من هم باید قدر تو را بدانم. من خیلی باید قدر تو را بدانم." من به حرف هایش گوش می دادم و گاهی خنده ام می گرفت. او ادامه داد: "مردها که تو رو نمی شناسند. چون زن ها عموما بروز بیرونی ندارند. ولی بعضی مردها که تو رو می شناسند، بهم میگن." پرسیدم: "مثلا کی؟" گفت: "مثلا فلانی (همسرِ نسیم) بارها بهم گفته که مصطفی قدر خانومت رو بدون. خیلی صبوره و فلان."

چند شب بعدش هم یک اتفاق دیگر افتاد. همان شبی که مامان اینها را به صرف آبگوشت دعوت کرده بودم. مهدی هم بود. رضا هم آمده بود و لب تاپش را آورده بود. عکس های عتیقه ده سال پیش هم تویش بود. عکس های مربوط به اول ازدواج ما و خودش و سفر سوریه و .... با کابل غلط نکنم HDMI لب تاپ را وصل کرد به تلویزیون و عکس ها را می دیدیم و قاه قاه می خندیدیم. آن شب من زده بودم توی فاز شوخی و مصطفی توی فکر بود. فکر می کردم از شوخی های مسخره من به تنگ آمده. بعد از رفتن بابا اینا هی ازش می پرسیدم: "از دستم ناراحتی؟" و او لبخند می زد و می گفت: "نه! خوبم! همه چیز عالی بود. دستت درد نکنه."

فردا صبحش، بعد از رفتن فاطمه زهرا به مدرسه، فرصت را غنیمت شمردیم و یک صبحانه دونفره ترتیب دادیم. آن جا بود که گفت: "من یک عذرخواهی به تو بدهکارم. من همیشه فکر می کردم چرا اوایل ازدواج، تو با من سرد برخورد می کردی. من فکر می کردم تقصیر تو است و این منم که دارم فداکاری می کنم و با تو و بداخلاقی هایت می سازم. ولی دیشب که عکس های قدیمی را دیدم، دیدم چقدر چهره ام زشت بوده. خب دختر خوشگلی مثل تو گناهی نداشته که نمی توانسته این را هضم کنه..."

به حرف هایش خوب گوش می کردم. دوست نداشتم در مورد خودش اینطور فکر کند. چهره ای که حالا تمام آرامش من است. وقتی لبخند می زند، دنیا را به من هدیه می کنند انگار. آرام گفتم: "نه. من هم خیلی خوشگل نبودم..." مصطفی اصرار کرد که "نه، تو خوشگل بودی از اولش. الان چهره ات پخته تر شده اما از اولش زیبا بودی. من را ببخش که این همه مدت اینطور درباره تو فکر می کردم. دیشب که عکس های قدیمی خودم را دیدم، فهمیدم اشتباه می کردم..."

من قبلا فکر می کردم باید بگردم استاد اخلاق پیدا کنم اما فهمیده ام که بعضی وقت ها، روزگار، مهم ترین استاد ماست. خودم رو میگم و این مهم ترین درس عبرت برای من بوده از تمام این ماجراها... اینکه گاهی بعضی از حرف ها را هرچقدر که آدم های خوب به ما بزنند، ما کر و کوریم و نمی شنویم و درک نمی کنیم. باید خودمان تجربه کنیم و یک روزی شاید، شاید بلاخره بفهمیم ماجرا از چه قرار بوده. فکر می کردیم بر صراط مستقیم بوده ایم اما نبودیم. همین.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۲/۰۲/۱۷
صالحه

نظرات  (۸)

صالحه جان عزیزم...

ممنون که می نویسی

برای برادرم فرستادم

مدتهاست میخواهم بفرستم

اگر از دل زنداداشم با خبر میشدی.....

پاسخ:
بانو جان... خیلی ممنون. اشک توی چشمام جمع شد...
هر چی از خوبی هست، از خودتون هست. 
ان شاءالله که این سایه های سنگین غم، با نوازش ملایم و مهربانانه، شرشون رو کم کنند.

و یه صادقانه هم از من که از اول وبلاگم که جسته گریخته توی وبلاگای مختلف مثل وبلاگ تو مثل وبلاگ نون والقلم و ....به فکر واداشته شدم در مورد زندگی خودم ....

باید اعتراف کنم من حرکتی نکردم نه در خصوص چرخ دنده ها و نه در خصوص دندانه ها

تقریبا صفر بود از سمت من...هر چی بود این مرد بود . خودش تقریبا تنهایی این زندگی رو ساخت. خودش و دلش

من کاهلانه نشستم و گذاشتم همه ی عشقها رو او به میدان بیاره 

همه ی حرکتها ازاون بود

من نزدیکای صفر بودم

اینا رو تا همین الان به خودمم اعتراف نکرده بودم

تازه فکر میکردم درستش م همینه

الان دارم از یه خواب هجده ساله بیدار میشم....

همش داری از خواب بیدارم می کنی

منتهی آروم و مهربون و بی رفتن روی اعصاب

خصوصیش نکردم شاید رهگذر دیگه ای هم شرایطش مثل من باشه و تاملی بکنه...

پاسخ:
نمیدونم چی بگم. از یه طرف بهم انگیزه میدید که بلاخره حرفی هست که باید زده بشه... از یه طرف راضی نیستم که بیایید بهم بگید. کاش این حرف ها رو عمومی نزنید...

سلام 

جال

تجربه زیسته شما که بها های زیادی بخاطرش دادید :)

شنیدم میگن ازدواج هندونه سر بسته است،

و این سیر تکامل دو فرد رو میشه توی متن شما بهش رسید..

پاسخ:
سلام :)
خب خیلی خوشحالم. البته بهایی ندادم که در ازاش عوضی دریافت نکرده باشم. یعنی همیشه سود کردم واقعا.
اما قبول ندارم که ازدواج هندونه سر بسته است. امتحان های خدا همیشه هست. و چون این امتحان ها همیشه خلاها و چاله چوله های ما رو نشونه گرفته، بعد از ازدواج حس هندونه سربسته بهمون دست میده... ولی واقعا اینطور نیست.
این سر تکامل خیلی عبارت رسا تری هست. خوشحالم که براتون جالب بوده :)
۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۵۹ مسلمانِ یاغی ...

خواندم...به توصیه شما.

ممنونم.

 

خواندم...

و تصور نمی کنم جز زمان چیزی به خوب شدن حالم کمک کند.

و ایضا به ارتباطم با همسر.

پاسخ:
منت گذاشتید. 


زمان لازم هست. اما نوشتن هم لازم هست. بنویسید. حتی با یک نام دیگر؛ در یک وبلاگ دیگر، ناشناس. شاید آرام بشید.

أی خِدا. زن و شوهر حسابی قدر همدیگر رو بدونید.

این رو که بعد ازدواج آدم تازه نقصان هاش رو پیدا میکنه، واقعا درسته. یه روز با خودم فکر میکردم. وای خدای من. چطور شد که من انقدر بد شدم؟ و شاید چند ماه گذشت. شب های قدر رو پشت سر گذاشتم تا فهمیدم، نه! این اقتضای رشده و اگه دقت کنم، درست میشه

پاسخ:
:))
چه خوبه که به این مساله توجه داشتی... قدر خودت رو بدون. چون هر کسی اینطور نیست که به خودش رجوع کنه و ببینه کجا کج رفته کجا مستقیم و چقدر رشد کرده. این خیلی خوبه :)

سلام علیکم

الحمدلله!

سپاس بابت اشتراک تجربیات ارزشمند.

پاسخ:
سلام علیکم
ممنونم. نظر لطف شماست واقعا.

دستگاه ام آر ای زندگی مشترک، خیلییی مثال خوبی بود!

واقعا مثل دستگاه ام آر آی تازه درونت رو بهت نشون میده! تازه میفهمی چه خبرره!

پاسخ:
اوهوم :)

و درباره مادرت...

راستش، خود منم فکر می‌کنم گاهی کمتر کردن یه چیزایی، برای رسیدن به چیزای مهمتر، لازمه. 

تو مسیر مادری، اصلا نمیشه دنبال صد بود، اگه دنبال صد باشی بچه رو نابود می‌کنی، خودت و عاقبتت هم

پاسخ:
البته من این کمتر خواستن ها رو فقط در محدوده دین و شرع خواستم... خودت میدونی دیگه.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">