صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

تجربیات مادرانه پدرانه ۲

جمعه, ۱۰ آبان ۱۳۹۸، ۱۰:۵۷ ب.ظ
الان که این مطلب رو می نویسم مچ دست چپم به خاطر زیاد بغل گرفتنِ زینب با دست چپ درد می کنه و مجبور شدم با لپ تاب بنویسم. چه کنم که اعتیاد به نوشتن، اعتیادی بسیار جدی است!
من و دخترخاله ی جون جونیم عارفه، که ۵۰ روز ازم بزرگتره، ده دوازده سالمون که بود، شب تا صبح بیدار می موندیم و درد و دل می کردیم. پای ثابت حرفامون هم این بود: بیا وقتی بزرگ شدیم این کار رو با بچه مون نکنیم.
هرچند مادرم و پدرم بعضی از خطاهای تربیتی رو در تربیت ما بچه‌هاشون، مرتکب شدند ولی الان بی‌نهایت خوشحالم که مادرم در خصوص تربیت فرزند مطالعه می‌کنه و دغدغه داره و من الان آغوش امنش رو برای سپردنِ بچه‌ام بهش دارم... چقدر خوبه که آدم در هر سنی، آموختن رو جزو ضروریاتِ زندگیش ببینه و براش هزینه کنه. مثل مامانم که الان تو ۵۰ و اندی سالگی کلاس تربیت فرزند استاد حورایی رو میره و به منم یاد میده.
البته من هنوزم در حال گرفتنِ انتقام هستم :))) مثلا تو همون دو شبی که هیئت خونمون بود، یه خواهر و برادر اومده بودند مراسم. برادره خواهرش رو ناراحت کرد و اشکش رو در آورد. گذشت. چراغا رو که روشن کردیم، من و مامانم رفتیم تا اتاقِ کن___فیکون شده‌ی فاطمه‌زهرا رو یه ذره سامون بدیم. اون دختر هم نشسته بود. عمدا، چون مامانم هم بود، بهش گفتم: می‌دونی؟ برادرا خیلی موجودات بدی اند. همش اشک آدم رو در میارن. من وقتی بچه بودم و آواز می‌خوندم، داداشم داااد می‌زد: نخوووون! نخوووون! (یعنی صدای چندش داداشم هنوز تو گوشمه!) بعدشم حتی بزرگ هم که شدم عادتِ زدن رو داشت... می‌زد... ولی من هیچی نمی‌گفتم. فقط واسه خودم گریه می‌کردم (چون مادر و پدرم، حقم رو از اون عوضی نمی‌گرفتند. باید اینقدر می‌زدنش که کف و خون قاطی بالا بیاره! نامرد!) ... پسرا خعلی مزخرفن! بزرگ که شدی از خدا بخواه فقط بهت دختر بده!
چهره مامانم در اون لحظات دیدنی بود!

چند شب پیش خونه پدربزرگ شوهرم، خاله ی شوهرم از فاطمه زهرا پرسید: تو خوشگل تری یا زینب؟ فاطمه زهرا کمی من و من کرد. من گفتم: بگو هر دومون خوشگلیم. خاله شوهرم میگه بذار خودش بگه!! میگم: من می‌خوام بهش یاد بدم!
مادر شوهرم بهش می‌گه: آفرین فاطمه زهرا! فاطمه زهرا دختر خوبیه! به همه سلام می کنه! به همه بوس می ده!
در گوش فاطمه زهرا بهش گفتم: مامانی! تو دختر خوبی هستی حتی اگر به کسی بوس ندی. ولی باید به همه سلام کنی. چون سلام کردن کار خوبیه اما آدم مجبور نیست به کسی که دلش نمی خواد بوس بده.
فاطمه زهرا خیلی حساسه. یه بار ازم پرسید: مامان اگر من به حرفت گوش ندم، تو دیگه منو دوست نداری؟ گفتم: مامان من تو رو همیشه دوست دارم حتی اگر به حرفم گوش ندی. من کار بد رو دوست ندارم. دوست دارم تو همیشه کارهای خوب انجام بدی.
بعدا هم پیش اومد که من از دستش ناراحت شدم و گفتم: ناراحتم کردی. گفت: مگه نگفتی حرفت رو هم گوش ندم دوستم داری! گفتم: ناراحتم ولی همیشه دوستت دارم...
گاهی باید این چیزا رو مرتب به بچه گفت. نباید در هیچ شرایطی کاری کنیم که بچه مون احساس کنه که دوست‌داشته‌شدنش مشروط به انجام دادن کاری یا داشتنِ خصوصیتی شده.
مثلا نباید یه کاری کنیم که بچه اولمون فکر کنه برای اینکه دوستش داشته باشیم باید از بچه دوم مراقبت کنه. نباید کاری کنیم که بچه اول فکر کنه برای اینکه دوست داشتنی باشه، باید بچه دوم رو دوست داشته باشه.
نباید بچه ها رو به سمتی ببریم که تصمیم بگیرند وانمود کنند. وانمود کنند عاقل هستند. زیبا هستند. باهوش هستند. با استعداد هستند. عصر جدیدی هستند. درس خوان هستند....
یه چیز دیگه هم یادم اومد. یه سوال کهنه و تکراری و مسخره... که تو بچگی از هممون پرسیدند: مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟
اگر یه روزی کسی از بچه ام این سوال رو بپرسه میگم بگو: هر دو! مامان مامانه! بابا بابا! این دوتا با هم فرق دارند. مثل هم نیستند که یکی شون رو بیشتر دوست داشته باشم.
البته یادمون هم باشه با بچه ها بیشتر از ظرفیتشون و قد و قواره کودکی شون حرف نزنیم. بذاریم کودکی شون رو بکنند.
فکر نکنید اگر با بچه هامون عاقلانه و منطقی صحبت کنیم متوجه نمی شوند. اونا خیلی بهتر از ما می فهمند. همه چیز رو بهشون توضیح بدید. اونا درک می کنند و عاشق این هستند که بزرگترها باورشون کنند. احساساتشون رو نادیده نگیرند. باهاشون حرف بزنند. درک شون کنند. اشتباهاتشون رو ببخشند. حتی گاهی اشتباهاتشون رو نادیده بگیرند. حرمتشون رو نگه دارند و بهشون احترام بذارند و دوستشون داشته باشند.

اخیرا سعی کردم بیشتر با فاطمه‌زهرا اوقاتم رو بهینه کنم. بعضی از روزا که وقت کنیم و شرایطش باشه با هم کاردستی‌هایی که تو شبکه پویا آموزش می‌دن رو درست می‌کنیم و قسمتی از کار که در توانش هست رو به اون می‌سپرم.
اخیرا، یعنی بعد از سه تا کاردستی، متوجه شدم که این کارِ ساده و بازی کردن با کودکم برای من مثل یک مدیتیشن قوی عمل می‌کنه. تو اون مدتِ درست کردنِ کاردستی به هیچ چیزِ جدی‌ای در زندگی فکر نمی‌کنم و این تجربه بی‌نهایت لذت بخشه... 

نظرات  (۱۱)

۱۰ آبان ۹۸ ، ۲۳:۰۹ کاکتوسِ خسته

تو مادر خیلی خوبی هستی:)))

پاسخ:
ممنونم ولی از کجا معلوم؟

سلام

چقدر فضای اینجا شخصی و زنونه شد!!!...

دو سه مطلب آخر رو که خوندم همچین برداشتی داشتم...

پاسخ:
سلام علیکم. بله! قبول دارم... البته خیلی از پستای من دخترونه است...
اما چرایی این مطلب مسکوت بمونه بهتره!
۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۰ کاکتوسِ خسته

اینجوری احساس میکنم. از پستات..

پاسخ:
خب دغدغه‌مه که خودم رو تغییر بدم :)
۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۱ کاکتوسِ خسته

یا حداقل داری تلاش میکنی که مادر خوبی باشی!

پاسخ:
دارم تلاش می‌کنم :)
۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۵:۵۴ پلڪــــ شیشـہ اے

^___^

 

 

پاسخ:
خوب بود؟ :)
۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۶:۰۵ پلڪــــ شیشـہ اے

بله بله.

من این متن های مامانونت رو خیلی دوست دارم.

دیروز یا پریشب داشتم به این فکر میکردم که میگفتی بچه دوست نداری، اما بنا به وظیفه ات، از آوردن نی نی امتناع نمیکنی. یاد این افتادم که من عاشق بچه هستم ولی به شدت بی حوصله شدم نسبت به شیطنت های بچه های اطراف و حتی همسایه روبه رویی مون (اون طرف خیابون مون)که دوتا بچه دارن، بچه اولی که بزرگتره کل تابستون در حال گریه زاری بود و صداش برای من دیوونه کننده بود. :)) 

خلاصه که کم کم دارم به این نتیجه میرسم که سر ظهر بچه مو بزارم دم در خوب گریه کنه بعد برم یه کم در سکوت بخوابم، بعدش برم بیارمش داخل.

 

این حرف هم خیلی ذهنمو درگیر کرده که میگه: (چرا با بچه ها نا ملایم هستید? اونا برای اومدن شون از شما درخواستی نکرده بودن. شما بودید که با خواست خودتون اونا رو دعوت کردید به دنیاتون.) 

 

پاسخ:
مامانونت یعنی چی؟ :))
راستش کم کم داره از بچه خوشم میاد. حتی اخیرا به این فکر کردم که چرا خودم رو محدود کردم به ۵ بچه... شاید اگر جور بشه بیشتر بیارم.

به نظرم اینکه بچه‌ها مشکل پیدا می‌کنند، حالا هر چی! مثلا زیاد گریه می‌کنند یا غذا نمی‌خورن یا هر چی، یه علت اساسی و مهم داره و باید اون علت رو پیدا کرد. بعدش مطمئن باشه این پدر و مادرهایی که بچه‌هاشون خیلی مشکل دارند، باید اول خودشون رو درمان کنند. برن پیش روانشناس و دکتر تغذیه... و بعدش هم کلی کلاس آموزشی و تربیت فرزند برن.
ولی مشکل اساسی اونجاست که اصلا براشون مهم نیست. هردم‌بیل دارن زندگی می‌کنند.
وقتی ما درست زندگی کنیم، بچه هامون هم یاد می‌گیرن و تو یه فضای خوب پرورش پیدا می‌کنند و دیگه کار به جاهای سخت و باریک نمی‌کشه.
۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۶:۲۶ پلڪــــ شیشـہ اے

ان شاءالله.

مامانونت: مامان گونه ات

۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۶:۲۷ پلڪــــ شیشـہ اے

مامانونت: مادرانه ات

۱۱ آبان ۹۸ ، ۱۶:۳۸ جَوونِ تنها

خیلی قشنگ بود ^_^

پاسخ:
متشکرم.
۱۱ آبان ۹۸ ، ۲۲:۴۹ خانم ارجمندی

سلام چه عالی که اینقدر دختراتون رو دوست دارید که اینقدر تو کوچکترین مساۓل روشون حساسید افرین 

راستی چقدر کم مینویسید مشتاقانه مطالبتون رو میخونم 

پاسخ:
ماهِ قبل که از بس نوشتم رکورد شکوندم! اتفاقا جدیدا خیلی می‌نویسم!
۱۲ آبان ۹۸ ، ۰۰:۱۰ هلن پراسپرو

از این دو پست من خیلییییییییی لذت بردم.

شاید چون احساس می کنم رسالت من در زندگی اضافه کردن دو الی سه انسان به دنباست، که البته آنسان باشن واقعا. و کسایی باشن که از زندگیشونو لذت ببرم. خلق یه شخصیت جدید جاذبه عجیبی داره. اونم وقتی تو دنیای واقعی باشه نه رو کاغذ.

البته نوه ها هم اگه حساب کنیم که عالی میشه. نشستن رو صندلی مادربزرگی و قصه گفتن...شاید مسخره باشه ولی لذت بخش.

حیف شد که دیگه نمی خواهید در این موضوع بنویسید. روزه چهل روزه خیلی طولانی میشه که...

 

پاسخ:
اتفاقا این پست‌ها رو خودمم خیلی دوست داشتم و جزو معدود سری مطالبی هست که دوست دارم ادامه اش بدم! :)

چه خوبه که بهش فکر میکنی. آینده خیلی مهمه.... ولی مطمئن باش اگر بتونی سه تا انسان رو تربیت کنی، بیشترش رو راحت تر از سه تای اولیت می‌تونی!!! (چی گفتم!)

روزه ام نیست... استراحت! نمی‌خوام افاضه کنم D:

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">