کتابِ یادت باشد، نیازی به تعریف ندارد. بین کتابهای روایتشده از زندگیِ شهدا، از بین اونهایی که امسال خواندم، بهترین بود. زندگی این شهید و همسرش پر بود از شاخصههای جوانِ تراز انقلاب. تحصیل و تهذیب و ورزش، همزمان با هم و به احسنِ وجه پیش میرفت و هیچکدام مانع از دیگری نمیشد. عشق هم که نردبان رسیدن به خدا بود...
روایت کتاب عالی و دقیق و جذاب بود. عجیب هم نبود. همسر شهید، حافظ قرآن (حافظه قوی) و دارای ذوق و احساسِ منحصر به فردی بود. غم و شادیش هم در هم بود ولی مثل همهی کتابهای خاطرات شهدا، آخرش خیلی غمناک بود. به نظرم شاهکار کتاب هم همون چند صفحه آخر بود که تلخی و عشق رو توامان انتقال میداد. چند صفحه آخر واقعا شاهکار بود.
جنسِ غمِ همسرای شهید، از جنسِ اون غمهای جانکاهه. مخصوصا اگر بدونی که دیگه هیچکس نمیتونه حتی یک لحظه به زندگیت رنگِ خوشبختی بزنه. صفحات آخر کتاب رو در حد خودم درک میکردم. با خوندنِ این کتاب یادِ دو تا همسرِ شهید هم افتادم. یکیشون همسرِ طلبهِ شهید تقیپور بود که اتفاقا امروز سالگرد شهادتش بود. یادمه که اون روز که خبرِ شهادتش اومد، با نسیم، دوتایی رفتیم دیدنِ همسرِ شهید. خانمها گریههاشون رو کرده بودند و همسر شهید دیگه فقط لبخند میزد. به خاطرِ فرزندانِ شهید، نباید حرفی میزدیم... غم مثل یه گلوله توی گلوها گیر کرده بود...
یادش به خیر... دومین همسرِ شهیدی که یادش افتادم، همسرِ شهید احمدی روشن بود. بعد از شهادتِ همسرش از بعضیها شنیدم که خودش رو میگیره و معلومه شوهرش رو دوست نداشته. ۲۲ بهمن بود و رفته بودیم راهپیمایی. وقتِ اذان رسیده بودیم دانشگاه شریف. قرار شد بریم اونجا نماز بخونیم. کنار حوض کوچیک روبروی دربِ مسجد ایستاده بودم که قیافه یه خانمی خیلی برام آشنا اومد. اونم منو دید... به بغل دستیم گفتم: این خانم چقدر آشناست. (آخه آدم تو راهپیماییها و اینا احساس نزدیکی به آدمهای دیگه میکنه) اونم گفت: خب همسر شهید احمدیروشنه دیگه! یه لحظه جا خوردم، فکر میکردم که قدشون بلندتر باشه. (چون همیشه آدم فکر میکنه آدمهایی که تو تلویزیون میبینه هم قدِ خودش هستند) بعدش بیاختیار رفتم جلو و بغلش گرفتم و ابراز احساسات کردم. یه لحظه احساس کردم یه چیزی توی سینهش جابهجا شد ولی جلوی خودش رو گرفت که اشکش نیاد. احساس کردم چقدر بعضی از حرفایی که پشت سرِ همسرای شهید میزنن، بیانصافیه.
من همیشه برعکس فکر میکردم. فکر میکردم اینکه شهدا با زنشون چند سال زندگی میکنند و بعدش با بچه یا بیبچه، اون زن رو میذارن و میرن، خیلی بیانصافیه. اما این کتاب رو که خوندم یقین کردم که اینطور نیست. همسرِ شهید در طولِ مدت زندگی با شهید رشد میکنه. رشدی که بدونِ اون شهید بهش دست پیدا نمیکرد. بعد از شهادت هم همسرش هست... فقط دیگه حضورِ مادّیش نیست. انگار که قراره تا آخر عمر با یه معنویت خاص به زندگیشون ادامه بدن.
برای خودم این کتاب تازگی زیاد داشت. اینکه این بار، انگار یه کسی توی گوشم آروم گفت: تو همسرِ شهید نمیشی. خودت میتونی شهید بشی... یا چهره شهید که قبلا هم توی ذهنم با یک سری جزئیات دیگه ثبت شده بود. اما با خوندنِ کتاب، جزئیاتِ قبلی پاک شد و جزئیاتِ جدیدی اومد. اون احساسهای بد رفت و چیزهای خوب اومد.
هر بار که کتابِ این مدلی میخونم، کلی گریه میکنم، درگیرش میشم و کلی فکر میکنم. شوهرم میگه تو این مدل کتابها رو که میخونی متنبه میشی...
دیروز که کتاب رو تموم کردم، اثراتش رو امروز دیدم. انگار که خون تازه توی رگهام اومده بود. صبح زودتر پا شدم. به خونه رسیدگی کردم. غذایی که مدتها میخواستم درست کنم رو درست کردم و حالم بهتر از روزهای دیگه بود. شب هم که رفتیم مراسم شهید تقیپور. چه حالی هم داشت! انگار که یه سفر رفتیم راهیان نور و برگشتیم. به شوهرم گفتم که منو حلال کنه. من اصلا همسر خوبی نبودم و نیستم. براش صبحانه درست نکردم. خوب بدرقهاش نکردم و خوب ازش استقبال نکردم. به غذا درست کردن بیتوجهی کردم... مخصوصا اوائل ازدواج که بلد نبودم. غر زدم و تو مسائل مالی اذیتش کردم... شوهرم گفت که من خیلی خوب شدم. ولی خب... خودم دلم راضی نیست. کار زیاد دارم.
بعد از خوندنِ این کتاب، هوسهای دلم یه ذره تغییر کرد. دلم خواست که حفظ قرآنم رو تموم کنم. دلم رابطه بیشتر با شهدا خواست. همین حس رو شوهرم هم داشت. گلزار شهدا! راهیان! تشییع شهدا!
این همزمانیِ به یادِ شهید تقیپور افتادنِ من با سالگرد شهید، باعث شد متوجه شم که شهدا چقدر قویاند. چقدر حضورشون پررنگه. چقدر منتظر یک اشاره از سمتِ ما هستند تا بیان و حال و هوای زندگیِ ما رو خدایی کنند... چقدر خوبند این شهدا!!!
یادش به خیر... دومین همسرِ شهیدی که یادش افتادم، همسرِ شهید احمدی روشن بود. بعد از شهادتِ همسرش از بعضیها شنیدم که خودش رو میگیره و معلومه شوهرش رو دوست نداشته. ۲۲ بهمن بود و رفته بودیم راهپیمایی. وقتِ اذان رسیده بودیم دانشگاه شریف. قرار شد بریم اونجا نماز بخونیم. کنار حوض کوچیک روبروی دربِ مسجد ایستاده بودم که قیافه یه خانمی خیلی برام آشنا اومد. اونم منو دید... به بغل دستیم گفتم: این خانم چقدر آشناست. (آخه آدم تو راهپیماییها و اینا احساس نزدیکی به آدمهای دیگه میکنه) اونم گفت: خب همسر شهید احمدیروشنه دیگه! یه لحظه جا خوردم، فکر میکردم که قدشون بلندتر باشه. (چون همیشه آدم فکر میکنه آدمهایی که تو تلویزیون میبینه هم قدِ خودش هستند) بعدش بیاختیار رفتم جلو و بغلش گرفتم و ابراز احساسات کردم. یه لحظه احساس کردم یه چیزی توی سینهش جابهجا شد ولی جلوی خودش رو گرفت که اشکش نیاد. احساس کردم چقدر بعضی از حرفایی که پشت سرِ همسرای شهید میزنن، بیانصافیه.
من همیشه برعکس فکر میکردم. فکر میکردم اینکه شهدا با زنشون چند سال زندگی میکنند و بعدش با بچه یا بیبچه، اون زن رو میذارن و میرن، خیلی بیانصافیه. اما این کتاب رو که خوندم یقین کردم که اینطور نیست. همسرِ شهید در طولِ مدت زندگی با شهید رشد میکنه. رشدی که بدونِ اون شهید بهش دست پیدا نمیکرد. بعد از شهادت هم همسرش هست... فقط دیگه حضورِ مادّیش نیست. انگار که قراره تا آخر عمر با یه معنویت خاص به زندگیشون ادامه بدن.
برای خودم این کتاب تازگی زیاد داشت. اینکه این بار، انگار یه کسی توی گوشم آروم گفت: تو همسرِ شهید نمیشی. خودت میتونی شهید بشی... یا چهره شهید که قبلا هم توی ذهنم با یک سری جزئیات دیگه ثبت شده بود. اما با خوندنِ کتاب، جزئیاتِ قبلی پاک شد و جزئیاتِ جدیدی اومد. اون احساسهای بد رفت و چیزهای خوب اومد.
هر بار که کتابِ این مدلی میخونم، کلی گریه میکنم، درگیرش میشم و کلی فکر میکنم. شوهرم میگه تو این مدل کتابها رو که میخونی متنبه میشی...
دیروز که کتاب رو تموم کردم، اثراتش رو امروز دیدم. انگار که خون تازه توی رگهام اومده بود. صبح زودتر پا شدم. به خونه رسیدگی کردم. غذایی که مدتها میخواستم درست کنم رو درست کردم و حالم بهتر از روزهای دیگه بود. شب هم که رفتیم مراسم شهید تقیپور. چه حالی هم داشت! انگار که یه سفر رفتیم راهیان نور و برگشتیم. به شوهرم گفتم که منو حلال کنه. من اصلا همسر خوبی نبودم و نیستم. براش صبحانه درست نکردم. خوب بدرقهاش نکردم و خوب ازش استقبال نکردم. به غذا درست کردن بیتوجهی کردم... مخصوصا اوائل ازدواج که بلد نبودم. غر زدم و تو مسائل مالی اذیتش کردم... شوهرم گفت که من خیلی خوب شدم. ولی خب... خودم دلم راضی نیست. کار زیاد دارم.
بعد از خوندنِ این کتاب، هوسهای دلم یه ذره تغییر کرد. دلم خواست که حفظ قرآنم رو تموم کنم. دلم رابطه بیشتر با شهدا خواست. همین حس رو شوهرم هم داشت. گلزار شهدا! راهیان! تشییع شهدا!
این همزمانیِ به یادِ شهید تقیپور افتادنِ من با سالگرد شهید، باعث شد متوجه شم که شهدا چقدر قویاند. چقدر حضورشون پررنگه. چقدر منتظر یک اشاره از سمتِ ما هستند تا بیان و حال و هوای زندگیِ ما رو خدایی کنند... چقدر خوبند این شهدا!!!