میتونم افسرده بشم...
چون بارون اومد ولی نرفتم زیر بارون قدم بزنم!
یا بهتره بگم نرفتیم تو هوای دونفره قدم بزنیم.
عجیبه که همسر میدونه بارون یعنی هوای دونفره ولی بازم در عمل هیچ اقدامی نمیکنه! میاد خونه و میگیره می خوابه! منم مشغول بشور بساب میشم :(
ولی از اونجایی که آدم خودش باید حال خودش رو خوب کنه، این کار رو خودم تنهایی می کنم.
دیروز دو تا دیس حلوای کدو (با رسپیِ حلوای هویج ضیافت) درست کردم، به نیت حضرت زهرا سلام الله علیها.
یه دیسش که دیروز خورده شد. مهمون داشتم... مامان زهرا و آقاجان و دایی ها و خانواده هاشون و مامان اینا و داداشم اینا.
مامان زهرا خودش سفارش آبگوشت داده بود. منم از ظهر که خسته از مدرسه دخترا برگشتم (از انجمن شدن توبه کردم!) آبگوشت بار گذاشتم. بینش هم یه کیلو حلوا درست کردم. خونه ترکیده بود. حدود پنج عصر داشتم غش میکردم و تازه روی زمین ولو شده بودم که همسر از در خونه اومد داخل و شروع کرد به جمع کردن اون خونه ترکیده (به اصطلاح بروجردی: مثل سرِ جن!) ولی دیگه نذاشتند من بخوابم که :/ البته بیدارِ کامل نشدم ولی مطمئنم اون چیزی که تجربه کردم، خواب نبود! :/
این مهمونی به دلایلی خیلی یهویی شد و من اصلا و ابدا آمادگیش رو نداشتم. با این حال، با بهترین کیفیت برگزار شد، هرچند یه جاهایی گردگیری نشده بود ولی کیفیت مهمونی، خوشمزگی غذا بود که همه اذعان کردند در عروسی شون هم چنین آبگوشتی نخوردند (این یه جور اصطلاح بروجردی هست انگار... البته فقط تعارف نبود. چون من چند تا تکنیک خفن به کار برده بودم) و نیز، خونه ما، دکور و حال و هواش، اصلا شبیه مد و استایل بازار یا جامعه یا اینستاگرام نیست... و مهمون هامون خیلی براشون جدید بود (چون از وقتی اومدیم این خونه، نیومده بودند خونه مون) و مهم ترین بخش کیفیت مهمونی، کیفیتِ لباس من بود :)) چون نامحرم نداشتم... یعنی اولش لباس مهمونداری جلوی نامحرم فامیل (این یه جور لباس خاص هستش:)) ) پوشیده بودم. بعدش دیدم پسردایی رشیدم نیومد و فقط عباس کوچولوی یک ساله به من نامحرم بود. فلذا وسط مهمونی رفتم اون لباس حریری که مید این ایتالی بود و بابا از تونس یا الجزایر (کدوم بود!؟) برام سوغات آورده بود رو پوشیدم، با یه روسری حریر کوچیک که از سوریه سوغات آورده بود.
آره خلاصه، ما اینجوری صورتمون رو با سیلی سرخ نگه داشتیم :/
خدایا، یعنی بابا ماموریت نره من چطوری خوشتیپ بگردم؟ :(
یعنی خاک تو سرم که بابام باید ماموریت بره تا من خوشتیپ بگردم :(
پس کِی قراره پولدار بشم آخه خداجونم؟
بدبختانه می دونم پاسخ این سوال چیه. میگی آخه بندهِ من! هیچ غلطی هم نمی کنی که ازش پول در بیاد! :( به غیر از بشور بساب. میدونم که روزی نیست که ماشین لباسشویی روشن نکنی، ولی آخه از لباس شستنِ تو، چطوری پول در بیارم برای تو؟ :)) یا مثلا از تمیز کردن سینک و چدن گاز، چطور پول دربیاد؟ البته که بنده من، خیلی ناشکر و احمق تشریف داری که این کیلو کیلو پارچه خریدن هات رو نمی بینی که دامنِ پلیسه ساتن و شومیز حریر بدوزی! آخه مغز هم خوب چیزیه که من به تو دادم، خوبش رو هم دادم. ناقص ندادم که! :/ بالاخره من رزق تو رو دارم میدم. پس چه مرگته؟ مثلا حتما باید مثل زن های دیگه ای که کسب و کار دارن باشی خل مشنگ جان؟ خب داری درسِ ت رو می خونی و منم دارم به احسن وجه تامینت میکنم دیگه! راحت باش دیگه. دست از این کمال گرایی افراطی احمقانه ات بکش....
بله! من امروز تا ظهر خوابیدم و مراسم روز مادر مدرسه برای معلمان و اعضای کادر مدرسه و انجمن رو نرفتم (چه بهتر چون بسیار خاله زنکی هست این مراسم ها!) الحمدلله خونه ترتمیز بود و منم آشپرخونه رو جمع کردم و همه ظرفا رو شستم و خشک کردم و گذاشتم سر جاش، لباس های دخترا رو هم تاییدم ( تا کردم) و لباس جدید شستم و پهنیدم (پهن کردم). تازه اون بین، یه نشست آنلاین به زبان انگلیسی هم شرکت کردم که حس پویایی بگیرم (این حس پویایی دیگه چه کوفتی بود من درآوردم از خودم!) ... بارون هم اومد، لباس گرم پوشیدم، رفتم تو بالکن، رنگین کمون رو دیدم... هیعی... دارم افسرده میشم... آخه این هفته کلاس قرآن نداشتیم... ولی داشتم میگفتم...
این مطلب رو نوشتم که بگم، من فردا با اون یکی دیسِ حلوا میرم پیش شهیدِ عزیزم، بهشت زهرا سلام الله علیها.
یعنی باید برم! هرجور شده باید برم...
می خوام خودم رو تو رودربایستی با شما قرار بدم. چون ظهر ناهار خونه دوست قدیمی ام دعوتم و همه رفقا دور هم جمع میشیم، بالاخره که از خونه بیرون میزنم! ولی مشکل اینجاست که همت نمی کنم که صبح زود پاشم برم بهشت زهرا :(
دلم تنگ شده آخه :( ولی انقدر تنبلم... شایدم سست عنصر شدم. شایدم جون ندارم... چون خسته ام. شایدم بدو بدوهام رو نمی بینم از خودم انتظار زیادی دارم...
امروز دوست نازنینم، حورا جانم بهم پیام داد: سلام صالحه جانم. میلاد حضرت زهرا (س) رو تبریک میگم. روز مادر هم برای تو که از جمله بهترین مامانایی هستی که میشناسم مبارک باشه.
این دوستم، مهارتهای زندگی و مهارت های زندگی زناشویی تدریس می کنه. خب، دستش تو کار تعلیم و تربیت هم هست... مجموعه آموزشی دارند. خیلی حرفه ای... (قبلا هم ازش در وبلاگ نوشتم. بهترین خاطره ها رو من با حورا و نسیم دارم...)
توی صوت جوابش رو دادم و گفتم جانِ من این رو فوروارد کردی؟ :)) آخه من اونقدرا خوب نیستم. تو لطف داری...
گفت: از بین دوستام ۶ تا رفیق دارم که بیشتر از بقیه دوستشون دارم و مادریشون رو دوست دارم. برای این ۶ نفر فرستادم که تو هم یکی شون بودی.
و همین کافیه برام.
پ.ن به آقایون: بعله. ما خانوما خودمون، خودمونو تحویل میگیریم. حسااااااس باید برخورد کنید با حساسیت های احساسی ما احساساتی ها.