والد_فرزندی
خب وقتی سه سالم بود، ما رفتیم بوسنی هرزگوین. ولی مامانم یادش میره با خودش کتاب ببره. این بود که اون سالها هرچی داستان تعریف میکرد، از خودش میگفت. قصه حضرت سلیمان و بلقیس مامانم، هنوزم توی ذهنم یک فیلم زنده و رنگی و پرتحرکه. اونم من که اون سالها عاشق باربی و پرنسسها بودم :) بعدها که بهش گفتم، یادش نمیاومد. گاهی والدین نمیدونند بعضی از کارهاشون چه اثر عمیقی روی ذهن و روان بچهشون میذاره.
دو شب پیش، زینب پا میکوبید روی زمین که برام تعریف کن حضرت رقیه چطور مرده.
گفتم نمرده، شهید شده.
بعد هرچی براش میگفتم، جزئیات بیشتری میخواست و این وسط لیلا هم سوالات دیگهای مطرح میکرد و زینب که طاقت یه لحظه وقفه در روایت رو نداشت، گریهاش گرفت. میگفت نه، اونجا چطوری شد، کجا شهید شد، کی دفنش کرد و از این دست سوالات. فهمیدم باباش یه بار براش تعریف کرده و الان نیاز پیدا کرده که دوباره این روایت سوزناک رو بشنوه.
آخه این روزها خواهرا خیلی سرودها و نوحههای مربوط به حضرت رقیه رو با هم میخوندند توی خونه.
به همسر میگم: ببین این بچهها چقدر نیاز دارند باباشون براشون قصه بگه؟ خب بگو دیگه!
میگه: باشه عزیزم. ثبت شد. گذاشتم تو اولویتهام.
آخه چرا من باید بگم تا بذاری تو اولویت آخه! :/
.
امروز عصر بچهها رو بردم خونه مامانم تا تو محوطه مجتمع مسکونیشون بازی کنند. خودمم رفتم پیش یکی از دوستام. دوستم دندونش درد میکرد و سردرد شده بود. کلی غصهاش رو خوردم. ولی سعی کردم حال و هواش عوض بشه.
امروز در دیدار با این دوستم، از خودم بدم اومد. دوستم از بعد از ازدواجش، حسرت به دل یه قم؛ یا مشهد یا کربلا مونده. قسمتش نشده. اما اربعین رو شوهرش اصلا قبول نداره... مخصوصا با زن و بچه.
از خودم بدم اومد که انقدر ناله میکنم نمیخوام بیام سفر کربلا اربعین. ولی هستند کسانی که آرزوی این سفرهای زورکی من رو دارند. چقدر ناشکر و بیادبم.
از این ناراحتترم که میدونم این ابراز تاسفی که برای خودم میکنم، هیچ دوامی نداره. خیلی زود برمیگردم نقطه صفر. تنظیمات کارخانه.
.
بابا مامانم چند هفته پیش، رفته بودند پیش دکتر روانشناسی که من میرفتم پیشش. این آقای دکتر، با یکی از دوستانم، دوست هستند. بعد از جلسه مشاوره والدینم، به دوستم گفته بود که نرگس خیلی شبیه باباش هست.
امروز بعد از اینکه کارم با اون دوستم تموم شد، برگشتم خونه باباماینا و برای اینکه سر صحبت رو با والدینم باز کنم، جمله دکتر رو نقل کردم.
مامان یه چیزی گفت با این مضمون که: لابد خوشحالی که نگفته شبیه مامانتی؟
جدی و مودب گفتم: نه! شاید اگر ده سال پیش بود خوشحال میشدم (مامان پقی زد زیر خنده) ولی الان اگر دکتر تو روی خودم این حرف رو زده بود، بهش میگفتم که هم شبیه مامانم هستم هم بابام. یعنی چی که خیلی شبیه یکیشونم!؟ (واقعا جالبه که در جلسات مشاوره خودم، دکتر معتقد بود که احتمال زیاد، من همون مسیر والدگری مامانم رو طی میکنم با همون اشتباهات :/ حالا چی شد؟ شبیه بابام شدم یهو :/ )
بابا مثل همیشه هیچ واکنشی نشون نداد. گفتم بابا یعنی خوشحال نشدید که من شبیهتون هستم؟ یه چیزی بگید خب!
بابا خیلی نگاهش رو میدزدید و مشغول کندن دکمه شلوارش و نخ کردن سوزن و این کارها بود. من ازش گرفتم و کار رو انجام دادم که بالاخره بابا کمی صحبت کرد. البته بعد از دکمه، نوبت اتو زدن شلوار و پیرهنش رسید که من پیرهن رو یه کم سوزوندم و التماس کردم که بابا، لطفا کت شلوار و پیرهنهات رو بیار خونه خودم تا با اتوبخار اتو کنم. چون این اتوها میسوزونه. (در اینجا، مامانم از خوشحالی پر درآورد!)
برگردیم به موضوع. تهش این شد که بابا معتقد بود، دلیل اینکه خوشحالی خاصی رو احساس نمیکنه اینه که بچه نباید شبیه بابا مامانش بشه. بلکه باید از اونا بهتر باشه. (باباهای نخبه آخه شما چرا اینطوری هستید! :/ )
مامان گفت: عزیزم تو چند وقت دیگه دکترات رو هم میگیری و ...
گفتم: هیچ ***ی نمیشم. (جالبه که اینجا فحش دادن به خود، منجر به تذکر اخلاقی مامان به من نشد!)
مامان ادامه داد: و چند وقت دیگه میگن چقدر پدر و مادر صالحه شبیهش هستند!
داشتم قاطی میکردم. گفتم: آخه مامان بچه شبیه والدینش میشه! نه والدین شبیه بچه! (یه چیزی بگید بگنجه!)
کمی بعد از این مسیر گفت و گو به این سمت منحرف شد که من گفتم: برام دعا کنید من پولدار شم.
بابا گفت: یعنی فکر کردی مامانت برات دعا نمیکنه؟
مامان گفت: فکر میکنی من براتون دعا نمیکنم؟
گفتم: نه، دعا برای عاقبت به خیری رو نمیگم. دعا برای پول رو میگم.
بابا گفت: شاید خیرت تو این نباشه.
گفتم: خب دعا کنید هم پولدار بشم هم عاقبت به خیر. پولداری و عاقبت به خیریم با هم باشند. بله؛ بعضیها پولدار میشن دینشون رو از دست میدن، روابطشون رو از دست میدن... شما نگران نباشید. من باگِ خودم رو پیدا کردم. ما الان دعای بابا مامان مصطفی رو داریم. فقط مونده دعای شما.
بابا گفت: به هر حال اگر خیرت توی این باشه؛ نیازی به این دعای ما نیست.
زار زدم: شما برای بچهی چهارم و پنجم من دعا میکنید ولی به این که میرسید دعا نمیکنید. یعنی الان خیر شما تو این بوده که پولدار بشید و من نه؟ خیر ما اینه که هر ماه n میلیون بدیم اجاره خونه؟
گفت: اولا من پولدار نیستم بعدم خب اگه من مستاجر بودم حقوقم اصلا نمیرسید ته ماه.
گفتم: خب شوهر منم داره چند شیفت کار میکنه که برسونه! بچههاش تو شبانه روز درست حسابی نمیبیننش. خیر ما اینه؟
درست در این نقطه؛ بابا و مامان، بحث رو به سمت رضایت والدین از فرزند منحرف کردند و گفتند چرا در این چند روز از داداش کوچیکهام سراغی نگرفتم و از این رفتارهای من دلگیرند و چرا مهر و محبت ندارم و داداشم باید از کی محبت ببینه و توجه کردن رو یاد بگیره و ...
هی شنیدم و شنیدم. آخرش پاشدم با زاری گفتم: من ازتون خواستم برام دعا کنید پولدار شم. استجابتش هم که با شما نیست ولی از همینم دریغ میکنید و درس اخلاق میدید و میگید تو محبت نداری و ... خب محبت رو از کجا ببینم یه دعا برای من نمیکنید!
عررر!
اذان شد.
مامان گفت: حالا هر کی میخواد پولدار بشه؛ نماز اول وقت بخونه.
لیلا آویزونم بود. بهش گفتم: مامان برو اونور که من نمازهام اول وقت نیست که پولدار نمیشم.
.
چند دقیقه بعد از نماز جماعت خانوادگی، یه ور دیگه هال نشسته بودیم. مامان داشت نافله میخوند که بابا گفت: من به دلم صابون زده بودم که امسال مامانت با دوستاش میره اربعین، منم از طریق العلما میرم. ولی انگار پشیمون شده...
توی دلم گفتم: رحمت بهت آقای دکتر! که از فرط شباهت دقیقا حال من و بابام شبیه همدیگه است.
به بابا گفتم: خب از شما بهتر کی رو داره؟ از شما راه بلدتر! زباندانتر!
بابا گفت: وسایلش رو هم یه نفر دیگه براش میکشه :)
گفتم: بله! اشتباهترین تصمیم این بود که با دوستاش بره.
مامان سلام نمازش رو داد. گفت: عمه چهارمی و عمه پنجمیت رو هم میگم ببریم. اصلا من میگم کاش یه هیئت فامیلی تشکیل میدادیم، این جوونها، این خواهرزادههات... اینا رو هم میتونستیم ببریم. نه؟ چطوره؟(*)
گفتم: مامان از من نپرس. من دوست داشتم با بابا یه تیم بشم و برم طریق العلما. منتها بابا هیچکی رو تو تیمش راه نمیده. شما هم یه تیم شو با دامادت. ایدههات عین دامادته.
ایشش.
پ.ن: این مطلب رو برای همسر خوندم. آخه افتخار نمیده خودش بخونه. من خودم باید براش بخونم. به اون (*) که رسیدم، گفت: آره! خوبه که! بگو اونام با ما بیان. همشون بیان اصلا!
من هیچ. من نگاه.
ولی چه خوبه خانوادگی اینقدر حرف میزنید باهم
این حرف زدن نعمتیه که خیلی خانوادهها ندارنشا. دور هم جمع میشن اما بلد نیستن و یا نمیخوان گفتگو رو شروع کنن. طبیعیه تو گفتگو اصطکاک هم پیش میاد اما خیرش از سکوت بیشتره خب. من میفهمم اذیت میشید اما وافعا خدا قوت که باوجود اذیت شدن ادامه میدید...
رفتید اربعین منم دعا میکنید؟