صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

عصر تابستان

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۰۸ ب.ظ

عصر آن روز، بعد از اینکه خریدهای خانه را انجام دادیم، بعد از اینکه لوبیا سبزها را شستم، خرد‌کردم و بسته بندی کردم، باقالی‌ها را پاک‌کردم و با چاقو نصف کردم و فریز کردم، سبزی قرمه سبزی را بخارپز کردم و بسته‌هایش را روانه فریزر کردم، دو سه دست لباس شستم و جمع کردم و تا زدم و کشوها رو مرتب کردم و بعد از مهمانی فردای عید فطر، تمام ظرف‌ها را داخل کابینت‌ها گذاشتم و آشپزخانه را مرتب کردم و همسرم کتابخانه‌ها را گردگیری کرده بود، بعد از اینکه لکه‌های قدیمی موکت‌ها را پاک کردم و خانه جارو شد، بعد از اینکه اطلاعاتم را در سایت سنجش برای آزمون کارشناسی ارشد، در دقیقه نود ویرایش کردم و از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم...
عصر آن روز احساس سبکی می‌کردم. انگار زمان ایستاده بود تا من دغدغه‌ای نداشته باشم. انگار بعد از یک طوفان پنج هفته‌ای من می‌توانستم معاف از رنج کشیدن باشم و از بدون موج بودن دریای زندگی‌ام لذت ببرم. کاش می‌توانستم شیرینی آن عصرِ آرام و بی‌صدا را توصیف کنم. صد حیف که عمر کوتاهی داشت.
عصر آن روز همسر دنبال بلیط سفر به مشهد و هماهنگی هتل بود. من گمان نمی‌کردم مقدمات سفر جفت و جور شود. ولی شد و وقتی رسیدیم و به حرم می‌رفتیم، به سختی می‌توانستم تمرکز پیدا کنم. احساس می‌کردم همه‌ی همسفرانم طلبیده شده‌اند الّا خودم. با این وجود برای همه دعا کردم. دیگر برای خودم حاجت خاصی نداشتم که بخواهمش. صد هزار مرتبه شکر بیشتر به یاد دیگران بودم.
دعا کردم و لابه‌لای زیارت امین الله به این روزهایم فکر کردم. به اینکه سختی بعد از آسانی مقدر شده و آسانی بعد از سختی و...
باید در انتظار می‌نشستم که ناگوارایی بعد از این ایام را در آغوش بگیرم اما... به ناگاه غافلگیر شدم. روز قبلش خوشحال بودم. با همراهانم به بازار رفتم. با دوستم دیدار کردم و از هر دری سخنی گفتم. صبح روز حرکت تمام لباس‌ها را به روش مخصوص تا زدم و در چمدان گذاشتم. به اندازه فضای بیشتری که توانستم آزاد کنم، برای خانواده‌هایمان سوغاتی خریدم. در لحظات آخر یک ادکلن خوشبو برای خلوت‌خانه‌ی زندگی‌ام خریدم. آرام و خوشحال و بی‌دغدغه بودم. اما هنوز پایم را از مشهد بیرون نگذاشته بودم که آن اتفاق افتاد. آنقدر غیر منتظره بود که هیچ واکنشی نتوانستم نشان بدهم. زبانم نمی‌چرخید و به دست غیر از خودم حرکت کردم. در اواخر آن اتفاق عصبانی هم شدم اما آرام. فقط پاهایم را روی زمین کوبیدم بلکه خشمم سرریز نکند و بخواهم بعدا به خاطرش حلالیت بطلبم. بعد‌تر احساس سرافکندگی تمام وجودم را گرفت. احساس کردم آبرویم به تاراج رفته. تمام عزت و احترامی که داشته‌ام به فنا رفته. بعد از آن دیگر اشک‌هایم بند نیامد جز به ضرورت. چشم‌هایم پف کردند. با تمام خستگی، شب خوابم نمی‌برد. احساس کردم تنها هستم. باز هم با یک بچه‌ی به دنیا نیامده در دنیای سفید و تاریکم تنها گیر افتادم. مدام از ابتدا تا انتهای آن اتفاق را مرور می‌کردم. مدام فکر می‌کردم: به اشتباه خودم، به اشتباه دیگران، به بی‌پناهی و حمایت نشدن، به یک دنیا برچسبِ ناروا که کسی مدام آن‌ها را روی پیشانی‌ام می‌چسباند و من با خشم و ناامیدی آن‌ها را می‌کندم. به نفرتی که از خودم و چیزهای خوبِ دور و اطرافم پیدا کردم. به اشک‌هایی که باید دیده نمی‌شدند و اشک‌هایی که باید از آن‌ها سوال می‌شد. به لبخند‌های فیزیولوژیکی که احساس خوشحالی در روانم منشاء آن‌ها نبود. به یک دنیا غم که روی دلم نشسته بود و سنگینی‌اش توان نفس کشیدن از من ربوده بود.
در نهایت از خداوند پرسیدم چرا؟ این اتفاق کوچک برای من خیلی بزرگ تر از حد توانم بود. چرا؟ اگر من گناه کردم که مطمئن نیستم گناه کردم ولی خدایا... هرچه بود فقط حق تو بود. ولی دیگران حق من را ضایع کردند. من نمی‌توانم ببخشم.
بعد یاد این آیه افتادم: یالیتنی متّ قبل هذا و کنت نسیا منسیا. تسبیح به دست گرفتم و آیه را ذکر کردم...
ای کاش می‌مردم ....
"از بس گریه کردی زیر چشم‌هایم گود افتاده." همسر می‌گوید.
من لبخند می‌زنم و می‌گویم: "درست می‌شود."
ای کاش می‌مردم ....
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۲/۳۰
صالحه

نظرات  (۸)

 من به نتایج این اتفاق فکر کردم. به اینکه من از تو دور شدم یا به تو نزدیک؟ به اینکه من ادب شدم و یاد گرفتم یا نه؟ به اینکه قوی شدم یا ضعیف؟ متواضع شدم یا لجبازتر از قبل؟ مستقل شدم یا وابسته؟
فعلا از تمام گروه‌های مجازی‌ام خارج شدم. از تمام گروه‌های حقیقی دل بریدم. از مسافرت با دوستان بیزار شدم. از حرف زدن دلسرد شده‌ام. سندرم پنج‌شنبه و جمعه‌های بی‌قرارم هم خوب شده است.
فکر می‌کنم که پیش صمیمی‌ترین دوستِ خودم سرخورده شدم و حالا آغوش گرم و صمیمانه او برای درد و دل را از دست داده‌ام. علاوه بر این‌ها، پیش همسرم گناهکار و بی‌اعتبار و نفهم هستم. مهم‌تر از هر کسی من در درون خودم هزار بار شکسته‌ام. برای تعامل با دیگران، من خودم را از دست داده‌ام.

برگشته‌ام به سال ۹۲. به تلاطمات روحی آن سال‌ها با تفاوت‌های زیاد. همسرم دیگر حوصله و صبر ندارد. دو سه تا بچه هم اینجا هستند که من مادرشان هستم. باید زود خوب بشوم به هر قیمتی هست. می‌دانم مشاورها من را درک نمی‌کنند. می‌دانم راه حل‌هایشان چیست: خودخواهی کردن
شاید نهایت خودخواهی من این باشد که به داشتن سه بچه‌ی نازنین رضایت بدهم و بروم پی درس و تحصیل و کار و کار و کار. شاید هم گذشتن از آرزوهایی که برای خانواده‌ام داشتم من را مایوس‌تر کند. نمی‌دانم اما یکی از بهترین و مهم‌ترین اتفاقات اخیر زندگی‌ام، صحبت‌های زهرا بود. زهرا هر بار که کنار هم بودیم، _بدون اینکه من از او کمک بخواهم_ من را از پشت عینک‌های دلسوز و دقیقش خوب ورانداز کرده بود. یک بار هم توصیه‌های خواهرانه‌اش را در یک از مهمانی‌هایش گفته بود اما آن‌شب، خیلی واضح و بی‌پرده گفت که مسیرت را بدون خجالت برو. از هدفت کوتاه نیا چون روزی می‌رسد که همه کسانی که برایشان فداکاری کردی، ناتوانی‌ات از رسیدن به آرزوهایت را توی سرت می‌کوبند.

غمگینم. هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم به خاطر شرایط بارداری این حجم از خفت و خاری رو مجبور بشم تحمل کنم ولی حمایت نشم، درک نشم.
نمی‌دونم تاوان دارم پس میدم یا امتحان میشم. انقدر این زخم عمیق توی جونم فرو رفته که فراموش کردنش سخته.
اون اعمالی که آقای رئوف برام فرستادند رو انجام دادم و حالم خیلی بهتره. فعلا _به جای کمیل خوندن_ دارم روزهای بهترِ علیرضا افتخاری رو گوش میدم که با من خیلی حرف داره...
دل... دل دیوونه...
هر بار به تو نگفتم...
تا نشکنی ای دل...
به تو خیری نرسد...

مومن اگر از شرق تا غرب در تصرفش باشد برای او خیر است و اگر تمام اعضای بدنش را تکه تکه کنند باز هم برای او خیر است. خدا هر چیز بر سر مومن بیاورد برای او خیر است.

سلام علیکم

شاید توی همچین شرایط نا آرامی و توی همچین پریشانی ای نشه از معیارها و ملاکها گفت...

قطعا یه خانمی که شرایط شما رو درک کنه و نگاه عمیق تری هم داشته باشه کمک خیلی بیشتری میتونه بکنه...

اما من میخوام در حد حق همسایگی مجازی نکاتی بنویسم...

من نمیدونم از چه چیزی رنج میبرید اما میدونم تکانه های بیرونی که منجر به فرو ریختن انسان میشه برای هر انسانی وجود داره...

مثلا دو سالی هست که خواهر زاده همسرم که به سن حدود 20 سالگی رسیده بسیار مرتکب منکرات اجتماعی و و شخصی میشه... از استعمال قرص های و مواد مخدر تا ارتباطات نامشروع... و حتی بزه کاری های اجتماعی... و حتی تهدید مادر با چاقو و تلکه کردن مادرش...

یک روز باید توی کلانتری پیداش کنن... روز دیگه توی کمپ ترک اعتیاد...

 

خواهر همسر من یه چشمش اشک هست و چشم دیگرش خون...

باجناقم با تمام هیبتش گاهی از استیصال اداره این پسر اشک میریزه... شاید گاهی پیش خودشون بگن کاش توی یکی از این اتفاقات اجتماعی از دنیا بره تا اینقدر رنج بی آبرویی تحمل نکنیم...

 

میبینید؟!!

اینها نه مدعی دین داری بودن نه خیلی هم اهل رعایت واجبات... اما انسانهای ناهنجاری هم نبودن...

 

رنج های اینطوری (با شدت و ضعفهای مختلف) توی همه زندگی ها هست...

اماتفاوت انسانهای الهی و مومن در نگاهشون به این تکانه هاست...

 

توی ناآرامی و پریشانی خیلی نمیشه دقیق و لطیف شد... اول باید آرامش رو برگردوند... بعد بهش فکر کرد...

 

همسر من وابستگی زیادی به من دارن... مثلا الان که 10 سال هست با هم زندگی میکنیم... هنوز حاضر نیست 24 ساعت بدون من خونه پدرش بمونه...

فکر میکنه من تکیه گاه مطمئنی هستم... حتی بیشتر از پدرش... مطمئن تر از پدرش...

اما گاهی اوقات به همسرم میگم:

امتحان هر شخصی مال خود اون شخصه... ولو اینکه تمام دلسوزانش کنارش باشن...

مثالی براش زدم... گفتم سال 94 که توی مشهد ناگهان دچار یه بیماری ویروسی خیلی سخت شدی و تب و ضعف و درد شدید بهت عارض شد و خودت گفتی که دیگه منتظر بودم از دنیا برم آیا من و بابا و مامانت کنارت نبودیم؟

گفت : آره

گفتم: اون دردی که میکشیدی طوری که تو رو چشم انتظار مرگ کرده بود... آیا توی اون حال انقطاع از من نداشتی؟

بی تاثیر بودن من رو در تسکین اون درد نفهمیده بودی؟

خدا هر کسی رو توی یه سه کنجی تنها قرار میده... ولو اینکه همراهانت اولیای خدا باشن بازم باید تنهایی با امتحانت مواجه بشی...

چرا؟

چرا تنها؟!!

 

چرا با وجود اینکه مادرم خیلی دوستم داره... همسرم خیلی باسواده... دوستام خیلی اهل معرفتن... استادم از اولیای خداست... بازم اون داغی که به وجودم گذاشته میشه هیچ کس نمی تونه با من شریک بشه؟

 

تا من سعه پیدا نکنم اون داغ، سرد نمیشه...

دیگران میتونن در حد یه مسکن باشن... اما نمیشه زندگی رو با مسکن پیش برد...

 

خدا با ما چکار داره؟

اینکه میفرمایید خدا هر چی برای مومن بخواد خیر هست... درسته...

اما از خدا بخواید جزئی تر باهاتون حرف بزنه...

یه وقتی یه انسان عزیزی توی جمع میگه: من همه شما رو دوست دارم... اونقدر سر نمازم و شبها برای شما اشک میریزم و دعاتون میکنم... براتون کمال میخوام اما با اشک برای رنجی که باید تحمل کنید از خدا برای شما التیام و صبر استمداد میکنم...

 

اما یه وقتی همون انسان عزیز به شخص شما مستقیما و رودررو میگن:

من خیلی دوستت دارم... محاله شبی نماز بخونم و به یادت نباشم و با اشک تضرع برات خوبی ها رو نخوام... مراقب خودت هستی؟!!

 

این دو چقدر با هم فرق دارن؟

 

وقتی از ارتباط جزئی تر با خدا حرف میزنم این تفاوت در کیفیت منظورمه...

خدا از ما ارتباط میخوان...

من که سن ام رسیده به 35 میفهمم چه ضرری کردم و چه داغی به دل خودم گذاشتم که مثلا توی 25 سالگی دنبال این ارتباط نبودم...

 

براتون دعا میکنیم...

ان شا الله نتیجه این پریشان احوالی رشد و فادخلی فی جنتی باشه برای شما...

یا علی

 

 

پاسخ:
سلام آقای ن..ا
خیلی ممنون از دعای خیرتون. اون مثالی که در مورد همسرتون زدید خیلی برای من قابل درک بود. دقیقا همینه... از وقتی اون اتفاق افتاد مدام با روش تحلیل رفتار متقابل، ماجرا رو بررسی کردم. اینکه چه اتفاقی افتاد دقیقا... من چی فکر می‌کردم، همسرم چی فکر می‌کرد. همراهانم چی فکر می‌کردند. من چه تفسیری از واکنش‌های خودم داشتم. چه تفسیری از واکنش‌های همسرم و بقیه دارم و چه احساسی داشتم و دارم... خیلی طول کشید تا آرام شدم اما الان الحمدلله آرامم. 
یه مقدار باورش و پذیرفتن کم شدن حمایت همسر در دوران بارداری برای خانم‌ها سخته. اما شاید خدا می‌خواست من اینطوری امتحان بشم تا رشد کنم. امتحانی که دقیقا به این شکلی که من شدم، به ندرت برای کس دیگه‌ای ممکنه اتفاق بیافته. در نتیجه نمی‌نویسم که مجبور نباشم توضیح بدم. اما واقعا نتیجه ش برای من همون انقطاع روانی شده. همون که کم کم دارم باور می‌کنم تکیه گاه فقط خداست و بس.
پیامتون منو به فکر فرو برد و واقعا مفید بود. خیلی خیلی سپاسگزارم.

سلام صالحیه جان زیارت قبول مامان شدن سه با اون مبارک

راستش ب نظر من خیلی داری داری ب خودت گیر میدی خیلی داری خودت ب محاسبه می‌کشی خیلی تو خوبی تا رجا....

و فک میکنم بارداری و داشتن دوتا بچه کوچیک از نظر روحی و جسمی فشار زیادی آورده بهت احتیاج ب کمک داری و خسته ای همین

خیلی خودتو اذیت نکن 

کاش میشد تا ب دنیا اومدن کوچلو جان از کمک استفاده کنی و خودت بیشتر بیرون بری تنهایی بیشتر داشته باشی

من خودم دوتا بچه کوچلو شیر ب شیر دارم واقعن بارداری زایمان شیردهی خیلی ادمو از نظر جسمی و روحی انرژی میگیره من خودم الان کم آوردم و دارم فک میکنم بچه دوممم ک ی سالش زودتر از شیر بگیرم و....

ولی عاشق بچه هاممم و دوستش دارم و ان شاالله پنج سال بعد برای سومی اقدام میکنم ....

ولی الان خسته ام همین

شمام خسته ای و هی داری خودتو حساب کتاب میکنی و ب خودت خرد میگیری نکن خواهر گلم 

پاسخ:
سلام زهره خانم. خیلی ممنون که خواهرانه بهم دلداری میدی. راستش گیر ندادم به خودم. دیگه ماجرا، ماجرای بچه نبود. گاهی آدم روی بعضی از چیزا حساسه، به بعضی از چیزا مطمئنه و خیلی راحت همه چیز رو قابل حل میدونه اما ناگهان معادلاتش به هم می‌خوره و تا به خودش بیاد آسیب میبینه. 
خدا به شما توان بده ان شاءالله. به نظر من بچه کوچک داشتن و بی هم زبون بودن خیلی سخته. البته من که الان باردارم اصلا دوست ندارم تنها بیرون از خونه برم. دوست ندارم اصلا در معرض دید قرار بگیرم. فعلا همون تو خونه ی راحت ترم :)

خوشحالم برای خودم!!

گاهی خدا چنان کاری باهات میکنه به شدت تنها میشی...

 

هیچ کس رو حامی خودت نمی بینی... فقط خداست که در این لحظات میشه تنها مونس انسان.

 

ممنونم خدایا ...گاهی یه جوری حالم رو میگیری که از همه ناامید میشم و فقط به تو فکر کنم.هر چند این لحظات خیلی سخت می گذره ...سخته تنها شدن...

پاسخ:
نمی‌دونم چرا این بار اولش خیلی به یاد خدا نیافتادم. یاد روضه حضرت زینب افتادم...

خواستم مرهم دلت باشم نخواستی، خیلی وقتها پناه بردی به دیگری 

اینبار هم همینطور شد 

و تو غافل ازینکه من خواستم بهت پناه بدم 

این بار تو دلنو شکستی و با خودم گفتم عجبا .....!!!!!

پاسخ:
من شما رو نمیشناسم و نمی‌دونم مطمئنید که وبلاگ اشتباهی نیومدید؟
چون فکر می‌کنم هر کسی میفهمه که چه کسی می‌خواد و "میتونه" مرهم دلش باشه. من کسی رو نداشتم تا الان که توانایی مرهم شدن برام رو داشته باشه اما پسش بزنم و با توجه به اینکه در این ماجرا من دل کسی رو نشکوندم یا از فرد خاصی پناه نخواستم، مطمئنم که وبلاگ رو اشتباه اومدید.
فقط یه نکته خواهرانه:
هر وقت تونستید حرف دلتون رو به طرف مقابلتون بزنید بدون اینکه بعدش پیام بدید و بگید که از گفتن حرفاتون پشیمونید، تازه اولین صلاحیت‌های همدم بودن رو پیدا می‌کنید. بعد اگر همدم خوبی بودید و تونستید به اعتماد طرف مقابلتون خیانت نکنید، میشید مرهم...

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">