فرزند صالح
مامان پنج روز روضه گرفت که چهارشنبه روز آخر بود و تمام شد.
روز اول روضه مامان، یه عالم آرد بو دادم ولی چون هنوز سوزنم روی بافتنیام گیر کرده بود، نرسیدم حلوا رو بپزم.
با هر ضرب و زوری بود دخترا رو آماده کردم و رفتیم مراسم. دیدم مامانم سویق رو با شربت حلوا مخلوط کرده و تبدیلش کرده به کاچیِ خانم حسینیپَز!
فرداش یه سینی ترحلوا درست کردم ولی جمعیت خانوما بیشتر شده بود و استرس داشتم نرسه به همه.
من و عارفه و نازنین و حدیث پیش هم نشسته بودیم.
فاطمهزهرا رو صدا کردم و گفتم: مامان بیا حلوا رو پخش کن.
فاطفاط وقتی شروع میکنه به تعارف کردن حلوا، یهو میرسه به سه تا خانوم که کنار هم نشسته بودند. اولیشون، یه ذره برمیداره و میذاره تو دهنش. انگار که اصلا توقع نداشت مزهاش رو بپسنده.
یهو به فاطمهزهرا میگه بده بازم بردارم. و تواصی میکنه به دوستاش: بردارید! بردارید! پلاستیک تو کیفتون دارید؟ بردارید ببرید خونه! خیلی خوشمزه است!
من و عارفه و نازنین و حدیث داشتیم میترکیدیم از خنده. در عین حال داشتم حرص هم میخوردم که چرا فقط فکر خودتونید! جمعیت رو نمیبینید مگه؟
اینجور خانمها، همونایی هستند که من تو سفر اربعین میخوام از دست کارهاشون دیوانه بشم.
فرداش حلوای هویج درست کردم. این بار دو کیلو خالص در دو سینی. با دخترا با ماسوره رز و برگ روش زدیم و سلفون کشیدیم و مرتب و تمیز راهی خونه مامان شدیم.
بافتنیام رو هم برده بودم. تو مجلس نشسته بودیم یه گوشه و داشتیم با عارفه فک میزدیم.
هر کدوم از خانمهای مجلس که اهل کمک دادن هستند، وقتی به من میرسند و نگاهشون بهم میافته، یه "چه دخترِ بیعاری!" تهِ نگاهشون هست ولی من اهمیتی نمیدم.
کی میفهمه سه تا بچه رو چیتان پیتان کنی و مرتب بیاری مجلس روضه یعنی چی؟ تازه کی؟ منِ کم بنیه. انتظار دارن تمام مدت مشغول پذیرایی و چای ریختن و ... باشم. در حالی که قبل از روضه و بعد از روضه هم بالاخره یه عالم کار باید بکنم.
اما بعضیهاشون بیخیال نمیشن و خلاصه هر بار تیکه کنایههای متنوعی رو میشنوم.
چه باک! مامان به همین اومدنِ من راضیه!
مراسم که تموم شد، مامانم با یه سینی چای اومد بالا سرم.
چهرهاش خسته بود. گفت: چای میخوری؟
کپ کردم. هیچ وقت این کار رو نکرده بود!
هیچ وقت اینجوری بهم عزت نذاشته بود. خیلی مشکوک بود.
از ترسم گفتم: نه!
با یه حالت آه کشیدن گفت: خدا خیرت بده!
با خودم گفتم: صد در صد از دستم ناراحت شده که دارم بافتنی میبافم تو این شلم شوربای آخرِ مجلس.
همه که رفتند، تو آشپزخونه ازش پرسیدم: مامان ازم ناراحتی؟
گفت: نه عزیزم! تو خیلی زحمت کشیدی دخترم... (به خاطر حلواها!) ان شاءالله حاجت روا شی و ...
یعنی تو دلم قند آب شد.
فرداش سرِ یه ماجرایی بیاعصاب بودم. دخترا رو فرستادم روضه و خودم رفتم شاه عبدالعظیم زیارت. با خودم گفتم مامان سینی دومِ حلوای هویج رو امروز پخش میکنه دیگه.
از زیارت برگشتم و دیدم نه!!! نگهش داشته برای فردا!
گفتم خو چرا! من برای فردا میخواستم یه حلوای دیگه بپزم :)
گفت نمیخواد زحمت بکشی.
ولی فرداش هم حلوای عربی درست کردم و بردیم. همونجوری شیک و خوشگل.
بعد از مراسم، در گعده خانمها میشنیدم رسپی حلوای عربی داره رد و بدل میشه :))
البته ناگفته نمونه که مامان خودش در این پنج روز، یه روز آش داد، یه روز الویه و دو روز هم کاچی مخصوص خودش رو، یه روز هم یه نفر دیگه حلوا درست کرده بود... خلاصه تصور نکنید که من شقالقمر کردم. کارِ منم جزء کوچکی از مجلس بود.
حالا مراسم روز پنجم هم تموم شده. مامان خوشحال و راضی نشست روی مبل. من هم بافتنی رو برداشتم رفتم یه گوشه خونه. مامان صدام زد و گفت بیام پیشش بشینم.
رفتم پیشش.
گفت استاد فلانی میگه هر وقت دیدید موفق شدید به کار خوبی، سجده شکر کنید.
و همون لحظه نشست روی زمین و سجده کرد.
بعد دوباره کنارم روی مبل نشست و شروع کرد به صحبت. شاید باورتون نشه اما در مورد تربیت دخترا!
گفت بچههای این دوره زمونه دیگه حرفگوشکن نیستند و باید مراقب بود با چه کسایی نشست و برخاست میکنند و ...
گفتم: الان منظورت فاطمهزهراست؟
گفت: آره...
نفس عمیقی کشیدم و برای بار چندم خدا رو شکر کردم که دستهام مشغول بافتنی هست وگرنه این حجم از ریلکسی ممکن نبود.
گفتم: مامان نگران نباش.
گفت: خانم فلانی (خانم جلسهای و مرادِ اعظم!) واجب کرده به خانمهای کلاسش که باید با دختراشون بیان کلاس. اصلا وضعیت ادب همهی دخترا به فنا رفته. برای همین خانم فلانی گفته یا با دخترای نوجوان و جوانتون بیایید یا دیگه خودتون هم نیایید. برای همین کلاس خانم فلانی پر از دختر نوجوان و جوان شده. واقعا عالی نیست صالحه جان؟ (هنوزم بهم میگه صالحه!)
گفتم: خیلی عالیه مامان.
بیمقدمه گفت: میگم میای با هم بریم جلسه خانم فلانی؟
و من مثل یه بزغاله رام، سریع گفتم: آره مامان.
و بعدش خودم رو کنترل کردم که مامان متوجه لبخند مسخرهام نشه. با یه لبخند ملایم چهرهام رو مهربون کردم.
اون لحظه توی دلم این بود: من که کار زیادی ندارم. چی بهتر از خوشحالی و آرامش مامان.
هرچند آخرین باری که خانم جلسهای اعظم رو دیدیم؛ انقدر از لحن صحبت کردنش با مامانم بدم اومد که خدا میدونه.
خیلی ناراحت شدم برای مامان. آخه یه جوری باهاش صحبت کرد انگار مامانم بچه دبستانیه: خانم حسینی تکلیف شما اینه که مدام استغفار کنید. اینو به همه اطلاع بدید و بگید تکلیفتون اینه!
:/
بعدا که داشتم این ماجرا رو برای دوستام توی هیئت شب تعریف میکردم، جملات خانم جلسهای رو عیناً با تقلید صدا براشون ادا در آوردم. بهشون گفتم: بچهها، من نمیدونم کِی به سطح استاندارد فرزند خلف و سر به راه و صالحِ مامانم میرسم اما میخوام وقتی شهید شدم، مامانم نگه این دختر اصلا معلوم نیست آخرتش چه خبره و اصلا معلوم نیست شهید شده باشه یا نه. میخوام حسابی دلش برای شهادت من آب بشه :)) بگه که این دخترم خیلی خوب و مهربون بود و باهام میاومد کلاس خانم فلانی.
یکی از رفقا گفت: این صالحه فقط به فکر اینه که کلاسهاش که شروع شد، مامانم با طیبِ خاطر دختراش رو نگهداره.
گفتم: نه به خدا! فقط یه ترم مونده. یعنی ۱۶ هفته. یعنی ۳۲ نصفه روز! اصلا شاید لازم نشه از مامانم کمک بگیرم. چی میگید شما؟
یکی دیگه از رفقا گفت: نمیشه نری؟ آخه کی ساعت ۸ و نیم پا میشه بره جلسه؟ :)) بچهها رو هم میبری؟
گفتم: اصلا راه نداره نرم. ولی آخه مگه خرم که بچهها رو ببرم؟ من اگه میتونستم بچههام رو هشت صبح بلند کنم خب با خودم میبردمشون دانشگاه! :) همین الان هم مامانم پیامک داده: سلام گلبرگم، پس فردا میای کلاس بیام سراغت؟(پسفردا نه یعنی فردایِ فردا. بلکه بنابراین فردا منظور مامان بود.)
یادم نمیاد آخرین باری که مامان بهم گفته گلبرگ کی بوده! معلومه خیلی براش عزیز شدم دوباره. برای همین جواب دادم: بله مامان. سعی میکنم شب زود بخوابم که بتونم بیام.
مجموعا، موقع تعریف این ماجراها برای بچهها غش غش خنده بودیم به خدا!
حالا هم دارم زود میخوابم که برم جلسه مرادِ اعظم محبوب :) دعا کنید برام :)
پ.ن: متن برای ۶ ساعت قبل هست.
خواهش میکنم بیا بنویس تو جلسه چی گذشت. من عاشق متن مکتوب دربارهٔ اینطور جلسههام :دی
+ استقامت مامانت رو اصولش واقعا تحسینبرانگیزه. هرچند من با همهٔ اون اصول موافق نباشم.