صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

یه اتفاق خیلی مهم در دهه اول محرم برای ما افتاد که یادم رفت بگم: همسایه پایینی‌مون اثاث‌کشی کردند و رفتند...
و این دل کندن از دخترای همسایه برای فاطمه‌زهرا خیلی سخت بود. خوبیش این بود که مصادف شد با دهه اول و تاسوعا عاشورا که همش هیئت می‌رفتیم و وسط اون برو بیا خیلی کنده شدن رو حس نکرد. گاهی حس می‌کنم انگار خدا فاطمه‌زهرا رو خیلی دوست داره و این خونه رزق اون بوده.
برای من، نه خیلی چون از بچگی‌، ده‌ها بار دل‌کندن از دوستان و مکان‌ها و شهرها و خاطره‌ها رو تجربه کرده بودم ولی باز هم ناراحت بودم.و البته خوشحال هم بودم. چون فاطمه‌زهرا خیلی وابسته شده بود و به خاطر بازی با بزرگتر از سن خودش، یه جاهایی طبق اصول و روش تربیت من رفتار نمی‌کرد. بعلاوه دیگه تو خونه پابند نمی‌شد. بلد نبود خودش رو سرگرم کنه و همیشه دنبال عامل خارجی بود و رابطه‌ش با خواهراش هم دچار اختلال جدی بود.
وقتی رفتند؛ فاطمه‌زهرا انگار رفت توی ترک. سختش بود اما خیلی خوب با قضیه کنار اومد. بیشتر از اونا، برای من سخت بود که چند روز پشت سر هم توی خونه ریخت و پاش میشد و سر و صدای اذیت کننده بچه‌ها اصلا قطع نمیشد. یه روزایی واقعا بهم فشار می‌اومد که حتی نیم ساعت هم نمیشه جایی باشم تنها... بدون دختر بزرگا.
دیروز زن‌دایی‌م زنگ زد بهم و قرار شد بیان خونمون. ساعت یک با دوتا دختراش اومدند و بچه‌ها کلی با هم بازی کردند. مامانم هم اومد :) و خیلی خوش گذشت. زن‌دایی ماکارونی و گوشت چرخ کرده آورده بود و من پیاز داغ رو سریع آماده کردم و سالاد مفصل با یه سس خوب. تو آشپزخونه گپ میزدیم و بچه‌ها مشغول با هم و مامانم هم سرگرم باهاشون. ساعت حدودای ۵ بود و چند دقیقه‌ای بود که مامانم دیگه رفته بود که بگو کی اومد خونمون؟
دخترای همسایه پایینی. و فاطمه‌زهرا که از ذوق در پوست خودش نمی‌گنجید دیگه مگه به دختردایی من توجه می‌کرد؟ نصیحتش کردم و شاید کمی بهتر شد. بچه‌م نصیحت پذیره... زن‌دایی اینا هم کمتر از یک ساعت دیگه خداحافظی کردند و رفتند اما... امان از سر و صدای این دوتا دختر... خیلی شلوغ و جیغ و داد و بدو بدو...
از خستگی داشتم هلاک میشدم و سر و صدای اینا مانع از استراحت که یهو دیدم فاطمه‌زهرا عین شنگول منگول در خونه رو باز کرده و دختر همسایه روبرویی کوچه‌مون هم به جمع این دخترای ترمیناتور اضافه شده... خدایا العفو.
هر چی بود به سختی خودم رو کنترل کردم چون همسایه برای بردن آخرین تیکه‌های اثاثیه‌شون (علی‌الظاهر) اومده بودند و دیگه حکما آخرین بارهای دیدارمون توی خونه‌ی ما بود. دوست نداشتم بهشون بد بگذره اما واقعا جسما و ذهناً داشتم به فنا می‌رفتم. شام هم همسر تخم مرغ زد :|
هرچی بود تموم شد. صبح هم صدای دریل و مته و ... خیلی زیبا از خواب بیدارمون کرد فلذا فرار کردیم به خونه مامان‌جون.
حالا موندم اگه مامان اینا امسال برن ماموریت چه خاکی تو سرم بریزم. به خاطر بچه‌هام که هنوز کوچیکن و خودم که نیاز به کمک دارم این نبودنشون استرس‌زاست و دوست دارم امسال رو باشند که هم درسم تموم بشه هم زبان انگلیسی رو آزمونش رو بدم و هم فرانسه رو به یه جای مناسبی برسونم. اما مهم‌تر از من، شرایط مهدی متولد ۸۳ هست که توی سالهای کرونایی آینده‌ش خراب شده و حسابی نیاز به کمک داره و باید از خدا بخواهیم که معادلاتش به نفع داداش کوچولوم باشه.‌.. آمین.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۳
نـــرگــــس

وقتی پست قبلی رو نوشتم، برای همسر هم فرستادم و بعدا پرسید که اونو توی وبلاگ گذاشتم یا نه و چون جواب مثبت بود، گفت که پاکش کنم. خب منم رمزدارش کردم و طبیعتا رمزش داده نمیشه... ولی خوبیش این بود که بعدا حمایت بیشتری ازم کرد موقعی که به خاطر زینب و جیش کردناش عصبانی میشدم، در حالی که قبلا همش طرف دخترا رو می‌گرفت.
دهه محرم رو خیلی مرتب منظم رفتیم هیئت. نیاز داشتم تا با خودم خلوت کنم.
خیلی فکر کردم پیرامون واقعه کربلا و احساس میکنم تعمقی که کردم به جانم نشست...
دلم هم میخواست برنامه سوره شبکه چهار رو با تمرکز ببینم اما فعلا که نشده.
در عوض یه برنامه جدید ریختم که همینجا لو میدمش...
از یه مشاور تربیت بدنی، برنامه ورزش هفتگی گرفتم و فعلا دو هفته‌س که هفته‌ای دو روز موفق شدم ورزش کنم.
بعد اینکه زبان انگلیسی‌م رو دارم گرامر ادونس و لغات تخصصی میخونم برای آمادگی زبان دکتری.
و اینکه مکالمه فرانسه رو استارت زدم و فعلا که خیلی با انرژی دارم جلو میرم و راضی‌ام.
شاید بگید به چه درد می‌خوره؟ خب منم تفننی شروعش کردم ولی جالبه که دو هفته که گذشته بود یکی از دوستام پیام داد که فلانی شنیدم پدرت فلان جا ماموریت خورده (و سر بسته بگم که فرانسه هم اونجا کاربرد داره) و من حسابی شوکه شدم. شب عاشورا بود. زنگ زدم به بابا. طبق انتظار گفت قطعی نیست. با این وجود دوستم خیلی جدی می‌گفت که از دو ناحیه متفاوت این ماجرا رو شنیده...
خب...
پایان‌نامه هم که حسابی ذهنم رو مشغول کرده و یه عینک زدم که از پشتش به همه مسائل از اون زاویه نگاه می‌کنم. آدرس پیج اینستام رو میذارم. اگه دوست داشتید بعضی از مطالب رو اونجا مینویسم.‌ کمتر روزمره و بیشتر فضای ذهنی تخصصیم رو اونجا دوست دارم بنویسم. مخصوصا در استوری هایلایت‌ها. @salehe_narges
این روزا اما مشغول خیاطی شدم. یه لباس شیک خونگی با پارچه لینن دارم میدوزم. یه گلدوزی سنگین هم داره که حسابی دوست داشتنیش می‌کنه. دارم با خودم حساب می‌کنم، میبینم لباس‌های بیرونی شیک رو قاطبه‌شون رو باید آماده بخرم فعلا چون هیچی ندارم ولی بعدا میتونم عباهای ساده و دم‌دستی رو خودم بدوزم.. تو خونگی‌های نخ پنبه و بلوز شلوار هم آماده‌ش خوش‌دوخت‌تره و. فقط می‌مونه پیراهن‌های چین‌چینی که بدوزم خیلی قیمتش بهتر در میاد و از هر جهت روح و روانم رو هم نوازش میده...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۱۸
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۵۹
نـــرگــــس

وقتی نوشتم سبک زندگی تابستان امسالم رو دوست ندارم، با حرف‌های آقای ن..ا، دیدم همه‌ی اون چیزهایی که گفتم بهانه‌ است. بعضی از چیزها مثل خرابی اثاثیه منزل، اعصاب آدم رو خرد می‌کنه ولی نه در این حد که کلِ روزم خراب بشه.
جمعه‌ای، بچه‌ها رو حمام بردم. ناهارخوردیم. همسر خوابید، من کتابِ غیردرسی خوندم. به درخواست فاطمه‌زهرا قرار شد بریم شهربازی. ساعت ۹ و نیم-ده بود که رفتیم شهربازی نزدیک خانه‌مان. جای خوبی بود. سرود سلام فرمانده رو از بلندگوها پخش می‌کردند. بعد از دو سه تا بازی، رفتیم شام بخوریم که متوجه شدیم پیست اسب‌سواریِ کوچیکی هم دارند که هر یک دورِ کوتاه، بیست هزارتومنه. بچه‌ها سوار اسب شدند و من و همسر هم همینطور. خیلی خوش گذشت.
حتی همسر خودش پیگیر شد که ببینه آموزش سوارکاری هم دارند یا نه که اتفاقا داشتند. فقط مصطفی می‌دونه من چقدر سوارکاری دوست دارم! قرار بود زینب که به دنیا اومد برم یاد بگیرم که اومدیم تهران و به جاش رفتم کلاسِ تیراندازی. این رو تونستم فقط به لطف مامان. چون دوست داشت که برم ورزش تا حال و هوام عوض بشه. چون دمش گرم که خودش صبح‌ها پا میشد، می‌اومد خونه‌مون که دو ساعت پیش بچه‌ها باشه تا من برگردم. حیف که فکر کنم از سال ۹۸ تا الان دیگه خیلی خسته شده برای اینجور کارها.
حالا فقط همین مونده که پَکِ تیراندازی، شنا، سوارکاری رو تکمیل کنم :) البته کمی دودلم. بدنم خیلی خشک شده و آمادگی کافی ندارم اما مهم‌تر از اون اینه که حوصله ندارم همسر مسئولیت نگه‌داری بچه‌ها رو قبول کنه اما بعد به خاطر کارش، هی زیر قولش بزنه و زحمت بچه‌ها بیفته گردن مامان و بعدش اگر بخوام از مامان حرف بشنوم یا کج‌خلقی‌هاش رو تحمل کنم، روراست بگم: طاقت ندارم.
به جاش تصمیم گرفتم حالا که صبح‌ها نمی‌تونم برای درس‌خوندن بیدار بمونم، شب‌ها رو به این کار اختصاص بدم. چقدر هم می‌چسبه... با تمرکزِ زیاد، میشینی به خوندن و یادداشت‌برداری و تایپ. عالیه!
اما مشکل اینه که آخر شب آدم خسته‌ست و اگه خیلی به خودم فشار آورده باشم در طولِ روز یا ساعات پایانی شب، درس خوندن به فنا می‌ره. مثلا شنبه که خسته بودم و هیچ، یک شنبه یک ساعت خوندم و بعد خوابیدم. اصلا هم حسِ تایپ کردن رو ندارم و هنوز به نظم ذهنی کافی برای نوشتن نرسیدم :(
یک شنبه هم که رفتم خونه مامان تا هم یه هوایی عوض کنم هم از عمه‌م که پنج روز بود خونه مامانم اومده بود خداحافظی کنم، از شانسم، هم مامان از مهمون‌داری خسته بود و هم از دست داداش کوچیکم اعصابش خرد بود و جلسه مشاوره آنلاینشون با حضور بابا افتضاح پیش رفت و هم خبرِ بدِ بعدی یعنی اومدنِ عمه‌ی دیگه‌م خونه‌شون کامش رو تلخ کرد. هم با نوه‌هاش فراتر از کششِ خودش بازی کرد و برای همین تهش دقِ دلیش رو سرِ من بدبخت خالی کرد و منم دیگه کشش نداشتم و تلخی رو تلخی... یه جورایی قهر کردم.
فرداش هم با اینکه زنگ زد که بیا خونه‌مون عمه‌ت رو ببین حتی جوابِ تلفن رو ندادم چون طبق روال و مثل روز قبل، همسر یک ساعت بعد از اذان مغرب میاد و تا اون موقع من نابود میشم و احتمالا اگه دو روز پشت سرِ هم اینطوری بشه، یه بلایی سرِ خودم میارم.
دوشنبه از ظهر رفتم خونه داییم پیش زن‌داییم. از خاطرات سمیِ قدیمی‌ش با مامانم گفت و از لزوم احترام به مادر و پدر و شان و جایگاه اونا و ضمنا میون صحبت‌ها از حرف و حدیث‌های فامیل پشت سرم آگاه شدم :/
گاهی فکر می‌کنم از افسانه‌های پشت سرم تا واقعیت خیلی راهه. همه فکر می‌کنم مامانم، بابام، همسرم، همه در خدمت من هستند تا بچه‌هام رو بزرگ کنم. فکر می‌کنند من میتونم مدام بچه‌هام رو بذارم‌ پیش مامان بابام و خودم برم عشق و حال. اما واقعا اگر هم ماهی یک‌بار این امکان رو داشته باشم که ندارم و معمولا سالی به دوازده‌ماه یک‌بار پیش میاد، با دلِ خوش نیست. با حالِ خوب نیست. با استقبال با لبخند همراه نیست و من این رو نمی‌خوام. ترجیحم کمک ندادنشون توی دست‌ورزی و گردش‌بردن بچه‌هاست ولی یک زبانِ خوش.
کاش دخترام که بزرگ شدند، اول ازشون بپرسم که دوست دارید چه روزی بچه‌هاتون رو نگه‌دارم تا یه برنامه برای خودتون بریزید و بعد مطابق نیاز و میل دخترم انرژی‌م رو استفاده کنم.
نه اینکه بدون برنامه و مقدمه، یه روز بیام دم در خونه‌شون و بچه‌هاشون رو ببرم و ابتکار عمل رو ازشون بگیرم و آخرش توی فامیل اینجوری بپیچه که فلانی همه‌ش کمک دخترش میکنه درحالی که گاهی واقعا بدون تمایل قلبی و با اکراه بچه‌ها رو فرستادم با مامان برن. چرا؟ چون دیدم مامان نیاز داره به بودن با بچه‌هام. اما کی این جوک رو باور می‌کنه که یه مادربزرگ بیشتر به نوه‌هاش احتیاج داره، تا یه مادر به نگه‌داری بچه‌ها توسط مادربزرگ؟ :)
اما از حق نگذریم منم خیلی نیاز روحی و روانی دارم به بودنِ پیشِ مامان. گرچه دوتایی‌مون بلد نیستیم قربون صدقه همدیگه بریم و در ثانیه بفهمیم که طرف مقابلمون چی نیاز داره و چی خوشحال می‌کنه، اما بازم وقتی پیش همیم حتی اگه به چشمای همدیگه نگاه نکنیم ولی یه جورایی حالِ دلمون خوب میشه.
زن‌دایی میگفت مرداد_شهریورِ پارسال که باباش (که دایی مامانمه) کرونا گرفت، مامانم که رفت روستا و با حجامت دایی رو سرِپا کرد، بعدش خیلی اصرار کردند که بمون؛ اما گفته بود نه! باید برگردم تهران پیش صالحه. الان خیلی بهم نیاز داره :')
مامان وقتی برگشت خودش کرونا گرفت و من به خاطر بارداری، نه تونستم برم پیشش نه تونستم ازش مراقبت کنم. خیلی ناراحتم بابت این مساله. گاهی به خاطر همین سختی‌های بارداری و زایمان از این پروسه متنفر میشم.
زن دایی در مورد روش تربیتی‌ش هم توضیحاتی داد. گاهی فکر می‌کنم زن‌داییِ من که دیپلم خیاطی و دوخت داره، از اون زن‌دایی‌م که سطح سه حوزه داره چقدر فرزند پروری‌ش قابل قبول‌تره. چقدر داناتر و فهمیده‌تره...
اصولِ ساده‌ای که از اصالت زن‌دایی می‌جوشه. اینکه بزرگترا باید به کوچکترها محبت کنند و کوچکتر به بزرگتر احترام بذاره. اینکه مراوده با فامیلِ خوب اولویت داره به مراوده با دوستانِ خوب. ساده‌ شده‌ی الاقرب فالاقرب.
یا اینکه باید با بچه‌ی دادار دودوری چیکار کرد؟ باید کلاس گذاشتش، باید سرش رو چطوری گرم کرد.
در مورد مساله دیر حرف زدن زینب هم از ماجرای دختر خودش تعریف کرد. اینکه چقدر دکتر و گفتاردرمانی برده بودش اما آخر سر چطوری برطرف شده بود. اینکه منشا مشکل چیه.‌.. واقعا جالب بود.
من خیلی بی‌خیالم نسبت به مشکلات بچه‌م ولی انگار بد هم نیست. مثلا همون مشکل غده پاروتید زینب مگه نبود که سال ۹۸ داشتیم سکته میزدیم به خاطرش؟ الان یک ساله که خوب شده و بادش خوابیده! بدون لیزر و جراحی و سی‌تی‌اسکن و بی‌هوشی و ...
مگه پاهاش نبود که موقع راه رفتن انگار که ضربدری روی زمین می‌ذاشتشون؟ قبل عید تصمیم گرفتیم ببریمش دکتر فیزیوتراپ، الان خوب شده :/
زن دایی می‌گفت بچه ناقص به دنیا میاد. کم کم کامل میشه :)
فرداش... فرداش پاشدیم دیدیم آب قطعه. یه لوله بزرگ تو محله بغلی قطع شده بود و آب شهرری قطع شده بود. البته اولش معلوم نبود ماجرا چیه. قرار بود دو ساعت دیگه بیاد، بعد شد ساعت ۱۵. ۱۵ شد نیومد. شد تا ۱۹. ۱۹ شد نیومد. بعد اذان مغرب کم کم یه ذره آب اومد تو لوله‌ها. ما هم که از ظهر به هوای اینکه خونه مامان آب هست رفتیم اونجا و خدا رحم کرد رفتیم... چون خونه خودمون خیلی گرم‌تره و ذخیره آب‌مون کمتر. خلاصه تا شب نابود شدیم با اعصابای داغون و بدون شام. حتی دمِ غروب زنگ زدم به همسر و کلی درد دل کردم و بغضم هم گرفته بود... آخه نمی‌دونید برای طهارت و جیش و پی‌پی زینب چقدر دردسر کشیدیم. نه تنها همه شرت‌هاش رو کثیف کرد و به جای یک بار، سه بار پی‌پی کرد، بلکه بار آخر، پی‌پی‌ش از شرتِ داغونش ریخت روی زمین و با پایِ کثیفش همه‌جا رفت و آمد کرد تا عیش‌مون تکمیل بشه :)
همسر طفلک با چهارتا شاخه گل برای ما خانومای خونه و ساندویچ فلافل اومد و تنها اتفاق خوب اون‌شب این بود که طی گفتگویی که همسرجانم، با داداش کوچیکه داشت، احتمال اینکه جذب کار و یه حرفه‌ای بشه و از وضعیت NEET بودن خارج بشه، بالا رفت :)
بعد هم موقع خداحافظی همسر بهش گفت مهدی اگه این شرتا و لباسای نجس زینب رو بشوری؛ ۵۰۰ تومن بهت میدم! مهدی هم با وجود غرور و دک و پوزِ خاصِ نوجوانیش در کمال تعجب قبول کرد! و ما رفتیم خونه و دو ساعت بعد همسر رفت لباسا رو گرفت ازش و بازم در کمالِ تعجبِ بیشتر و حیرت، پول رو نگرفته بود!!!!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۳۶
نـــرگــــس

قبلا بیشتر در مورد کارِ مصطفی می‌نوشتم. وقتی قم بودیم، تا وقتی بچه نداشتیم، اگر گاهی بعد از ظهرها دلم می‌گرفت و می‌گفتم برگرد خونه، می‌اومد و می‌رفتیم حرم یا خونه دوستانمون. اون روزها برای مهمانی رفتن همیشه وقت بود.
وقتی فاطمه زهرا اومد، حتی ظهر برای ناهار هم می‌اومد خونه و برایِ منی که آشپزی نمی‌کردم، غذای آماده از تهیه غذای محله‌مون می‌خرید و با هم می‌خوردیم.
وقتی رفتیم طایقان و با دوستانش دور هم تو یه روستا جمع شدند، کمی شرایط فرق کرد. اگر جلسه هماهنگ می‌کرد؛ وقت و بی‌وقت فرقی نداشت، باید می‌رفت. اما در عین حال یک بیکاری خاصی هم اونجا بود. یعنی همسر گاهی کارش رو تعطیل می‌کرد و به جای درس و بحث و ... می‌رفت کمکِ دوستانش که مشغول بنایی خونه‌شون بودند. اونجا که بودیم دورهمی‌ها تا پاسی از شب یا حتی تا صبح ادامه داشت و خونه‌ی همدیگه می‌موندیم. ما خانم‌ها خیلی این‌ شرایط رو دوست نداشتیم اما چه کنیم که آقایون غالبا موقع دورهم جمع شدن، جلسات کاری میذاشتند و خواب و زندگی ما خانواده‌ها رو قربانی می‌کردند.
با این وجود، دوران زندگی‌مون در طایقان، دوران طلایی‌ای محسوب می‌شد. از جهت کمکِ همسر و دوستان و از نظرِ روانی و عاطفی، برای نگهداری بچه‌ها و درس‌خوندن‌ها و ...
اما لبریز از اردوی جهادی برای خدمت‌رسانی و امدادرسانی به مناطق سیل و زلزله‌زده و سفرهای پشت سرِ هم. گاهی برای رصد، گاهی به مدت طولانی‌تر برایِ اصلِ کار، گاهی برای سرکشی و ...
و هر بار من باید کار و برنامه خودم رو رها می‌کردم و با یک بچه راهی تهران میشدم که در خانه تنها نمانم. ماندن خانه مامان هم انصافا سخت بود چون انگار اصلا دلش نمی‌خواست درک‌مون کنه.
گذشت تا اومدیم تهران. دورانِ آلاخون والاخونیِ من به لطف خدا تموم شد و ظاهرا اولش خیلی بد نبود. صبح می‌رفت و بعد از ظهر می‌اومد تا اینکه خیلی زود امام جماعتی مسجدِ همشهری‌هاشون رو قبول کرد. من که اصلا عادت نداشتم شوهرم بعد از تاریکی بیاد خونه، خیلی سختم شد چون مدیریت خرید مواد غذایی رو نمی‌تونستم بکنم. مخصوصا که همیشه هم پول نبود که هر وقت خواستیم خرید بریم. چند ماه بعد اوضاع با اومدن کرونا بدتر هم شد چون گروه جهادی زدند و کارهای بیمارستان و ... نبودن‌هاش رو خیلی طولانی می‌کرد. گاهی حتی ۱۱-۱۲ شب برمی‌گشت.
دورانِ پیک کرونا، بعد از نیمه شب جلسه هم میگذاشت. یعنی شب‌ها هم تنها می‌ماندم. نمی‌دانم تجربه کردید که شب همسرتان بگذارد و برود اما برای من که به خروپف‌هاش عادت داشتم و مثل لالایی بود برام خیلی سخت بود. یک بار حساب کردم که چند شب در ماه، شرایطمان عادی است، واقعا یک هفته در ماه به زور...
ماه رمضان‌ها که اوضاع کامل به هم می‌ریخت. خواب و بیداری وارونه میشد و من متنفر بودم از این مساله. دو ماه رمضان‌مون در تهران رو با همین دست فرمان رفتیم جلو. سومین ماه رمضان که امسال بود، این بار همسر همه‌ی کارهاش رو به خاطر دانشگاه من تعطیل کرد. بلاخره بعد از چندین سال ماه رمضان اردوی جهادی و تبلیغی رفتن و همراهی با همسر؛ یک جا هم اون با من همراه شد.
حالا بعد از فروکش کردنِ تبِ کرونا، ما کم کم داریم یک روال پیدا می‌کنیم. بدونِ سفر و جهادی و ... بدونِ اینکه حتی یکی دو روز تنها بمونم. دیگه واقعا این شرایط استثناست. اما روتین اینه که هر ساعتی از صبح بره، دیگه تا یک ساعت بعد از اذان مغرب نمیاد. برای همین اگه بخوام برم خونه مامانم، اگر صبح زود نرفته باشه، همون ساعت ۱۰ و ۱۱ باهاش میرم که برسونتمون و همیشه هم کلی غرغر میشنوم که دیرم شده.
و هنوز هم بعضی شب‌ها تنها می‌مونم و ساعت دو یا سه یا حتی بعدش، با صدای کلید انداختن همسر، کمی بدخواب میشم. هرکس بود ممکن بود به همسرش بدبین بشه حتی. اما من میدونم که چقدر زحمت می‌کشه و تلاشش چقدر زیاد شده و همزمان پیش بردن چندین و چند کار چقدر ازش انرژی می‌بره.
قبلا که قم بودیم و در طولِ هفته کارش سبک بود، آخر هفته که می‌اومدیم تهران و این‌جا هم جلسه میگذاشت، خیلی غر نمی‌زدم. سرم هم شلوغ بود. اما این روزا تنها چیزی که خیلی صدام رو درمیاره، جلسات روزِ جمعه‌ست. حتی کم کم داره برام عادی میشه که پنج‌شنبه هم نباشه. اما واقعا جمعه نه. جمعه برای ماست.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۴۰
نـــرگــــس