صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

آشنایی با استادِجان

سه شنبه, ۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۲۰ ب.ظ

یک‌شنبه بین ساعت ۱۲ تا ۱۴ قرار بود استادِجان رو ببینم ولی هرگز فکر نمی‌کردم یک چنین دیداری از آب دربیاد...
سه ماه و نیم از آخرین باری که استاد رو دیدم، می‌گذشت. روز امتحانِ ترمِ قبل که به خاطر آلودگی هوای پایتخت جا به جا شد، دیگه استاد قولی ندادند که حتما میان دانشکده. اما چند دقیقه از شروع امتحان گذشته بود که رسیدند و یک قطعه دودی و روغنی از اتومبیلشون رو گذاشته بودند در پلاستیک و دستانشون سیاه شده بود. گفتند که ماشین خراب شده و به همین خاطر دیر اومدند اما تمام مدت لبخند به لب داشتند انگار این مشکلات فقط یک شوخی با نمک بوده. انگار استاد با همه‌چیز سرِ شوخی و مزاح داشتند...
بعد رفتند و دستانشون رو شستند و نشستند پشت میز و با احترام، قرآن به دست گرفتند و با یک آرامش خاصی یکی دو صفحه قرآن خوندند. من همه‌ی مدتی که مشغول نوشتن بودم، زیر چشمی استاد رو در نظر داشتم. اون لحظات مثل این بود که استاد به منبع انرژی لاینتاهی عالم وصل شدند. همان اندک تلاطم خود رو با آرامش عمیقی فرونشاندند.
اون روز استاد بعد از امتحان زود رفتند و از اون روز سه ماه و نیم می‌گذشت.
طبقِ دستور خودشون که قبلا گفته بودند پیامِ یادآوری بدم، پیام دادم. ساعت ۱۱ و نیم بود. بعد دیدم خبری نشد و رفتم سلف اما انقدر شلوغ بود که یک ساعت بعد که استاد زنگ زدند و گفتند: "من دانشکده‌ام، کجایی؟" من تازه غذا رو گرفته بودم. بدشناسی! چقدر هم شرمنده شدم ولی چاره‌ای نداشتم چون تا عصر از گرسنگی می‌مردم. بقیه غذا رو ساندویچ کردم و گذاشتم توی کیفم و بدو بدو برگشتم دانشکده. وقتی رسیدم به دفترآموزش که استاد اونجا بودند،  استاد روشون اون‌طرف بود. یه لحظه حس کردم چقدر دلم برای استادم تنگ شده! (البته من دلم برای درس و دانشگاه و دانشکده به حد افسردگی هم تنگ میشه. لطفا فکر بد نکنید!) سلام که کردم، برگشتند و جواب من رو دادند اما بعد من رو معطل کردند تا کارشون با مسئول آموزش تموم بشه. راستش انقدر خوشحال شدم که این وقفه ایجاد شد که هم من نفسم جا بیاد هم به خودم مسلط بشم. فقط ناراحت بودم که استاد از دستم ناراحت شدند احتمالا. آخه استاد از وقت ناهارشون برای این جلسه زده بودند :(
همون هم بود. اولش که نشستیم مثل همیشه گفتند دیگه یادی از ما نمی‌کنید و سر نمی‌زنید و ..
منم همیشه میگم که کم توفیقم...
بعد گفتند که دخترخوب مگه نگفتم از شبِ قبل پیام یادآوری بدی؟ گفتم: گفتید یا شب قبل یا فرداش. _نگفتم ترجیحا شب قبل؟ _نه! و بعد هم بازم عذرخواهی کردم که خیلی دقیقه نود این پیام رو دادم چون اشتباه محاسباتی من اینه که همیشه فکر می‌کنم دقیقه نود بگم، بهتره :(
خلاصه سوالاتم رو شروع کردم به پرسیدن. اولش هم اینطوری شد که استاد گفتند فایل پروپوزال رو نشونم بده و من توی گوشیم نداشتمش. کلی عذرخواهی کردم و سر درد دلم باز شد که: "استاد از اون روزی که گفتید فلش بگیر و چند جا ذخیره کن مطالب رو، من به همسر گفتم فلش بگیره و نگرفت تا امروز خودم خریدم. حالا اون کجا که شما گفتید با همسرت بنویس پایان‌نامه‌ت رو و این که این ده صفحه رو فقط توی سه روز که تونستم بشینم پشت لب‌تاپ نوشتم!" زیرآبِ طفلی همسر رو هم زدم ولی استادِ جان گفتند: "عیبی نداره، در عوض اینطوری قشنگ‌تر میشه. اگر با همسرت می‌نوشتی به این قشنگی نمی‌شد! آره... اینطوری قشنگ‌تره" همیشه نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینند. کلا من کسی رو اینقدر خوشبین و راضی به مقدرات الهی ندیدم...
حالا اینجا چون من ثبت خاطره میکنم و شما در جریان موضوع پایان‌نامه نیستید، فقط قسمت‌های جذاب و بامزه رو تعریف می‌کنم و مجبورم مسیر اصلی صحبت‌ها رو کمی ویرایش کنم و یک بخش‌هایی رو هم حذف کنم. مثل اونجایی که استاد برای توضیح وجوه هنجاری و کارکردی، مثالِ زنِ ترازِ انقلاب اسلامی رو با دمِ‌دستی‌ترین مصداق زدند! یعنی گفتند: "الان خانم (فامیلیِ من) زنِ تراز انقلاب هست..." واقعا بامزه بود! :)))) ولی خب تفصیلش از حوصله‌ی شما خارج هست.
این وسط تلفن استاد زنگ خورد. استاد از من اجازه گرفتند و گفتند جواب بدم؟ منم معمولا در چنین مواقعی سرم رو میندازم پایین، لبم رو می‌گزم و زیر لب میگم اختیار دارید.
خانمِ استادِجان بودند. انگار یک صدای پر مهر و آرامش و خاص، پشت تلفن بود. چقدر در درونم احترام براشون قائل بودم و حریم‌شون برام بی‌اندازه مقدس بود. برای همین خودم رو با گوشیم سرگرم کردم تا استاد راحت باشند. همون شوخ‌طبعی همیشگی رو با همسرشون هم داشتند. باید برای همسرشون یک پولی واریز می‌کردند و استاد به شوخی به ایشون میگفتند: تو که همه‌ی پول‌های من رو می‌گیری که! و من توی دلم داشتم از خنده میمردم!
تماس که تموم شد، استاد مجبور شدند عملیات بانکی رو با گوشی‌شون انجام بدن. برای همین، همینطور که مشغول بودند و گوشی دستشون بود، بهم گفتند می‌خوای ببینی چه عکسی رو برای شماره همسرم گذاشتم؟ بعد بدون انتظار برای جواب من، اومدند کنار صندلیم و نشونم دادند. گفتند این چیه؟
یه نقاشی بود. خیلی هم واضح نبود. تازه خنده‌م هم گرفته بود که اینقدر غیرمنتظره بود! شبیه نقاشی‌های استاد فرشچیان بود اما اون لحظه نمی‌تونستم خوب تشخیص بدم. بعد استاد که یک اشاره کردند یادم اومد...
تابلوی رمی جمره یا امتحانِ سخت استاد فرشچیان بود. روایت بردن اسماعیل به مسلخ عشق توسط ابراهیم و سنگ زدن او به شیطان.
انتخاب بی‌نهایت لطیفی بود برای تصویر مخاطبِ همسر! استاد گفتند: "خانواده اینطوره! باید با یک دست، خانواده رو نگه‌داری و با دست دیگه شیطان رو برانی." گفتم: "استاد دقیقا چند روزه دارم به همین فکر می‌کنم. اینکه شیطان چقدر طمع داره به زندگی ما..." و بعد به استاد گفتم که دوهفته_ یک‌ماهی نیست که من به جدایی فکر نکنم اما هربار به شیطان فکر میکنم و خوشحالی او و این که این خواست شیطانه. و بعد عجیب این بود که استاد اصلا توصیه و نصیحت نکردند. شاید چون حتی این رفت و برگشت‌ها در مسیر فهم بهتر مساله پایان‌نامه بود...
تلفن استاد دوباره زنگ خورد. آقازاده استاد بودند. به یک‌باره یک رویِ دیگری از پدریِ استاد رو دیدم. پدرِ یک پسر! با تمامِ اقتدار و جلالی که یک پدر باید برای پسر داشته باشه. مهر پدری در احوال‌پرسی اول مکالمه ریخته شد و بعد توامان هم از پسر مطالبه می‌کردند و هم حمایت. شنیدن اون مکالمه به غایت شیرین بود! بعد از خداحافظی، استاد عکس آقازاده‌شون رو نشونم دادند. همون که روی مخاطب هست. واضح نبود ولی لبخند از لبام محو نمی‌شد. احساس کردم حالا که استاد من رو اینقدر محرم دونستند و برای اولین بار بود که فقط خودم با استاد جلسه داشتم (و کس دیگری حضور نداشت) و ضبط نشدن جلسه هم خصوصی‌ترش می‌کنه، دقیقا وقتشه که سوالم رو بپرسم:
استاد شما چند تا بچه دارید؟ دختر یا پسر؟
بلافاصله جواب دادند: سه تا. هر سه تا پسر.
وای! باورم نمیشد! به استاد هم گفتم تقریبا یقین داشتم که شما دختر دارید! ولی الان که نگاه می‌کنم می‌بینم همه‌ی معادلات و هرچی که تا الان بوده با همین مشخصات و متغیرها جور در می‌آد. استاد با حسرت خاصی گفتند دختر ندارم و خدا نداده. من واقعا خجالت کشیدم، از ته دل آرزو کردم خدا به استاد دختر بدن. آرام گفتم: "ان شاءالله دختردار میشید." اینجا که رسیدیم، استاد خیلی سریع و هوشمندانه، مسیر صحبت رو عوض کردند.
پرسیدند: میدونی بزرگترین فضیلت یک دختر چیه؟ من فکر کردم و گفتم حیا! گفتند نه، این بخشی از اون هست. بازم فکر کردم و بی‌نتیجه بود. استاد به شوخی گفتند شما می‌آیید سر کلاس من مینشینید و خوب میشید، بعد دوباره میرید سر کلاس استادای دیگه، برمیگردید به تنظیماتِ کارخانه! با لبخند سرشون رو گذاشتند رو میز چون هرچی می‌گفتند که قبلا گفتم، من یادم نمی‌اومد! (کلا نادونیِ شاگرد سر کلاسِ استادِجان هم بامزه است!)
مادری! ماااادر شدن!
(استادِجان، استادِ رد گم‌کنی هستند‌. اول میگن فضیلت "دختر"، نمی‌گن "زن" که آدم گیج بشه!)
بعد شروع کردند در باب فضیلت مادری صحبت کردند. اینکه یک دختر تا مادر نشده... یک دختر حتی حاضره به خاطر مادربودن، همسرش رو از دست بده... یک مرد هیچ‌وقت نمیتونه نقش مادر رو ایفا کنه اما برعکس میشه... و و و
با حرارت خاصی صحبت می‌کردند تو گویی استاد خودشون مادر هستند! خوشحال بودم که استاد من رو قابل دونستند برای شنیدن این حرف‌ها. خوشحال بودم که مادر هستم و نه یک دختر مجرد که شرایطم حائل بشه برای فهم کنهِ معنایِ مدّنظر استاد. خوشحال بودم که شب قبل خودم داشتم همین حرف‌ها رو به مامان می‌گفتم و اوضاعم با همسر و مامان استیبل بود وگرنه می‌خواستم اون لحظات فقط غصه بخورم. شاید بارها شبیه این حرف‌ها رو شنیده بودم اما تا به حال یک مردِ فیلسوف با نگرشی الهی و زیبایی‌شناسانه، جملاتی به اون استحکام و سلیقه در بیان فضیلت مادری به من هدیه نکرده بود. نگاه استاد به من بود اما انگار مشغول تقدیس مقام قدسیِ مادری بود...

حس عجیبی بود در کل! می‌تونستم در عقلانیت و احساسِ استاد، خودم رو مثل یک آینه تماشا کنم‌. استاد تماما مخاطبش "من" بودند. انگار داشتند برام وجهه اهورایی منزلتی که دارم و نمی‌شناختم رو هویدا می‌کردند. مصرع شعری رو چند بار گفتند و من نتونستم به خاطر بسپرم. مضمونش این بود که ای به قربانِ وجودت که خودت اون رو نمی‌شناسی...
بعدا به این فکر کردم. اینکه ای‌بسا استاد، من رو مثل دختر نداشته‌ی خودشون زیر بال و پر گرفتند. اونقدر حرف‌ها برای زدن به دخترشون دارند که حالا خدا به من لطف کرده و من می‌تونم اون‌ها رو بشنوم. ای‌بسا به استاد الهام شده بود که شاگردش چقدر گره توی ذهن و دلش داره. یکی باید بیاد و اونا رو باز کنه...
بعد من گفتم استاد باورتون نمیشه! دیشب تا صبح دختر دومی و کوچیکه هی من رو از خواب بیدار می‌کردند و شاید دیشب بیست بار از خواب بیدار شدم! هر بار فقط گفتم: مامان بخواب.
بعد استادِجان نمیدونم چی شد که خاطره استاد شهریار از مادرشون رو تعریف کردند. (شاید به دلیل قرابت ماجرای دیشب با شعر بیچاره مادرمِ استاد شهریار) اینکه استاد همه چیزشون رو مدیون همان مادرِ بیسواد که با عمق جان شعر می‌خواند میدونستند... (اصل خاطره رو پیدا نکردم که لینک بذارم)
اینجا بود که استاد منقلب شدند و اشک در چشمانشون جمع شد. بیست دقیقه‌ای وقت بود و می‌خواستم سوال بعدیم رو بپرسم اما دلم نمی‌اومد. به استاد گفتم می‌خواهید بعدا جلسه رو ادامه بدیم؟ اما استاد طبق همون عادت خاص خودشون که بی‌توجه به این مسائلند، قطره اشک گوشه چشمشون رو پاک کردند و بعد من به ذهنم رسید نکنه استاد یاد مادر خودشون افتادند! پرسیدم که مادرشون در قید حیات هستند و ایشون خدا رو شکر کردند که الحمدلله بله... و من هم دعا کردم که ان شاءالله سال‌های سال، سایه‌شون بالای سرتون باشه.
بیست دقیقه‌ی آخر جلسه من با حرارت در مورد مساله علمی‌ای که ذهنم رو درگیر کرده صحبت کردم و استاد با دقت خیلی زیاد گوش دادند و البته بحث نیمه تمام موند و به جلسه‌ای دیگه موکول شد.
اما چیزی که خیلی نگرانم کرده و ذهنم رو مشغول کرده اینه که استاد، دو سه باری در طول جلسه از دردی که بهشون عارض میشد، چشمانشون رو می‌بستند و گرچه سعی می‌کردند بروز ندن اما نمی‌تونستند هیچ واکنشی نشون ندن. من هم هرچی میگفتم که استاد می‌خواهید ادامه جلسه باشه برای بعد، توجهی نمی‌کردند.
خلاصه نمی‌دونم چیکار کنم :( فقط می‌تونم دعا کنم. خدایا، خودت مراقب و محافظ استادِ من باش...


الان که اینا رو می‌نویسم یادِ روز معلمِ پارسال افتادم که برای چند تا از اساتید گل خریدم. هیچ کدوم به اندازه استادِ جان خوشحال نشدند. استادی که کمترین خوشحالی رو نشون داد، ۴ تا دختر داشت! استادِجان اینقدر ذوق نشون دادند که تا به حال ندیده بودم و حتی می‌خواستند اون ترم، ما رو بندازند ولی اون دسته گل، پشیمونشون کرد. خب ما دختر‌ها چقدر برای پدر مادرامون گل می‌خریم؟ چقدر پسرا می‌خرن؟! البته فکر کنم تا اینجا دیگه متوجه طبع لطیف استادِجان شدید!
بعد از سه سال از زمانی که گوشیم رو خریدم، برای اولین بار تصویر صفحه قفل و صفحه اصلی رو عوض کردم. صفحه قفل رو گذاشتم نقاشی مولودِ کعبه فرشچیان و صفحه اصلی همون تابلوی رمیِ جمره یا امتحان سخت. هر بار که گوشی رو برمیدارم، مویرگ‌های مغزم با دیدن عکس‌ها تنفس می‌کنه...
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱/۰۸/۰۳
صالحه

نظرات  (۲)

صالحه من اینجا رو میخونم ولی غالبا قبل اینکه نظر بذارم مجبور میشم پاشم برم

کاش بیشتر از حرف‌های استاد درباره مادری میگفتی

پاسخ:
من سعی کردم توی پست بنویسم و انتقال بدم. قضیه از جنس حس و شهود بود. مثل استدلال عقلی نبود که بتونم همینجا هم بنویسم برای شما. شورِ عشق استاد بود همه‌ی اون حرف‌ها...
۰۴ آبان ۰۱ ، ۰۰:۰۹ پلڪــــ شیشـہ اے

دختررر ...

استادت پاداش خوبی ها و تلاش هاته ...

خدا محافظتشون کنه

دمت گرم

باحال بود

حیف که از این باد بهاری فقط نسیمی به صورتمون خورد ...

پاسخ:
سلام دوست جان
ممنونم ازت. نمیدونم واقعا ولی هرچی هست همه‌ی این نعمت‌ها، تکلیف و مسئولیت میاره. دعا کن از پس انجام تکالیفم بربیام.
پست جدید رو هم بخون... بیشتر نوشتم. خوبه؟

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">