صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

یادت باشد

چهارشنبه, ۷ آذر ۱۳۹۷، ۱۰:۲۵ ب.ظ
کتابِ یادت باشد، نیازی به تعریف ندارد‌. بین کتاب‌های روایت‌شده از زندگیِ شهدا، از بین اون‌هایی که امسال خواندم، بهترین بود. زندگی این شهید و همسرش پر بود از شاخصه‌های جوانِ تراز انقلاب. تحصیل و تهذیب و ورزش، همزمان با هم و به احسنِ وجه پیش می‌رفت و هیچ‌کدام مانع از دیگری نمی‌شد. عشق هم که نردبان رسیدن به خدا بود...
روایت کتاب عالی و دقیق و جذاب بود. عجیب هم نبود. همسر شهید، حافظ قرآن (حافظه قوی) و دارای ذوق و احساسِ منحصر به فردی بود. غم و شادی‌ش هم در هم بود ولی مثل همه‌ی کتاب‌های خاطرات شهدا، آخرش خیلی غمناک بود. به نظرم شاهکار کتاب هم همون چند صفحه آخر بود که تلخی و عشق رو توامان انتقال می‌داد. چند صفحه آخر واقعا شاهکار بود.
جنسِ غمِ همسرای شهید، از جنسِ اون غم‌های جانکاهه. مخصوصا اگر بدونی که دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه حتی یک لحظه به زندگیت رنگِ خوشبختی بزنه. صفحات آخر کتاب رو در حد خودم درک می‌کردم. با خوندنِ این کتاب یادِ دو تا همسرِ شهید هم افتادم. یکی‌شون همسرِ طلبهِ شهید تقی‌پور بود که اتفاقا امروز سالگرد شهادتش بود. یادمه که اون روز که خبرِ شهادتش اومد، با نسیم، دوتایی رفتیم دیدنِ همسرِ شهید. خانم‌ها گریه‌هاشون رو کرده بودند و همسر شهید دیگه فقط لبخند می‌زد. به خاطرِ فرزندانِ شهید، نباید حرفی می‌زدیم... غم مثل یه گلوله توی گلوها گیر کرده بود...
یادش به خیر... دومین همسرِ شهیدی که یادش افتادم، همسرِ شهید احمدی روشن بود. بعد از شهادتِ همسرش از بعضی‌ها شنیدم که خودش رو می‌گیره و معلومه شوهرش رو دوست نداشته. ۲۲ بهمن بود و رفته بودیم راهپیمایی. وقتِ اذان رسیده بودیم دانشگاه شریف. قرار شد بریم اون‌جا نماز بخونیم. کنار حوض کوچیک روبروی دربِ مسجد ایستاده بودم که قیافه یه خانمی خیلی برام آشنا اومد. اونم منو دید... به بغل دستیم گفتم: این خانم چقدر آشناست. (آخه آدم تو راهپیمایی‌ها و اینا احساس نزدیکی به آدم‌های دیگه می‌کنه) اونم گفت: خب همسر شهید احمدی‌روشنه دیگه! یه لحظه جا خوردم، فکر می‌کردم که قدشون بلند‌تر باشه. (چون همیشه آدم فکر می‌کنه آدم‌هایی که تو تلویزیون می‌بینه هم قدِ خودش هستند) بعدش بی‌اختیار رفتم جلو و بغلش گرفتم و ابراز احساسات کردم. یه لحظه احساس کردم یه چیزی توی سینه‌ش جا‌به‌جا شد ولی جلوی خودش رو گرفت که اشکش نیاد‌. احساس کردم چقدر بعضی از حرفایی که پشت سرِ همسرای شهید می‌زنن، بی‌انصافیه.
من همیشه برعکس فکر می‌کردم‌. فکر می‌کردم اینکه شهدا با زن‌شون چند سال زندگی‌ می‌کنند و بعدش با بچه یا بی‌بچه، اون زن رو می‌ذارن و میرن، خیلی بی‌انصافیه. اما این کتاب رو که خوندم یقین کردم که اینطور نیست. همسرِ شهید در طولِ مدت زندگی با شهید رشد می‌کنه. رشدی که بدونِ اون شهید بهش دست پیدا نمی‌کرد. بعد از شهادت هم همسرش هست... فقط دیگه حضورِ مادّیش نیست. انگار که قراره تا آخر عمر با یه معنویت خاص به زندگیشون ادامه بدن.
برای خودم این کتاب تازگی زیاد داشت. این‌که این‌ بار، انگار یه کسی توی گوشم آروم گفت: تو همسرِ شهید نمی‌شی. خودت می‌تونی شهید بشی... یا چهره شهید که قبلا هم توی ذهنم با یک سری جزئیات دیگه ثبت شده بود. اما با خوندنِ کتاب، جزئیاتِ قبلی پاک شد و جزئیاتِ جدیدی اومد. اون احساس‌های بد رفت و چیزهای خوب اومد.
هر بار که کتابِ این‌ مدلی می‌خونم، کلی گریه می‌کنم، درگیرش می‌شم و کلی فکر می‌کنم. شوهرم می‌گه تو این مدل کتاب‌ها رو که می‌خونی متنبه می‌شی...
دیروز که کتاب رو تموم کردم، اثراتش رو امروز دیدم. انگار که خون تازه توی رگ‌هام اومده بود. صبح زودتر پا شدم. به خونه رسیدگی کردم. غذایی که مدت‌ها می‌خواستم درست کنم رو درست کردم و حالم بهتر از روز‌های دیگه بود. شب هم که رفتیم مراسم شهید تقی‌پور. چه حالی هم داشت! انگار که یه سفر رفتیم راهیان نور و برگشتیم. به شوهرم گفتم که منو حلال کنه. من اصلا همسر خوبی نبودم و نیستم. براش صبحانه درست نکردم. خوب بدرقه‌اش نکردم و خوب ازش استقبال نکردم. به غذا درست کردن بی‌توجهی کردم... مخصوصا اوائل ازدواج که بلد نبودم. غر زدم و تو‌ مسائل مالی اذیتش کردم... شوهرم گفت که من خیلی خوب شدم. ولی خب... خودم دلم راضی نیست. کار زیاد دارم.
بعد از خوندنِ این کتاب، هوس‌های دلم یه ذره تغییر کرد. دلم خواست که حفظ قرآنم رو تموم کنم. دلم رابطه بیشتر با شهدا خواست. همین حس رو شوهرم هم داشت. گلزار شهدا! راهیان! تشییع شهدا!
این همزمانیِ به یادِ شهید تقی‌پور افتادنِ من با سالگرد شهید، باعث شد متوجه شم که شهدا چقدر قوی‌اند. چقدر حضورشون پررنگه. چقدر منتظر یک اشاره از سمتِ ما هستند تا بیان و حال و هوای زندگیِ ما رو خدایی کنند...  چقدر خوبند این شهدا!!!

نظرات  (۷)

۰۸ آذر ۹۷ ، ۰۷:۳۷ 🦉 شباهنگ
دومین باره دارم تعریف این کتابو می‌شنوم
پاسخ:
:)
کتاب خیلی خوبی بود...
۰۹ آذر ۹۷ ، ۰۸:۱۰ همسر یک طلبه
http://yekhamrah.blogsky.com/
همسر یک طلبه

سلام شما هم طلبه جامعه هستید ؟
پاسخ:
سلام. بله. البته امسال اگر واحدهام رو بگذرونم سطح۲‌م تموم میشه. به خاطر بچه‌ام غیرحضوری‌ام.
اتفاقا چیزی که توی این کتاب جلب توجه میکرد همین یادآوری دقیق و با جزییات خاطرات بود
جالبه که این آدمها شاید یه روزی توی یه خیابون با ما حرکت کردن و کنار رستمون توی ماشین نشستن
تکون میده حقیقتا...
در مورد خانمهای شهدا حرف زیاد میزنن ولی یادمه جایی از خانم احمدی زوشن دعوت کرده بودن و انقدر ایشون صمیمی بودن که سر سفره شام دیگه سوالهای خصوصی رو داشتن جواب میدادن
بسیار صادق و خوش اخلاق
خانم شهید حججی رو که دیدم از محدود کردن خودشون در روابط و دعوت ها گفتن و بنظرم در شرایط ایشون کار عاقلانه ایه و تعبیر به خودپسندی منطقی نیست...
ان شا الله سفر با برکت معنوی به زودی نصیبتون
پاسخ:
مقامِ همسری شهید واقعا مقام کمی نیست. من خودم هر جوری فکر می‌کنم می‌بینم اصلا در توانم نیست شوهرم شهید بشه و من بمونم و تازه مسئولیتی به این سنگینی روی دوشم باشه... همه توقع و انتظار داشته باشند و آدم باید تازه رسالت زینبی‌ش رو شروع کنه.
کتابِ خاطراتِ شهدا واقعا یه پنجره به سمت یه دنیای دیگه‌اند. من و شوهرم که خیلی رفتیم تو حال و هوا. خدا کنه یه سفر بریم :))
ممنون از دعای خوبتون. خدا نصیب همه‌ی مشتاقان کنه.
۱۱ آذر ۹۷ ، ۱۸:۱۳ پلڪــــ شیشـہ اے
حس این متن رو دوست داشتم.
ممنونم ازت که با ما به اشتراک گذاشتیش.
منم با خوندن این کتابا احساس می کنم یه لایه پرده غفلت از روحم در لحظه زدوده میشه. شارژرررررن.
پاسخ:
خواهش می‌کنم عزیزم
آره... از وقتی این کتاب رو خوندم یه مقدار از کسالتم کم شده :)
واقعا شارژرن :)
عجیبه که منم در مورد خانم احمدی روشن یه همچین چیزایی شنیده بودم و وقتی از نزدیک دیدیمشون و باهاشون صحبت کردیم (تو همون امام‌زاده علی‌اکبر چیذر که مزار همسرشونه باهاشون قرار داشتیم و انصافا خیلی چسبید) دیدم که چقدر حرفای بیخود و مسخره‌این این حرفا...
و مخصوصا خاطره اون خوابی که قبل از شهادت همسرشون دیده بودن که رو مزار ایشون نشستن و بارون میاد که دقیقا هم به همین شکل تعبیر می‌شه رو از زبون خودشون شنیدم و اصلا حال عجیبی داشت.

ماها گاهی وقتا خیلی پرتوقع‌ایم که انتظار داریم خانواده شهدا همیشه و در همه حال با لبخند و خوش‌اخلاقی، مدام به سوالای تکراری جواب بدن و هر جا دعوتشون کردن، حتما قبول کنن و...

+چرا این پستت رو ندیده بودم قبلا؟🤔
پاسخ:
آره واقعا!! گاهی ما خیلی مر توقعیم. به جای اینکه اونا از ما توقع داشته باشن... ما از اونا داریم...
+ نمی‌دونم :))
۰۵ دی ۹۷ ، ۰۹:۲۲ آقای بیدل
خوندمش ، خیلی عالی تر از عالیه !
پاسخ:
:))
۰۸ دی ۹۷ ، ۲۲:۱۳ چارلی ‌‌‌
این کتاب رو دو روز پیش خریدم. قرار نبود تا بعد امتحانا بخونمش، ولی خب مگه میشه یکی پشتِ جلدِ کتاب رو بخونه و وسوسه نشه صفحه‌ی اولش رو بخونه؟ و مگه میشه کسی صفحه‌ی اولش رو بخونه و وسوسه نشه که صفحه‌ی دومش رو بخونه؟ و همینطور وسوسه‌وار نزدیک صد صفحه از کتاب پیش رفته :) و البته کلی هم این وسط مقاومت کردم، چون کلی درسِ نخونده دارم!

بنظرم این کتاب همون چیزی بود که تو این روزها بهش نیاز داشتم :) توی روزهایی که خیلی زیاد داشتم از معنویت دور می‌شدم! دانشجوی علومِ پایه بودن گاهی اوقات میتونه خطرناک باشه :/

+ قبلا تعریفِ کتاب رو خیلی زیاد شنیده بودم، ولی پستِ شما هم تاثیرِ خودش رو داشت :) اومدم ازتون تشکر کنم :)

++ چه قالبِ قشنگی! D:
پاسخ:
علیک سلام :)
++ بله! زحمتش رو هم یه دوست عزیزی کشیده. بازم ممنون! دوست دارم سرم خلوت شد یه طوری جبران کنم. حیف که این روزا خیلی وقتم تنگه :(
برام خیلی جالبه که شما پسرها هم از اینطور کتاب‌ها می‌خونید. ندرتا آقایون به این کتاب‌ها علاقه نشون میدن. خدا رو شکر که ذائقه شما دایره گسترده ای از تفکرها و تعمّل‌ها رو پذیراست.
موفق باشید در پناه حق

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">