صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

مادر

دوشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۱، ۰۱:۳۱ ق.ظ

جمعه‌ای که گذشت برای بچه‌ها کفش کتونی خریدیم. بعد ناهار بچه‌ها رو گذاشتیم خونه مادرشوهرم و دوتایی رفتیم برای من خرید. لیلا رو هم نمیخواستم بدم ولی خودش رفت بغل مادرشوهرم و پایین نیومد و ایشونم ذوق میکرد و مایل بود که لیلا بمونه پیشش.
مدت‌ها بود که با همسر اوقات دوتایی نداشتیم. مدت‌ها بود که همسر منو خرید نبرده بود. مدت‌ها بود که کیف و کفش و لباس خونگی لازم داشتم. عید امسال فقط یک مانتو و دوتا روسری خریده بودم و لباس راحتی‌هام تکراری و مستهلک شده بود. رفتیم و  در همون مغازه‌های اول هم خرید کردیم و همه‌چیز خوب و قشنگ بود. همه‌چیز...
سر شب برگشتیم منزل مادرشوهر پیش بچه‌ها. دو ساعت تمام داشتم برای فاطمه‌زهرا دفترپارچه‌ای نمدی میدوختم. صورتی با منگوله‌های صورتی با ۶ ورق سفید. همه به سلیقه‌ام آفرین گفتند. البته دخترکم خیلی قدردان نبود. خودش رو با من مقایسه می‌کرد و مطالبه‌های جدید داشت که سعی کردیم براش چند تا چیز رو جابندازیم. یکی اینکه مامان مامانه و دوم اینکه وسایل کشوی خودش و مامان رو با هم مقایسه نکنه به هزار و یک دلیل و سوم اینکه هرچی نیاز داشته باشه به وقتش براش تهیه میکنیم و چهار اینکه نیمه پر لیوان رو ببینه و خوشحال باشه و بدونه که مامان دوست داره اون همیشه خوشحال و شاد باشه. برگشتیم خونه تا دیروقت مشغول جابه‌جایی وسایل بودم. موقع خواب همه‌ی بدنم گزگز می‌کرد.
صبح ساعت ۶ و نیم ۷ بود که بلند شدم برای خودم و فاطمه‌زهرا لقمه صبحانه آماده کردم و بعد از اینکه راهی مدرسه کردمش، راه افتادم به سمت دانشگاه. همسر و دوتا دخترا خواب بودند. تا عصر که هم کلاس و بدو بدو و مطالعه. برگشتنی به خونه بابا مامان، خوابم نمی‌اومد اما به شدت خسته بودم. اولین بار بود که دلم می‌خواست برم و فقط دراز بکشم و بخوابم اما میدونستم بچه‌ها الان منتظرم هستند. رسیدم خونه، دیدم مامان که تازه داره دوران نقاهت بیماریش رو تموم میکنه، خسته و داغونه و تازه گوسفند هم قربانی کردند! و کلی کار ریخته بوده روی سرش و خونه به هم ریخته و رضااینا رو هم دعوت کرده! و حالا یه نیمچه استرسی هم داره که وقتی پسر و عروسش میان، خونه مرتب باشه...
اول که رسیدم، یه ذره به این بچه رسیدگی کردم و یه ذره به اون بچه رسیدگی کردم و یه ذره اینور اونور خونه گشتم و وسایلمون رو جمع کردم. بعد خستگی کشوند منو به رخت‌خواب ولی خوابم نبرد. نشستم به خوندن متن پیاده شده کلاس همون خانم جلسه‌ای که مامان میره کلاسش و تو یکی دو مطلب قبل گفتم که این قسمت رو خوندم:
در زمینه حجاب هم مادران کوتاه آمدند! نه اینکه دختر خانمها یا عروسها بد حجاب شدند... [بلکه] مادر، پسرش را راحت گذاشت به علت کسب درآمد، مثلا اگر پسر در ماشین موسیقی گذاشت یا کاهل نماز بود یا ... مهم نیست [و عیبی ندارد و کاری نکرد و در دلش گفت:] فقط دنبال کسب درآمد باشد. وقتی پسر رها شد، نتیجه آن در انتخاب عروس مشاهده می شود.
یا دختر را که روانه دانشگاه کردند، او را رها کردند، عقب نشینی‌ها از مواضع ذره ذره صورت گرفت و چون مادران از مقامشان کوتاه آمدند، فرزندان هر چه خواستند شدند.
این فساد در بین جوانان از ناحیه مادران است.
روز قیامت به حجاب من نگاه نمی کنند، بلکه حجاب دخترم را نگاه می کنند. [توضیح من اینه که چون انسان ممکنه به حجاب ظاهری یک عادتی از روی سنت‌ها و عادت‌ها داشته باشه اما حجاب دختر، همون حجابی هست که قلب مادر به اون رضایت قلبی میده در زمان حاضر و میزان در پیشگاه خداوند حالِ فعلیِ قلب و جانِ افراد است! مادر دیگه جوان نیست اما جوانی اون در زمان زندگی دخترش یه جورایی امتداد پیدا کرده و این یعنی اگر مادر جوان بود و جسارت جوانی داشت، شاید همان انتخاب رو می‌کرد. پس در گناه دخترش شریکه! توضیح ثقیل بود؟ نبود؟]
در دنیا هم همینطور است.
مادر که رفتار فرزند را توجیه می کند با عوامل بیرونی مانند اینکه جو اقوام روی او اثرگذاشته یا فرزند لجوجی هست، خودش نخواسته این فرزند را اصلاح کند، اگر فرزند لجوج هست چرا کوتاه آمدی که او به رفتارش ادامه دهد؟
اگر قلب مادر همانطور که برای اصلاح دنیای فرزند نگران و پیگیر است، برای آخرتش نگران بود، هم دنیای فرزند و هم آخرتش اصلاح میشد!!!!

انگار نهیب خوردم. یادِ صحبت‌های استادِجان افتادم و نمِ اشکی که در ستایش مقام مادر گوشه چشم استاد نشست. این چه مقامِ ولایتِ تکوینی‌ای است که مادر دارد؟ جل الخالق! ریزترین کنش‌های مادر روی فرزند اثر داره. مادر مادر مادر....
رفتم پیش مامان و براش این متن رو خوندم. مامان انگار یک آن تمام آنچه در تربیت من انجام داده بود و برای پسراش انجام نداده بود، پیش روش ظاهر شد. گفت: "من خیلی در تربیت تو سخت‌گیری کردم و به برادرات سخت نگرفتم. من اشتباه کردم..."
اعتراف صریح مامان دردناک بود. دلم برای برادرهام هم سوخت. دوست نداشتم مامان ادامه بده و بیشتر از این خودش رو سرزنش کنه، مخصوصا اینکه تغییری توی رفتارش با پسرا نمیده. برای همین خیلی ادامه ندادیم. یه کتاب آشپزی مصورِ قدیمی دستم گرفتم و نشستم به خوندن دستورهاش. مجرد که بودم وقتی اون دستورهای کوتاه رو می‌خوندم، امکان نداشت بتونم از اون ۴ خط یه غذا دربیارم اما...
مامان یهو با صدای جدی و بلند گفت: "صالحه!"
یاپیغمبر! از جا جهیدم تو آشپزخونه پیشش. ادامه داد: "صالحه وقتی رضا و زهرا اومدند، نمیشینی یه جا روی مبل استراحت. پا میشی کار می‌کنی تا اونا ببینن تو پاشدی، اونا هم بلند شن! یعنی چی؟؟؟ به خدا خیلی زشته بابات پامیشه سفره میندازه وسیله میاره و میبره! این چه فرهنگیه تو خانواده ما؟ خجالت آوره. جوونا همش گوشی به دست، سرشونو میکنن تو گوشی، اصلا کمک نمی‌کنند و ..."
بعد که دید منم خیلی تاییدش میکنم و اصلا نق نمیزنم، بعد از چند لحظه سکوت، انگار که عذاب وجدان گرفته باشه گفت: "دخترم میدونم تو هم خسته‌ای! خدا منو ببخشه که در مورد تو اینجوری فکر کردم؛ در مورد زهرا اینجوری فکر کردم..." و دیگه هی ادامه میداد که تو خسته‌ای و فلان...
گفتم: "نه مامان! به خدا من ناراحت نشدم. تو راست میگی آخه. نگران نباش. من اصلا خسته نیستم..."
همسر که نیومده بود اما بچه‌ها اذیت نمی‌کردند خدا رو شکر. شروع کردم به جمع و جور کردن و بابا ظرفا رو می‌شست و من مشغول جارو زدن شدم.
حین جارو برقی کشیدن، فکر می‌کردم... تازه متوجه شدم مامان در تمام این سالها با این تسامح‌ها و تساهل‌هایی که در حق برادرام روا میداشت و من به رفتارهاش میگفتم "پسر دوستی" و در قبال من سخت می‌گرفت و یک ذره عقب‌نشینی نمی‌کرد، چه موهبت و خوشبختی عظیمی برای من ایجاد کرده بود. چقدر آینده دنیا و آخرتم رو تضمین کرده بود.
همیشه چقدر دست و پا میزدم برای جلب رضایتش و اگر رضایتش راحت به دست می‌اومد، چقدر تنبل می‌شدم! با این کارهاش چقدر برای رشد من، ریل‌گذاری کرده بود و چقدر باید شاکر می‌بودم و نبودم! و چقدر اشتباه می‌‌کردم که مامان اونا رو بیشتر دوست داره!
مامان همیشه آرزوش همینه که من و بچه‌هام خوب تربیت بشیم. قلبم داد کشید: "مامان... عاشقتم! کاش زودتر میفهمیدم تو با همین فرق گذاشتنت، عشقت رو به من داری نشون میدی..." اشک شوق تو چشمام حلقه زد و از خوشحالی بغض کردم. متوجه شدم ارتباط این مساله با پایان‌نامه‌م چقدر کلیدی و زیباست و همونجا تصمیم گرفتم پایان‌نامه‌م رو به مامان و استادِجان تقدیم کنم. حتی رفتم تو آشپزخونه و به مامان و بابا گفتم چه تصمیمی گرفتم! مامان میگفت پس شوهرت و بابا چی؟ گفتم رساله دکتری رو تقدیم اونا میکنم! :)))
داشتم جارو میزدم که رضااینا اومدند و نشستند و رضا هم همش میگفت خسته‌است! :) سفره رو من و فاطمه‌زهرا و بابا انداختیم. شام که تموم شد، جمع هم کردیم و با وجود اینکه کمرم داشت دونصف میشد، تنهایی ظرفا رو شستم. موقع ظرف شستن مامان همش خواهش می‌کرد که ولش کنم اما قبول نکردم و با تمامِ وجود انجامش دادم.
اون شب فهمیدم چقدر کم مامان رو بوسیدم... چقدر کم افتادم به پاش! چقدر هنوز خودم رو مقابلش کسی می‌دونم! چقدر بهش کم محبت کردم! چقدر کم هواش رو داشتم! چقدر نفهمیدمش! چقدر درکش نکردم...


اون روز توی دانشگاه روز خیلی خوبی داشتم. تو مباحثه علمی سر یکی از کلاس‌ها متوجه شدم چقدر استعداد دارم و خوش‌فهمم. البته اگر تعریف از خود نباشه که خواهی نخواهی هست.
در عین حال به همکلاسیم که به نظر من خیلی معمولی هست از طرف فلان دانشگاه زنگ میزنن که بیا استادِ فلان کلاسِ ما باش، اما من هیچ‌کجا نمیتونم ادای دین کنم. دلم شکست اما نه برای خودم. گلایه‌ای نبود. هرچی بود، بی‌قراری برای انقلاب بود. بعد نماز ظهر رفتم سر مزار شهدای گمنام دانشگاه تهران. توی دلم با شهدا دردِ دل کردم. تصمیم گرفتم همیشه شنبه یک‌شنبه‌ها به قدر یک دقیقه هم که شده برم پیششون.
هرچند که اون روز و فرداش هم کارهای خوب کردم و هم کار بد که احساس می‌کنم هرچی استغفار می‌کنم کافی نیست (اینو گفتم که بگم خیلی هم علیه‌السلام نیستم) اما حالِ دلم خیلی خوب بود. رفتم کتابخونه و در تمام مدتی که داشتند اینور و اونور علیه هم شعار میدادند، داشتم نظریه اجتماعی روابط بین الملل الکساندر ونت رو می‌خوندم و بعدش هم ثروت ملل آدام اسمیت رو امانت گرفتم. دلم می‌خواد از تک تک لحظات جوانی استفاده کنم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۰۹
صالحه

نظرات  (۵)

سلام

بخوام فارق از اینکه مدتیه توی این فضا میشناسمتون نظری بدم میگم 

با خوندن این مطلب این جمله به ذهنم رسبد : چه نعمت های زیادی دارید و وسط چه گوهرهایی هستید...

اینا مثل سلامتی میمونن که تا دارید خیلی متوجه نعمت بودنشون نمیشید

 

خدا همینطوری به کسی اینقدر لطف نمیکنه... حتما انتظاراتی هم از شما داره

پاسخ:
سلام علیکم 
بله... واقعا همینه که شما میفرمایید. نعمت‌های خیلی زیاد که انسان وقتی خدا بهش عنایت کرد که متوجه اونا بشه، مسئولیتش بیشتر هم میشه.
این مدت احساس میکنم خیلی بزرگ شدم یهو. انگار بعد از مدت‌ها درجا زدن چند پله پریدم بالا یا بردن منو بالا...
۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۱ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام عزیزم. 

جالب بود. باید چندبار بخونم تا رشته کلام دستم بیاد.

ولی با صحبت های اون خانم جلسه ای موافق نیستم.

و برام هم سواله که راحت گرفتن یعنی چی؟ رها کردن یعنی چی؟

و در ادامه منظور شما از سختگیری های مامان تون در حق تون چی بود؟ 

اینا واسم مبهمه و اگر ممکنه برام بگید.

پاسخ:
سلام خواهر جان
خب بذار مثال بزنم:
مثلا در دوران نوجوانیِ من، یه عروسی اگر میرفتیم و من مثلا یه ذره لبام رو قرمز میکردم، مامانم همیشه سفت و محکم میگفت اگه می‌خوای بری بیرون، باید طوری پاکش کنی که هیچی معلوم نباشه.
ولی مثلا پسرش شلوار زاپ دار میپوشه و با این مساله کنار اومده. 
اما من با سه تا بچه حتی اگر توی خونه، کلی مهمون داشته باشیم و فقط یکی دو نفرشون نامحرم باشن، اگر چادر نپوشم و به جاش یک مانتو یا عبای خیلی گشاد و روسری بلند بپوشم، تابو شکنی کردم و همیشه و حتی اگر هزار بار این کار رو تکرار کنم هیچوقت از تکرار اعلام نارضایتی‌ش دست نمیکشه.
اما همون موقع که مثلا داشت برای پسرش می‌رفت خواستگاری از خیلی از ایده‌آل‌هاش کوتاه اومد و سرِ عروسیِ اونا من مغزم داشت منفجر میشد از کارهایی که کردند و از نظر من شرعی نبود ولی مامان باهاشون کنار اومد.

یا مثلا همزمان که بین من و برادر اولیم جر و بحث میکنیم، مامان همیشه از من میخواد که تمومش کنم ولو اینکه اونا بهم بدجور بی‌احترامی کرده باشند و همیشه برام این قضیه خیلی سنگین بوده طوری که الان با داداشم اصلا نمی‌تونم بجوشم. اما اون برادر دومیم که بهم بی‌احترامی نکرده رو واقعا دوستش دارم و براش خواهرم... فقط هم‌خونِ فیزیولوژیک 

یا مثلا موقع انتخاب اسمِ بچه‌هامون مامان بابا اینقدر سرِ اسمِ لیلا اما اگر آوردند و مامان میگفت بذار رقیه و بابا میگفت بذارید هاجر. (با اینکه اولی و دومی؛ فاطمه‌زهرا و زینب بودند) ولی برای اسمِ برادرزاده‌ام حتی نگفتند مثلا بذارید محمد یا علی. در حالی که به نظر من اسم بچه رو اصلا متناسب باهاش انتخاب نکردند و بعدا ممکنه دچار مشکل بشن.

اینا فقط یه مشت بود از خروار. لازمه بازم بگم؟
۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۵:۵۲ پلڪــــ شیشـہ اے

بعد که باز مطلبتون رو خوندم، ادامه نظرم رو میگم. :))

و قدردانم که چیزایی که بهتون رسید و باهامون به اشتراک گذاشتید.

۱۰ آبان ۰۱ ، ۰۱:۵۴ پلڪــــ شیشـہ اے

ممنونتم. ببخش که مجبور شدی وقت بذاری، با وجود تنگی بسیار وقتت.

متوجه شدم.

ولی صالحه جان، به نظرم اینا حوزه اختیارات پدر و مادر نیستش. یعنی پدر و مادر دیگه اجازه دخالت توی نامگذاری نوه هاشون و ندارن. میتونند دوستانه توصیه هاشون رو بگن. ولی پا فراتر گذاشتن از این از نظر من دخالت خالصه.

یا برای نحوه پوشش. حالا اینکه به ملایمت و نرمی یه تذکراتی بده و ته دلشم راضی نباشه به این سبک پوشش، یا با دلیل و منطق بگه که چرا فلان چیزا بدن، کافیه. باقیش به انتخاب و اختیار خود اون فرزنده.  چون اون طوری وارد محدوده استقلال بچه شده. 

و به نظرم از خانومی و دید حکمت بین و خوبی شما بوده که دلزده نشدی. (البته اگر همه مون، در همه موقعیت ها قدرت این و داشتیم که مقصود ظاهری طرف و فقط نبینیم، خب مشکلی نبود. اما بچه دخالت میگیره و سختگیری) والا این رفتارا بیشتر دلزدگی میاره. دوستایی دارم که به خاطر همین ایرادگیری های پدر و مادرشون، از خانواده فاصله گرفتند. و البته شدت رفتار والدین و مدل رفتارشون هم مهمه.

میگم یعنی نه اینکه بچه رو رها کنی. نه اینکه بخوایم بهش زور بگیم. چون خود خدا اگر میخواست میتونست از انسانها سلب اختیار کنه

واقعا فرزند ۲۰-۳۰ ساله رو چه طوری میشه توی اموراتش ورود پیدا کرد؟ 

خب شما که برای انقلاب انقدر دغدغه دارید چرا نرفتید توی اون یکی گروه شعار بدید؟!!

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">