یه اتفاق خیلی مهم در دهه اول محرم برای ما افتاد که یادم رفت بگم: همسایه پایینیمون اثاثکشی کردند و رفتند...
و این دل کندن از دخترای همسایه برای فاطمهزهرا خیلی سخت بود. خوبیش این بود که مصادف شد با دهه اول و تاسوعا عاشورا که همش هیئت میرفتیم و وسط اون برو بیا خیلی کنده شدن رو حس نکرد. گاهی حس میکنم انگار خدا فاطمهزهرا رو خیلی دوست داره و این خونه رزق اون بوده.
برای من، نه خیلی چون از بچگی، دهها بار دلکندن از دوستان و مکانها و شهرها و خاطرهها رو تجربه کرده بودم ولی باز هم ناراحت بودم.و البته خوشحال هم بودم. چون فاطمهزهرا خیلی وابسته شده بود و به خاطر بازی با بزرگتر از سن خودش، یه جاهایی طبق اصول و روش تربیت من رفتار نمیکرد. بعلاوه دیگه تو خونه پابند نمیشد. بلد نبود خودش رو سرگرم کنه و همیشه دنبال عامل خارجی بود و رابطهش با خواهراش هم دچار اختلال جدی بود.
وقتی رفتند؛ فاطمهزهرا انگار رفت توی ترک. سختش بود اما خیلی خوب با قضیه کنار اومد. بیشتر از اونا، برای من سخت بود که چند روز پشت سر هم توی خونه ریخت و پاش میشد و سر و صدای اذیت کننده بچهها اصلا قطع نمیشد. یه روزایی واقعا بهم فشار میاومد که حتی نیم ساعت هم نمیشه جایی باشم تنها... بدون دختر بزرگا.
دیروز زنداییم زنگ زد بهم و قرار شد بیان خونمون. ساعت یک با دوتا دختراش اومدند و بچهها کلی با هم بازی کردند. مامانم هم اومد :) و خیلی خوش گذشت. زندایی ماکارونی و گوشت چرخ کرده آورده بود و من پیاز داغ رو سریع آماده کردم و سالاد مفصل با یه سس خوب. تو آشپزخونه گپ میزدیم و بچهها مشغول با هم و مامانم هم سرگرم باهاشون. ساعت حدودای ۵ بود و چند دقیقهای بود که مامانم دیگه رفته بود که بگو کی اومد خونمون؟
دخترای همسایه پایینی. و فاطمهزهرا که از ذوق در پوست خودش نمیگنجید دیگه مگه به دختردایی من توجه میکرد؟ نصیحتش کردم و شاید کمی بهتر شد. بچهم نصیحت پذیره... زندایی اینا هم کمتر از یک ساعت دیگه خداحافظی کردند و رفتند اما... امان از سر و صدای این دوتا دختر... خیلی شلوغ و جیغ و داد و بدو بدو...
از خستگی داشتم هلاک میشدم و سر و صدای اینا مانع از استراحت که یهو دیدم فاطمهزهرا عین شنگول منگول در خونه رو باز کرده و دختر همسایه روبرویی کوچهمون هم به جمع این دخترای ترمیناتور اضافه شده... خدایا العفو.
هر چی بود به سختی خودم رو کنترل کردم چون همسایه برای بردن آخرین تیکههای اثاثیهشون (علیالظاهر) اومده بودند و دیگه حکما آخرین بارهای دیدارمون توی خونهی ما بود. دوست نداشتم بهشون بد بگذره اما واقعا جسما و ذهناً داشتم به فنا میرفتم. شام هم همسر تخم مرغ زد :|
هرچی بود تموم شد. صبح هم صدای دریل و مته و ... خیلی زیبا از خواب بیدارمون کرد فلذا فرار کردیم به خونه مامانجون.
حالا موندم اگه مامان اینا امسال برن ماموریت چه خاکی تو سرم بریزم. به خاطر بچههام که هنوز کوچیکن و خودم که نیاز به کمک دارم این نبودنشون استرسزاست و دوست دارم امسال رو باشند که هم درسم تموم بشه هم زبان انگلیسی رو آزمونش رو بدم و هم فرانسه رو به یه جای مناسبی برسونم. اما مهمتر از من، شرایط مهدی متولد ۸۳ هست که توی سالهای کرونایی آیندهش خراب شده و حسابی نیاز به کمک داره و باید از خدا بخواهیم که معادلاتش به نفع داداش کوچولوم باشه... آمین.