صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

اربعین ۱۴۰۱

پنجشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۴۸ ق.ظ

امسال اربعین...
قرار بود با کاروان دوستانمون بریم. اولش خیلی تردید نداشتم بعد دیدم که هم بچه‌ی یک ساله‌م خیلی بازیگوشه و هم بچه‌ی سه ساله‌ام رو تازه از پوشک گرفتیم‌ و شب‌ها یکی دو بار باید ببریمش دست به آب و با اتوبوس سواری جور در نمیاد و هم خودم کم طاقتم و شرایط محیطی‌م به هم میخوره، دیگه خدا رو بنده نیستم.
خیلی با همسر صحبت نکردیم در مورد چند و چون ماجرا. همه چیز براش عین آینه شفاف بود، برای من مثل هوای غبارآلود بود. خیلی هم نپرسید، انگار نظر من مساعد بود ولی شاید نبود اما خیلی تاب مخالفت نداشتم. انگار دوست داشتم خودم رو بسپرم به جریان آب.
حالا یه موقعیت‌هایی پیش میاد که آدم خودش رو بروز میده. برای من این‌‌بار و بار اول، این موقعیت در حضور پدر و مادرِ همسرم اتفاق افتاد. موافق رفتن‌مون نبودند و نگران بچه‌ها بودند. منم باهاشون موافق بودم... اونجا بود که به سرم زد طلاهام رو بفروشم و هوایی بریم.
همسر قبول کرد. طلاها رو فروختیم. اما پاسپورت‌ها انقدر دیر اومد که دیگه پول بلیط نداشتیم. صبر کردیم که بتونیم بلیط ارزانِ شرایطی بخریم اما دقیقا شبِ قبلش...
موقعیت دوم شب قبل از خرید بلیط‌ها پیش اومد که دایی و زن‌دایی‌م و مادرم با ما صحبت کردند و پیشنهاد دادند در غیر ایام اربعین بریم تا بتونیم تمام عتبات رو مفصل و راحت زیارت کنیم.
وسوسه شدم. اما این بار نه اینکه دلم به رفتن نباشه! چرا! خیلی دلم می‌خواست اربعین رو بریم و به نظرم با هوایی رفتن دیگه اصلا خبری از فشار طاقت فرسا نبود. اما اگه پولمون رو میدادیم برای این سفر، دیگه شاید هیچ وقت یا حداقل به این زودی‌ها شرایط جور نمیشد که من بتونم زیارت حرم‌ها رو برم. منی که تا به حال فقط یک زیارت مختصر ضریح امام حسین رو رفتم و حسرت به دل موندم طی سال‌ها...
باز هم دلم قرص نبود اما اون شب حالات مادرم رو که دیدم، برام مسجل شد که راضی نیست من برم به این سفر دشوار. مطمئن شدم باید پا روی دلم بذارم و نرم و نریم.
اما همسر می‌خواد بره و سفرش به سلامت. قراره نایب الزیاره باشه و من اولین سالی هست که نه تنها ناراحت نیستم داره تنها میره بلکه خوشحالم خانواده‌مون نماینده داره تو اربعین‌. اما خودش از اون شب دلش آشوب شده. همش غصه‌ی دخترا رو می‌خوره که می‌پرسن: بابا! ما رو کی می‌بری کربلا؟ کی میریم اربعین.
همسر توی ذهنش این فکرا میاد که فاطمه‌زهرا و زینب رو ببره اما من میگم نمیشه. اگر پسر بودند، عیبی نداشت. اگر بزرگتر بودند شاید... اما الان نه. دیروز روی کاغذ شماره خودم رو نوشتم و گفتم مامان بیا اینو حفظ کنیم. گفت خیلی سخته. باید بزرگتر بشم! راست میگه آخه! فقط شش سالشه. نه که نگران گم شدنشون باشم اما هنوز خیلی کوچیکن برای خیلی کارها و بزرگن برای رفتن به همه جا با پدرشون و هوا گرمه و سختی زیاده و ممکنه زده بشن...
لابد الان با خودتون میگید خب راهپیمایی جاماندگان رو می‌تونید برید. جواب پدر بچه‌ها این بود که می‌خواستیم هر دو رو بریم.
حالا نمی‌دونم امسال اربعین، امام حسین یه نگاه به من می اندازه یا نه. خیلی سعی کردم یه کاری کنم اربعینی بشیم خانوادگی اما انگار امسال قسمتِ ما نیست.
دلم نمی‌خواد بگم قسمتِ از ما بهترونه. امسال اولین سالی بود که حس کردم قلبِ چسبیده به زمینم، اندازه یک قدم کنده شد به سمت آسمون. سختی‌ها آدم رو از جا می‌کنند و این قشنگه ولی انگار من ظرفیت سختی بیشتر رو نداشتم چون با سختی بیشتر زمینی‌تر و طلبکارتر و بدعنق‌تر میشم. خواستم درستش کنم اما انگار مقبول ارباب نیافتاد.
حالا هم مطمئنم با وجود اینکه کیفِ پول‌مون موجودی کافی برای سفر بعد از اربعین‌ رو داره، اما هیچ تضمین که چه عرض کنم، حتی احتمال بالایی وجود نداره که من کربلا برم. دلم خیلی میسوزه...
وقتی قرار شد همسر تنها بره، خیلی توی خودش رفت. من نمیفهمیدم چرا. خیلی اصرار کرد بهم که بیام. بهش گفتم به خاطر حرفای دایی و زن دایی نظرم تغییر نکرد. بحث رضایت مادرم بود که نبود و مادربزرگم که قبل از این ماجراها زنگ زده بود و به مادرم گفته بود نذار صالحه با سه تا بچه بره اربعین و مامان توی دلش خالی شده بود. من و همسر خاطره‌های بدی از نارضایتی مادر داریم. شب عروسی‌مون که تصادف کردیم، مامانم راضی نبود اون شب دیروقت راهیِ قم بشیم. بعد همسر پاش رو توی یه کفش کرده بود که نه! باید بریم و وقتی تصادف کردیم، اونقدر همه‌ی فامیل‌ها ترسیدند که بی‌خیالش شد‌. یادش به خیر.
همسر تمام این دو سه روز به این فکر می‌کرد که چطور دل کندن از ما رو تحمل کنه و تنها بره. به سرش زده بود که فاطمه‌زهرا و زینب رو ببره. بهش گفتم نمی‌تونم بذارم دخترام عادت کنند توی موکب مردونه و پیش مردها برن. اینهمه از حیای دخترای فلانی و بهمانی توی هیئت محرم خوشمون اومده بود که اصلا نیومدند پایین که مرد نامحرم ببیندشون حالا دقیقا برعکس عمل کنیم؟ خلاصه راضی شد. می‌گفت غبطه می‌خورم به حال تو که دلیلی برای جاموندن داری و من دلیلی برای نرفتن ندارم که حس و حال قشنگ جاماندگی تو رو پیدا کنم. حتی با اینکه سر بعضی از چیزا ازش دلخور بودم اما دوست داشتم خانواده‌مون توی اربعین یه نماینده بفرسته اونجا...

و امشب وقتی همسر برای خداحافظی اومد، فاطمه‌زهرا گریه کرد و قهر کرد و رفت توی اتاق. باباش خیلی سعی کرد دلش رو نرم کنه و اشکاش رو بند بیاره اما نتونست و بهم ریخت اما به روی خودش نیاورد.
و وقتی رفت، فاطمه‌زهرا تو اتاق ضجه می‌زد: بابا! بابا!
مامانم یه گوشه نشسته بود و آروم اشک می‌ریخت. من با زینب و لیلا رفتم تو اتاق. زینب خوابش می‌اومد. لیلا هم همینطور. بدشون نمی‌اومد گریه کنند اما نمی‌ذاشتم اوضاع خراب تر بشه. در نهایت من و مامان کلی با فاطمه‌زهرا حرف زدیم و مامان چقدر با مسخره بازی خندوندش و منم بهش قول دادم که هم بابا زود میاد هم میریم اربعین تهران (جاماندگان) هم خیلی زود میریم کربلا. و خدا میدونه که قول دادن برام چقدر سنگینه و قول چیزی رو بدم که اصلا در اختیارم نیست چقدر سنگین‌تره.
امام حسین میدونه همیشه تمام تلاشم رو کردم این مدلی قول ندم. آقا رو سفیدم کنید.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۶/۱۷
صالحه

نظرات  (۲)

۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۵:۴۶ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام عزیزم. خداقوت.

ان شاءالله که خیلی زود اون مدلی که میگی قسمتتون میشه😻 

به نظرم همین نرفته و به دل بد افتادنه، خودش شاید دعوت بعدی باشه واسه خارج اربعین ...

الهی بگردم. دخترا هم بابایی 😭

واقعا اینکه با سه تا بچه کوچک بری منطقی نبود و تصمیم درستی گرفتی و ان شا الله براتون جبران میشه.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">