صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب با موضوع «.. و مصطفی» ثبت شده است

یه خاطره خیلی خیلی بامزه دارم که خیلی خیلی حیفم میاد ننویسمش. حالا که آخر سال هست و منم خونه تکونی نکردم و بیکار نشستم، تا سال تحویل نشده باید بنویسمش وگرنه پشیمون میشم.
نمی‌دونم یادتون هست یا نه؟ امسال که سریال آقازاده پخش شد، یه سکانسش خیلی جنجالی شد‌. همون جایی که حامد میره خونه راضیه اینا که آش مامانش رو بهشون بده و خودشون اونجا یه عقد موقت می‌خونند.
اون زمان من آقازاده رو نمی‌دیدم. کلا هم عادت نداریم سریال شبکه نمایش خانگی ببینیم ولی از بس این سکانس خوشگل بود، به شوهرم گفتم بیا یه ویدئو بگیریم، من ادای دختره رو درمیارم، تو هم ادای پسره رو.
شوهرم با زیرپوش آبی‌ نفتیش دراز کشیده بود. بچه‌ها داشتند از سر و کولش بالا میرفتند. یادمه بهش گفتم لااقل بشین. گفت حال ندارم :| منم یه روسری سرم کردم، مثل چادر باهاش رو گرفتم. هر وقت نوبت من بود، گوشی رو شوهرم میگرفت و اصطلاحا فیلم‌برداری می‌کرد :))) هر وقت نوبت اون بود، من گوشی رو می‌گرفتم.
و حالا، خودِ سکانس آش‌خوری، نسخه صالحه و مصطفی که هر وقت میبینمش، امکان نداره خنده‌م نگیره:
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۰۰
صالحه

۱- امسال به اندازه‌ای خرید کردم که هرگز در تصورم نمی‌گنجید. یه بار که یه عالمه لباس تو خونه خرید کردم. یه بار دیگه هم چند دست لباس بیرونی زمستونی. راستش بیشتر برای اینکه شوهرم خیلی اصرار می‌کرد و منم گفتم تا تنور داغه بچسبون. :|
یه بار هم رفتم برای خواهررضاییم، عارفه خانم هدیه تولد بگیرم، خودمم دوتا (پ.ن: الان یادم اومد سه‌تا :| ) روسری گرون از همونا که براش انتخاب کرده بودم خریدم. :|
امسال سه تا کفش اسپرت خریدم، یکی برای کوهنوردی و یکی برای اینکه خیلی خفن بود و آخری برای دم دستی! :|
با مامانم اینا هم روز زن رفته بودیم بیرون، یه چادر خیلی خوشگل انتخاب کردم که پدرم زحمتش رو کشید. :|
امسال شوهرم بعد از اینکه دو سه سالی میشد که طلاهام رو فروخته بودم، برام سرویس طلا خرید و با اینکه ماشین قبلیمون نهایتا یک سوم قیمت ماشین فعلیمون رو داشت، بازم ماشین جدید رو به نامم زد چون میگفت قبلی مالِ تو بوده، پس تو نباید بدون ماشین بشی. آخی :)
این آخری هم یه دست کامل لباس بارداری خریدم که خیلی با نمک و نازه.
همه‌ی اینا بدون احتساب کادوهای تولد و روز زن و سوغاتی و یه عالمه کتابی که امسال خریدم و... بود. مثلا امسال سه تا روسری و یه کیف ست با یکی از روسری‌ها و دوتا وسیله برقی هم هدیه گرفتم. همین امسال هم رفتم شوش و یه سری از کمبودهای آشپزخونه رو جبران کردم.
حالا حسابش رو بکنید!!!! اینا رو گفتم که بغرنج بودن قضیه رو خوب درک کنید. دیشب به شوهرم گفتم: عزیزم فردا صبح یه ذره دیر برو سرکار تا خونه رو جارو بزنی! (لطفا) خونه خیلی کثیفه! (منم الکی استراحت مطلقم مثلااا :))) )
گفت: نهههه! همین الان میزنم! 
مشغول که شد، دیدم زانوی شلوارش طولاً و عرضاً پاره شده. یه زاویه نود درجه بود اون پارگی که اندازه یک وجب قطرش میشد! :)))))
نکته خنده دار ولی اینجا نبود انصافا!
یک ساعت داشتم به قناعت شوهرم می‌خندیدم که شلوارش رو برعکس پوشیده بود تا پارگی زانوش بیافته پشت شلوارش! یعنی هلاک شدم از خنده! :))))))))

حالا خوبه بازم لباس داره! ولی متاسفانه انگار اینو خیلی دوست داره. :|  
جالبه سری آخر که رفته بودیم خرید با اصرار ازش خواستم بریم یه مغازه لباس مردونه فروشی. وقتی که رفتیم از شانس!!! اصلا لباس سایز شوهرم نداشت! باورتون نمیشه از اول امسال هربار بهش خریدهای خودش رو یادآوری کردم ولی هنوزم بگم بریم خرید با چشمای قلب قلبی میگه: فقط بگو چی می‌خوای بخری عزیزم؟! :|
پ.ن: فکر نکنید هر سال من از این ماجراها داشتم! امسال به بهانه اینکه من اگه سر بچه بعدی باردار باشم دیگه حوصله خرید ندارم، رِ به رِ رفتم خرید ولی متاسفانه بد عادت شدم. ضمن اینکه سال‌های اول ازدواج، هر چی داشتم دیگه داشتم و عملا خبری از چیز جدید، در هر زمان و مکانی نبود. گاهی پیش میومد من چشمام با دیدن یه لباس قلب‌قلبی میشد و شوهرم پول قرض می‌کرد برام لباس می‌خرید. :)))) خلاصه من با معجزه لباس‌هام نو می‌موند و ضمنا خوش‌شانس بودم که بابام، لباس‌های قشنگی برام سوغاتی می‌خرید و به شکل شگفت انگیزتری می‌تونستم خوش‌لباس باقی بمونم. :|
۲- الان چندین ماهه که جواب یکی از دوستاش که همسر دوم گرفته رو نمیده. اون آقا زنگ میزنه به دوستان مشترکشون و میگه به مصطفی بگید چرا جوابم رو نمیده. چند روزه به شوهرم میگم جوابش رو بده یه ذره بخندیم. (چون احتمالا می خواد در مورد همسر دوم و ... شوهرم رو نصیحت کنه)
امشب که دوباره بهش گفتم جوابش رو بده، گفت: ازش ناراحتم.
گفتم: به خاطر ظلم‌هایی که به زن اولش کرده؟
گفت: آره.
بعد خودم یک ساعت مشغول تعریف کردن از شوهرم شدم که: عزیزم به خودت افتخار کن! تو با این کارت به بهترین شکل داری تنبیهش می‌کنی و ...
۳- یه بار شوهرم برای یک آقاپسر و دخترخانمی صیغه عقد موقت خوند اما متاسفانه یا خوشبختانه خانواده دختر بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که اون پسر، مورد مناسبی برای ازدواج دخترشون نیست. اما اون پسر حاضر نبود میزان باقی مونده خطبه عقد رو ببخشه. شوهرم که فهمیده بود، می‌گفت باید از این به بعد شرط ضمن عقد بذارم که دختر هم باید حق بخشیدن باقی زمان عقد موقت رو داشته باشه.
این ابتکارش برام خیلی جالب بود‌.
۴- اینم با اینکه بی‌ربطه ولی می‌نویسمش. می‌دونید که فقط بیمارستان‌های غیردولتی اجازه حضور شوهر هنگام زایمان خانم‌ رو میدن. یکی از دوستام می‌گفت می‌خوام برم پیش فلان ماما که کلاس‌های آمادگی قبل از زایمانش اینطور و اونطوره و کلی پول میگیره و فقط بیمارستان خصوصی میره و شوهر‌ها رو هم از اول تا آخر زایمان بالاسر خانم نگه‌میداره و ...
من خودم یه دوره کلاس رفتم، برای اولین بچه‌ و مامای همراه گرفتم. برای دومی دیگه کلاس‌ها رو نرفتم و فقط یه بیمارستان بهتر (نه خصوصی) انتخاب کردم و مامای خصوصی گرفتم. توی بیمارستان دومی اجازه حضور شوهر یا مادر یا همراه رو هم می‌دادند ولی شخصا کلی اذیت شدم که مامانم پیشم بود. چون من با اینکه درد داشتم ولی خوشحال بودم اما مامانم رسما ناراحت و داغووون شده بود. بنابراین به طریق اولی دوست ندارم شوهرم سر زایمانم حضور داشته باشه.
اما خب... الکی! برای اینکه یه حرفی بزنم چندبار بهش گفتم دوست داری موقع زایمانم بیای؟ می‌گفت پنجاه پنجاه! هرچی توبگی! :))))))
حالا امشب که ازش پرسیدم، گفت: می‌ترسم! :))))))))))))))
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۲
صالحه

روزی که همدیگه رو دیدیم من مارکوپولویی بودم واسه خودم. کلی این ور دنیا رفته بودم، کلی اون ور دنیا. مثلا کوله‌باری از تجربه بودم برا خودم.
روزی که همدیگه رو دیدیم ندرتا پاش رو از شابدوالعظیم اون ور تر گذاشته بود الا ۲۸ صفرها که مشهد‌الرضا می‌رفت مستضعفی.
یه عمره هم رفته بود طلبگی. که اونم از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، حاجی با حاجیه!
ازدواج که کردیم جامون رو عوض کردیم، جبر محیطی!
این روزا من تو خونه‌ام با بچه‌ها. ندرتا پام رو از شابدوالعظیم اون ور تر میذارم. آدما هم همون آدمای همیشگی الا بعضی از برنامه‌ها که باعث میشه دوستای جدید پیدا کنم. یه مشهد با هم در طول سال. یه اردوجهادی سفر تفریحی‌مونه. یه بار یا دوبار هم عید و تابستون می‌بَردم دیدن اقوام.
اما اون الان جاهایی رفته که من حتی تو خوابم هم نمی‌تونم بفهمم چه جوریه، چه شکلیه. با آدمایی که من می‌شناسم و نمی‌شناسم نشسته و پا شده و حرف زده.
این دو روز اخیر هم رفته خلیج‌فارس رو زیارت کرده... قربونش برم!
بهش گفتم: برام فلان چیزو می‌خری؟
بی‌چون و چرا همون روز خریده! الانم منتظرم برگرده. اولین باره که سفر رفته و برام سوغاتی خریده. ذوق دارم. مثل دوران نامزدی..‌.
بیاد و بهش بگم: چه برایم آورده‌ای مارکو؟ ^_^

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۵۹
صالحه
این اتفاقی نیست که شب ۱۶ آذر با همسر بری همون کافه‌‌ی نزدیک خیابون ۱۶ آذر که اولین بار برای تولدش اولین هدیه‌ی زندگیت رو دادی بهش و این‌بار اون برای هدیه آشتی‌کنون برات هم گل بخره، هم یه کیف سبزِ بزرگ که وقتی می‌خوای بری کلاس طرح کلی انگیزه‌ات بیشتر بشه.
۸ سال پیش هیچی نداشتیم. نه خونه، نه ماشین، نه بچه. فقط دوتا سر پرشور بود و یه پرتو محبت‌.
۸ سال گذشته. ‌پیرتر شدیم ولی دلمون به هم گرم‌تره.
این بار با دوتا بچه، ده‌ها برابر اون بار که فقط یه نوشیدنی و کیک خوردیم ولی دوتایی، غذا بهمون چسبید.
چه خوبه که یه پاتوق باشه برای یادآوری خاطرات تلخ و شیرین و حس کردن رشد و دیدن ثمرات زندگی :)
۳ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۶ آذر ۹۸ ، ۲۰:۰۳
صالحه
۱۹ آبان ۹۸
الان که این مطلب رو می‌نویسم ساعت ۱۱ شب و بچه‌ها خوابند. دارم برای همسر غذا درست می‌کنم که فردا ببره سر کارش. 
وقتی ما ازدواج کردیم من اصلا آشپزی بلد نبودم. یعنی حتی برنج ساده رو هم بلد نبودم. قوتِ غالب ما سه تا غذا بود: عدسی، آبگوشت، کل‌جوش، و آخر هفته‌ها می‌اومدیم تهران و قرمه‌سبزی و قیمه خونه مامانامون می‌خوردیم. حتی لباس‌های همسر رو هم براش توی ماشین لباس‌شویی نمی‌انداختم. ظرف شستن و جارو زدن هم نصف نصف. دو سالی اوضاع اینجوری بود و من حتی بعد از یادگرفتن غذاهای سخت‌تر هم به خودم زحمت پخت و پز نمی‌دادم و اگر از منوی ویژه‌مون (عاک) خسته میشدیم سریع زنگ می‌زدیم تهیه غذا. بلاخره باید زنده می‌موندیم!
وقتی فاطمه‌زهرا یک سال و نیمه بود، یعنی سه سال و اندی زیر یه سقف رفتنمون می‌گذشت من تازه آشپزی‌هام نظم و سامان گرفت.
البته همسر تو این مدت هیچ‌وقت شکایت نکرد. شاید به چند دلیل: ۱- من تو جلسات خواستگاری بهش هشدار داده بودم و اون با کمال صحت عقل و سلامت روان پذیرفته بود البته با دوز کمی عشق ۲- می‌دونست چیزی بگه من اصلا تعادل ندارم و زندگی رو جهنم می‌کنم. ۳- که مهم‌ترین دلیل هم هست: اون با زندگی با من چیزهای بیشتری رو به دست آورده بود و حتی میشه گفت چیزی رو از دست نداده بود. دست‌پخت من خیلی بهتر از مادرش و غذای حجره‌نشینی بود و من هم به مرور خیلی از رفتارها و اخلاق‌هام رو اصلاح کردم. ضمن اینکه خیلی خوبی‌های دیگه هم داشتم. مثلا اگر مهربون نبودم لااقل خوش‌زبون بودم :) دعوا راه نمی‌انداختم و می‌تونستم اوقات فراغت همسرم رو به تنهایی یا با کمک دوستانش به بهترین شکل پر کنم و خیلی چیزای دیگه که شاید اگر بگم حمل بر خودستایی بشه :) مثلا اینکه باعث شدم اعتماد به نفس همسرم که تا قبل از اون خیلی خوب بود، خیلی بیشتر بشه... حالا توضیحش بماند!
اینا رو هم گفتم چون تجربه نشون داده الان یه عده شروع می‌کنند به دلسوزی کردن برای همسرم. واقعا زندگی همینه... رشد داره. اونم خیلی رشد کرده. همسر هم خیلی رشد‌ها کرده. بلاخره پدرِ دوتا دختر هست. با وجود همه‌ی خستگی‌هاش به نیازهاشون توجه می‌کنه. برای فاطمه‌زهرا قصه می‌خونه و شب‌ها اونو می‌خوابونه. اگر غذا آماده نباشه یا کم باشه اصلا حرفی نمی‌زنه. شب‌ها ظرف‌های توی سینک رو بدون اینکه بهش بگم می‌شوره. آشغال‌ها رو حتما می‌بره... و این در حالی هست که گاهی از شدت خستگی داره غش میکنه.
من از لحاظ توجه کردن به اطرافیانم از کودکی بد تربیت شده بودم. فقط خودم رو می‌دیدم. از قبل از ازدواجم هم شروع کردم به تغییر دادنِ خودم. گرچه کافی نبود. مثلا تصمیم گرفتم دیگه به کسی دستور ندم که برام کاری انجام بده. درحالی که اگر می‌گفتم دیگران با کمال میل برام انجام می‌دادند. الان اوضاع طوری شده که وقتی می‌بینم دخترای ۱۸ ساله بی‌تفاوتند نسبت به دیگران تعجب می‌کنم. لااقل ما در سن اونا بودیم ظرف‌ها رو تو مهمونی‌ها می‌شستیم. البته اونا رو سرزنش نمی‌کنم. دلم براشون می‌سوزه. شاید دیر متوجه بشن. شاید هم هیچ‌وقت. 
حالا هم من اگر مادر شدم به انتخاب خودم بوده و پاداش انتخاب‌هام رو هم دارم می‌گیرم.
اینکه برام مهمه که همسرم فردا ناهار نخره و دست‌پخت من رو با موادِ درجه یک بخوره یک رشده. یک موفقیتِ شخصیِ بی‌بدیل در کارنامه‌ی صالحه‌ است. اگر هنوز هم نمی‌تونم براش صبحانه آماده کنم اما می‌تونم یه جور دیگه بهش یادآوری کنم که دوستش دارم و برام مهمه.
خب من امشب کار خاصی براش نکردم. گرچه فردا احتمالا برای ناهار خونه مامانم میرم. چون مامان‌زهرا و آقاجان هم از بروجرد اومدند و اونجا هستند. بنابراین اخلاصم برای این پخت و پز زیر سوال نمی‌ره. راسِ ۱۲ غذا رو تموم کردم و دم هم کشیده بود. اینم عکسِ قبل از دم کشیدن +

صبح ساعت ۵:۱۸ از خواب پریدم. دیدم همسر سر جاش نیست. کل خونه رو گشتم. نبود. رفتم تو اتاق، دیدم عمامه‌اش سرِ جاش نیست. فهمیدم رفته مسجد سر کوچه نماز صبح بخونه. منم ساعت ۲ شب خوابیده بودم و خیلی خوابم میومد. خواستم دوباره بخوابم اما تصمیم گرفتم نمازم رو بخونم و چه نمازی! واقعا نفهمیدم چی خوندم. جا داشت قضاش کنم. خلاصه من خیلی به این فکر می‌کنم که چقدر نمازهای همسر روی نمازهای من اثر مثبت داره. همیشه فکر می‌کردم چرا دینِ مرد از دینِ زن توی ازدواج مهم‌تره.
حداقل الان به زعم خودم جوابش رو گرفتم...
۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۱۳:۴۸
صالحه