صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۲ مطلب با موضوع «زن و خانواده» ثبت شده است

اگر حوصله ندارید همه‌ش رو بخونید، مورد ۷ رو بخونید. بقیه‌ش در مورد سبک زندگی‌م هست.
۱. از روزهای اول بارداری سرِ لیلا، طبعم عوض شده بود و ظرف شستن برام سخت بود. غر زدم سرِ همسر که چرا ماشین ظرفشویی رو نصب نمی‌کنی؟ اونم گفت اصلا خودم ظرفا رو میشورم. حالا الان یک سال و نیمه که ظرفا جمع میشن تو سینک تا آخر شب یا سرِ صبح، همسرجان اونا رو بشوره!!!
۲. هر وقت سرود ملی یا اذان پخش میشه؛ اگه باهاشون همراهی کنم و بخونم؛ اشکم سرازیر میشه. شاید این سوغاتی زیستنم در غربت در دوران کودکی هست‌. به صورت کلی احساسات رقیق ناسیونالیستی و ایدئولوژیکی دارم ولی به جز این‌چیزا، برای چیزای دیگه اصلا راحت گریه نمی‌کنم و به شدت روحیه جنگجویی دارم.
۳. پارسال زمستون یه عبای مشکی خریدم. شبیه یه چادره که به جای سر، از روی شونه‌ها شروع میشه. منم همیشه با یه روسری بزرگ که لبنانی می‌بندمش می‌پوشمش. یه مقدار گردن درد داشتم اوایل به دنیا اومدن لیلا و این عبا خیلی کمکم کرد. ضمنا حجابش هم خوبه و فقط برای وقتایی که میرم خونه مادرشوهرم یا گاهی که میرم خونه مامان‌اینا یا وقتایی که قراره بریم طبیعت‌گردی یا توی مسافرت هست. هیچ وقت‌ هم وقتی بدون همسر قراره جایی برم یا فقط یه بچه همراهمونه نمی‌پوشمش چون در کل چادر بهتره. مامانم خیلی بدش میاد و میگه چادر رو گذاشتی کنار و بی‌چادر شدی و اینطوری خونه من نیا‌‌. مادرشوهرم یک بار هم به روم نیاورد. همسرم هم میگه تو چادرت رو کنار نذاشتی، فقط گاهی روسری‌ت رو میندازی روی چادرت.
۴. حدود دو میلیون پس‌انداز داشتم که امسال نمایشگاه کتاب مجازی همه‌ش رو کتاب خریدم. تا دو هفته هرروز پستچی می‌اومد و می‌گفت: چه خبره؟!!! میگفت تو کلِ محله کسی اینقدر کتاب نخریده :)
اون اواخر دیگه فقط در رو باز می‌کردم و کتاب رو میذاشت پشت در و می‌رفت. تا روزای آخر، دیگه با همه‌ی اعضای خانواده‌مون آشنا شده بود :)
۵. الان خیلی وقته که یادم نمیاد کی تلویزیون دیدم. اخیرا فقط سریال خاتون رو دارم تو یه پیج اینستاگرامی دنبال می‌کنم :) ولی می‌خوام از امشب وضعیت زرد رو از شبکه ۲ ببینم ولی بعیده موفق بشم. تایمش اصلا برای منِ بچه‌دار که شوهرم تازه اون‌موقع از سرِ کار میاد مناسب نیست.
۶. عید امسال یه مانتو و دو تا روسری خریدم برای دانشگاه رفتن. اما باید بگم از خرید مفصلِ سال ۹۹ که اینجا نوشتم چی خریدم و کلی هم حرف شنیدم، تا الان هیچ چیز خاص و به درد بخوری نخریدم و همه‌ی لباس خونگی‌هام پوسیده و کفش مناسب تابستونم هم پوسیده و فعلا اگر پول باشیم برای دخترا خرید می‌کنم. طفلی‌ها عاشق لباس چین‌چینی هستند.
من الان بیشتر از سه ماهه که به همسر گفتم برام عینک (طبی) بخر چون شیشه این عینکم خراب شده و دسته‌ش هم شکسته و عصبی‌م می‌کنه. اما هنوز موفق نشدیم بخریم...
فکر نکنید پول نیست. هست! گردشش هم بالاست ولی نمی‌رسه... به همین سادگی.
۷. یکی از فامیلای نزدیک دوستِ صمیمیم که منم باهاش دورادور دوستم و اتفاقا چند سال پیش به مناسبتی در موردش در این وبلاگ نوشتم؛ الان یه بلاگرِ حجاب استایلِ مذهبی در اینستاگرامه و حتی برند خودش رو هم در زمینه روسری و ... زده و هزاران دنبال‌کننده داره. چقدر پول شبهه‌دار پارو می‌کنند‌ و چقدر بدم میاد ازش که به با رسمِ دین داره سطحی‌ترین و مبتذل‌ترین نسخه از حرف‌ها و رفتارهای دینی رو به خورد مخاطبش میده و برخلاف چهره‌ای که از خودش و همسرش توی پیج به نمایش میذاره؛ رابطه‌شون از نظر من خیلی قشنگ نیست و بعضا اگر من همچون رفتاری از همسرم ببینم، از غصه دق می‌کنم :(
یکی دیگه از دوستای صمیمیِ طلبه‌م هم هست که یه پیجِ سبک زندگی مذهبی داره اما واقعا کارش خیلی خوبه و داره زحمت می‌کشه و هنوزم با معرفت و بااخلاق و مثل سابق هست... کاسبی نمی‌کنه و واقعا دغدغه‌ی دین داره، گرچه خیلی کارِ عمیقی نمی‌کنه ولی هنوزم وقتی می‌بینمش مثل سابق هست و سندرم خود‌مهم‌پنداری نداره. اتفاقا خیلی خوب میدونه در چه سطحی هست و چه ضعف‌هایی داره و مخاطبش رو هم گول نمی‌زنه و باهاش صادقه. حتی هرازگاهی مثل دیشب بهم پیام میده و احوالپرسی می‌کنه. موندم با اون همه مشغله و دوتا بچه چطور فرصت می‌کنه...
بگذریم. این سندرم خودمهم‌پنداری عجب چیز عجیبیه و به نظرم زندگی بلاگرها خیلی هرز هست. اتفاقا دیروز رفته بودیم باغِ کتاب تهران و یه بلاگرِ دیگه که از قضا بعدا با همون دوستِ دورِ بلاگرِ ما رفیق شدند رو دیدم. من قبلا یه سر رفته بودم پیجش و واقعا حالم رو به هم زد پیجِ صورتیِ زردشون.
اولش نشناختمش. بلکه اون خانمِ بلاگر باهام چشم تو چشم شد، یه طوری که انگار باید بشناسمش!!!! فکر کنم تنها فردِ مذهبی اون روز در بخش کتاب کودکان من بودم که احتمال می‌رفت بشناسَتِش که منم نشناختمش :))))
۸. از هفت روز هفته ما حداقل یه روز خونه مامانم و گاهی دو روز، و حداقل یک روز خونه مادرشوهرم میریم. اگر قرار باشه بچه‌ها برن اونجا؛ خودم حتما باهاشون میرم. ولی خونه مادرشوهرم چون برادرشوهرم نامحرمه سختمه و ناهار بچه‌ها تنها میرن و برای شام به اتفاق همسر میریم اونجا و آخر شب برمی‌گردیم.
۹. با این حساب من خیلی آشپزی نمی‌کنم ولی اگر آشپزی کنم با دلِ و جون آشپزی می‌کنم...
۱۰. از وقتی لیلا به دنیا اومد و یک ماه بعدش درسای من شروع شد، تا الان، وقت سر خاروندن نداشتم و با این‌حال مامانم و مادرشوهرم مدام بهم یادآوری می‌کنند که باید زینب رو از پوشک بگیرم. همسرجان هم همین فاز رو گرفته و واقعا اعصابم خرد میشه وقتی بهم یادآوری می‌کنند.
۱۱. من به شدت از دندونام مراقبت می‌کنم. طوری که یک‌بار در دوران تجرد و یک بار بعد از ازدواج برای پر کردن رفتم دندان‌پزشکی و بعدها هم فقط به خاطر کشیدن دندون عقل مزاحم اطبا شدم. در این زمینه همسرجان دقیقا در نقطه مقابلِ منه. هر بار هم که استرسم زیاد شده، دندون عقلام درد گرفتند. معمولا نزدیک امتحاناتم اینطوری میشه و دقیقا امروز هم یکی از دندون عقلام شروع کرده به درد کردن :/
۱۲. از آبانِ پارسال تا الان، گاهی انقدر بهم فشار میاد که اعصابم به هم میریزه و عصبانی میشم و بچه‌ها رو هم از خشمم بی‌نصیب نمی‌ذارم. البته واقعا گاهی. در کل مامانِ مهربونی هستم. به جز درس و بچه‌ی کوچیک، ماجرای شپش گرفتن سرِ بچه‌ها هم داغونم کرد... اصلا باهام همکاری نمی کردند و دیوانه‌ام کردند رسماً...
۱۳. بچه‌های من خیلی میرن خونه‌ی همسایه. خیلی... تایم زیادی رو اونجا هستند و آسیب هم داشته ولی وقتی هم اجازه نمیدم گریه میکنند و یه جور دیگه‌ای اذیت می‌کنند. مخصوصا فاطمه‌زهرا شدیدا وابسته به وجود هم‌بازی بزرگتر از خودش هست. از وقتی طایقان بودیم اینطوری شد چون مدام با زهرا دختر نسیم‌جان که یک سال ازش بزرگتره بازی می‌کرد و عادت کرده حتما باید کسی بازی‌ش رو مدیریت کنه.
۱۴. نمیدونم گفتم یا نه ولی پارسال برای تولد فاطمه‌زهرا چند بسته آجره‌ی بزرگ خریدیم. حدود ده بسته و این خیلی زیاده. هوش فضایی و مهارت استفاده از دستش رشد کرده و من راضی‌ام. دیروز هم دو سه تا اسباب‌بازی جدید خریدیم ولی واقعا هرچی میره جلو بیشتر متوجه میشم که این چیزا اصلا به ارتباطات و صمیمیت خواهرانه دخترام کمک نمی‌کنه و ناراحتم.
۱۵. پارسال تابستون دیدیم دیگه کولر خونه جواب نمیده چون هم قدیمیه؛ هم سه طبقه بالاتره هم آب بهش نمی‌رسید هم سایه‌بون نداشت و هم چندبار دینام سوزونده بود. خلاصه کولر آبیِ دوستمون رو که نیازی بهش نداشت رو قرض گرفتیم و گذاشتیمش تو تراسِ خونه. الان هم بادش خیلی مستقیمه هم همه‌ی صداش میاد تو خونه. دیگه روم نمیشه هیچکس رو خونه‌مون دعوت کنم... خیلی بی‌ریخته.


این پست رو بعدا ممکنه بازم کامل کنم.

یه پست در مورد روز معلم و یه پست در مورد ادامه‌ی ماجرای ۲۵ خرداد هم باید بنویسم...

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۴
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
صالحه

۱- امسال به اندازه‌ای خرید کردم که هرگز در تصورم نمی‌گنجید. یه بار که یه عالمه لباس تو خونه خرید کردم. یه بار دیگه هم چند دست لباس بیرونی زمستونی. راستش بیشتر برای اینکه شوهرم خیلی اصرار می‌کرد و منم گفتم تا تنور داغه بچسبون. :|
یه بار هم رفتم برای خواهررضاییم، عارفه خانم هدیه تولد بگیرم، خودمم دوتا (پ.ن: الان یادم اومد سه‌تا :| ) روسری گرون از همونا که براش انتخاب کرده بودم خریدم. :|
امسال سه تا کفش اسپرت خریدم، یکی برای کوهنوردی و یکی برای اینکه خیلی خفن بود و آخری برای دم دستی! :|
با مامانم اینا هم روز زن رفته بودیم بیرون، یه چادر خیلی خوشگل انتخاب کردم که پدرم زحمتش رو کشید. :|
امسال شوهرم بعد از اینکه دو سه سالی میشد که طلاهام رو فروخته بودم، برام سرویس طلا خرید و با اینکه ماشین قبلیمون نهایتا یک سوم قیمت ماشین فعلیمون رو داشت، بازم ماشین جدید رو به نامم زد چون میگفت قبلی مالِ تو بوده، پس تو نباید بدون ماشین بشی. آخی :)
این آخری هم یه دست کامل لباس بارداری خریدم که خیلی با نمک و نازه.
همه‌ی اینا بدون احتساب کادوهای تولد و روز زن و سوغاتی و یه عالمه کتابی که امسال خریدم و... بود. مثلا امسال سه تا روسری و یه کیف ست با یکی از روسری‌ها و دوتا وسیله برقی هم هدیه گرفتم. همین امسال هم رفتم شوش و یه سری از کمبودهای آشپزخونه رو جبران کردم.
حالا حسابش رو بکنید!!!! اینا رو گفتم که بغرنج بودن قضیه رو خوب درک کنید. دیشب به شوهرم گفتم: عزیزم فردا صبح یه ذره دیر برو سرکار تا خونه رو جارو بزنی! (لطفا) خونه خیلی کثیفه! (منم الکی استراحت مطلقم مثلااا :))) )
گفت: نهههه! همین الان میزنم! 
مشغول که شد، دیدم زانوی شلوارش طولاً و عرضاً پاره شده. یه زاویه نود درجه بود اون پارگی که اندازه یک وجب قطرش میشد! :)))))
نکته خنده دار ولی اینجا نبود انصافا!
یک ساعت داشتم به قناعت شوهرم می‌خندیدم که شلوارش رو برعکس پوشیده بود تا پارگی زانوش بیافته پشت شلوارش! یعنی هلاک شدم از خنده! :))))))))

حالا خوبه بازم لباس داره! ولی متاسفانه انگار اینو خیلی دوست داره. :|  
جالبه سری آخر که رفته بودیم خرید با اصرار ازش خواستم بریم یه مغازه لباس مردونه فروشی. وقتی که رفتیم از شانس!!! اصلا لباس سایز شوهرم نداشت! باورتون نمیشه از اول امسال هربار بهش خریدهای خودش رو یادآوری کردم ولی هنوزم بگم بریم خرید با چشمای قلب قلبی میگه: فقط بگو چی می‌خوای بخری عزیزم؟! :|
پ.ن: فکر نکنید هر سال من از این ماجراها داشتم! امسال به بهانه اینکه من اگه سر بچه بعدی باردار باشم دیگه حوصله خرید ندارم، رِ به رِ رفتم خرید ولی متاسفانه بد عادت شدم. ضمن اینکه سال‌های اول ازدواج، هر چی داشتم دیگه داشتم و عملا خبری از چیز جدید، در هر زمان و مکانی نبود. گاهی پیش میومد من چشمام با دیدن یه لباس قلب‌قلبی میشد و شوهرم پول قرض می‌کرد برام لباس می‌خرید. :)))) خلاصه من با معجزه لباس‌هام نو می‌موند و ضمنا خوش‌شانس بودم که بابام، لباس‌های قشنگی برام سوغاتی می‌خرید و به شکل شگفت انگیزتری می‌تونستم خوش‌لباس باقی بمونم. :|
۲- الان چندین ماهه که جواب یکی از دوستاش که همسر دوم گرفته رو نمیده. اون آقا زنگ میزنه به دوستان مشترکشون و میگه به مصطفی بگید چرا جوابم رو نمیده. چند روزه به شوهرم میگم جوابش رو بده یه ذره بخندیم. (چون احتمالا می خواد در مورد همسر دوم و ... شوهرم رو نصیحت کنه)
امشب که دوباره بهش گفتم جوابش رو بده، گفت: ازش ناراحتم.
گفتم: به خاطر ظلم‌هایی که به زن اولش کرده؟
گفت: آره.
بعد خودم یک ساعت مشغول تعریف کردن از شوهرم شدم که: عزیزم به خودت افتخار کن! تو با این کارت به بهترین شکل داری تنبیهش می‌کنی و ...
۳- یه بار شوهرم برای یک آقاپسر و دخترخانمی صیغه عقد موقت خوند اما متاسفانه یا خوشبختانه خانواده دختر بعد از مدتی به این نتیجه رسیدند که اون پسر، مورد مناسبی برای ازدواج دخترشون نیست. اما اون پسر حاضر نبود میزان باقی مونده خطبه عقد رو ببخشه. شوهرم که فهمیده بود، می‌گفت باید از این به بعد شرط ضمن عقد بذارم که دختر هم باید حق بخشیدن باقی زمان عقد موقت رو داشته باشه.
این ابتکارش برام خیلی جالب بود‌.
۴- اینم با اینکه بی‌ربطه ولی می‌نویسمش. می‌دونید که فقط بیمارستان‌های غیردولتی اجازه حضور شوهر هنگام زایمان خانم‌ رو میدن. یکی از دوستام می‌گفت می‌خوام برم پیش فلان ماما که کلاس‌های آمادگی قبل از زایمانش اینطور و اونطوره و کلی پول میگیره و فقط بیمارستان خصوصی میره و شوهر‌ها رو هم از اول تا آخر زایمان بالاسر خانم نگه‌میداره و ...
من خودم یه دوره کلاس رفتم، برای اولین بچه‌ و مامای همراه گرفتم. برای دومی دیگه کلاس‌ها رو نرفتم و فقط یه بیمارستان بهتر (نه خصوصی) انتخاب کردم و مامای خصوصی گرفتم. توی بیمارستان دومی اجازه حضور شوهر یا مادر یا همراه رو هم می‌دادند ولی شخصا کلی اذیت شدم که مامانم پیشم بود. چون من با اینکه درد داشتم ولی خوشحال بودم اما مامانم رسما ناراحت و داغووون شده بود. بنابراین به طریق اولی دوست ندارم شوهرم سر زایمانم حضور داشته باشه.
اما خب... الکی! برای اینکه یه حرفی بزنم چندبار بهش گفتم دوست داری موقع زایمانم بیای؟ می‌گفت پنجاه پنجاه! هرچی توبگی! :))))))
حالا امشب که ازش پرسیدم، گفت: می‌ترسم! :))))))))))))))
۱۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۰۲
صالحه

راستش برای خودم هم سوال شد که من چرا کلوئی رو فالو کردم. در واقع پیج اون اولین پیجِ این سبکی‌ای بود که من فالو کردم و هنوزم آنفالو نکردم. چه چیزی برای من اینقدر جذابیت داشت که ادامه دادم؟🤔
جدایِ از جذابیت های بصری این پیج و کپشن‌هاش، همیشه یه سوالِ بی جواب داشتم:
مگه میشه یه کسی چهار سال پشت سرِ هم باردار باشه؟ اصلا با این وضعیت مگه میشه که بدنِ زن پوک نشه؟🤔🤨😐
تا اینکه همین چند وقت پیش که یک کلیپی از یک خانواده آمریکایی دیدم که مادر خانواده، هر سال یک بچه آورده و الان حدود ۲۰ ساله از ازدواجش میگذره و ۱۸ تا بچه داره... 🙄😖😥
فهمیدم میشه.🙂 بیشتر از این‌ها هم میشه‌. تو شدنش می‌شه.😏 الان اینستا به من ثابت کرده، اگر ۶ تا بچه بخوای در ۶ سال به دنیا بیاری میشه! واقعا میشه. مادرای زیادی تو دنیا این کار رو کردند، چون مشت نمونه خرواره و اون زن نمی‌میره به خدا!!!🤪
اما من...
به عنوان یک دخترِ ایرانی، همیشه از جانب مادرانِ باسابقه‌ترِ اطرافم شنیدم که با بچه آوردن، شیره‌ی جانت رو میدی.😖
دخترهایی که کمی از من بزرگتر بودند، متوهمم کردند که _چه میدونم_ چند ده درصدِ ذخایرِ بدنِ زن با هر بارداری از بین میره.😟
و یک طوری گفتند انگار که بدن هیچ وقت ترمیم نمیشه.🤕
یک طوری گفتند انگار تنها علتِ پوکیِ استخوانِ مادربزرگ‌های ما بچه آوردن بوده.😯
یک طوری خواسته یا ناخواسته از بچه آوردن ترسیدیم که حتی برای بچه اول هم کلی طول کشید تا از لحاظ روحی برای پذیرش این مسئولیت آماده شدیم.🥺

داستانِ کلوئی رو فقط از این زاویه بهش نگاه کنین لطفا.
خواهش می‌کنم هم نگید که اینا تغذیه شون خیلی بهتر از ما ایرانی‌هاست. حداقل مطمئنم اگر خیلی از ماها بیخیال مواد مضر مثل مشتقات قهوه و شکلات و چیپس و ... بشیم، اگر فقط همین یه قدم رو برداریم، از نظر عادات تغذیه ای خیلی از اونا جلوتریم.
اونا ممکنه قرص بخورند. مکمل بخورند... خب ما هم می‌تونیم بخوریم. مانعی وجود نداره!
الان اینو نگاه کنید! برنامه کرفسِ منه.

کالری ناهار و صبحانه‌ام مجموعا ۲۰۰۰ کالری که واسه امروز خیلی زیاد بود و کلا رکورد شکوندم. ولی عمدا از بخش میان‌وعده‌هام عکس گذاشتم که ببینید! روز قبلش رو هم ببینید!😊 کلا من فهمیدم یکی از دلایل اینکه چاق نیستم فقط نخواستن بوده. من هیچ وقت نخواستم. اما حالا می‌خوام. 😊
حالا اینم اسکرین شاتِ برنامه کرفسِ یکی از دوستای عزیزمه! 😖 که قصد بارداری هم در آینده نه چندان دور داره.😱 و می‌خواد وزن کم کنه. خیلی نگران‌کننده است. نه؟😐 

کلا اینا رو هم اینجا گذاشتم که خیلی چیزا گره خورده به اراده‌مون. به خواست‌مون. خدا منتظره که ما یه قدم برداریم. ازش بخواهیم. هیچی نمیشه. نترسیم.😉

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۷:۳۷
صالحه

همسرداری، مادری برای بچه‌ها و یک شغل خوب و پردرآمد و تحصیل هم‌زمان...
اگر این‌ها در چهارچوب یک چهاردیواری به نام خانه ممکن است...
پس
من یک خانه‌دارِ تمام وقتم 😉


موقت: منتظرم اینترنت منزلمون وصل بشه تا پیام‌ها رو با رایانه شخصیم جواب بدم. ببخشید من رو که با گوشی این کار رو نمی‌کنم. واقعا سرعت اینترنت کسل کننده است!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۰۴
صالحه

مدتی است ننوشته ام اما در همین مدت اینقدر تایپ کرده ام که دستانم کمی تندتر شده اند. پژوهشم را تحویل دادم. چقدر بی جهت حرص و جوش خوردم. آن هم در شرایطی که من از بسیاری از دوستانم کارهایم را زودتر تحویل داده ام. حالا شاید کیفیتش متوسط باشد اما امتیاز به موقع تحویل دادن را گرفتم حداقل. سفر سه روزه همسر هم قوز بالا قوزِ استرس و ناراحتی های من شد. برای هوش هیجانیِ پایینِ خودم متاسفم. من هر روز بخشی از وقتم را صرف مطالعه و نوشتن تحقیقم می کردم. طبیعتا نباید نگران می بودم ولی بودم. و اینکه همسرم و دوستان از پژوهشم تعریف کردند. گرچه من باورم نمی شود اما به نتایج خوبی رسیدم. حداقل برای زندگی خودم.

تصمیم گرفتم این وبلاگ را به جای پر کردن از هجویات روزانه ام به نوشتنِ نتایج مطالعاتم اختصاص بدم و فقط چک لیست های ماهانه ام رو اینجا به اشتراک بذارم.

شروعش هم باشه با کمی صحبت کردن در مورد این پژوهش اخیرم. چیز جالبی که امروز داشتم بهش فکر می کردم این بود که چه بسا کسی از یک عارف و سالک الی الله، یک سوالی بپرسه و ایشون با علم ویژه ای که به شرایط فرد دارند پاسخ مقتضی بهش بدهند و در نتیجه پاسخ اون سوال قابل تعمیم به دیگران نباشه. اما در مورد حضرت امام و حضرت آقا (به اختصار امامینِ انقلاب) گرچه در اوج عرفان بودند اما این طور نیست که پاسخ شون به سوالات افراد، قابل تعمیم به دیگر افراد نباشه. دلیلش اینه که اونا همواره اصلاح امت و جامعه رو مدّ نظر دارند و اصلاح و تهذیب دانه دانهِ آدم های دور و برشان، دقیقا همان طور که از شأن ائمه اطهار به دوره، از شأن اون ها هم به دوره.
پس وقتی حضرت آقا یک بانو می فرمایند که هم کسب علم کنند و هم فرزند بیاورند، یعنی همه ی بانوان می توانند این دو کار رو با هم انجام بدهند.
قدم اول هم این هست که صحبت ایشون رو درست متوجه بشیم. حضرت آقا نمیگن دانشگاه رفتن، نمیگن فلان کلاس رو رفتن، فلان کتاب رو خوندن، نمیگن فلان رشته، علمی هست و فلان رشته، علمی نیست. کلا برای علم هیچ قیدی نمی آورند و به اصطلاح طلبگی «مطلقِ علم» مدّ نظرشونه. بنابراین این دایره خیلی وسیعه و همه ی خانم ها می تونند در دایره زنانِ اهل علم و طالب علم داخل بشن. بنابراین هم برای اصلِ علم و هم برای نحوه کسب کردن اون علم، قید نمی آورند.
سومین مساله ای که براش قید نمی آورند زمانِ این کسب علم هست. بنابراین در هر شرایطی می شه کسب علم کرد و شاید در درجه اول این مساله به خلاقیت و هوشمندی ما در تبدیل تهدیدها به فرصت ها بستگی داشته باشه. ضمن اینکه حضرت آقا دیدی به وسعت و پهنه ی یک عمر انسانی به فرصت ها و استعداد های انسان دارند. بنابراین ممکنه ما در یک برهه و برش از زمان، شرایط کسب علوم یا مقدماتی از علوم رو داشته باشیم و در برهه و مقطع زمانی دیگری به واسطه شرایط دیگری، زمینه کسب علوم و مقدماتِ دیگری.... اهمیت درک و استفاده کردن از همون شرایط و زمینه ها، شاید بیشتر از اون چیزی که ما تصور می کنیم، مهمه. چیزی که متاسفانه ما به دلیل «زندگی نکردن در زمان حال» ازش غفلت می کنیم. میس می کنیم. :)
من برای این پژوهش، علاوه بر بررسی دیدگاه های امامینِ انقلاب، کتاب های میثاق مهر و ماه و زن آنگونه که باید باشدِ استاد طاهرزاده و نظام حقوق زن در اسلام رو تورقی کردم. بین این کتاب ها، میثاق مهر و ماه در تبیین توحیدیِ پیوند همسری و ازدواج، الحق در ترازِ خاصی قرار گرفته و شاید بهتر باشه برای بررسی بیشتر در رابطه زن و خانواده در نگرش توحیدیِ اسلامی، اون کتاب رو مطالعه بفرمایید. اما حداقل تلاش کردم که در بخش های حقوقی و اقتصادی، حرف نویی زده باشم. به قولِ نسیم جانِ جانان، «دوست داشتم.» اما تا یار چه را خواهد و میلش به چه باشد. :)

اینم لینک دریافت فایل تحقیقم + دوست داشتید بخونید.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۱۸:۴۲
صالحه

این مطلب در مورد تربیت اقتصادی هست. البته نباید این مطالب من رو به چشم سند تربیتی بخونید. من هنوز کلاس‌های تربیت اقتصادیِ حمیدکثیری رو نرفتم و گوش ندادم و حتی جزوه کودک متعادل استاد سلطانی رو وقت نکردم بخونم اما چیزی که می‌خوام بگم تجربیاتم تا الانه و دلم می‌خواد ایده‌آل ذهنیم رو بنویسم. مثل همیشه برای اینکه یادم نره.

من توی خانواده‌ای بزرگ شدم که خیلی ریخت و پاش مالی داشتیم. البته تجملاتی هم نبودیم. همه چیز در حد عرفِ قشر متوسط رو به بالا بود ولی ما طوری بار اومدیم که اصلا برای پول ارزش قائل نبودیم.‌ دلیل اصلی‌ش هم پول توجیبی ماهانه بود که در ازای "هیچ" دریافت می‌کردیم و دلیل دومش هم این بود که هیچ‌وقت یادداشت نمی‌کردیم چی‌ می‌خواهیم، چی باید بخریم، چه هدفی رو باید دنبال کنیم، برای اهدافمون چند درصدِ پولمون رو باید پس انداز کنیم و ...

وقتی مجرد بودم عادت داشتم کلِ پولم رو پس‌انداز کنم! بعدش هم در یک فرصتِ بسیار هیجانی و پر از امیالِ زودگذر و بدونِ برنامه‌ریزیِ قبلی همه‌ش رو خرج می‌کردم! 

اون زمان‌ها نمی‌دونستم که باید یه درصدی از پول رو پس‌انداز کرد و نه همش رو. باید اگر دارم پولم رو خرج مواد اولیه برای یک حرفه یا هنر می‌کنم، به بازگشت پولم هم فکر کنم و حتما از اون هنر یا حرفه صاحب درآمد بشم. اون سال‌ها من کلاس نقاشی با رنگ روغن رفتم، کلاس خطاطی رفتم و خیلی هم موفق بودم اگر ادامه می‌دادم ولی مشکل این بود که ذهنیت خانوادگی ما اصلا اینطوری نبود که درصدد کسب درآمد از چیزی به نام هنر و حرفه باشه و این خیلی غلط بود و الان البته مادر و پدرم دیگه مثل سابق فکر نمی‌کنند. یا مثلا اون زمان نمی‌دونستم و گاهی کلِ پولم رو انفاق (اگر اسم اون کار انفاق بود) می‌کردم و یا کلش رو قرض می‌دادم و هیچ‌وقت هم یادداشت نمی‌کردم. الان می‌دونم همه‌ی این کارها رو باید با پول‌هام بکنم و برای همه‌ی این کارها بخشی از پول رو اختصاص بدم و نه همش رو.

چیزی که ایده‌آل منه اینه که به بچه‌هام این نگاه اقتصادی رو منتقل کنم. همه‌شون باید یک هنر یا حرفه رو بلد باشند. اونم نه تفننی، در حد اینکه حتما باهاش منفعت برسونند... به خودشون و دیگران. لزوما هم به معنی کسب درآمد نیست. اگر درآمد شد خوبه، وگرنه منفعت رسانی خیلی مهمه. گاهی هم هردوی این‌ موارد با هم جمع میشن: کسی که هنری یاد می‌گیره و به دیگران آموزش میده و از این راه پول هم در میاره.

مثلا الان من خیاطی بلدم و گاهی بتونم برای کسی کاری انجام بدم، انجام میدم و پول هم نمی‌گیرم. در ازای اون ممکنه طرف مقابلم مثلا یه هنر دیگه داشته باشه و برام متقابلا انجام بده و یا اینکه به دلیلی من مدیونش هستم. دینم سبک میشه.

از این قبیل کارهای ساده برای خانم‌ها زیاده. بستگی به علاقه داره. مثلا گلدوزی، بافتنی، اصلاح صورت و مو و یا مثلا انجام یک حجامت ساده! یا هر چیزی...

برای آقایون هم همینطور. من اگر پسر داشته باشم حتما می‌فرستمش پیش کسی شاگردی کنه... شده تابستون این کار رو بکنیم، باید بفرستیمش. 

شاید لازم باشه به بچه‌هامون پول توجیبی بدیم. ولی اون پول قطعا کم هست. بچه‌ها باید یاد بگیرند حتما از خونه خوراکی ببرند به مدرسه و هله هوله نخورند و با هنری که دارند پولِ مازادی دربیارند که باهاش به خواسته‌های دلِ خودشون برسند.

همه‌ی اینا رو نوشتم ولی قطعا قدم اول در این آموزش تغییر سبک زندگیمون هست. خودم و شوهرم، هردو باید تغییر کنیم. باید برنامه‌ریزی کنیم برای لحظه لحظه‌ها. مثلا داریم میریم بیرون، چند ساعت اونجاییم و خوراکی توی مسیرمون چیه. برگشتیم ناهار یا شام چی داریم. این لازمه‌ش اینه که از قبل بدونم چند شنبه برنامه بیرون رفتنمون هست و از قبل مواد غذایی غذا و میان‌وعده رو خریده باشیم و ...

هر چقدر تو این‌جور چیزا قوی‌تر بشیم، مدیریت بحران هم ساده‌تر میشه و ضمنا در آینده و سنین جوانی و نوجوانی بچه‌هامون کمتر باهم به مشکل برمی‌خوریم. هم اونا می‌دونند برنامه ما چیه و هم چون برنامه‌ریزی رو یاد گرفتند، ما می‌دونیم برنامه اونا چیه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۸ ، ۲۱:۴۲
صالحه

پنج شنبه شبی که گذشت ما میزبان سه خانواده بودیم که برنامه اصلی این بود که ۸ تا بچه کوچولو قرار بود با هم بازی کنند. (با احتساب دوتا گل دختر خودم)
از صبح خونه رو جارو زده بودم. دو مدل میوه گرفته بودیم و فقط سه تا انار! انارها رو تیکه تیکه کردم و توی ظرف چیدم... مخصوص مامان‌ها و بچه‌هاشون.
دیگه مونده بود تمهیدات جانبی: پازل‌های فاطمه‌زهرا رو از قفسه کتابخونه‌اش برداشتم و یه جا قایم کردم. همینطور تمام مواد رنگی مثل پاستیل روغنی و مداد شمعی و آبرنگ و حتی مداد رنگی‌ها.
همینطور بعضی از چیزای خطرناک مثل قیچی‌ها و چسب و خمیربازی‌ها و ...!
ولی با این وجود به محض ورود وروجک‌ها به خونه در اتاق فاطمه‌زهرا یک بیگ‌بنگ واقعی اتفاق افتاد و همه‌چیز روی زمین پخش شد. عجیب هم نبود. این حاصل فعالیت دو دقیقه‌ای ۴ تا پسر بود.‌ فقط بهشون گفتیم که باید توی اتاق بازی کنند و هیچ چیزی توی حال نیارن. چون زحمتمون چندین برابر میشد. چون هم خودشون زیاد بودند و پر جنب و جوش و هم اسباب بازی‌ها زیاد و هم خونه بزرگ. اتاق هم البته کوچیک نبود. برای همین کوتاه نیومدیم و اگر نیاز به فضا داشتند براشون کمی وسایل رو مرتب می‌کردیم. و چه کار بیهوده‌ای می‌کردند مادران! :)))
اما در مورد اینکه چقدر خوش گذشت واقعا نمی‌تونم چیزی بگم. خیلی خوب بود. بچه‌ها بازی می‌کردند! وسیله‌های بازی رو خراب می‌کردند :)))! میوه‌هایی که از قبل پوست کنده بودند رو می‌خورند و از دهنشون رو زمین تراوش می‌کرد!:))) آخ که چقدر این صحنه‌ها شیرین و بانمک بود! گاهی هم با هم دعوا می‌کردند ولی بازی‌شون بیشتر بود و چون تعدادشون زیاد بود خودخواهیشون کمتر بود. و خلاصه دیدن کارهای بچه‌های بزرگ‌تر کنار بچه‌های کوچیکتر خیلی جالب بود. و چون پدرها یک ساعتی از خونه رفته بودند بیرون، وقتی برگشتند و موقع شام، بچه‌ها دوست داشتند پیش اونا بشینند و ما مادرها هم در این میان کلی فرصت داشتیم که حرف بزنیم و تبادل اطلاعات کنیم و خوش بگذرونیم.
جاتون خالی بود.
البته فردا صبح تا ظهر من مشغول بودم به جا‌به‌جایی وسایل آشپزخانه و شست‌وشو. مرتب کردن اتاق‌ها و چیدن دوباره وسایل بازی در کمد‌ اسباب‌بازی و جارو... جارو و جارو ... و همسر هم رفته بود جلسه و تنهایی انجام دادم. در نتیجه من شاکی شدم که روز جمعه روز خانواده‌است و یه مقدار بحث و گفتگو در این خصوص باید می‌کردیم و نیاز به همفکری جدید بود.
اما داستان همچنان ادامه دارد.
امشب هیئت داریم خونمون. همون مهمون‌ها + بچه‌های هیئت بیت‌الرقیه. نمی‌دونیم هم چند نفر میشن.
فقط امیدوارم امشب هم مثل اون شب همه چیز خوب پیش بره :)

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۷ آذر ۹۸ ، ۱۲:۵۲
صالحه
آره... نظرم تغییر کرد...
ماجراش اینه که دیشب و امشب (۵ و ۶ آبان ) خونه ما مراسم عزاداری بود و دیشب که پسربچه‌ای خونمون نبود اصلا ریخت و پاش نشد اما امشب، یه جعبه بزرگ کیک یزدی بود و دو تا فسقلِ مذکرِ بلا!!! خونه کن___فیکون شد! همه‌جا خورده کیک... اسباب بازی‌ها و وسایل شکسته... بازی‌های خطرناک... آب بازی روی موکت...
واقعا قدر دخترام رو دوباره دونستم. دختر!!! مودب! خانوووم! تمیییز! عاقل!!! وای! بی‌نظیره دختر! هلو برو تو گلو دختر! جیگر طلاست دختر! یعنی اِندِ اِندِ اِندِ سعادت و خوشبختیِ هر بنی بشری اینه که دختردار بشه!!! نظرم هم عوض شد... قبلا از خدا ۴ تا دختر می خواستم. بعدش دو تا پسرِ دوقلو! ولی الان می‌گم: خدایا! دو قلوی پسر ندادی هم چه بهتر! بازم دختر بده... والله!
بعدش دروغ چرا؟! از اون تهِ دلم پرسیدم: حالا اگه یه روزی یکی از دخترات (این‌همه هم از خدا دختر می‌خوای!) تا سنِ ۲۵ یا ۳۰ سالگی هنوز وَرِ دلت مونده بود و ازت پرسید: "مامان! ما چرا باید منتظر شوهر بمونیم و خودمون نمی‌تونیم پا پیش بذاریم؟" و از این حرفا! می‌خوای چی جوابشو بدی؟ می‌خوای بگی:(اگر دارید از زبان من می‌شنوید به جایِ من، دهانتان را کج کنید و بگید)"عزیزم پسرا بهتر می‌فهمن باید با کدوم دختر ازدواج کنند!"
بعدش به خودم نهیب زدم: "ای بی‌معرفت! ای بی‌شعور! بی احساس! بی‌عاطفه! بی‌مسئولیت! ای نامرد! واقعا جوابت اینه؟"
خیلی احمقم‌. اعتراف می‌کنم...
و خیلی نادونم. بازم اعتراف می‌کنم...
بعدش به این فکر کردم که اگر دخترام قرار باشه همیشه مجرد بمونند چیکار می‌کنم؟
فکر کردم!
و به این نتیجه رسیدم که تو چشماشون زل می‌زنم و با صدای محکم و مهربونم بهشون می‌گم: "سرتون رو بالا بگیرید. اگر شما کفو داشتید یقین بدونید تا الان ازدواج کرده بودید. برید کارهایی رو انجام بدید که مردها و زن‌هایی که بچه‌دار و همسردار هستند نمی‌تونند انجام بدهند. وقتی هم‌سنِ شما بودم، بچه‌ داشتم و آرزو داشتم به مسلمون‌های سراسرِ دنیا کمک کنم اما تاهل و بچه‌داری نمی‌ذاشت. باید از شما مراقبت می‌کردم. اما شما می‌تونید! برید و پرچم اسلام رو تو دور‌ترین نقاط مسکونی این کره خاکی با دستایِ دخترونتون به اهتزار دربیارید و به خودتون افتخار کنید که سرور شما دخترا، حضرت معصومه (س) است... برید و مایه افتخار و آبرویِ دین و دنیام بشید!"

+ یعنی باید در این افق تربیتشون کنم... !oh! YES
+ توجه کنید که من یک عقده‌ای بی‌خواهرم!
+ دنیا بدون شما همه چیز را کم داشت، یعنی آهای دخترای مجرد! قدر خودتون و ظرفیت‌هاتون رو بدونید!
۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۸ ، ۰۸:۲۱
صالحه
قرار بود من واسه یه کسی، یه چیزی بنویسم... یه چیزایی هم تو ذهنم بود... حالا میگم... لودینگ!
مثلا برادر خودم، رفتیم براش خواستگاری... چندین بار! ولی ما از اون خانواده‌ها نبودیم که وقتی زنگ می‌زدیم پشت تلفن بپرسیم: "ببخشید، دخترِ شما بور و سفید و چشم‌‌رنگی هست یا نه؟" همیشه مامانم اخلاق و خانواده دختر رو ملاک قرار می‌داد و از قضا در اکثر اوقات وقتی دیگه حضورا خدمت خانواده دختر می‌رفتیم، متوجه می‌شدیم که علاوه بر همین مساله ظاهر! خیلی چیزای دیگه‌شون هم باهامون جور در نمیاد ولی یه شیرینی می‌خریدیم و می‌رفتیم و با احترام جواب می‌دادیم که: "احتمالا با هم جور در نمیان."
البته برای من خیلی سخت بود که با مامانم همراهی کنم. آخه این رویه مامانم رو قبول نداشتم. رضا که اِند معیاراش همون سه قلم مساله ظاهر بود و بقیه‌ش رو سپرده بود به خدا. بازم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هم به چیزی هم که می‌خواست رسید و هم اینکه عروسمون هم دختر خوب و گلی هست. با این وجود، شاید الان رضا احساس خوشبختی‌ نکنه، اما صددرصد احساس کمبود نمی‌کنه. :))
مورد دیگه داشتیم تو همین فک و فامیلمون. پسرخاله‌ام که هم‌سنم هست رو عرض می‌کنم. فقط یه بار همسرش رو قبل از ازدواج دیده بود و آناً به محض اینکه دخترخانم سلام می‌کنه، مورد پسندش واقع میشه و از همون لحظه استارت پروژه خواستگاری رو می‌زنه. جلّ الخالق! چگونه؟ پسرخاله‌ام عاشق وقار این دخترخانم میشه که طوری سلام کرده بود که کاملا حیا و ... درش عیان بوده و اینا! بعدا هم چون با هم فامیل بودند، بیشتر پرس و جو می‌کنه و خلاصه به ازدواج هم ختم می‌شه الحمدلله! و عجیبه بدونید که بی‌نهایت باهم تفاهم دارند. یعنی علی فقط با یک لحنِ سلام کردنِ فاطمه، به این حجم از تفاهم پی برد! از بعضی از کتابا دو جلد تو خونه‌شون دارند چون جفتشون تو مجردی‌شون اونو خونده بودند!!! البته رضا هم با همسرش تفاهم زیادی داره اما چون خیلی فرهیخته نیستند! :)) چیز بارزی وجود نداره که من خدمتتون عرض کنم!
یا مثلا شوهرِ خودِ من! از جلسه دوم سوم خواستگاری مطمئن بوده که فقط با من خوشبخت میشه اما من تا جلسه دهم هم دو دل بودم و تاااازه تا دو سه سال بعد از ازدواج هم به اطمینان قلبی نرسیده بودم. اینجاست که آیه می‌فرماید: "لیطمئن قلبی!!!"
می‌خواستم بگم مرد‌هایی که مرد زندگی‌اند واقعا می‌دونند از زندگی چی می‌خوان. مردهایی که می‌دونند از زندگی چی می‌خوان هم خوب می‌دونند چه زنی می‌خوان! 
یعنی دخترانم! صغری کبری نتیجه اینکه مردِ زندگی خودش می‌دونه باید بره خواستگاریِ چه کسی!
یعنی می‌خواستم بگم پیشقدم شدنِ دخترا واسه خواستگاری فقط به خاطر ماجرای حیای دخترانه و اینکه بعدا سرکوفت بخورن و سرخورده بشن و اینا نیست... فقط به خاطر اینکه دوست دارن عاشق براشون به زحمت بیافته و اینا نیست!
اما واقعا چه حرفا... عجب خیالات خامی!
نظرم تغییر کرد...
چون خیلی طولانی شد، ادامه‌ش رو جمعه میگم! :)
۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۹:۱۳
صالحه
امروز صبح با بچه‌ها، یعنی فاطمه‌زهرا و زینب رفتم باشگاه روبروی خونه‌مون که ببینم سانس‌ها و کلاس‌هاشون چجوریه.
اطلاعیه‌ها روی تابلوی اعلانات بود. ازشون عکس گرفتم.
بعدش از خانوم‌هایی که پشت میز پذیرش نشسته بودند پرسیدم که سانس استخر چطوریه؟ چون سانس استخرشون رو نه روی تابلو زده بودند و نه توی سایت‌های پول‌تیکت و پونز و اینا چیزی دیده بودم.
یکی از اون خانم‌ها هم اومد و جوابم رو داد...
ولی برام رفتار دوگانه تمام اون خانم‌ها عجیب بود. از یک طرف ذوق می‌کردند به بچه‌ها و التماس می‌کردند که زینب رو بدم بغلشون و با تعجب ازم می‌پرسیدند که هردو بچه مال خودم هستند و ...
از طرف دیگه یک جمله می‌گفتند پشت‌بندش این مساله رو "چندباره" تذکر می‌دادند که ورود بچه به ورزشگاه ممنوعه!
بعدش هم مرتب ازم می‌پرسیدند که بچه‌ها رو می‌خوای چیکار کنی؟ کجا می‌خوای بذاریشون؟ و دوباره و چندباره تذکر!
دیگه واقعا بهم برخورد. چون مجبور نبودم بهشون توضیح بدم که با بچه‌هام چیکار می‌کنم و تازه امان هم نمی‌دادند که بخوام توضیح بدم :/ 
و از همه بدتر اینکه فاطمه‌زهرا داشت می‌شنید. واقعا این‌همه تکرار لازم نبود :/
یکی نبود بگه خب اگر با این همه دک و پزی که ورزشگاه داره، یه سایت داشتید که این اطلاعات رو توش زده بودید، من ناچار نبودم با بچه‌هام بیام بپرسم چی‌به چیه.
بعدش اجازه گرفتم و استثناءاً با بچه‌ها رفتم طبقه دو برای دیدن کلاس تیراندازی...
اونجا هم همین داستان. حتی درست و حسابی جوابم رو ندادند... هی تکرارِ ممنوع بودنِ ورود بچه و التماس برای گرفتنِ بچه!!!
واقعا این دوگانگی نیست؟؟؟ :))
نمی‌دونم رفتار این خانم‌ها رو چطور باید تحلیل کنم؟ قانون‌مند و قانون‌مدار بودند؟ دلسوز من بودند؟ کنجکاو بودند؟ حسود بودند؟ عقده‌ای بودند؟ می‌ترسیدند؟‌ چی؟ چرا؟
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۰
صالحه
چرایی اینکه من خیلی سریع به فکر این افتادم که خانم فلانی هووم بشه، دو چیز بود. اول اینکه ذهنم حسابی درگیر زندگی تعددی بود و خانم فلانی هم یک زن نمونه هستند. بسیار مهربان و مودب، خوش اخلاق، زیبا، مومن، باوقار، نکته‌سنج و دقیق، تحصیل کرده، صبور و مقاوم و رنج‌دیده و یک مادر دانشمند هستند. 
البته من حتی قبل از خوندن وبلاگ اینک هم دوست داشتم زندگی تعددی رو با یک همیارِ خوب :) تجربه کنم. تو دوران مجردی و حتی بعد از اون فکر می‌کردم که با مدیریت کردن و رعایت اخلاق، زندگی رو شیرین‌تر کرد.
اما خب، همه‌ی اینا منتفی شد چون قبل از اینکه بخواهم پیشنهاد این داستان‌ها رو به همسرم بدم، گفت که به فکر همسر برای خانم فلانی هست و چند تا کیس خوب مجرد و یا مطلق هم سراغ داره... منم می‌دونم که شوهر کامل بهتر از شوهر نصفه است.
تازه من امسال باید حسابی واسه کنکور ارشد بخونم و طبق گفته‌های همسرم و مخصوصا زن‌عموم، من پتانسیل این رو دارم که رتبه یک رو بیارم. حتی وقتی گفتم که رقبای جدّی ای هم دارم، زن عمو گفت: عیبی نداره، بذار اونا رتبه دو رو بیارن، تو هم رتبه یک!!! :| :))
اما دلیل دوم این چرا خیلی مهم تر از اولی هست. دلیل دومش بی‌خبری هست. از مشکلات همسایه، از مشکلات دوستامون و اطرافیانمون
دردناکه که من اولین کسی بودم که بین این‌همه همسایه، خانم فلانی باهاش درد و دل کرده بود. البته من رو امین خودش دید. محرم دید. چندین سال توی این محله بوده ولی برام عجیبه که کسی به مشکلش حساس نشده بود... دقیقا مثل آیسان که کسی توی محله دلش براش نمی‌سوزه.
بعد مگه امثال خانم فلانی کم اند؟ مگه کم مرد‌هایی داریم که زندگیشون مشکل داره، مجردند یا جدا شدند؟
ولی شوهرم از این مردها زیاد دیده و با اون حرفا خیال منم از جهاتی آسوده کرد. حالا مطمئنم برای خانم فلانی عین خواهر‌نداشته‌اش دل می‌سوزونه و می‌خواد براش آستین همت بالا بزنه.‌ منم که کنارش هستم...
بلاخره ما آدم‌ها می‌تونیم هی کنار گود بایستیم و نظاره‌گر باشیم و بگیم این همه آدم مجرد... ولی دریغ از اینکه یه تلفن بزنیم که دو نفر آدم رو به هم برسونیم و مانع از آسیب دیدن و به گناه افتادنشون بشیم. 
همیشه هم یه سری کارهای راحت هستند که وجدانمون رو راحت کنه. مثل ستاره مربع‌هایی که در هر ساعت از شبانه‌روز میشه باهاشون پول به فقرا داد و بررسی آمار و ارقامی که باهاشون به خودمون آرامش تزریق کنیم. البته اینجور هم نیست که من بگم خودم از هر خطایی مصون بودم و هستم. نه! هنوزم مرتکب خطا میشم ولی جلوی ضرر رو از هر جا بگیری فایده است!

در پست‌های بعد در مورد تعدد زوجات می‌نویسم.
و اینکه دیشب رفتیم کهف الشهدا. جاتون خالی‌... البته مثلا رفتیم کهف الشهدا‌! اونجا که رسیدیم دیدیم گشنمونه. رفتیم یه رستوران و یه ساعت اونجا بودیم و کلی گناه کردیم و حال و هول و اینا... و بعدش رفتیم کهف. دو دقیقه موندیم. زینب سردش شد، برگشتیم. :| ولی انصافا خوش گذشت! جاتون خالی... این جمله‌ هم در ذهنم بیشتر عینی شد: خوشبختی اصلا به پول نیست.
روز و شبتون به خیر
۱۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۸ ، ۰۷:۵۱
صالحه