خاطرات جهادی، قسمت اول
۲۷ اسفند
صبح زود، طبق معمول، با "زودباش زودباش دیگه" های آقا مصطفی، با همراهی رضا راه افتادیم و رفتیم سمت محل قرار همهی بچه ها برای شروع سفر به سمت کرمانشاه. طبق معمول ما زود رسیدیم و حتی ناچارا رفتیم سراغ یکی از دوستان که نزدیکای حرم، در صبح به اون زودی، وقت دکتر داشتند. بله! محمودخانی و خانمش زهرا! من و اون خیلی با هم صمیمی نیستیم و در نتیجه من به خوندن کتاب خداحافظ سالارم ادامه دادم که یه بیست و چهارساعتی میشد که شروعش کرده بودم. بعد از یه مسافتی از راه، اونا رفتن تو اتوبوس، سر جای اصلیشون. منم خوابم برد چون شب اصلا نخوابیده بودم. چشمامو که باز کردم اذان ظهر شده بود. من و شوهرم هم کمی از یه ذره بیشتر، با هم قهر بودیم و حرف نمیزدیم. یه ذره هم از اتوبوس عقب افتاده بودیم ولی دوباره زدیم کنار که بریم دستشویی که یهو اذان هم شد. هرچی من اصرار کردم بیا تو همین مسجد نماز بخونیم قبول نکرد در نتیجه من بیشتر ناراحت شدم. البته الان که فکر میکنم میبینم حرفش منطقی بود که باید با گروه هماهنگ باشیم و راهی که من رفتم برای راضی کردنش، غلط بود. گرچه منم درست میگفتم چون وقتی سرعت گرفتیم توی جاده ازشون جلو زدیم و اصلا هم حواسمون نبود. اینبار راضی شد و زدیم و کنار و من نمازم رو خوندم. البته ما بعدا تو یکی از همین روزهای اردو و در یک شب سرد و بعد از کلی انتظار با هم آشتی کردیم و کامل و برای همیشه اُکی شدیم ولی دیگه جزئیات رو ننوشتم! :) خلاصه بعدش هم همهی گروه رفتیم یه رستورانی که قبلا باهاش هماهنگ شده بود، قبل از ناهار هم با فاطمهزهرا پشت رستوران چند تا عکس انداختم و بعدش رفتیم که بشینیم داخل رستوران. موقع ناهار، من تازه بعضی از دوستان رو اون جا دیدم. هما که یار غارم بود چسبیده بود به تیم پزشکی و اونا رو ول نمیکرد و به این رفتار شنیعش تا آخر اردو ادامه داد :)))) در عوض من با یک خانم دیگه ای آشنا شدم که خیلی خوشگل بود و بعدا فهمیدم که دو تا بچه شیر به شیر داره و به خاطر اونا، در طول اردو، بیشتر توی اسکان موند ولی واقعا روحیه عالی رشک برانگیزی داشت که اصلا حسادت برانگیز نبود از بس که زنیت داشت.
بگذریم؛ جاده فوق العاده زیبا بود! یعنی فوق تصور، قشنگ بود! جا داشت جاده شمال با اون هوای شرجی و درختای تو هم تو همش، بیاد لنگ بندازه جلوی جاده ازگله به ثلاث باباجانی. از بعد از ظهر که نور مایل میتابید، نور که میخورد به چمن های سبز خوشرنگ و درخت های زنده شده با شکوفه های سفید و صورتی و اون همه تپه و بالا و پایین ها، انگار داشتم بهشت رو میدیدم. یه جاهایی هم رسما شبیه قسمت های صخرهای جاده چالوس بود.
خلاصه رسیدیم! قبل از اذان مغرب رسیدیم به ثلاث باباجانی، محل اسکانمون.
یه توضیحی هم در مورد اسکانمون بدم: محل اسکان دانشآموزی کمیته امداد بود که طبقه همکف خانوم ها بودند و سرویس بهداشتی و سلف. طبقه بالا هم حموم ها و محل استراحت و خواب آقایون و در نتیجه آقایون می رفتند به سرویس بهداشتی های پشت ساختمون، توی حیاط. حیاطش هم، هم درخت داشت، هم یه تاب که خیلی به سرگرم شدن بچه ها کمک میکرد.
افتتاحیه هم برگزار شد و آقای عطاری، مدیر اردو سخنرانی کردند و چند تا برنامه دیگه هم بود که من خیلی دقت نکردم. ایشون خانومش رو نیاورده بود اردو، اما در عوض برادرش با خانومش که شش ماهی بود عقد کرده بودند، اومده بودند اردو. برادر عطاری، اسمش محمد حسن هست ولی همه میگن حسن عتاری. فاطمه -خانم حسن- رو هم قبلا میشناختم. تو اردوی اصفهان قبلا با هم آشنا شده بودیم. قرار شد من و فاطمه با هم تیم فرهنگی خواهران رو تشکیل بدیم و کار رو دست بگیریم. مسئولمون هم آقای عسگری بود و همکار ایشون هم آقای ناصری. دیگه یادم نمیاد من و فاطمه کی نشستیم و محتوا رو کار کردیم.