صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

مرا عهدیست با جانان... مرا در خانه سروی هست...

دوشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۱، ۱۰:۲۷ ب.ظ

چطور دلم میاد امروز رو براتون تعریف نکنم؟ روایت این شنبه و یک شنبه، هیچ غمی نداره :) سراسرش حال خوب و شوق و اشتیاقه. توی این پست بخشی‌ش رو می‌نویسم و پست بعدی بخش دیگه‌ای...
شنبه وقتی از دانشگاه برگشتم خونه، (خونه‌ی مامان و بابام همیشه اسمش "خونه" است! اسمِ خونه‌ی خودم و همسر، "خونه‌ی خودمون" هست.) با انرژی همون لته‌ی ساعت ۱۰ صبح سرِپا بودم وگرنه اصلا چطور ممکنه صالحه با ۴_۵ ساعت خوابِ شب بتونه زنده بمونه؟ با این حال نیم ساعت بعد از رسیدن با شور شروع کردم به صحبت کردن با مامان در مورد حرفای سخیف خانم جلسه‌ای محله‌مون و کلی با هم صحبت کردیم. در مورد انقلاب اسلامی و پیرامون اون مثل اون چیزایی که باید بگیم‌ و نگفتیم و کارهایی که باید بکنیم و نکردیم و اون حرفایی که زدنشون غلطه و یه عده همسو با خواست دشمن، عامدانه یا جاهلانه دارن تکرار می‌کنند و کم‌کاری‌های حوزه و خروجی نداشتن حوزه خواهران و شکل و شمایل ولایتمداری واقعی و ... بعد آخرای صحبتامون به مامان گفتم که مامان قدرِ خودتون رو بدون که چه کار مهمی میکنی و چطور در راستای امتداد دادن انقلابی‌گری در نسلت داری تلاش می‌کنی و چطور امام میشی با دعای "ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین واجعلنا للمتقین اماما" و ثواب‌های یک نسل رو با نام خودت عجین می‌کنی.
گفتم مامان نمی‌دونی چقدر شیطان لجش می‌گیره، چقدر خوب میدونه ما چقدر خطرناکیم، تمام توانش رو گذاشته که ما رو از هم بپاشونه. اینکه دو هفته و یک ماهی در طول سال نیست که من به طلاق فکر نکرده باشم از بس که شیطان وسوسه می‌کنه و بی‌خیال نمیشه. حتی وقتی داره بهمون خوش میگذره هم اینو بخشی از نقشه‌ش می‌کنه. می‌خواد با انواع فشارها بیشتر بهمون فشار بیاد و با خراب کردن خانواده بچه‌هامون رو ضایع کنه.
گفتم مامان تو بچه‌ها رو نگه‌ نمی‌داری تا من بیام! تو داری اونا رو تربیت می‌کنی! یادته که من چطوری بودم تو مجردی؟ تمام انگیزه‌ی من برای بچه‌دار شدن تربیت فرزند بود. اینکه یه قدم تو تاریخ بری جلوتر و خودت رو امتداد بدی وگرنه ما هرگز نمی‌تونیم در تاریخی غیر از تاریخ خودمون زیست کنیم مگر با تربیت نسل، با بچه‌هامون.
گفتم مامان ببین من اگر دارم توی دانشگاه تو با یک کیفیت متفاوت درس می‌خونم، واسه اینه که خودِ توام! من فقط نسل بعد از توام و اگر نمونه‌ی مثل من کم هست، نمونه‌ی تو هم اون زمان کم بود. تو توی اون زمان پیشگام زمانِ خودت بودی و خط شکن. این تو بودی که همیشه برام الگوی زنِ جنگجو بودی و به کم قانع نبودی، من چطور میتونم غیر از این باشم؟
حال مامان چقدر خوب شد. اولین بار بود که حس کردم تونستم به مامان یک حال خیلی خوب منتقل کنم. باورِ به ارزشمند بودن مادری رو...
گفتم مامان دعا کن. دعا...
یک‌شنبه صبح، مهدی داداشم (که تعریف نکردم براتون که امسال دانشگاه، پلیمرِ امیرکبیر قبول شد و چقدر خدا و امام حسین بهش لطف کردند و با اون وضعیت کنکور دادن، فرصت جدیدی بهش دادند...) زنگ زد و اومد خونه‌مون و با هم صبحانه خوردیم تا با هم اسنپ بگیریم و بریم دانشگاه.
تو مسیر، مهدی از اشتیاقش میگفت و من بهش ذوق می‌کردم.
مهدی از فرصت‌ها و امیدها و افق‌هاش می‌گفت و منم بهش امید مضاعف می‌دادم و بهش توصیه می‌کردم که غنیمت بشمره این فرصت‌ها رو.
من و مهدی در این یک سال اخیر، مخصوصا چند ماه اخیر، خیلی با هم رفیق شدیم به فضل الهی. طوری که مهدی تو مسیر برگشت از کربلا به شوهرم گفته بود که تنها کسی که در خانواده دوست دارم باهاش حرف بزنم، آبجی‌مه.
مهدی در اصل یک نخبه‌‌ی فنی مهندسی هست که فقط نیم ساعت سر جلسه‌ی کنکور تست زده و بعد با امضا بیرون اومده و یک کله‌شقی خاص و سر نترسی داره. مهدی مثل شمشیر دو لبه‌است و من نمی‌تونم ببینم یه روزی از کشور می‌خواد بره و من هیچ غلطی نمی‌تونم بکنم و نمی‌تونم جلوش رو‌ بگیرم.
وظیفه‌ی منی که هم خواهرش هستم و هم دارم دروس معارف انقلاب اسلامی می‌خونم اینه که اول از همه نذارم دلسرد بشه از انقلاب و دوم اینکه امیدوارش کنم به آینده انقلاب و سوم اینکه یه کاری کنم که مفیدترین عنصر انقلابی بشه. یعنی اگر خاصیت من همین باشه توی دنیا، کافیه.
یک شنبه که برگشتم خونه، هم از جلسه‌ام با استادِجان برای مامان کلی حرف داشتم (و اینقدر با ذوق تعریف می‌کردم که مامان براش سوال شد اگر نباشه که من براش تعریف کنم، این انرژی آتشفشانی رو چطور تخلیه می‌کنم؟ منم با افتخار گفتم: می‌نویسم! :) ) و هم از ماجرای صبح با مهدی تو اسنپ و اون همه امید که جوانه زده بود و مطمئنم شیطان ازشون غفلت نمی‌کنه. مامان برای مهدی بازم نگران بود، به مامان گفتم واقعا براش دعا کنه. دعای مامان، همیشه معادله‌ها رو تغییر داده...


شب زود شام خوردیم و خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه خودمون. من ساعت ۹ و نیم خوابم برد! باورتون میشه؟ البته زینب تب داشت و مدام بیدار میشد و لیلا هم تا یک ساعت بعد از به رختخواب رفتن نخوابید و من تا صبح مجموعا حدود ۲۰ بار از خواب بیدار شدم. چقدر هم دست راستم درد می‌کرد... تمام دستم دررررد می‌کرد ولی آرام بودم. شب عجیبی بود...

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هوادارانِ کویش را چو جانِ خویشتن دارم

صفایِ خلوتِ خاطر از آن شمعِ چِگِل جویم
فروغِ چشم و نورِ دل از آن ماهِ خُتَن دارم

به کام و آرزویِ دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خُبثِ بدگویان، میانِ انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سایهٔ قَدَّش
فَراغ از سروِ بستانی و شمشادِ چمن دارم

گَرَم صد لشکر از خوبان به قصدِ دل کمین سازند
بِحَمْدِ الله و الْمِنَّه بُتی لشکرشِکن دارم

سِزَد کز خاتمِ لَعلَش زَنَم لافِ سلیمانی
چو اسمِ اعظمم باشد، چه باک از اهرِمَن دارم؟

الا ای پیرِ فرزانه، مَکُن عیبم ز میخانه
که من در تَرکِ پیمانه دلی پیمان شِکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نِه
که من با لَعلِ خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزارِ اِقبالش خرامانم بِحَمْدِالله
نه میلِ لاله و نسرین نه برگِ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ میانِ همدمان، لیکن
چه غم دارم که در عالم قَوامُ الدّین حَسَن دارم

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۰۲
صالحه

نظرات  (۲)

۰۳ آبان ۰۱ ، ۰۲:۵۵ پلڪــــ شیشـہ اے

ای والله

دمت گرم

۰۳ آبان ۰۱ ، ۱۶:۴۹ فاطمه زهرا

سلام. عالی بود. حرف دلم رو زدید. کلی انگیزه و نیرو گرفتم. ازت ممنونم.

متن رو که خوندم، چیزی در دلم جوشید. موقع خوندن شعر از چشمم رو به اشک انداخت. 

لطفا از روش های امید دادن به برادرتون بیشتر و ریزتر بنویسید. من با این نسل هر روز در مدرسه سروکار دارم. البته از جنس نازدخترهای دبیرستانی. 

خیلی به نیروی محرکه نیاز دارند.

پاسخ:
سلام. ممنونم ازتون. خدا رو شکر که مفید بوده.
برای نوجوان‌ها قبل از کنکور دادن یک فرمول داره، بعد از قبولی در دانشگاه هم به تناسب یک روش دیگه. الان داداشِ من امیدوار شده بعد از قبولی در دانشگاه و ما فقط سعی می‌کنیم نذاریم انگیزه‌هاش کم بشه. تشویقش میکنیم به بیشتر درس خوندن.
مثلا امشب بابام بهش میگفت و اصرار که برو عضو بسیج دانشگاه شو. 
من تو خصوصی بهش گفتم خوبه به خاطر سربازی اما به بابام گفتم: نه بابا! کار سیاسی الان لازم نیست برای مهدی. مهدی کنشِ انقلابیش اینه که بره کتابخونه درس بخونه. باید بهترین بشه تا توی پیشرفت علمی کشور نقش موثر ایفا کنه. گفتم حضرت آقا چی گفتند؟ گفتند دانشگاه رو می‌خوان تعطیل کنند که پیشرفت کشور تعطیل بشه. این ماجراها همش سرگرمیه...
این یه مدل انرژی دادن بود.
اما برای نوجوان شما باید در چند جلسه، چند مساله رو براش روشن کنی و جرقه بکاری توی ذهنش.
عموما نوجوان‌ها با این مسائل بیگانه اند:
هدفِ زندگی و هدفمندی.
اعتماد به منابع قابل اتکا و امید به ِآینده.
هویت و شخصیت فردی!
مسئولیت اجتماعی!
و و و
قدم به قدم باید اینا رو جا انداخت و یک خبره نیاز داره و ممکنه اون فرد خبره این زنجیره رو تکمیل کنه و ... 
سخته ولی شدنی.
تصمیم دارم ترم بعد که کلاس ندارم برم یه مدرسه با بچه‌ها در مورد این مسائل صحبت کنم. اگر رفتم حتما تجربه نگاری میکنم در وبلاگ ان شاءالله

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">