صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

منوی بلاگ
بایگانی
نویسندگان

می‌تونم افسرده بشم...

چون بارون اومد ولی نرفتم زیر بارون قدم بزنم!

یا بهتره بگم نرفتیم تو هوای دونفره قدم بزنیم.

عجیبه که همسر میدونه بارون یعنی هوای دونفره ولی بازم در عمل هیچ اقدامی نمیکنه! میاد خونه و میگیره می خوابه! منم مشغول بشور بساب میشم :(

ولی از اونجایی که آدم خودش باید حال خودش رو خوب کنه، این کار رو خودم تنهایی می کنم.

دیروز دو تا دیس حلوای کدو (با رسپیِ حلوای هویج ضیافت) درست کردم، به نیت حضرت زهرا سلام الله علیها.

یه دیسش که دیروز خورده شد. مهمون داشتم... مامان زهرا و آقاجان و دایی ها و خانواده هاشون و مامان اینا و داداشم اینا.

مامان زهرا خودش سفارش آبگوشت داده بود. منم از ظهر که خسته از مدرسه دخترا برگشتم (از انجمن شدن توبه کردم!) آبگوشت بار گذاشتم. بینش هم یه کیلو حلوا درست کردم. خونه ترکیده بود. حدود پنج عصر داشتم غش میکردم و تازه روی زمین ولو شده بودم که همسر از در خونه اومد داخل و شروع کرد به جمع کردن اون خونه ترکیده (به اصطلاح بروجردی: مثل سرِ جن!) ولی دیگه نذاشتند من بخوابم که :/  البته بیدارِ کامل نشدم ولی مطمئنم اون چیزی که تجربه کردم، خواب نبود! :/

این مهمونی به دلایلی خیلی یهویی شد و من اصلا و ابدا آمادگیش رو نداشتم. با این حال، با بهترین کیفیت برگزار شد، هرچند یه جاهایی گردگیری نشده بود ولی کیفیت مهمونی، خوشمزگی غذا بود که همه اذعان کردند در عروسی شون هم چنین آبگوشتی نخوردند (این یه جور اصطلاح بروجردی هست انگار... البته فقط تعارف نبود. چون من چند تا تکنیک خفن به کار برده بودم) و نیز، خونه ما، دکور و حال و هواش، اصلا شبیه مد و استایل بازار یا جامعه یا اینستاگرام نیست... و مهمون هامون خیلی براشون جدید بود (چون از وقتی اومدیم این خونه، نیومده بودند خونه مون) و مهم ترین بخش کیفیت مهمونی، کیفیتِ لباس من بود :)) چون نامحرم نداشتم... یعنی اولش لباس مهمونداری جلوی نامحرم فامیل (این یه جور لباس خاص هستش:)) ) پوشیده بودم. بعدش دیدم پسردایی رشیدم نیومد و فقط عباس کوچولوی یک ساله به من نامحرم بود. فلذا وسط مهمونی رفتم اون لباس حریری که مید این ایتالی بود و بابا از تونس یا الجزایر (کدوم بود!؟) برام سوغات آورده بود رو پوشیدم، با یه روسری حریر کوچیک که از سوریه سوغات آورده بود. 

آره خلاصه، ما اینجوری صورتمون رو با سیلی سرخ نگه داشتیم :/

خدایا، یعنی بابا ماموریت نره من چطوری خوشتیپ بگردم؟ :( 

یعنی خاک تو سرم که بابام باید ماموریت بره تا من خوشتیپ بگردم :(

پس کِی قراره پولدار بشم آخه خداجونم؟ 

بدبختانه می دونم پاسخ این سوال چیه. میگی آخه بندهِ من! هیچ غلطی هم نمی کنی که ازش پول در بیاد! :( به غیر از بشور بساب. میدونم که روزی نیست که ماشین لباسشویی روشن نکنی، ولی آخه از لباس شستنِ تو، چطوری پول در بیارم برای تو؟ :)) یا مثلا از تمیز کردن سینک و چدن گاز، چطور پول دربیاد؟ البته که بنده من، خیلی ناشکر و احمق تشریف داری که این کیلو کیلو پارچه خریدن هات رو نمی بینی که دامنِ پلیسه ساتن و شومیز حریر بدوزی! آخه مغز هم خوب چیزیه که من به تو دادم، خوبش رو هم دادم. ناقص ندادم که! :/ بالاخره من رزق تو رو دارم میدم. پس چه مرگته؟ مثلا حتما باید مثل زن های دیگه ای که کسب و کار دارن باشی خل مشنگ جان؟ خب داری درسِ ت رو می خونی و منم دارم به احسن وجه تامینت میکنم دیگه! راحت باش دیگه. دست از این کمال گرایی افراطی احمقانه ات بکش....


بله! من امروز تا ظهر خوابیدم و مراسم روز مادر مدرسه برای معلمان و اعضای کادر مدرسه و انجمن رو نرفتم (چه بهتر چون بسیار خاله زنکی هست این مراسم ها!) الحمدلله خونه ترتمیز بود و منم آشپرخونه رو جمع کردم و همه ظرفا رو شستم و خشک کردم و گذاشتم سر جاش، لباس های دخترا رو هم تاییدم ( تا کردم) و لباس جدید شستم و پهنیدم (پهن کردم). تازه اون بین، یه نشست آنلاین به زبان انگلیسی هم شرکت کردم که حس پویایی بگیرم (این حس پویایی دیگه چه کوفتی بود من درآوردم از خودم!) ... بارون هم اومد، لباس گرم پوشیدم، رفتم تو بالکن، رنگین کمون رو دیدم... هیعی... دارم افسرده میشم... آخه این هفته کلاس قرآن نداشتیم... ولی داشتم میگفتم...


این مطلب رو نوشتم که بگم، من فردا با اون یکی دیسِ حلوا میرم پیش شهیدِ عزیزم، بهشت زهرا سلام الله علیها. 

یعنی باید برم! هرجور شده باید برم...

می خوام خودم رو تو رودربایستی با شما قرار بدم. چون ظهر ناهار خونه دوست قدیمی ام دعوتم و همه رفقا دور هم جمع میشیم، بالاخره که از خونه بیرون میزنم! ولی مشکل اینجاست که همت نمی کنم که صبح زود پاشم برم بهشت زهرا :(

دلم تنگ شده آخه :( ولی انقدر تنبلم... شایدم سست عنصر شدم. شایدم جون ندارم... چون خسته ام. شایدم بدو بدوهام رو نمی بینم از خودم انتظار زیادی دارم...


امروز دوست نازنینم، حورا جانم بهم پیام داد: سلام صالحه جانم. میلاد حضرت زهرا (س) رو تبریک میگم. روز مادر هم برای تو که از جمله بهترین مامانایی هستی که میشناسم مبارک باشه.

این دوستم، مهارتهای زندگی و مهارت های زندگی زناشویی تدریس می کنه. خب، دستش تو کار تعلیم و تربیت هم هست... مجموعه آموزشی دارند. خیلی حرفه ای... (قبلا هم ازش در وبلاگ نوشتم. بهترین خاطره ها رو من با حورا و نسیم دارم...)

توی صوت جوابش رو دادم و گفتم جانِ من این رو فوروارد کردی؟ :)) آخه من اونقدرا خوب نیستم. تو لطف داری...

گفت: از بین دوستام ۶ تا رفیق دارم که بیشتر از بقیه دوستشون دارم و مادریشون رو دوست دارم. برای این ۶ نفر فرستادم که تو هم یکی شون بودی.

و همین کافیه برام. 

پ.ن به آقایون: بعله. ما خانوما خودمون، خودمونو تحویل میگیریم. حسااااااس باید برخورد کنید با حساسیت های احساسی ما احساساتی ها.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۴ ، ۰۱:۰۹
نـــرگــــس

این یک‌شنبه یک استراحت حسابی کردم. مدارس ابتدایی غیرحضوری بود اما دانشگاه‌ها حضوری. برای همین همسر موند پیش بچه‌ها و من رفتم دانشگاه. بهش گفتم ظهری بچه‌ها رو ببره پیش مامان تا من برگردم خونه و بشینم پای کار اصلاحات مقاله‌ام. بلکه یه تمرکز اساسی کنم و تموم بشه.

وقتی برگشتم خونه، تو آشپزخونه یه کوه ظرف نشسته، تو اتاق‌ها رخت‌خواب‌ها پهن و تو پذیرایی پر وسیله بود.

اما فقط ناهارم رو گرم کردم، گل‌های رزی که به مناسبت روز دانشجو، دانشکده بهمون هدیه داده بود رو گذاشتم تو گلدون آب و نشستم جلوی تلویزیون و با پاورقی شهبازی غذام رو خوردم. بعدش هم برنامه زمانه رو دیدم که آقای علیرضا سمیعی، پژوهشگر تاریخ ادبیات رو دعوت کرده بودند. مطالبش برام جالب بود و حس پویایی گرفتم.

این حس پویایی کار دستم داد و از ساعت سه و نیم تا هشت شب، یه کله مشغول مقاله بودم. بینش فقط نماز خوندم.

اصلاحات به احسن وجه انجام شد و من انقدر هیجان‌زده بودم که تا چند ساعت بعد، تو خونه مامانم، بازم انرژی تخلیه نشده داشتم.

بعد از شام هم رفتیم رویه‌های جدید تشک‌های جدیدمون رو از خیاطم تحویل گرفتم. آخر شب هم یه دور با اونا کیف کردیم. بعد هم به مشق‌های زینب رسیدگی کردم و بعد لالا.

من به این میگم استراحتی که کسالت روانی رو بشوره ببره. افسردگی ملایم بعد از نرفتن به دیدار حضوری بانوان با حضرت آقا رو بشوره ببره. کلا روزی که این همه حس مثبت درس و بحث توش باشه، برام بهشته. البته در همین روزها، به این فکر می‌کنم اگر بچه نداشتم، پویاتر بودم؟ جوابم یه نه محکم هست. چرا؟ چون من آدمی‌ام که حرمان براش از تجمع نیرو و انگیزه‌اش، فرصت می‌سازه.

وبلاگ خیلی جالبه. آدم می‌تونه مفصل به تراپی شخصی بپردازه :) به نظرم موهبتی هست که خدا به افراد معدودی داده، یعنی ما بیانی‌ها :)

مثلا یه خودشناسی جدیدم، پیرو حدیث المراه ریحانه، برام ایجاد شد. مصطفی، شرح امسال حدیث رو برام در ایتا فرستاد: «زن مانند گل است. گل باید مراقبت و محافظت شود و او شما را با رنگ، عطر و ویژگی‌هایش غنی خواهد کرد.» و زیرش نوشت: ... دقیقا ما همین رو ازت دیدیم... وقتی شرایط زندگی برات ایده‌آل‌تر شد، نسبت به سابق شما با رنگ و عطر و ویژگی های منحصر به فرد خودت زندگیمون رو غنی کردی...

خب من چطور گلی هستم؟ خب آدم می‌تونه هر مدل گلی باشه. ولی من از اونا هستم که خیلی حساس هستند! به قول همسر، شرایط ایده‌آل خیلی برام مهمه. بعضی گل‌ها جا به جا بشن برگ‌هاشون می‌ریزه! شرایط محیطی خوب نباشه، گل نمیدن! ولی اگر گل بدن، گل‌های خیره‌کننده‌ای میدن. ولی مثلا گلبرگ‌هاشون با یه کوچولو بی‌مهری یا بداخلاقی پژمرده میشه... خیلی حساس! یعنی مثلا مطمئنم شمعدونی نیستم، من یکی از اون گل‌های ناشناسی هستم که برای بوییدنش باید چه سفرها که نرفت :))


ببخشید پیام‌هاتون بی‌جواب مونده. بخش پیام‌ها رو بستم که شرمندگیم زیاد نشه و البته بعضا پیام‌هایی میاد که برای پاسخ بهشون باید کلی فسفر بسوزونم. کلا این روزها حتی همسرم هم بعضا پیامک میده و من جواب نمیدم. یا یادم میره. یا تمرکز ندارم. و ضمنا با کیبورد جدید گوشیم اصلا راحت نیستم :(

دارم به یه تکنیک جدید می‌رسم برای حفظ و افزایش کارآمدی فکری و عملکرد روزانه. احتمالا در موردش بنویسم. در مورد دیدار آقا هم می‌خواستم مفصل بنویسم... امیدوارم بشه.

موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۰۴ ، ۰۸:۱۱
نـــرگــــس

بعد از اینکه برای روزهای نیومده چیکه چیکه غصه خوردم، ناگهان احساس ناامیدی زیادی کردم. با خودم گفتم: تقلا تا کی!؟ 

مامان و بابا پنج‌شنبه اومدند خونمون. پرسیدند رو به راه نیستی؟ گفتم کسالت روانی دارم. مامان با صدای لرزون گفت: به خاطر سفر ما؟ 

نزدیک بود سر سفره گریه‌مون بگیره.

گفتم هم اون، هم چیزای دیگه. مامان و بابا نصیحتم کردند که داشته‌هام رو ببینم... 

گفتم اصلا مقاله رو بی‌خیال... 

بلکه حالم خوب بشه. چه زود تسلیم شدم! خوب هم نشدم.

اون شب همسر خواست حالم رو با حرف‌هاش خوب کنه، بدتر شدم. رفتم تو اتاق نماز عشام رو خوندم. بعد نماز یه ذره بی‌صدا گریه کردم. بعد نیت کردم و سوره حمد خوندم و قرآنم رو باز کردم. 

زیباترین و رمزآلودترین آیه‌ها رو دیدم. گیج شدم. سعی کردم فکر کنم ولی مغزم قفل بود. 

اومدم وبلاگ و کامنت‌ها رو بستم. به خودم گفتم: نیاز به خلوت داری.

گاهی پیش اومده به خودم گفتم فقط سه روز! سه روز دندون رو جیگر بذار... همه چیز بهتر میشه.

و شد! دیروز از ایمان به خدا و وعده‌هاش شنیدم. از زبون دوستای نزدیکم... حالم خوب شد :)

از اینکه «برای خدا معجزه هم آسونه» شنیدم و حالم خوب شد...

آخه خودش فرموده: «هو علی هین»

امروز یه آهنگ پرانرژی شنیدم که خیلی به مضمونش نیاز داشتم...

«و بدور علی بکرا» عبدالرحمن محمد.

و بعد یادم افتاد باید عربی‌ام رو تقویت کنم! باید عربی شامی یاد بگیرم. شاید وقتی رفتم سفر برای دیدن «پترا» بهش نیاز پیدا کردم :)

و تصمیم گرفتم دوباره دوره مهندس طلبه رو شروع کنم و ادامه بدم :)

دعا کنیم امید رو خدا ازمون نگیره. 

«ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب»

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۰۴ ، ۱۲:۰۱
نـــرگــــس

مثل همه زندگی‌ها، خبری نیست جز سختی و آسانی، تلخی و شیرینی در هم آمیخته. دو تا دوست قدیمی که نقطه مقابل همدیگه‌اند ولی یک پیوند ناگسستنی با هم دارند. این دو تا دوشادوش همدیگه مسیر زندگی رو طی می‌کنند.

دقیقا هفته پیش، مامانم دو روز روضه حضرت زهرا سلام الله علیها گرفت. یک‌شنبه و دوشنبه ولی مریض شد و گلوش خراب بود. دیگه نمی‌تونست خودش به عنوان سخنران صحبت کنه. شب یک‌شنبه به من گفت فردا تو صحبت کن. واقعا سختم بود اما نمی‌تونستم نه بگم. یک‌شنبه بعد از نماز ظهر در دانشگاه، به خودِ خانم توسل کردم. بعد توی اسنپ طرح کلی صحبتم رو طراحی کردم و براش مطلب جمع کردم و الحمدلله خیلی خوب بود. فرداش هم مامان حالش بهتر نشد و بازم من صحبت کردم. از طرفی مامانم به یکی از دوستاش قول داده بود که سه روز بره براشون صحبت کنه. فلذا اون بنده خدا به خاطر مریضی مامان، به من گفت به جای مامان برم. و منم یه روز رفتم و شد سه روز.

سه روز، از حضرت زهرا سلام الله علیها خلعتی گرفتم گمونم. خیلی چسبید.

وسط این آلودگی هوای وحشتناک و خونه نشینی و کلاس آنلاین، یه اتفاق قشنگ این روزهام این بود که زینب به درس «ر» رسید و نوشت مادر. خوند مادر. یک‌شنبه من هم کلاس آنلاین داشتم، نشست کنارم، صوتی که برای کلاسش ضبط کرده بود رو برام گذاشت، با دست‌های کوچیکش، دست گذاشت روی چونه و لب‌هام، آروم و بدون فشار، سرم رو چرخوند به سمت خودش تا ببینه من چه حسی از گوش دادن به صوتش دارم. چشماش برق می‌زد... این لحظات برای مامان‌ها دیوانه کننده است...

این هفته، با وجود مریض شدن همسر، همین که زود حالش خوب شد. کارش یه مقدار سبک شده. برای خودش می‌خواد وقت بذاره. برای ما بیشتر می‌تونه وقت بذاره، حالم رو خوب می‌کنه. این چیزا بیشتر از عوض کردن ماشین و خریدن گوشی جدید خوشحالم می‌کنه. اونقدری که همسر اومد باهام پاساژ علاءالدین تا برای گوشی قاب بخریم، خودِ خرید اینترنتی گوشی خوشحالم نکرد.

یه چیزایی خوشحالم می‌کنه مثل این که زینب به خاطر کلاس اولی شدن، حرف زدنش داره بهتر میشه. کلاس قرآن‌‌مون رو داریم با نظم مطلوبی میریم و حس مثبتش در زندگی‌مون جریان پیدا کرده. عوض کردن گوشی باعث شده، نرم‌افزارهای بیخود رو حذف کنم، اشتراک فیدیبو و طاقچه رو با تخفیف هشتاد درصد بخرم و کتاب خوندن بشه اولویتم... این چیزا حس خوشایند رضایت میده بهم.

مامانم شنبه با آقاجان و مامان‌زهرا و دایی‌ام رفتند مشهد برای زیارت. سرِ شب زنگ زدم به بابام. اون روز صبح دفاع پروپوزال داشت. بعد از خبر گرفتن، گفتم بابا به ما سر بزنید، ما رو دور نندازید، ما به دردتون می‌خوریم :)

بابام دو ساعت بعد، سر زده اومد پیش‌مون. غذا گرم کردیم و آوردیم براشون. بابا با مامان تماس تصویری گرفت... ما هم نشسته بودیم با دخترا داشتیم دست‌چین بازی می‌کردیم و منتظر بودیم که بابام غذاش تموم بشه و بیاد باهامون بازی کنه. خیلی کیف داد! شش نفره چند دست بازی کردیم و بیشترش رو هم من بردم. وسط بازی می‌شد به چهره هر کدوممون نگاه کرد و حال خوب رو دید. قیافه با نمک لیلا، حس رقابت شدید فاطمه‌زهرا با من، ناکامیِ بامزه توی چهره زینب، تعجب و لذت همسر از دیدن سرعت عمل من و فاطمه‌زهرا و چهره شادِ بابام!

بعد چای آوردیم و در اثنای صحبت همسر و بابا فهمیدیم که قضیه ماموریت سه ساله بابا، از رگ گردن بهمون نزدیک‌تره... با وجود اینکه جا خوردیم از نزدیکی این فاجعه، اما خواهش کردیم که مامان رو با خودش ببره و مهدی رو بسپرن به ما. واقعا زندگی تنهایی برای مامانم خیلی عذابه... این ماموریت‌ها برای ما مثل ابرِ سیاهه. جلوی تابش خورشید پدر و مادر رو می‌گیره. چقدر سخته... چقدر تحملش درد داره. هیچ‌کس هم نمی‌فهمه. آدم دلش می‌خواد برای خودش تنها باشه ولی نمیشه...

امروز انگار تازه اتفاقات دیشب در وجودم لود شده، ته نشین شده. احساس می‌کنم افسردگی دارم. ایمیلم رو نگاه کردم. دیدم جواب داوری مقاله اومده. چندان رضایت‌بخش نیست اما از پسش برمیام. یه هفته بیشتر وقت اصلاح ندارم. ولی اگر این حالِ بد بذاره... سرشلوغی من طوری هست که قاعدتا نباید وقت می کردم بیام بنویسم. اما چرا تونستم؟ چون هر وقت آدم غمگین میشه، دست و دلش به کار نمیره...

مثلا به خودم قول داده بودم که هر روز به خودم انرژی بدم. که هر روز یه جمله قشنگ در مورد تلاش‌هام و آینده روشن واسه خودم تکرار کنم. ولی اصلا هیچ چیز به ذهنم نمی‌رسه.

پ.ن: 

دنیا جایی هست که یک کار خوب با یک کار خوب دیگه تزاحم پیدا می‌کنه.

و چاره‌ای نیست... دنیاست... باید جلو ببری و صبر کنی...

۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۰۴ ، ۱۲:۲۷
نـــرگــــس