صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

تا وقتی زینب...

چهارشنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۳۴ ق.ظ

امشب واقعا ساعت ۱۲ و نیم می‌خواستم بخوابم. زینب و لیلا هم خوابیده بودند، فقط فاطمه‌زهرا بیدار بود. همسر هم بیرون بود. رفته بود آردهایی که از سوپری خریده بود و من کیفیت‌شون رو نپسندیده بودم با تاید ماشین عوض کنه.
فاطمه‌زهرا اصرار داشت که خودم رو با گوشی مشغول کنم تا اون خوابش ببره.
گفتم نمیشه و برو بخواب تا بابات نیومده دوست دارم خوابیده باشم چون وقتی میاد؛ خواب منم دچار اخلال می‌کنه.
گفت باشه و رفت تو رخت‌خوابش.
دلم طاقت نیاورد و رفتم بالا سرش برای خداحافظی و بوس قبل خواب.
گفتم: خیلی بهت افتخار می‌کنم. قشنگِ مامان! مشنگ مامان... قربونت برم...
و صورتش و بازوش رو بوس کردم و داشتیم می‌خندیدیم که چشمم به زینب افتاد.
لحن صدام عوض شد. جدی‌طور گفتم: مامان با زینب مهربون باش.
_ مهربونم.
_ بیشتر. اگر الان نتونی دوستش داشته باشی، باور کن، بهت قول میدم که در آینده هیچ بچه‌ای رو نمی‌تونی دوست داشته باشی.
_ولی من الان خیلی از بچه‌ها رو دوست دارم.
_ اینجوری نمی‌مونه. مهم اینه که بتونی همون داداش یا آبجی یکی دو سال کوچیک‌تر از خودت رو دوست داشته باشی. اونا همونایی هستند که ماها دوستشون نداریم.
با ناله گفت:  آخه اذیتم می‌کنه.
گفتم: می‌دونم. زینب خیلی جفتک می‌پرونه ولی باید کمکش کنیم. دقیقا همون موقعی که جفتک می‌پرونه، تو باید با چشمای قلب‌قلبی نگاش کنی تا شفا پیدا کنه. زینب باید شفا پیدا کنه.
خنده‌اش گرفت به این واژه شفا.
ادامه دادم: نباید سرش داد بزنی. بغلش کن. بوسش کن. من خیلی تلاش کردم تا بعضی از چیزا رو براش درست کنم.‌ بهتر شده؛ ولی تو هم باید کمک کنی. باهاش ملایم‌تر باش. وقتی بدونی که منظوری نداره، راحت خودت رو کنترل می‌کنی. مثل اون روز که موعود (برادرزاده‌ام) از روی رخت‌خواب‌ها لیز خورد و سرش محکم خورد به سرم. خیلی درد گرفت. ولی موعود سریع گفت: ببخشید عمه.
خنده‌مون گرفت به با ادبی موعود...
_ تو چیکار کردی؟
_ هیچی بهش نگفتم. آخه حواسش نبود.
_لیلا هم همینجوریه. مثلا اگر یه کاری کنه که دستم درد بگیره، زود میگه ببشید آجی. بعدم دستم رو بوس می‌کنه. ولی زینب اصلا اینجوری نیست. چرا اینقدر اذیت می‌کنه؟
_ مامان بهت که گفتم. وقتی تو کوچولو بودی و می‌رفتی خونه همسایه پایینی تا با دختراشون بازی کنی و زینب دنبالت می اومد؛ اون باباشون عین ابلیس بود. زینب رو می‌ترسوند. این بچه از اون موقع ترس افتاد به جونش. ترس از حرف زدن. ترس از بغل شدن. ترس از بوسیده شدن.
_ تو که گفتی چون زود از شیر گرفتیش اینطوری شده؟!
_ نه؛ زینب چون بچه راحتی بود تونستم زود از شیر بگیرمش. وگرنه نمیشد. تربیت بچه‌ها از همون موقعی که توی شکم مادرشون هستند شروع میشه. شماها همه‌تون توی شکم من بودید. چطور ممکنه یکی‌تون انقدر متفاوت بشه؟ همه‌تون آروم و مهربون بودید.
_ خب چرا با من می‌اومد پایین؟
_ چون تو براش مثل یه مامان کوچولویی. چون دلش می‌خواست پیشت باشه. حالا ما باید کمکش کنیم ترس‌هاش رو بذاره کنار. بغلش کن، بهش بگو آبجی زینب.
_ نمی‌تونم. یه جوریه...
_ فقط تا مهر. 
_ دو مااااه!
_ کمتر از دو ماهه..
_ اگر بهش بگم آبجی زینب، صورتش رو اینجوری (یه وری) می‌کنه.
_ آره. اون باور نمی‌کنه. رو ترش می‌کنه و می‌خواد از بغلت بیرون بیاد ولی باید انقدر این کار رو انجام بدی که باور کنه.
_ باور نمی‌کنه.
_ بالاخره باور می‌کنه. فرض کن من یه بچه‌ای بودم که از بچگی مامان و بابام بهم گفته باشن بی‌ادبم. حالا میرم مدرسه و مودب به خانم معلم سلام می‌کنم. اون میگه: به به چه بچه با ادبی! ولی من رو ترش می‌کنم و تو دلم میگم: ایش! من بی‌ادبم. ولی اگر خیلی زیاد بهم بگن با ادب، بالاخره باور می‌کنم.
_ ولی خیلی سخته.
_ آره، چون این حرفا رو یه آدم قدرتمند باید به آدم بزنه. تو برای زینب خیلی قوی هستی. تو می‌تونی این کار رو انجام بدی. ما یه خانواده‌ایم. مگه نه؟ حالا، زهرا (دوستش) برای زینب قوی نیست. ولی زهرا برای نرگس خواهرش خیلی قویه. ندیدی چطور با هم دعوا می‌کنند؟
_ آره...
_ یادت نره؛ زینب اولین خواهرت هست که وقتی نیاز به کمک پیدا کنی؛ می‌تونه بیاد کمکت.
_مثلا کی نیاز به کمک پیدا می‌کنم؟
_ بهت میگم ولی اگر از دستش بدی؛ خواهر برادرای بعدیت هم ممکنه از دست برن. چون همه‌شون از روی دست همدیگه نگاه می‌کنند. ولی الان می‌تونی کمکش کنی تا اونم قوی بشه و تیم قوی‌تون رو بسازید. یه گروه قوی.
_باشه.
_ زینب خیلی ماهه. ولی تو مثل خورشیدی. بی‌دریغ بهش بتاب تا اونم بدرخشه. بعد می‌بینی که از درخشش، تو رو هم روشن می‌کنه...
همینطور که نازش می‌کردم گفتم: فاطمه‌زهرا اگر زینب شفا پیدا کنه، تا وقتی زینب زنده‌ است، برای تو ثواب می‌نویسند.
چشماش برق زد.
بغلش کردم. بغلم کرد. بوسیدمش و بوسیدم.
_ یادت نره. اگر زینب شفا پیدا کنه، تا وقتی زنده است برات...
_ برام ثواب می‌نویسند.
_شب به خیر.

موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۴/۰۵/۰۹
نـــرگــــس

نظرات  (۴)

این فضایی که ترسیم کردید یکی از مراکز ثقل زندگی هر خانواده ای هست...

جوری که برداشت من اینه روز قیامت یکی از حسرت های اکثر خانواده های مثل ما اینه که چه پتانسیلها و چه لذت ها در اینجا وجود داشت و ما ندیدیمش...

 

ان شاالله زینب خانم یه خانم خیلی قوی و مستقل بار میاد

پاسخ:
یه سه چهارسالی قبل از ازدواجم که خب ۱۷ سالگی اینا اتفاق افتاد، ما ماه رجب می‌رفتیم اعتکاف. خوب یادمه، اون همون سال‌ها بود که فهمیدم اگر دلم می‌خواد ازدواج کنم یا بچه‌دار شم، دقیقا واسه اینجور لذت‌هاشه. واسه اون زمانی که باید انقدر آگاه و فهمیده باشی که بدونی چطوری باید ریل عوض کنی و چطوری یکی دیگه رو با خودت همراه کنی. تربیت برام این رنگ رو گرفت...

مطلب شما در مورد پسرتون رو که خوندم، به این فکر کردم که شیطان دست از سرِ بچه‌هامون بر نمیداره. شیطان میدونه اینا قراره هر کدومشون یه زخم بزنن بهش تو این آخرالزمان. هر کدومشون رو یه جور آزار میده.
دختر اولی من رو یه جور...
دومی رو یه جور...
فاطمه‌زهرا وقتی ۳ سال و نیمش بود و زینب تازه به دنیا اومده بود، روز عید قربان که رفته بودیم دیدن پدربزرگ شوهرم، توی کوچه، افتاد زمین و پیشونیش خورد به لبه پله و شکاف برداشت. الان هنوز جاش مونده. بعدا یه بار دیگه هم پیشونیش خورد به مبل و شکاف برداشت...
میدونم شیطون خیلی حال میکنه دخترم هی به ظاهرش فکر کنه و بخواد تو این قضیه گیر کنه. ولی همیشه یه جوری به واکنش‌های فاطمه‌زهرا به جای زخم پیشونیش واکنش نشون دادم که به شیطون جز جیگر بزنم. 
واسه زینب هم همینه. همیشه میگم، زینب وقتی به دنیا اومد؛ ماه بود.
هنوزم هست ولی شیطون از همون کوچیکی‌هاش بدجوری کلیک کرد رو این بچه.
ولی نمیذارم هیچ کدوم از تیرهاش به هدف بخورن. کور خونده.

دوست دارم دخترام با هم یه تیم بشن. یه گروه قوی...
فکر کنم این تنها آرزویی هست که خیلی واضح برای دخترام دارم...

با وجود این مساله برای زینب، راضی هستید که بچه هارو می فرستادید خونه همسایه؟

ما هم همسایه داریم با بچه همسن بچه من. برام جالب توجه بود همیشه که بچه هاتون میرن خونه همسایه. من خیلی برام استرس زا هست بخوام بهش اجازه بدم بره. یکی دوبار فقط اجازه دادم و دیگه ترجیح دادم نره.

پاسخ:
ببین نه من خیلی دوست داشتم و مشتاق بودم (بلکه باردار بودم و حالم خوب نبود. دوست داشتم اونا هم بیان خونه ما ولی پدرشون اصلا اجازه نمیداد. با این حال، گاهی با مادرشون می‌اومدند. ضمنا بچه‌های من آروم بودند اما اونا بسیار شلوغ بودند)
نه اون بچه ها همسن بچه‌های من بودند (بلکه بزرگتر بودند و بسیار بچه دوست)

ولی استرس نداشتم چون مادر اون بچه‌ها خیلی آدم فهیمی بود در زمینه تربیت کودک و نوجوان. و باهاش دوست بودم و کلا من با ایشون و ایشون با من خیلی هماهنگ بود در بسیاری از چیزها.
ولی متاسفانه آسیبی که پدر اون بچه‌ها برای بچه‌های خودم رو داشت، دیر متوجه شدم. و دیگه کمتر اجازه دادم برن پایین. وقتی میرفتن که باباشون نبود.

کلا این رفتن بچه‌ها به خانه همسایه، خیلی قضیه حساسی هست. باید خیلی مراقب بود. مثلا اگر اون بچه‌ها یه خواهر و برادر بودند، هرگز اجازه نمیدادم برن. یا اگر اونا حیاط نداشتن، شاید کلا هیچ وقت نمی‌رفتن پایین...

خیلی خیلی برام جالب بود برخوردت 

این که برای زینب و فاطمه زهرا نوشتی دقیقا برای جواد   و علی ما هم کاربرد داره 

خیلی یاد گرفتم 

باقیات صالحات ت باشه 

اصن نگاهم این نبود که شیطان هم این وسط داره سوسه میاد

پاسخ:
خدا رو شکر که مفید بوده
البته اینم بگم که فاطمه‌زهرا از اون شب، ناگهان تغییر نکرد.
ولی یه فایده مهم داشت. اونم اینه که الان اگر مثلا یه رفتاری ببینم از فاطمه‌زهرا که میدونم برای زینب خیلی سخت و اذیت کننده‌است، وقتی جلوی زینب به فاطمه‌زهرا تذکر میدم، براش قابل فهم‌تر شده که چرا بهش می‌گم نکن...
دیگه اینطوری نیست که فکر کنه به خاطر اینه که دوستش ندارم یا زینب رو بیشتر دوست دارم، بهش تذکر می‌دم و ازش توقع دارم.
البته فاز خواهرانه‌اش هم چند درصد تقویت شده.
۱۲ مرداد ۰۴ ، ۲۲:۳۹ سارا سماواتی منفرد

ممنون چقدر تاثیرگذار بود این مطلبت و یکجورایی باید حفظش کنم و بعنوان قصه برای دخترا بخوانم البته جای اسمهاشون را باید عوض کنم 😍😍😍

پاسخ:
اون شب که این حرف‌ها رو می‌زدم با دخترم، ادبیاتِ صحبتم برای خودمم جالب بود :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">