شانس اتفاق افتادن سرنوشتی مشابه سرنوشت آتنا برای دختران ایرانی اصلا کم نیست.
اینو وقتی فهمیدم که من و دخترخاله ام عارفه، تو یکی از شبنشینی های دونفرمون، داشتیم در مورد این حرف میزدیم که چرا باید اتفاقی نظیر فاجعهای که برای آتنا رخ داد، اتفاق بیافته.
که یکهو عارفه منو به یاد یکی از خاطره های نحس بچگیام انداخت. عارفه همیشه محرم اسرارم بوده و هست و جزو معدود افرادی بود که بهش در مورد این اتفاق گفته بودم. اون شب ازم خواست دوباره همه چیز رو براش تعریف کنم و من تعریف کردم:
وقتی کلاس اول یا دوم بودم داشتم از مدرسه به سمت خونه میومدم. اون زمان خیابان پهن مجاور آپارتمان مسکونی ما، بن بست بود. بن بست که نه! میخورد به یک زمین کشاورزی و کلی درخت که راه را سد کرده بودند. آن پشت، لا به لای درختان و در تاریکی سایه درخت ها خیلی خطرناک بود. اما گاهی مسیر برگشتم از مدرسه را میانداختم از همان زمین مذکور. چون کمی نزدیک تر بود. اما الان چندین سال است که خیابان را به بزرگراه پشت زمین ها متصل کرده اند و راه هم کاملا امن و ایمن شده. اما آن موقع اینطور نبود. آن زمان تازه کنار پیادهرو خیابان، درخت و درختچه کاشته بودند و پیادهرو و حتی خیابان نسبتا خلوت بود. کسی نمی توانست یا اصلا نبود که عبور کند و یا پشت درختچه ها را ببیند. وقتی از مدرسه به خانه رسیدم دیدم مامانم خانه نیست. برگشتم و راهم را به سمت خانه دایی ام کج کردم که خانهشان چند کوچه و خیابان آن ور تر بود. اما اصلا یادم نمیآید چرا رفته بودم در پیادهرو. همان جا! پشت درختچه ها! که یکهو یک مرد جلوم ظاهر شد. چند قدم بیشتر باهام فاصله نداشت. به بهانهای ازم کمک خواست. خیلی ترسیدم جلو بروم. یک لحظه دو دو تا چهارتایی کردم و حس کردم بهتره که اون مرد از کس دیگه ای اون کمک لعنتی رو بخواد. خیلی هم ترسیدم که نکنه الان بیاد و بگیرتم و مثل همهی چیزایی که برام تعریف کرده بودند؛ سرم رو ببره و اعضای بدنم رو بفروشه. شاید همین چیزا نجاتم داد. با گوشه چشمم از بین درختچه ها دنبال راه فرار گشتم و فقط دویدم. دویدم به سمت خونه دایی و یادم نمیاد چی به زندایی گفتم. یادم نمیاد به مامانم هم چی گفتم و اون بهم چی گفت.
تا چند سال، این اتفاق اصلا از تو ذهنم پاک نمیشد. اما انسان زود فراموش میکنه و شاید اتفاقی که برای آتنا افتاد من رو برد به همون سال های کودکی و به یادم آورد که چطور فقط خدا خواست که من سالم بمونم.
مواظب بچههامون باشیم. لازم نیست براشون سند بیستسی رو اجرا کنیم تا سالم بمونن. بهتره بهشون آموزش بدیم:
1- هیچ وقت به هیچ نامحرمی در مکان خلوت نزدیک نشن و بهش اعتماد نکنند و سعی کنند همیشه همراه والدین باشند. در غیر این صورت همیشه از محلههای پر تردد تر مسیرهای تصادفی رو انتخاب کنند و هیچ وقت سوار ماشین های شخصی نشوند.
2- با محرم هاشون هم حد و مرز نگهدارن و تماس جسمی شون باید محدود به دست دادن و دیده بوسی و یا تماس ضروری باشه.
3- لباسهاشون نباید خیلی تنگ باشه و بهتره از هفت سالگی کم کم یاد بگیرند روسری بپوشند. اینطوری واقعا برای خودشون بهتره و حداقل میتونیم شانس زنده موندنشون رو بیشتر کنیم چون هوا و هوس شیطانی هیچ حد و مرزی نداره و خداوند هم مسئول بی دقتیها و بیملاحظگی های ما نیست.
و السلام علی من اتبع الهدی