۲۴-۳۰ شهریور ۹۷
دوشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۴۲ ق.ظ
۲۴ شهریور
+ جملهی DJ برای حرص و جوش نخوردن خیلی به دلم نشست: قرار نیست همه چیز طبق مراد و خواسته ما باشه. شاید جمله سادهای باشه ولی توی اون شرایط تاثیر خاصی رو من داشت.
۲۵ شهریور
+ زنگ زدم به فاطمه، دختر DJ، بهش گفتم: "تو اصلا قدر بابات رو نمیدونی" و کلی نصیحتش کردم. قرار شد چند تا کار هم برام بکنه. یکی اینکه سیر مطالعاتی اون ۳۰۰ تا کتاب رو برام بگیره چون DJ خیلی امیدوارم کرده بود. گفته بود از صفر تا صدِ D شدن، فقط دوسال طول میکشه! (البته با روزی ۸ ساعت مطالعه) دیگری اینکه مساله CDها رو پیگیری کنه و یه نسخهش رو بهم بده. و دیگری اینکه یه برنامه غذایی از بهترین غذاها برای ما، بَرو بَچسِ جیگر طلا بگیره! :))
+ امروز: این گربه خسته، جلویِ درِ کلاس استاد ش.ز
+ شب از حضرت علی اصغر هم برای دوستامون که بچه ندارن، بچه خواستم، هم برای خودمون یه دوقلوی سالم و صالح!
+ حالِ من وسطِ روضهِ بازِ میثم: هل من معین فاطیل معه العویل؟؟؟ چرا ساکتین آخه؟
+ آهای جماعتِ حزباللهیِ پرادعا، چرا اینقدر کالسکههاتون خارجیه؟؟؟ چرا برایِ "شماها" خریدِ کالایِ ایرانی مهم نیست؟
۲۶ شهریور
+ وزنم: ۵۸ کیلو
+ امروز برای بارِ چندم برنامهی داروهام رو مرور کردم که به محضِ تموم شدنِ دهه شروع کنم. دست خطِ DJ...
+ استاد ش.ز دیگه بهم نگاه نمیکنه! :) نه به هفته قبل که میخواستم سوال بپرسم گفت: جانم!!! نه به امروز. من ولی همین مراقبتهای استاد رو دوست دارم. لایک!
+ از شوهرم جدا که شدم برم داخلِ بخشِ بازرسیِ زنانهِ هیئت، یهو چشمم به یه آقایِ جوانِ بیست و هف هش ساله افتاد. البته شاید کمتر شاید بیشتر. تو اون تاریکی، صورتش نور بالا میزد. البته خوشسیما هم بود ولی در اصل نوربالا میزد... یعنی یه لحظه دپرس شدم! خدایا! منم میخوام آخه!!!
+ وسطِ روضه از امام حسین، حاجتِ شهادت خواستم. ولی فقط اون شهادتی که بعدش یه راست برم پیشِ خودشون و حضرتِ زهرا.
+ حاجتای دیگهم این بود که سختیهای مالیمون رو حل کنند و اربعین هم بریم کربلا.
+ توی راه برگشت، هنوز داشتم میسوختم. به نظرم روضهی علیِ اکبر دردناکترین روضه کربلاست... + روضه علی اصغر و حضرتِ مادر
+ خونه که رسیدیم احساس کردم قیافهام یه جوری شده. شاید به خاطر اشک بود... نمیدونم... ولی هرچی بود خوشگلتر شده بودم.
۲۷ شهریور
+ این کوچولوها رو صبح ها باید بشمرم و به همین تعداد باید با عسل بخورم :)
+ دعاهام و دوتا سورهی صبحها، خیلی بهم انرژی میده. چرا اینقدر دیر دارم همت میکنم؟
+ احساس میکنم این آیه: ان کید الشیطان کان ضعیفا، واقعا درسته. عجیبه، نه؟
+ شوهرم میگه: حزب اللهی ها دو دسته اند: یا سیگاری اند، یا بددهن اند! یا جمعِ بین این دو خصوصیت. من تو دلم میگم: پس دلیلِ ظهور نکردن امام زمان معلوم شد :))
+ مجرد که بودم، پنجره خونهی داییم روبروی یه حسینیه بود. زندایی میگفت: پسرای هیئتی با موتور اسپرت و کفشهای کتونی، شیک و با کلاس میان اینجا. من خوشم میومد از پسرایِ هیئتی. ولی تهِ دلم از این لوسبازیها بدم میومد. الان شوهرم یه بچه هیئتیِ خفنِ بیشیله پیله است :)
+ احساس میکنم بعضیها که از وبم خوششون نیومدهبود به خاطر این بوده که احساس میکردن من در مورد زندگیم و احساسِ رضایتم، صادقانه نمینویسم. ولی اینطور نیست. من کلا تو زندگیم به احساساتِ بد خیلی بها نمیدم!
+ معمایِ حاجتهای دیشب برام حل شد. باید صحیفه فاطمیه بخونم :) یه بار دیگه یادم اومد که هرچی دارم از قرآن و دعاهاست.
+ امشب تو هیئت میثاق، یه سوسک، کلِ خیمهی زنونه رو به هم ریخت!
+ خونه که رسیدیم، همسر فرمودند که "واقعا نورانی شدی. یا به عبارتی نورانی تر!!!"
+ صالحه خانم، یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به دیگران.
۲۸ شهریور
صبح تاسوعا رفتیم کوچه سادات، عجب مجلسی بود... میگن امکان نداره آدم اونجا حاجت روا نشه. منم تا تونستم دعاهای بزرگ بزرگ کردم.
تو راه فهمیدم که زرنگ خان همیشه ثوابِ مجلسهاش رو هدیه میده، گاهی به من، گاهی مامانش، باباش، مامانم، بابام! زرنگه دیگه!
بعدش رفتیم عشاق الحسین و بعد برگشتیم تا شب بریم بیت. راستش دیدیم زشته هر هیئتی رو رفتیم ولی مجلسِ ولیِ امرمون رو ول کردیم.
الحق که عالی بود. هم مداحِ اولِ مجلس، هم حاج آقا عالی، هم مطیعی... ولی سخنرانیِ حاج آقا برای من یه چیز دیگه بود. مخصوصا که خیلی به فضایِ ذهنم نزدیک بود و کمکم کرد.
۲۹ شهریور
+ ظهر داشتیم میرفتیم کوچه سادات، پشت چراغ قرمز مهدی رو دیدیم که داشت سنج میکوبید. گهگاه هم میخندید! ولی خیالم راحته وقتی میره زیر پرچم امامحسین، توی دسته، مسجد، هیئت... کاش رضا هم توی این فازها بود.
+ سخنرانِ کوچه سادات تا میتونست آسمون ریسمون بافت و بافت و بافت ولی نتونست حالم رو خراب کنه :)) من بازم گریههام رو کردم.
+ بعد از ظهر، من و همسر دوتایی رفتیم زیارت ناحیه مقدسهی میثم! (بابا بذارید آدم راحت باشه... همون میثم مطیعی)(فاطمهزهرا هم پیش عموش بود و با اون رفته بود دستهی سینهزنی) انقدر گریه کردم که گلو درد گرفتم. تازه میثم همهی دعا رو نخوند! ولی من خودم خوندم تا آخر...
به نظرِ من، ادعیه ماثوره، هرکدوم یه کلّ واحداند. نباید شکسته بشن چون اینطوری حظّ انسان کامل نمیشه از دعا. یعنی باید از السلام علی آدم خوند تا و صلی الله علی محمد و آله و سلم تسلیما کثیرا! نه اینکه از روی ذوق و علاقه و تشخیص شخصی یه تیکه رو ازش جدا کرد. مثلا خوندنِ دعای ندبه، نیم ساعت چهل دقیقه زمان میخواد... نه دو ساااعت!
بگذریم... یعنی میثم میخوند و سنگین میخوند...
از یه جایی به بعد همسر زنگ زد که پاشو بریم. منم همینطوری با چشمای گریون اومدم سرِ سه راهی، بگو کی رو دیدم؟؟؟ آقایِ y! البته فکر کنم اوشون منو ندید. منم دوباره زنگ زدم به همسر و فهمیدم اصلا رفته تو ماشین و زودی رفتم...
توی ماشین همش از همسر میپرسیدم آخه چرا اینا اینطوری امام رو کشتن؟ هی میپرسیدم ولی جواب نمیداد.
+ رسیدیم خونه و تصمیم داشتیم برگردیم قم. مامان اینا رفته بودن بروج و مهدی و رضا تنها بودند. در واقع مهدی تنها بود. هر چی بهش اصرار کردم که پاشو بیا بریم قم، قبول نکرد. حتی برای اولین بار توی چشماش و یه ذره هم رو زبونش التماس کرد که نرم و پیشش بمونم ولی متاسفانه نمیشد. چون دو پادشه در یک اقلیم نگنجند! من و رضا یا به عبارتی ما و رضا نمیتونستیم با هم در سلم و سلامت باشیم... متاسفانه! ما فقط دوری و دوستی بلدیم :|
چقدر دلم برای مهدی سوخت :(
+ توی اتوبان دوباره حرفهای مهم ما در گرفت. اینکه چقدر وظیفهی خودم رو فی الحال در علم الابدان و علم الادیان میبینم. اینکه اگر بخواهیم امام زمان ظهور کنه باید نیرو تربیت کنیم، اونم از نوعِ امام حسینی، از اون نوعی که تیر بخوره، شمشیر و نیزه بخوره و زیر سمِ اسبها هم اگر له بشه، ولی بدنش هنوز مقاوم باشه و روحش شاد و شادان باشه...
احساس میکنم وظیفهم اینه. تربیت نیرو!
+ صبح پا شدم. نماز رو که خوندم، ذاریات و ق رو که خوندم، برای عافیت و دور کردن شیطان و پدر و مادر و فرزندانم که دعا کردم، دعای ندبه رو هم خوندم... ساعت ۸ و نیم شد :) دیگه وقت نشد طرح کلی اندیشه اسلامی رو بخونم :)))
+ و روزمرگیها یا به تعبیری روز-مرگیها شروع شد.
+ جملهی DJ برای حرص و جوش نخوردن خیلی به دلم نشست: قرار نیست همه چیز طبق مراد و خواسته ما باشه. شاید جمله سادهای باشه ولی توی اون شرایط تاثیر خاصی رو من داشت.
۲۵ شهریور
+ زنگ زدم به فاطمه، دختر DJ، بهش گفتم: "تو اصلا قدر بابات رو نمیدونی" و کلی نصیحتش کردم. قرار شد چند تا کار هم برام بکنه. یکی اینکه سیر مطالعاتی اون ۳۰۰ تا کتاب رو برام بگیره چون DJ خیلی امیدوارم کرده بود. گفته بود از صفر تا صدِ D شدن، فقط دوسال طول میکشه! (البته با روزی ۸ ساعت مطالعه) دیگری اینکه مساله CDها رو پیگیری کنه و یه نسخهش رو بهم بده. و دیگری اینکه یه برنامه غذایی از بهترین غذاها برای ما، بَرو بَچسِ جیگر طلا بگیره! :))
+ امروز: این گربه خسته، جلویِ درِ کلاس استاد ش.ز
+ شب از حضرت علی اصغر هم برای دوستامون که بچه ندارن، بچه خواستم، هم برای خودمون یه دوقلوی سالم و صالح!
+ حالِ من وسطِ روضهِ بازِ میثم: هل من معین فاطیل معه العویل؟؟؟ چرا ساکتین آخه؟
+ آهای جماعتِ حزباللهیِ پرادعا، چرا اینقدر کالسکههاتون خارجیه؟؟؟ چرا برایِ "شماها" خریدِ کالایِ ایرانی مهم نیست؟
۲۶ شهریور
+ وزنم: ۵۸ کیلو
+ امروز برای بارِ چندم برنامهی داروهام رو مرور کردم که به محضِ تموم شدنِ دهه شروع کنم. دست خطِ DJ...
+ استاد ش.ز دیگه بهم نگاه نمیکنه! :) نه به هفته قبل که میخواستم سوال بپرسم گفت: جانم!!! نه به امروز. من ولی همین مراقبتهای استاد رو دوست دارم. لایک!
+ از شوهرم جدا که شدم برم داخلِ بخشِ بازرسیِ زنانهِ هیئت، یهو چشمم به یه آقایِ جوانِ بیست و هف هش ساله افتاد. البته شاید کمتر شاید بیشتر. تو اون تاریکی، صورتش نور بالا میزد. البته خوشسیما هم بود ولی در اصل نوربالا میزد... یعنی یه لحظه دپرس شدم! خدایا! منم میخوام آخه!!!
+ وسطِ روضه از امام حسین، حاجتِ شهادت خواستم. ولی فقط اون شهادتی که بعدش یه راست برم پیشِ خودشون و حضرتِ زهرا.
+ حاجتای دیگهم این بود که سختیهای مالیمون رو حل کنند و اربعین هم بریم کربلا.
+ توی راه برگشت، هنوز داشتم میسوختم. به نظرم روضهی علیِ اکبر دردناکترین روضه کربلاست... + روضه علی اصغر و حضرتِ مادر
+ خونه که رسیدیم احساس کردم قیافهام یه جوری شده. شاید به خاطر اشک بود... نمیدونم... ولی هرچی بود خوشگلتر شده بودم.
۲۷ شهریور
+ این کوچولوها رو صبح ها باید بشمرم و به همین تعداد باید با عسل بخورم :)
+ دعاهام و دوتا سورهی صبحها، خیلی بهم انرژی میده. چرا اینقدر دیر دارم همت میکنم؟
+ احساس میکنم این آیه: ان کید الشیطان کان ضعیفا، واقعا درسته. عجیبه، نه؟
+ شوهرم میگه: حزب اللهی ها دو دسته اند: یا سیگاری اند، یا بددهن اند! یا جمعِ بین این دو خصوصیت. من تو دلم میگم: پس دلیلِ ظهور نکردن امام زمان معلوم شد :))
+ مجرد که بودم، پنجره خونهی داییم روبروی یه حسینیه بود. زندایی میگفت: پسرای هیئتی با موتور اسپرت و کفشهای کتونی، شیک و با کلاس میان اینجا. من خوشم میومد از پسرایِ هیئتی. ولی تهِ دلم از این لوسبازیها بدم میومد. الان شوهرم یه بچه هیئتیِ خفنِ بیشیله پیله است :)
+ احساس میکنم بعضیها که از وبم خوششون نیومدهبود به خاطر این بوده که احساس میکردن من در مورد زندگیم و احساسِ رضایتم، صادقانه نمینویسم. ولی اینطور نیست. من کلا تو زندگیم به احساساتِ بد خیلی بها نمیدم!
+ معمایِ حاجتهای دیشب برام حل شد. باید صحیفه فاطمیه بخونم :) یه بار دیگه یادم اومد که هرچی دارم از قرآن و دعاهاست.
+ امشب تو هیئت میثاق، یه سوسک، کلِ خیمهی زنونه رو به هم ریخت!
+ خونه که رسیدیم، همسر فرمودند که "واقعا نورانی شدی. یا به عبارتی نورانی تر!!!"
+ صالحه خانم، یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به دیگران.
۲۸ شهریور
صبح تاسوعا رفتیم کوچه سادات، عجب مجلسی بود... میگن امکان نداره آدم اونجا حاجت روا نشه. منم تا تونستم دعاهای بزرگ بزرگ کردم.
تو راه فهمیدم که زرنگ خان همیشه ثوابِ مجلسهاش رو هدیه میده، گاهی به من، گاهی مامانش، باباش، مامانم، بابام! زرنگه دیگه!
بعدش رفتیم عشاق الحسین و بعد برگشتیم تا شب بریم بیت. راستش دیدیم زشته هر هیئتی رو رفتیم ولی مجلسِ ولیِ امرمون رو ول کردیم.
الحق که عالی بود. هم مداحِ اولِ مجلس، هم حاج آقا عالی، هم مطیعی... ولی سخنرانیِ حاج آقا برای من یه چیز دیگه بود. مخصوصا که خیلی به فضایِ ذهنم نزدیک بود و کمکم کرد.
۲۹ شهریور
+ ظهر داشتیم میرفتیم کوچه سادات، پشت چراغ قرمز مهدی رو دیدیم که داشت سنج میکوبید. گهگاه هم میخندید! ولی خیالم راحته وقتی میره زیر پرچم امامحسین، توی دسته، مسجد، هیئت... کاش رضا هم توی این فازها بود.
+ سخنرانِ کوچه سادات تا میتونست آسمون ریسمون بافت و بافت و بافت ولی نتونست حالم رو خراب کنه :)) من بازم گریههام رو کردم.
+ بعد از ظهر، من و همسر دوتایی رفتیم زیارت ناحیه مقدسهی میثم! (بابا بذارید آدم راحت باشه... همون میثم مطیعی)(فاطمهزهرا هم پیش عموش بود و با اون رفته بود دستهی سینهزنی) انقدر گریه کردم که گلو درد گرفتم. تازه میثم همهی دعا رو نخوند! ولی من خودم خوندم تا آخر...
به نظرِ من، ادعیه ماثوره، هرکدوم یه کلّ واحداند. نباید شکسته بشن چون اینطوری حظّ انسان کامل نمیشه از دعا. یعنی باید از السلام علی آدم خوند تا و صلی الله علی محمد و آله و سلم تسلیما کثیرا! نه اینکه از روی ذوق و علاقه و تشخیص شخصی یه تیکه رو ازش جدا کرد. مثلا خوندنِ دعای ندبه، نیم ساعت چهل دقیقه زمان میخواد... نه دو ساااعت!
بگذریم... یعنی میثم میخوند و سنگین میخوند...
از یه جایی به بعد همسر زنگ زد که پاشو بریم. منم همینطوری با چشمای گریون اومدم سرِ سه راهی، بگو کی رو دیدم؟؟؟ آقایِ y! البته فکر کنم اوشون منو ندید. منم دوباره زنگ زدم به همسر و فهمیدم اصلا رفته تو ماشین و زودی رفتم...
توی ماشین همش از همسر میپرسیدم آخه چرا اینا اینطوری امام رو کشتن؟ هی میپرسیدم ولی جواب نمیداد.
+ رسیدیم خونه و تصمیم داشتیم برگردیم قم. مامان اینا رفته بودن بروج و مهدی و رضا تنها بودند. در واقع مهدی تنها بود. هر چی بهش اصرار کردم که پاشو بیا بریم قم، قبول نکرد. حتی برای اولین بار توی چشماش و یه ذره هم رو زبونش التماس کرد که نرم و پیشش بمونم ولی متاسفانه نمیشد. چون دو پادشه در یک اقلیم نگنجند! من و رضا یا به عبارتی ما و رضا نمیتونستیم با هم در سلم و سلامت باشیم... متاسفانه! ما فقط دوری و دوستی بلدیم :|
چقدر دلم برای مهدی سوخت :(
+ توی اتوبان دوباره حرفهای مهم ما در گرفت. اینکه چقدر وظیفهی خودم رو فی الحال در علم الابدان و علم الادیان میبینم. اینکه اگر بخواهیم امام زمان ظهور کنه باید نیرو تربیت کنیم، اونم از نوعِ امام حسینی، از اون نوعی که تیر بخوره، شمشیر و نیزه بخوره و زیر سمِ اسبها هم اگر له بشه، ولی بدنش هنوز مقاوم باشه و روحش شاد و شادان باشه...
احساس میکنم وظیفهم اینه. تربیت نیرو!
+ صبح پا شدم. نماز رو که خوندم، ذاریات و ق رو که خوندم، برای عافیت و دور کردن شیطان و پدر و مادر و فرزندانم که دعا کردم، دعای ندبه رو هم خوندم... ساعت ۸ و نیم شد :) دیگه وقت نشد طرح کلی اندیشه اسلامی رو بخونم :)))
+ و روزمرگیها یا به تعبیری روز-مرگیها شروع شد.
۹۷/۰۷/۰۲
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.