صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

خودِ واقعی و خودِ وبلاگی صالحه

يكشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۲۸ ق.ظ
امشب، فهمیدم که ناخودآگاهِ من، چقدر از آدم‌هایی که تظاهر می‌کنند بدش میاد. اونایی که تظاهر می‌کنند که...
هیچ‌وقت در زندگی نترسیدند.
هیچ‌وقت ناامید نشدند.
همیشه، همه رو دوست داشتند و دارند.
همیشه خیرخواه بودند و هستند.
همیشه نمونه و الگو بودند و هستند.

احتمالا اگر خواننده این وبلاگ بوده باشید، تا الان دیگه متوجه شدید که من به طرز احمقانه‌ای، هرچیزی که به ذهنم بیاد رو اینجا می‌نویسم... فقط کافیه وقت کنم که اون افکار رو مکتوب کنم. بعضی‌ها نمی‌پسندند که آدم اینقدر همه‌چیزش رو بریزه رو دایره. اما من امشب فهمیدم که کار من بد نیست. چون حداقل  دارم تلاش می‌کنم که تظاهر نکنم.
این روزها فهمیدم یکی از خواننده‌های حرفه‌ای وبلاگم، حضرت "جاری"‌ جان هستند. خیرمقدم عرض می‌کنم خدمتشون.
خوندن این وبلاگ توسط ایشون و دریافت بازتاب مطالبم از زبان کسی که من رو از نزدیک می‌شناسه، این نکته جالب رو به من فهموند، که صالحه‌ی این وبلاگ، علیرغم تلاش‌های من، خیلی شبیه صالحه‌ی دنیای واقعی نیست.
من، صالحه‌ی وبلاگی، عمیق‌ترین لایه‌های احساسات و ادراکاتم رو اینجا با همه شریک می‌شم. چیزهایی رو می‌نویسم که آدم‌های پیرامونم حوصله شنیدنشون رو ندارند. از اون قدیما تا امروز...
من از شما متشکرم که حوصله‌ی من رو دارید. صمیمانه متشکرم.
اما من، صالحه‌‌ی واقعی، چهره‌ام، برخوردم، زندگی‌ام، انگار محصول همین امسال یا حتی چند ماه اخیر هست.... محصول همین امروز.

امروز رفتم عینک‌فروشی که یک لنز طبی بخرم. همون عینک‌فروشی‌ای که مجرد بودم ازش خرید می‌کردم. فروشنده‌ها همون‌ها بودند. یکی‌شون که من از میمیک صورتش خوشم می‌اومد اصلا آب از آبش تکون نخورده بود. مثل همون موقع‌ها جوان مونده بود. راحت می‌خندید و کار مشتری‌های مختلف رو با هم راه می‌انداخت. من رو خطاب می‌کرد: "خواهرم"
راست هم می‌گفت... اما یک لحظه جا خوردم چون نفسِ من، نفسِ همون دختر شنگولِ دیوانه‌ای هست که دیروز بدون بچه وارد این مغازه شد. حالا باورم نمی‌شه که یک‌‌هو اینقدر خانووووم شده باشم.
با این‌ وجود، ۷ سال گذشته و من نگاهم به همه‌چیز تغییر کرده... اولین چیزی که تغییر کرد، خودم بود‌. من خیلی از این تغییرات رو دوست دارم.
دوست دارم که خانووم شدم ولی دوست ندارم دویدن روی تردمیل رو.
دوست دارم که باشخصیت شدم ولی دوست ندارم وقتی می‌خندم حالم بد بشه.
دوست دارم که عاقل شدم ولی دوست ندارم این همه پیچیدگی‌های توی ذهنم رو.
دوست دارم که بچه‌دار شدم ولی دوست ندارم این همه دغدغه رو.
حالا ببینید...
اونی که توی این وبلاگ داره مطلب می‌نویسه، گاهی ۱۸ ساله میشه و گاهی ۲۴ ساله. برعکس دنیای واقعی که اگر بخوام هم نمی‌تونم.
احتمالا دیگه هرگز نمی‌تونم.
این همون چیزیه که باعث میشه، دخترم باورش نشه که منم یه روزی دختر بودم.
موافقین ۵ مخالفین ۱ ۹۸/۰۵/۲۰
صالحه

نظرات  (۱)

فکر کنم یکی از بدترین چیزای دنیا اینه که یکی از آشناهای آدم وبلاگ آدمو بخونه خصوصا جاری :)

اصلا دیگه آدم راحت نیست

 

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">