صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵۶۲ مطلب توسط «صالحه» ثبت شده است

فردا جمعه تولد همسره. دوست داشتم واقعا سوپرایزش کنم. می خواستم براش مجله درست کنم. با عکسای خودش و نوشتن خوبی هاش. ولی این روزا اصلا خونه نبود که بچه رو بگیره تا من برم بیرون و چند تا دونه عکس رو بدم برام چاپ کنند.

حتی چهارشنبه بهش گفتم بچه رو بگیر می خوام برم استخر. شب بهم میگه شرمنده، فردا یه کاری برام پیش اومده و صبح نیستم. منم گفتم آخه چرا نمی ذاری سوپرایزت کنم. استخر نمی خواستم برم. می خواستم برم برات کادو بخرم! (هنوز نمی دونه کادوش چیه)

ولی کادوی معنویش رو گرفت. مامانم اینا ناهار اومدند خونمون و مامانم خودش پیشنهاد داد که بذار شوهرت قبل از سفر ما به اربعین بره و بیاد. تو هم بیا پیش ما.

منم سریع قبول کردم. به چند دلیل. اولین و مهم ترینش اینه که مامانم خودش پیشنهاد رو داد. و این یعنی من سربارشون نشدم. خودم رو تحمیل نکردم.

واقعا از عمق وجودم خوشحالم که اومدم پیش مامان. بیشتر می تونم باهاش گپ بزنم. امشب هم بعد از غروب اومد و حجامتش کردم و اونم منو حجامت کرد.

شوهرم خیلی خوشحال شد که می تونه بره کربلا. خوشحالم که خدا خودش عنایت کرد به منِ سر تا پا گناه.

خلاصه تولد شوهرم مبارک باشه. ان شاءالله هزارساله بشه. ظهور امام زمان (ع) رو ببینه. صبحی که میاد... نوری که می تابه و همه جا رو یه جور خاصی روشن می کنه... چند سال پیش، در چند سال پیاپی، تو روزهای عید نوروز، خوابش رو دیدم... البته الان میگن همونطور که غیبت تدریجی بوده، ظهور هم تدریجیه. ولی خب! اون روز یه روز خاصیه بلاخره. اللهم الرزقنا.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۶
صالحه

اون روز که دوستام اومده بودند خونمون، جلسه علمی داشتیم، دخترِ زینب، زهراسادات، مداد شمعی از روی زمین برداشته بود و کلی در و دیوار رو خط خطی کرده بود و ما متوجه نشده بودیم.

من تو آشپزخونه بودم، یهو زکیه اومد و آروم گفت: بیا اینجا رو ببین...

و بعععله! همون جا گفتم: عیبی نداره، پاک می شه.

زکیه می گفت: جلسه علمی این چیزا رو هم داره... وقتی میگی با بچه هامون بیاییم!

دستمال و اسپری آوردم و شروع کردیم به تمیز کردن. رنگ دیوار اکریلیک بود و راحت پاک می شد.

زینب هم سر نماز بود. آروم صحبت می کردیم که نفهمه زهراسادات چه کرده. ولی وقتی فهمید دستمال رو خودش گرفت و کلی ابراز ناراحتی کرد.

ولی قند توی دلم آب شد که اینقدر دوستای من خوبن. که هوای هم رو دارن و داریم. نمی خواستیم شرمندگی دوستمون رو ببینیم. زکیه نمی خواست زینب بفهمه... قند تو دلم آب شد.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۵
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۰:۱۴
صالحه

امروز سه شنبه، دو مهر، دومین جلسه علمی با حضور من و سه تن دیگر از خواهران طلبه برگزار شد. روز قبل هم خونه خیلی کار داشت و کلی مشغول بودم. البته سکینه خانم هم برای کمک اومد اما بازهم بالکن رو خودم تمیز کردم. یه ذره کمر درد گرفتم. اما در کل خونه تمیز شد. جلسه هم که امروز بود خسته ام کرد. بعد از ظهر خوابیدم. شب شوهرم اومد و بعد از شام و کمی استراحت، حدود ساعت 9 وقتی داشتیم از خونه بیرون میزدیم که بریم یه چرخی توی محل بزنیم تا فاطمه زهرا با چرخش بازی کنه، بهم خبر داد که کارش درست شده و شده دستیار ویژه آقای y. حقوقش رو هم گفت. خدا رو شکر.

رفتیم پارک. همون اول یه دختر نوجوانی رو دیدیم که دو تا پسر، یکی دوم سوم ابتدایی و دیگری همون حدود 14 ساله، دور و برش می پلکیدند. دختر خیلی چاق بود. حجابش خیلی بد بود و پسرها به راحتی بهش توهین می کردند. شوهرم اولش به پسرها تذکر خشنی داد که دختر و پسر گفتند که با هم فامیل هستند. چند دقیقه بعد شوهرم بعد از اینکه دید فایده ای نداره و همچنان اونا دارند به رفتارهای ناهنجارشون ادامه میدند، به اون دختر تشر زد که برو خونه... البته دختر هم گوش نداد. چند ثانیه بعد یه پسر کم سن و سال دیگه نزدیک اون دختر و پسرها شد و دستش رو بلند کرد که روی صورت دختر فرود بیاره...

من که تا اون لحظه فقط تماشاچی بودم، همون طور که زینب بغلم بود، بلند شدم و به سمت دختر رفتم. دستش رو گرفتم و از اون پسرها دورش کردم. پرسیدم: چرا کاری می کنی که پسرها بتونند بهت بی احترامی کنند و اذیتت کنند؟

گفت: خانواده ام رفتند هیئت و من منتظرم اونا برگردند.

گفتم: درکت می کنم که شاید دوست نداشته باشی بری هیئت ولی اینجا نمون. این پسرها خواهر و مادر سرشون نمیشه. برو خونه. اینجا چشم چشم رو نمی بینه و اگر کسی بلایی سرت بیاره حتی نمی دونی کی بوده.

چیز خاصی نداشت که جواب بده. گاهی خنده اش می گرفت. من رو یاد یکی از بچه تنبل های مدرسه مون وقتی سوم راهنمایی بودم می انداخت. صورت و دستاش، رطوبت زیادی داشتند و موهاش رو تیکه تیکه بافته بود.

ازش پرسیدم این پسرا واقعا فامیلات هستند؟ گفت اون پسربچه پسردایی ش هست ولی اونی که همسنش بود، فامیل دورشون هست.

اسمش رو پرسیدم و اینکه کلاس چندمه. گفت آیسان... هفتم... که یهو اون پسردایی پرید وسط حرفامون و گفت: ترک تحصیل کرده. بهش گفتم: با تو صحبت نمی کنم.

بازهم دستش رو گرفتم و بردمش یه سمت دیگه. گفتم: خانواده ات چی می گن؟ گفت بابام موافقه.

اونجا بود که فهمیدم دلسوز نداره و کسی نیست که خیر و صلاحش رو تشخیص بده.

تازه دوم مهر بود. شروع کردم آینده دردناکی که در انتظار یه دختر بی سواد و ترک تحصیلی هست رو براش ترسیم کردم. گفتم تو باید حقوقت رو بشناسی... اینطوری زیر مشت و لگد مردها می افتی و تازه اون موقع به فکر تغییر شرایط می افتی. گفتم که پدرت حتما براش اونقدر مهم نیست که چی برات پیش میاد... گفتم من الان 24 سالمه و خیلی شبیه پدر و مادرم نیستم. تو هم لازم نیست راه اونا رو بری... تو می تونی شرایط رو تغییر بدی. باید درست رو بخونی. باید بتونی تمرکز کنی. باید بتونی سر کلاس به گوشیت و اینستاگرام و لباس و رنگ مو و اون پسره و اون یکی و ... فکر نکنی. باید بتونی.

بهم گفت مادرش 28 سالشه و وقتی 4 ساله بوده ولش کرده. گفت از پدرش طلاق گرفته و دوباره ازدواج کرده و دو تا بچه داره و منو نمی خواد. گفتم اونم لابد هزار و یک مشکل داره. گفت آره... شوهرش یک حروم زاده ای هست که دومی نداره. گفت عاشق اون مرده بوده... گفتم مادرت اشتباه کرده که پای زندگیش نایستاده. اون می خواسته برای بهتر شدن وضعیت، آدم زندگیش رو عوض کنه ولی از چاله در اومده افتاده توی چاه. گفتم تو نباید شبیه مامانت بشی. باید درس بخونی و دوباره مدرسه بری. گفتم اصلا دیر نشده...

کلی بهش روحیه دادم که برو دوباره مدرسه ثبت نام کن. گفتم مهم نیست نمره هات چند بشن. 10 هم کافیه ولی ولش نکن. گفتم یه روزی همه ی اینایی که در مورد این تصمیمت سکوت کردن، شروع می کنند به سرزنش کردنت...

اونم کم کم داشت قبول می کرد. احساس کردم یه ذره روحیه گرفته. ولی مغزش کلا تو آمپاس بود. نمی شد تکونش بدی و مطمئن باشی که به خودش میاد...

شماره ام رو هم بهش دادم. نمی دونم زنگ می زنه بهم یا نه. بیچاره حتی نمی دونست صالحه رو چطور باید بنویسه و توی گوشیش ذخیره کنه. وقتی ازش خداحافظی کردم، سریع پسرهای توی پارک عین لاشخور دورش جمع شدند و به مسخره داد میزدند: نیسان...نیسان.

ولی به حرفم گوش داد. ازشون دور شد و جوابشون رو نداد. دلگرمم کرد. همش نگرانشم. از وقتی ازش جدا شدم، هی توی ذهنم این جمله میاد: oh God, Please help her نمی دونم چرا دارم انگلیسی فکر می کنم. چند وقته شبا زبان مطالعه می کنم. بی تاثیر نیست.

شما هم براش دعا کنید. دعا کنید یه آدمی توی زندگیش پیدا بشه که مراقبش باشه. که نذاره آسیب ببینه و راه رو بهش نشون بده. همیشه...

۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۰۰:۰۰
صالحه

امشب بعد از شام، حدود ساعت ده و نیم رفتیم خونه خاله شوهرم که چند تا خونه اون ور تر توی کوچه مونه. دخترشون تا ساعت َ11 که اونجا بودیم برنگشته بود خونه. خاله می گفت نسل جدید دیگه از ما حرف شنوی نداره... هر چی میگیم ازدواج نمی کنه... دختر توی این دوره زمونه با پسر فرقی نداره... هردوشون کار می کنند و ...

واقعا یکی نیست بگه خاله، تو خودت انقدر خودت رو آک نگه داشتی و نمی دونی دور و برت چه خبره که اصلا ازت انتظار هم نمی ره دخترت رو متقاعد کنی... تو خودت دخترت 20 ساله ات رو طوری تربیت کردی که اینطوری مثل مردا کار می کنه، بعد توقع داری ازدواج کنه... حداقل اگر کتاب نمی خونید، اخبار ببینید که من واستون توضیح ندم دختر آبی کیه!

من اصلا نمی دونم چرا دخترای بابابزرگ شوهرم اینطوری اند! این از یکی از خاله ها! اونم از مادرشوهرم...

یه روز نمی دونم چی شده بود که ما خونه بابابزرگش بعد از ظهر موندیم و همه خوابیدند... کاری که هیچ وقت نمی کنیم... مادرشوهرم هم خوابیده بود. اما من خوابم نمی برد. تا اینکه بابابزرگ بیدار شد و چنان تشری به مادرشوهرم زد و با بی احترامی از خواب بلندش کرد که چی؟ که پاشو غذا بذار برای شب! من تنها کاری که ازم براومد این بود که خودم رو به خواب بزنم که غرورش جلوی من نشکنه... بی نوا!

بعدش همین مادرشوهر به من میگه: پدر خیلی واسه دختر خوب میشه!  و آقام آقام از سر زبونش نمی افته.

دلم براش میسوزه که از پدرش چیزی بهش نرسیده جز اینکه اجازه نداده ادامه تحصیل بده... برای اینکه خواهراش و برادرش رو بزرگ کنه. حالا مادربزرگ در قید حیاته ها!!! فکر نکنید......

من نمی دونم از این خاندان که هیچ زنی درش به حقوقش آگاه نیست، شوهر من چطور اینقدر مراعات کننده حقوق زنان شده... البته به اونا که میرسه بازم بی رحمی می کنه. اما من اجازه نمی دم حقوقم پایمال بشه.... فقط با آگاهی و سیاست تمیز! نه کثیف :))

یکی از چیزایی که دخترای این خاندان ندارند، سر و زبون و عشوه واقعی هست. چه همراه با تعقل چه بدون تعقل و با سبکسری. هر کدومش بود من اینقدر حرص نمی خوردم. نه مادربزرگ بلد بوده و نه دختراش یاد گرفتند و نه الان نوه هاشون دغدغه ای در این رابطه دارند... بد و بدتر و بدترتر...

تازه یه چیز جدیدی هم کشف کردم. تمایل به فرزند آوری در دختران هر خانواده ای تابع میزان عشق و احترام و همکاری بین زوجین هست. یعنی الان مادربزرگ شوهرم که رابطه اش با بابابزرگ شوهرم سالهاست سرد هست و فقط مراعات هم رو می کنند، از 6 تا دخترشون، دوتاشون دو تا بچه و یکی یدونه و بقیه سه تا! همین قدر کم!

خانواده پدری خودم هم همین اند. برای همین عمه هام، به جز یکی شون، خیلی بچه دوست نداشتند و سومی هاشون ناخواسته است! اما در فامیل مادری نه! همیشه بین آقاجان و مامان زهرا یه محبت عمیق بوده که هیچ وقت فقر و سختی ها نتونسته از بین ببرش. من حدس می زنم اگر شرایط و اختلاف سنی خاله هام و شوهراشون کمتر می بود، بیشتر بچه می آوردند. مادر خودم همین الان داره به آوردن بچه از پرورشگاه و آی وی اف و ... فکر می کنه!

به هر صورت بیشتر از این حال ندارم که در مورد این تز از ماست که برماست، صفحه سیاه کنم. امیدوارم خودتون منظورم رو گرفته باشید و از همین الان فرآیند گوشت قربانی شدن رو متوقف کنید. با چند قدم موثر:

1-    آگاه شدن خودتون به وسیله آگاهی دقیق از حقوقتون

2-    توانمند کردن خودتون و کسب مهارت هایی در جهت تغییر شرایط به نفع خودتون. مثل سر و زبون داشتن و سیاست های تمیز زنانه و آگاهی دقیق از مسائل زندگی زناشویی و ارتباط با فامیل و اقوام

3-    مردتان را عاشق خودتان کنید با خوبی هایتان.

4-    کسب آگاهی در مورد چگونگی فرزند آوری. از قبل بارداری تا بعد از بارداری و به دنیا آمدن و 7 سال اول و دوم و سوم و...

5-    اقدام به فرزندآوری و تربیت پسرهای gallant و دختران آگاه و بسیار خودساخته اما نه با رفتارهای مردانه!

6-    دنیا را اینگونه تغییر دهید. کانون خانواده را با غذاهای گرم و خوشمزه تان حفظ کنید اما ظرف شستن را به بچه ها واگذار کنید.

 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۵۸
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۸
صالحه

با اینکه قمارباز داستایوفسکی رو برای مطالعه به مشهد برده بودم ولی دست و دلم به مطالعه اش نمی رفت. برای همین توی همون هتل، خون دلی که لعل شد رو از وسط باز کردم و شروع کردم به خوندن. عین تفال به حافظ، همون بخش هایی اومد که آقا در مورد ساده زیستی خودشون و همسرشون گفته بودند. اما تنبه من در اون روزها و درگیری با شخصیت خانم حضرت آقا، مانع از این نشد که بعد از اینکه پام رسید به قم، یک لباس ساده برای عروسی رضا انتخاب کنم و تمام. بلکه همه ی اون تنبیهات به بوته ی فراموشی سپرده شد. نمی دونم چرا؟! اولین مغازه... نه... دومین مغازه... نه... سومی یک مزون بود که همه ی لباس هاش از نام های معتبر تجاری (برند) بودند. بازهم دو به شک بودم که یهوووو.... یهو یک لباسی دیدم همش توی ذهنم، دنبال همون مدل بودم. البته رنگش با دیفالت ذهنی ام جور نبود ولی بقیه اش مو نمی زد.
خلاصه یک آن به خودم اومدم دیدم دارم پولش رو هم میدم. اونم پول خون...
همون شب رفتیم با نسیم اینا بیرون، ساندویچ خوردیم. با ذوووق برای نسیم تعریف می کردم و کلی با هم دوتایی، فلسفه بافی کردیم در مورد گناه کردن یا نکردن در عروسی یا در خیابان و غیره و ذلک. بعدش هم نسیم مجبورم کرد که همون شب برم خونشون و لباس رو پروو کنم! فاجعه یعنی اینکه از بس ذوق زده بودم، زینب نزدیک نیم ساعت توی کریرش تنهایی کنار آشپزخونه داشت به دیوار نگاه می کرد و من به آینه...
در واقع این کارهای من، ثابت کرد که من فقط حرف مفتِ مفتِ مفت میزنم، وقتی به شوهرم میگم ( چون جرات ندارم در ملا عام بگم): اگر الان بخوام مراسم عروسی بگیرم، قید آرایشگاه و لباس عروس و آتلیه و ... رو میزنم. واقعا از یک دنبال کننده مجله مد چه انتظاری میره؟ گرچه مهمون بودن در عروسی رو بیشتر از خودِ عروس بودن دوست دارم.
شاید من همونی باشم که برای عروسی یکی از پسرخاله هام، خودم لباسم رو دوختم یا برای عروسی اون یکی پسرخاله، شلوار بولیز و شلوار پوشیدم اما نشون دادم که در کنار هر افراطی، یک تفریطی هم هست و نشون دادم که عروسی برادرم و حیثیت خانوادگی در وصلت با یک خانواده غریبه، از هر چیزی برام مهم تره.
الان هم تقریبا هم پشیمونم و هم خوشحال. یعنی نمی دونم چقدر ارزش هام رو زیر سوال بردم. لباسی که خریدم در عین بی نظیر بودن اصلا این شبهه گرون بودن خارج از عرف رو به ذهن متبادر نمی کنه. اگر این طور نبود حتما نمی خریدمش. الان اینقدر که از خرید یک میز نهارخوری چوبی با چهارتا صندلی احساس خارج شدن از عرف دارم، از خرید این لباس ندارم.

خب الان که دارم ادامه متن رو می نویسم تقریبا شهریور رو هم پشت سر گذاشتم.
عروسی تمام شد. ما موندیم و خاطره های بد و خوبش. دیگه خسته شدم از بس در موردش حرف زدم. خودم رو توی جمع های دوستانه خالی کردم. بگذریم دیگه. من باید یادم بمونه که خودم یه خانواده شوهر دارم که به اندازه کافی درگیرم کرده. بهتره برای آرامش خودم، وارد مسائل داداشم و خانواده اش نشم.
فردا شبِ عروسی من نصفِ وسایل خونه ام رو که هنوز به تهران نبرده بودم باید جمع می کردم. ولی خودم اصلا حس و حال کار نداشتم. به قول بروجردی ها، جونم به خاله ام بود. خاله ام و دخترخاله ام و عمه ام و تک و توک مهمونای باقی مونده کمک کردند تا اثاث ها جمع شد. خودم دیگه کشش نداشتم. خیلی خسته بودم. خیلی.
بعدش خاله ام و دخترخاله ام و مامانم و بابام و ... تا تهران اومدند و اون وانتی که وسایلمون توش بود رو خالی کردند. بازم این خاله ام بود که فردای اون شب با تموم قوا و نیروهاش خونه ی من رو جمع و جور کرد. حجم خستگی من خیلی زیاد بود. بیشترش هم روحی بود. خلاصه تموم شد.
چند روز بعدش پشت سرِ هم مهمون داشتم و مهمونی هایی رو باید می رفتم که تمایلی به رفتن به اونا نداشتم. اونقدر خسته شدم که یهو افتادم از پا. بچه ام هم شیر خستگی خورد و مریض شد.
و تا به خودم اومدم محرم اومد. محرم هم مهمون داشتم. اول زهرا اومد و بعدش حورا. ولی انصافا این چند روزی که باهم بودیم خیلی خوش گذشت. دلم برای همشون تنگ میشه. همه ی بچه های قم... همه ی دوستای عزیزم.
و الان چند روزه که یه ذره می خوام استراحت کنم و روتینم رو پیدا کنم. فقط چند روزه...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۸ ، ۱۶:۱۳
صالحه
"تقدیم به پسرعمویم که نیازی ندارد در کنکور رتبه دو رقمی بیاورد"
امشب خبر اومد که داداشم، آقا مهدی، مدرسه تیزهوشان قبول شده. کلی تبریک و خداقوت دلاور و قهرمان و پهلوان و ... گفتیم.
پسرعموی من هم همون مدرسه ی تیزهوشانی درس خونده که الان مهدی اونجا قبول شده. سالی که گذشت، پیش دانشگاهی (طبق نظام قدیم خودمون میگم) بود و از عید برای کنکور خونده بود. کنکور تجربی داد و ۳۷۰۰ شد.
امشب وقتی مهدی خودش پیام قبولیش رو برای پسرعمو فرستاد، جواب داد: آفرین پسر، گل کاشتی. امسال تو از این خاندان حفظ آبرو کردی.
آخه پسر... اعصاب منو به هم نریز... تو لازم نیست رتبه دو رقمی بیاری که مایه آبرو بشی. تو لازم نیست کاری کنی... تو خوبی! کاش می تونستم بهت بگم که چقدر درخشان هستی... و فقط به خاطر اینکه از اون تست های لعنتی برای اون کنکور لعنتی تر نزدی، قبول نشدی تو یک دانشگاه خوب. پس به جهنم!
کاش مجبور نبودی برای جلب رضایت عمو، پزشکی بخونی... من می دونم تو چی دوست داری. دقیقا مثل خودمی. منم دبیرستانی که بودم با القائات این و اون فکر می کردم دوست دارم پزشک بشم. بعد از چندین سال تازه دارم می فهمم که چی دوست دارم و برای چی ساخته شدم. هر چند تو صد پله از من جلوتری چون در مورد رشته ی مورد علاقه ات از من و شوهرم پرسیدی و شبهاتت رو مطرح کردی. چون خیلی با ادب تر و متشرع تری. چون لااقل مادرِ روشنفکرت، حمایتت می کنه. چون مایه افتخار خانواده ات هستی... تو واقعا درخشانی.
۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۱۱
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۲ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۱
صالحه
امشب، فهمیدم که ناخودآگاهِ من، چقدر از آدم‌هایی که تظاهر می‌کنند بدش میاد. اونایی که تظاهر می‌کنند که...
هیچ‌وقت در زندگی نترسیدند.
هیچ‌وقت ناامید نشدند.
همیشه، همه رو دوست داشتند و دارند.
همیشه خیرخواه بودند و هستند.
همیشه نمونه و الگو بودند و هستند.

احتمالا اگر خواننده این وبلاگ بوده باشید، تا الان دیگه متوجه شدید که من به طرز احمقانه‌ای، هرچیزی که به ذهنم بیاد رو اینجا می‌نویسم... فقط کافیه وقت کنم که اون افکار رو مکتوب کنم. بعضی‌ها نمی‌پسندند که آدم اینقدر همه‌چیزش رو بریزه رو دایره. اما من امشب فهمیدم که کار من بد نیست. چون حداقل  دارم تلاش می‌کنم که تظاهر نکنم.
این روزها فهمیدم یکی از خواننده‌های حرفه‌ای وبلاگم، حضرت "جاری"‌ جان هستند. خیرمقدم عرض می‌کنم خدمتشون.
خوندن این وبلاگ توسط ایشون و دریافت بازتاب مطالبم از زبان کسی که من رو از نزدیک می‌شناسه، این نکته جالب رو به من فهموند، که صالحه‌ی این وبلاگ، علیرغم تلاش‌های من، خیلی شبیه صالحه‌ی دنیای واقعی نیست.
من، صالحه‌ی وبلاگی، عمیق‌ترین لایه‌های احساسات و ادراکاتم رو اینجا با همه شریک می‌شم. چیزهایی رو می‌نویسم که آدم‌های پیرامونم حوصله شنیدنشون رو ندارند. از اون قدیما تا امروز...
من از شما متشکرم که حوصله‌ی من رو دارید. صمیمانه متشکرم.
اما من، صالحه‌‌ی واقعی، چهره‌ام، برخوردم، زندگی‌ام، انگار محصول همین امسال یا حتی چند ماه اخیر هست.... محصول همین امروز.

امروز رفتم عینک‌فروشی که یک لنز طبی بخرم. همون عینک‌فروشی‌ای که مجرد بودم ازش خرید می‌کردم. فروشنده‌ها همون‌ها بودند. یکی‌شون که من از میمیک صورتش خوشم می‌اومد اصلا آب از آبش تکون نخورده بود. مثل همون موقع‌ها جوان مونده بود. راحت می‌خندید و کار مشتری‌های مختلف رو با هم راه می‌انداخت. من رو خطاب می‌کرد: "خواهرم"
راست هم می‌گفت... اما یک لحظه جا خوردم چون نفسِ من، نفسِ همون دختر شنگولِ دیوانه‌ای هست که دیروز بدون بچه وارد این مغازه شد. حالا باورم نمی‌شه که یک‌‌هو اینقدر خانووووم شده باشم.
با این‌ وجود، ۷ سال گذشته و من نگاهم به همه‌چیز تغییر کرده... اولین چیزی که تغییر کرد، خودم بود‌. من خیلی از این تغییرات رو دوست دارم.
دوست دارم که خانووم شدم ولی دوست ندارم دویدن روی تردمیل رو.
دوست دارم که باشخصیت شدم ولی دوست ندارم وقتی می‌خندم حالم بد بشه.
دوست دارم که عاقل شدم ولی دوست ندارم این همه پیچیدگی‌های توی ذهنم رو.
دوست دارم که بچه‌دار شدم ولی دوست ندارم این همه دغدغه رو.
حالا ببینید...
اونی که توی این وبلاگ داره مطلب می‌نویسه، گاهی ۱۸ ساله میشه و گاهی ۲۴ ساله. برعکس دنیای واقعی که اگر بخوام هم نمی‌تونم.
احتمالا دیگه هرگز نمی‌تونم.
این همون چیزیه که باعث میشه، دخترم باورش نشه که منم یه روزی دختر بودم.
۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۰ مرداد ۹۸ ، ۰۱:۲۸
صالحه
همه‌ی پدر و مادرهایی که نوزاد دارند یا بچه‌های کوچیک زیر چهار سال، ممکنه خسته بشن و حسابی قاطی کنند. حتی اگر به خاطر انگیزه‌های شخصی یا الهی، دلشون بخواد که بچه‌های زیادی بیارن، ممکنه بِبُرن و دیگه نخوان بچه دار بشن. 
بچه‌ها! دوستان! بیایید دعا کنیم که آدم‌های دور و اطراف این پدر و مادرها، بهشون زخم زبون نزنند. بهشون انگیزه بدن و کمکشون کنند و همچنان کمکشون کنند و از کمک کردن دریغ نورزند.

بیایید از خودمون شروع کنیم و هر وقت یک خانم بچه بغل رو دیدیم که نیاز به کمک داشت، درنگ نکنیم. ولو اینکه می‌خواد دمِ یک آبخوری، لیوانش رو پر از آب کنه ولی یک دستی سختش میشه. یا اینکه دوستمون تازه پدر شده، قبل از اینکه بهمون بگه نیاز مالی داره، ما پیشنهاد بدیم که بهش پول قرض بدیم... این کارها اول از همه توی زندگی خودمون برکت ایجاد می کنه و من به عینه دیدم این رو...

پ‌ن۲: این رو ضمیمه می کنم به فصل "درخواست کمک کنید" از کتاب "شرمنده نباش دختر"
۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۲
صالحه

اینکه من با یک نوزاد که هنوز چهل روزش تموم نشده بود درس هام رو دوره کردم و سر جلسه امتحانات آخرین ترمِ دوره لیسانسم رفتم؛ به نظر خودم سخت بود ولی تنها و مهم ترین سختی کار من نبود. صبر کنید! تا آخر بخونید...

اول این رو بگم که من ندرتا از بین دوستانم کسی رو دیدم که در دوره لیسانس، بعد از بچه دار شدن، بتونه درسش رو تموم کنه. خیلی ها رها کردند. البته جامعه الزهراء رفتنِ من هم روی تموم شدن تحصیلاتم خیلی تاثیر داشت. چون در مرکز مدیریت قوانین برای یک خانم بچه دار خیلی دست و پاگیر هست ولی در جامعه، اینطور نیست. بگذریم. با این وجود همه ی دوستانم بهم آفرین و احسنت گفتند چون میدونستند که من چقدر رنج و سختی به جونم خریدم و از آسایشم گذشتم. گاهی بهم میگفتند که ما در دوران بارداری به سختی یک خط کتاب می خونیم و تو چطور می تونی درس بخونی؟ و من هم خیلی به خودم افتخار کردم و احساس غرور کردم که تونستم با دو تا بچه، درسم رو تموم کنم. به خودم بیشتر افتخار می کنم وقتی که میبینم هنوز انگیزه ادامه تحصیل دارم. و به خودم افتخار می کنم که حاضر نیستم هیچ کدوم از اولویت هام رو به خاطر یک اولویت دیگه نادیده بگیرم و از رویاهام دست بکشم. من فقط تغییر تاکتیک میدم. همین :)

انگار که این وعده خداوند باشه که هست که من به طالب علم کمک می کنم. چه مادی، چه معنوی.

امتحان اولم 6 واحد بود. خودم تنهایی با زینب رفتم سر جلسه. فکر می کردم میخوابه ولی بیدار شد و کل مدت زمان امتحان بیدار بود. تقریبا نیم ساعت اول، با یک دست بغلش کرده بودم و با یک دست می نوشتم. خوشبختانه یک نفر پیدا شد که اونو بگیره تا من امتحانم رو راحت تر بدم ولی واقعا تمرکز کردن تو اون شرایط سخت بود و من فکر می کنم هر مادری خودش رو جای من بگذاره این مطلب رو تصدیق می کنه.  ولی خبر خوش این بود که من تمام سوالات رو تونستم پاسخ بدم و این مثل یک معجزه بود.

بعد از اولین و در واقع مهم ترین امتحان- یک روز فرجه داشتم. تصمیم گرفتم کسی رو برای گرفتن زینب در بیرون از جلسه امتحان پیدا کنم. عصر اون روز با دوستانم رفتم سینما تا به مغز آشفته ام استراحت بدم. اما این کار هیچ کمکی به من نکرد چون فیلمی مثل شبی که ماه کامل شد، شدیدا انسان رو به خودش مشغول می کنه.

بعد از سینما خواستم به دوستانم بگم که اگر می تونند بیان کمکم اما اکثر دوستانم بچه دار هستند و این یعنی نمی تونستم روی کمکشون حساب کنم. کلی فکر کردم که باید به چه کسانی زنگ بزنم. دست آخر برای امتحان روز بعدم هیچ کسی پیدا نشد و من مجبور شدم تنها دوست جان بر کفم و عزیزتر از خواهر نداشته ام، یعنی نسیمه سادات رو ساعت 8 صبح بیدار کنم و با خودم ببرم سر جلسه. لابد الان تعجب می کنید و با خودتون میگید خب از اول به نسیم میگفتی. آخه چطور باید بهش میگفتم؟ روم نمی شد. باردار بود و باید استراحت می کرد و در تمام طول روزهایی که من باید درس می خوندم، فکر می کنید فاطمه زهرا کجا بود؟ خونه نسیمه سادات بود و با دخترش زهرا بازی میکرد و در واقع بار زیادی از زحمت فاطمه زهرا روی دوش اون بود. ولی نسیم با معرفت تر از این حرفا بوده و هست. بی هیچ حرفی قبول کرد. از اون امتحان اول به بعد، تا آخرین امتحاناتم، طوری تنظیم می کردم که بچه، موقع امتحان دادنِ من خواب باشه.

جونم براتون بگه که به جز امتحان اول و آخرم که هر کدوم یک روز فرجه داشتند، چهار امتحانِ دیگه بین این دو امتحان بودند که روز چهارشنبه نسیم باهام اومد، روز پنج شنبه هم مادر عروسمون. اما جمعه دو تا امتحان داشتم و شرایط و فاصله زمانی بین دو امتحان ایجاب می کرد که کسی همراهم باشه که بتونه رانندگی کنه و بره برام ناهار بگیره و از موندن توی فضای اونجا خسته نشه. اما هیچ کس جور نشد. روز جمعه بود و مادر عروسمون مهمون داشت. نسیم هم خسته میشد. و تازه هیچ کدوم از این دو نفر رانندگی بلد نبودند. یک لحظه همینطور که داشتم به درد خودم فکر می کردم و مغزم هم توی آفتاب تیرماه قم سوخته بود، حس جنون بهم دست داشت و یک سری افکار بی نهایت منفی برام مثل یک صحنه دلخراش مجسم شد که ترجیح میدم توضیح ندم. خوشبختانه همون لحظه به ذهنم خطور کرد که یک نفر رو در ازای پول استخدام کنم. زنگ زدم به دوستم حوراء که می دونستم همچین کسی رو سراغ داره. حوراء وقتی فهمید مستخدم خونه اش رو برای چی لازم دارم، خیلی یهویی بهم پیشنهاد داد که بیام خونشون که نزدیک محل جلسه بود و بچه رو هم بذارم خونشون. من هم بی معطلی قبول کردم و بعد از خداحافظی از شدت خوشحالی گریه ام گرفت. یه جور گریه خاص که تا به اون موقع تجربه نکرده بودم.

اونجا بود که فهمیدم این فقط و فقط کار خدا بود. خودش کار من رو درست کرد. شبش با حوراء و نسیم اینا رفتیم میدون بستنی و بعدش هم ما خانوما با بچه ها رفتیم خونه حوراء اینا. مردا هم خونه نسیم اینا. ما زن ها تا دیر وقت گپ زدیم و حال کردیم.  بعد تخت خوابیدیم. من صبح رفتم امتحان دادم و وقتی برگشتم، آبگوشت خوشمزه حوراء آماده شده بود. زدیم به بدن و خلاصه با وجود این دو نازنین من به سختی می تونستم درس بخونم. بعد از امتحان دوم هم برگشتم و خوابم برد. بچه ها تو این مدت کیک درست کرده بودند. بعدش هم شال و کلاه کردیم و رفتیم خیابون صفائیه تا قبل از برگشتن آقایون یه ذره خرید کنیم. چشم باز کردیم و دیدیم طبقه آخر پاساژ صفاییه هستیم که کتابفروشی هست و من 95 تومن کتاب خرید و نسیم هم بیش از 100 تومن. و فقط خدا میدونه که برای من کتاب خریدن از لباس خریدن هم میتونه پر هیجان تر و خوشحال کننده تر باشه. خلاصه که خیلی خیلی خوش گذشت. خصوصا که حس توانمندی هم به آدم دست میده. بعد هم برگشتیم خونه و زیر قابلمه شام رو خاموش کردیم و زدیم به بدن. دیگه سنگ تموم دیگه!

برای آخرین امتحان هم نسیم اومد و من بعد از امتحان ازش کتاب هام رو - که پیشش امانت گذاشته بودم که نکنه وسوسه بشم و به جای درس خوندن اونا رو بخونم- گرفتم و خودتون باید بدونید که نرسیده به خونه، چه بلایی سرشون آوردم.

یه جورایی مغزم توی اون روزای گرم و سوزان خشکید. روزهای بعد، احساس می کردم پیام های مغزم به زبان و از زبان به مغز درست منتقل نمی شن و بسیار پیش می آمد که غلط غلوط حرف می زدم. نمی دونم از اثرات امتحان بود یا فارغ التحصیلی از مقطع لیسانس. اما یادتونه گفتم سختی کار من فقط این ها نبود.

بهتون میگم. اون روزها، همون روزهایی که من درس می خوندم و شوهرم فاطمه زهرا رو نگه میداشت و در واقع داشت از فارغ البالی دیوانه میشد، - بله! درست در همون ایام- آقا تصمیم گرفت که خونمون رو ببریم تهران. و این مساله باعث ساعت ها گفتگوی ملال آور و پرزحمت برای ما بود. بسیاری از شب ها از نیمه شب تا اذان صبح، در تاریکی که مثلا قصد داشتیم بخوابیم- با هم حرف می زدیم و من میگفتم که نریم طبقه بالای خونه مامانت اینا زندگی کنیم. و او هم می گفت که بریم طبقه بالای خونه مامانم اینا زندگی کنیم!

چقدر حرف و حرف و استدلال و برهان و کوفت و زهرمار و این وسط من باید موقع درس خوندن، تمرکزم رو حفظ می کردم و به فاجعه ی در شرف وقوع زندگیمون یعنی ساکن شدن در طبقه بالای خونه پدر شوهرم- فکر نمی کردم تا بفهمم چی می خونم و وقتم رو هم هدر ندم. دریغ!

واقعا شما نمی دونید و نمی تونید تصور کنید هیچ کدومتون- که چقدر برای من سخت و ناگوار و غیرقابل باور و تحمل ناپذیر بود اگر به اون مکان نقل مکان می کردیم. می دونم که ممکنه فکر کنید من رو می شناسید اما من رو نمی شناسید. در واقع این که من با هویتی که داشتم با شوهرم ازدواج کردم، یک اتفاق محض بود... یک چیز نادر. حتی قد شوهرم هم شباهتی با قد فامیل هاش نداره. یه جورایی انگار خداوند هیپوفیز شوهرم رو بیش فعال کرده بود تا مادرشوهرم بتونه در جواب اولین سوالی که مادرم ازش پرسید، یعنی: قد پسرتون چنده؟ جواب بده که خیلی قدش بلنده. وگرنه همون موقع جواب نه رو میشنید. و در واقع بقیه اتفاقات خواستگاری هم به طرز مشکوکی توسط خداوند- رقم خورد، تا من بله رو بگم. پس تصدیق کنید که برای من امکان نداشت که هیچ اقتضائی به جز اقتضائات شخصِ شخصِ شوهرم رو بپذیرم.

خلاصه اینکه بحث های بیهوده ادامه داشت تا اینکه جمعه آخری که منتهی به امتحاناتم میشد پدر و مادرم اومدند خونه ما و آب پاکی رو ریختند روی دست شوهرم که: ما راضی نیستیم شما برید اونجا. و شوهرم قبول کرد. و تمام.

شاید بگید چرا انقدر راحت کوتاه اومد؟ دلیلش اینه که شما اونو نمی شناسید. من هم اگر یک کلمه بهش می گفتم :"خونه مامانت اینا نمیام،" قبول می کرد. اما من دلم می خواست که استدلال های من رو قبول کنه و خودش بگه: "باشه. تو درست میگی و ما نمی ریم اونجا." مصطفی واقعا آدم اخلاقی ای هست. براش رضایت پدر و مادر چه مال من، چه خودش- خیلی مهمه. برای همین چون و چرا نکرد. و البته من هم پایبند به اخلاق هستم. برای همین بعد از اینکه پدر و مادرم اینطور گفتند، بهش گفتم: " ما مجبور نیستیم به حرفشون گوش بدیم. چون الان دیگه من در درجه اول زن تو هستم و نه دختر پدر و مادرم و باید شرایط زندگی خودمون رو در نظر بگیریم. اگر لازم باشه و تو بگی، ما میریم اونجا" چون از نظر شرعی من فقط باید از شوهرم تبعیت کنم، ولاغیر. هرچند خیلی سخت باشه. تقریبا قبول داشتم که باید مسئولیت زندگیم رو تمام و کمال بپذیرم و اگر گفتم "تقریبا" برای این بود که این مسئولیت خیلی برای من رنج آور بود.

خلاصه بعد از اینکه مصطفی به من گفت که وقتی امتحاناتم تموم شد میریم تهران دنبال خونه می گردیم، یه نفس راحت کشیدم. چون من و اون یه تصمیمی گرفته بودیم ولی با تمام وجود نمی تونستیم انجامش بدیم. قرار بود که به این فکر نکنیم که هیچ راهی نداریم جز اینکه بریم خونه مادر و پدرش. قرار بود که ذهنمون رو آزاد کنیم تا بتونیم پذیرای پیشنهاداتی که خداوند ممکن بود سر راهمون بذاره باشیم. به این فکر نکنیم که بدبخت و بیچاره ایم و هیچ گزینه ای پیش رو نداریم. به این فکر کنیم که اوضاع میتونه خیلی بهتر از تصور ما بشه. اما مشکل اینجا بود که تا وقتی ذهن مصطفی هنوز روی خونه ی باباش کلیک کرده بود، امکان نداشت که ما بتونیم برای پیشنهادات و گزینه های دیگه آغوش باز کنیم. که در واقع با این حرف پدر و مادرم این امکان محقق شد و ما ذهنمون رو تمام و کمال آزاد کردیم. این حرفا رو از کلاس NLP استاد حورایی یاد گرفته بودم و الان که خوب فکر می کنم میبینم، سر اون کلاس تصمیم گرفتم، با قدرت ذهنم یک خونه خیلی بزرگ در یک محله خیلی خوب جذب کنم.... چه جالب!

بعد از امتحاناتم اومدیم تهران و شروع کردیم به گشتن. قرار بود سه دنگ خونمون رو به یکی از دوستانش بفروشیم تا بتونیم پول رهن خونمون رو جور کنیم. با این وجود پول ما هنوز خیلی کم بود. هر خونه ای که دور و اطراف خونه پدری من میخواستیم رهن کنیم، اقلا باید دو برابر پولمون رو می گذاشتیم. ضمنا ما بنا نداشتیم که از پدرم کمک بگیریم. گرچه بابام پول داشت.

نهایتا ما یک کیس مناسب پیدا کردیم که به پولمون می خورد ولی اصلا به دل من ننشست. دوستش نداشتم. به نظرم خیلی دلمرده و کهنه بود. گرچه نور و موقعیت مکانی و متراژ خونه خوب بود ولی بازهم من خوشم نیومد. مطلب خنده دار این بود که شب اون روزی که اون خونه رو دیدیم، رفتیم خونه مادرشوهرم اینا. شوهرم تازه اون شب به پدر و مادرش گفت که به خونه اونا نخواهیم رفت. بندگان خدا! یه ذره توی ذوقشون خورد ولی چاره چی بود؟ کمترین ایراد طبقه دوم مادرشوهرم اینا این بود که برای ما چهار نفر، خیلی کوچیک بود. اما خنده داریش این بود که وقتی شوهرم این کیس رو براشون گفت؛ شروع کردند به گفتن اینکه: "صالحه چرا قبول نمی کنی؟ سریع برید قول نامه کنید! بهتر از این امکان نداره براتون پیدا بشه! و ..."

و من بازهم باورم نمی شد. دلم می خواست خونه ام رو واقعا دوست داشته باشم. هیچ کس و مخصوصا خانواده شوهرم نمی تونست احساس یک دختری رو درک کنه که از وقتی بچه بوده، توی خونه ویلایی دوبلکس، با فضای سبز شخصی و حیاط یا توی یک آپارتمان در یک مجتمع مسکونی ساکت و حیاط پشتی سرسبز و اتاق شخصی زندگی کرده و وقتی هم ازدواج کرد، لااقل خونه ش رو دوست داشت و توش راحت بود.

راستش من توی اون روزهایی که قرار بود بریم خونه مادرشوهرم اینا، خیلی فکر کردم. آخرین شبی که ذهنم خیلی درگیر شد - و فرداش پدر و مادرم اومدند و اون ماجراها- از خدا پرسیدم که چرا من رو از اون زندگی راحت بیرون کشید و انداخت توی سختی ها؟ سختی های بی پایان؟ جوابی پیدا نکردم جز اینکه خداوند رشدم و صلاحم رو در این دیده. اما ته دلم باز هم گفتم که امکان نداره من برم اونجا و بتونم طاقت بیارم و از تک تک لحظات امتحانم سربلند بیرون بیام. بنابراین به خودم گفتم که تنها راه چاره ام، نماز جعفرطیاره. با خودم گفتم که امکان نداره که اینو بخونم و گره از کارم باز نشه.

شب که از خونه مادر شوهرم برگشتیم، شوهرم گفت که من فردا میرم که این خونه رو قول نامه کنم. و من با ناراحتی و از سر ناچاری گفتم: باشه.

اما معجزه درست همون لحظه ای اتفاق میافته که آدم انتظارش رو نداره. دقیقا همون موقع که مصطفی رفته بود برای نوشتن قولنامه، دوستش بهش زنگ میزنه و میگه یک خانواده ای هستند که می خوان خونشون رو بدن به یک طلبه...

یادتونه اولش گفتم که خدا وعده کرده که روزی اهل علم رو میده؟ مادی و معنوی؟

معجزه اینجاست که حالا خودم هم باورم نمیشه که دیگه لازم نیست سه دنگ خونمون رو بفروشیم! با پول رهن خونه روستاییمون در قم، می تونیم توی تهران یک خونه 120 متری داشته باشیم. یعنی هم متراژ خونه پدرم. بدون دردسر. بدون مشکل. بدون هیچ چیز بدی.... این توی زندگی من یک معجزه است.

اما این معجزه چند تا راز داشت. اول اینکه من سعی کردم در تمام این مدت حرف شوهرم رو گوش بدم. اما نه اون من رو به کاری جبر کرد و نه من اون رو توی منگنه گذاشتم. روایت داریم که اگر زن و شوهری با هم همدل باشند، خداوند با نظر لطف و رحمت ویژه ای به اونا نگاه می کنه. و من خوشحالم که ما با هم مهربان بودیم و هستیم.

دوم اینکه مصطفی خیلی دست به خیر بوده و هست. شاید من آدم دست به خیری نباشم اما حداقل با تمام وجود سعی کردم مانع از خیررسانی اون نشم. از قبل از عید توی اردو جهادی بود و بعدش هم که قرار شد خونمون رو اجاره بدیم، از بین افراد مختلفی که خونمون رو دیدند، کسی رو انتخاب کرد که بیشترین مشکلات رو در زندگیش داشت و از همه پول کمتری داشت و یه جورایی شرایطش به سختی با ما هماهنگ می شد. تو همون روزهایی که دنبال خونه بودیم هم به پدر و مادرش گفت که می بردشون مشهد و یه جورایی دل اونا رو گرم کرد. البته عمل هم کرد. هر چند می دونست من خیلی مسافرت دسته جمعی رو دوست ندارم و گرچه من هم مانعش نشدم و چیزی نگفتم به همون دلایلی که گفتم.

روایت داریم هر کس بیشتر مشکل داره، باید بیشتر صدقه بده و هرچقدر مشکل بزرگتر، صدقه هم باید درشت تر باشه. من فکر می کنم ما سعی کردیم صدقه بدیم. در حد توانمون. الان هم که خداوند گشایش ایجاد کرده و روزی دختر دوممون رو هم خیلی سریع به حسابمون واریز کرده، ما هم بیشتر از قبل باید صدقه بدیم. نعمت های زندگی اینطوری اند.

شکر نعمت نعمتت افزون کند

کفر نعمت از کفت بیرون کند

و راز سوم و چهارم رو هم گفتم: بچه دار شدن و شکر کردن. سپاسگذاری کردن برای تک تک لحظات شادمون.

خدا رو شکر.

 

۱۵ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۸ ، ۱۲:۲۳
صالحه
جونم براتون بگه که یک ماه قبل از عید، نه اینکه مشغول خونه تکونی باشیم... نه! مشغول جفت و جور کردن کارهای اردو جهادی بودیم. اردویی که می‌دونستم چاره‌ای ندارم جز اینکه برم امّا شاکرا و امّا کفورا! چون خانواده شوهرم هم می‌اومدند و خانواده خودم می‌رفتند اعتکاف. در نتیجه من جایی رو برای موندن نداشتم.
و ما رفتیم کرمانشاهِ زلزله‌زده و کار هم کردیم. من و نسیم و فاطمه، نیروهای گروه تعامل فرهنگی!!! بودیم. گروه ما وظایف خاصی داشت که توضیحش در حوصله مطلب نمی‌گنجه. شما هم براتون مهم نباشه! فکر کنید یه عده جوان زیر سی سال تصور می‌کنند که با اقدامات ۴-۵ روزه‌شون می‌تونند دنیا رو به جای بهتری برای زندگی تبدیل کنند! و انقدر این مساله رو توی مخِ زن‌هاشون فرو کردند که اونا هم باورشون شده. طوری که بعد از تموم شدن کارهامون، من به شدت به خودباوری رسیده بودم!!!!!!
صبح سومِ فروردین، یعنی یک روز قبل از پایان اردو؛من، فاطمه‌زهرا، شوهرم و یکی از دوستاش راه افتادیم به سمت مرکز کشور. اون رفیق شوهرم می‌خواست بره برای تبلیغ به شهرستانشون. ما هم تو بروجرد، شبش عروسی پسرخاله‌ام دعوت بودیم. اینم بگم که من و شوهرم تو کل مدت ۵ روزِ اردو شاید یک ربع هم با هم صحبت نکرده بودیم. و مصطفی به طور متوسط هر روز ۲-۳ ساعت خوابیده‌ بود. حالا در بین چقدر من زورم میومد که آقای فلانی هم توی ماشین نشسته و من نمی‌تونم با شوهرم صحبت کنم. هرچند من از فرصت استفاده کردم... چون لباسی که شب برای عروسی تهیه کرده بودم رو خودم دوخته بودم. یک تل هم برای موهام درست کرده بودم که آماده کردنِ گل‌های تل از پارچه مونده بود و به خاطر کارهای دیگه نرسیده بودم انجام بدم که توی ماشین تلِ تزئینیم رو هم تموم کردم...
چقدر هم عروسی خوب بود. همه فامیل‌ها رو دیدم. خوش گذشت... بی دغدغه هم بودم. آرایشگاه هم که لازم نبود برم... استراحت کردم. پزِ لباسم که هنرِ دستانم بود رو دادم. همه چیز خوب بود... اما...
همون شب مصطفی گفت که می‌خواد بره گلستانِ سیل‌زده. منم نگفتم نرو. گفتم ببین تکلیفت چیه و سکوت کردم با اینکه دوست داشتم پیشم بمونه.
صبحش از جلوی درِ خونه آقاجان با بغض ازش خداحافظی کردم. اولین باری بود که انقدر نگران و ناراحت بودم و داشتم با تمام وجود بدرقه اش می‌کردم. نگران بودم چون استراحت کافی نکرده بود. چون راه‌ها لغزنده بود. نمی‌دونم شاید چون من هفت‌ماهه باردار بودم... نمی‌دونم...
رفت و منم با بابام و مامان و مهدی رفتیم پلدختر دیدنِ مامان‌بزرگ و عمه‌ها و عمو کوچیکه. چه رفتنی بود ولی!!! از اولِ جاده بارون بود و بارون. دستگاه گرم کننده شیشه جلوی ماشین بابا هم کار نمی‌کرد. از اولش استرسِ اینکه بابا هر چند دقیقه باید شیشه رو با دست پاک کنه توی جونِ من بود تا اون آخرِ راه. خیلی سخت گذشت. خیلی! تو پلدختر سخت‌تر بود. بارون نبود که می‌بارید. سیل از آسمون می‌اومد! شب که رسیدیم، دیدیم مامان‌بزرگ برای خودش گوسفند عقیقه کرده :) الهی که صد و بیست‌سال عمر با عزت کنه این مادر! برای من خوردن برنج ایرانی و گوشتِ گوسفندی مثل مائده آسمانی بود. چون توی اردو جهادی معده‌ا‌م و روده‌ام داغون شده بود از بس که روغنِ تراریخته خورده بودیم و برنجِ پاکستانی! مرده‌شور جفتشون رو ببره که تا مدت زیادی من مریض بودم.
فردا صبحش که پا شدم، همه خواب بودند و منم کسی رو بیدار نکردم. نماز صبحم رو خوندم و خوابیدم. یکی دو ساعت بعد با صدای وحشتناکی از خواب بیدار شدم.
نه... سیل نیومده بود... تگرگ‌های درشت می‌خوردند به نورگیر سقفی حیاط پشتی مامان بزرگ. از ترس اینکه الان شیشه می‌شکنه پا شدم! بقیه هم بلند شده بودند. فکر کنم نماز صبح‌هاشون هم قضا شده بود. رفتیم به تماشای حیاط. پرش شده بود آب و تگرگ و برگ‌های کنده‌شده از شدت بارش تگرگ! خونه مامان بزرگ یه چهل سانتی بلندتر از حیاطه. پله می‌خوره به خونه. کفشامون رو بردیم تو خونه و بهت‌زده بودیم از این وضعیت. چه صدایی هم داشت!!!
خلاصه آسمون بارید و بارید تا اینکه عصر اون روز، به بهانه ی زیارت شهدای گمنام که بالای کوه دفن بودند، از خونه بیرون زدیم و از بالای بامِ شهر دیدیم که آب رودخونه به حداکثر ظرفیت خودش رسیده. آب از هر جا که می‌تونست به حریم شهر تنه و سیلی می‌زد. تو اون مدت دروغه اگر بگم نترسیدم. البته هوا سرد بود و باد میومد. من فقط تو ماشین نشستم چون دلِ دیدن طغیان رود رو نداشتم و از حجم بیخیالی مردم داشتم دیوانه میشدم.
همش می‌ترسیدم آب بالا بیاد و بیاد توی خونه. اگه می‌اومد، لباسامون خیس می‌شد و این کابوس من بود. همه می‌گفتند هیچی نمیشه چون قبلا سابقه داشته که سیل بیاد ولی هیچ وفت داخل شهر نشده بود و همین باعث میشد خیالشون راحت باشه. اما باز هم بعضی از بچه‌ها حسابی ترسیده بودند. سارا دخترعموم که ۱۳ سالشه چنان ترسیده بود که همش گریه می‌کرد. البته مادرش هم نبود و همین مزید بر علت شده بود. منم که شوهرم رفته بود کمک سیل‌زده‌ها، حالت عجیبی داشتم که خودم در شرفِ سیل‌زده شدن بودم اما شوهر رفته بود کمک سیل زده ها، به جای کمک کردن به من! شاید اگر فقط خودم بودم مهم نبود. ولی دو تا بچه‌ی دیگه هم با من بودند. مسئولیتِ اونا بار روی دوشم رو سنگین می‌کرد. چیزی که مصطفی نمی‌فهمید... می‌ترسیدم لباس ‌های فاطمه‌زهرا خیس بشه و سرما بخوره. حالِ خودم بد بشه و ...
 من گریه نکردم. به جاش با یک عالمه استرس یک نماز جعفر‌طیار خوندم. دعای قاموس رو خوندم و از خدا با هر کدوم از دعاهای "یا‌ من ارجوه لکل خیر" خواستم که این بلا رو برگردونه. مامان‌ و بابا هم رفتند مسجد و با بقیه دعای توسل خوندند... اینا آرام‌بخش بود. از غصه‌های من کم می‌کرد که وقتی پشت تلفن با مصطفی صحبت می‌کنم کمتر غر بزنم و بتونم بخندم. که روحیه‌ام رو حفظ کنم و مادر خوبی باشم.‌..
چقدر خسته بودم. تا اون زمان یازده روزی بود که از خونه‌ی خودم بیرون زده و ساک‌ به دست بودم. فردای اون روز و شبِ پر تلاطم، بابا گفت که بهتره برگردیم. بلاخره با یک بررسی از وضعیت جوّی و راضی شدنِ همه به برگشت، افتادیم توی جاده. من عذاب وجدان داشتم که فامیل‌هام رو تنها گذاشتم ولی چاره‌ای هم نداشتم. خیلی سخت بود. خیلی سخت گذشت. فقط خدا می‌دونه!
از اینجا به بعد انگار که فیلم رو گذاشتند روی دورِ تند. جزئیات یادم نمیاد چون هیجان اون ساعت‌های سخت و کشنده هنوز هم توی جونم بود. بروجرد هم جایی نرفتیم برای عیددیدنی چون مامان‌زهرا علاوه بر پاهاش، کمرش هم درد گرفته بود. وقتی از بروجرد راه افتادیم به سمت قم، مصطفی هم رسیده بود قم. می‌دونستم که جنازه‌اش برگشته خونه. می‌دونستم زود رسیدنِ من به خونه فایده‌ای نداره چون باید فقط چهره‌ی در حالِ خوابش رو تماشا کنم. چند روز بعدی هم همین بود. خواب... ده ساعت و یازده ساعت می‌خوابیدیم. سه تایی باهم! خسته بودیم... خیلی!
فرداش نه (چون مصطفی خیلی خسته بود)، پس فرداش رفتیم اتاق بالاییِ حیاط و کتابخونه رو _که از قبل از عید کتاباش روی زمین ریخته بود_ مرتب کردیم. اون روز، بعد از بازیِ دربی (فوتبال) رفتیم تهران، برای عیددیدنیِ بابابزرگش. اما فکر کنم بهانه بود.
روزِ بعدش از صبحش رفت خرید تا پولی که از کمک‌های مردمی توی حساب بانکی گروه جهادی بود رو اقلام ضروری بخره و بفرسته گلستان. این خرید کردن‌ها، اونم وسطِ ایامِ عید و تعطیلی‌ها، واسه خودش داستانی بود و تا روز بعدش هم طول کشید. اولش هم قرار بود مصطفی فقط کارها رو راست و ریس کنه اما وقتی خبرهای سیل پلدختر و خرم‌آباد رسید، یک‌هو ساعت ۴ بعداز‌ظهر روز دومی که تهران بودیم، اومد خونه بابام‌اینا و گفت که ساعت ۵ با دوستان فلان‌جا قرار دارند و دارند‌ می‌رن پلدختر! این بار دیگه چند بار گفتم نرو! خسته بودم. هیچ‌کدوم از دوستاش که توی اردو جهادی با ما همراه بودند، مثل مصطفی یکسره نرفته بودند گلستان. زن و بچه‌‌ی هیچ‌کدومشون اندازه من از خونه دور نشده‌بود. توی جاده اسیر نشده بود. هیچ‌کسی که زنش باردار بود اینقدر زنش رو توی راه و بیراه ننداخته بود. من همش با مصطفی همراه بودم‌ یا بهتره بگم با نبودن‌هاش و تنهایی‌های خودم همراه بودم. حتی انتظار یک مسافرت تفریحی رو هم نداشتم. چیزی که دوستانش بعد از اردو، از خانواده‌هاشون دریغ نکردند. من فقط می‌خواستم کنارم باشه! همین.
اما رفت.
همون موقع، ما هم تصمیمِ جدیدی گرفتیم. قرار شد بابا و مهدی هم برن پلدختر برای کمک‌رسانی و سرِ راهشون، من و مامان رو بذارن قم. اینطوری منم می‌تونستم یک نفسی بکشم. همین‌کار رو هم کردیم. بابا و مهدی توی بروجرد به مصطفی و دوستاش پیوستند و من و مامان رفتیم خونه ما. همه‌چیز داشت خوب پیش می‌رفت. اولین بار توی عمرم بود که یک شب توی خونه خودم، بدون هیچ دغدغه‌ای مامانم رو داشتم. کنارش خوابیدم. حالِ روحیِ فاطمه‌زهرا هم خوب بود و از اردو‌جهادی به بعد، دیگه بهانه‌ی باباش رو نمی‌گرفت و یه ذره مامانی شده بود. حالمون خوب بود و فقط دیدنِ اخبار حالمون رو بد می کرد و قطع بودنِ راه های ارتباطی پلدختر، نگرانمون می کرد. 
فردای اون روز وقتی از خواب بیدار شدم فقط توی دلم گفتم: چه خواب خوبی کردم بعد از مدت‌ها! چقدر چسبید. تصمیم داشتم اون روز لباس‌ها رو بشورم. خونه رو جارو بزنم و یک غذایی درست کنیم. قرار بود رضا و زهرا هم بیان تا دورِ هم بخوریم.
مامان و فاطمه‌زهرا توی حیاط بودند. داشتند بادام می‌شکستند. آفتاب زده بود و آبی که از شب‌های قبل توی باغچه‌ی پای دیوار جمع شده، رفته بود زیر زمین. رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم. یه ذره جمع و جور کردم و رفتم توی حیاط. فاطمه‌زهرا هم چوب به دست داشت با خروس‌ و مرغ‌های پای دیوارِ نم‌زده بازی می‌کرد. توی دلم گفتم: فکر کنم این دیوار یه چیزیش میشه با این‌همه بارون و طوفان! و درست فکر می‌کردم! چون وقتی اومدم تو خونه و فاطمه‌زهرا پشت سرم اومد توی خونه، چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یک‌هو صدای وحشتناکی اومد. مامان فکر کرد زلزله اومده ولی من می‌دونستم دیوار داره میریزه. نگاهم فقط سمت سقفمون افتاد که ببینم اونم آوار میشه روی سرمون یا نه. به همین سادگی!
وقتی که رفتم توی حیاط تا با خانم همسایه‌ی خونه بغلی صحبت کنم، هیچ احساسی نداشتم به جز شرمندگی. چون آب باغچه‌ی خونه‌ی ما گند زده بود به اون دیوارِ عریض و طویلِ خشتی. دیواری که آوارش اندازه‌ی چهارتا دیوار بود و نصف حیاطِ صد‌متریمون رو کرده‌ بود خاک و خاشاک. دو تا از مرغامون مونده بودند زیر آوار. صدقه‌ی سر مامان و فاطمه‌زهرا که تا چند دقیقه قبل توی حیاط مشغول بادام شکستن بودند. فقط وقتی به این فکر کردم که چه خطری از بیخ گوش دخترم گذشته، اومدم خونه و گریه کردم...
بعدش تصمیم گرفتیم وسایلمون رو جمع کنیم و بریم خونه‌ی مادرِ عروسمون، زهرا. مادر و پدرِ زهرا نبودند. اصفهان بودند. ما هم برق و گاز و تلفنمون قطع شده بود. چاره‌ای نبود. فریز رو خالی کردم و نصفی از وسایل رو دادیم همسایه ببره. نصفش رو هم بردیم خونه زهرا اینا.
اما یه چیز بود که خیلی عذابم داد. شرمندگیِ این اتفاق بود که روز سیزده فروردین رو به کامِ همسایه تلخ کرد. اونا رو انداخت توی بنّایی‌‌. چون یه قسمتی از خونه‌ی اونا به دیوارِ آوار شده مربوط بود. آقای همسایه عصبانی بود و می‌گفت زنگ بزنید به آقاتون و این وسط، توضیح دادن اینکه گفتن این مساله به مصطفی نگرانش می‌کنه و اصلا از بیخ و بن راه‌های ارتباطی به پلدختر قطعه سخت بود. توضیح اینکه شوهرم برای کمک به سیل‌زده‌ها رفته و ایجاد این حس همدلی درونِ آقای همسایه سخت بود. البته خانم همسایه و مادرش نگران من بودند. می‌گفتند که نترسیدی؟ و خلاصه هوام رو داشتند.
نهایتا وقتی به مصطفی ماجرا رو گفتم اصلا از حالم نپرسید‌! نپرسید که نترسیدی!؟ نپرسید کسی طوریش نشد!؟ فقط پرسید درختامون چی شد! فقط پیشنهاد داد یه پرده بزنیم بین خونه خودمون و خونه همسایه!!!!! بعدا هم گفت برید تهران. هرچند خیلی از دستش ناراحت شدم اما بعدا فهمیدم که اون اصلا متوجه عمق فاجعه نشده بود... یه دیوارِ بزرگ با یه متر عرض و همش خاک... وقتی که چند روز بعد مصطفی برگشت و چند تا خاور رو از آوار دیوار پر کرد و وقتی اسبِ پلاستیکی فاطمه زهرا رو دید که زیر آوار له و لورده شده، خودش می گفت که حسابی احساساتش جریحه دار شده بود و گریه اش گرفته بود.
اما من... اون موقع و اون لحظات احساس کردم هیچ‌کس حال و روزِ من رو درک نمی‌کنه. احساس می کردم هیچ‌کس به درِ خونش اونطوری که من قفل می‌زنم قفل نمی‌زنه. طوری که حس کنه از یه مخروبه داره بیرون می‌زنه. که حس کنه هرجا قدم گذاشته و میذاره باید منتظر ابتلا باشه.
اون زمان دلم می‌خواست بچه‌ها نبودند و منم با مصطفی می‌رفتم اردو‌جهادی. مثل هما و شوهرش. تا کمر می‌رفتم توی آب هم مهم نبود! فقط دغدغه‌ی بچه‌ نباشه... کافیه. توی اون روزا به این فکر کردم که هر بار که باردار بودم یا بچه‌م خیلی کوچیک بود، انقدر مصطفی با نبودنش منو آزار داد که برام عجیبه هنوز هم دلم می‌خواد حداقل ۵ تا بچه‌ بیارم! آخه این منم؟ من کی اینقدر پوست کلفت شدم که خودم نفهمیدم؟ چرا و چطور دارم تحمل می‌کنم؟ اگه دارم تحمل می‌کنم چرا لذت نمی‌برم از این استقامتم؟
وقتی داشتیم وسایل رو جمع می‌کردیم که بریم، لباس‌ها و وسایل عروسی رو هم برداشتیم. شب عروسی دعوت بودیم. توی عروسیِ ساجده، به سختی می‌تونستم شادی کنم. حالم بد بود. مامان برای بقیه تعریف کرد که چی شده و من هم انقدر برای بقیه ماجرا رو تعریف کردم که فردا شبش، وقتی از پاتختیِ ساجده برمی‌گشتیم و به پیشنهاد مامان رفتیم دیدنِ خانواده همسایه قبلیِ مامان‌اینا، ماجرا رو با مسخره بازی تعریف می‌کردم و می‌خندیدم.
روزهای بعد، مصطفی اومد. من تهران موندم تا او با خیال راحت خونه رو درست کنه. همه ی دوستاش اومدن کمکش و آوار رو جمع کردند. بعد هم خودش بدون این که من چیزی بگم، تصمیم گرفت اون یک اتاقی رو که قرار بود به خونه مون اضافه کنیم، اضافه کنه و این کار رو کرد... من هم از اوقاتم لذت بردم. کلاس NLP استاد حورایی رو رفتم و تازه فهمیدم که پازل زندگیم رو، خدا چقدر قشنگ داره می چینه. شاید این مطلب حق این جمله آخرم رو (در مورد پازل زندگیم) نتونه ادا کنه ولی خودم خوب میدونم چی گفتم :)
پ ن: الان که دارم این مطلب رو ویرایش می کنم، توی خونمون نشستم روی کاناپه، فاطمه زهرا خونه دوست نازنینم، نسیم، داره با زهرا و زهراسادات بازی می کنه، آقا مصطفی خوابه، زینب هم خوابه و من روبروی کولر که از اتاق جدیدمون، داره خونه رو خنک می کنه، دارم به این فکر می کنم که همه ی اون اتفاقات عین یک خواب بود... یه خواب طولانی.
۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۵۹
صالحه
سلام
دوباره سلام
من رو ببخشید همه ی دوستانم... سلام
تقصیر من نبود. باور کنید. شما هم اگر جای من بودید شاید همین کار رو می کردید. یعنی بین چندین و چند کار که باید انجام بدید، مهم ترین ها و اولویت دار ترین ها رو انتخاب می کردید. مثل من که باید علاوه بر رسیدگی به امورات زندگی، به فکر چندین رویدادِ پیش رو می بودم و خودم رو براشون آماده می کردم و بسیاری دیگر از رویدادها که من منتظر اونا نبودم ولی اتفاق افتادند و تعدادی دیگر از رویداد ها که هنوز اتفاق نیافتادند...
به ترتیب رخداد:
اردو جهادی کرمانشاه
سیل آق قلا و خوزستان و مخصوصا پلدختر (چون فامیل های طرف پدریِ من اونجا زندگی می کنند.)
عروسی عادل *
خراب شدن دیوار خونمون (و بعد از آن یک دوره بنّایی نسبتا طولانی)
عروسی ساجده
زایمان و به دنیا اومدن دخترم زینب
امتحانات ترم (۱۸ واحد ناقابل)
عروسی علی
و در انتظار:
پیدا کردن خانه در تهران و اثاث کشی
عروسی رضا، برادرم

همشون درگیری خاص خودشون رو داشتند. ولی بیشتر از همه امتحانات و درسام و بنّایی ما که تمام دو ماه آخر بارداریِ من، باعث فرسایش زیادی شد و من به خاطر کار زیاد، یک ماه کامل مریض شدم. صدام گرفته بود طوری که به سختی حرف می زدم و یا آبریزش بینی داشتم یا عطسه و سرفه. این مساله تا چند روز بعد از به دنیا اومدن بچه دوم ادامه داشت و بیشترین فشاری که به من وارد می کرد این بود که نمی تونستم با دخترم، فاطمه زهرا یک ارتباط موثر برقرار کنم.
توضیح *: این که توی لیست سه چهار تا عروسی رو یادداشت کردم فقط به خاطر یادگاری بودنش بود. وگرنه به جز عروسی برادرم که برنامه ریزی و کارهای خودش رو میطلبه، بقیه مساله ای نبود!

القصه که من حسابی گرفتار بودم و شاهدش یکی دو پست بعدی هست که مفصل نوشتم که چی شد و نشد (سه شنبه منتشر می کنم) بیشتر برای خودم نوشتم. اما ماجرای سیل پلدختر رو میتونید از زاویه دید من ببینید. شاید جالب باشه :)

پ ن: الان دیگه دارم نفس می کشم. هوراااا!!!!

پ ن2: کسی نمی خواد پایان دوره لیسانسم رو بهم تبریک بگه؟ :/ به خدا اینم تبریک داره. من سال ۹۰ طلبه شدم. تازه ۹۸ تمومش کردم... یعنی شاخ فیل شکستم :))) ... بچه دار شدن هم سخته ولی نه اندازه سطح دو حوزه! از من گفتن بود!
۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۰
صالحه
ظهر (فردای آخرین روزی که در پست قبل نوشتم ) که رفتم خونه زکیه، دلم می‌خواست فقط حرفای خوب بزنم ولی نشد. یه لحظه بغض کردم و زکیه دیگه ول کن قضیه نشد. منم تعریف کردم. از شرایط و آنچه هست و نیست. و زکیه خوب می‌فهمید من چی می‌گم. می‌فهمید اینکه من می‌گم من و مصطفی هیچ‌وقت با هم قهر نکردیم یعنی چی‌. می‌فهمید شرایطم رو: باردار و با یک بچه کوچولو که مرتب باید ببرش دستشویی، همش تنها! خونه مامان و تحت فشار و از همه مهم‌تر "چشم انتظار". زکیه از همه چیز بهتر، چشم انتظاری رو می‌فهمید. اینکه وقتی که شوهری میگه ساعت ۵ برمی‌گرده، تا اون موقع همه چیز خوبه، عقربه بزرگه که میاد رو دوازده، چشم انتظاری شروع میشه و حالا اگر دو ساعت دیر کنه، دیگه نمیشه حال و روز اون زن رو درستش کرد. می‌فهمید چرا آشتی نکردم. می‌فهمید چرا برام مهمه که مشکل رو از بیخ و بن حل کنم. زکیه این احساسم رو تحسین می‌کرد. اینکه حاضر نیستم با یک لبخند و چند تا حرفِ عاشقانه،‌ مشکلم رو فراموش کنم تا بعدا مثل یک غده سرطانی بیرون بزنه. اینکه دلم می‌خواست با هم منطقی حرف بزنیم و حلش کنیم... برای ابد. زکیه می‌فهمید وقتی می‌گم درس‌خوندن برای من همون‌قدر مهمه که درس خوندن برای شوهرم اهمیت داره، یعنی چی. می‌دونست وقتی می‌گم اگر درسم رو ادامه بدم به یه جایی می‌رسم بلوف نمی‌زنم. می‌دونست وقتی میگم: "ولی خانواده از همه چیز مهم‌تره و اگر خانواده نباشه، نه تلاش‌های زن و درس‌خوندنش ثمر می‌ده و نه تلاش‌ها و درس‌خوندن‌های مرد" دروغ نمی‌گم. می‌فهمید وقتی می‌گم من شوهرم رو به اینجایی رسوندم که حالا سری تو سرها بلند کرده و جلسه پشت جلسه... زنگ پشت زنگ، درخواست پشت درخواست، یعنی چی.
زکیه با حوصله نشست پای حرفای من.
پیچیدگی مساله ما، باعث شد زکیه همون تز مصطفی رو بده. یعنی اینکه موقتا بیام تهران. ولی وقتی بهش گفتم که این طرح چقدر بده و دلایلم رو گفتم قانع شد: اینکه خانواده‌ی دو سه نفره و در آینده چهارنفره‌ی ما، اینجوری از هم می‌پاشه. اگر هر هفته دو شب هم پیش ما نباشه، کم کم کنترل تربیت بچه‌ها از دست خارج میشه، درحالی که تحمل این دوری و نبودن اصلا ضروری نیست. اینکه نمی‌تونم رو کمک کسی حساب کنم. اینکه کسی شرایط یک رزمنده تو سنگر جنگ علم و جهاد فرهنگی رو درک نمی‌کنه چون هیچ‌کس متوجه این جنگ نیست. پس چطور می‌تونند شرایط خانواده اون رزمنده رو درک کنند. چطور می‌تونند از روی ترحم بهش کمک نکنند و احساس دین کنند؟
بعد گفتم که همه مشکلات ما از همین دوریِ خونه‌مون توی قم به محل کار مصطفی شروع شد. از همین که رفت و آمد ما توی قم سخته. نه من می‌تونم راحت درس بخونم و نه مصطفی.
اینا رو که گفتم یک آن از خونه‌ی گِلی و حیاط‌دار و باصفامون دل کندم. احساس کردم دیگه بهش نیاز نداریم‌. مهلتِ لذت بردنِ ما از این خونه همینقدر بوده. حالا باید بفروشیمش تا بریم توی شهر و یه جایی نزدیک محل درس و بحث مصطفی اجاره بشینیم.
وقتی این فکر به سرم زد، دلم خیلی روشن شد. واقعا امیدوار شدم... میتونستیم با نصفِ پولی که از فروش خونه دستمون میاد یه جای خوب رهن کنیم. با بقیه پول هم یه کار دیگه می‌کنیم (البته هرچیزی غیر از گذاشتن توی بانک)
آره! گور پدرِ پول! مگه چقدر مهمه این پول؟ دلِ ما باید یه جا با همدیگه خوش باشه، حتی اگه ارزش پولمون به خاطر اجاره نشینی افت کنه. کی می‌دونه پنج سال بعد زندگی آدم چه شکلیه؟ کی می‌دونه خدا برای آدم‌ها توی آینده چی مقدر کرده؟ فقط هرچیزی یه زمانی داره. باید زمانِ اون چیز فرابرسه. زمان خونه‌دار شدنِ ما توی شهر قم یا تهران باید فرابرسه. اگر کسی برای رسیدن به تقدیرِ آینده‌ش عجله کنه، تا زمانِ همون تقدیر باید بدو بدو کنه. باید خون‌دل بخوره تا به زمانِ راحتی‌ِ اون تقدیر برسه. من به این مساله یقین دارم و زکیه هم اینو تایید کرد و گفت که اونم دقیقا به همین مبنا اعتقاد داره ولی مثل من نیست که از مبناش کوتاه نیاد و حاضر باشه روش پافشاری کنه.
چقدر خوب بود که زکیه بهم امید داد و گفت که تصمیمم و کارم درسته.
هرچند اینکه چرا تقریبا یک هفته کامل با شوهرم صحبت نکردم دلیل دیگه‌ای داشت. ما اصلا پیش هم نبودیم که بتونیم رو در رو صحبت کنیم و فضای منطق و عواطفمون کاملا غیرشفاف بود‌. مثلا من نمی‌دونستم که مصطفی دقیقا به چه علت اون تزِ کذایی رو داده. آیا از سر احساساتِ زودگذر یا منطقِ پایدار؟ در این شرایط، پیشنهاد رولف دوبلی در کتاب هنر شفاف اندیشیدن اینه که منفعل باشیم و منتظر بمونیم که شرایط شفاف و واضح بشه. منفعل بودن کاری بوده و هست که من اصلا خوب بلدش نبودم و برای همین این‌بار سعی کردم لاک دفاعیِ انفعال رو هم تجربه کنم.
وقتی که از زکیه خداحافظی کردم و برگشتم خونه مامان، مصطفی برگشته بود. باهام قهر هم نبود. شب با هم رفتیم بیرون. فاطمه‌زهرا رو بردیم شهربازی و من صبر کردم تا اون اول شروع کنه به حرف زدن و شرایط رو شفاف کنه. بعد نظر خودم رو گفتم و در یک بحث طولانی، از موضع خودم دفاع کردم و مصطفی هم خوشحال‌تر بود که یک راه حل درست پیدا کردیم. رسیدنِ به یک نقطه مشترک در یک مساله اساسی -اونم چندباره- باعث شد، احساس کنیم که عشق چیزی به غیر از همین چیزی که ما تجربه می‌کنیم نیست.
هرچند در روزهای بعد تصمیم ما دو تا دوباره عوض شد ولی راهی که هربار برای رسیدن به نقطه مشترک طی کردیم، همون راهِ قبلی بود. صحبت کردیم و صحبت. احساسمون رو با هم به اشتراک گذاشتیم و از منطقمون دفاع کردیم و همدیگه رو درک کردیم.
حالا با یک نگاه دوباره به همه‌ی ناراحتی‌هام، یاد اون صحنه از فیلم ویلایی‌ها می‌افتم که زنی که دیگه تصمیم‌گرفته بود بدون دیدنِ شوهری که ازش دلگیر و دلخور بود، بذاره و از کشور بره، با شنیدن یک خبرِ شهادت که می‌تونست خبر شهادت همسرش باشه، ‌همه چیز رو فراموش کرد و تمام راه رو با چشم گریان دوید.
من شرحِ ماوقع رو توی این وبلاگ نوشتم چون تصمیم مهمی باید گرفته می‌شد. باید یادمون می‌موند که چی شد. و نیز شاید نوشتن درد آدم رو تسکین می‌ده. شاید این قصه شبیه هیچ عاشقانه‌ی دیگه‌ای بین دو جوانِ بیست و اندی ساله نباشه، ولی واقعیه و من همیشه واقعیت رو به خیالات ترجیح می‌دم. همیشه!
از دوستان عزیزم که تا الان فرصت نکردم به کامنت‌هاشون جواب بدم، بسیار عذر می‌خوام. احتمالا اگر شرایطم رو بدونید بهم حق می‌دید. باز هم ببخشید.
۵ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۱
صالحه
داره کم کم یه هفته میشه، از تاریخ شروع دلخوریام ازت.
از اون روز چهارشنبه که دلم می‌خواست بعد از تموم شدن کلاس‌هات یه راست بریم تهران ولی به خاطر ورزشِ تو موندیم. مگه تو نبودی که می‌گفتی تو حد فاصل دو تا امتحانت بریم تهران؟ مگه سه هفته از آخرین باری که مادر و پدرامون رو دیدیم نگذشته بود؟
شام! تو فکر می‌کنی که بزرگترین مشکل من درست کردن شامه؟ چرا فکر می‌کنی باید از داشتن غذای آماده کلی خوشحال بشم؟ یعنی من اینقدر بد رفتار کردم که تو باید اینطوری فکر کنی؟
شب دیر وقت میرسیم تهران و چشمام رو که باز می‌کنم تو نیستی. از ساعت ۵ که بهم گفته بودی جلسه‌ات اون حدودا تموم میشه همش منتظرم. ساعت ۵ و نیم- ۶ بهت زنگ می‌زنم و تو هنوز‌ هم همونجایی.
از اون ساعت به بعد باز هم باید منتظر باشم. بلکه اگر ترافیک شهر سبک باشه، تو زود میرسی، سنگین باشه، دیرتر... چطور می‌تونم بفهمم؟ منتظرم.
امروز بچه هر ساعت یک بار رفته دستشویی. هرچی بهش می‌گم کمتر آب و شیر بخوره گوش نمی‌ده. خسته شدم از بس بردمش دستشویی. آخرکار هم نیم ساعت قبل از اومدن تو دم در دستشویی کارخرابی کرد. من که تصورش رو هم نمی‌کردم این همون بچه ای باشه که یک ساعت هم از آخرین بار دستشوییش نگذشته اعصابم به هم ریخت. اگه خودم می‌تونستم فرش رو بشورم اینقدر اعصابم خورد نمی‌شد. اگه خونه خودم بود اینقدر بهم فشار نمی‌اومد.
و تو اومدی... دقیقا وقتی که اعصابم کشش نگاه ملامت‌بار پدرم رو نداشت. و قبل از هرچیز بهت گفتم که فرش رو تمیز کن. تو خسته بودی. اما من هم بودم ولی باز هم من اشتباه بزرگی کردم.
وقتی کارت تموم شد و روی مبل نشستی من ازت عذرخواهی کردم. اما تو قبول نکردی. تقصیر تو بود. کاش قبول می‌کردی که این همه مدت قهر نمی‌موندیم. به جای اینکه درک کنی، تزِ جدایی دادی. اینکه خونه رو بیاریم تهران و یه روز درمیون شب‌ها برگردی خونه. تز دادی.... برام خیلی سنگین بود. مگه چی شده بود؟
لباس پوشیدم. باید می‌رفتیم مهمونی. دیگه به چشمات نگاه نکردم. بچه رو با خودم بردم تو ماشین رضا اینا...
شب هم قهر بودیم.
صبح هم قهر بودیم.
و ساعت ۱۱ راه افتادیم که بریم به مادر و پدرت سر بزنیم. تو به اونا زنگ نزده بودی و اونا بهشت زهرا بودند. رفتیم خونه مادربزرگت. تنها بود. یک ساعتی اونجا بودیم و بعد با هم رفتیم خونه مادرت.
شب قبل انقدر بد خوابیده بودم که چشمام گزگز می‌کرد. برای همین گوشه خونه خوابم برد‌. این چیزیه که پدر تو نمی‌دونست. کاش تو می‌فهمیدی. کاش بلد بودی ازم دفاع کنی.
شاید بلد بودی شاید هم نه. هرچی بود، ما با هم قهر بودیم. وقتی دو نفر باهم قهر باشند از هم دفاع نمی‌کنند. ازت قبول می‌کنم. پس تو هم نباید انتظار داشته باشی که وقتی باهات قهرم حالم خوب باشه و با دیگران مخصوصا فامیل‌های تو خوش و بش کنم.
شب قبل هم همینطور بود. شب قبل هم من حالم گرفته بود. مگه با فامیل‌های خودم خندیدم که با این‌وری‌ها بخندم؟
بعد از ظهر تو تصمیمت رو گرفته بودی برای رفتن به کرمانشاه‌. نظر من هم دیگه مهم نبود. چون ما با هم قهر بودیم. چون حس می‌کردی این نیز بگذرد و من صالحه رو در آینده نزدیک با آوردن به تهران از تمام این اعصاب خوردی‌ها و ناراحتی‌ها نجات می‌دم... ممنونم منجی!
من رو طبق معمول باید میگذاشتی خونه مامانم. توی راه بهم گفتی که حلالت نمی‌کنم و نمی‌بخشمت به خاطر اینکه اینطوری با پدر و مادرت برخورد کردم. که لبخند مصنوعی نزدی. که چرا پدرت بهت گفته صالحه دوست نداره بیاد اینجا نیارش‌... ولی من یه ذره هم عذاب وجدان نداشتم. چون اگه تو پسرشون هستی، تو مایه غصه من شدی. چرا وقتی من ناراحتم نمی‌پرسند از چی ناراحتی؟ مگه من عروسشون نیستم؟ چرا انتظار دارند مثل یک عروسک همیشه خوشحال باشم؟ چرا دردم رو نمی‌پرسند؟ چرا آدم‌ها نمی‌فهمند وقتی کسی نمی‌تونه لبخند بزنه حتی به بچه‌ خودش، لابد واقعا حالش بده! داغونه؟
اون‌شب تو دوباره جمع بستی و گفتی تو همیشه اینقدر بد رفتار می‌کنی. ولی من قبول ندارم چون اگر اینطور بود پدرت هر بار که ما می‌رفتیم این حرف رو بهت می‌زد. در حالی که من از شدت خستگی ولو شدم گوشه خونه، تو حتی نمی‌تونستی جواب پدرت رو بدی و ازم دفاع کنی. چون باهام قهر بودی و دردم رو نمی‌دونستی. تو حتی نمی‌دونستی صبح اون روز از شدت بی‌خوابی چقدر گریه کردم. چون باهم قهر بودیم و من نمی‌تونستم بیدارت کنم و بهت بگم که چقدر دارم زجر می‌کشم.
تو رفتی در حالی که هنوز معلوم نبود با کی قراره بری. نگران بودم. به چند تا از بچه‌ها زنگ زدم تا فهمیدم با آقای ناصری داری میری. یه ذره خیالم راحت شد.
شب زنگ زدی... با صدایی که ظاهرا قهر نبود. ولی من بودم. چون در طول این روز مزخرف می‌تونستی برام یه شاخه گل بخری. می‌تونستی باهام چشم تو چشم بشی و حرف بزنی. لازم نبود عذر‌خواهی کنی. می‌تونستی فقط دستام رو بگیری و گرمشون کنی. ولی نکردی... باید دلم رو خوش می‌کردم به صدای گرم و پر‌انرژیت...  باید یخ دلم رو فقط با همون گرمای ناچیز چند دقیقه ای آب می‌کردم...
هیچ‌وقت به این فکر کردی که وقتی تو بیرون از خونه یه جای دنج برای حرف زدن با من پیدا می‌کنی، من باید کجا با تو حرف بزنم؟ نه. تو فکر نمی‌کنی وگرنه اون تز مزخرف رو نمی‌دادی. وگرنه من رو توپ تنیس نمی‌کردی. و تو هم اون توری. سهم من از تو فقط عبوره یا یه برخورد محکم و برگشت به زمین...
تصمیم گرفتم دیگه بهت زنگ نزنم. به چند دلیل. مهم‌ترین دلیلش این بود که دلم طاقت نمی‌آورد بهت زنگ بزنم و تو بگی فردا برمی‌گردم. اینطوری تمام طول روز چشمم به در خشک می‌شد‌ و تو اصلا نمی‌دونی معنی انتظار چیه. دلم میشکست اگر اون لحظه که گوشی رو برمی‌داشتی بهم می‌گفتی که الان نمی‌تونی باهام صحبت کنی چون مشغولی. دلم می‌شکست. یه جور خستگی خاصی داره این مدل انتظار کشیدن. انتظار اینکه عشقت کی کارش تموم میشه و یاد تو می‌افته که بهت زنگ بزنه.
من نمی‌تونستم...
اینطوری بود که تمام مدت بهت زنگ نزدم‌. می‌خوای باور کن. می‌خوای نکن. حتی روز دوم که گفته بودی شب برمی‌گردی، زنگ زدی و من فقط خودم رو کنترل کردم که ازت نپرسم: کجایی و کی می‌رسی؟
شب رسیدی. در رو باز کردم. حتی یه ذره دستت رو فشار دادم ولی دستای تو سفتِ سفت بود. بدون گرما، بدون حتی یه ذره انعطاف. نگاهت رو ازم دزدیدی و من تصمیم گرفتم به قهر ادامه بدم. برات چایی نیاوردم. باهات حرف نزدم. ازت چیزی نپرسیدم. و قهر موندیم.
شب ۲۲ بهمن بود. ساعت ۹ شد. لباس‌های بچه رو پوشوندی که ببریش پشت بوم برای تکبیر گفتن. اما می‌دونستم که بعدش که از پله‌ها پایین بیایید، یه راست می‌ری خونه مادرت اینا. این‌کار رو می‌کنی که به خواسته پدرت جامه عمل بپوشونی. که منو نبری. این بار هر کاری کردم، هم به خودت گفتم، هم به مادر و پدرم که نذارن تنها بری. دیگه می‌دونستند که از دست هم ناراحتیم. این بار دلم می‌خواست بیام خونه مادرت اینا فقط برای اینکه با جبری که داشت بهم تحمیل می‌شد مقابله کنم. که نذارم دیگران خواسته‌شون رو بهم دیکته کنند. پدرت می‌خواست من نباشم. باید می‌رفتم...
شب خونه بابات خندیدم. از اون خنده‌هایی که دهن آدم کجکی میشه‌. از اون خنده‌هایی که خنده رو هم ریشخند می‌کنه. بلاخره پدر و مادرت به من خندیدن رو جبر کردند. موفق شدند.
بابات دوباره ژستِ من راهپیمایی نمیام گرفت. تو شروع کردی به قطار کردن ادله. من هم کمکت کردم. تو به چشمام نگاه کردی. و من وارد جبر بعدیِ پدر و مادرت شدم. اینکه باید اونا رو هم به هر ضرب و زوری هست با خودمون همراه کنیم.
شب موقع خواب، خوابم نمی‌اومد. کلافه بودم. یه عالمه فکر و خیال به سرم هجوم آورده بود. داشتم تک تک شون رو بررسی می‌کردم.
فرداش بعد از نماز خوابم نبرد. تلویزیون رو روشن کردم. منتظر بودم یه چیزی از راهپیمایی ببینم ولی شروع نشده بود. تو خواب بودی. از دستت خیلی ناراحت بودم. دلم خیلی تنگ و تاریک شده بود. انقدری که به ذهنم اومد بمونم خونه و راهپیمایی نرم. دلم نمی‌خواست دوباره وقتی که هستی و ما تهران هستیم، بین خانواده خودم و خودت، اونا رو انتخاب کنیم. از همه مهم‌تر باهات قهر بودم و اگه با تو میومدم راهپیمایی باید باهات حرف می‌زدم. مثلا میگفتم آروم تر راه برو و تو قربون صدقه بچه‌مون می‌رفتی...
بیدار که شدم فاطمه زهرا چقدر ذوق داشت برای رفتن. بچم در پوست خودش نمی‌گنجید که قراره با عمو امیر بره راهپیمایی. لباس‌هاش رو پوشیدم و کلی بوسش کردم و ازش خداحافظی کردم. تو رفتی که مثلا پدر و مادرت رو بیاری که با هم بریم. این من بودم که به پدرم اصرار کردم صبر نکنه تا شما برسید. چون دلم نمی‌خواست این‌طور به نظر بیاد که خانواده تو مانع جدایی من و تو نشدند.
توی راهپیمایی دلم برای فاطمه‌زهرا یه ذره شده بود. به خیابون نگاه می‌کردم و اشک تو چشمام جمع میشد. یه خانم باردار رو هم دیدم که بل شوهرش بود‌. به خودمون فکر کردم. که چقدر راحت از هم دور میشیم.
وقتی که رسیدیم خونه خیس بودم و سردم بود و استخوان لگنم داشت دو تیکه می‌شد. بعد از ناهار زنگ زدم به خونتون که ببینم بچه رو کی برمی‌گردونی. خواب بودی. مادرت خوشحال بود. آخر مکالمه ناخودآگاه ازم تشکر هم کرد. میدونستم برای چی. بهشون خیلی خوش گذشته بود. الحمدلله ولی بازهم در تحمیل جبرشون موفق شدند.
خوابم برد و وقتی تو اومدی من خواب بودم. وقتی تو رفتی هم خواب بودم.
ساعت حدود شش بود که زنگ زدی و گفتی رفتی قم. گفتی که بیا آشتی کنیم. گفتی که می‌خواستی ببریم بیرون و برام آبمیوه بخری و باهام حرف بزنی ولی من خواب بودم. _هیچ وقت توی عمرم اینقدر از خوابیدن پشیمون نشدم ولی واقعا به اون خواب نیاز داشتم_ من همون موقع با ذوق آشتی کردم. گرچه بهت گفتم که چرا برام گل نخریدی... گرچه بعدا بهت گفتم که چرا ازم نظر نخواستی که دلم می‌خواد باهات بیام قم یا نه. برای همین هم آخرش به این نتیجه رسیدم که آشتی کردنم احمقانه بود.
ولی دیگه مهم نیست. تو حالت خوبه وقتی که من نیستم. کاش هیچ وقت نباشم. تو بشین راحت اختتامیه جشنواره رو ببین. به این فکر نکن که من پیشت نیستم. من جام امنه. من پیش مادر و پدرم هستم.
برای همین هم غصه نمی‌خوری که شب رفتی قم و تنها می‌خوابی و مثلا هم با من آشتی کردی. اینطوری راحت تری چون فرداش کلی جلسه داری. جلسه پشت جلسه تا دیروقت. دیرِ دیر دیر. اونقدری که اومدنت به تهران ارزشی نداشته باشه... مثلا ساعت ۱۲ به بعد برسی. تازه فردا صبحش هم دوباره جلسه داری.
من باید درکت کنم. تو حق داری که نخوای من همراهت باشم چون شدیدا دست و پات رو می‌بندم. نمی‌دونم باید چیکار کنم که اینطوری نباشم! نمی‌دونم! مغزم داره می‌ترکه. احتمالا اگر راهی هم باشه من نمی‌تونم. توانش رو ندارم. نمیفهمم! نمیفهمم چرا باید یک عصبانیت ساده به این قهر طولانی و این همه فاجعه و این تز مزخرفِ تو منتهی بشه. چرا من احمق این اشتباه رو کردم؟ نمی‌دونم! نمی‌دونم!
دارم کم کم روانی میشم. به این فکر کردم که طلاقم بدی بهتره چون الان یه هفته است که هی رفتی و اومدی اما یه نگاه محبت آمیز بهم نکردی. یه هفته ‌است که یا حرفامون رو کوتاه کردیم و پشت تلفن زدیم یا پیامک کردیم. طلاقم بدی راحت می‌شی. دیگه مجبور نیستی بعد از انتقال خونمون به تهران، سه بار تو هفته بری قم و برگردی.
امروز هم تا بعد از ظهر منو نمی‌بینی. از ظهر میرم خونه دوستم. تو هم که زودتر از اذان ظهر نمی‌رسی.
بشین مثل من یه ذره انتظار بکش. ببین چطوری آدم چشمش به در خشک میشه. برات همون پیام‌های خودت رو وقتی توی جلسه هستی پیامک می‌کنم:
[سلام عشقم. من مهمونی‌ ام] به جای [سلام عشقم. من جلسه ام]
[تهرانم هنوز] به جای [قمم هنوز]
۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۷ ۲۴ بهمن ۹۷ ، ۱۰:۲۰
صالحه
نماز نوعا برای ما ذکر نیست.
ذکر یعنی یک دوپینگ حسابی.
خاصیت ذکر آن است که زودتر از آنکه به ذهن بیاید به دل نشسته است.
نمی‌خواهد بخواند تا یادش بیاید.
بلکه چون می‌آید می‌خواند.

این چند جمله امروز صبح فکرم رو مشغول کرد. فکر کردم دنیای یک مومن واقعی یا دنیای حضرات معصومین چقدر برای ما گنگ و غیر قابل فهم هست.
حالا از اونجایی که یکی دو ماهی هست بیشتر با تعقل محض درگیرم، احساس می‌کنم نیاز به یک امر فوق عقلی پیدا کردم. چیزی شبیه شهود. شبیه علم حضوری. شبیه یک ذکر واقعی...

+ حجاب‌ها زیاده و آدم اینجور چیزا رو سریع فراموش می‌کنه.
۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۷ ، ۱۳:۴۷
صالحه
قبلا توی وبلاگ تلویحا اشاره کرده بودم که از ابتدای امسال یک مسئولیت در یک مدرسه علمیه بهم سپرده شده. داشتن این مسئولیت من رو در متنِ رویداد‌ها و مسائل مدرسه قرار می‌ده و این هم خوبه و هم بد. بدیش دل‌مشغولی‌ها و سرمشغولی‌ها و قرار گرفتن در موقعیت‌های سختِ انتخاب هست. موقعیت‌هایی که قطعا روز قیامت باید در مورد تصمیماتم جوابگو باشم.
اما خوبیش بیشتره. توی این شرایط آدم بیشتر فکر می‌کنه و تصمیماتش اونو رشد می‌ده... حتی اگر اشتباه کنه. از زندگی درس‌هایی می‌گیره که بدون حضور در اون موقعیت‌ها، امکانش فراهم نبود.
این روزها مدرسه علمیه ما دچار یک بحران شده. دو مهره کلیدی یعنی مدیر و طراح پروژه درسی به دلایلی از کار کنار کشیدند و الان ما معاونین موندیم و مدیر مسئولِ کل مدرسه علمیه که ایشون خیلی وارد کار اجرایی نمی‌شن. یکی از معاونین جانشین مدیر شده ولی دیگه هیچ چیز مثل قبل نمی‌شه و این مساله رو فقط عده معدودی می‌دونند.
این ماجرا پر از حاشیه بوده و هست. به دلیل اینکه مدیر سابق به طرز ناراحت کننده‌ای اعلام کرد که دوره رو ترک می‌کنه، یه عده پشت سرش حرف زدند. بیشتر هم بد و متاسفانه هنوز دل‌ها پر از قضاوت‌های نادرست هست. اما تا مدتی هنوز دیر نشده بود که ناراحتی‌ها برطرف بشه تا مدیر قبلی برگرده. راه حل ساده بود. باید صحبت می‌کردیم. صحبت کردن در بدترین شرایط رو مادرم بهم یاد داده و من همیشه از صحبت کردن پاسخ مثبت گرفتم. ما باید با مدیر صحبت می‌کردیم اما متاسفانه در همون بدو شروع بحران، یکی از معاونین _که بیشتر از بقیه کار اجرایی می‌کرد و گمان اون می‌رفت مدیر بشه و شد_ به همه گفت با خانم فلانی صحبت نکنید. این مساله می‌تونست مشکلات رو زیاد کنه اما درایت مدیر مسئول اصلی مدرسه مانع از این اتفاق شد.
با این وجود، ما باید با مدیرمون صحبت می‌کردیم و همه‌ی بچه‌ها سعی می‌کردند منطقی فکر کنند و منطقی تصمیم بگیرند و با همدلی و احساسات مثبت با هم تعامل کنند. این چیزی هست که من بهش می‌گم مردانه فکر کردن و زنانه عمل کردن.
یعنی حتی اگر مدیر قبلی برای کنار کشیدن از کار، احساساتی و زنانه تصمیم گرفته بود و مردانه و با تحکم اون رو عملی کرده بود و باعث ناراحتی خانم‌ها شده بود؛ ما بچه‌ها باید احساساتِ منفی‌مون رو کنار می‌گذاشتیم و احساساتِ مدیرمون رو مردانه درک و پذیرش می‌کردیم. مردانه فکر می‌کردیم و تصمیم می‌گرفتیم که ایشون برگرده. بعد زنانه و با ملاطفت، آغوش باز می‌کردیم و کدورت‌ها رو فراموش می‌کردیم.
ما نکردیم...
امروز رهبر انقلاب یک بار دیگه گفتند که ما باید با عقلانیت حرکت کنیم و احساسات اون رو پشتیبانی کنه.
حیف که این گزاره در بسیاری از میدان‌ها مغفول باقی‌ مونده. حیف...
۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۹ دی ۹۷ ، ۲۲:۴۹
صالحه

پست قبلی رو یک ماه پیش نوشتم... و به همین راحتی یک ماه گذشت! بدون اینکه بتونم چیز مناسبی بنویسم :(
بهم حق بدید. درسام سنگینه و زیاااااد. هرچند اکثر دروسم رو واقعا دوست دارم. اما امتحانات نزدیکه...
کسایی که این وب رو از بهار امسال دنبال کردند می‌دونند که من چقدر در فصل امتحانات، گیج و درگیرم. نمی‌تونم بنویسم.
نمیتونم بنویسم...
حتی از این سفر مشهدی که رفتیم و شب یلدایی که اونجا بودیم... بهترین سفرم در طول زندگی مشترک!
حتی از مصاحبه علمی‌ای که اخیرا دادم و ذهنم هنوز هم درگیرش هست...
حتی از ایده‌ای که به سرم زده تا بعد از تموم شدن لیسانس، کلیدش رو بزنم!
حتی از اینکه چققققدر سالاد شیرازی با خورشت قیمه رو دوست دارم و یقین دارم هیچ‌کس به خوبی من این دوتا رو درست نمی‌کنه!!! :)))
من میگم: استرس شب امتحان چیز دلچسبیه. می‌دونی که به زودی تموم می‌شه و هرچقدر قبلش تلاش کنی، ثمره‌ش رو می‌بینی.
استرس شب امتحان خوبه. چون می‌دونی تموم میشه.

ولی امان از اون استرس‌هایی که نمی‌دونی کی تموم میشه... دندون‌ها رو خراب می‌کنه و معده‌ها رو درد میاره و سردرد‌ها رو زیاد می‌کنه... 

الهی همیشه به استرس‌های خوب :)))

۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۸:۵۰
صالحه
کتابِ یادت باشد، نیازی به تعریف ندارد‌. بین کتاب‌های روایت‌شده از زندگیِ شهدا، از بین اون‌هایی که امسال خواندم، بهترین بود. زندگی این شهید و همسرش پر بود از شاخصه‌های جوانِ تراز انقلاب. تحصیل و تهذیب و ورزش، همزمان با هم و به احسنِ وجه پیش می‌رفت و هیچ‌کدام مانع از دیگری نمی‌شد. عشق هم که نردبان رسیدن به خدا بود...
روایت کتاب عالی و دقیق و جذاب بود. عجیب هم نبود. همسر شهید، حافظ قرآن (حافظه قوی) و دارای ذوق و احساسِ منحصر به فردی بود. غم و شادی‌ش هم در هم بود ولی مثل همه‌ی کتاب‌های خاطرات شهدا، آخرش خیلی غمناک بود. به نظرم شاهکار کتاب هم همون چند صفحه آخر بود که تلخی و عشق رو توامان انتقال می‌داد. چند صفحه آخر واقعا شاهکار بود.
جنسِ غمِ همسرای شهید، از جنسِ اون غم‌های جانکاهه. مخصوصا اگر بدونی که دیگه هیچ‌کس نمی‌تونه حتی یک لحظه به زندگیت رنگِ خوشبختی بزنه. صفحات آخر کتاب رو در حد خودم درک می‌کردم. با خوندنِ این کتاب یادِ دو تا همسرِ شهید هم افتادم. یکی‌شون همسرِ طلبهِ شهید تقی‌پور بود که اتفاقا امروز سالگرد شهادتش بود. یادمه که اون روز که خبرِ شهادتش اومد، با نسیم، دوتایی رفتیم دیدنِ همسرِ شهید. خانم‌ها گریه‌هاشون رو کرده بودند و همسر شهید دیگه فقط لبخند می‌زد. به خاطرِ فرزندانِ شهید، نباید حرفی می‌زدیم... غم مثل یه گلوله توی گلوها گیر کرده بود...
یادش به خیر... دومین همسرِ شهیدی که یادش افتادم، همسرِ شهید احمدی روشن بود. بعد از شهادتِ همسرش از بعضی‌ها شنیدم که خودش رو می‌گیره و معلومه شوهرش رو دوست نداشته. ۲۲ بهمن بود و رفته بودیم راهپیمایی. وقتِ اذان رسیده بودیم دانشگاه شریف. قرار شد بریم اون‌جا نماز بخونیم. کنار حوض کوچیک روبروی دربِ مسجد ایستاده بودم که قیافه یه خانمی خیلی برام آشنا اومد. اونم منو دید... به بغل دستیم گفتم: این خانم چقدر آشناست. (آخه آدم تو راهپیمایی‌ها و اینا احساس نزدیکی به آدم‌های دیگه می‌کنه) اونم گفت: خب همسر شهید احمدی‌روشنه دیگه! یه لحظه جا خوردم، فکر می‌کردم که قدشون بلند‌تر باشه. (چون همیشه آدم فکر می‌کنه آدم‌هایی که تو تلویزیون می‌بینه هم قدِ خودش هستند) بعدش بی‌اختیار رفتم جلو و بغلش گرفتم و ابراز احساسات کردم. یه لحظه احساس کردم یه چیزی توی سینه‌ش جا‌به‌جا شد ولی جلوی خودش رو گرفت که اشکش نیاد‌. احساس کردم چقدر بعضی از حرفایی که پشت سرِ همسرای شهید می‌زنن، بی‌انصافیه.
من همیشه برعکس فکر می‌کردم‌. فکر می‌کردم اینکه شهدا با زن‌شون چند سال زندگی‌ می‌کنند و بعدش با بچه یا بی‌بچه، اون زن رو می‌ذارن و میرن، خیلی بی‌انصافیه. اما این کتاب رو که خوندم یقین کردم که اینطور نیست. همسرِ شهید در طولِ مدت زندگی با شهید رشد می‌کنه. رشدی که بدونِ اون شهید بهش دست پیدا نمی‌کرد. بعد از شهادت هم همسرش هست... فقط دیگه حضورِ مادّیش نیست. انگار که قراره تا آخر عمر با یه معنویت خاص به زندگیشون ادامه بدن.
برای خودم این کتاب تازگی زیاد داشت. این‌که این‌ بار، انگار یه کسی توی گوشم آروم گفت: تو همسرِ شهید نمی‌شی. خودت می‌تونی شهید بشی... یا چهره شهید که قبلا هم توی ذهنم با یک سری جزئیات دیگه ثبت شده بود. اما با خوندنِ کتاب، جزئیاتِ قبلی پاک شد و جزئیاتِ جدیدی اومد. اون احساس‌های بد رفت و چیزهای خوب اومد.
هر بار که کتابِ این‌ مدلی می‌خونم، کلی گریه می‌کنم، درگیرش می‌شم و کلی فکر می‌کنم. شوهرم می‌گه تو این مدل کتاب‌ها رو که می‌خونی متنبه می‌شی...
دیروز که کتاب رو تموم کردم، اثراتش رو امروز دیدم. انگار که خون تازه توی رگ‌هام اومده بود. صبح زودتر پا شدم. به خونه رسیدگی کردم. غذایی که مدت‌ها می‌خواستم درست کنم رو درست کردم و حالم بهتر از روز‌های دیگه بود. شب هم که رفتیم مراسم شهید تقی‌پور. چه حالی هم داشت! انگار که یه سفر رفتیم راهیان نور و برگشتیم. به شوهرم گفتم که منو حلال کنه. من اصلا همسر خوبی نبودم و نیستم. براش صبحانه درست نکردم. خوب بدرقه‌اش نکردم و خوب ازش استقبال نکردم. به غذا درست کردن بی‌توجهی کردم... مخصوصا اوائل ازدواج که بلد نبودم. غر زدم و تو‌ مسائل مالی اذیتش کردم... شوهرم گفت که من خیلی خوب شدم. ولی خب... خودم دلم راضی نیست. کار زیاد دارم.
بعد از خوندنِ این کتاب، هوس‌های دلم یه ذره تغییر کرد. دلم خواست که حفظ قرآنم رو تموم کنم. دلم رابطه بیشتر با شهدا خواست. همین حس رو شوهرم هم داشت. گلزار شهدا! راهیان! تشییع شهدا!
این همزمانیِ به یادِ شهید تقی‌پور افتادنِ من با سالگرد شهید، باعث شد متوجه شم که شهدا چقدر قوی‌اند. چقدر حضورشون پررنگه. چقدر منتظر یک اشاره از سمتِ ما هستند تا بیان و حال و هوای زندگیِ ما رو خدایی کنند...  چقدر خوبند این شهدا!!!
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۷ ، ۲۲:۲۵
صالحه