خبرای خوب
از ساعت ده شب ۶ تیر تا ساعت ده شب ۷ تیر چقدر خوب گذشت...
ده شب همسر اومد. من خسته بودم و شام آماده نکرده بودم. نشسته بودم و داشتم با دخترا سریال وضعیت زرد میدیدم. همسر اومد و خسته بود. نشست یه دقیقه، به سریال داشتیم میخندیدیم. من قسمت آخرِ خاتون رو هم داشتم دانلود میکردم. به همسر که گفتم باید امشب بشینی با من آخرین قسمت خاتون رو ببینی و مجبوری! تلافیِ همهی قسمتهای مزخرف جیران که برای همراه بودن باهات به خوردم دادی...
همسر گفت باشه! آخه من مثل تو نیستم که قایمکی و یواشکی فیلم ببینم! گفتم عجب!!! تو که میدونستی! و کلی هم زدم تو سر و کولش که الکی به من این حرف رو زد :)))
شام نیمرو بود و بعدش هم بچهها خوابیدند به لطف خدا. آخرین قسمت خاتون رو با هم که دیدیم، تموم که شد من که اثرات اون آیسلته نمیذاشت بخوابم حرفم گرفت. مخصوصا که صحنههای آخر خاتون گریهم گرفت.
اولین بار بعد از مدتها با هم کلی حرف زدیم. از هر دری سخنی:
از اینکه چقدر خوشحالیم ایرانی هستیم. از اینکه چقدر خوشبختیم که دیگه چرخ با ما سرِ کین نداره...
از اینکه ایران چه اسم قشنگیه. از اینکه ایران چه فرهنگ ریشهداری داره و اینکه دکتر فرهادی تو کتاب واره چی در مورد فرهنگ ایرانی و یاریگریِ مردمش تو یه سرزمین خشک و فلات بیآبِ ایران میگه...
وقتی همسر اینو گفت خیلی جدی ازش پرسیدم: واقعا تو چرا برای نوشتن پایاننامه به من کمک نمیکنی؟ :)))
به همسر گفتم تو بازم بچه دوست داری؟ اون گفت من همیشه دوست دارم از تو بچه داشته باشم.
قرار شد اگه بازم دختردار شدیم اسمش رو بذاریم ایران :)
کلی در مورد اینکه دخترامون رو باید چطوری تربیت کنیم که هرز نرن، صحبت کردیم: شعر ایرانی براشون بخونیم. اندیشهشون رو بارور کنیم. هنرمند بار بیان... (اینم تو ذهنم هست که: قرآن، نهج البلاغه هم به موقعش باید یاد بگیرن و یکی دو تا زبونِ دیگه.)
گفتم ببین من مثلِ خاتون حتی تیراندازی هم بلدم ;) دخترامم باید شجاع بشن و جنگجو. نترسن از مبارزه... از ماجراجویی.
فرداش همسر بعد از صبحانه رفت. مامان اومد سراغمون و رفتیم خونهشون. بابا رفته راهیان نور غرب و مامان تنهاست. اینبار برای امتحان کمی استرس داشتم. نخونده بودم اما کتابا رو بردم به این امید که بتونم بخونم اما نشد که نشد.
اولش که رسیدیم خونه مامان نشسته بودم رو مبل. مامان نشست کنارم و گفت: امتحانات رو چطور میدی و کی تموم میشه؟ دستام رو گذاشتم پشت سرم و گفتم آخر هفته بعد... همه چیز خوب پیش میره چون قبلا مطالعه کردم.
مامان گفت: فکر کنم بعدش هم مشغول پایاننامهت میشی. گفتم: آره؛ خیلی خوشحالم...
مامان گفت: منم امتحان جامع طب دارم ولی اصلا دیگه کشش خوندن ندارم. دیگه بسه. نوبت توئه درس بخونی. من همینکه میرم درس میدم طب تو مسجد برای خانمها راضیام. دیگه نمیخوام این دورهها و کلاسها رو ادامه بدم.
و من درحالی که توی دلم از خوشحالی بشکن میزدم، با ناراحتی گفتم: چراااااا؟؟؟؟
مامان گفت: من همینکه بچههای تو رو بزرگ کنم خوشحالم و ...
من گفتم: مامان تو داری کار بزرگی میکنی! تو داری گفتمان سازی میکنی :))))
اون روز به عموی کوچکترم زنگ زدم که چند روز پیش وسط امتحان باهام تماس گرفت و نتونستم جواب بدم و احوالپرسی کردم. انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد. بعدم زنگ زدم به نسیم و فهمیدم دو تا دخترای بزرگش مریض شدن. عصری خوابیدم و بعدش بچهها رو گذاشتم پیش مامان و پیاده رفتم خونه نسیمجان. خودم دوست داشتم برم گرچه واقعا برای امتحان فردا نخونده بودم. یه آبمیوه طبیعی سیب پرتقال خریدم که برم عیادت. فاطمهزهرا و زینب هم نمیدونستند وگرنه کله منو میخوردند. یک ساعت موندم و بعد برگشتم. دمِ خداحافظی حرفِ مهدی شد و از نسیم خواستم دعا کنه برای داداشم....
تو مسیر برگشت به سرم زد از مغازه تو مسیر برای دخترا جوراب بخرم. بعد یهو دیدم که یه پیرهن خیلی خوشگل نخی هم توی مغازه داره و کلا کارتم رو کامل خالی کردم و رفتم به سمت خونه مامان. نشسته بودند تو محوطه. وقتی بهشون نزدیک شدم فاطمه زهرا و زینب که خیلی دور بودند رو صدا زدم. حدس میزدم مامان با لیلا اذیت شده باشه برای همین میخواستم دخترا سریع بیان و جوراباشون رو بهشون بدم. مامان که هنوز نرسیده و سلام نکرده میخواست شروع کنه و داشت میگفت: خدا رحم کنه.... اول دختراش رو صدا....
که یهو من پیرهن رو از توی کیفم در آوردم و گفتم: مامان ببین چی برات خریدم :)
هیچی دیگه! مامان خیلی خوشحال شد و بیخیالم شد. بچهها هم همزمان جوراباشون رو گرفتند و خوشحال شدند.
من با لیلا رفتم خونه و ماماناینا تا اذان موندند تو محوطه. تو این فاصله توی خونه، سرِ حرف رو با مهدی باز کردم. بازم بعید نیست بگم اگر دعای نسیم جان هست اگر فکری که به ذهنم رسید و مهدی هم موافقش بود، بتونه یه ذره از مشکلاتش کم کنه...
شام هم خونه رضا اینا دعوت بودیم. اونم خیلی خوب بود. دلم برای برادرزادهم تنگ شده بود و پذیرایی شون هم مثل همیشه عالی بود. خوشحالم که روابطمون گرمه. حالمون با هم خوبه. همین خوشیهای ساده چیزایی هست که ما آدما بهش بیتوجهیم.
ساعت یازده خداحافظی کردیم. همسر باید میرفت و کاری براش پیش اومده بود. تموم شد. ما رو گذاشت و رفت.
جالبه که استرس درس رو داشتم اما اصلا دوست نداشتم شب بیدار بمونم. صبح هم هر کاری کردم زودتر از ۷ پا نشدم. یه ذره خوندم دوباره خوابیدم. دوباره ساعت حدود ۹ یه ذره خوندم و بعدش صبحانه خوردیم. بعد از صبحانه هم وضعیت به شکلی پیش رفت و بچهها همکاری نکردند. ساعت ۱۲ همسر برام اسنپ گرفت رفتم کتابخونه دانشگاه درس خوندم. امتحان هم ساعت ۱۴ بود و خوب دادم. حدس میزنم اگه استاد خوب تصحیح کنه، ۱۲ از ۱۲ بشم و اگر بد تصحیح کنه، ۱۰ و نیم الی ۱۱. ولی همهی جوابا رو کامل دادم. نمیدونم نمره ارائه رو بهم کامل میده یا نه :(
”در نوروز سال ۱۹۳۵، رضاشاه از دولتهای خارجی خواست تا در مکاتبات رسمی از عبارت ایران برای کشور استفاده کنند.[۴] متعاقباً، صفت رایج برای شهروندان ایران از پرشین به ایرانی تغییر کرد.“
و اینگونه بود که... /: