صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

آه... مغزم رو می‌جورم و می‌بینم این زندگی من انگار بدون مفاهیم غربی قابل تعریف نیست.
برای جمله بالا می‌تونم مرثیه بگم اما...
هر بار که شروع می‌کنم به نوشتن پشیمون‌تر از قبل میشم.
این بار فقط به عشق پدرم می‌نویسم. بابا توصیه‌هاش رو خیلی تکرار نمی‌کنه. یک‌بار سال‌ها پیش، وقتی مجرد بودم بهم گفت اگر می‌تونست به عقب برگرده؛ هرچیز مهمی رو یادداشت می‌کرد. گفت تو هم این‌ کار رو انجام بده.
دیروز پیش مامان و بابام گفتم: انقدر مصطفی نیست، الان نمیدونم کجاست! کجا رفته!؟
بابا گفت: این روزها رو بنویس...

***

زنگ زدم بهش گفت ایلامم.
امروز زنگ زدم گفت کرمانشاه.
هفته قبل؟ بیرجند.
هفته قبل‌تر؟ خرم‌آباد... که گردن مصطفی در راهش به خراب‌آباد بدل شد.
قبل‌تر؟ بندرعباس و خلیج فارس.
باز هم عقب‌تر: خوزستان، نمیدونم لابد اهواز. 

قبل‌تر: اردبیل.
قبل‌تر...

***
من کجام؟
قعرِ تهرانم و یه سینگل مامِ حسابی شدم. جایی هستم که هیچ‌وقت برف سفیدش نمی‌کنه.
مصطفی پشت تلفن توصیه می‌کنه فردا بچه‌ها رو ببرم یه جایی بهشون خوش بگذره.
بهش میگم برگشتی من رو ببر بام تهران. دلم هوس کهف الشهدا رو کرده.

***
امروز خونه رو عین دسته گل کردم. از چند جای خونه هم چند فریم عکس انداختم! بلاخره...
نه... من رها نکردم چیزهایی که دوست دارم رو.
هنوز هم پر از آرزو هستم. هنوز.
کمالگرایی چه کار که با آدم نمی‌کنه...
بارها با خودم گفتم: درست انتخاب کردم آیا؟ برگردم عقب همین مسیر رو میام آیا؟
پزشکی رو دوست داشتم. دو سه روز پیش که بر اساسِ علائم بیماری‌ام برای خودم کوآموکسی کلاو تجویز کردم و الان ازش بهترین نتیجه رو دارم می‌گیرم، فهمیدم که نه! من دوست ندارم پزشک بشم. هیچ سفرِ درونی‌ای در کار نیست. اصلا هم جذاب نیست.

*
جذابیت یعنی این سه تا دختر که وقتی خوابند مثل فرشته‌اند؛ وقتی بیدارند؛ اسباب نشاط و زنده‌گی.
یعنی صبح، خواب‌آلوده و داغون، زینب و فاطمه‌زهرا رو راهی مدرسه کنی، طوری که بابا و دختر کوچیکه از خواب بیدار نشن. بعد آخر شب زینب بگه: ماماننن! اونطوری با بابا تای نتور، صبح میدی پاسین پاسین آآی فاااسی اومده! (مامان! اونطوری (آخر شب) با بابا چای نخورین (چون دیر می‌خوابین و) صبح میگی: پاشین پاشین آقای فارسی (راننده سرویس) اومده.)
و تو از ته دل بخندی. چون وقتی ظهر از مدرسه برگشته، دو تا استکان چای روی میز ناهارخوری دیده و فکر کرده من و باباش، آخر شب چای خوردیم که باعث شده دیر بخوابیم و دیر بیدارش کنیم. غافل از اینکه اون استکان‌ها مالِ صبحانه‌ی دمِ ظهر بوده :)

*
جذابیت یعنی یه روز بری خیابون تو مرکز شهر و زنگ یکی از پلاک‌ها رو بزنی و در رو برات باز کنند و وارد انبار کتاب یه انتشارات بشی. بعد تماشا کنی و عشق کنی و خرید کنی.

*
جذابیت یعنی رفتن به جلسه‌هایی که آدم رو یادِ جلسات و محافل قبل از انقلاب می‌اندازه. همون‌جاهایی که هیچ‌وقت نرفتی اما الان بدون تونل زمان بهشون رسیدی.

*
جذابیت یعنی فکرهای نو. یعنی غمِ نان داشتن و نداشتنِ توامان. یعنی آرمان. یعنی جریان انرژی بین خودت و آدم‌های شبیه خودت.

***
آه... ولی غصه گاهی هجوم میاره بهم.
مثل وقتی به دردِ گردن مصطفی فکر می‌کنم.
به تقلاهام. به سستی‌هام.
نمی‌تونم بفهمم که چرا انقدر کودنم!؟ چرا درک نمی‌کنم برکتی که در زندگیم هست، مال همین مسیرِ گذشته است. مالِ بچه‌هاست، مالِ چشم‌هایی هست ‌که به ولی گفتیم.
اما اگر بخوام اونقدر که دلم می‌خواد آزاد و رها باشم؛ هیچ برکتی هم در کار نبود. کاش این باور در مغزم کوبیده میشد؛ حک میشد، می‌نشست.

***
در نهایت من هنوزم همونم که بودم. برچسب به من نزنید. من هنوز می‌تونم مثل گنجشک بپرم. هیچ چیز و هیچ کس و هیچ‌ کدوم از نقش‌ها و نقشه‌هام اونقدر سنگین نیستند که به پام وزنه شده باشند. من هنوز می‌تونم بپرم.
آخ مرگ عزیزم. تو کجایی؟
شبِ جمعه‌ است. من هوسِ کمیل کردم...

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۰۵ بهمن ۰۳ ، ۰۳:۱۹
نـــرگــــس

نمی‌دونم دارم چه غلطی می‌کنم!
این روزها به جای اینکه بشینم و مقاله بنویسم، مشغول درست کردن دسر‌های سه طبقه و پان اسپانیایی میشم!
به جای اینکه بچه‌ها برن مدرسه و من یه نفسی بکشم و چند صفحه کتاب بخونم، بچه‌ها که نمیرن مدرسه، منم مشغول درست کردن کاردستی و کشیدن نقاشی برای جشنواره حاج قاسم (که معلوم نیست کی تموم میشه) میشم‌!
روزهای تعطیلی و کلاس آنلاین فاطمه‌زهرا، انقدر به مغزم فشار میاد که سردرد میشم و حس می‌کنم با صدای جیغ و داد زینب و لیلا، تک تک نورون‌های مغزم دست و پاهاشون رو جمع می‌کنند توی شکمشون و از کار می‌افتند.
البته همیشه، همه‌چی انقدر هم بد نیست.
بنا شده دو سه هفته یکبار با بچه‌ها بریم استخر. دستاورد مهم من این بوده که در جلسه دوم و بدونِ مربی یا آموزش گرفتن از کسی، تونستم شنای دوچرخه رو یاد بگیرم. کرال‌ پشت و جلو هم پیشرفتی باورنکردنی‌ داشتند.
دستاورد مهم دیگه‌ام این بود که این آخر هفته‌‌ که به روال تمام آخر هفته‌های اخیر، آقا مصطفی در سفر کاری بود، من یه کار متفاوت کردم. مصطفی ساعت ۱۰ شب پرواز داشت به سمت تهران ولی ۱۲ شب می‌رسید. انقدر خسته بودم که ساعت ۸ شب، رخت‌خواب‌ها رو انداختم و به بچه‌ها گفتم سکوت کنید و ۹ و نیم شب، خوابم برد. ساعت ۱۲ و نیم بیدار شدم و زنگ زدم به همسر. جواب نداد. بدترین سناریوها توی ذهنم اومد و دیگه خوابم نبرد. بعد همسر بلاخره یک ساعت بعد اومد خونه و گفت پروازش تاخیر داشته. نشستیم یه چای با پان اسپانیایی خوردیم. بعد ایشون خوابید و منم تا طلوع آفتاب بیدار موندم و کارهام رو انجام دادم و بعد که خوابیدم، ۴ ساعت بعد بیدار شدم. دستاوردم فی‌الواقع این بود که ۷ ساعت خوابیدم در شبانه‌روز و نشاطم هم از بقیه روزها بیشتر بود.
دستاورد جدید آخرم هم اینه که بعضی شب‌ها کلا گوشی رو چک نمی‌کنم. یعنی دو ساعت قبل از خوابم؛ بدون دیدن صفحه موبایل سپری میشه.
***
گاهی فکر می‌کنم من از جوانیم چه لذتی بردم؟ از شهریور ماه دیگه نه خبری از باشگاه هست، نه کوه، نه قرآن‌های روزانه که این مورد آخر رو خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
یعنی این نتیجه زمانی هست که رفتن به دانشگاه رو به حفظ قرآن ترجیح دادم و حالا ذهنم اصلا نظم نمیگیره.
از دانشگاه هم مثل دوره ارشد حس رضایت عمیق ندارم و حالم باهاش خوب نیست. مخصوصا هر یک‌شنبه و دوشنبه که مجبورم بچه‌ها رو بذارم پیش خانواده... واقعا باید زره پولادین تن اعصابم می‌کردم تا با چالش‌های شرایط و آدم‌ها بتونم بجنگم.
حالا عروس‌مون چند روز تنهایی و بدونِ بچه رفت کربلا. برام جالب بود. هی از خودم پرسیدم چرا از زمانی که متاهل شدم، سفر تنهایی نرفتم؟ اصلا من زمانی که بچه اولم همسن برادرزاده‌ام بود چیکار می‌کردم؟ داشتم درس می‌خوندم و سرِ بچه دوم باردار بودم :(
***
دیروز به یک ناامیدی خاصی رسیدم. حس کردم این همه دویدن برای چی؟ آخرش هم که نمی‌رسم! بعدشم که همسر اومد خونه از صحنه‌های غروب آفتاب کنار دریای جنوب و سفرهاش به سیستان بلوچستان و مخصوصا چابهار گفت. بعد من اوجِ تفریحاتم شده گوش دادن به قطعه‌های منتخب از همایون در این هوای آلوده تهران. البته خدا رو شکر خیلی زود تموم شد و تصمیم گرفتم که با ذهن‌آگاهی هر روز صبح، به خودم یه سری چیزها رو یادآوری کنم.
***
امروز صبح، چشمام رو که نیمه باز کردم و ساعت رو چک کردم، تصمیم گرفتم تا بدنم لود بشه، همینطوری در خواب و بیداری، ذهن‌آگاهی انجام بدم.
نتیجه افتضاح بود. فقط برنامه‌های امروز رو مرور کردم. الانم دوباره سردرد شدم :(

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۳ دی ۰۳ ، ۱۱:۴۸
نـــرگــــس

کار نیکو کردن از پر کردن است یا هر کس گفت وبلاگ‌نویسی در این عصرِ رسانه‌های جدید و اینستاگرام و ... به درد نمیخوره، با پشتِ دست محکم بزنید تو دهنش :) (چقدر خشن!)

قطعا اگر شما هم ثمره‌ی هشت سال نوشتن در وبلاگ به صورت مستمر و آهسته و پیوسته در قلم خودتون میدیدید و در مورد وبلاگ چرند می‌شنیدید، شاید همین‌قدر عصبانی و خشن می‌شدید :)


وای... یه نامه نوشتم... هلو برو تو گلو! یعنی دلم قنج میره از خوندنش و نمی‌دونم تا الان چند بار خوندمش یا چندبار ویرایشش کردم. نامه رو برای یک عزیزی نوشتم که نمی‌خوام نامش فاش بشه. نمیدونم اصلا انقدری که خودم به نامه‌ام دارم ذوق می‌کنم، ایشون ذوق می‌کنه!؟ در استحکام متنِ نامه بگم که جملاتش کوتاه هستند و برای هر جمله کلی فکر کردم. انگار که یک دنیا حرف پشت هر جمله باشه. تازه لغت تکراری هم جز در تخاطب و آوردن اسم فرد، توی نامه‌ام وجود نداره :') 

در فوائد نوشتن همین بس که الان یه جشنواره‌طور گذاشته مدرسه فاطمه‌زهرا و زینب به نامِ جشنواره مادران قاسم‌پرور. به مناسبت ایام شهادت سردار دلها. 

برای کلاسِ پیش‌دبستانی، یک لیست صفت پسندیده و خوب به ما دادند و گفتند هر مامان، یک ویژگی رو انتخاب کنه و بگه که چطور این صفت رو در نقش مادریِ خودش و در فضای تربیتی به منصه ظهور می‌رسونه. (البته اونا اینطور نگفتند و خیلی عجیب و غریب توضیح دادند! من خودم در یک جمله براتون شرح دادم.)

برای کلاس سومی‌ها، بهمون گفتند در مورد صفت شجاعت همه‌ی مامان‌ها چند جمله‌ای بنویسند و انگاری خطاب به دخترمون باید می‌بود.

حالا ببینید من چی نوشتم!

برای کلاس پیش‌دبستانی: 

حاج قاسم، سردار بود، فرمانده کل سپاه قدس بود اما انقدر فروتن و متواضع بود که هیچ وقت خودش رو فرمانده معرفی نمی‌کرد. وصیت کرد که روی سنگ مزارش بنویسند: سرباز قاسم سلیمانی.

منم سعی می‌کنم مثل حاج قاسم با عناوین دکتر و مهندس و ... خودم رو معرفی نکنم.

مهم‌تر از هر عنوانی، من برای همیشه مامانِ زینب و فاطمه زهرا و لیلا هستم.

برای کلاس سوم:

فاطمه‌زهرای عزیزم، شجاعت یعنی هر زمان مطمئن بودی خداوند کاری رو دوست داره، دلت رو بزنی به دریای طوفان‌ها. نترسی حتی اگر دنیا با تو سرِ جنگ داشت!

مثل حاج قاسم که از نوجوانی برای انقلاب تلاش و مجاهدت کرد و گفت: از چیزی نمی‌ترسیدم!

شجاعت یعنی از مرگ نترسیدن. یعنی مثل حاج قاسم بگی: خداوندا، عاشقِ دیدارتم.

۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۳ ، ۲۳:۳۵
نـــرگــــس

ولی اصلا معلوم نیست بتونم جمله بالا رو بگم.

۶ روز پیش؛ مصطفی و دوستانش تصادف بدی کردند و مصطفی از همه بیشتر آسیب دید. گردنش و قفسه سینه‌اش ضرب دیدند و خدا خیلی رحم کرد که جدی‌تر از این نبود.

دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم... به اینکه ممکن بود الان دیگه پیش ما نبود و تمام زندگی، برای تک تک اعضای خانواده‌مون و پدر و مادرهامون زیر و رو بشه.

مرگ همینقدر جدی و نزدیک هست...

خدا خیلی رحم کرد. یکی از اقوامِ من، با تصادفی در همین مقیاس، یکی از پاهاش رو از دست داد.

برای مصطفی هم قطع نخاع شدن یا آسیب‌های جدی ستون فقرات دور نبود. اما خداوند نخواست که بلایی سرش بیاد. به ما رحم کرد. به من، به دخترها... و مخصوصا من.

من دیگه چیزی نمونده به اتمام سی سالگیم...

حالا احساس می‌کنم سی سالگی برام یک درک پخته‌تری از زندگی رو داره به هدیه میاره. درک عمیق‌تری از رنج، از محبت، از فداکاری...

دیشب داشتم فکر می‌کردم که در زندگی مشترکمون، بعید می‌دونم بتونم بعضی چیزها رو تغییر بدم و قطعا این مساله رنجم میده. مخصوصا وقتی علت اون رنج، یک انسان باشه. مخصوصا وقتی اون انسان رو دوست داشته باشی. 

قطعا طاقت آوردن سخت‌تر میشه وقتی علت رنج ما آدم‌هایی عاقل و بالغ هستند که دوستشون داریم و می‌دونیم اگر اون‌ها رفتارشون رو تغییر بدن، ما شادتر و آرام‌تر خواهیم بود.

من دوست ندارم آدم‌های زندگیم رو بسپرم به خدا. دلم براشون میسوزه. میدونم اگر سکوت کنم، اونا ممکنه تاوان بدن و دوباره غصه‌شون رو می‌خورم. هرچند الان بیشتر از ۵ سال پیش معتقدم که همون‌قدر که به من در زندگی فشار میاد، به همسرم هم فشار میاد...

دیشب وسط روضه فکر کردم، زندگیم رو نمی‌تونم بسپرم دست همسرم. ولی می‌تونم زندگیم رو بسپرم به ولی الله. وقتی کارم دست او باشه، خیالم راحته. چون اگر دیدم کسی داره توی زندگیم خراب‌کاری می‌کنه، میگم یکی دیگه سرپرست کار منه و همه‌ی حساب‌ها رو قراره خودش صاف کنه.

ما (منظورم افرادی که توی فضای دین دارن فعالیت می‌کنند) اصلا روی این چیزا کار نکردیم. 

ببینیم یک فلسطین با یک "حسبنا الله" چطور ایستادگی کرده. ما هم حسبنا الله داریم و هم اولیاءاللهی داریم که اگر "ادرکنی" و "اغثنی" بگیم، ما رو درمی‌یابند.

و من فکر می‌کنم ایران با قدرتِ مضاعف اینقدر مقتدر هست. واِلّا؛ فلا.


یه چیزی هم بگم: احساس بدجنس بودن می‌کنم، اینکه کادو نخریدن همسرم برای روز زن رو ربط دادم به تصادفش. واسه همین دلم می‌خواد خداوند بهم نشون میداد اگر اتفاقات یکی دو شب قبل از سفرش نیافتاده بود، اگر برام کادو خریده بود، اون‌وقت چه اتفاقی می‌افتاد :/
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۳ ۱۲ دی ۰۳ ، ۱۰:۵۱
نـــرگــــس