تا وقتی زینب...
امشب واقعا ساعت ۱۲ و نیم میخواستم بخوابم. زینب و لیلا هم خوابیده بودند، فقط فاطمهزهرا بیدار بود. همسر هم بیرون بود. رفته بود آردهایی که از سوپری خریده بود و من کیفیتشون رو نپسندیده بودم با تاید ماشین عوض کنه.
فاطمهزهرا اصرار داشت که خودم رو با گوشی مشغول کنم تا اون خوابش ببره.
گفتم نمیشه و برو بخواب تا بابات نیومده دوست دارم خوابیده باشم چون وقتی میاد؛ خواب منم دچار اخلال میکنه.
گفت باشه و رفت تو رختخوابش.
دلم طاقت نیاورد و رفتم بالا سرش برای خداحافظی و بوس قبل خواب.
گفتم: خیلی بهت افتخار میکنم. قشنگِ مامان! مشنگ مامان... قربونت برم...
و صورتش و بازوش رو بوس کردم و داشتیم میخندیدیم که چشمم به زینب افتاد.
لحن صدام عوض شد. جدیطور گفتم: مامان با زینب مهربون باش.
_ مهربونم.
_ بیشتر. اگر الان نتونی دوستش داشته باشی، باور کن، بهت قول میدم که در آینده هیچ بچهای رو نمیتونی دوست داشته باشی.
_ولی من الان خیلی از بچهها رو دوست دارم.
_ اینجوری نمیمونه. مهم اینه که بتونی همون داداش یا آبجی یکی دو سال کوچیکتر از خودت رو دوست داشته باشی. اونا همونایی هستند که ماها دوستشون نداریم.
با ناله گفت: آخه اذیتم میکنه.
گفتم: میدونم. زینب خیلی جفتک میپرونه ولی باید کمکش کنیم. دقیقا همون موقعی که جفتک میپرونه، تو باید با چشمای قلبقلبی نگاش کنی تا شفا پیدا کنه. زینب باید شفا پیدا کنه.
خندهاش گرفت به این واژه شفا.
ادامه دادم: نباید سرش داد بزنی. بغلش کن. بوسش کن. من خیلی تلاش کردم تا بعضی از چیزا رو براش درست کنم. بهتر شده؛ ولی تو هم باید کمک کنی. باهاش ملایمتر باش. وقتی بدونی که منظوری نداره، راحت خودت رو کنترل میکنی. مثل اون روز که موعود (برادرزادهام) از روی رختخوابها لیز خورد و سرش محکم خورد به سرم. خیلی درد گرفت. ولی موعود سریع گفت: ببخشید عمه.
خندهمون گرفت به با ادبی موعود...
_ تو چیکار کردی؟
_ هیچی بهش نگفتم. آخه حواسش نبود.
_لیلا هم همینجوریه. مثلا اگر یه کاری کنه که دستم درد بگیره، زود میگه ببشید آجی. بعدم دستم رو بوس میکنه. ولی زینب اصلا اینجوری نیست. چرا اینقدر اذیت میکنه؟
_ مامان بهت که گفتم. وقتی تو کوچولو بودی و میرفتی خونه همسایه پایینی تا با دختراشون بازی کنی و زینب دنبالت می اومد؛ اون باباشون عین ابلیس بود. زینب رو میترسوند. این بچه از اون موقع ترس افتاد به جونش. ترس از حرف زدن. ترس از بغل شدن. ترس از بوسیده شدن.
_ تو که گفتی چون زود از شیر گرفتیش اینطوری شده؟!
_ نه؛ زینب چون بچه راحتی بود تونستم زود از شیر بگیرمش. وگرنه نمیشد. تربیت بچهها از همون موقعی که توی شکم مادرشون هستند شروع میشه. شماها همهتون توی شکم من بودید. چطور ممکنه یکیتون انقدر متفاوت بشه؟ همهتون آروم و مهربون بودید.
_ خب چرا با من میاومد پایین؟
_ چون تو براش مثل یه مامان کوچولویی. چون دلش میخواست پیشت باشه. حالا ما باید کمکش کنیم ترسهاش رو بذاره کنار. بغلش کن، بهش بگو آبجی زینب.
_ نمیتونم. یه جوریه...
_ فقط تا مهر.
_ دو مااااه!
_ کمتر از دو ماهه..
_ اگر بهش بگم آبجی زینب، صورتش رو اینجوری (یه وری) میکنه.
_ آره. اون باور نمیکنه. رو ترش میکنه و میخواد از بغلت بیرون بیاد ولی باید انقدر این کار رو انجام بدی که باور کنه.
_ باور نمیکنه.
_ بالاخره باور میکنه. فرض کن من یه بچهای بودم که از بچگی مامان و بابام بهم گفته باشن بیادبم. حالا میرم مدرسه و مودب به خانم معلم سلام میکنم. اون میگه: به به چه بچه با ادبی! ولی من رو ترش میکنم و تو دلم میگم: ایش! من بیادبم. ولی اگر خیلی زیاد بهم بگن با ادب، بالاخره باور میکنم.
_ ولی خیلی سخته.
_ آره، چون این حرفا رو یه آدم قدرتمند باید به آدم بزنه. تو برای زینب خیلی قوی هستی. تو میتونی این کار رو انجام بدی. ما یه خانوادهایم. مگه نه؟ حالا، زهرا (دوستش) برای زینب قوی نیست. ولی زهرا برای نرگس خواهرش خیلی قویه. ندیدی چطور با هم دعوا میکنند؟
_ آره...
_ یادت نره؛ زینب اولین خواهرت هست که وقتی نیاز به کمک پیدا کنی؛ میتونه بیاد کمکت.
_مثلا کی نیاز به کمک پیدا میکنم؟
_ بهت میگم ولی اگر از دستش بدی؛ خواهر برادرای بعدیت هم ممکنه از دست برن. چون همهشون از روی دست همدیگه نگاه میکنند. ولی الان میتونی کمکش کنی تا اونم قوی بشه و تیم قویتون رو بسازید. یه گروه قوی.
_باشه.
_ زینب خیلی ماهه. ولی تو مثل خورشیدی. بیدریغ بهش بتاب تا اونم بدرخشه. بعد میبینی که از درخشش، تو رو هم روشن میکنه...
همینطور که نازش میکردم گفتم: فاطمهزهرا اگر زینب شفا پیدا کنه، تا وقتی زینب زنده است، برای تو ثواب مینویسند.
چشماش برق زد.
بغلش کردم. بغلم کرد. بوسیدمش و بوسیدم.
_ یادت نره. اگر زینب شفا پیدا کنه، تا وقتی زنده است برات...
_ برام ثواب مینویسند.
_شب به خیر.
این فضایی که ترسیم کردید یکی از مراکز ثقل زندگی هر خانواده ای هست...
جوری که برداشت من اینه روز قیامت یکی از حسرت های اکثر خانواده های مثل ما اینه که چه پتانسیلها و چه لذت ها در اینجا وجود داشت و ما ندیدیمش...
ان شاالله زینب خانم یه خانم خیلی قوی و مستقل بار میاد