صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

سه اتفاق

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۹ ق.ظ

در کمتر از یک هفته بعد از عید فطر، سه اتفاق مهم برایم افتاد.
اول: صحبت‌های آرام و مهربان زهرا. شب عید، گوشه میدان با یک کاروان از دوستانمان نشستیم تا بلال تنوری بخوریم. من و او کنار هم نشستیم، انگار نه انگار که بقیه دوستانمان هستند، ما چندین دقیقه حرف زدیم بدون اینکه کسی صحبت‌مان را قطع کند یا در آن مشارکت کند و خود این مساله خیلی جالب بود. زهرا بیشتر از خودم فهمیده بود که علایق و روحیات من با علایق و روحیات همسرم متفاوت است چون خودش هم همینطور بود اما شجاعانه و مصمم پای انتخاب‌های زندگی‌اش ایستاده بود و سختی‌های راهش را به تناسب بر دوش خودش و همسرش تقسیم کرده بود، طوری که نه ظلم کند و نه فداکاری. به من گفت که اگر دنبال استعداد‌ها و توانایی‌هایم نروم، بعدها از سوی همان کسانی که برایشان فداکاری کرده‌ام، زخم زبان می‌خورم.
من خوب میدانستم یعنی چه. همین چند ماه اخیر...
بعد به من چند پیشنهاد داد که فردای آن روز پیگیر شدم اما نتیجه چندان دلخواه نبود ولی از هیچ بهتر بود. تصمیم گرفتم در یک دوره مهارت‌ورزی متناسب با استعدادم شرکت کنم.
در همین اثنا متوجه شدم که مهلت ویرایش اطلاعات ثبت نام در آزمون کارشناسی ارشد دارد تمام می‌شود. یکی دو مورد بود که باید زنگ می‌زدم و از اداره ارسال مدرک کارشناسی می‌پرسیدم. علاوه بر این، دو دل شده بودم که در چه رشته‌ای شرکت کنم.
در نهایت چیزی شد که فکرش را نمی‌کردم ولی خیلی بهتر از تصورم بود. خیلی خوشحال شدم و هنوز هستم. حالا خیالم خیلی راحت‌تر شده. دیگر مطمئن شده‌ام که در‌ها بسته نیستند. حالا دیگر مسیری رو به روی خودم‌ ترسیم کردم، خیلی واضح‌تر، خیلی روشن‌تر.
ولی مدیون زهرا هستم. چون با گفتن خاطرات و روزهای سختش به من اطمینان داد که اگر واقعا به خاطر یک هدف عالی، چیزی را با تمام وجود بخواهم، ارزشش را دارد که به خاطرش سختی بکشم و حتی شرایط خانواده‌ام را مشکل‌تر کنم.
به یاد خاطرات خانم دکتر لباف و تنها زندگی کردن با دو بچه‌ی کوچک در قم و چهار بچه در تهران، به یاد خاطرات خانم دکتر شاکری و تحصیلات مقطع دکتری و سفر به هند، به یاد خاطرات خانم طاهره حدیدچی دباغ با ۸ دختر و تنها جنگیدن برای انقلاب در غربت، به یاد تمام زنانِ مجاهد... نباید یادم برود... هرگز.
دوم: نصیحت الهام. فردای عید فطر بود. اقوام مادری‌ام در تهران، بنا داشتند جمع شوند در پارک ولایت. آن روز عصر کلی باران بارید و خیلی خیس شدیم ولی سنگر را خالی نکردیم و صبر کردیم تا همه بیایند که نهایتا ۲۰ نفر هم نشدیم. موقع خداحافظی فهمیدیم که دوتا از پسرخاله‌هایم قصد زیارت سیدالکریم را دارند. من و همسر اصرار کردیم که بیایند خانه ما و آن‌ها با کلی مقاومت قبول کردند. دیر شده بود. ساعت ۷ و نیم بود و تا خرید‌ها را انجام بدهیم، ساعت شد ۸ و اندی اما در عرض کمتر از یک ساعت و اندی برای ۱۴ نفر شام درست کردم و الحمدلله خیلی هم خوب و خوشمزه شد. اتفاقی که می‌خواهم بگویم درست بعد از جمع کردن سفره بود. مادرم و الهام داشتند ظرف‌ها را می‌شستند‌ و من خسته‌ی خسته یک گوشه آشپزخانه افتاده بودم و داشتم در فضای مجازی می‌گشتم و به همین خاطر یاد پاره‌ای بی‌اخلاقی‌ها در این فضا افتادم و شروع کردم به شرح ماوقعی که به زعم خودم غیبت هم محسوب نمی‌شد. من می‌خندیدم و تعریف می‌کردم و الهام گوش می‌کرد و مادرم ناراحت سر تکان می‌داد. این نکته را در پرانتز بگویم که دیگرانی که ما را میشناسند اصلا فکرش را هم نمی‌کنند که من و الهام چقدر باهم صمیمی هستیم. طوری که نه به هم حسادت می‌کنیم و نه از هم بدمان می‌آید و نه تفاوت‌هایمان مانع از این است که با هم حرف بزنیم و چیز جدید یاد بگیریم. البته همه‌ی این صمیمیت از طبع بلند الهام است و من مهربانی‌اش را می‌پرستم. الهام برگشت و گفت: "صالحه! چرا ذهنت رو از این افکار خاله زنک پر کردی و به این جور چیزها فکر می‌کنی؟ من داشتم به این فکر می‌کردم که امام زمان واقعا به زندگی تو نظر داره‌. کمتر کسی پیدا میشه که مثل تو حاضر باشه اینطوری جهاد کنه، سختی بکشه بچه بیاره و با وجود استعدادهاش بشینه تو خونه بچه‌داری کنه. حیفه. شان تو خیلی بیشتر از این حرف‌هاست. من مدت‌هاست که می‌خواستم به تو این رو بگم ولی نمیشد..."
جمله آخر خیلی برایم سنگین بود. گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ ولی جواب برای من خیلی واضح بود. چون هنوز زمانش نرسیده بود و آن لحظه زمانش رسیده بود. زمانی که من با اخلاص سعی کرده بودم یک مهمانی برای میهمانان یک ماه ضیافت الهی بگیرم و به نگه‌داشتن ثواب عملم امید داشتم و بعد ناگهان فهمیدم که ممکن است همه را دود سیاه کرده باشم به سمت دوزخ. برای همین از حرف الهام در مورد نظر داشتن امام زمان به زندگی‌ام، خیلی نمی‌توانم مطمئن باشم چون روسیاه‌تر از این حرف‌ها هستم. برای همین انگار چیزی درون مغزم تکان خورد. غصه خوردم که چرا زودتر برای افکارم طهارت نگرفته‌ام. مخصوصا در چند مورد خاص...
سوم: آنچه در بازگشت از مشهد اتفاق افتاد. این مورد آخر برایم ناراحت‌کننده است و روایت کردنش فقط روایت درد است. هنوز هم برای هیچکس تعریف نکرده‌ام. به خاطر حمایت نشدن، درک نشدن، متهم شدن و بی‌گناه بودن خودم پر از خط و خنج شده‌ام. واکنش خودم _که ناراحتم چرا قوی‌تر نبودم و بهترین واکنش را نشان ندادم_ و واکنش همسرم _که توقع دیگری از او داشتم_ و مکان اتفاق و فشردگی زمان آزارم می‌دهد. هر آدمی چند "خاطره‌ی نگو" دارد اما در بقیه خاطرات نگویم، هیچ وقت این همه عامل با هم جمع نشده بود...
آدم گاهی تعجب می‌کند از خودش. انگار خداوند می‌خواهد یک چیزی به او نشان بدهد، یک چیزی به او بدهد... چقدر تقلا می‌کند! مشهد که بودیم، مصطفی و دوستِ صمیمی‌اش بود، من و دوستِ صمیمی‌ام. مردها، به جای کالسکه، ویلچر می‌گرفتند و بچه‌ها را تویش می‌نشاندند تا به حرم برویم. نسیم گفت: "یک فیلم ازشان بگیریم تا بعد از شهادتشان، یادگاری بماند." من گفتم: "نه! من طاقت ندارم. اگر او شهید بشود من افسرده می‌شوم. من بدون او نمی‌توانم. ما باید با هم برویم." اما از خودم تعجب می‌کنم که این چند روز آرزو می‌کردم بمیرم. آرزو می‌کردم بروم یک جایی، بدون او زندگی کنم...
فراموش کردن سخت است اما غیر ممکن نیست قطعا. دیروز که جشن پیروزی مقاومت فلسطین بود، مصطفی دیگر طاقتش طاق شده بود از غمگین بودنِ من. هر دو مشغول مطالعه بودیم. مدام با حرف زدن‌هایش پارازیت می‌انداخت توی درس خواندنم. آخرش هم یک پیشنهادی داد که نتوانستم رد کنم. رفت و چند متر پارچه، به رنگ‌های سبز و سفید و مشکی و قرمز خرید. من با آن‌ها سریع یک پرچم فلسطین دوختم. یک پرچم بزرگ... و با خانواده دوتا از دوستانمان رفتیم میدان فلسطین تا با یک گروه فرهنگی دیگر، یک ماشین‌پیمایی کوچک داشته باشیم تا میدان آزادی. بعد هم که از دوستان خداحافظی کردیم، دیدیم دوباره یک تجمع دیگر، در میدان فلسطین برگزار می‌شود. حیفمان آمد برنگردیم. برگشتیم... حالم خوبِ خوب شده بود. پرچم بزرگ فلسطین در دستان مصطفی و چفیه مخصوص دور سر زینب و پرچم کوچکی از حاج قاسم و قدس شریف در دستان فاطمه‌زهرا بود. من هم یک پارچه قرمز شنل مانند داشتم با آرم قدس که روی چادرم گره زده بودم. خانواده‌ ما تکمیلِ تکمیل بود و حسابی بهمان خوش گذشت. بعد هم رفتیم کتابفروشی و کتاب خریدیم. آخر سر بود که مصطفی گفت که حاج قاسم گفته‌اند که اولین چیزی که در قیامت از آن سوال می‌شود، فلسطین است. خدا کند باز هم بتوانیم کاری کنیم... واقعا کاری کنیم برای فلسطین.
خلاصه که گاهی اینطور است. زندگی مثل یک گردو است که یک بچه کوچک توی هوا پرت می‌کند و روی زمین می‌خورد و صدا می‌دهد. دنبال وجه شبه نگردید که خودم هم پیدا نکردم. فی الجمله همین را داشته باشید که باید در لحظه زندگی کرد :)
همین لحظه فقط فرصت هست که عصبانی نشوم.
همین لحظه فقط فرصت هست که مهربان باشم.
گرچه نمی‌توانم کامل ببخشم اما می‌دانم شاید فقط همین لحظه فرصت باشد. سنگدل شده‌ام در حدی که دیگران را به خدا واگذار کرده‌ام. ولی سبک شده‌ام از اینکه مجبور نیستم در دنیا با آن‌ها بجنگم تا تغییرشان بدهم. عادات آزاردهنده‌شان، صورتم را به خنده می‌نشاند. مهربانی‌هایشان دهانم را از دعا پر می‌کند. حرف‌های تهی‌شان به سکوت وادار می‌کند. گرچه پر از دردم ولی آرام شده‌ام. تغییر بهای سنگینی دارد...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۰۲
صالحه

نظرات  (۵)

کاش منم میتونستم بجنگم...

۰۲ خرداد ۰۰ ، ۲۱:۴۳ زینب صابری

سلام.... نمیشه چیزی گفت و حتی قضاوت کرد... 

اگر با دوست به مشکل خورده اید، که همه ی ما یک روزی بعد از یک صمیمیت عمیق، ناگاه بر اثر ضربه ای از هم پاشیده شدیم.... 

اگر خانواده است که هیچ، با گذر زمان درست میشود... 

امیدوارم دلت آروم بشه... 

سلام! راستش موضوعاتی که ازش نوشتی یه مقدار پیچیده‌تر از اینه که من بخوام و بتونم چیزی در موردشون بگم. عجالتا فقط اومدم خونهٔ جدید رو تبریک بگم و یه موز بردارم برم :))

از حضرت حافظ:

کجا روم، چه کنم، چاره از کجا جویم

که گشته‌ام ز غم و جور روزگار ملول

من شکستهٔ بدحال زندگی یابم

در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول.

 

سلام.

نوشته هاتون اگرچه گاهی اشک بیز و غم انگیز است، اما همیشه مُشک بیز است و از پندها، درایت ها و کنایه های معنوی نیز لبریز...

 

خداوند بر کفایت معنوی و اخلاقی شما بیفزاید.

۲۴ خرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۷ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام عزیزم

دلم برات تنگ شده بود.

اگر اومدید اصفهان، من و همسرم مشتاق دیدن شما و همسرتون هستیم.

از اینکه همیشه برای بهتر شدن و دغدغه های متعالیت تلاش میکنی خوشحالم. :*

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">