صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوره تربیت مدرس کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن» ثبت شده است

دردی که توی این مطلب می‌خوام ازش بگم تا کسی نداشته باشه درک نمی‌کنه. خیلی هم شبیه مطلب "زنان علیه زنان در ورزشگاه" هست ولی با این تفاوت که این حرفا درگوشی‌تره. نیروهای اصطلاحا حزب‌اللهی باید بشنوند و دغدغه پیدا کنند. می‌دونید؟ اصلا دغدغه‌های فرهنگی رو تا کسی نداشته باشه نمی‌تونه ادا دربیاره و تاصبح بی‌خوابی بکشه. سبک زندگی مجاهدانه و توحیدی رو تا کسی نداشته باشه، خودش نمی‌تونه تو جامعه پیاده کنه.
این هفته که از کلاس طرح‌ کلی برگشتم کلی شکایت مسئولین طرح رو پیش همسر کردم. البته از خودش هم گله کردم که کمکم نمی‌کنه... چون خیلی خسته بودم. خیلی... خسته‌ی جسمی و روحی.
دوست نداشتم اون حرفا رو بزنم ولی همش تقصیر اونا بود.
اولش من و همسر باهم ثبت نام کردیم که باهم بیاییم کلاس. من قبول شدم اما همسر چون از اول تعهد حضور توی دوره رو مشروط کرده بود به یکی دوتا شرط، پذیرفته نشد. گفتند باید تعهد بدید... و الان که میبینم که تعداد زیادی از خانم‌ها و آقایون دوره بیشتر از دو هفته (حد مجاز غیبت) نیومدند، دلم می‌سوزه که همراهم باهام نیست. کاش من هم تعهدم رو مشروط کرده بودم به وجود داشتن یک مهد منظم و کارآمد... شاید قبول نمی‌شدم...
دومش اینکه همون روز مصاحبه گفتم بچه‌ کوچیک دارم و مهد لازمه. اونا هم گفتند خانم‌های بچه‌دار دیگری هم هستند و تلویحا مشخص بود که مهد برقراره چون مادرهای بچه‌دار کم نیستند. اما چی شد؟ کسی که مسئول مهد شد، نه متخصص بود و نه انگیزه کافی داشت و به اندازه کافی اعتماد خانم‌ها رو جلب کرد که بچه‌هاشون رو بهش بسپرند. هفته اول افتتاحیه که هیچ. هفته دوم یا سوم بود که مهد برقرار شد. تعداد بچه‌ها هم خیلی کم نبود به نسبت اون اتاق کوچیک ولی کم کم مادرا دیگه بچه‌هاشون رو نیاوردند تا اینکه فقط زینبِ من موند.
داستان تق و لقیِ مهد کودک خیلی خیلی خیلی منو آزار داد. چند هفته که گذشت متوجه شدم اصلا نمی‌تونم روش حساب کنم چون ممکن بود برم و ببینم برقرار نیست. به همین سادگی و به همین خوشمزگی.
این سری‌های آخر که دیگه از شب قبل از مسئولش می‌پرسیدم هستی یا نه!؟ و اگر می‌گفت نیستم واقعا خودم رو برای یک روز سخت آماده می‌کردم. روزی که باید همش بچه‌م رو به بغل نگه می‌داشتم... دست‌ تنها.
سومش اون مکانِ دلبرِ مزخرف. مدرسه عالی شهید مطهری جایی نبود که بتونم بچه‌ رو بذارم زمین. توی کلاس نگران بودم از کریر بیافته روی زمین سفتِ سنگی. تو سالن همایش نگران بودم از روی صندلی بیافته روی موکت‌های کثیف سالن همایش. وسط آذر‌ماهِ پرآلودگی با بچه می‌رفتم اونجا و بر میگشتم. حدس می‌زنم اونی که این مکان رو هماهنگ کرد برای دوره، در درجه اول نوستالژیک بودن فضا و نزدیکیش به زار و زندگی‌ خودش براش ملاک بوده و صدالبته راحتیش در هماهنگی‌ها... واگذارش کردم به خدا چون اونجا اصلا مناسب مادرها و بچه‌هاشون نیست. وگرنه واسه چی همه ترجیح میدادن بچه‌شون رو بذارن پیش مامانشون؟ منم که یکی رو سپرده بودم به مامان. دیگه کوپنم پر شده بود و تازه وقتی تعهد دادم برای دوره، بچه‌م فقط ۴ ماهش بود و تا آخر دوره شد ۸ ماهه و وزنش بیشتر و تحرکش بیشتر شد. واقعا سخت بود. هم برای من هم برای زینب. اگر از اول می‌گفتند مهدکودک در کار نیست کمتر از یک درصد احتمال داشت اون تعهد مسخره رو بدم. تعهدی که انگار هیچ‌کس بهش پایبند نیست. هرکی میاد برای عشقشه و هر کس نمیاد هم چون عشقش می‌کشه.
چهارمش مسئول هماهنگی. آقای کاف! چه گناهی کرده که همه‌ی کارهای مربوط و نامربوط رو انداختن گردنش‌. می‌دونم یادش میره.‌.. مثل شوهرم که از تعدد وظایف و کارهاش یادش میره چی به چی بود. ولی اونم تقصیر داره. اونایی هم که این‌همه کار رو انداختند روی دوشش هم تقصیر دارند. اصلا آقای کاف چه تخصصی و چه سابقه‌‌ای در راه‌انداختن و تشکیل یک مهد‌کودک دارند؟ از راهنمایی چه کسی در این امر بهره بردند؟
ناراحتم که خودشون برگه نظرسنجیِ من رو خوندند و هیچ اقدام مستمری نکردند و از مرز یه حلالیت لسانی جلوتر نرفتند و حتی بعدا هم ازم پیگیری نکردند. بازم من موندم و حوضم.
پنجمش همه‌ی اونایی که من رو که داشتم می‌بریدم، دیدند ولی هیچ کاری نکردند. کمکم نکردند و حتی نمک روی زخمم پاشیدند. همه‌چیز روی زبون راحته ولی جهاد و مقاومت در عمل و طی زمان خودش رو نشون می‌ده. اگر این حرف ولیِ امر ماست که این کار فرزندآوری جهاده، حالا که من توی این جبهه اسلحه دستمه، اگر خسته شدم، هیچ همسنگری ندارم که بتونم یه لحظه اسلحه رو بسپرم به دستش؟ این کلاس بهم ثابت کرد که نه. در ۹۹ درصد مواقع خودمم تنها. بین همفکرانم هم تنهام. تو ورزشگاه توقعی نیست که کسی درکم کنه اما بین هم‌جبهه‌هام توقع هست. خیلی ضایع‌است که هم‌جبهه‌های من هنوز در بند روگرفتنشون با چادر هستند. خیلی ضایع است ولی من باید درکشون کنم.
می‌سوزم از این‌که راه حلشون اینه که بشین تو خونه و اونجا مطالعاتت رو پی بگیر. احساس می‌کنم کسی که این حرف رو بهم زد هیچ تصوری از این جهاد نداره. این جهاد با این بچه و بچه‌ی بعدی که تموم نمیشه!!! تازه شروع میشه! روز به روز هم سخت‌تر میشه. الان ۲۵ سالمه، شاید تا ۴۵ سالگیم هم تموم نشه و همیشه یه بچه‌ی شیرخوار بیخ ریشم باشه. اصلا مگه مشکل از من بوده که نیام؟؟؟ یک تا چهار رو بخونید تا بفهمید مشکل فقط از من نیست...
الله اکبر! الانم من چیز زیادی از بیرون رفتن از خونه نخواستم! همین پنج‌شنبه صبح تا ظهره. ولی نمی‌دونم تصور خانم‌های مذهبی و انقلابی و ولایتمدارمون از زندگی تو این برهه از زمان چیه که ساده‌ترین راهکار رو میدن و حواسشون نیست که ممکنه یک "انسان" (و شاید چندین انسان بالقوه) رو منزوی کنند!
ششمش تئوری‌پردازی‌های بی‌نهایت جذابه ولی عقیم در اجرایی شدن. حاج‌آقا عین میان و کلی حرف میزنن راجع به ازدواج و خانواده و ... حرف و حرف و حرف. در مورد اینم میگن که بچه‌ تو آپارتمان جای زندگی نداره و چرا جنب‌جوشش مایه آزار یه عده‌است اما دریغ. خیلی ببخشید ما حزب‌اللهی‌ها و مذهبی‌ها و انقلابی‌های فیک عرضه نداریم خودمون گفتمان‌ خودمون رو تو یک دوره‌ای که صفر تا صدش محصول ایده‌پردازی‌ها و تفکرات خودمون هست پیاده کنیم و یک قدم تو سبک زندگیمون جلو بیاییم... از بقیه مردم چه انتظاری میره که با گفتمان ما ارتباط برقرار کنند؟ گفتمان ما همش رو کاغذه. سبک زندگی‌مون روی کاغذه. نهایت هنر ما پیاده‌سازی انواع روش‌های تدریس در یک دوره‌ی ۴ ماهه‌است که ان‌شاءالله تعالی خروجی‌های دوره‌مون مدرس‌های چیره‌دستی تربیت بشن که اونا هم بتونند مدرس‌های چیره‌دستی تربیت کنند که اونا هم بتونند مدرس‌های...

حدس میزنم با نفرین‌های زینبِ جیگر طلا، با این وضعیتی که این مدت پشت سر گذاشتیم، تلاش‌هام بی‌ثمر بشه ولی حداقل یاد گرفتم قوی بشم. هر بار که بچه‌ بلند می‌کنم و روی زمین می‌ذارم عین بلند کردن و گذاشتن اسلحه‌است. خوب شد به این باور رسیدم. خوب شد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۱۴
صالحه

تو کلاس تربیت مدرس طرح کلی که برگه نظر سنجی دادن، من برگه رو پر نکردم و پایینش تو قسمت توضیحات نوشتم که من چطوری برگه رو پر کنم وقتی که مهد‌کودک همش تق و لقه و من تمرکز ندارم برای دقت تو کلاس و ... و اینکه چقدر بدن درد می‌گیرم بعد از جلسات به خاطر بغل گرفتن بچه و ...
ولی اگر می‌دونستم آقای کاف برگه‌ها رو می‌خونند هیچ‌وقت اون حرفا رو نمی‌نوشتم. آخه آقای کاف یه جور نچسبی هست و نمی‌دونم چرا ازش خوشم نمیاد. تازه همون موقع که برگه رو نوشتم اصلا حواسم نبود که من گاو پیشونی سفیدم با یه دخترِ سرهمی‌پوشِ صورتی.
یکی دو روز بعد بهم پیام داد که خانم فلانی حلال کنید که من توجه نداشتم به وضعیت مهد کودک. (چون ایشون مسئول روابط عمومی دوره هستند و از قضا مسئول هماهنگی و نیز مسئول خوندن برگه‌های نظرسنجی :( یعنی دور باطلی برای رسوندن مطالبات به حقِ ما و شکایت از همین آقای کاف! )
من هیچ جوابی به پیام ندادم. هیچی.
جلسه بعد تو راهرو دیدمشون. با یک فاصله ده متری داشتند با یه نفر دیگه صحبت می‌کردند.
وقتی نگاهم بهشون افتاد دیدم دارند چپ چپ بهم نگاه می‌کنند (البته شایدم چپ چپ نبود. کلا فرم نگاه کردنشون چپ چپه) لابد توی دلشون می‌گفتند این عجب دختر تخسی هست که یه تشکر خشک و خالی هم نکرد.
اما چرا من تشکر نکردم؟ حس ششم! بعله... هفته بعد معلوم شد چرا! چون مربی مهد بازم نیومد و من موندم و حوضم.
از اون هفته که من برگه رو پر کردم تا الان چهار هفته گذشته. تو این یک ماه من با تمرینات plank خیلی قوی‌تر شدم و حتی آخرین بار که از کلاس برگشتم انقدری از انرژیم باقی مونده بود که تونستم تا ساعت ۹ شب دوام بیارم. البته بعدش جنازه شدم و خوابیدم.
ولی الان یه هفته دیگه گذشته و مطمئنم تا ده شب دوام میارم.
این داستان بهم درسی داده که باعث میشه اگر آقای کاف یه روزی دوباره عذاب وجدانش عود کرد و بهم گفت حلالم کنید، بهش بگم: هر چیزی که منو نکشه، قوی‌ترم می‌کنه :)

+ فردا هم کلاس دارم و آقای کاف فقط باید دعا کنه این بار من رو چپ چپ نگاه نکنه وگرنه میرم به بقیه شورای علمی میگم :(

خدا عاقبت ما رو به خیر کنه :|

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۸ ، ۲۲:۳۰
صالحه

حاج قاسم، بعد از تو، دنیای ما به دو قسمتِ پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، قرآن خواندن برای من به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، نهج‌البلاغه خواندن برای من به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، طرح کلی اندیشه اسلامی خواندن و تدریس کردن برای من به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، فرزندآوری و تربیت فرزند به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

حاج قاسم، همسرداری به دو قسمت پیش از تو و پس از تو تقسیم می‌شود.

و تمام کارهای روزمره و ساده‌ی زندگی ام...

حاج قاسم، به من و همه‌ی امثالِ من کمک کن...

حاج قاسم... یا وجیها عند الله. اشفع لنا عند الله.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۱۸:۵۱
صالحه

۳۰ آبان ۹۸
امروز صبح پای رفتن به کلاس طرح کلی رو نداشتم. خسته بودم. همسر هم نبود. بدنم کوفته بود ولی مگه میشد نرم؟ فاطمه‌زهرا هم بیدار شد. هی بهم سفارش می‌کرد که زود برگردم. هی بهش اطمینان می‌دادم. آخرش هم بوسیدمش ولی بعد از رفتنم گریه کرده بود. البته کم خوابی و دستشویی داشتن و گرسنگی هم بی‌تاثیر نبوده... مامان بود... بازم خدا رو شکر. دلم می‌خواد یه روزی بیاد که انقدر قوی باشم که دست بچه‌هام رو بگیرم و هرجا لازم بود برم از خودم جداشون نکنم.
توی مباحثه هم به این نتیجه رسیدم که آمادگی‌ش رو دارم که برم سوال ۴ رو ارائه بدم.
و چقدر هم ذوق داشتم. هیجان داشتم. عینکم رو پاک کردم. به فرموده خانم اشعری حلقه توی دست چپم انداختم. روسری‌م رو سفت کردم و زیر گلوم رو کااامل پوشوندم. مانتوم هم هم رنگ کتاب طرح کلی بود و کلی به بچه‌ها پزش رو دادم... اما دریغ! همش تقصیر خانم نجفی بود که اسم من رو واسه سوال ۱ رد کرده بود و سوال ۱ تا ۳ رو هم حاج آقا کرمی که اون روز نوبت ارتئه اساتیدشون بود، از آقایون انتخاب کردند. البته بد هم نشد. شاید قسمتم باشه با یه استاد سخت‌گیرتر برم ارائه بدم. از استادهای شل خوشم نمیاد!
بعد از کلاس هم انگیزه گرفتم که برم به حاج‌آقا رکوفیان گیر بدم که چرا هر بار فقط یک خانم رو برای ارائه دادن انتخاب می‌کنند؟ چرا نظرسنجی نمی‌کنند؟ چرا عدالت آموزشی نیست؟ چرا شورای علمی خانم‌ها رو قوی نمی‌کنند؟ چرا ارائه خانم‌ها اختیاری شده و این کار باعث افت نمرات خانم‌ها به طور کلی میشه و چرا ال و چرا بل و ...
بعد سر ناهار هم با خانم نجفی و خانم اشعری بحث کردم. اونا می‌گفتند علت اینکه ارائه دادن رو برای خانم‌ها اختیاری کردیم اینه که خانم‌ها لزومی نداره ارائه بدن! معذب می‌شن و آقایون هم دچار گناه میشن.
منم سفت وایسادم پای حرفم که اگر مفسده داره که از ابتدا یکی بودن کلاس خانم‌ها و آقایون غلط بوده. و اینکه اگر برای رشد علمی و فن تدریس خانم‌ها لازم باشه چرا که نه؟ و اساسا شاید مشکل خانم‌ها ضعف اعتماد به نفسه؟ از کجا معلوم مشکل ارائه دادن جلوی نامحرم جماعت باشه؟ و ...
البته از حق نگذریم پیشنهاد خانم اشعری برای اینکه یک جلسه تدریس و ارائه مخصوص خانم‌ها به صورت مازاد بذارن خیلی موافق بودم. اما بهشون هم گفتم که یک نگرانی جدی من مساله نمره‌م تو طول طرحه‌.‌.‌. نمی‌خوام نمرات اضافی رو از دست بدم :)
آخرش هم خانم اشعری گفت تو مثل خانم دباغ برای امام‌خمینی میشی!!!
نمی‌دونم بر چه اساس گفت ولی تعریف باحالی بود. شاید باحال ترین تعریفی که یه نفرم ازم تا به حال کرده. فعلا به کسی هم نگفتم چون حوصله مصادره به مطلوب کردن این جمله رو از ناحیه اطرافیانم ندارم.
عصر هم با اینکه خععععلی خسته بودم ولی با مامان و بچه‌ها رفتیم تیاتر زکیه خانوم _یا به قول فاطمه‌زهرا، خاله زکیله_ رو دیدیم. چقدر هم شلوغ شده بود‌... و با اینکه از سطح تیاترهای معمولی خیلی پایین‌تر بود ولی انصافا یه کار جهادی و فرهنگیِ بسیار مخلصانه بود. اجرهم عندالله!
فقط یه ذره ترسناک بود اون ابلیس‌شون. مجبور شدم فاطمه‌زهرا رو ببرم پشت‌صحنه تا ببینه شیطونشون همش نقش بوده و واقعی نبوده. خواهر خاله زکیله هم نقش ابلیس رو بازی کرده بود :)
خانم معلم کلاس اولم و زینب ف و زینب م هم اومده بودند... کلا یه گردهمایی جامعه زنان مذهبی شهرری اتفاق افتاده بود. باحال بود!!!
راستی هرسری می‌خوام از محتوای دوره‌ی پربارمون براتون بگم نمی‌تونم... اونایی که یه ذره کنجکاو شدن خودشون برن کتاب رو بخونند. مطمئن باشن چیزای مهمی رو دارن از دست می‌دن. منم موقعیتش پیش بیاد هم براتون بیشتر از کتاب می‌گم و هم اگر سوالی باشه، در اسرع وقت جواب میدم :) ارادت!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۱۹:۵۹
صالحه
خب خودم رو دوباره معرفی می‌کنم! بنده یک عدد رفوزه‌ی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیه‌السلام فهمیدم. رفتیم امام‌زاده ابوالحسن شهرری. حاج‌آقا عالی منو به خودم شناساند...
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بی‌راه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجت‌روا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده‌ بودم گفت می‌خواد پولم رو پس بده و پول برای اون داروی تقویتی جور شد...
حالا هم نپرسیدید اما من میگم که حتی خرسِ قطبیِ صورتی‌مون هم جور شد. + 
عکس هم یادگاریِ امام‌زاده شبِ شهادت امام‌حسنِ عسگری (ع) تو امام‌زاده ابوالحسنه... البته وقتی داشتم می‌خریدمش واقعا یادِ پستِ خرسِ قطبیِ صورتی نبودم. ولی تو مغازه دلبری کرد. بگذریم... فقط خواستم ببینید چقدر قدرتِ ذهنِ انسان زیاده.... البته برای نی‌نی فعلا... برای خودم هم یه نسخه سینوزیتِ خفن یاد گرفتم از همون دکتری که قراره ازش دارو تقویتی بخرم و عملا دیگه لازم ندارم خرس قطبی بشم.
حالا که اینقدر خدا هوام رو داشته، باید شکر کنم. تصمیم گرفتم کمتر به دنیا تکیه کنم. (توصیه علامه طباطبایی به علامه جوادی) بیشتر از دنیا دل بکنم (حاجتم پیش شهدای کهف الشهداء) مثل وقتی امام حسنِ عسکری به شیعیان گفتند که شیعیان از طریق ۵ تا نشانه‌شون رو ابراز کنند (جهر بسم‌الله الرحمن الرحیم در نماز/ سجده بر خاک/۵۱ رکعت نماز واجب و نافله روزانه/ انگشتر در دست راست/ زیارت اربعین) تصمیم گرفتم چفیه مشکی به جای روسری سرم کنم، تا نشانه طرفداریم از این نظام و پشتیبانیم از رهبری رو ابراز کنم. 
تو روضه‌ی فهیمه دوستم، سخنران الهام بود... هر دوشون هم‌کلاسی‌هام تو حوزه حضرت عبدالعظیم‌ (ع) بودند. الهام گفت حاج‌آقا دولابی توصیه می‌کردند که "حکایت اذان" کنیم. یعنی وقتی اذان میشه، شما هم باهاش تکرار کنید. می‌فرمودند: رفع همّ و غم گذشته و اضطراب و تشویش آینده می‌کنه.
و من چقدر به این توصیه نیاز داشتم و دارم. چون هرچقدر آرزوهای آدم بزرگتر و مهم‌تر و وسیع‌تر باشند، هم و غم انسان بیشتر میشه و من باید به این  توصیه عمل کنم. شاید تو این وبلاگ ننوشتم ولی چقدر من و حورا دوستم نشستیم و فکر کردیم که چه کار فرهنگیِ به درد بخوری بکنیم در موردِ موضوعِ زن!
اینقدر دشمن بعد از انقلاب "مسائل مربوط به زنان" رو مورد هجمه و حمله‌ی خودش قرار داده و تو این چند ماه اخیر هم یه سری اتفاقات رو پیراهن عثمان کرده (مثل ماجرای دختر آبی و ...) که دیگه داره از شور و مزه به در میشه و بدبختانه یه سری افراد هنوز هم فریب می‌خورند. (در این راستا کامنتم به این دوست خوبِ بلاگرمون رو هم بخونید بد نیست +)
من و حورا نشستیم فکر کردیم... دلمون می‌خواست می‌تونستیم یه "مجله" بزنیم ولی هر دومون بچه کوچیک داریم و کسی رو نداریم که پیگیر بدوبدوهای گرفتن امتیاز و بقیه کاراش بشه... الان البته یه ایده‌های جدیدی با مشورت با همسرم به سرم زده. باید دوباره یه فرصتی پیش بیاد و با حورا گپ بزنم و بیشتر روی کارامون فکر کنیم. ولی به شوهرم می‌گم شاید موفق نشیم که الان دنبال هدف‌های بزرگمون بریم اما هیچ کس جلومون رو نگرفته که بهش فکر هم نکنیم. بذار من و حورا در مورد این چیزا با هم حرف بزنیم. شاید ده سالِ دیگه هردومون با یه کوله بارِ تجربه‌ی مدیریتِ خانواده :) و با فراغ بال، یه روز همدیگه ‌بینیم و یادِ حرفامون بیافتیم و عملی‌شون کنیم. فقط باید وقتش برسه...
آره. اینا رو هم گفتم که بگم من این وبلاگ رو خیلی سیاسی و فرهنگی و ... نکردم. دلیلش هم اینه که من بازیِ مافیا رو دوست دارم ولی کسی نیست با من مافیا بازی کنه. خودم خیلی بحث‌های عقیدتی و فرهنگی و سیاسی دوست دارم ولی هم میزان علاقمند به این مباحث کمه و هم من هم‌بازی‌هام رو نمیشناسم. پس وبلاگم رو قاطی این جور حرفا و مباحث نکردم.
من عاشق خیلی از کارام. و بدبختانه خیلی از کارهایی هم که می‌کنم و خیلی هم مهم‌اند از زیر بارِ مکتوب شدن در می‌رن...
مثلِ "دوره تربیت مدرسِ کتاب طرحِ کلیِ اندیشه اسلامی در قرآن" که الان دو هفته است دارم پنج‌شنبه‌ها میرم و از شدتِ پربار بودنش برام، وقتِ مکتوب کردنِ خاطره‌اش رو ندارم. 
اما یه ذره میگم الان. شاید بعدا تکمیلش کردم. جلسه اول بیشتر معارفه‌ بود و بعدش گروه‌بندی شدیم. گروه مباحثه‌ی ما هم جزو معدود گروه‌هایی هست که خودشون پیشنهادِ هم‌گروه‌ شدنشون رو دادند. به جز من که طلبه‌ام، (۷۳) یک طلبه دیگه (x) و دو استادِ دانشگاه (۵۹ و ۶۳) و یک حافظ قرآن (x) و یک فعال حوزه کودک (۶۹) هستند که باعث شده گروهمون یک سر و گردن از بقیه گروه‌ها فعال‌تر باشه. گرچه هم‌گروهی با آدم‌هایی که اعتماد‌به‌نفسِ زیادی دارند معایب خودش رو هم داره اما برای من رشدِ زیادی داره چون باعث می‌شه یاد بگیرم چطور باید انعطافم رو بیشتر کنم و یه جاهایی فداکاری کنم تا دیگران به خودشون بیان. حالا هم کم کم داریم با هم اخت میشیم و نقاط قوت و ضعف همدیگه رو میشناسیم و بیش از حد داره خوش می‌گذره.
زینب رو با خودم می‌برم و حمل کیف و کریر و خودش که به مدت طولانی بغلم می‌مونه عامل دست درد‌هام شده. اما فاطمه‌زهرا پیش مادرم می‌مونه و هر بار هم داره یه داستان جدید درست می‌کنه. این پنج‌شنبه، بعد از اینکه صبحِ زود باباش اون رو خونه مامانم می‌ذاره کلی گریه می‌کنه و تو جواب اینکه صبحانه خورده یا نه می‌گه خوردم. بعدش مامانم اینا می‌برنش کله‌پاچه‌ای و بعدش می‌رن کوه بی‌بی‌شهربانو و انقدر خسته‌اش می‌کنند که وقتی من رسیدم و ناهارش رو دادم، عینِ یک جنازه افتاد رو رخت‌خواب و خوابید و من فقط تونستم برای تشکر از مامانم دستش رو ببوسم. همین.
اما من... توی کلاس که بودم با یک خانومی که چندماهه سرِ بچه چهارمش باردار بود، سرِ حرفم باز شد. اینکه چقدر خدا به وقتِ ما بچه‌دارها برکت می‌ده و اینکه چقدر خودش برامون بهترین چیزها رو مقدر می‌کنه و اینکه چقدر برامون گذاشتنِ بچه‌هامون سخت میشه چون اگر کارمون واجب نباشه احساسِ می‌کنیم حقِ بچه‌هامون هم ضایع شده و حتی این حس چقدر کمک‌کننده است به پیشرفتمون...
چقدر همه‌چیز خوبه. مسئول شورای علمی‌مون هم یه خانم مهربونه. مثل مامانمه. نوه‌اش از زینبم فقط ۱۷ روز کوچیک‌تره. چقدر بهم کمک کرد. چقدر دلگرمم 
کرد و چقدر متواضع و فهمیده بود. +
اصلا همین مدت که با این دکترِ فوق‌العاده آشنا شدم هیچی ازش ننوشتم... شاید بعدا ماجرای آشنایی رو با ایشون و همسر مهربونشون رو نوشتم... 
در مورد کلاسِ زبانِ خانم آزادی که با متد S.L.S.L کار می‌کنند و چند هفته دیگه کلاسمون باهاشون شروع میشه و من از الان تمریناتم شروع شده هم ننوشتم.
خلاصه اینکه من خیلی این وبلاگ رو خاله‌زنکی کردم. می‌دونم خیلی نامردم که چیزای خوب رو کمتر می‌نویسم و برای نوشتنشون به اندازه کافی انرژی نمی‌ذارم. حلال کنید که خوندن این وبلاگ وقتتون رو تلف می‌کنه. ممنونم. 
۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۱:۲۳
صالحه
الان که این مطلب رو می نویسم مچ دست چپم به خاطر زیاد بغل گرفتنِ زینب با دست چپ درد می کنه و مجبور شدم با لپ تاب بنویسم. چه کنم که اعتیاد به نوشتن، اعتیادی بسیار جدی است!
من و دخترخاله ی جون جونیم عارفه، که ۵۰ روز ازم بزرگتره، ده دوازده سالمون که بود، شب تا صبح بیدار می موندیم و درد و دل می کردیم. پای ثابت حرفامون هم این بود: بیا وقتی بزرگ شدیم این کار رو با بچه مون نکنیم.
هرچند مادرم و پدرم بعضی از خطاهای تربیتی رو در تربیت ما بچه‌هاشون، مرتکب شدند ولی الان بی‌نهایت خوشحالم که مادرم در خصوص تربیت فرزند مطالعه می‌کنه و دغدغه داره و من الان آغوش امنش رو برای سپردنِ بچه‌ام بهش دارم... چقدر خوبه که آدم در هر سنی، آموختن رو جزو ضروریاتِ زندگیش ببینه و براش هزینه کنه. مثل مامانم که الان تو ۵۰ و اندی سالگی کلاس تربیت فرزند استاد حورایی رو میره و به منم یاد میده.
البته من هنوزم در حال گرفتنِ انتقام هستم :))) مثلا تو همون دو شبی که هیئت خونمون بود، یه خواهر و برادر اومده بودند مراسم. برادره خواهرش رو ناراحت کرد و اشکش رو در آورد. گذشت. چراغا رو که روشن کردیم، من و مامانم رفتیم تا اتاقِ کن___فیکون شده‌ی فاطمه‌زهرا رو یه ذره سامون بدیم. اون دختر هم نشسته بود. عمدا، چون مامانم هم بود، بهش گفتم: می‌دونی؟ برادرا خیلی موجودات بدی اند. همش اشک آدم رو در میارن. من وقتی بچه بودم و آواز می‌خوندم، داداشم داااد می‌زد: نخوووون! نخوووون! (یعنی صدای چندش داداشم هنوز تو گوشمه!) بعدشم حتی بزرگ هم که شدم عادتِ زدن رو داشت... می‌زد... ولی من هیچی نمی‌گفتم. فقط واسه خودم گریه می‌کردم (چون مادر و پدرم، حقم رو از اون عوضی نمی‌گرفتند. باید اینقدر می‌زدنش که کف و خون قاطی بالا بیاره! نامرد!) ... پسرا خعلی مزخرفن! بزرگ که شدی از خدا بخواه فقط بهت دختر بده!
چهره مامانم در اون لحظات دیدنی بود!

چند شب پیش خونه پدربزرگ شوهرم، خاله ی شوهرم از فاطمه زهرا پرسید: تو خوشگل تری یا زینب؟ فاطمه زهرا کمی من و من کرد. من گفتم: بگو هر دومون خوشگلیم. خاله شوهرم میگه بذار خودش بگه!! میگم: من می‌خوام بهش یاد بدم!
مادر شوهرم بهش می‌گه: آفرین فاطمه زهرا! فاطمه زهرا دختر خوبیه! به همه سلام می کنه! به همه بوس می ده!
در گوش فاطمه زهرا بهش گفتم: مامانی! تو دختر خوبی هستی حتی اگر به کسی بوس ندی. ولی باید به همه سلام کنی. چون سلام کردن کار خوبیه اما آدم مجبور نیست به کسی که دلش نمی خواد بوس بده.
فاطمه زهرا خیلی حساسه. یه بار ازم پرسید: مامان اگر من به حرفت گوش ندم، تو دیگه منو دوست نداری؟ گفتم: مامان من تو رو همیشه دوست دارم حتی اگر به حرفم گوش ندی. من کار بد رو دوست ندارم. دوست دارم تو همیشه کارهای خوب انجام بدی.
بعدا هم پیش اومد که من از دستش ناراحت شدم و گفتم: ناراحتم کردی. گفت: مگه نگفتی حرفت رو هم گوش ندم دوستم داری! گفتم: ناراحتم ولی همیشه دوستت دارم...
گاهی باید این چیزا رو مرتب به بچه گفت. نباید در هیچ شرایطی کاری کنیم که بچه مون احساس کنه که دوست‌داشته‌شدنش مشروط به انجام دادن کاری یا داشتنِ خصوصیتی شده.
مثلا نباید یه کاری کنیم که بچه اولمون فکر کنه برای اینکه دوستش داشته باشیم باید از بچه دوم مراقبت کنه. نباید کاری کنیم که بچه اول فکر کنه برای اینکه دوست داشتنی باشه، باید بچه دوم رو دوست داشته باشه.
نباید بچه ها رو به سمتی ببریم که تصمیم بگیرند وانمود کنند. وانمود کنند عاقل هستند. زیبا هستند. باهوش هستند. با استعداد هستند. عصر جدیدی هستند. درس خوان هستند....
یه چیز دیگه هم یادم اومد. یه سوال کهنه و تکراری و مسخره... که تو بچگی از هممون پرسیدند: مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟
اگر یه روزی کسی از بچه ام این سوال رو بپرسه میگم بگو: هر دو! مامان مامانه! بابا بابا! این دوتا با هم فرق دارند. مثل هم نیستند که یکی شون رو بیشتر دوست داشته باشم.
البته یادمون هم باشه با بچه ها بیشتر از ظرفیتشون و قد و قواره کودکی شون حرف نزنیم. بذاریم کودکی شون رو بکنند.
فکر نکنید اگر با بچه هامون عاقلانه و منطقی صحبت کنیم متوجه نمی شوند. اونا خیلی بهتر از ما می فهمند. همه چیز رو بهشون توضیح بدید. اونا درک می کنند و عاشق این هستند که بزرگترها باورشون کنند. احساساتشون رو نادیده نگیرند. باهاشون حرف بزنند. درک شون کنند. اشتباهاتشون رو ببخشند. حتی گاهی اشتباهاتشون رو نادیده بگیرند. حرمتشون رو نگه دارند و بهشون احترام بذارند و دوستشون داشته باشند.

اخیرا سعی کردم بیشتر با فاطمه‌زهرا اوقاتم رو بهینه کنم. بعضی از روزا که وقت کنیم و شرایطش باشه با هم کاردستی‌هایی که تو شبکه پویا آموزش می‌دن رو درست می‌کنیم و قسمتی از کار که در توانش هست رو به اون می‌سپرم.
اخیرا، یعنی بعد از سه تا کاردستی، متوجه شدم که این کارِ ساده و بازی کردن با کودکم برای من مثل یک مدیتیشن قوی عمل می‌کنه. تو اون مدتِ درست کردنِ کاردستی به هیچ چیزِ جدی‌ای در زندگی فکر نمی‌کنم و این تجربه بی‌نهایت لذت بخشه... 
۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۰ آبان ۹۸ ، ۲۲:۵۷
صالحه
به بابا گفتم: تو زندگیم با هر مردی معامله کردم پشیمونم کرد.
گفت: حتی با من؟
گفتم: پدر و دختری که معامله نداره.
گفت: بیا با من معامله کن ببین چجوریه.
گفتم: پدر و دختری معامله نداره.
گفت: اگه تکلیف نبود بدون تو نمی‌اومدم.
گفتم: برگشتی از سفرت هیچ تعریفی نکن.
گفت: حلالمون کن.
گفتم: خودم اشتباه کردم.
گفت: پویا می‌خوام.
گفتم: نیست. دیگه تموم شد.
گفت: پویا!
گفتم: گریه نکن. بسه! بابا برمی‌گرده فردا.
گفت: پویا!
گفتم: تمومش کن. کافیه.
گفت: گلوم درد می‌کنه. آب!
باز‌هم گریه کرد و وقتی بغلش کردم،
گفت: نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
گفتم: من دیگه ناراحت نیستم. من بهت افتخار می‌کنم. شجاع و صبوری. ۵ روز بدون بابات صبر کردی. با خواهرت مهربون بودی. من بهت افتخار‌ می‌کنم.
+ امشب "تنها در برلین" بهانه‌ای شد دوباره به یک زندگی مجاهدانه و آرمانی فکر کنم. 

برگشت.
گفتم: تو این مدت هر رنجی که تو سفر اربعین متحمل می‌شدم رو کشیدم... خیلی سخت بود.
گفتم: همه‌ی این سختی‌های بچه‌داری ۱۰ سال دیگه طول می‌کشه.
گفت: مطمئنی فقط ۱۰ سال؟
گفتم: آره. و بعدش منم می‌تونم مثل تو بشم بذارم و برم به چیزهایی که دوست دارم برسم.
گفت: مگه باید بذاری و بری؟
گفتم: اگه تو این ۱۰ سال بخوای اذیتم کنی...
گفتم: تو فقط تو کارهای خونه کمکم نمی‌کنی، بچه‌ رو نگه‌ نمی‌داری، خریدها رو انجام نمی‌دی. تو رفیقی! خودت با رفیقت رفتی اربعین و منو بدون رفیق گذاشتی.‌.. 
پ.ن: دلم برای نسیمه سادات لک زده. #رفیق

+ امروز از دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آقا، باهام تماس گرفتند و گفتند که تو دوره پذیرفته شدم. پرسیدم: آقای فلانی هم قبول شدند؟ گفتند: چون ایشون در حضورشون تو دوره شک و شبهه وارد کردند، نه!
تلفن رو که قطع کردم، گفتم: یعنی می‌خوام سرم رو بکوبم تو دیوار از دست تو!!! :))
۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۱۸:۳۱
صالحه