صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

ما از اولش هم از کرونا نترسیدیم. ما که میگم یعنی خودم و شوهرم و خانواده خودم. از اولش هم یه سری چیزا عجیب بود. اینکه چرا بعضی از دوستانمون در مناطق مختلف شهر، چندتا چندتا عزیزانشون رو از دست میدن. بعضی‌ها هم مثل ما، حتی یک نفر از فامیلامون از کرونا از دنیا نرفت و اگر کرونا گرفتند به راحتی خوب شدند. شاید یه روزی بیاد که دیگه افشای یه سری اطلاعات سوخته، ضرری به کسی نزنه بعد اونوقته که معلوم میشه چه دست‌هایی پشت پرده بود که این مردم رو دچار خطای محاسباتی کنه. به جای اینکه میوه و گوشت ارزون بشه تا همه بتونند به سلامتی‌شون بیشتر اهمیت بدن و سیستم ایمنی بدنشون رو تقویت کنند، قیمت کالاهای اساسی رو دوبله سوبله و حتی بیشتر کردند. به جای اینکه مردم رو به ده دقیقه ورزش توی خونه تشویق کنند تا ظرفیت تنفسی‌شون افت نکنه، مدام اون‌ها رو به استفاده از شوینده‌ها و مواد ضدعفونی کننده به صورت افراطی سوق دادند. و خیلی چیزای دیگه.
مردم رعایت می‌کردند. خیلی بیشتر از مردم بقیه جاهای دنیا ولی وقتی مشکل از بالا باشه، وقتی خائنینی مثل ملک‌زاده داخل وزارت خونه و سیستم بهداشت و درمان، تارهای عنکبوتی‌شون رو همه جا کشیده‌ باشند، تا وقتی این خونه‌های عنکبوتی نفاق پا برجا باشتد و پیوستگی با جبهه غرب و عدم اتکا به ظرفیت‌های داخل کشور و جوانان مومنِ انقلابی، نگاه غالب "مدیران میانی نظام" باشه، مشکلی حل نخواهد شد ولو اینکه رهبری نظام گلویش را پاره کند. ولو اینکه وزیر بهداشت با دلسوزی از مردم و زیر دستانش خواهش و التماس کند که چنین کنید و چنان.
چقدر این نفاقِ منافقین حرکت ما را کند کرده در طول این چهل سال، خدا می‌داند. در گام دوم این شجره خبیثه باید نابود شود الّا و لابد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۹۹ ، ۱۴:۱۹
صالحه
اگر می‌توانستم از دنیا سه چیز را پاک کنم؛ آن سه چیز این‌ها بودند:
جهل، عناد و تنبلی
اگر جهل نبود، همه‌ی انسان ها به وضوح حق و حقیقت و منفعت واقعی خود را می‌شناختند.
اگر عناد نبود، بر آنچه می‌دانستند سرپوش نمی‌گذاشتند و با آن مخالفت نمی‌کردند.
اگر تنبلی نبود، به سوی راه درستی که می‌شناختند حرکت می‌کردند و رنج‌های مسیر را به جان می‌خریدند.

بدم میاد از تفکرات اونایی که خودشون رو می‌زنند به اون راه و مدام میگن: فلانی دخترزاست. فلانی چقدر بیچاره است چون پسر نداره. انگار نمی‌دونند که خداوند صلاح بنده‌هاش رو بهتر از هر کسی میدونه.
اما بیشتر بدم میاد از تفکرات اونایی که میگن: دوست دارم پسر دار بشم که سرباز امام زمان بشه.
مگه دخترات نمی تونند سرباز امام زمان بشن؟
مگه سربازی حضرت حجت دختر و پسر و زن و مرد داره؟

نمی دونم چرا واضح نیست برای بعضی‌ها؟ ما یک صراط مستقیم داریم که از مو باریک تره.
تفکرات و اعتقادات ما هم باید ناظر به تکالیف عملی باشه. نه اینکه ذهنی محض باشه.
 پس همه‌ی تفکرات و اعتقاداتمون رو باید خوب بسنجیم و محک بزنیم.
یا درستند و در صراط مستقیم نگهمون می‌دارن یا نه.
دیگه بینابین درست و غلط نداریم.
خیلی واضحه!
نه؟!
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۳:۵۳
صالحه

چهارشنبه رفتم بیمارستان، بخش کرونا، به عنوان نیروی جهادی.
فقط بخشی که من رفتم، یعنی آی‌سی‌یو۳ و پست آی‌سی‌یو۳ حدود ۲۵ تا مریض داشت. بقیه بخش‌ها هم شدیدا شلوغ و پر بود.
تخت شماره یک، آقایی بود که تازه اومده‌بود. حالش نسبتا خوب بود. تخت شماره دو و نُه ماسک اکسیژن پرفشار داشتند که نباید ازشون جدا میشد. تخت شماره سه، یک خانم سرطانی بود که کرونا هم گرفته بود و چون بار دومی بود که به سرطان مبتلا شده بود، حسابی ضعیف شده بود و به خاطر شیمی درمانی مو نداشت. افتاده بود رو تختش و حسابی حالش بد بود. تخت چهار، یک سادات خانمی بود که حالش چندان خوب نبود ولی به نظرم با کمی مقاومت میتونست برگرده خونه. تخت پنج یک آقای ساکت و صبور. تخت شش یک دختر جوان که بعد از خیانت نامزدش، بدنش قاطی کرده بود و این وسط کرونا هم شده بود قوز بالا قوز. تخت هفت، یک آقایی بود که آروم بود و از کسی چیزی نمی‌خواست. تخت هشت، یک پیرزن که انتوبه شده بود و انگار که محتضر بود. تخت نه که گفتم، دهنش زخم شده بود از بس اکسیژن با فشار میومد. تخت ده، حالش خیلی بد بود‌. انتوبه شده بود و برای همین بدنش آب شده بود و غرق شده بود توی تخت. تخت یازده، هم اصلاحالش خوب نبود. دستگاه‌‌هایی که بهش وصل بودند مدام آژیر می‌زدند و چراغ چشمک‌زن قرمزشون روشن و خاموش میشد. امّا تخت دوازده، یک خانم حدود ۶۰ ساله بود که حالش نسبتا خوب بود خدا رو شکر و کارهاش رو خودش می‌کرد. تخت سیزده هم، یک پیرمرد که نیاز به کمک داشت اما ظاهرا وخیم نبود اوضاعش. تخت‌های بخش پست اکثرشون حالشون وخیم نبود. فقط یکی از پیرزن‌ها که ترک‌زبان بود و ما چیزی از حرفاش نمی‌فهمیدیم، مدام بی‌قراری می‌کرد و می‌خواست آنژیوکت رو از دستش در بیاره. به خاطر این کاراش دستش رو به تخت بسته بودند. به دوستانم می‌گفتم منم اگه جاش بودم تا الان هزار بار آنژیوم رو کنده بودم. یادش به خیر واسه زایمان دومیم، چقدر به پرستارها غر زدم به خاطر آنژیوکت. خیلی درد داره.
من اونجا چیکار کردم و چی یاد گرفتم؟ اگه کسی نفسش می‌رفت می‌رفتیم جاش رو تغییر می‌دادیم و بهش می‌گفتیم نفس عمیق بکشه و من گاهی ماساژشون می‌دادم که درد عضلانیشون کمتر شه. کیسه سوند رو خالی می‌کردیم یا لگن‌ها رو می‌بردیم خالی می‌کردیم. البته قسمت نشد پوشک عوض کنم ولی اصولش رو هماجان بهم یاد داد. هما تقریبا همه چیز بلد بود. به زور و اصرار باید چیزی ازش یاد می‌گرفتم. به زور ازش غذای بیمار رو می‌گرفتم‌ که بهشون بدم. تقریبا کار خودجوشم این بود که بین تخت‌ها راه برم ببینم کسی چیزی می‌خواد یا نه. یه نفر می‌خواست انحنای تختش رو تغییر بده. یه نفر وسایل شخصیش می‌خواست. یه نفر چسب مچ دستش چسبیده بود به پلاستیک غذاش و چون دستاش پر سوزن و ... بود، ازم کمک خواست. یعنی در همین حد کوچیک.

یادمه سر زایمان اولم چقدر پرستاری که با بی‌میلی بهم کمک کرده بود برای نشستن، حالِ دلم رو بد ‌کرده بود. آدم وقتی مریض میشه گاهی یه کار کوچیک براش سخت و سنگینه. پرستارها هم که معمولا از شدت کار، خسته اند. به نظرم ما نیروهای جهادی باااید این کارها رو کمکشون انجام بدیم.
اون موقع که تو بیمارستان بودم احساس می‌کردم این کارها خیلی شبیه مادری کردنه. پرستاری و دکتری خیلی شباهتی به مادری کردن ندارند. مادرها هیچ‌وقت مثل دکترها بیماری رو تشخیص نمیدن و بعدش نسخه بنویسن و از بقیه بخوان که برای بیمارشون دارو بخرند، دمنوش و سوپ و عصاره درست کنند. بازم شباهت مادرها به پرستارها بیشتره اما مادرها هیچ وقت قرص‌ها و داروهای بچه‌شون رو براش توی یک ظرف نمی‌ریزند و خشک و خالی دم دستش نمی‌ذارن. اونا خودشون میرن به بالینش و قرص‌ها رو همراه یه لیوان آب دستش مریضشون میدن. مادرها هرجا که زندگی کنند، اونجا رو خونه میبینند. براشون تمیزی محیط خیلی مهم هست. نه تنها تمیزی بلکه نظم بصری محیط هم مهم هست. براشون پاکیزگی لباس و بدن نه تنها خودشون، بلکه بیمارشون هم مهم هست. عشق، اون چیزیه که مادرها رو وادار می‌کنه غذا رو توی دهن مریضشون بذارن. اونا نمی‌ترسن از اینکه خودشون مریض بشن.
مادری مقدس هست یعنی همین.
احساس مادرانه‌ی من، یعنی وقتی که دلم می‌خواست به همشون بگم شما زود خوب می‌شید و میرید خونه. احساس مادرانه و دخترانه من، من رو به تخت ۸ کشوند تا براش یک بار اشهد بگم. اصلا تو حال خودم نبودم. تنها مریضی بود که براش اشک ریختم. اون پیرزن همون شب بعد از رفتن ما از دنیای مادّی پر کشید. اون شب، تخت شماره سه هم رفت. تخت شماره یازده هم رفت و من نبودم
من نبودم و دلم هم نمی‌خواست وقتی میرم بیمارستان، رفتن کسی رو ببینم... نه اینکه از میّت بترسم اما دلم نمی‌خواست نبودنشون رو ببینم.
دلم می‌خواد یه روز هم برم سردخونه یا غسال‌خونه. منتها دلم می‌خواد اونجا بشینم براشون قرآن بخونم. بدون خجالت، بدون گریه. باهاشون حرف بزنم. باهاشان دوست بشم...


این اتفاقات قرار بود کمی زودتر بیافته. قرار بود من زودتر برم بیمارستان یعنی فروردین ماه. اما نشد‌. حال روحی مامانم رو مساعد نمی‌دیدم که ازش بخوام بچه‌هام رو نگه‌داره. این سری هم قبل از رفتنم داستان‌های ناگواری بین من و مامان پیش اومد که گفتن نداره. اما خدا رو شکر این بار اونا بدون اینکه بدونند من کجا می‌خوام برم اومدند و بچه‌ها رو بردند بیرون. الان دیگه خوب میدونند که من و خصوصا مصطفی که سرش شلوغه نمی‌تونیم برای بچه‌ها سرگرمی زیادی ایجاد کنیم. مخصوصا که بابا الان یه روز در میون میره اداره و حسابی سرش خلوته و خودشون دوست دارند دور و برشون با نوه‌هاشون شلوغ بشه. بر همین اساس امیدوارم بازم این موقعیت پیش بیاد که بتونم بی‌دردسر و حاشیه برم و بیام. هرچند که این خوان رحمت فقط یک هفته دیگه گسترده است و بعد جمع میشه. امیدوارم روز حسرت، پشیمان و درمونده نباشم. روزی من فقط پشت جبهه و حمایت از همسرم بود و همین چند ساعت... حیف.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۶:۱۷
صالحه

همراهی‌های همسر
یکی از دوستان گفتند از همراهی‌های همسرتون ننوشتید. راست میگفت. نگفتم که همیشه هر روز صبح نون می‌خره و گاهی خودش رو مجبور می‌کنه که بنشینه و با ما صبحانه بخوره حتی اگر میل نداره‌. نگفتم که هر وقت بهش زنگ میزنم، احساس می‌کنم چقدر با محبت جوابم رو میده. هیچ وقت من رو پشت خط نگه نمی‌داره. هیچ وقت اگر تماسم رو از دست بده، برای زنگ زدن معطل نمی‌کنه. اگر پیام بدم سریع جواب میده. اگر بگم چیزی بخر، یادش نمیره. معمولا بهش نمی‌گم نرو. اما اگرم بگم فلان‌جا نرو، یه جوری جوابم رو نمیده که قلبم بشکنه. هر وقت بگم دوستت دارم، بهتر از من بهم جواب میده. اگر بهش توجه کنم، نگاهش رو از من دریغ نمی‌کنه. این چند وقت می‌گفت دست به ظرف‌ها نزن، من می‌شورم و مردانه می‌شست. می‌گفت جارو نزن و مردانه جارو می‌کرد‌. می‌گفت مرتب نکن و در حد توان وسایل رو جمع می‌کرد. همسرم مرد خیلی خوبیه. وسط همه‌ی مشغله‌هاش، همیشه شب‌ها بی‌برو برگرد یادش نمیره که زباله‌ها رو از خونه ببره و احتمالا فقط بچه‌دارها میدونند که من از چی حرف میزنم.
اما مهم‌تر از همه‌ی خوبی‌هاش اینه که دلم به دلش و دلش به دلم وصله. توضیح پروفایل‌ من اینه: مرا تا دل بود، دل‌بر تو باشی💗. بعضی‌ها فکر می‌کنند این فقط یه جمله عاشقانه و برای شوآف و فخرفروشیه اما به نظر من، دل خیلی مهمه. اگر اون روزی که اومد خواستگاریِ من، هیچ‌چیز، از خانواده و خط و ربطش، موقعیت تحصیلیش، پول نداشته خودش و پدرش یا چهره‌ش، هیچ‌کدوم دلم رو خوش نکرد، اما یه چیز آرومم می‌کرد و اون دل بود. دلِ دوتامون مطیع یک رهبر بود...
یادمه اون روزا چقدر این نوای میثم مطیعی رو توی خونه بلند بلند می‌خوندم: ای حسرت جان و تنم، تنها دلیلِ بودنم... آه ای شهادت العجل... چشم من و امر ولی، جان من و سید علی...
تا کور شود هر آن کسی که نمی‌تونه ببینه. تا کور بشه دشمن ولایت... دشمن امام حسین...
یاس فلسفی
یادش به خیر. اون هفته‌ای که حالم خیلی بد بود، به یاس خاصی دچار شدم. پیام‌هام به همسرم تو اون شرایط خیلی جالبه. براتون اینجا میذارم که بخونید:
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۲۱] صالحه: نمی‌دونم چرا، احساس میکنم تبدیل به یه پوسته شدم.
هیچی توم نیست
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۲۲] صالحه: هرچقد می‌خوام بفهمم قبلا چطوری اونطوری بودم که قبلا بودم نمیتونم
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۰] صالحه: ای کاش می‌تونستم تصور کنم که همه‌ی کارها رو میتونم بدون تو انجام بدم
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۱] صالحه: ای کاش میتونستم واقعا همه‌ی کارها رو بدون کمک تو انجام بدم و میدادم
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۲] صالحه: اعصابم خورده. آدما واسه چی ازدواج می‌کنن آخه. ای کاش معنی ازدواج و زندگی مشترک رو نمیفهمیدم. حیف که میفهمم بدبختانه
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۲] صالحه: بعدش دیگه به بودن و نبودنت اهمیتی نمیدادم، تو هم به جنگ و پیکارت میرسیدی
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۶] صالحه: یا ای کاش میشد آدما تفریحی با هم بودن، هر وقت دوست داشتند و توی دنیا مفهومی به نام تعهد وجود نداشت. آدم متعهد و غیر متعهد نداشتیم توی دنیا. همه تک تک زندگی می‌کردند، زندگی ها تک نفره بود.
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۸] صالحه: بچه‌ها نیاز به مادر نداشتند، نیاز به پدر نداشتند. چیزی به اسم این دوتا وجود نداشت. تک سلولی تکثیر میشدیم... فرآیندش فرق می‌کرد اصلا که آدما بعدا احساس نکنن که تنها هستند
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۴۰] صالحه: از اول چیزی به اسم با هم بودن معنی نداشت. مثل قطره‌های دریا کنار هم بودیم نه مثل حیوانات . مثل برگ‌های درختا و درختای جنگل کنار هم بودیم نه مثل قلم و کاغذ که برای معنا داشتن به هم دیگه احتیاج دارن.
اما بعد از همه‌ی اون اتفاقات، صبر جدید و الهام جدیدی به قلبم وارد شد. گفتم: من توی جهاد خودم هستم. مصطفی‌ هم جهاد خودش رو داره. نباید جهادش رو به خاطر جهاد خودم مختل کنم. یه آرامشی به دست آوردم که الان حتی اگر ده تا بچه‌م رو از دست بدم، دلم نمی‌خواد دست از تلاش بکشم. یه آرامشی که حتی اگر خدا به من فقط همین دوتا داده و بخواد همین دوتا رو ازم بگیره و دیگه هم بهم بچه نده *۱، فقط میگم: خدایا نذر تو بودند، تقبل منا هذا القلیل. من دلم می‌خواست کمّاً و کیفاً در خدمت تو باشم، عبد تو باشم، مطیع نایب امامت باشم... نشد، تقبل منا هذا القلیل.
عشق
اون چند روز یاس فلسفیِ من نتیجه‌ش این بود که دلم فقط مرگ می‌خواست. دلم نمی‌خواست این جاده رو ادامه بدم. اما یادم رفته بود که عشق! عشقم را باید در صراط مستقیم فریاد بزنم. بلند بلند ترانه عاشقی بخوانم تا خودم! همسرم و بچه‌هام و همه‌ی دور و اطرافیانم یادشون نره که ما واسه‌ی چی اینجاییم!
ای حسرت جان و تنم رو باید می‌خوندم. چشم من و امر ولی، جان من و سید علی رو باید می‌خوندم...
فردای اون روز و شبِ کذایی، اذان مغرب رو که گفتند، بلند بلند خودم اذان و اقامه گفتم.*۲ دخترم داشت بازی می‌کرد، نگاهم کرد. زینب بغلم آرام بود. و من ادامه میدادم: استغفر الله من جمیع ما کره الله، استغفرالله ربی و اتوب الیه، ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین. بذلک امرت و انا من المسلمین.

دلم می‌خواد مرتب تکرار کنم: اشهد ان لا اله الا الله... اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمدا رسول الله... اشهد ان محمدا رسول الله. اشهد ان علیا ولی الله... اشهد ان علیا حجت الله‌‌‌‌. اونوقت شبا که ساعت نزدیک ۹ میشه همه آروم زیر لب تکرار کنیم: یا محمد یا علی، یا علی یا محمد، اکفیانی، فانکما کافیان و انصرانی فانکما ناصران؛ یا مولانا یا صاحب الزمان، الغوث الغوث الغوث، ادرکنی ادرکنی ادرکنی الساعه الساعه الساعه العجل العجل العجل. فقط وقتی هر دوتای این کارا رو انجام بدیم ربط بین اونی که شهادت به حقانیتش میدی و ازش کمک می‌خوای معلوم میشه.
دلم می‌خواد هر وقت سخنرانیِ حضرت آقا بود، همسر خونه باشه، دور هم بشینیم و بیانات آقا رو گوش بدیم. بچه‌هامون یاد بگیرن یادداشت بردارن از حرفاشون. یه بار که آقا امر کرد، برای ابد الدهرشون اون فرمان رو نافذ ببینند اینقدر که مطیع باشن.
پاسخ عاشقانه
اون اذان گفتن من عجیب بود حتی برای خودم. ولی الان میفهمم که عجیب نیست. آدم وقتی کسی رو دوست داره باید داد بزنه و بهش بگه که دوستت دارم. وقتی سکوت می‌کنم و به همسرم نمیگم که چقدر دوستش دارم، حالم بده، افسرده و پژمرده میشم. اما وقتی میگم بهش "دوستت دارم"، اون جوابم رو میده. حالا هم اگر من بگم "یا صاحب الزمان! من تو رو دوست دارم، هر کاری نائبت بگه حاضرم انجام بدم، تا تو یک دقیقه زودتر ظهور کنی" امام زمان میشنوه و جوابم رو میده. یک عمر توی اذن دخول به حرم امام رضا خوندم:
اللهم انی اعتقد حرمه صاحب هذا المشهد الشریف فی غیبته کما اعتقدها فی حضرته و اعلم ان رسولک و خلفائک علیهم السلام احیاء عندک یرزقون، یرون مقامی و یسمعون کلامی و انک حجبت عن سمعی کلامهم و فتحت باب فهمی بلذید مناجاتهم.
چرا قاعده به این سادگی رو نفهمیدم که همونقدر که من از جواب ابراز علاقه‌م به همسرم، انرژی میگیرم، صدها هزار برابر، از جواب سلام و ابراز ارادتم به پدرانِ معنوی و سرورانِ دنیا و آخرتم انرژی میگیرم. چه اشتباه و حسرتی...
وقتی بلند میگم اشهد ان محمدا رسول الله؛ اشهد ان علیا ولی الله؛ دلم می‌لرزه، صدام می‌لرزه؛ این همه عشق رو چرا توی دلم زندانی کردم؟ چرا؟ مگه دوران بنی امیه و بنی عباسه؟ چرا نگفتم؟ مگه انقلاب نشده برای همین چیزها؟ برای نان و آب و نفت انقلاب نکردیم که! برای همین عشق‌ها بود... عشق‌هایی که بخش عظیمی از حافظه‌ی تاریخی ما پر شده از شعائرشون اما متاسفانه فراموش می‌کنیم با چه عشقی اونا رو تکرار می‌کردیم... عشق‌.
دل‌
مرا تا دل بود، دل‌بر تو باشی💗. اولش دل من و دل همسر، به هم گره خورد، شد یه بخش ارزشمندی که قابلیت رویش داره، قابلیت زایش و تکثیر داره. ما اولین بخش از جبهه و صف پیوسته‌‌ای هستیم که بر پایه ایمان و ولایت رسول و اهل بیتش، در مقابل جبهه کفر قراره ایستادگی کنه. ما باید هر چقدر که می‌تونیم، از درون و بیرون، جبهه رو گسترش بدیم و پیوستگی‌های اون رو محکم‌تر و منظم‌تر کنیم. این وظیفه‌‌ی ماست. وظیفه‌ی ماست.‌ وظیفه‌ی ماست.
حالا دیگه هر چیزی که پیش بیاد مهم نیست.‌ الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون.*۲


*۱: وقتی کتاب "من میترا نیستم" رو خوندم به این نتایج رسیدم. الحمدلله.

*۲: وقتی بچه‌ها به دنیا میان باید حتما براشون اذان و اقامه بگیم.
*۳: یادش به خیر، سال ۹۸ که سیل اومده بود و همسر می‌خواست بره کمک، هفت ماهه باردار بودم. چقدر سختم بود تنها موندن. دلم نمی‌خواست بره اما نمی‌گفتم نرو. دلم نمی‌خواست کافر بشم. تفال زدم به قرآن. این آیه اومد. چقدر گریه کردم...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۲
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۳
صالحه

مادر و پدرم خیلی امام رو دوست داشتند. خیلی زیاد... اما اون حجم از عشق انگار به امام بعدی منتقل نشد. بیشتر با پای عقل دنباله رو ایشون شدند. ما معمولا خلاصه بیانات آقا رو بالاجبار به خاطر اخبار دیدن پدرمون میشنیدیم ولی می‌تونم بگم من با هیچ احساس و رفتار غلیظی مواجه نشدم که از سمت خانواده به من خط و ربط بدهد.
برای من، این ماجرا بیشتر شبیه یک جرقه درونی بود. شبیه شعله‌هایی دوست‌داشتی با رنگ‌های پاییزی که از درون کالبد سرد و بی‌روح دخترکی، زیر گونه‌هاش، رنگ سرخ پخش می‌کند. هر قطعه هیزمی که پای اون آتش ریخته شد، هدیه‌ای آسمانی بود، اما بعضی از صحنه‌ها و اتفاقات رو از خاطر نمی‌برم.
یادمه خونه عموی کوچکترم بودم. داشتم بازی می‌کردم. ناگهان چشمم افتاد به صفحه تلویزیون. چهره آقا رو دیدم با همان قاب بندی پرده‌های آبی حسینیه امام خمینی. یکی دوسال بود که برگشته بودیم ایران و مدتی زیادی نبود که حرف‌های آقا و این قاب را توی اخبار می‌دیدم. با این حال، این بار فرق داشت. یک تلنگر درونی خوردم: "تو چرا هیچ‌وقت نمی‌نشینی پای حرف‌های این آقا؟"
انگار یک طلب توی دلم بود. انگار برام مهم بود که هرچی رهبرم می‌خواد بشه.
یادمه توی مدرسه‌مون اولین بار اهمیت اثبات ولایت‌فقیه رو با اومدن یه حاج‌آقای جوان و خوش‌سیما فهمیدم. گرچه بهم جواب‌های درست و درمانی هم نداد. یادمه بعدا خودم خیلی چیزا خوندم و یکی از اون‌چیزا وبلاگ اسکالپل بود که پر بود از تحلیل‌های انقلابی و کری‌خوانی و یه قلم جذاب و برنده. همایش ولایت فقیه دکتر غلامی رو رفتم و کلش رو یادداشت‌برداری کردم. (کاری که معمولا از سر تنبلی هیچ‌وقت نمی‌کنم) یادمه این‌ها رو...
و یه چیز مهمی که بود این بود که من قرآن زیاد می‌خوندم. احساس می‌کردم هرچی که این آقا میگه، من یه جایی قبلا شنیدم. نمی‌دونم این احساس چقدر واقعی بود اما یه حس درونی من رو به این دو مرد بزرگ پیوند داده و هنوز هم میده. دو سه سال هست که کار مهم من خوندن کتاب‌های اوناست. فهمیدن حرفاشون و حل کردن مسائل از دریچه نگاه اون‌ها. خوندن کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، روح توحید، نفی عبودیت غیرخدا، خون دلی که لعل شد و بررسی نگاه حضرت آقا در مسائل اقتصادی و نظریه اقتصاد مقاومتی ایشون و نگاه تفسیری و تحلیلی‌شون به قرآن... اینا خیلی جذاب هستند و من رو از سیاسی کاری دور می‌کنند و اینطوری بیشتر عمق می‌گیرم. شاید فعلا وظیفه‌ی منِ مادر و همسر و فرزند و خواهر و یک دوست و یک عضو کوچک جامعه، همینه... همین.


پ.ن: این چالشی هست که وبلاگ ارزشمند باید موسی شوم شروعش رو کلید زده. از وبلاگشون خی لی خوشم اومد ولی نتونستم لینک بدم. بلاگفا با من لجه! کامنتام هیچ وقت ارسال نمیشه :)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۹:۰۳
صالحه

از وقتی بچه بودم اینطور توی ذهنم شکل گرفته بود که پدر خانواده، از شنبه تا چهارشنبه یا پنجشنبه سر کار می‌رود و آخر‌ هفته‌ها را در کنار خانواده می‌گذراند. پنج‌شنبه عصر با آرامش عصرانه می‌خورند و تلویزیون می‌بینند و شب به مهمانی می‌روند یا میزبان میشوند. صبح جمعه در کنار هم صبحانه می‌خورند و اعمال مستحبی روز جمعه را به جای می‌آورند. نماز جمعه می‌روند و خریدهای خانه را انجام می‌دهند‌. به گشت و گذار یا یک پیک‌نیک کوچک در دل طبیعت می‌روند.
حالا که کرونا آمده، خیلی از معادلات ذهنی مرا عوض کرده اما همچنان فکر می‌کنم پنج شنبه‌ها و جمعه‌ها فرق دارند. خانواده در آن روز‌ها معنای دیگری دارد. باید کنار هم باشیم، مشغولیت‌های طول هفته را دور بریزیم و از بودن کنار هم لذت ببریم.
من تمام طول هفته منتظرم که آخر هفته برسد. بعد از ۸ سال زندگی مشترک، هنوز هم ذهن من عادت نکرده که بین زندگی یک طلبه‌ی جهادی و یک کارمند یا کسی که شغل آزاد دارد، تفاوت قائل شود. از همان روزها که اردوی جهادی و سیل و زلزله، عیدها و هفته‌ها و آخرهفته‌ها، همسرم را از من کیلومترها دور میکرد و من میماندم و مشکلات و بچه‌ها، از همان روزها باید می‌فهمیدم شنبه و جمعه برای یک نیروی جهادی با هم فرقی ندارد. دیر فهمیدم انگار...
از "زمان" دلگیرم که همیشه جمعِ دوست‌داشتنیِ ما را به هم می‌زند. انگار با من و بچه‌ها لج است. هول می‌زند که تند و تند جلو بیاید و بین ما فاصله بیاندازد. انگار خوشش می‌آید حرص من را دربیاورد. انگار دلش می‌خواهد وقتی از همسرم خداحافظی می‌کنم، انتظار را صدباره توی چشم‌های من تماشا کند. می‌داند من تمام طول هفته منتظرم...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۲:۴۱
صالحه

این روزا چیکار می‌‌کنم؟
با بچه‌ها سر و کله میزنم. گاهی یه چیز جدید درست می‌کنم و می‌خوریم. با آشپزی حال می‌کنم. اسنک درست می‌کنم از یه نیمرو ساده یا بادمجون سرخ‌کرده گرفته تا کیک یا رنگینک. یخچال رو مدیریت می‌کنم. نمازهام رو مدیریت می‌کنم. با دوستانم چت می‌کنم. به مادر و پدرا سر میزنیم. کلاس تیراندازی هم که برگزار نمیشه، توی خونه حوصله‌ام سر میره صبح تا شب.‌ کلی به همسرجان نق می‌زنم تا ما رو ببره بیرون یه هوایی عوض کنیم و انرژی پیدا کنیم با کرونا مقابله کنیم که خیلی وقتا موفق نمیشم! :)
توی خونه فایل‌هایی در خصوص "جایگاه زن" گوش می‌کنم و علاوه بر اون دوتا کلاس آنلاین دارم. یک کلاس دیگه هم ثبت نام کردم که هر هفته فقط یک جلسه هست و حسابی حال و هوام رو عوض می‌کنه. به جز افراد معدودی، دیگه کسی نمی‌دونه دارم کجا میرم و کلاس چی. مادر شوهرم هم که کلا به درس خوندن من حساسه. برای همین بهشون نمی‌گم چیکار می‌کنم. به دلایل دیگری هم به مادرم نمیگم چیکار می‌کنم. دلم می‌خواد همه‌چیز در سکوت برگزار بشه.
قرآن می‌خونم و خیلی هم با هدفون بلوتوثیم حال می‌کنم. مثلا موقع ظرف شستن، در حال گوش کردن فایل‌هام می‌تونم فکر کنم. وقتی دارم خونه رو مرتب می‌کنم، می‌تونم سر کلاس آنلاینم باشم! و این فوق العاده است! یا اگر یهو لازم باشه بچه رو عوض کنم یا موقع پخت و پز و ... مجبور نیستم نگران افتادن گوشی از توی گوشم و درست کردن اون با دستای کثیف یا خیس باشم. آره دیگه! اینم شده ابزار کار من! :)
همینا بود... روزام پر ابره که تند و تند داره باد میبردشون، گاهی هوا آفتابیه، گاهی ابری. ولی خوبه... قشنگه! باد اون بالاهاست. این پایین، سبزه‌زارِ آرام و نجیب وجود، در نسیمی ملایم خوش رقصی می‌کنه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۲۲
صالحه

توی یه کانال عضوم که یه سری دستورالعمل برای تغییر زندگی به صورت قدم به قدم گذاشته. یکی از تکلیف‌ها این بود که بنویسید چه القائات منفی‌ای د طول روز آزارتون میده. اونو که نوشتم، تکلیف بعدی این بود که حالا بگو به خودت: "حالا که چی؟ می‌خوای چیکار کنی؟" من این دوتا تمرین رو انجام دادم. دومیه اینه:
در مورد تکلیف القائات منفی، من همونی بودم که گفتم دوست دارم برم دانشگاه؛ ورزش برم، کوه و جنگل برم، اما با وجود دوتا بچه نمی‌تونم. مادر و مادرشوهرم هم هرکدوم به دلایلی اهل کمک کردنم نیستند.
به خودم گفتم بلاخره که چی؟ می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای قید جهاد فرزندآوریت رو بزنی؟ به دوتا بسنده کنی و دیگه بچه نیاری که بری درس بخونی، آخرش هم معلوم نیست ثمری بده این تحصیل بی‌برکت با رها کردن فرمان رهبرت یا نده؟
یا می‌خوای بچه‌هات رو بسپری دست مادربزرگ‌هاشون که اندازه تو حوصله و صبر و عشق نگه‌داری‌شون رو ندارند؟ با کلی آسیبی که به خاطر تحمل فشار‌گذاشتن بچه‌ها پیششون میبینی و حالِ بد اونا حقنه بشه توی دلت؟ آخرش هم معلوم نیست چطوری بار بیان و تو هم می‌مونی با همون تحصیل بی برکتت؟
یا می‌خوای بشینی بچه بیاری و همش غصه بخوری و حسرت که عمرت رو حروم کردی برای بچه‌هات؟ هیچ وقت هم نتونی نیتت رو خالص کنی و خسر الدنیا و الاخره شی؟
تو همین گیر و دار بودم که هم برای شما القائات منفیم رو نوشتم و هم یک ویدئو دیدم از یک خانم دکتر با سه بچه. که با تلاش خودش و تلاش خودش و کمک مادرو مادرشوهرشون تونسته بودند د‌کتری و پسادکتریش رو بگذرونه.اما ‌گفتند من خودم رو نخبه نمی دونم. من خیلی از فرصت‌هام رو از دست دادم.
یهو یه جرقه توی ذهنم خورد. نخبه کیه؟ "نخبه اونیه که فرصت سوزی نمی‌کنه".... به خودم گفتم پس من اگر نخبه‌ام باید بتونم از فرصت های زندگی خودم استفاده کنم.
تصمیم گرفتم با اینکه "درس خوندن" بدون انگیزه‌های بیرونی خیلی سخته، اما فقط با انگیزه‌های درونی برم سراغ خوندن منابع تحصیلات تکمیلی و برای خودم ترم تحصیلی و واحد درسی معین کنم و بالای سر کار خودم زنانه و محکم بایستم‌. مثل بانو امین.
اگه خدا بخواد، اگر رزق فرزندانم، نور علمی باشه که خدا توی قلبم می‌ریزه، دیگه همه چیز تمومه. بلاخره به یه دردی می‌خورم...
و اینجوری شده که از نظر ذهنی مشکل خودم رو حل کردم.
و از نظر عملیاتی هم واقعا از هر روزم استفاده کنم، از هر ساعت صبحم، از هر ساعت فراغتم، از هر لحظه ای که لازم نیست کنار خانواده باشم، هر موقعیتی که میشه دوتا کار رو با هم همزمان انجام داد، استفاده کنم، کتاب بخونم، قرآن بخونم، درسم رو بخونم، خلاصه نویسی کنم، فکر کنم و به خدا ایمان داشته باشم.
...
آخرشم از کانال خوبشون تشکر کردم. حس می‌کنم بلاخره ذهنم آزاد شده. حتی حس می‌کنم می‌تونم راحت بمیرم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۹:۳۸
صالحه

تصمیم گرفتم یه ذره به پِرتی‌های وقتم بیشتر توجه کنم. به جز بین‌الطلوعین... یعنی اگر آدم بین‌الطلوعین رو از دست داد باید دیگه روزش رو کان لم یکن تلقی کنه؟ نه... به این نتیجه رسیدم که: " بارها و بارها توی خونه، یک ساعت گوشی دستت بوده و حواست نبوده‌. یک ساعت تلویزیون دیدی! میدونی یک ساعت یعنی چی؟

هزار بار شده تو داری با شوهرت صحبت می‌کنی توی خونه، یهو تلفنش زنگ می‌خوره، پنج دقیقه زل زل منتظر می‌مونی تا تلفنش تموم بشه و دوباره صحبتتون رو از سر بگیرین. آخه تو کار و زندگی نداری؟ اگه دفترچه لغتت کنارت بود، حداقل ده تا لغت توی این مدت دوره می‌کردی یا پا میشدی میرفتی آشپزخونه، تمام ظرفای توی سینک رو شسته بودی. اصلا مصطفی هم بیاد بشینه توی آشپزخونه با هم گپ بزنید. یه تیر و دو نشون!
یا مثلا چه اهمیتی داره که وقتی توی ماشین نشستید به این فکری که چی بگی و چیکار کنی که حالا این چند دقیقه‌ چطور جناب همسر رو سرگرم کنی؟ حالا همیشه که لازم نیست... چرا اینقدر حرف می‌زنی؟ قبلا بیشتر کتاب می‌خوندی، نه؟
یا مثلا چرا از این فرصتی که توی خونه در و دیوار رو نگاه می‌کنی استفاده نمی‌کنی؟ به نفعت هست که کمتر تصویر ذهنی برات ایجاد بشه. کم کم تو همین فضا می‌تونی حافظه‌ات رو تقویت کنی. فقط مقاومت کن. نذار همسر هروقت کار داشت تو رو به جزیره جی‌جو تبعید کنه‌. قشنگ‌.. منطقی.. مهربون.. راه حل جدیدی پیدا کن که اینقدر آب و هوات جبراً عوض نشه و انرژی‌هات هدر نره. ناسلامتی تو هم کار و باری داری!"
حالا که این حرفا رو زدم باید اینم بگم که من به مصطفی حق میدم. اون خیلی سرش شلوغه. چندین و چند مسئولیت و کار و بار متفاوت و سخت‌... سخت... سخت... داره. عملا میشه گفت چندشغله‌ است و خب من تنها کاری که از دستم بر میومده این بوده که دل‌مشغولی براش ایجاد نکنم. حتی جدیدا بعضی از کارای خونه رو هم با اَپ سنجاق دارم راست و ریس می‌کنم. من می‌دونم که اگر جای اون بودم به خودم حق می‌دادم به خاطر درگیری‌های بیرون از خونه، هر جوری که دلم می‌خواد رفتار کنم و احتمالا صورت برزخی‌ام میشد یک گودزیلا، یک غولِ بی‌شاخ و دمِ تهوع‌آور. اما مصطفی واقعا مهربون و متینه. اگر داره منفجر میشه از شدت فشار، بازم می‌تونه آروم باشه و در نهایت اگر نسبت سختیِ کارش رو به رفتارش در نظر بگیریم، نمره‌ی عالی میگیره.
گرچه نظیرِ این دو سه روزی رو که گذروندم و همین درونگرایی‌ای که تجربه کردم، بارها و بارها از مصطفی دیدم. مخصوصا وقتی کارش سنگین میشه یا می‌خواد یه پروژه جدید شروع کنه. یه مدت که اونم مثل الانِ من، تصمیم گرفته بود تغییرات جدی توی مناسباتش ایجاد کنه، همینطوری شده بود. یه جورِ نچسب! چقدر پاپیچش شدم که حرف بزن، بگو چی شده!
خلاصه که منم الان دارم نرم افزار عوض می‌کنم و یه ذره هنگم... اهدافی که الان دارم دنبال می‌کنم خیلی کهنه و قدیمی‌اند. وقتی تصمیم گرفتم هدف‌هام رو اولویت بندی کنم، تصمیم گرفتم اول از همونایی شروع کنم که توشون شکست خورده بودم. شکست خوردم چون به احتمال قوی انگیزه و نیتِ درست یا کافی‌ای نداشتم. بنابراین حالا خیلی آسون نیست که انگیزه‌هام رو عوض کنم. مخصوصا که حسابی رسوب کردند و ته نشین شدند. انگیزه و نیت‌هایی مثل روکم‌کنی، مسابقه دادن با این و اون، تموم کردنِ کار فقط برای اینکه تموم بشه و بلاخره بشه پُزِش رو داد، استفاده کردن ازش به عنوان یک پله ترقی، استفاده کردن ازش به عنوان ابزاری برای معاشرت کردن با افرادی خاص، استخدام در مکانی خاص و و و
می‌دونید؟ واقعا خیلی راحته که وقتی می‌خواهیم یک کار جدید کنیم، یک نیت‌ جدید براش بکنیم اما سخته که یک عمر با یک عینک خاص به اون کار نگاه کردی، حالا می‌خوای نیتت رو هم اصلاح کنی... خیلی باید آگاهانه و فعالانه هر بار تجدید نیت کرد...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۱۰:۳۲
صالحه

من دوبار بیشتر نرفتم اربعین، اولی به شدت سخت گذشت. دومی به شدت راحت گذشت. بار دوم، دومین توراهی‌مون رو هم داشتم با خودم راهی کربلا می‌کردم. یه جورایی بیشتر رزق اون بود که بره زیارت و با خودش اسمش رو از اونجا بیاره ایران: زینب، ستون ۶۹۰.
هر دوباری که رفتم اربعین، عرفاً نتونستم برم زیارت. سه بار کربلا رفتم ولی هنوز یه بارم به حرم شاهِ نجف، بار پیدا نکردم و زیر قبه امام حسین علیه السلام هم فقط نیم ساعت بهم اذن زیارت دادند. شاید برای همین اربعین و عراق برای من یه طعم خاصی داره. 


بار دومی که رفتم اربعین، وقتی رسیدیم کربلا، میهمانِ یک مرد عراقی مهمان‌نواز شدیم. ابوعلی تاجر ثروتمندی بود و همسرش هم معلم بود. یه ویلای دوبلکس و بزرگِ زیبا تو بالاشهر کربلا داشتند که همش رو وقف پذیرایی از زائرای اباعبدالله کرده بودند. ما اتفاقی اونجا رو پیدا کردیم. وقتی رسیدیم و جاگیر شدیم، بعد از کمی استراحت، همه‌ی همسفرام رفتند که برن حرم. یعنی تا هرچقدر که میتونند برن جلو.
من موندم تنها. روز اربعین بود. از تلویزیون عراق داشتند حرم امام حسین رو نشون می‌دادند و یک سیدِ معمّمی داشت به زبان عربی فصیح، تمام روایت کربلا و اسارت‌ها و ماجراهای شامات و ... رو با سوز و گداز خاصی می‌خوند.  من نشسته بودم روی مبل‌. خیره شده بودم به صحنِ سرخِ حرم شاهِ کربلا که حالا لبالب از جمعیت پر بود. گرچه مقتل خوانی به زبان عربی بود اما من تقریبا همه‌ش رو میفهمیدم. گوش می‌کردم و اشک می‌ریختم. توی اون خونه‌، هر کسی تونسته بود رفته بود بیرون. هر کس هم مونده بود، مشغول کار خودش بود. انگار فقط من بودم که داشتم اون برنامه رو با دقت می‌دیدم. محو شده بودم، غرق شده بودم، غصه‌هام یادم رفته بود که تنها موندم، که زیارت نرفتم، که با سختی، پای پیاده اومدم ولی از اولش می‌دونستم بازم نمی‌تونم برم زیارت... 

                     
یادش به خیر. دلم دوباره همون شکوهِ تنهاییِ دلِ زائرم رو می‌خواد، وقتی کز کرده بودم گوشه مبل و صورتم خیس خیس بود. دلم خیلی خیلی زیارت می‌خواد... یعنی زنده می‌مونم تا دوباره برم؟


قبلا هم نوشته بودم: اینجا. این پست رو خیلی دوست داشتم و دارم اما برای این چالش، دلم می‌خواست دوباره بنویسم. ممنون از آقای میرزا مهدی که سبب خیر شدند. بعضی‌ها هم هستند که مثل ایشون، خدا یه جور خاصی دوستشون داره :)
پ.ن: از همین الان تا فردای روز اربعین، تا آخر روز جمعه؛ خیلی محتاج دعام...
یه حسی بهم میگه اگه اربعین هم کربلا نباشیم، بازم کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. پس برای هم دعا کنیم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۲۳:۵۱
صالحه

از اون صبحی که چشمام رو باز کردم، همش با خودم درگیر بودم: "ای خدا چیکار کنم، آهومو پیدا کنم..." دقیقا به همین گنگی و بی‌معنایی.
چند ساعت بعد که مادر و پدرم اومدند خونمون، مامان، باز هم پیشنهادش رو مطرح کرد. البته اینو بگم که نمی‌دونم انگیزه مادرم از طرح این مطلب چیه. گاهی میگه که من ضعیفم و اگر بخوام بچه بعدی رو بیارم، باید خودم رو تقویت کنم. گاهی هم مثل الان (مخصوصا وقتی حرف از الهامِ عروس خاله میشه که دکتری قبول شده و البته فقط یک دختر داره فعلا که دقیقا هم سنِ دختر اولیِ منه) مامان میگه که اگر می‌خوای با بی‌میلی و ناراحتی بچه بیاری، تا سه چهار سال بچه نیار و برو ارشد و دکتری رو بگیر و بعد بعدی رو بیار. البته مامان همیشه این حرفا رو زمانی می‌زنه که من دپرس باشم. هروقت دپرس باشم حمایتم می‌کنه، دمش گرم. اما متاسفانه من در اکثر اوقات خوشحال و سرزنده‌ام و دقیقا همون موقع مامان، بی‌خیالِ من میشه چون حس می‌کنه بهش نیازی ندارم. علی ایّ حال، مامان حرف درستی زد. من به فکر فرو رفتم. و چون می‌دونستم نهایتا نمی‌تونم تمام و کمال روی کمک مامان حساب کنم، فکر کردم: "ای‌ احمق! خدا بزرگه! معلومه که یه راهی پیدا میشه تا اون موقع. اگر قسمتت باشه بری دانشگاه همه چیز جور میشه. دو روز تو هفته هم که بیشتر نیست. بلاخره یکی پیدا میشه که این بچه‌ها رو چند ساعت نگه‌داره! بچه بعدی رو هم می‌تونی در حین تحصیلات تکمیلی بیاری. فوقش مرخصی میگیری و از اون فرصت برای نوشتن پایان‌نامه و مقاله و ... استفاده می‌کنی!"
جمعه هم همونطوری که تعریف کردم گذشت و من داشتم تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چطور برنامه بریزم و چه کتابایی رو باید بخونم و چه اقداماتی رو باید انجام بدم و چه تغییراتی تویرفتار و کنش‌های روزمره‌ام باید ایجاد کنم. برای همین کم‌حرف بودم و توی حال و هوای خودم بودم. تا صبحِ شنبه... که دیگه هم حوصله من سر رفته بود هم حوصله مصطفی. چون ما عادت نداریم پیش هم که هستیم، حرف نزنیم، تک و تعریف نکنیم. تمام افکارمون رو می‌ریزیم روی دایره و من بیشتر. و تازه اگر من توی لاک خودم باشم و اون ندونه که مشکل من چیه، حسابی به هم می‌ریزه. منم خسته شده بودم از این سکوت سرد. برای همین وقتی سر کار رفت، براش چندتا وُیس پر کردم و فرستادم توی واتساپ. کلیت مطلب همون چیزایی بود که توی پست قبل نوشتم. البته چقدر حرف بی‌خود بینش زدم و لغو ارسال زدم. چندتا صوت هم بعد از ارسال پاک کردم. اما نهایتا یه چیز آبرومند فرستادم که لااقل خودم خنده‌ام نگیره از فرط بچه‌گانه بودنِ افکارم.
تقریبا از روز قبل هم که برنامه‌ام رو سفت و سخت شروع کرده بودم، بعد از فرستادم وُیسها، انگار روی موتورم توربو نصب کرده باشند، سرعت گرفتم و انگیزه‌ام هزار برابر شد و ذهنم هم کمی آزاد شد.
دیگه با همسر در مورد وُیس‌ها صحبت نکردیم. گرچه اون گوش داده بود و یه چیزی هم برام نوشته بود که آروم بشم... بماند.
می‌دونید، من به این فکر می‌کنم که از دو حالت خارج نیست. یا زن‌هایی هستند که عاشق مادرانگی‌ها و همسرانه‌هاشون هستند و از انجام دادن گلدوزی‌های زیبا روی کوسن‌های خونه لذت می‌برند. آشپزی کردن مثل دویدن خون توی شریان‌های حیات وجودشون و منزلشونه. این زن‌ها فوق العاده‌اند ولی از برخی جهات روحی و روانی خیلی آسیب‌پذیرند.
اما حالت دوم اینه که زن‌ها دچار بلند‌پروازی‌ها یا شاید بهتره بگیم دارای آرمان‌ها و اهداف بلند، گاهی کوتاه، گاهی پست و دنیایی، گاهی معنوی و اخروی میشن. به اون‌چیزهایی که حکمِ جنسیتشون هست قانع نیستند. دلشون می‌خواد برن میانه میدان بجنگند، فتح کنند، پیروز بشن...
یه حالت سومی هم هست. یعنی چیزی میانه و امر بین الامرین.
۶ ماهه اول امسال من سعی کردم مثل حالت اول باشم. یعنی نه کلاس ورزش می‌رفتم، نه هیچ کلاس دیگه‌ای. همش تو خونه بودم. اما وقتی کلاس تیراندازی دوباره برقرار شد، خیلی خوشحال‌تر بودم این ترم که کلاس دوباره رفته رو هوا حس می‌کنم من هرچی باشم، ولی اینطوری دوام نمیارم... باید یه جوری باشه که گاهی توی یه هوای تازه نفس بکشم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۷
صالحه

دوستان مجازی مهربانم، من رو ببخشید اگر مطلب قبلی خاطرتون رو مکدر کرد. قصد من استفاده از راهنمایی‌های شما بود. من در مواجه با مشکلات زندگی همیشه دوست دارم راه حل اصلی رو پیدا کنم. همیشه از مسکّن‌های موقتی بیزار بوده و هستم.
نوشتن این مطلب من رو وادار کرد که خودم رو متعهد بدونم که محصول جدال‌های اخیر فکری و عملی زندگیم رو براتون مکتوب کنم. در تمام ۲۵ سال عمرم این اولین بار نبوده که دچار چالش شدم ولی این ۸ سال زندگی مشترک بود که به من یاد داد، چطور با چالش‌ها دسته و پنجه نرم کنم و مشکلات رو از سر راهم بردارم... بارها و بارها این کار رو کردم ولی حالا این مورد اخیر رو مکتوب کردم. برای اینکه حوصله‌تون سر نره، کم کم منتشرش می‌کنم.
حالا بذارید ببینیم اصلا چی شد که به این مساله فکر کردم؟ با خودم قرار گذاشته بودم که از روز پنج‌شنبه، بین الطلوعین رو بیدار بمونم و کارهام رو طبق برنامه‌ریزی پیش ببرم‌ ولی چون از ابتدای مهر ماه اتفاقات پیش‌بینی نشده زیادی رخ داده بود که ساعات خواب و بیداری و کارهام رو تحت تاثیر قرار داده بود، نتونستم بیدار بمونم و خوابیدم. اون روز، وقتی توی رخت‌خواب چشمام رو باز کردم و دیدم که نور خورشید با شدت و قوت داره می‌تابه؛ یک آن حالم اونقدر بد شد که دیگه هیچ‌چیزی نتونست حالم رو خوب کنه. مادر و پدرم ظهر اومدند منزلم و هر تلاشی برای خندوندن من ناکام بود.
فردای اون روز یعنی جمعه، شیطان دست از سر من و همسرم برنداشت. من دوست داشتم بریم بیرون اما نشد. چون یک عالمه خرید داشتیم و بعد هم مراسم بسته‌بندی و انتقال به فریزر و چون کار به شب می‌کشید، کلا بی‌خیالش شدم اما نمی‌تونستم خوشحال باشم. مخصوصا که همسر باز هم در طول شب، می‌خواست بره به یکی از جلسات کاری‌ش.
با خودم فکر کردم چرا اون همه‌ی روزها و ساعت‌های زندگیش باعث ترقیِ حرفه‌ایش میشه؟ چطور می‌تونه از تک تک لحظاتش حتی وقتی توی خونه، کنار ماست؛ برای پیشرفت خودش استفاده کنه؟ چرا اون می‌تونه ساعت‌های حضورش توی خونه رو به حداقل برسونه تا به کارش برسه اما من نه! منم دلم می‌خواست ادامه تحصیل می‌دادم، یک کار جذاب متناسب با توانایی‌هام پیدا می‌کردم اما حالا نمیشه. من باید دربست در خدمت خانواده باشم! از اون بدتر اینکه حتی برنامه‌هام برای فراهم کردن مقدمات تحصیلات عالیه هم دچار چالش جدی شدن. واقعا این انصاف نیست که همیشه باشی و قَدرِت رو هم ندونند. البته می‌دونم که مصطفی قدر منو می‌دونه اما بچه‌ها!!! وقتی میگه: "ای‌کاش مامانِ من یک کسِ دیگه‌ای بود"، حرصم درمیاد. چرا؟ چون نمی‌تونم مدام به ندای "مامان؛ مامان"ش لبیک بگم و چون از چند تا از برچسب‌هاش برای نشریه‌ی تولد همسر استفاده کردم و چون باهاشون به فروشگاه نرفتم برای خرید.
از اون گذشته حق ندارم یک ساعت مثل یک مدیتیشن طولانی فقط به یانگوم و زندگیش فکر کنم. فکر نکنم شکنجه از این سخت تر باشه که در طول ۶۰ دقیقه سریال، ۶۰ بار بچه بیاد پیشت و بگه: "مامااان..."

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۵:۴۸
صالحه

آیا شما هم از اون خانم‌هایی هستید که...
تا زمانی که با همسرتون نامزد بودید، ایشون مثل افسر مینجانگو حاضر بود هر فداکاری‌ای رو براتون انجام بده و به خاطر شما از کارش استعفا بده و تا قله قاف هم باهاتون بیاد...
اما حالا که ازدواج کردید:
وقتی باهم نشستید و دارید چای می‌نوشید، سریع چایش رو تموم می‌کنه و زود پا میشه میره.
وقتی سر سفره غذاش رو قبل از شما تموم می‌کنه، به حساب خودش که می‌خواد کمکتون کنه شروع می‌کنه به جمع کردن سفره، در حالی که شما هنوز میل دارید و می‌خواهید ادامه بدید.
وقتی کلاس درس یا ورزش دارید و از قبل بنا بوده در ساعت‌های کلاستون، بچه‌ها رو نگه‌ داره اما به خاطر جلسه‌ی خودش، از شما می‌خواد که یا کلاستون رو نرید یا به مامانتون بگید بیاد بچه‌ها رو نگه‌ داره یا خودتون یه راه حل دیگه‌ای پیدا کنید.
وقتی باهاش مشورت می‌کنید و میگید که می‌خواهید ادامه تحصیل بدید و اون تشویقتون می‌کنه اما به محض اینکه شروع به مطالعه می‌کنید برای قبولی در آزمون تحصیلات تکمیلی، حمایتی دریافت نمی‌کنید و آثار نارضایتی رو مشاهده می‌کنید.
وقتی که همیشه همیشه همیشه خونه رو مثل دسته گل نگه‌ می‌دارید و ظرف‌ها و آشپزخونه و فرش‌ها و وسایل خونه، مرتب و تمیزند، اما یه روز جمعه که ازش می‌خواهید، کمکتون خونه رو جارو برقی بکشه، شوخی یا جدی میگه: این وظیفه توئه.
وقتی که میدونید زمانی که خودش سر کار هست، ساعاتی رو داره که خلوت و تنهاست و می‌تونه با تمرکز کتاب بخونه و یا کار مورد علاقه و نیازش رو انجام بده، اما شما در شبانه روز، حتی وقتی بچه‌ها خوابند، به سختی می‌تونید خلوت داشته باشید برای انجام فعالیت‌هاتون.
وقتی که کل هفته در و دیوار رو نگاه می‌کنید اما می‌دونید همسرتون بنا به اقتضای شغلی، هر هفته کلی آدم و مکان جدید رو کشف می‌کنه و اون آخر هفته خسته است و دلش می‌خواد خونه بمونه، اما شما دلتون کوه و دشت و دمن می‌خواد.
وقتی که اون بهتون می‌گه: "تو ایده‌آلی" ولی این جمله براتون از صدتا فحش بدتره چون حتی یک ذره از وضعیتتون رضایت ندارید.
در این مواقع باید چه کرد؟
پیشنهاد شما چیه؟

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۲
صالحه

 یه عزیزی گفتند تولد در ماه صفر؟ اینو بگم که تولد آقا مصطفی عملا اسمش تولد نبود. من بودم و خودش و دوتا دخترا و مامان و بابام و دخترخاله‌ام که در چند روزی که شوهرم ماموریت کاری بود، زحمت کشید و اومد پیشم تا تنها نباشم. همین ۷ نفر بودیم. شوهرم خودش برای خودش کیک خرید و نه دست و شادی و نه دعوت و مهمانی. کلِ کار فورمالیته بود که فقط یه بهانه باشه که من بگم: "به یادت بودم"
چیزی که من می‌دونم اینه که شادی حلال (حتی در قالب تولد) حلاله. شادی آغشته به حرام هم در هر شرایطی حرام و گناهه و اصلا محرم و صفر و غیر محرم و صفر نداره. صرفا اون ایام خاص شهادت و دهه محرم و فاطمیه است که واقعا انسان عزاداره و چون قلبش محزونه، حتی دلش نمیاد یه کیک ساده بخوره. اما مگه پیش نیومده برای شما که وسطای ماه محرم یا صفر یه شکلات باز بکنید و بذارید دهنتون. نشده؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۰۹:۴۷
صالحه

در بحث ارتباطات که این چالش به نوعی باهاش ارتباط پیدا می‌کنه باید بگم که من از زمانی که به خاطر نمیارم کی بود، جمع پارادوکس‌ها شدم. خجالتی و بی‌پروا. بی‌مراعات و مبادی آداب. مهربون و بی‌خود و بی‌جهت بداخلاق. خوشحال و پژمرده. لوس و باحیا.
دخترخاله‌ام که بهم میگه دوقطبی :)
در نتیجه هرچیزی که در این چالش ثبت می‌کنم، ممکنه از حد فانتزی و تخیل فراتر نره.
در مورد تمام آقایون محترمی که این وبلاگ رو می‌خونند و لطف دارند، اگر متاهل باشند، ترجیح میدم با همسرانشون آشنا بشم (پشت هر مرد موفق یک زن موفق...) و با اونا گپ بزنم. اگر مجرد باشند، احتمالا خیلی حرفی برای گفتن ندارم‌. اصلا نمی‌دونم چه واکنشی دارم. واقعا نمی‌تونم پیش‌بینی کنم و تجربه نشون داده که ممکنه گند بزنم :) به جز در مورد آقای چارلی که زحمت قالب وبلاگم رو کشیدند، ازشون تشکر می‌کنم و میگم ناراحتم که نتونستم جبران کنم و از این حرفا... و به جز در مورد یکی از وبلاگ‌نویس‌هایی که _احتمالا خواننده وبلاگم نیست_ نمیدونم چرا همش به فکر اینه که بره خارج زندگی کنه. احتمالا اگر حرفش بیافته خیلی جدی باهاش بحث کنم.
اما در مورد خانم‌ها:
اگر دردانه خانم رو ببینم احتمالا یه ذره گپ می‌زنم و صمیمی که شدیم بهش می‌گم: لطفا منو ببر تبریز رو نشونم بده! بقیه حرفا رو تو راه هم می‌تونیم بزنیم. :)

با بقیه دوستان هم دوست دارم بیشتر آشنا بشم، یه موقعیتی باشه که حضورا با هم گپ بزنیم و چیزای جدید از هم یاد بگیریم. خانم‌ها: پیچک، صبا، پلک شیشه‌ای، مهتاب، هومورو، پرستوی عاشق، کوثر متقی، کاکتوس خسته، سرک خاتون، تسنیم و من... و سپیده و دلاشفت و خیلی‌های دیگه که برام کامنت میذارن و متاسفانه من نمی‌تونم مرتب بهشون سر بزنم یا کامنت‌هاشون رو به سرعت جواب بدم.
البته اگر مامان‌های این جمع رو ببینم احتمالا پاپیچشون میشم که چرا بچه بعدی رو نمی‌آورید؟ و این متاسفانه یک کرمِ خوش خط و خال و بسیار دراز هست که توی وجود منه و هیچ‌وقت ول‌کنِ ماجرا نیست. ازم نخواهید که بی‌خیال بشم چون دست خودم نیست :)
در مورد دو نفر اول که شدیدا دلم می‌خواد خونشون هم برم و مزاحمشون بشم. خیلی کیف میده که بچه‌هامون با هم بازی هم کنند.‌

امیدوارم که انتظار خاصی از من در این چالش نداشته باشید چون میدونم خیلی بی‌مزه بود :) ولی شما بنویسید. مطمئنم مثل من بی استعداد نیستید ;)


 پی نوشت 1: از آقای قلج خانی بابت راه اندازی این چالش بامزه خیلی ممنونم. امیدوارم اتفاق های خیلی قشنگی توی این چالش بیافته و همه مون کلی کیف کنیم.
پی نوشت 2: قطعا قطعا خیلی ها بودند و هستند که توی لیستم نیستند ولی واقعا به این معنا نیست که لذت هم صحبتی باهاشون برام کمه. اون شب که داشتم می نوشتم، خیلی تند تند نوشتم و حافظه ام یاری نکرد. خیلی بده که هی لیستم رو آپدیت کنم اما واقعا دلم نیومد نگم که خانم ها مروه و انار و اینک رو هم خیلی دوست دارم ببینم و باهاشون کلی گپ بزنم.
پی نوشت 3: می ترسم این پست چندین و چند پی نوشت دیگه هم بخوره از بس حافظه من قویه! با تشکر من رفتم تو افق محو شم.
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۱۵:۲۹
صالحه

در طول یک ماه و اندی که گذشت و در واقع از ابتدای امسال در تدارک تهیه هدیه تولد همسرم بودم. ایده اصلی متعلق به دارن هاردی در کتاب اثر مرکب هست که هر روز پنج دقیقه به نوشتن یکی از ویژگی‌های مثبت همسرمون اختصاص بدیم و یک نشریه درست کنیم و بهش هدیه بدیم.
روز اول فروردین که نوشتن‌ من شروع شد، اوضاع خیلی خوب نبود. با همسرم دعوا می‌کردم که چرا اینقدر خونه نیستی و من رو دست تنها میذاری و میری. گاهی صدام رو بالا می‌بردم و داد می‌زدم. انرژی منفیم خیلی زیاد بود ولی باید می‌نوشتم چون تصمیمم رو گرفته بودم که امسال خوشحالش کنم. اولین یادداشت مربوط به این بود که تو خیلی مهربون و صبوری که بد اخلاقی‌های من رو تحمل می‌کنی و مقابله به مثل نمی‌کنی. البته این‌ها رو با جزئیات بیشتری نوشتم؛ طوری که موقع خوندن مشخص باشه از چه ایام و احوالی حرف می‌زنم. کم کم خاطراتِ من قشنگ‌تر و جالب‌تر و شیرین‌تر شد. دلیل اصلی‌ش این بود که از یه آدم منفی‌‌نگر و بداخلاق و ناراحت تبدیل شدم به یه آدم شکرگزار و مهربون که قدر زندگیش رو می‌دونه. حداقل توی نقش همسری اینطور بودم. دیگه فقط خوبی‌های همسرم رو میدیدم چون مجبور بود روزی پنج دقیقه الی یک ربع یه چیزی در موردش بنویسم. البته یه روزایی هم ننوشتم. یه روزایی پژمرده بودم. یه روزایی خسته بودم یادم رفت. اما در کل خوب بود. مهم‌ترین وقایع و اتفاقات ۶ ماه اخیر ثبت شدند. البته تمام خاطرات رو طوری نوشتم که اگر غریبه‌ای اونا رو خوند، خجالت نکشم به خاطر بعضی مسائل. در واقع زندگی هیجانات و حرارت‌های دیگه‌ای هم داره که انگار به ما یاد ندادند باید از اونا لذت ببریم. من اونا رو نوشتم...
کم کم کلاسور آ پنج خریدم و چندتا از عکس‌های اخیرمون رو انتخاب کردم و دادم چاپ. کلی استیکر و چسب براق و رنگی و طرح‌دار، کاغذ رنگی و کاغذهای مخصوص اسکرپ بوک و ... خریدم و بعضی‌ها رو هم از قبل داشتم. وسطای شهریور، متن نشریه رو ویرایش کردم و توی خونه بابام اینا پرینت گرفتم و شعر و جوک بی‌تربیتی هم توی نشریه نوشتم و کلی چیز میز دیگه. مثلا صفحه اولش یه کارت‌پستال سوره حمد گذاشتم. کارت دعوت عروسی‌مون و یه سری یادگاری دیگه توش گذاشتم و واقعا بی‌نظیر شد.
شب تولد همسرم هیچ کس به جز من براش کادو نخریده بود. برای سوپرایز کردنش از یک ماه قبل ازش می‌پرسیدم برای تولدت چی بخرم و چی دوست داری؟ اونم نهایتا گفت: انگشتر عقیق. از اول مهر هم رفت یک سفر کاری. در مدت نبودنش براش یک انگشتر عقیق خونیِ قاب صفوی خریدم. فکر نمی‌کرد کادوی دیگه‌ای هم در کار باشه اما هنوز جعبه انگشتر رو باز نکرده بود مامانم با شیوه مخصوص خودش ماجرای نشریه رو لو داد و گفت چرا اونو نیاوردی؟ این‌همه ما رو مچل کردی!!! منم که دیدم با این اوضاع دیگه نمی‌تونم بعدا سوپرایزش کنم از سر ناچاری آوردم ولی جالبیش این بود که نتیجه خیلی درخشان بود چون واکنش‌هاش همه توی فیلم تولدش ثبت شد. خیلی خنده‌دار بود که وقتی کلاسور رو باز کرد، از تعجب و خوشحالی زبونش بند اومده بود. صفحات رو ورق می‌زد و فقط تکرار می‌کرد: وااااای!!!! خانووووم!!!!
توی مسیر رفتن به سمت ماشین، می‌گفت این بهترین هدیه‌ای هست که توی تمام عمرش گرفته و جای تمام هدیه‌هایی که نگرفته رو براش پر کرده. حتی یه جورایی انقدر خوشش اومده بود که می‌گفت سال‌های بعد هم باید براش درست کنم. :|
از متن کتاب قبل از اینکه مقدمات خوابیدن فراهم بشه، فقط دو صفحه رو خوند. نشسته بود روی صندلی و با یه تمرکز خاصی خیره شده بود به صفحه نشریه، فروردین‌ماه. یهو دیدم اشک تو چشاش جمع شد. ازش گرفتمش و گفتم اصلا نمی‌خواد بخونی. بعد دوباره یه ذره دیگه هم خوند... تصمیم گرفتم راحتش بذارم تا توی آرامش اون رو بخونه.
دیشب کلا خسته بود و زود خوابید ولی آخرین دقایق بیداریش وقتی داشت دم دستشویی با فاطمه‌زهرا حرف می‌زد و اولین دقایق بیداریِ فرداش که داشت خداحافظی می‌کرد، نشون میداد که انرژیش به بالاترین حد ممکن رسیده‌. ولی راستش هنوز هم نمی‌دونم چقدر کار جالبی بود چون به جز این واکنش‌ها چیز خاص دیگه‌ای دریافت نکردم. حالا باید منتظر بمونم ببینم چه اتفاقایی در آینده می‌افته.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۷
صالحه

سالها روضه حضرت عباس علیه السلام میشنیدم ولی نمیفهمیدمش.
حتی شاید کمتر از شب‌های دیگه هم گریه می‌کردم.
برادری، مواسات و فداکاری و ایثار، مفاهیمی بودند که من هیچ درکی از اونا نداشتم. خیلی کم بود دور و برم. خیلی کم دیدم. شاید بشه گفت حتی تا سالها ندیدم. یه غریبگی خاصی بین من و حتی مفهوم مهمی مثل ولایت بود. اما کیه که گم‌شده‌اش همین چیزهای خوب نباشه. کم کم با چیزی مثل رابطه ولی‌امر و مومنین آشنا شدم. با شهدا آشنا شدم اما شنیدن کی بود مانند دیدن. من هیچ‌وقت از نزدیک فداکاری و یه همدل و همفکر واقعی، یه برادر حقیقی ندیدم که بتونم بفهمم رابطه بین حسین علیه السلام و برادرش چطور بود.
از خدا می‌خوام هر کسی توی زندگیش فداکاری ندیده ببینه. از خودگذشتگی ندیده ببینه. ایثار ندیده ببینه.
درک کردن این خوبی‌ها یعنی چشیدن عشق.
خدای مهربون کمکم کرد که امسال توجه کنم به اینکه یکی همین دور و برم هست که فداکار هست. که به واسطه رابطه ایمانی بین من و خودش، دلسوزی و برادری می‌کنه.
و من امسال یه طور دیگه ای روضه ها رو شنیدم و بهشون فکر کردم. 


از خدا می‌خوام، هرچیز قشنگی که از خدا می‌خواهید بهتون بده. حاجت‌هاتون روا.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۲
صالحه

میدان شوش کجاست؟

خیلی ها میگن همونجا که پر از معتاد و گداست.

من میگم اونجایی که پر از آدمای امیدواره که توی دلشون مدام می‌گن:

خدایا... یه نفر.... یه غذا...

دست خدا اینجا شده سقف آسمونش به خدا!

ای‌کاش آدما وقتی میان که کار خیر کنند، غرور کسی رو له نکنند.

ای کاش کسی رو دنبال ماشین گرون‌قیمتشون دوان دوان نکشونند.

خیلی سخته که زیر چراغ‌های این شهر، کار خیر رو درست انجام بدیم‌.

خیلی سخته... ماها باید از همه چیز استغفار کنیم.

یاد اون تیکه از فیلم خداحافظ رفیق می افتم:
دلم گرفته مرتضی... دلم گرفته... این همه چراغ توی این شهر... هیچ کدوم چشممو روشن نمیکنه! این همه چشم توی این شهر... مرتضی، هیچ کدوم دلمو گرم نمیکنه... مرتضی، اینجا همه میدوند که زنده بمونند! هیشکی نمیدوئه که زندگی کنه... این شهر همش شده زمین... دیگه آسمونی نداره این شهر... من دلم آسمون می‌خواد مرتضی... آسمون....
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۱۶
صالحه

محرم امسال رو چقدر دوست دارم. کرونا هم با تمام عیب‌هاش خیلی با ما بد تا نکرد.‌ یه کاری کرد که جوان‌های هیئتی دیگه تو هیئت‌ها کیپ‌ تا کیپ هم، عرق کرده و از خود بی‌خود شده سینه نزنند‌. یه ذره بشینند یه گوشه، با یه ذره فاصله از بقیه، توی خلوت به خودشون و عیب‌هاشون نگاه کنند، گوش کنند، فکر کنند، توبه کنند، تصمیم‌های جدید بگیرند...
محرم امسال، یه وبلاگ دیگه هم زدم که توش خودم باشم و خودم و تصمیم‌های جدیدم رو اونجا بنویسم. آخه انگار تصمیم‌های جدیدم خیلی با عقل مصلحت اندیش جور در نمیاد...
انگار از وقتی کلاس نظم شرکت کردم، ذهنم عادت کرده هرچی رو گوش دادم، پشت بندش یه تصمیم هم بگیرم. پشت بندش یه تجربه هم یادگاری بذارم...
اینجا تجربه‌هام رو می‌نویسم اما تو اون وبلاگ تصمیم‌هام رو. بهتر هم هست. آدم وقتی تصمیم می‌گیره، هزارتا حرف میشنوه:
_ حرفای گنده تر از دهنت نزن.
_ حالا نمی‌خواد از الان اینطوری بگی.
_ طمع نکن. به همینی که هستی قانع باش.
_ خخخخ از کجا مطمئنی بشه؟ یه جوری میگی انگار حتما اتفاق می افته.
_ یعنی می‌خوای بزنی روی دست من؟ غلطِ اضافی...!!!

_ لطفا تصمیم‌هات رو نگو. بذار هرکسی هرجور می‌خواد راهش رو انتخاب کنه. به افکار بقیه جهت نده.
_ حالا بچسب به زندگیت. تو جوانی، برای تو زوده.
و ...
محرم امسال توی هیئت‌ها جا برای دویدن و تفریح بچه‌ها زیاد شده ولی متاسفانه ترس از کرونا همین یه ذره دلخوشی رو هم از بچه‌ها می‌گیره. کاش یه ذره برنامه برای این طفلک‌ها می‌ذاشتن یا لااقل می‌ذاشتن تو قسمت‌هایی که خیلی جا زیاده، بازی کنند. نمی‌دونم حاج آقا پناهیان این همه میگه: ترس، ترس، ترس، پس چرا نمی‌گه: ترس از کرونا هم بده؟ شاید منتظره خودمون یه تصمیم‌های جدیدی بگیریم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۹ ، ۰۶:۵۸
صالحه