در محضر مرشد کامل
این مطلب ادامه مطلب قبل هست.
خلافِ تصمیمم مبنی بر زود خوابیدن، بازم سه صبح خوابیدم. انقدر که ملتزمم به نیایش سحر.
۸ و نیم صبح قرار بود مامان بیاد سراغم. ۸ و ۴۰ دقیقه شد دیدم خبری ازش نیست. زنگ پشت زنگ به خونه و گوشیش. بازم جواب نداد. ۸ و ۵۰ دقیقه زنگ زدم به بابام. بابا جواب داد. پرسیدم بابا مامان خوابه؟ گفت: آره. بعد صدای خوابآلود مامان از پشت تلفن اومد: نه! بگو بیدارم.
خلاصه خودم رفتم سراغش. بنده خدا این چند روز انقدر کار داشته، خیلی کسری خواب داشته. تو ماشین منتظرش بودم و سرم تو گوشی. سرم رو که بلند کردم دیدم با یه لبخند جذاب داره به سمتم میاد. قشنگ معلوم بود جیگرش داره حال میاد از اینکه دخترش رو تو مشتش گرفته.
خلاصه رفتیم و تو راه داشتیم در مورد اشعه ماورا بنفشی که میگن این روزا خطرش جدیه حرف میزدیم. من گفتم: آخه کی کلاس میذاره تو این روزا؟ کی این دو روز از خونه بیرون میاد....
که همون لحظه از کنارِ یه خانم سرلخت رد شدیم. یعنی حتی کلاه هم نمیذارن رو سرشون از ترس اشعه! جل الخالق!
ضمنا از نظر مامان این حرفا همش دروغ دَوَنگ بود که نمیدونم چی بشه... قضیه رو تئوری توطئهای تفسیر میکرد.
رسیدیم و ماشین رو پارک کردم. کیفم رو که برداشتم، مامان بافتنیام رو دید.
گفت: بافتنیات رو هم آوردی!؟ میخوای اونجا هم ببافی؟
گفتم: آره دیگه مامان. پس چیکار کنم؟ باید ببافم دیگه.
گفت: صالحه خواهشا نیارش بیرون. تو کلاس میگن حتی ذکر هم نگید. حتی تسبیح هم دست نگیرید. همه حواستون رو بدید به صحبتهای خانم فلانی.
گفتم: مامان همه این توانایی رو ندارن ولی من وقتی بافتنی میبافم هم میتونم حواسم رو جمع صحبتهای طرف مقابلم کنم. نگران نباش.
همینطور که از جلوی مغازهها تا کنار امامزاده داشتیم پیاده میرفتیم ادامه دادم: فقط مصطفی گفته ده و نیم خونه باشم. دیشب با هزار مصیبت راضیش کردم بمونه خونه تا من بیام جلسه. مامان باید زود پاشیم.
گفت: داشتم فکر میکردم مصطفی کیه! (انگار چند تا مصطفی داریم! :/ البته دایی مصطفام هم هست ولی آخه...)
گفتم: مامان انتظار داری توی ذهنم و همهجا بهش بگم آقامصطفی؟ یا چطوره بگم ارباب مصطفی امر کرده ۱۰ و نیم خونه باشم!
گفت: نه، ولی جالب نیست. من بابات رو هیچوقت بدون آقا صدا نزدم.
گفتم: خب اینجوری دوست داشتی دیگه. سلیقه است. بعدم مگه اون همیشه اسم من رو با پسوند پیشوند میبره؟
هیچی، رسیدیم و دیدیم ساعت ۹ و بیست و اندی دقیقه است و خانمها هنوز دارن زیارت عاشورا میخونند. نگو انقدر همه دیر رسیدن به کلاس که دیر شروع شده. نشستیم یه گوشه با مامان. منم بافتنی رو در آوردم و شروع به کار کردم.
خانم جلسهای که اومد؛ یه پنج دقیقهای همون اول کار، خانمها رو دعوا کرد که چرا دیر اومدید؟ چرا نظم ندارید و ... (قشنگ عینِ ناظمها!)
بعد ۱۰ دقیقهای از خوابی که مدیر اجرایی جلساتشون هفته قبل دیده بود، گفت. خانم مدیر اجرایی میخواسته فردای اون شب، به خانم جلسهای زنگ بزنه و درخواست کنه که یه مدت کار رو تحویل بده. چون خیلی فشار متحمل میشده.
اما خواب میبینه محل کلاسهاشون همون صحن حرم امام رضا علیه السلام هست و مدرس کلاس، حضرت آقا هستند. خانم مدیر اجرایی به حضرت آقا عرضه میکنند که خسته شدم و میخوام کار رو تحویل بدم.
ایشون میفرمایند: الان وقت خسته شدن نیست. وقت جا زدن نیست. باید پر قدرت ادامه بدید.
خلاصه خانم جلسهای کلی با آب و تاب گفت که ما این خواب رو برای بزرگترین عالم (به گفته خودشون بعد از حضرت آقا البته! یعنی کی میتونه باشه؟؟؟) تعریف کردیم و ایشون گفتند: شما حتی نمیدونید چه خوابی دیده شده!!!!
نکته: خانم جلسهای اسم اون عالم بزرگ رو نگفت.
نکته ۲: تقریبا در هر جلسه، خانم جلسهای یه ماجرایی حول و حوش خوابها و رویاهای صادقهشون تعریف میکنه که این قضیه اصلا سلیقه من نیست.
ادامه مباحث:
خانم جلسهای از مباحث قبل نتیجهگیری کردند: خانمها! انقدر نسبت به من انکار و اکراه نداشته باشید. دیدید که در این خواب، استاد کلاس من نبودم. امام زمان عنایت دارند به این کلاس. خانمها! نیایید بعد از کلاس هی از من سوال بپرسید. من بعد از کلاس فشار روم زیاده، غلط غلوط بهتون جواب میدم. خانمها! فکر نکنید اگر این مباحث رو میشنوید و براتون تو زندگی مشکل و رنج ایجاد میشه، به خاطر مباحث این کلاس هست. خداوند میفرماید ما قطعا شما رو فی کَبَد خلق کردیم. فکر نکنید مشکلاتتون به خاطر حرفهای منه. خداوند این حرفها رو تبدیل به مشکل و رنج میکنه و به شما برمیگردونه تا رشد کنید... (چه کلاسِ پرچالشی که نیومدنش بهتر از اومدنشه!)
بعد ادامه دادند: در ایام جنگ، خانمها خیلی برای من پیام دادند که ما نگران جان حضرت آقا هستیم و ... خانمها اگر واقعا نگران هستید، این پیامها کافی نیست. باید حاضر باشید از جان و مال و آبرو مایه بذارید و بگید من همهی زندگیم و وجودم رو حاضرم بذارم فقط برای اینکه رهبر این پرچم رو تحویل آقا امام زمان بده...
نکته: یه کوچولو ادبیات ایشون با من فرق داشت ولی کلیت بحث این بود.
نکته ۲: مشکل اینجاست که خانم جلسهای در مورد مسئولیتهای اجتماعی زنها خیلی حرف نمیزنه وگرنه بر منکرش لعنت. همه اینا حرف حسابه. فقط معلوم نیست شاگردهای کلاسش با چه کارهایی میتونند صداقتشون رو اثبات کنند!
ادامه مباحث:
خانمها "شکر" فقط به الحمدلله گفتن نیست. من دیدم تو کلاسهای دیگه، میگن هر روز شکرگزاری کنید ولی این شکرگزاری از سمع و بصر و قلب فرد جاری نمیشه! اون فرد چشم و گوش و زبان خودش رو به زندگیش باز نمیکنه که ببینه مشکلات زندگیش از کجاست.
بعد دچار مشکل و رنج میشه، بهش میگن بازم شکر کنید. شکر میکنه اما بازم مشکلش بزرگتر میشه. بازم شکر میکنه، بازم بدتر میشه، بازم شکر میکنه، بازم بدتر میشه. تا اینکه میرسه به مرحلهای که دیگه سلامتیش میخواد از دست بره، طاقتش سر میاد. میگه خدایا این دیگه چی بود؟ چرا من؟ چرا اینجوری. فلذا اینطوری شکر کردنها به درد نمیخوره...
نکته: این بخش هم همش حرف حساب بود. ولی خودتون این بخش رو با بخش بعدی مقایسه کنید.
ادامه مباحث:
خانمها، ولایت همسرانتون خیلی مهمه. هر وقت با همسرتون به مشکل بر خوردید، اون یه چیزی گفت، شما یه چیزی گفتید، حرف خودتون رو رها کنید، به شوهرتون چشم بگید. کلاً هرجا به اختلاف برخوردید، حرف، حرفِ شوهرتون باشه. هرجا شوهرتون ازتون ناراحت شد، اختلاف شد، بگید غلط کردم. نگید هم اشتباه کردم. بگید غلط کردم. (خدا شاهده!!! عین اینا رو گفت!) دخترِ من وقتی ازدواج کرد، بهش همین حرف رو زدم. اونم در ظاهر یه چیزی از من فهمید و همین کار رو هم میکرد و میگفت غلط کردم ولی چون از تهِ دلش نبود، یه روز دیدم اشکان اومد [شکایت] (اشکان دامادش :)) ) فهمیدم این دخترم فقط زبانی میگفته غلط کردم.
بعضی از خانمها میگن شوهرامون کتکمون میزنند. خب من که نمیگم شوهرتون کتکتون بزنه! اصلا زن چرا باید کتک بخوره؟ ولی حالا یه فحشی هم بهتون داد. یه بد و بیراهی هم گفت. عیب نداره. صبر کنید. مگه چی میشه! اینا قراره رشدتون بده.
نکته: من میدونم خانم جلسهای منظور بدی نداره. ولی نمیفهمم چرا مباحث ولایت ایشون، از مردها یه سری طاغوت کوچولو میسازه. خب به زنها یاد بدید قشنگ ببینن دردِ شوهراشون چیه و مرهم بذارن روش. نه اینکه تحمل کنند! کتک نخورید ولی فحش عیبی نداره چه صیغهایه؟ :/
کی گفته در هر شرایطی زن به شوهرش بگه چشم؟ خب زن و شوهر اگر ادعای ولایی بودنشون میشه که نباید تو دعواها نفسانیتشون رو ملاک قرار بدن. باید ببینند خدا چی میگه! قرآن چی میگه!
آیه والمومنون و المومنات بعضهم اولیاء بعض، صریحا ولایت برخی مردان بر بعضی مردان و زنان و بر عکس ولایت برخی زنان بر برخی مردان و زنان رو اثبات میکنه. فقط طریقه اعمال ولایت زن در خانواده با اعمال ولایت مرد متفاوته.
دیگه زیاده عرضی نیست.
آخرش رو هم بگم: همون ساعت ۱۰ و نیم که صحبتهای خانمجلسهای تموم شد پاشدیم، ۱۱ رسیدم خونه. سه ساعت هم خوابیدم که کسری خواب لنتیم رو جبران کنم. ضمنا این رو بگم که همه این مطالب رو حین بافتنی بافتن به خاطر سپردم و براتون نوشتم. حال کردید؟ :))
پ.ن: وقتی خانم جلسهای داشت میگفت: "ببینید اگر با جوانِ خودتون مدام چالش دارید، یه نگاه به خودتون کنید؛ سمع و بصرتون رو به سمت خودتون بچرخونید" نگاه کردم به مامان که ببینم واکنشش چیه. دیدم داره چرت میزنه.
شانس من همیشه همینجوریه :|
تقریبا تا نود درصد همون بیان خانم جلسهای اعظم رو در مطلب منتقل کردم و نوشتم.
اگر حس منتقل نمیشه چون باید با دقت بخونید.
یه ذره صداتون رو نازک و تو دهنی و تو دماغی و خانمجلسهای طور کنید، کار در میاد.
حیف! واقعا کاش میتونستم این مطلب رو تبدیل به ویس کنم و ضمیمه کنم براتون :/
آها! صدای اون خانم جلسهای "زود اومدی نخواه زود برو" خیلی شبیه خانم جلسهای ما هست.
اوکی؟ :)