صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

می‌خواستم از این فاز خودآگاهی و اینا دربیام بیرون. ولی انگار نمیشه!
این جور مطالب به نظرم برای شمای خواننده یه خوبی داره. اونم اینه که یادتون بندازه برای رسیدن به عمیق‌ترین فهم‌ها و ادراک‌ها نسبت به خودتون؛ نیازی به کوچ (مربی) و روانشناس ندارید. کافیه بیشتر تعامل کنید. دایره دوستانتون رو گسترش بدید. با جمع‌ها و حلقه‌های مختلفی از آدم‌ها بُر بخورید.
همین من که از تعامل با دوستان و همسایه‌های مامانم، شاکی‌ام، یه عالمه تغییر خوب و خوشایند در من ایجاد کردند. یه نمونه‌اش اینه که باعث شد به عنوان دخترِ یک دیپلمات که سال‌های طلایی هفت سال دوم عمرش رو بیشتر خارج از کشور بود یا کمتر نزدیک فامیل بود، بعضی سنت‌ها رو بهتر یاد بگیرم. هرچند هنوزم جای کار دارم.
پس حتما دایره تعاملتون رو باز کنید.
مطلب قبلی از درونگرایی خودم نوشتم.
می‌خواستم این بار بگم که مدرسه رفتن چقدر من رو تغییر داد!
منظورم از مدرسه، همین دو روزی هست که صبح تا ظهر با لیلا میرم مدرسه دخترا.
اگه یادتون باشه نوشتم که عضو انجمن مدرسه شدم و مسئولیت کتابخونه رو قبول کردم. من دو روز میرم و دو روز دیگه هم یه خانم دیگه. که اون خانم کیه؟ همسرِ یکی از شهدای جنگ دوازده روزه...
البته عضو انجمن شدن همانا و بیگاری کشیدن از عضو انجمن همان.
ولی من متاسفانه کلاسم بالاست :)
البته نه در این حد که کف کتابخونه رو تِی نکشم! داوطلبانه این کار رو کردم و هر کاری خواهم کرد تا کتابخونه دلنشین‌تر بشه.
ولی کلاسم در این حد هست که حتی کهنه‌کارهای انجمن هم نمی‌تونند خیلی بهم امر و نهی کنند. خیلی هم حیاط نمیرم برای سر و سامون دادن به بچه‌ها. یه دلیل مهمش لیلاست. بچه‌ام واقعا خسته میشه اینهمه پله بالا پایین می‌کنه.
ما هر روز مجبوریم بارها از طبقه پایین که کتابخونه است، بریم طبقه همکف و طبقه دوم که به کلاس‌ها یادآوری کنیم زنگ کتابخونه دارند. (چون بچه‌ها ۵ تا ۵ تا میان کتابخونه و برمی‌گردند و زنگ کتابخونه این شکلی هست)
و برای همین دیگه نمی‌کشیم کار اضافی کنیم.

حالا سرِ چی من رو با این همه فیس و افاده عضو انجمن کردند؟
واسه همین که جزو معدود مامان‌های مذهبی مدرسه بودم که اعلام آمادگی کردم.
آخه اصلا نمی‌دونستم چی در انتظارمه. :))
خوب میدونم اگر بهم می‌گفتند عضو انجمن چه وظایفی داره؛ سمتش هم نمی‌رفتم.
ولی هر چی رزقم شده، از صدقه سرِ نیتم هست.
نیتم این بود که بچه‌ها یه خانم مذهبی با شکل و شمایل خودم (با همون پیوست ایدئولوژیکم) تو مدرسه ببینند و بتونم یه ذره تو مسیرشون اثر بذارم! که الان من با کلاس چهارمی‌ها و پنجمی‌ها و ششمی‌ها کتابخونه دارم. یعنی نوجوان‌ها! (درحالی که همکارم فقط با سومی‌ها و یکی از چهارم‌ها کلاس داره.) 
و نیت دیگه‌ام این بود که مامان‌ها و باباها رو در فرزندپروری کمک بدم. که البته این دومی منوط به این هست که ترم دانشگاهم تموم بشه. چون در حال حاضر به شدت تحت فشارم.

خدای مهربونم، نیتم رو به زیباترین شکل پاسخ داد.
وقتی خانم مظفری معاون پرورشی شروع کرد به خوندن شرح وظایف، اولین وظیفه کتابخونه بود و من دلم پر کشید برای کتاب‌ها و کتابخونه و سریع گفتم: من! من!

آره، دارالقرآن هم داریم ولی هر جور فکر می‌کنم می‌بینم واقعا مسئول کتابخونه شدن، آدمی شبیه من رو می‌خواست. ولی برای دارالقرآن مامانِ حسنا بود و هست و این مسئولیت بسیار برازنده ایشون هست.

احساس میکنم این قضیه هول زدنم برای مسئول کتابخونه شدن، چیزی فراتر از یک اتفاق ساده بود.
وقتی رفتم طبقه پایین و دیدم کتابخونه به نام شهید حسن طهرانی مقدم هست، عجیب حالم منقلب شد.
آخه من با این شهید و حضرت پدر امیرالمومنین سر و سرّی دارم.
با همین اتفاق ساده، شهید باهام حرف‌ها زد..

و اتفاقی نبودن هیچ چیز رو از این میشه فهمید که تنها جایی که در این مدرسه به نام یک شهید هست، همین اتاقِ کوچک کتابخونه است :')

و البته این اتفاق‌ها اتفاقی نیست. 

راستش همه چیز از ریحانه سادات ساداتی شروع شد.
ریحانه ساداتی که عضو کانال Fairy Tales ‌ش هستم.
امسال که وارد مدرسه شدم؛ دیدم خانم مظفری عکس ریحانه سادات رو زده کنار پاگرد راهرو. یک عکس بزرگ در کنارِ یک کنجِ تزئین شده با عکس‌های کوچک از شهدا.
ریحانه سادات رو که دیدم، چشمام پر اشک شد. توسل کردم به ریحانه سادات و گفتم دخترام رو به تو می‌سپارم... مواظبشون باش... باشه؟
نشد من به چشم‌های نافذ ریحانه سادات نگاه کنم و اشکم در نیاد. نشد بغض چنگ نندازه به گلوم... نشد. با لبخندش کلی حرف می‌زنه. مگه میشه بی‌تفاوت موند...
و ریحانه سادات انگار بهم گفت: خب خودت هم پاشو بیا اینجا!
که من بعدش عضو انجمن شدم :)

و جالبه که با نوجوان‌ها افتادم! چون فقط دوشنبه سه‌شنبه شرایط حضور در مدرسه رو داشتم. دو روزِ پر فشار از جهت تعداد کلاس‌ها و حجم کاری که همه با کلاس‌های دوره دوم دبستان افتاده بودم! و شاکرم که لایق دیده شدم از طرف اون بالایی‌ها برای این‌کار... آیا تغییر کردم که لایق شدم؟ حدس می‌زنم خیلی عوض شدم...
بعد از چند جلسه یا چند هفته از شروع کارم، دیدم یه بنر لول شده افتاده یه گوشه اتاق پرورشی. خانم مظفری بهم گفت بازش کن و اگر می‌خوای بزنش تو کتابخونه. متوجه شدم از عکس ریحانه سادات دو تا بنر زده بودند. این دومیش بود. و حالا من ریحانه سادات رو پشت میزم تو کتابخونه دارم :')
سه‌شنبه زنگ سوم بود یا چهارم؛ نوبت کلاس ۴/۳ بود یا ۶/۲ یادم نمیاد.
یکی از بچه‌ها به عکس ریحانه سادات اشاره کرد و گفت: خانم، این مرده؟
رو کردم بهش و با لبخند و محکم گفتم: اسمش ریحانه سادات ساداتیه. نه! نمرده! 

و دخترک متعجب دوباره پرسید: نمرده؟! 

گفتم: نه! شهید شده! شهدا زنده‌‌اند! :) (خیلی زنده‌تر از ما!)


کتابخونه فعلا یه سری کارهای ریز و جزئی نیاز داره. مثل چاپ عکس نوشته قوانین کتابخونه. تزئین عکس ریحانه سادات. خرید کتابِ "ریحانه خانم" و همینطور دو تا بنرِ حدودا نیم متر در یک متر از عکس حضرت آقا در حال کتاب خوندن یا در کتابخونه شخصی‌شون.

این کتابخونه بهونه شده برای من. برای اینکه کتاب‌های جذاب قفسه‌ها رو نظم بدم تا بچه‌ها راحت‌تر انتخاب کنند. به بچه‌ها در مورد کتاب‌ها مشورت بدم! گاهی که نه! خیلی پیش اومده یه کتاب به یه دانش‌آموز معرفی کردم و بعدا ازم تشکر کرده! :)
مثلا یه بار یه کتابِ قطع پالتویی در مورد بانو امین به یه دختری معرفی کردم، هفته بعدش خیلی ازم تشکر کرد و تمدیدش کرد. یا قصه‌های بهلول رو بچه‌ها خیلی زیاد دوست داشتند و حتی به همدیگه توصیه هم می‌کردند! و من از لا به لای کتابهای بی‌خود جداشون کردم. یا کتاب‌های پیامبران رو آوردم دمِ دست و فرصتی شد که بچه‌ها بیشتر بخوننشون. البته به تناسب روحیه بچه‌ها بهشون معرفی می‌کنم. با حالِ خوب! با لبخند و بدونِ اجبار.
زنگ کتابخونه یه فرصت برای ایجاد روحیه نظم و انضباط برای بچه‌هاست. یاد می‌گیرند کتابشون رو به موقع بیارن و در غیر این صورت جریمه بیارن تا جریمه‌هاشون خرج کتابخونه بشه :)
کتابخونه بهونه است که بعضی از بچه‌ها برای مرتب کردن کتاب‌ها روحیه همکاری و مسئولیت‌پذیری‌‌شون تقویت بشه. کتابخونه بهونه است که بچه‌ها کنار قفسه‌ها حرکت کنند و کتاب‌ها رو لمس کنند. اونا رو بیرون بکشند و نگاه کنند‌.‌ بهانه است که حتی اگر کتاب انتخاب نمی‌کنند فقط بیان و به من سر بزنند :)

سه‌شنبه، یکی از بچه‌ها بهم گفت: خانم! ما شما رو تو تلویزیون دیدیم :)) راست می‌گفت؛ در یه بخش خبری، یه گزارش پخش شد که به زور از منم مصاحبه گرفتند. در اون ۵ ثانیه ۱۰ ثانیه بچه چطور شناخته بود و چطور من رو یادش مونده بود :)
ولی کتابخونه اصلش اینه که من از تنبلی‌هام بزنم...
صبح‌های دوشنبه، هنوز خستگی دو روز کلاسم در نرفته. جنازه‌ام و دوست دارم بمیرم از خستگی. ولی تعهدی که دادم مانع از وا دادنم میشه. لیلا رو که بیدار می‌کنم، میگه: هوابم میاد! هیلی هوابم میاد. ولی چند دقیقه بعد خودش پا میشه و میره لباس‌هاش رو می‌پوشه و آماده میشه که بریم. وقتی دست لیلا رو می‌گیرم و از خیابون رد میشیم، هنوز نرسیده به مدرسه حس می‌کنم چقدر خوب شد که از خونه بیرون زدیم.
و بعد... مدرسه است و حال خوبش.
و فکر می‌کنم عه!!! همونی شد که همیشه میخواستم که! این فرصت رو بهم دادند بدون اینکه دست و پام با قالب‌های کهنه و مندرس بسته شده باشه.
دیگه همه چیز به خودم بستگی داره...

خودآگاهیش کجا بود؟ برای مصطفی درخصوص روال کار و اینکه چقدر برام مهمه که چه اتفاقاتی باید بیافته حرف می‌زنم. 

بهش میگم: من به این نتیجه رسیدم که وارد هر کاری بشم به بهترین نحو انجامش میدم. 

بهم چی بگه خوبه؟ گفت: نمی‌گفتی ازم می‌پرسیدی هم بهت می‌گفتم.

:)

ولی باید تجربه‌اش می‌کردم...

و همه اینا، فارغ از حالِ خوبِ دخترام در این مدرسه هیئت امنایی هست. وقتی دو روز من رو می‌بینند در مدرسه که فرصت‌های کوچکی برای شریک شدن در زیست اون‌ها دارم، لبخندی که گوشه لب‌هاشون هست از اینکه من با مدرسه و کلا‌س‌ها و معلم‌ها و معاون‌ها و دوستانشون انس دارم... اون لبخند رو با دنیا نمیشه عوض کرد. البته نوشتن در مورد این قضیه رو موکول می‌کنم به وقت دیگری. چون حضور مادر به عنوان عضو انجمن در مدرسه خیلی ظرافت داره و یه سری مسائل باید حتما رعایت بشه.

مخلص کلام: دعا کنید برام :)

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۴ ، ۰۰:۲۰
نـــرگــــس

۱. به نظر شما من برون‌گرام یا درون‌گرا؟ من خودم همیشه فکر می‌کردم برون‌گرا هستم ولی اولین کسی که فهمید من درون‌گرا هستم، زن‌عموم بود. در واقع من یه درون‌گرای اجتماعی هستم. از بودن توی جمع‌های بزرگ و پر از غریبه بیزارم. مسافرت رو نهایتا با شوهرم و بچه‌هام و خانواده یکی از دوستام دوست دارم. جمع و جور، خودمونی، صمیمی و جیک تو جیک. اردوجهادی‌ها و شلوغی‌هاش اذیتم می‌کنه. یا بعضی روضه‌های خونگی. هر وقت میرم، همه به من و دخترا نگاه می‌کنند، باید صدقه بذارم کنار.

روضه‌های مامانم که باید با تک‌تک دوستای مامان خوش و بش هم کنم :/
این بار آخر، بهم زنگ زد و گفت ساعت ۳ تا ۵ روضه دارم. گفتم باید بریم کلاس قرآن دخترا. گفت خب بعدش بیا دیگه! شاید تو دوست نداشته باشی خانوما رو ببینی؛ ولی اونا دوست دارن تو رو ببینند! (از اینجا تا اون سرِ دنیا پرانتز باز!)
دلم می‌خواد به مامانم بگم؛ من که فقط واسه دلِ تو میام. حالا اگر دلِ خانوما رو بهونه می‌کنی، عیب نداره، ولی این رو بدون که فقط خودت مهمی، نه بقیه.

۲. یکی از ویژگی‌هام که از درونگرایی عمیقم نشات می‌گیره، همینه که حرف مردم برام مهم نیست. خودم باید با خودم حالم خوب باشه. دیگران کیلو چند؟
با یه نفر حرف از بچه‌های سندروم دان شد. من بارها و بارها فکر کردم اگر خدا بهم میداد، چیکار می‌کردم. پاسخم همیشه این بود که این تقدیر و هدیه خدا رو می‌پذیرفتم چون انتخاب خدا برای منه! چون هیچ‌کس نمی‌تونه آگاهانه خودش برای خودش انتخاب کنه که بچه‌اش سندرومی بشه.

در این نقطه خیلی از آدما به فکر مردم در مورد خودشون اهمیت میدن و به خاطر حرف مردم تصمیم به قتل می‌گیرن. من خودم به این قضیه حتی فکر هم نمی‌کنم. ولی اگر کسی من رو به این قضیه توجه بده، جوابم یه "به جهنم!" گنده‌ است.

۳. به همسر گفتم: این آهنگه انگار کهنه نمیشه. گفت: اونی که کهنه نمیشه تویی! هر روز تر و تازه‌تر از قبلی. گفتم: من اصلا بدون تو آهنگ گوش نمیدم. فقط با تو به من می‌چسبه. بازم تاکید می‌کرد: من اصلا حس نمی‌کنم تو داره سنت زیاد میشه. هر روز تازه‌تر از قبلی. میگم: دلم می‌سوزه برای اون زوج‌هایی که یکی‌شون افسرده‌ است. راز سرزندگی هم قرآنه. اونی که رابطه‌اش با قرآن خوب نیست، دل‌مرده میشه.‌ قرآن دل‌ها رو زنده می‌کنه...

حالا من اگر قرآن حفظ کنم و مصطفی قرآن نخونه، از کفویت خارج میشیم یعنی؟ به نظرم آره. باید خیلی حواسمون به این چیزا باشه وگرنه به مشکل می‌خوریم.

۴. حرف از فراموشی در سن بالا شد. هم آقاجانِ من و هم بابابزرگ مصطفی، حافظه‌شون کند شده. در عین حال خصیصه‌های اخلاقیِ سال‌های میانسالی‌ به بعدشون، روی شخصیت‌شون سایه انداخته.
آقاجانم ساکت شده. اینطوری نیست یه سوال رو چندبار بپرسه‌ به خاطر فراموشی. بلکه اون مرد محترم و مقتدر، دانا و توانمند، حالا کمتر پیش میاد چیزی بگه‌. بیشتر با دایی بزرگم حرف می‌زنه. دایی بزرگم، فرزند اولشونه. با آقاجان مثل دو تا برادرند.
آقاجانم همیشه سحرها بیدار میشد، بلند و با صوت قشنگ دعا می‌خوند، قرآن می‌خوند... ولی هیچ‌وقت حفظ نکرد انگار. اما مامان‌زهرا یه جزء سی رو حفظ کرد. هنوزم حافظه‌اش مثل سابقه‌.
و البته ماجرا فراتر از این‌ها هم هست.
مامان‌زهرا خیلی عاشقه... تو تمام زندگیش، به خاطر آقاجان، مجلس دعا و روضه زنونه نرفت یا با اجازه آقاجان رفت، مسجد رفت یا نرفت، زیارت رفت یا نرفت. سحر عبادت کرد و البته هنوز هم می‌کنه.‌ هر کاری کرد با شوهرش بود و من نمی‌دونم چرا مامان‌زهرام انقدر برام اسطوره است.
شک ندارم که جاش توی بهشت کنار حضرت زهراست.
حتی دنیا رو بی‌حضورش نمی‌تونم تصور کنم.
مامان‌زهرا برام مثل هواست.

۵. من یه رویایی داشتم و دارم.
البته رویایی که قبلا داشتم با رویایی که الان دارم فرق کرده.
قبلا فکر می‌کردم باید عرصه مخصوص به خودم رو خلق کنم. نباید برم ذیل اسم دیگران تعریف بشم. حالا حتی اگه اون آدم، همسرم باشه. فرار می‌کردم از اینکه هم بخوام از همسرم تو خونه اطاعت کنم و هم بیرون و در عرصه اجتماعی بله قربان‌گو باشم. یعنی دوست داشتم همه‌جا نقش همسرش، دلبرش، معشوقه‌اش رو داشته باشم. نه اینکه بعضی‌ جاها بشم کارمندش.
ولی هفته قبل یه اتفاقی افتاد که من نظرم عوض شد. و ناگهان از همسرم برای همکاری در پروژه‌ی رویاهای آینده خودم خواستگاری کردم! مصطفی مدت‌ها بود انتظار این پیشنهاد رو می‌کشید‌. دوست داشت من رویام رو باهاش شریک بشم. و من دیگه با اون فکرهای بچه‌گونه خداحافظی کردم. آدم یا می‌خواد برای امام زمان کار کنه، یا نمی‌خواد. اگه می‌خواد، دیگه باید بسپره به خدا و امامش. خودشون تعیین می‌کنند قالبش چیه و چطوریه.

۶. من خودم رو خیلی دوست دارم. یعنی تو آینه که خودم رو برانداز می‌کنم معمولا حس "فتبارک الله احسن الخالقین" بهم دست میده. ولی خب سرم هم شلوغه و از اون طرف هم حس و حال این رو ندارم که مثل زری‌خانمِ سووشون و خیلی از زن‌های فابریک این مملکت یا حتی جهان (!) صبح که بیدار میشم، دستی به سر و روی خودم بکشم. بلدم‌ها ولی حسش رو ندارم. همیشه به خیالم اینه که کارهای مهم‌تری هم دارم. به جاش، یه پنجه طلا دارم که هر دو سه هفته یه بار میرم پیشش.
راستش من تا قبل از اینکه پنجه‌طلای خودم رو پیدا کنم از زندگی سیر شده بودم از بس که حال و هوای آرایشگاه‌ها متعفن بود. چقدر طعنه شنیدم به خاطر اینکه از دهنم در رفت سه تا بچه دارم. ولی پنجه‌طلای من، اولین باری که دیدمش، خوب حواسم رو جمع کردم ببینم چقدر اخلاق داره. فهمیدم نه تنها اخلاقش بیسته، بلکه عجیب و غریب عاشق امام زمانه. امامش هم بالا سرِ کارش وایساده‌ها! هر بار که برم پیشش، می‌بینم سالنِ قشنگش پر شده از عطر گل و یه گوشه از سالن یه اتفاق جدید افتاده. هر بار، پنجه‌طلای مهربونم که باهام حرف میزنه، انگار میشینم پای درس عرفانِ عملی.
این‌بار که رفتم پیشش، از درون درب و داغون بودم. از فشار زندگی لِه لِه بودم. من هیچی نگفته بودم. ظاهرم خوب بود. بگو و بخند داشتیم.
همینجوری که مشغول کار بود گفت: همین که دخترای قشنگت که جلوت راه میرن خدا رو شکر کن... آدم که خدا رو داره، امام زمان رو داره، زندگی براش مثل بهشته. خیالش راحته. کارها رو بهشون می‌سپری و همه چی حل میشه...
من گفتم: مولوی میگه: من که صلحم دائما این پدر. این جهان چون جنتستم در نظر
صورتم تو آینه از بغض جمع شده بود. ولی این تجربه همین روزهای اخیرم بود. دیگه با پوست و گوشت و استخون درکش کرده بودم.
وقتی تو دلم فریاد کشیدم که خدایا خودت ضامنم باش برای نوشتن مقاله‌ و خداوند دقیقا همون دو روز مهلتی رو که برای ارسال مقاله می‌خواستم بهم داد!
وقتی یک‌شنبه شب از همه قطع امید کردم برای حمایت گرفتن و رفتن به همایش و توی دلم با خدا نجوا کردم. او خودش دوباره دل‌ها رو برای من نرم کرد و من صبح فرداش راهی شدم...
همه چیز رو خودش جور می‌کنه.
چطور تا این سن، این همه بت پرست بودم؟

۷. عارفه آبجی‌ام، همیشه میگه من خیلی خوش‌قلب هستم. راست هم میگه. قبلا‌ها که من با زبونم خیلی سوتی می‌دادم، عارفه همیشه می‌گفت این صالحه هیچی تو دلش نیست. و واقعا نبود. الان ولی چند ساله که دیگه دقیق میدونم چه حرفایی رو باید زد و چی رو نه. اما کلا در مورد آدم‌ها ۹۹ الی صد در صد خوش‌قلبم، ۱ درصد کینه‌ای.
و خب خیلی کم پیش اومده در طول این سی سال زندگیم که کینه‌ کسی رو به دل بگیرم و بعدش انتقام بگیرم. آخه این روحِ انتقام‌جویی در من قوی هست ولی معمولا به زیباترین شکل ممکن این کار رو می‌کنم (یه نمونه‌اش رو چند هفته پیش جمع و جور کردم :/ )
اما اخیرا از مصطفی یه جایی انتقام گرفتم که بعدا دل خودم کباب شد. در اصل کباب نشد، جزغاله شد. طوری که چند دقیقه گلوم فشرده بود و نمی‌تونستم حرف بزنم! بی‌سابقه بود. اصلا نمی‌تونستم اعتراف کنم. سخت‌ترین اعتراف هم پیش خودِ مصطفی جانم بود. آخه دلِ اونو شکونده بودم. ولی دیگه پیش بقیه مهم نیست.
ماجرا چی بود؟
من رویداد ملی‌ای که همسر براش شبانه روز و ماه‌ها کار کرده بود، جون کنده بود و زحمت کشیده بود و عرق ریخته بود رو نرفتم!
رویداد کجا بود؟ مصلی تهران. من کجا؟ موندم تو خونه.
از من بشنوید: از آدم تنها بترسید‌. آدم نباید تنها بمونه. ۴۰ روز بود که من به شکل سینوسی تنها مونده بودم. آدم که زیاد تنها بمونه، قلبش سرد میشه. تازه من طاقتم زیاد بود. عجیبه که این صبوری به چشم جاری و زن‌داداشم هم اومده. اونا هم تعجب می‌کنند. ولی بزرگترها نه. اصلا به چشم‌شون نمیاد :)

حالا من همیشه صبوری کردم هر جور بوده. ولی فقط به یه شرط. اونم اینکه احساس کنم زیر چتر محبت همسرم هستم. ولی تو این سال‌ها دو سه بار اساسی قاطی کردم. یک‌بار وقتی قاطی کردم که لحظه سال‌تحویل سال ۹۹ یا ۱۴۰۰ مصطفی نیومد خونه به خاطر کار جهادی تو ایام کرونا. چرا؟ تا به کادر درمان گل بدن و دلگرمی ... و من خیلی انتظار کشیدم. خیلی.
این‌بار دو روزِ آخرِ منتهی به رویداد، مصطفی حتی زنگ نزد بهم ازم بپرسه زنده‌ایم یا نه.
دلم نشکست. سرد شد. اصلا مجبور بودم سردش کنم که نتّرکه.
برای همین از عمد نرفتم رویداد. می‌دونستم مصطفی دوست داره ما بریم. هرچند مطمئن نبودم چقدر! ولی می‌دونستم اگر برم، اعصابش رو خرد می‌کنم با اعصابِ خرد خاکشیرم. با دلِ هزار تیکه شده‌ام.
گفتم نمیرم و اینجوری ازش انتقام می‌گیرم و دلم خنک میشه.
نرفتم و مصطفی فردا شبش اومد و گفت همه سراغت رو می‌گرفتن. خانم دکتر فلانی و خانم فلانی و ... همه احوالت رو پرسیدن. من فاز قهر برداشتم و مصطفی نازم رو کشید و دید بی‌فایده است.
روزِ بعد، مصطفی فاز قهر برداشت و من یه ذره ناز کشیدم و دیدم بی‌فایده است.
البته که آخرش آشتی کردیم!
گذشت، تا چند روز بعد، شرایطی پیش اومد که مصطفی از خاطرات شب رویداد برام تعریف کرد. مغزم داشت منفجر می‌شد. حق داشت زنگ نزنه... ثانیه به ثانیه‌اش رو جنگیده بود...
بعد وسط تعریف‌هاش یهو رسید به اینجا:
من داشتم به خانم ع.خ (من باهاشون دوست بودم) می‌گفتم: خانم فلانی شما در این پروژه گره‌گشایی کردید. این توفیق واقعا قسمت هر کسی نمیشه که گره‌گشایی کنه...
و خانم ع.خ متواضعانه گفت: آقای فلانی، من فقط نگران خانمِ شما هستم. ایشون چقدر فداکاری کرده، صبوری کرده، با سه تا بچه. چیا کشیده تو این مدت...
بعد یهو گلوی من فشرده شد از غصه خرابکاری‌ای که کردم.
ده دقیقه فقط داشتم تلاش می‌کردم بتونم حرف بزنم و به مصطفی بگم که می‌خوام یه چیزی بهش بگم ولی باید قول بده منو ببخشه و برام استغفار کنه.
هی می‌گفت: بگو! راحت باش... بگو من می‌شنوم.
و مصطفی من رو بخشید و بهم حق داد و حتی آخرش گفت کار خوبی کردم که نیومدم. ولی من تو این امتحان هنوز همون صالحه یا نرگس سابق موندم. بزرگ نشدم. حیف. می‌تونستم خیلی انسان‌تر بشم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۴ ، ۰۲:۰۹
نـــرگــــس

من ده ساله بودم و برادرم «نیک» چهارده ساله. فکر خرید هدیه‌ای برای مادرمان به مناسبت روز مادر، من و برادرم را به هیجان آورده بود. این دومین هدیه‌ای بود که می‌خواستیم به او بدهیم.

خانواده‌ی ما خیلی فقیر بود. تازه جنگ جهانی اوّل تمام شده بود. ما تنگ‌دست بودیم و به سختی زندگی می‌کردیم. پدرمان گاه به گاه به کار پیشخدمتی مشغول می‌شد. برای خرید هدیه‌های روز تولّد و عید میلاد مسیح تا آن‌جا که توانایی داشت، کار می‌کرد امّا هدیه‌هایی مثل هدیه‌ی روز مادر هدیه‌ای تفنّنی به حساب می‌آمد ولی بخت با ما یاری کرد. یک مغازه‌ی مبل مستعمل فروشی در محلّه‌ی ما باز شده بود.

 ما جنس‌ها را در یک گاری دستی می‌گذاشتیم و با احتیاط آن را از خیابان‌های شلوغ می‌گذراندیم و به خانه‌ی مشتری می‌رساندیم. برای هر نوبت حمل و تحویل جنس پنج سنت و احتمالاً انعامی می‌گرفتیم.

یادم می‌آید که چه طور صورت لاغر و غم زده‌ی «نیک» از شادی هدیه‌ای که قرار بود بخریم، روشن شده بود. نیک در مدرسه شنیده بود که بچّه‌ها می‌گویند می‌خواهیم به مادر خود هدیه بدهیم. کم کم فکر غافل گیر کردن مادر و دادن هدیه او چنان در من و نیک قوّت گرفت که تقریباً دچار دلهره شده بودیم. وقتی که ماجرا را محرمانه با پدرمان در میان گذاشتیم، او خیلی خوش‌حال شد. با سربلندی و غرور من و برادرم را نوازش کرد و گفت «فکر خوبی است. مادرتان را خیلی خوش حال می کند». از لحن شادی‌بخش او فهمیدم که به چه می‌اندیشد. او در تمام زندگی زناشویی‌اش خیلی کم توانسته بود به مادرمان هدیه بدهد. مادر سراسر روز را کار می‌کرد. غذا می‌پخت؛ خرید می‌کرد؛ به هنگام بیماری از ما پرستاری می‌کرد؛ رخت‌های خانواده را در حمام می‌شست. همه‌ی این کارها را آرام و ساکت انجام می‌داد. زیاد نمی‌خندید امّا گاه به ما لبخند می‌زد. همین لبخندش خیلی زیبا بود و به آن می‌ارزید که همیشه انتظارش را بکشیم. پدرمان در حالی که به فکر فرورفته بود، گفت: «حالا چه چیزی می‌خواهید به او بدهید؟ چه قدر پول دارید؟» نیک سربسته گفت: «به اندازه‌ی کافی پول داریم» پدر لبخند زد. با تبختر گفتم: «هرکدام جداگانه به او هدیه می‌دهیم». پدر گفت: «هدیه‌ها را با دقت انتخاب کنید». نیک به من نگریست تا موافقت مرا به دست آورد و به پدر گفت: «شما این نکته را به مادر بگویید تا از فکرش لذت ببرد»؛ من سرم را تکان دادم؛ پدرم گفت: «از کلّه‌ای به این کوچکی چه فکر بزرگی در آمده؛ آن هم یک فکر خردمندانه». صورت نیک از خوش‌حالی انداخت. بعد دستش را روی شانه‌ی من گذاشت و گفت: «جو هم در این فکر شریک بوده».

من گفتم: «نه، فکرش را نکرده بودم» برای کاری که نکرده بودم، نمیخواستم تمجید شوم. اضافه کردم: «ولی هدیه‌ای که من می‌خواهم بدهم، این را جبران می‌کند».

پدرم لبخندزنان گفت: «فکر مال همه است. نیک هم این فکر را از کس دیگری گرفته». روزهای بعد من و برادرم از رازی که میان ما و مادرمان بود، لذت می‌بردیم. او همان‌طور که نزدیک ما کار می‌کرد، خطوط چهره‌اش از هم باز می‌شد و وانمود می‌کرد که موضوع را نمی‌داند. اغلب به روی ما لبخند می‌زد. فضای زندگی ما از مهر سرشار بود. من و نیک گفت وگو می‌کردیم که چه چیزی بخریم. هر دو می‌خواستیم سلیقه‌ی بهتری نشان دهیم. نیک گفت: «بهتر است به هم دیگر نگوییم که چه می‌خواهیم بخریم». او از من لجش گرفته بود. چون نمی‌توانستم مثل او تصمیم بگیرم. با ناراحتی گفتم: «می‌توانیم هر دو یک چیز بخریم». نیک گفت: « نه این کار را نمی‌کنیم؛ من از تو بیشتر پول دارم». من از این حرف، هیچ خوشم نیامد؛ اگر چه حرف درستی بود. من مقداری از پولم را داده بودم نان قندی خریده بودم، حال آن که نیک تصمیم گرفته بود هر چه در می‌آورد، برای خریدن هدیه کنار بگذارد.

من بعد از تفکّر زیاد برای مادرم یک شانه خریدم که با نگین‌های کوچک و درخشان آراسته شده بود. نگین‌ها طوری بود که می‌شد آن‌ها را به جای الماس گرفت. نیک با قیافه‌ای خرسند از فروشگاه برگشت. از هدیه‌ی من خوشش آمد ولی درباره هدیه‌ی خودش چیزی بروز نداد. فقط گفت: «ما هدیه‌ها را در وقت معینی به او می‌دهیم» من حیرت‌زده یرسیدم :«چه وقت؟» او گفت‌: «نمی‌توانم بگویم؛ چون به هدیه‌ی خودم ربط دارد. دیگر هم از من نپرس که چه چیز خریده‌ام.»

صبح روز بعد نیک مرا پیش خودش نگه‌داشت و وقتی که مادرم برای شستن کف اتاق‌ها و آشپزخانه آماده شد، نیک سرش را به طرف من تکان داد و هر دو دویدیم که هدیه‌هامان را بیاوریم. وقتى که من برگشتم، مادرم بنا به عادت روى زانوهایش نشسته بود و زار و خسته با زمین‌شوى فرسوده کف آشپزخانه را مى‌شست و آب کثیف را با کهنه‌هایى که از زیرپیراهن‌هاى ژنده درست شده بود، جمع می‌کرد. مادرم از این کار بیش از هر کار دیگر نفرت داشت. بعد نیک با هدیه‌اش برگشت و مادرم روى پاشنه‌هایش عقب نشست و با حالتى نگاه کرد که گویى باورش نمی‌شد‌. هم‌چنان که به سطل زمین‌شویى و لوازم آن خیره می‌نگریست، صورتش از نومیدی رنگ باخت. با رنجیدگی گفت: «سطل زمین‌شویی! هدیه‌ی روز مادر یک سطل زمین‌شویی!» صدا در گلویش شکست. اشک به چشم‌هاى نیک دوید. بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان آورد، سطل را برداشت و مثل آدم‌های نابینا به زحمت از پلّه‌ها پایین رفت. من شانه را در جیبم گذاشتم و به دنبال نیک دویدم. داشت گریه می‌کرد و حالش به اندازه‌ای منقلب بود که من گریه‌ام گرفت. در راه پلّه با پدرم برخورد کردیم. نیک نمی‌توانست حرف بزند؛ به همین جهت من موضوع را برای پدرم گفتم. نیک هق‌هق‌کنان گفت: «من آن را پس مى‌دهم». پدرم سطل را از او گرفت و با لحنى قاطع گفت:

«نه این هدیه‌ى خوبى است؛ خیلى عالى است. حقّش بود این فکر را عملى مى‌کردم. زن‌ها بعضى وقت‌ها نمی‌دانند چه طور خودشان را از سنگینى بار زحمت خلاص کنند.»

ما دوباره به طبقه‌ى بالا رفتیم. نیک با  اکراه خودش را بالا مى‌کشید. در آشپزخانه مادرم هنوز مشغول شستن زمین بود امّا با دل‌سردى و ناتوانى کار مى‌کرد. پدرم بدون این که چیزى بگوید، با زمین‌شوى دسته‌دار آب کثیف را از کف آشیزخانه گرفت و آن را توى سطل گذاشت و رکاب آن را با پا فشار داد تا آب کثیف در سطل بریزد. سیس با قیافه‌ای عبوس به مادرم گفت: «تو نگذاشتی نیک حالی‌ات کند. یک قسمت دیگر از هدیه‌اش این بود که می‌خواست از این به بعد خودش کف اتاق و آشپزخانه را بشوید.» به نیک نگاه کرد و ادامه داد: «مگر نه نیک؟» نیک از خجالت سرخ شد و به این ترتیب، مفهوم درس پدر را فهمید و با صدایی آهسته و مشتاق گفت: «بله مادر جان! درست است» مادرم با پشیمانی بی‌درنگ گفت:«این کار برای یک بچه‌ی چهارده ساله خیلی دشوار است.»

آن‌وقت بود که فهمیدم پدرم چه‌قدر بزرگوار است. در جواب مادرم گفت: «بله، درست است اما نه با این سطل و زمین‌شوی به این خوبی. این، کار را خیلی آسان‌تر می‌کند. دست‌های آدم کثیف نمی‌شود. دیگر احتیاجی نیست که آدم روی زمین زانو بزند» پدرم بار دیگر طرز کار آن را تند نشان داد. مادرم در حالی که با اندوه به نیک نگاه می‌کرد، گفت: «آه! من چه‌قدر نادانم.» نیک را بوسید و از او تشکر کرد.

حال نیک جا آمد. آن‌وقت همگی به طرف من برگشتند. پدرم پرسید: «خوب، هدیه‌ی تو چیست؟» نیک به من نگاه کرد و رنگش پرید. من شانه را که در جیبم بود، لمس کردم. هدیه‌ی من با آن نگین‌های مثل الماس، باز سطل زمین‌شویی را به همان سطل زمین‌شویی تبدیل می‌کرد. در حالی که شانه را هم‌چنان در جیبم می‌فشردم، با لحنی آمیخته به اندوه گفتم: «نصف سطل زمین‌شویی هدیه‌ی من است.» و نیک با چشم‌هایی که از محبت سرشار بود، به من نگاه کرد.


"Half A Gift by Robert Zacks"

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ آبان ۰۴ ، ۰۱:۲۸
نـــرگــــس

بار اولی که سریال یوسف پیامبر پخش شد، من حدودا ۱۵ ساله بودم. یه عینک به چشمام زده بودم: بازیگر یوسف، زیباترین پیامبر خدا چه شکلیه؟ و بعد که نشونش دادند: چرا بازیگر یوسف این‌شکلیه؟!
این بار که این احسن القصص از تلویزیون پخش میشه، من عینکم رو عوض کرده بودم: مرحوم سلحشور چه منبری برامون رفته! خدا رحمت کنه این مبلغ مذهبیِ بی‌همتا رو.


دیشب، وقتی زلیخا زیبا شد، همسر یوسف بهش گفت: زلیخا، خدا تو رو خیلی دوست داره.

و ما برای چندمین بار بود که سیر تحول زلیخا از عشقش به یوسف تا رسیدن به خدا رو دیده بودیم. ولی این‌بار، من حس کردم که زلیخا احساس کرد که در برابر همه‌ی صبوری‌هاش، خداوند پاداشی بهش داد در دنیا، که وزن اعمال نیکش در ترازوی یوم الحساب رو سبک کرد.
برای همین خلوت‌نشین شد.

این نکته برام در این دفعه که سریال رو دیدم، پررنگ شد.
حالا، بعد از نوشتن اون مطلب "حل معمای زندگی" در تاریخ ۸ خرداد امسال، دارم می‌بینم با شاکر شدنم از مسیرِ رشدی که خداوند برام پسندیده، شکرم در مورد تقدیری که خداوند برام رقم زده، یه اتفاق‌های جالبی داره برام می‌افته...
قفلِ همون چیزهایی که همیشه ازشون شاکی بودم، داره کم کم باز میشه.


مهم هست که چطور شکر می‌کنیم!

فقط برای نقاط مثبت زندگی‌مون شکر می‌کنیم؟ یا برای خلاءها و سختی‌هامون هم شاکر هستیم؟

فقط برای روزهای خوب شاکر هستیم یا برای روزهای ظاهرا بد و سخت هم شاکریم؟

با کدام خودآگاهی!؟ با کدام هستی شناسی شکر می‌کنیم؟
این میتونه موضوع چند جلسه منبر باشه.


و بعد

مهم هست که چطور استغفار می‌کنیم!
استغفار ما فردی هست یا اجتماعی!
این هم موضوع یک منبر می‌تونه باشه.


دوست دارم در مورد این استغفار اجتماعی هم بنویسم براتون.

و ممنونم از مهر شما خواننده‌های عزیزم. اگر شما اینجا نبودید، من هم نمی‌نوشتم.

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۱۵ آبان ۰۴ ، ۱۲:۲۳
نـــرگــــس