صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

بابا و مامانِ خوب

يكشنبه, ۱ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۴۶ ب.ظ

فردا صبح اون روزی که براتون توی پست قبل نوشتمش، چشمامون رو باز نکرده بودیم از خواب و حدودای ساعت ۶ صبح بود که من و همسر با هم در مورد یک مساله تربیت فرزند! دعوا کردیم. یکی دو ساعت بعد که همسر رفت سر کار، من دیگه قهر بودم. اونم عجله داشت و فرصت نکرد باهام صحبت کنه. طبق معمولِ روزهای قهری، جواب تلفنش رو ندادم ولی چون پیام داد که بهم زنگ بزن، حس کردم مساله مهمی هست. بهم گفت که بریم قم؟ عصر میام خونه، آماده شیم بریم قم، داداشم دعوت کرده بریم خونشون. و منم موافق بودم. دلم لک زده بود برای حرم حضرت معصومه...
اینو بگم که ما همیشه با هم حرف می‌زنیم ولی نمی‌دونم چرا این دفعه یه حسی بهم میگفت: "بی‌فایده است چون موضوع دعوا تکراریه و شما قبلا در این مورد با هم کلی صحبت کردید و بازم همسر اشتباهش رو تکرار کرده." توی طول مسیر تهران قم، موسیقی بی‌کلام گذاشتم و خودم رو زدم به کوچه علی‌چپ. انگار نه انگار که ما قهریم ولی خب طفلی همسر همش منتظر بود من سر صحبت رو باز کنم و این کار رو نمی‌کردم و اونم انگار نمی‌دونست از کجا شروع کنه.
به قم که رسیدیم، از کنار حرم که رد شدیم دیگه نتونستم تظاهر کنم. غم ریخت توی صورتم. همسر می‌دونست. آخه تک تک خیابون‌های قم برای ما خاطره است. خاطراتِ روزهایی که کمی جوان‌تر بودیم و مثل حالا سرد و گرم روزگار نچشیده بودیم. من دیگه حسرتِ شورِ عشقی رو نداشتم که در اون ایام در جانمون شعله می‌کشید. عاشقِ همین روزهای پر مادرانگی خودم شدم، عاشق همین خانواده‌ی پنج نفره‌‌ی نازنین ولی می‌دیدم چیزی رو از دست دادم انگار و اون چیزهایی در رابطه با همسرم هست...
رسیدیم خونه‌ی برادرشوهرم و دقیقا چند دقیقه قبل از ورود به خونشون، در مورد موضوعِ دعوای صبح یعنی تربیت فرزند! مشاجره کردیم که باعث شد همه متوجه بشن من ناراحتم...
طبق معمول این چند سال اخیر، اینطوری هم نبود که ما خالصا مخلصا قم رفته باشیم برای زیارت. نه! هم خانواده‌ی همسر رفته بودند به پسرشون سر بزنند و به این بهانه قرار شد همه دور هم جمع بشیم و هم زیارت و هم این مساله مهم که روز جمعه همسر در یک همایش سخنرانی داشت. برای هماهنگی‌های لازم هم اون شب قرار بود بره سر بزنه به محل برگزاری همایش. وقتی حس کردم بروز ناراحتی‌هام توی رفتارم جلوی خانواده همسر خیلی زیاد داره میشه، سریع کمی فاصله گرفتیم و در چند جمله مختصر مفید همه‌ی آنچه باید می‌شنید رو گفتم و همین کار کمی بهبود حاصل کرد و لااقل وقتی ساعت ۱۱ شب رفت محل همایش که سر بزنه ببینه اوضاع چطوره، دیگه دلم سنگین نبود از حرفای نگفته. همسر نمیدونم چیکاره‌ی همایش بود که تا ۵ و ۶ صبح داشت کارهای اونجا رو راست و ریس می‌کرد. منم که خسته بودم اما بعد از خوابوندن بچه‌ها خوابم نبرد. پیانیست رو دانلود کردم و دیدم و بعد خوابیدم. فردا نزدیکای ظهر رفتیم خونه‌ی دوست‌مون و ما زن‌ها یک دل سیر با هم در مورد زندگی و همسرانگی و الگوی زن تراز انقلاب و جمع بین نقش‌ها و مسئدلیت‌ها درد دل کردیم و مردها هم رفتند همون همایش کذایی و در مورد کارهاشون با هم درد دل کردند.
حورا بهترینه! رفیق جانِ مهربان و عالمه‌ای که گره باز می‌کنه با دانشی که در مورد خانواده داره. توانمندی‌هاش غبطه برانگیزه و حال و احوالش انگار همیشه خوبه. درد دل که میکنیم، شکایت نمی‌کنه برعکسِ من که لحنم گاهی شاکی هست. مثل همیشه من رو از بن‌بست خارج کرد.
اون شب وقتی برگشتیم خونه، از ساعت ۱۲ تا ۱ داشتم وسایل جشن آب فردای فاطمه‌زهرای کلاس اولی رو آماده می‌کردم و همسر هم رفت بیرون که نون و چسب رازی بخره. وقتی برگشت، بهم گفت که چقدر مامان خوبی‌ام که اینقدر دلسوزانه و خوشگل کاردستی‌های جشن فردای دخترمون رو آماده کردم و منم بهش گفتم باید به خودمون افتخار کنیم که داریم تلاش می‌کنیم اینقدر پدر و مادر خوبی باشیم و بلاخره با هم حرف زدیم! هرچند دیروقت بود و باید فرداش می‌رفتم دانشگاه. می‌ارزید چون خستگی و خوابالودگی با یک لته میتونه کم بشه ولی زخم‌های روح و روان رو هیچ چیز جز نوازش نمی‌تونه التیام بده.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۰۱
صالحه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">